۱۳۹۳/۱۱/۲۸

نگاهی به مجموعه داستان الفبای قطعه ای از جهنم نوشته روح الله کاملی

در تاریخ 29 بهمن 1393 در صفحه 7 (کتاب ) روزنامه ایران نگاهی داشتم به مجموعه داستان "الفبای قطعه ای از جهنم" نوشته آقای روح الله کاملی و همچنین برای معرفی کتاب به دوستان گیلانی در روزنامه خزر استان گیلان هم به چاپ رسیده است.




واقع نمایی جهنم با هنر نشانه‌ها
سروش علیزاده - مجموعه داستان "الفبای قطعه ای از جهنم" مجموعه نوزده داستان کوتاه است نوشته "روح الله کاملی " که توسط نشر "هیلا " منتشر شده است.
در این مجموعه ماوراء، هول و ترس، سردرگمی شخصیت‌ها و تنهایی متفاوتی که نویسنده با رآکشن های شخصیت‌های داستان‌هایش بروز می‌دهد و فضایی که شاید مناسب‌ترین نامی که می‌شود برای آن گذاشت که منظور را به خواننده حرفه ای برساند، فضای کافکایی – گروتسک باشد.
این مجموعه با توجه به فضاسازی‌های خوبی که دارد اما از دو مساله مهم رنج می‌برد. یکی فرم است که شاید می‌توانست با شکل بهتری به ساختار داستان‌ها کمک نماید و دیگری بحث زبان داستان‌هاست. شاید به دلیل فضایی که نویسنده در داستان‌هایش ایجاد کرده است به سمت زبان ترجمه رفته و از زبان متعارف و دایره واژگان مقبول داستان فارسی دور شده است. فرم است که به داستان‌ها قوام می‌بخشد و یک سوژه خوب را تبدیل به داستانی درخشان و متفاوت می‌کند. این که یک نویسنده محاسبه کند پیرنگ داستانش را چطور و در چه قالبی پیاده نماید، از کجا شروع و در کجا به اتمام برساند و شاید یک ویراستار- مشاور خوب در این مواقع به مدد نویسندگان با پتانسیل بالا بیاید و بتواند رهگشا باشد. شاید تعریف درستی از زبان متعارف داستان نویسی امروز ارائه نشده باشد اما به اعتقاد این قلم، با خوانش داستان‌های بزرگان داستان نویسی ایران و همچنین متون کهن مانند گلستان سعدی و تاریخ بیهقی، می‌توان تا حد زیادی با واژه‌های مطلوب تر داستان ایرانی آشنا شد و همچنین تا حد زیادی از حروف اضافه در داستان‌ها گریخت.
"گربه کوچک ماورایی من " اولین داستان این مجموعه است. فضای ماورایی و گروتسک این داستان پتانسیل بالایی برای جذب مخاطب دارد. این داستان اعتراف نوشت مردی است که همسرش را به قتل رسانده است و در پایان بندی داستان، شخصیت چگونگی این قتل را توضیح می‌دهد. توضیحی که اضافه است و همان مشکل فرم در این جا خودش را نشان می‌دهد. گربه ای به خانه مرد می‌آید و پس از مدتی وسایل همسر سابق مرد را به دندان گرفته با خود به خانه می‌آورد. وسایلی که مرد قبل از تعویض خانه‌اش آن‌ها را به دور ریخته است. کار به آن جا می‌کشد که گربه ای اعضای بدن زن را نیز با خود به نیش کشیده و به خانه مرد می‌آورد. "دوست دکترم که جواز دفن را صادر می‌کرد این را گفت و گفت که هراسان نباشم چون زنم خواب و مرگ آرامی داشته. مگر نه اینکه خواب و مرگ برادرند؟! " - و در پایان داستان - "بله، من زنم را با خوراندن قرص‌های زیاد، قرص قلب خودش، کشته‌ام."
"الفبای قطعه ای از جهنم" داستان دیگری از این مجموعه است که پیشانی نوشت مجموعه نیز می‌باشد. ماجرای معلمی است که با قاطر برای تدریس به دهی دوردست می‌رود. دهی که فضایی رعب انگیز دارد و دهیاری به استقبالش می‌آید و او را به ده برده و از او می‌خواهد در هر خانه ای که می‌خواهد شب را به سر کند. اما در واقع در این ده متروک کوهستانی دور افتاده، فقط چند نفر زندگی می‌کنند. یک بچه و مادرش و چند مرد دیگر که فامیل درجه اول آن زن و کودک هستند. اهالی این ده همه را از جمله بازرسی که با هیلکوپتر برای سر کشی می‌آید می‌فریبند تا بتوانند معلمی را به ده بیاورند. اما این معلم قرار نیست نقش معلم را بازی کند؛ بلکه دامی است تا مردی را به ده بکشانند تا زمینه ادامه نسل خانواده‌شان را فراهم کنند .... این داستان به اعتقاد این قلم درخشان‌ترین داستان این مجموعه است. از لحاظ زبانی نسبت به سایر داستان‌ها گامی به جلو برداشته و مقبول تر است و از لحاظ فرم هم بی نقص به نظر می‌رسد. داستان ریتم و ضرب آهنگ مناسبی دارد.
بیشتر داستان‌های این مجموعه توسط راوی‌های دانای کل با زاویه دید محدود نمایشی روایت می‌شوند و چند مورد داستان راوی اول شخص هم دارد که خوب در داستان‌ها نشسته است و نشان می‌دهد با داستان نویسی رو به رو هستیم که به سمت حرفه ای نویسی گام بر می‌دارد.
چشم مار و داستان‌های دیگر این مجموعه داستان‌های مقبولی است که با توجه به اینکه اولین مجموعه داستان از این نویسنده است؛ اما می‌توان حرف‌های زیادی در زمینه شخصیت پردازی و نوع ارتباط شخصیت‌ها و جامعه شناسی فضای داستان‌ها و مشابهت‌هایش با جهان امروز و واقعی داشت. این مجموعه داستان، داستان نشانه‌هاست. داستان‌هایی که ریشه در واقعیت دارند و با واقع نمایی فضایی را که نویسنده مدنظر دارد به مخاطب می‌قبولانند.

  منبع : روزنامه ایران 

به مناسبت تولد صادق هدایت

صد و دوازده ساله شدی و هنوز ...
وقتی معلم دینی و قرآن زنگ زد و پدرم آمد مدرسه،کتاب سگ ولگرد را جلوی پدرم تکان داد که حاجی این چه کتابی است پسرتان می خواند؟! پدرم گفته بود از کتاب فروشی مجاز خریده و به شما ربطی ندارد. پدرم وقتی می آمد مدرسه پشتم را خالی نمی کرد. برایش فرقی هم نداشت که مقصر بودم یا نه. می دانست جسور تر از این حرف ها هستم که زیر بار حرف کسی بروم. همیشه می گفت به این آقا احترام بگذار اما زیاد به حرف این جماعت معلم ریشو توجه نکن.اما نمی دانست هفته قبل همان معلم دینی و قرآن در کلاس پرورشی یک ساعت از صادق هدایت برای ما گفته بود. کسی که اسمش را تا قبل از آن نشنیده بودم و اگر شنیده بودم نمی دانستم کیست. گفته بود هرکس کتابش را بخواند خودکشی می کند و یا دیوانه می شود و مزخرفاتی الی ماشالله که در آن زمان برایم بسیار جذاب و ترسناک بود. توی آن سن همه فکر می کنند معلم ها دانا ترین آدم های روی زمینند.معلم های پرورشی هم که از هر ترفندی برای جذب و زدن مخ شاگرد هایشان بهره می بردند.از حرف های سکسی در مورد حوری های سکسی و جذاب ،برای بچه های تازه بلوغ شده تا ترساندن و ساختن خدایی که برای هر مساله ای مجازات های پایان ناپذیری دارد. من از آن معلم هم محلی مان که هرروز می بینمش ممنونم. کنجکاویم را تحریک کرد تا یکی یکی کتاب هایت را از کتاب فروشی بدر بخرم آقای صادق هدایت عزیز
حالا تقریبا من همه کتاب های تو را خوانده ام و امروز معلم پرورشی و امثال او را درک می کنم که چرا تا این حد باید با تو دشمن باشند. معترفم که تو همین حالا صد و دوازده سال از همه نویسندگان ایران جلو تری بی اغراق.
تو هم مثل همه ما کودکی و جوانی داشتی، شاید پیاز را هم مشت می زدی و ... عزیز دلم باید بگویم شکست صورت و سیرت فرم و زبان و اسطوره در بوف کور ماندگارت نکرد.این عصیان و سر ناسازگارت با جهل و خرافه بود که تو را ماندگار ترین نویسنده ایران زمین کرده است.
بیست و هشت بهمن تولدت بود و اینترنت من سرعت نداشت تا زود تر عکس هایت را آپلود کنم و تبریک بنویسم مرا ببخش آقای صادق خان هدایت
تولدت مبارک عزیز دلم

«سروش علیزاده»


۱۳۹۳/۱۱/۲۷

ساده بنوسید. ساده بنوسید و باز هم ساده بنویسید. 
از پیچیده نویسی برای نشان دادن دانش زبانیتان به خواننده پرهیز کنید. خواننده باهوش است و لفاظی‌های بیهوده جای کم اطلاعی و کم فروشی احتمالی نویسنده را برایش نخواهد گرفت.عینیت گرایی آکادمیک مهم است اما نگذارید بر نوشته شما حاکم شود. این رویکرد باعث می‌شود خواننده هیچ ارتباطی با نوشته شما و شخصیت‌های احتمالی در آن برقرار نکند.
پ ن : یان مورتیمر می گه:" عینیت گرایی افراطی شبیه زبانی است که در آن کلماتی برای توصیف عشق و نفرت وجود ندارد. "

۱۳۹۳/۱۱/۱۲



داستانی از مجید دانش آراسته
در پناه گاو
احمد بچه ی شهر است و با گاو زندگی نکرده. اما رحمان چی که مثل من توی روستا بزرگ شده.بگذریم که شهری ها آدم نفهم را به گاو تشبیه می کنند. اما گاو نفهم نیست.حق شناس و مطیع است. راننده جماعت هرکه سرش پایین و در فکر خودش باشد او را به گاو تشبیه می کنند. یعنی صدای بوق را می شنود اما مثل گاو خودش را کنار نمی کشد.
رحمان که همیشه از کاه کوه می سازد. معرکه می گیرد که گاو زده به صف. زن ها از ترس فرار کردند.ذهن پرونده سازی دارد و همیشه موضوع را سیاسی می کند.یعنی گاو هم از صف خسته شده ولی ما نشده ایم. یعنی گاو هم موضوع را فهمیده ولی ما نفهمیده ایم. خب چه می شود کرد. عادت دارد درباره هرچیز اظهار نظر کند. راست می گوید. گاو به صف زده بود اما نه آن طور که رحمان تعریف می کرد بلکه موضوع از این قرار بود که گاو مادرم از چرا بر می گشت و به طرف خانه می رفت. هر وقت از چرا برمی گشت جلو خانه که می رسید ماغ می کشید.مادرم صدایش را می شنید و در را برایش باز می کرد.بعد به سرش دست می کشیدکه آمدی خانوم. معتاد نوازش مادرم شده بود.آن دفعه که از چرا بر می گشت ،چند بار ماغ می کشد.مادرم در را باز نمی کند.گاو بو می برد که باید توی صف باشد.آخر چند بار مادرم را توی صف دیده بود.
آن روز خواهرم مریض و حال مادرم گرفته بود. گاو که به طرف او می رود،مادرم توجهی به او نمی کند.گاو برای نشان دادن محبت دو تا دستش را بلند می کند و می گذارد روی شانه اش. زن ها از ترس جیغ می کشند و فرار می کنند و صف به هم می خورد. مادرم می گوید: نترسید.کاری به شما ندارد. زن ها به او اعتراض می کنند کاری ندارد یعنی چه مادر جان. گاوت باعث به هم خوردن صف شده .
مادرم بر خلاف میلش چند تا مشت به پهلوی گاو می زند و او را از خودش دور می کند. گاو گلایه وار ماغ می کشد و گوشه ای می ایستد. صف دوباره تشکیل می شود. اما بین زن ها اختلاف می افتد. یکی می گوید :این خانم تازه آمده جایش اینجا نبود. دیگری به مادرم اعتراض می کند که تو پشت آن خانم بودی. مادرم قسم می خورد که جایم همین جا بوده. آن زن با مادرم دعوا راه می اندازد و او را از صف بیرون می کند. گاو که شاهد ماجرا بود به صف حمله می کند. این جا را رحمان درست می گفت. اما نمی گفت:چی شده که گاو به صف حمله کرد. در واقع گاو داشت از مادرم حمایت می کرد. علی آقا به مادرم می توپد: باعث این گرفتاری گاو شماست. و زن ها حرف او را تایید می کنند.مادرم با گاو می روند طرف علی آقا. علی آقا از ترس می رود توی دکان و به مادرم              می گوید:شر به پا نکن خانم جان. بیا روغن خودت را بگیر و برو. کوپن را از مادرم می گیرد و خارج از نوبت به او روغن می دهد. زن ها برای مادرم نه، برای گاو کوچه باز می کنند.مادرم به پشت گاو دست می کشد. گاو گردنش را به این طرف و آن طرف تاب می دهد و زن ها از ترس از سر راه مادرم کنار می روند. در حالی که گاو داشت مگس ها را از دور و اطراف چشمش می تاراند.