۱۳۸۸/۰۶/۲۴

فصلي براي فراموشي شيرواني ها يا نجواي كوچه سرتيپچي-نقد


درود بر مهربان ياران
فرهاد فتوحي از دوستان خوب داستان نويس من است.
اهل رشت است و تمام خاطرات دوران كودكي ام به نوعي با او گره خورده است.
ليسانس زبان و ادبيات فارسي دارد.
اين داستان را براي نقد گذاشته است. خواهشمندم دوستان بدون رودروايسي داستان را نقد كنند.
با احترام و سپاس
سروش عليزاده
رشت
فصلي براي فراموشي شيرواني ها
يا
نجواي كوچه ي سرتيپچي

1. فلسفه خوانده بود كه البته خودش مي گفت :عمرش را هدر داده توي اراجيف همين كتاب هاي سوسياليستي .
مي گفت: نقل اين حرف ها نيست .من هم مي خنديدم و سر تكان مي دادم ،در مي آمد، اي پدر سوخته. اين را از آقا جان ارث برده بود، هر دو برادر همين طور بودند هر كاري كه مي كردند و هر چه كه بودند باز همان اخلاق نظامي آقا تويشان بود، انگارش كه توي ژنشان رفته باشد زنهاشان هم همين طور بي حرف، حرف گوش كن و مطيع، اين اواخر عوض شده بود تمام آن كتاب هاي كاغذكاهي را كه بوي نمشان گاهي از اتاقش هم بيرون مي زد را برداشت و سوزاند، تكيه داد به دسته ي صندلي وخيره شد به آتش توي بشكه.آتش بازي اي راه انداخته بود .نگاه نكرده به من گفت:
زمان همه چيز راتوي خودش حل مي كند .گفتم: خودمانيم عمو جان، بهتر شد بعد سالها طوبي جان را راحت كردي از بس خرده هاي اين ورق پاره ها را از زير ميز و كتابخانه جمع كرد و هر روز شكايتش را براي مادر مي آورد چه تلفني چه هر وقت كه هم را مي ديدند.سرش را بلند نكرد و نگاهم كرد، جوري كه انگار هيچ وقت خرد شدن و از بين رفتن تدريجيشان را حس نكرده، ته ريش سفيدش را خاراند و شست روي لب كشيد :
زنها تدريج را بهتر مي فهمند.
2. تدريج اين چند خانه همين شكلي است ازديوارها و سقشان پيداست حتي از پنجره هاي چوبي قديمي و موزاييك هاي حياط كه حالا از خزه بندش معلوم است چند سالي مي شود كسي دستي براي تازگيش نكشيده است. دستم را از توي جيبم در نمي آورم از سرما سرخ سرخ شده حالاست كه بي حس شود. تازگي ها اينطوري شده ام زود به زود سردم مي شود و دستهايم كه هميشه گرم بود شروع مي كند به سرد شدن و كم كم سوزش مي پيچد توي تنم. اوايل آذر مي گفت پير شده ام و من دنبالش مي كردم توي اتاق و نگار نگاهمان مي كرد و مي خنديد و من كه از گرفتن آذر خسته مي شدم، مي نشستم كنار نگار و در مي آمدم كه همين روزها جوانيم را ثابت مي كنم و دو نفري مي گفتند با سوگلي تازه و من هم رك و بلند در مي آمدم كه بله و آذر اخم مي كرد و مثل هميشه مي گفت:
" عرضه مي خواد كه تو نداري."
حسودي دوران دختريش پخش صورتش مي شد و اگر نگار نبود شايد گونه هايش سرخ تا همين چند وقت پيش كه گفت:
تنها نمونيا، يكي رو بيار روزگار تو پر كنه نگار هم كه نيست اينقدر جدي، كه فكر مي كردم مادر دارد حرف مي زند.
روي نيمكت نشسته بوديم توي پارك، بغل مان بچه اي داشت از پشت شير سنگي بالا مي رفت:
"فكر مي كني بتونه "
پوشه بزرگ سي تي اسكن توي دستش بود رنگ آبي كم رنگ در زمينه خاكستري خبر خوبي نمي داد. هميشه اين رنگ ها آدم را از پيش آماده مي كند كه خبر هايي هست مثل سفيدي ديوار بيمارستان و سفيدي كاشي هاي مرده شور خانه كه به هم ربط دارند.
- چيه داري به بوي كافورم فكر مي كني؟"
انگار فكرم را خوانده بود مثل هميشه.
- نه، داشتم به عمو فكر مي كردم.
پوشه تكان خورد هفده دي اش معلوم شد، نام بيمار: اذر... وپزشك معالج جناب آقاي دكتر..و بقيه اش پشت رو پوش قهوه اي سوخته مخفي بود.
3. آدم ها براي همين ها با هم فرق مي كنند هر كدامشان را كه بخواهي يكجوري با ديگري توفيردارد، مثلا همين باجي خودمان انگار اصلا مال اين دور و اطراف نيست هم حرف زدنش هم رفتارش .آدم را ياد بعضي ها مي ا ندازد. خب، درست كه نقل آدم هاي تو خالي نيست، دنيا ديده است از همان زمان كه آقا آوردش و توبه اش داد تا الان اينجاست، دست از پا خطا نكرده. خب درست كه گاهي اين ور آن ور حرف هايي گوش به گوش مي پيچد اما گاله ي دهان مردم را كه نمي شود بست . هر گهي دلشان بخواهد مي خورند.
مادر دستش نمي رسد درست خاك لوستر را پاك كند ازنفس مي افتد و مي نشيند روي صندلي چوبي، هماني كه آقا خريده بود از مبل بلوط چهار خيابان بالا تر، درست كه بپيچي طرف ميدان. فردايش به قول مادر كرم خورد، انگار تويش خانه كرده بودند شب ها پشت هم تا صبح مي خواندند و مي خوردند شايد چند برابر ما تا خود صبح. اولش كه عادت نداشتيم بعدش وقتي ساكت مي شدند دلمان هري مي ريخت خب خوف اين خانه اينقدر هست كه سكوتش ترسناك تر باشد.
مادر صورتش را بند انداخته، صورتش عصباني است و سرخ. هر وقت بند مي اندازد همين جوري مي شود . باجي نشسته پاهايش را دراز كرده و دامنش را تا زانو با لا داده، دارد سيگار مي كشد با چوب سيگار قهوه اي -هماني كه آقا برايش خريده بود - موهايش را حنا گذاشته و از پشت باكش بسته است. مادر از صندلي مي آيد پايين نفسش بند آمده است با آستينش مي كشد رو پيشانيش، آن يكي دستش را روي شكمش مي گذارد به باجي مي گويد:
- نه، نمي شه!
دود سيگار باجي هوا را مي شكافد وخاطره وار محو مي شود. آقا كسي را آورده كه حياط را تميز كند باغچه را و گلدان هاي توي زير زمين را، احتمالا بايد ترك باشد. باجي سرش را بر مي گرداند مرد راكه خم شده روي بيل مي پايد و بلند مي گويد: مشدي زن نمي خواي و مي زنند زير خنده مادر و باجي ،خاك سيگار را كه ريخته روي دامنش با پشت دست مي تكاند پايين و گل هاي ريز سرخ و طلايي دامنش موج مي خورند. پير مرد كلاه كاموايي سياهش را بالا مي دهد عرقش را با آستينش مي گيرد. مادر آرام و موذي مي گويد: كله باجي كله و باز هر دو مي خندند، و مرد شنيده نشنيده بيل مي زند.
همان بعد عيد مادر زاييد دختر را و آقا اسمش را گذاشت آتيه.
4. مي پيچم توي لاكاني، چراغ مغازه ها روشن است و آدم ها بي هوا شلوغ مي كنند، جلوي ويترين ها مي ايستند و سرك مي كشند و ماشين ها توي ترافيك بي حوصله بوق مي زنند. گاهي تقصير آدم ها نيست كه كلافه اند بعضي وقت ها همه چيز دست به دست هم مي دهند كه آدم را ازكوره به در كنند بي حوصلگي از آن دربدري هايي است كه خير آدم را در مي آورد هر جا كه بخواهي بروي باز هم ول كن ات نيست سرت را با هر چه كه گرم كني باز مثل انگل توي روده ات مي چرخد و خارشش امانت را مي برد. قاب را پيچيده ام توي روزنامه نمي دانم جايي خوانده بودم يا فكر خودم است كه بين ديوار و قاب و ميخ يك قرار داد ننوشته هست انگار كه با هم قرار گذاشته اند كه تا يك زماني هم را تحمل كنند و بعد در يك ساعت معين ديوار ميخ را و ميخ قاب را ول مي كند، هر كدام مي روند پي كار خودشان. درست از وقتي يادم هست اين قاب روي ديوار سالن بوده و هفته چه كسي تميزش مي كرد يا نه، آقا پارچه بر مي داشت و شروع مي كرد با دقت به پاك كردنش، انگار همان قرار داد بين ميخ و ديوار و قاب شريك چهارمي هم داشت .اينها را عمو مي گويد قاب را برمي گردانم خانه و جاي خاليش را يكجورهايي پر مي كنم.
5.دوست دارم از پشت پنجره به سقف اين چند خانه نگاه كنم به سفال ها به بندهاي قرمز و سبزش و شيار حلبي هاي حناييش ولي حالا شب كه مي شود زود مي خزم توي اتاق، ترس برم مي دارد از تمام آدم هايي كه توي اين خانه نفس كشيده اند و حتي نگاه كرده اند. شب ترس هاي دوران كودكي سراغم مي آيد شايد از نبود نفسي تازه است .شب اگر مرا بكشي كنار پنجره نمي روم كه به سقف ها نگاه كنم تلويزيون را روشن مي كنم اينقدر اين كانال آن كانال مي پيچم و توي شبكه ها را مي چرخم كه در يك زبان ديگر خوابم مي برد.
6. از پله ها كه مي پيچم بالا در نيمه باز است نور زرد و سفيدي خودش را از لاي در انداخته بيرون، روي تاريكي پاگرد سرك مي كشد. با پشت دستم ضرب مي گيرم روي در. نشسته است و هنوز كاسه بشقاب ظهر روي ميز پخش و پلاست سرش را گذاشته روي آرنجش، انگار خوابيده. صندلي را كنار مي كشم و مي نشينم منتظر كه سرش را بردارد
يا از خواب بيدار شود. عادت دارم به اين كارهايشان هر چند وقت بايد بيفتند به جان هم و حسابي خدمت هم برسند.
جلال از اولش هم همينطور بود .با دانه هاي برنج روي ميز بازي مي كنم جمعشان مي كنم كنار هم و نصف مانده ها را از درشتر ها و سالم مانده ها جدا مي كنم و اول آنها را مي ريزم توي بشقاب كه روغن بسته، روغن سرخ شايد هم پياز يا چيزي مانند اين، ميز را كه ببيني به خوبي مي فهمي كه چه بر سر يك نهار خانوادگي مي توانسته بيايد. با انگشتم مي كشم بر روغن ريخته روي ميز، سرش را بلند نمي كند فقط مي گويد: نكن
- چي شده دوباره؟
سرش را بالا مي آورد و تندي در مي آيد كه:
- ببين
راست مي گفت، جلال ناكس اين بار محكم زده بود ،جاي پنجه ها را مي شد شمرد يا چيزي توي همين اغراق ها. اما اگر زاويه ات را مي چرخاندي مي توانستي به اين نتيجه برسي كه ناخبر خورده، مثلا داشته حرف مي زده و با غذا بازي مي كرده و تازه داشته اشك هايش در مي آمده كه كف دست نشسته روي صورتش يا داشته تند داد مي زده و باز از همه جا مي گفته كه ... در هر صورت بد خورده بود موهايش فر شده بودند و چسبيده بودند به پيشاني و تا حدي خود را كشيده بودند روي گونه ها نوك دماغش سرخ بود وخيس و لب هايش از هميشه بيشتر باد داشت. نه، باد واژه خوبي نيست بار داشت، ملتهب بود شايد داغ.
- دوباره چي شده؟
گريه كرد، سر كشيد عقب و دستش را گذاشت روي دماغش انگار كه بخواهد جلوي يك عطسه ناخبر را بگيرد و دوباره زد زير گريه وقتي زار مي زند واقعا خشگل تر مي شود دوست دارم لحظه اي از گريه كردنش را داشته باشم
و براي خودم گاه گاه نگاه كنم آب ته پارچ را سرازير كردم طرف ليوان و دادم دستش
- چه فايده؟ نمي خوايد تموم كنين
من چه كار كنم ديوونم كرده اين دفعه خودم ديدمشون خودم، هي بره سر كوچه زنگ بزنه، فكر مي كنه من نمي فهمم.
اشك هايش را پاك كرد با پشت دست و ابرو بالا انداخت.
منم مثل خودش از اين به بعد مثل خودش
و باز هق زد و خودش را تكان داد گلهاي بافت قهوه اي صندلي پشتش پيدا شد توي زمينه صورتي تاپش كه تازه خوب كه نگاهش كردم بي هوا تر از هميشه بود. شايد اگر باجي بود مي گفت:
- سليته همه ريز و درشتش را انداخته بيرون.
خودش را خم كرد روي ميز
- چيزي مي خوري تو يخچال هست.
- نه، زنگ زدي اومدم، نمي مونم. خودش كجاست حالا؟
هر گوري رفته باشه الان دوباره مي ياد، باش.
اين پا آن پا كردم دستش را كشيد روي دستم و از بالا انگشتانم را فشار داد. بي تفاوت دستم را كشيدم. سرش روي آرنج كج بود و نگاهم كرد. توي پياده رو كسي نبود، خواستم ديرتر بروم خانه. آشتي دادنشان كار هر ماهم بود از يكي قول مي گرفتم به آن يكي مي دادم. جلال هم مهربان تر شده بود انگار پشيمان. كل شب از قديم ها حرف زد و آدم هايي كه من ديگر يادشان نمي اورم. چرا دستم را گرفته بود خوب آدم ها گاهي اينجوري مي شوند. پشت دستم را مي ماليم
به شلوارم .
7. مي رفتم طرف فومن تازه از سه راه شفت گذشته بوديم كه نگار زنگ زد گفت بيايم فقط بيايم، هر چه گفتم چه شده ،چيزي نگفت فقط مواظب خودت باش بابايي و قطع كرد. ماشين را نگه داشتم پياده شدم نفهميدم چطور رسيدم خانه، اينجور وقت ها هيچ چيز از جزئيات ياد آدم نمي ماند. هر چه زنگ مي زدم هيچ كس گوشي را بر نمي داشت نه نگار نه آذر هيچ كس نبود. زنگ زدم خانه جلال كه نبودند. وقت نگراني دنيا خراب مي شود روي سرت. عمو ايستاده جلوي در نگاهم را از سر خيابان مي اندازم روي كوچه، كل پهنايش توي چشمم است حتي زدگي ديوارها. عمو دوتا دستش را دمر عصايش كرده انگار جايي را مي پايد.
8. آذر را كفن كرد ه اند. و سر و تهش را بسته اند..تا قبل رفتنم خوب بود يعني ديشب .كمي بد قلقي مي كرد اما صبح آرام شده بود خيالم را راحت كرده بود كه خوب است. وقتي گفتم قول؟ دو بار سرش را تكان داد پلك هايش را بهم زد . عقب عقب رفتيم تا صف نماز را درست كنيم .عمو هم كنارم ايستاد و شانه هايش مي لرزيد نگار توي بغل دوست هايش بود ياد مادر افتادم كه دختر نداشت تا برايش شيون كند و نگار چه تلافي داشت مي كرد براي آذر .جلويمان بود
چند بار بغضم را خوردم چشم چرخاندم توي سفيدي ديوارهاي اطراف و همه ي آدم هاي مبهوت. اينجور وقتها ساعت ها كند و تند مي گذرند اما طبيعي نه .تند مي گذرد كه تمامش كني تحويلش دهي. و كند كه بروي تو تنهاييت. از روي قبر ها كه مي رفتيم طوبي گفت آدم زنده باشد مرگ عزيزانش را ببيند تا كي اين نفس قرار است بالا و پايين برود و عمو زير بازويش را گرفته بود كه نيفتد. سنگ مرمر كوچك سفيد و توسي توي دست جلال بود بچه خط خوبي داشت.
نوشت آذر ارجمند هر چه سعي كردم پول نگرفت .
9. عكس ها گاهي با آدم حرف مي زنند انگار كه آدم ها خواسته باشند خودشان را توي عكس ذخيره كنند تا ثابت بمانند چشم هاي حيرت زده توي عكس هاي سياه سفيد و نگاهشان كه ترس تويش موج مي زند. از آن شيئي كه شايد بخواهد ثبتشان كند براي هميشه اما زودتر از آنچه فكرش را بكني دستخوش فراموشي مي شوند مثل قاب عكس هاي قديمي روي قبرهاي تازه آباد كه وقتي خيره مي شوي انگار عكس هم مثل صاحبش مرده يخ زده و بي روح است اما اين عكس و قابش با بقيه فرق دارد يعني براي آقا جان فرق داشت براي من كه ديگر چيزي مهم نيست حتي صداي كلاغها توي حياط و كوچه كه حالا چند وقتي مي شود كه يكسره مي خوانند .اگر به خاطر عمو نبود اصلا برش هم نمي داشتم
تا يكي بيايد و خرده هاي قاب را جمع كند .توي عكس مصدق ايستاده است . عكس سياه وسفيد. نه هميشه توي عكس هاي سياه و سفيد رنگ سومي هم هست خاكستري رنگي كه هست اما فراموش مي شود يعني غبار سياه و سفيد فراموشش مي كند اما اين تصوير خاكستري به خاطر كويرش شايد و كومه هاي از دور پيدايش،كه ديوارهاي گلي تا نصف ريخته دارد. داد مي زند كه تشنه است فرقي نمي كند اينجورجاها باران هم ببارد سيل مي شود. پير مرد كمي كمر خم كرده ،يك پايش سمت كوير است و قدم ديگر مردد كه برداشته شود يا نه. دستش را روي كمرش گذاشته از پشت و انگار كه مشت كرده باشد اما باز است مثلا كه انگشتانش هم را لمس مي كنند و پالتوي بلند سياه مد آدم ها ي قديمي ،تحصيل كرده ها ي فرنگ ديده .پير مرد رو به كوير است و پشت به عكس چيزي از چهره اش ديده نمي شود.شايد ناگزير ،عكس هر چه ساده تر باشد تويش چيزي ست كه دوست ندارم نگاهم را بردارم و چشم بچرخانم و دوست دارم سادگيش را براي خودم هزار طور تعريف كنم. برش مي گردانم از روزنامه درش مي آورم و مي گذارمش توي چمدان از قاب كردنش منصرف شدم به عمو هم نمي گويم براي من كه فرقي نمي كند. پشتش آقا با خط نستعليق و قدمي اش با حروف نوشته : يك هزار و سيصد و سي و سه خورشيدي.
10. در را باز مي كنم و مي آيم توي حياط ، دو تا پلكان كوچك را شسته اند خيس است پرده سبز جلو در را كنار مي زنم. جلال هفت هشت ساله بايد باشد مي دود و مي آيد ساكم را مي گيرد و با من مي كشد طرف حياط و دمپايه ي آخوندي قرمزش از پايش در مي ايد بيجامه اش تا زانو خيس است دوباره آب بازي كردي مي خندد و دندان جلوش كه افتاده پيداست و روي لثه اش سياه شده باجي و مادر ، طوبا جان هم اسفند دود مي كند شمعداني ها را دور تا دور ايوان چيده اند و گل هايشان باز شده در خت انبه كه خودم دانه اش را توي بچه گي كاشته بودم حالا ميوه هاي كالش همه شاخه ها را پوشانده. آقا و عمو توي اتاق نشسته اند .پنجره ها باز است پدر بغلم مي كند و شانه ام را مي بوسد
مي روم طرف اقا جان دل خوشي ازش نداشتم با اينكه مي توانست كاري كند كه بيفتم همين نزديكي ها اما نكرد حتي دريغ از دست نوشته اي براي دوست و همكاري قديمي سپاه دانشيم كلا توي شه رضا گذشت خودمانيم بد كه نبود با دخترهاي دهات و انگور، اقا مدير گفتن دهاتي ها يك مدرسه و با يك كلاس پنج پايه و شب ها هم اكابر براي پير مردها. اقا گفته بود مي رود مرد مي ايد .دومل پشت گردنم هنوز خوب نشده از روز اول همين طوري بود چرك و خونش امانم را بريده و بزرگ تر از قبل به نظر مي آيد جلال كلاه لبه دارم را روي سرش مي گذارد مادر خوشحال و نگران است اتيه هنوز حالش خوب نيست و خوابيده و صورتش زرد است مادر مي گويد گفته اند زردي گرفته اما
فقط اب مي خورد از بس تشنه است شكمش باد مي كند و دارد مي تركد مي خواهم ببرمش بيمارستان آمريكايي ها شايد شد حتي تهران رفتمان هم فايده نداشت مي گويد خارج مي شود، اقا جان گفته مي بريمش و مادر اشكش را با گوشه روسريش پاك مي كند عروسك را از توي ساكم در مي آورم مي روم طرفش دفعه قبل امدنم حالش بد بود از اين بد تركه نه ،گفت دوست دارم عروسك فرنگي داشته باشد .شمت سفيد با گل هاي ليمويش راكنار مي زنم بلوز قرمز پوشده با بيجامه ي كوتاه نارنجي و پاهاي كوچكش انگار كه تب دارد قرمز است دارم عروسك را مي خوابانم كنارش و موهاي طلايي و صورت سفيد عروسك روي بالش راه راه تا مي خوابانمش چشم هايش را مي بندد و پلك ها با مژه
هاي بلند سياه بسته مي شود دو سه هفته بعدش آتيه مرد توي بيمارستان آمريكايي ها گفتند از كليه هايش بود.
11. سه روز تمام است از توي اتاق بيرون نيامده ام مي خواهم بلند شوم برم بيرون چرخي بزنم و بروم اموزشگاه ثبت نامي هاي جديد ديروز زنگ زدند برايم با بي حوصلگي گفتم سري مي زنم مي خواهم فراموش كنم به همين سادگي مثل بقيه كه ديگر حتي يادي هم ازشان نيست حتي قبرهايشان هم گم شده نگار كه نباشد دلتنگ مي شوم اينجا را مي ريزم عمو مطمئنا حرفي ندارد بچه اي كه ندارد بخواهد برايش بگذارد كوچه سرتيبچي را مي ريزم و دوباره مي سازم چند تا خانه مي شود هر كامشان را چند واحد مي كنم با اين بساز بفروش ها . ديوار جلوي خيابان را هم كركره مي زنم مي كنمش لباس فروشي اذر شايد اينطوري خوشحال تر باشد اصلا خودش گفته بود بي خيال شوم ....
فرهاد فتوحي
زمستان 86

۱۰ نظر:

Unknown گفت...

درود به همه دوستان
منتظر نقد و نظر شما عزيزان هستم




با احترام
سروش عليزاده

بلك وايت گفت...

درود و هزاران درود بر همه ي دوستان
آقا من داستان آقاي فتوحي رو خوندم البته نه تا آخر
من آقاي فتوحي رو ميشناسم و خدمتش ارادت دارم منزياد اهل خوندن نيستم اول اينو بگم
داستان آقاي فتوحي رو كه خوندم اوايلش جالب و قشنگ بود و اون جايي كه با عموش بود و داشتند كتاب ها رو تو بشكه ميسوزوندند ميشد گرماي آتيشو تو سرما حس كرد
اما به نظرم كم كم ديگه داستان زياد كش داده شد و ديگه هيجانش ازبين رفت
راستش رو بخوايد كلي از داستان رو خوندم ولي نتيجه اي نگرفتم بخاطر همين ولش كردم

بنیامین گفت...

((انسان دشواری وظیفه است))
1-دوست ارجمند! بی تعارف عرض می کنم که بازدید شما از وبلاگ من باعث مباهات و سرافرازی بنده است.
2-احساس اینکه چشمان تیز بین دوست فرهیخته ای چون شما وبلاگ من را رصد می کند وظیفه من را در امر اطلاع رسانی و گزیده گویی چند برابر می کند.
3- ذره ای تعارف در گفتارم نیست و حرف هایم را صادقانه عرض کردم.
4- با افتخار لوگوی وبلاگ شما را در وبلاگم قرار دادم.
5-پیروزی شما را در امر اشاعه فرهنگ و فرزانگی از ایزد ایران خواستارم.

Unknown گفت...

دوست عزيز جناب يك انقلاب
شايد به شدت موافق نظر شما باشم اما كاش واژه "خر"را به كار نمي برديد .
هر چند در خر بودن بعضي ها هيچ شكي نيست اما قوانين اين وبلاگ توهين به هيچ كس را تاييد نمي كند.

هیوا گفت...

سلام سروش جان...
چقدر دیر اومدم اینجا...یا شما تند تند پست میگذارید...سعی میکنم همه را بخونم...من فقط 2 3 روزی غایب بودم...نه بیشترها...
داستان هم خیلی طولانی بود نرسیدم هنوز کامل بخونم...حتما میخونم

نظام الدین مقدسی گفت...

درود و تبریک

میخواستم تولد بزرگ مرد تاریخ امروز کشورمان رئیس جمهور موسوی را تبریک بگویم .


من داستان را به علت گسترش زاد و در نتیجه کم شدن ناگهانی کشش داستان مورد توبیخ قرار می دهم . نقد سازنده را برای نویسنذده ای حرفه ای که دوست سروش علیزاده باشد هم اصلا جالب نمی دانم . نقد تخریبی نرا بپذیرید البته با احترام تقدیم کردم . پس داستان احتیاج به یک تمیز کاری اساسی دارد

سروش جان خودت کجایی . حالا آبکنار هم دوستته و به من میگی ؟ موجود مرموزی هستی . فکر کنم پشت پرده ای این کودتای انتخاباتی هم خودت بوده ای . خلاصه چاکریم دادا . نوکریم . . الان یه چیزی نوشیدم که بگم بدآموزیه . کمی گیج میزنم . خب . فکر کنم من یه داستان تازه گذاشتم . بیا بخون ببین داشت چی کار کرده ؟

دادا حمید کجاست .

میگم سروش جان یه داستان کوتاه از تو میخوام بزارم رو ولاگ . باشه ؟ نگی نه که ... ای ولش . دانشگاه شریفو حال کردی ؟

بامداداميد گفت...

درود بر شما و مهرباني هايتان

هیوا گفت...

سلام و خسته نباشید...
آقای فتوحی داستانتان را دوست داشتم مسلما نه به عنوان یک داستان کوتاه که به عنوان مجموعه داستانی به هم پیوسته...چون اگه بخوام اینو یک داستان بدونم نقد زیادی روش دارم از جمله اینکه به شدت زیاده گویی داره...اما همین زیاده گویی ها و تصاویر در یک مجوموعه داستان بسیار زیبا و دلنشینه به خصوص اینکه قلم توانایی دارید که اجازه نداده به هیچ وجه کشش نوشته به این بلندی کم بشه و من یک نفس تا آخرش خوندم...اما یک گلایه دارم و اون در تایپ داستانتونه که خواهش میکنم علایم نگارشی مثل نقطه و ویرگول رو بیشتر و درست تر به کار ببرید که تاثیر خیلی زیادی خواهد داشت...

حسين طوافي گفت...

با سلام و عرض ادب
فرهاد فتوحي ِ عزيزم . يادش بخير رشت و دانشگاه . درباره ي داستان نمي توانم چيزي بنويسم . چنان در بهت و اندوه از دست دادن دوست عزيزم اميرزماني فر فرو رفته ام كه ياراي نوشتن و خواندن ام نيست . مرا مي بخشي.
امير در غربت و دور از ديار رفت ....

پروين پورجوادي گفت...

سلام سروش عزيز
بعد از مدتها داستاني زيبا وجاندار خواندم.
باحس عميق شاعرانه اش وچينش زيباي كلمات فراوانش. مي شود يك كامنت طولاني گذاشت اما حالا توي حس داستان غرقم.بسنده ميكنم به يك جمله، توانايي قلم گوياي اشراف نويسنده ست به كليت داستان نويسي.
شادباشي وبرقرار