دست بردار
فرانتس كافكا
برگردان: سيد سعيد فيروزآبادي
سحر بود و خيابانها پاكيزه و خلوت، در راه رفتن به ايستگاه راه آهن بودم. همين كه ساعت برج را با ساعتم مقايسه كردم، دريافتم كه از آنچه فكر ميكردم، ديرتر شده بود. بايد شتاب ميكردم، هراس اين كشف، مرا در ادامة راهم نامطمئن ميساخت، هنوز شهر را خوب نميشناختم، خوشبختانه پاسباني در آن نزديكي بود، به سويش دويدم و نفس نفس زنان نشاني را از او پرسيدم. تبسميبر چهره اش نقش بست و گفت: «از من نشاني ميپرسي؟» گفتم: «بله. آخر نميتوانم آنجا را بيابم.» پاسبان گفت:« دست بردار، دست بردار!» بعد با جهشي بلند همچون كساني كه ميخواهند در تنهايي بخندند، از من روي گرداند.
۲۱ نظر:
درود بر همه دوستان
نمي خواهم بگويم داستاني كه در پست قبلي بوده داستان خوب و يا بدي بوده اما براي جامعه اي كه حاضر است براي داستان مبتدي كوتاه نظر بدهد اما داستان حرفه اي بلند را حتي نخواند چه رسد به نظر دادن بسيار متاسفم.
علي ايحال روايت پارسي همچنان به شيوه و روش خود ادامه خواهد داد.
با احترام
سروش عليزاده
سلام ببين اين داستان خوب بود کوتاه امد می تونم قشنگ بخونه
سلام و درود ...
هنوز در لذت و کیف داستان قبلی هستم .سه بار خواندمش و هربا لذتی چندباره بردم .
سروش جان! از این دوست عزیز داستانهای دیگری هم بگذار تا لذت داستان خواندن را دیر به دیر احساس نکنیم.
احساس میکنم کوچکترین حرفی اگر از خود داستان بزنم تمام لذت آن به یکباره از ذهنم رخت خواهد بست.
لذتش برای من اما نقدش بماند برای دوستان دیگر!!
شاد باشید...
امیدوارم نگید من خنگم یا ترجمه نچسب بود یا کافکا هم گاهی مزخرف می نویسه
درود جناب 1 هر دوش به نظر من!
مي سم عزيز كاش نقدت را هم بر داستان قبلي مي نوشتي
با سلام و عرض ادب :
آقاي عليزاده ي عزيز بنده دوست داشتم يكي از مقالاتم كه سال ها پيش در روزنامه ي ايران بخش فرهنگ و هنر چاپ شده است را در وبلاگ شما بگذارم . مي خواستم بدانم كه آيا امكان اين امر است يااين كه بايد مقاله در جاي ديگري چاپ نشده باشد و اين كه از مقالاتي كه در وبلاگ خودم گذاشته ام مي توانم در وبلاگ شما هم بگذرام ؟
با تشكر
با سلام و عرض ادب ، من همين چند دقيقه پيش پيام گذاشتم ولي انگار ثبت نشده است . آقاي عليزاده ي عزيز ، من دوست داشتم يكي از مقالا تم را كه سال ها پيش در روزنامه ي ايران در بخش فرهنگ و هنر چاپ شده بود را در وبلاگ شما بگذارم . مي خواستم بدانم آيا اين امر ممكن است يانه ؟ در ضمن آيا از مقالتي كه در وبلاگ خودم گذاشته ام نيز مي توانم دروبلاگ شما بگذارم ؟البته در صورت موافقت طريقه ي ارسال مقاله را به من بگوييد . چون من چندان از كار و بار كامپيوتر سر در نمي آورم .
خيلي كوتاه نبود؟؟؟؟؟
اما بامزه بود....گرچه نامفهوم
جناب سليماني سبب افتخار ماست.
اميد دارم روزي داستاني از شما هم داشته باشم
سلام
در وبلاگ جدیدم منتظر همسایههای مجازی داستان نویس هستم.
موفق باشید
-----------------------
آقای علیزاده ی عزیز ممنون از اینکه همیشه برای خواندن مطالب خواندنیتان دعوتم می کنید. انشا الله سر فرصت با نظر برخواهم گشت.
با سلام و عرض ادب
دوست ارجمندم جناب آقاي عليزاده
از بلند نظري تان نسبت به من و نوشته هايم سپاسگزارم . من يكي از مقلاتم تحت عنوان نقدي بر گوشه نشينان آلتونا اثر ژان پل سارتر را برايتان فرستادم اگر به دست شما نرسد به بنده اطلاع بدهيد . چون همانطور كه گفتم من از امور كامپيوتر زياد آگاه نيستم .البته قصد داشتم نقد باغ آلبالو را كه در روزنامه ي ايران فكر كنم سال 1381 چاپ شده بود برايتان بفرستم . ولي راستش را بخواهيد نقد گوشه نشينان آلتونا را خيلي دوست مي دارم . اگر مايل نباشيد به من اطلاع بدهيد تا نقد باغ آلبالو را برايتان بفرستم .
دلم گرفته بود از این همه خفقان و داشتم کم کم می ترسیدم و ترسو میشدم.شاید هم میرفتم و مثل این چگواراهای فکلی و چریکهای کت و شلواری خودم را لو می دادم و شروع میکردم علیه خودم حرف زدن که....
اما قلمم رارها کردم روی کاغذ و گذاشتم هر چه دلش می خواهد بنویسد...
و بگذارد زمان داوری اش کند...چه تا آنوقت زنده مانده باشد و چه مرده...
دعوتتان می کنم به داستانی با نام حرف اضافه و محوریت اتفاقات اخیر...
((شاید خیلی دیر شده باشد اما مینویسم تا بفهمی حرف اضافه چیزی بیشتر از آن است که توی مدرسه یادت داده اند چیزی بیشتر از:به-از-با-در و... ))
[گل]
دلم گرفته بود از این همه خفقان و داشتم کم کم می ترسیدم و ترسو میشدم.شاید هم میرفتم و مثل این چگواراهای فکلی و چریکهای کت و شلواری خودم را لو می دادم و شروع میکردم علیه خودم حرف زدن که....
اما قلمم رارها کردم روی کاغذ و گذاشتم هر چه دلش می خواهد بنویسد...
و بگذارد زمان داوری اش کند...چه تا آنوقت زنده مانده باشد و چه مرده...
دعوتتان می کنم به داستانی با نام حرف اضافه و محوریت اتفاقات اخیر...
((شاید خیلی دیر شده باشد اما مینویسم تا بفهمی حرف اضافه چیزی بیشتر از آن است که توی مدرسه یادت داده اند چیزی بیشتر از:به-از-با-در و... ))
[گل]
جواب فوق العاده ای بود
"از من می پرسی ؟
دست بردار"
کوتاه بود ولی کلی حرف داشت
سلام
نمیدونم درست برداشت کردم یا نه
اما فکر میکنم دلیل این جواب پاسبان بخاطر عدم رضایتش از موقعیت و شغلش باشه
درست میگید جامعه ای داریم که همه داستان کوتاه رو ترجیح میدن
اما
داستان بلند رو هم میشه تو همین جامعه جذاب کرد
مثلن ساده ترینراهش نوشتنش تو چند تا پست هستش
سلام آقای سروش
ببخشید که کمتر به دنیای مجازی می آیم ولی پای ثابت نوشته هاتان هستم.
« دست بردار از این در وطن خویش غریب...»
داستان من را یاد اخوان ثالث انداخت.
پاسبانها حتما در دنياي ديگري زندگي مي كنند كه حتي دادن يك نشاني هم براي شان عجيب و سخت است. كافكا خواسته مرز آشكاري بين حاكمان و مردم را حتي در موضوعي بديهي نشان دهد.البته به نظر من.
به هر حال كوتاه و زيبا بود.
سلام سروش جان
من برگشتم.البته با یه فیلم 8 دقیقه ای که برات پست میکنم در اسرع وقت.
در این چند روز که نبودم کلی پست داشتی که همه رو سیویدم تا بخونم و بعد برگردم دونه دونه نظر بدم.ما میریم کلی پول میدیم کتاب میخریم بخونیم حالا دوستان از هر جا که میشه داستانهای بزرگ دنیا رو میذارند رایگان میخونیم که یکی از اونها تویی.هر کس داستانهارو نخونه از کیسه خودش رفته.تو چرا ذهنتو درگیر میکنی.
مثلا این داستان پرسیوال اورت یا همین داستان زیبای کافکا رو خیلی ها روحشون هم خبردار نبود.
ممنون از داستانهای قشنگت
یاد یه فیلم قدیمی که اسمشم یادم رفته اوفتادم حس عجیبی بهم دست داد.
عجب، مگه کافکا هم پاسبونهای ایرانی رو میشناخته؟ ولی چه قشنگ در یک جمله توصیفشون کرده.
خوب راست گفته بنده خدا پاسبون که وظیفش کمک به مردم نیست، پاسبون وظیفش کمک به حکومته...
سلام
ممنون از بابت کار ارزنده ای که انجام می دهید.
وبلاگ خوبی است و مطالب زیبا و آموزنده ای دارد.
این داستان کافکا هم با وجود کوتاهی بیش از حد، زیبا و نغز بود.
موفق باشید
ارسال یک نظر