۱۳۸۸/۰۸/۰۹

زن در عرصه تئاتر گيلان

درود بر مهربان ياران
اين نوشتار را بر اساس يك جريان جالب كه نمي تونم براتون بگم نوشتم و قراره در روزنامه های محلي خزر و گلچين روز چاپ مي شه!
هر كي دوست داره بدونه اين جريان جالب چيه يه ايميل بده يا كامنت بزاره خصوصي براش بگم.
يكي از رفيق هاي جون جوني من به نام "شهرام بيطار" (ره) خوشبختانه الان در بستر بيماري و فوت
( هوايي كه از دو لب غنچه شده خارج مي شود) افتاده . به اميد خدا اگر يه زماني حالش خوب شد قراره بيفته به جون وبلاگ من و وبلاگ من هم شبيه وبلاگ متمدن ها ( شما بخوانيد آدميزاد ها) بشه. پس به زودي بازي از نو شروع مي شه:
آخ لينك هام گم شدند
واي چرا نمي شه اين ها رو سرو سامون داد.
.....
....
....
اما حيفه جريان چطور نوشته شدن اين متن رو ندونيد. يه جوري به گروگان گيري و سيزده آبان هم مربوط مي شه.
منتها من نقش آمريكا رو داشتم اين وسط
قربون شما
سروش عليزاده
رشت
زن در عرصه تئاتر گیلان
در دنیای امروز ، که اطلاعات و ارتباطات جايگاه ويژه اي دارند و تسهيل كننده نياز هاي علمي و فني بشر در زندگی روز مره هستند ؛ هنوز هم تبعیض ها و محجوریت هایی جوامع جهان سوم را از بابت دسترسي آزاد به پاره اي منابع و همچنين معرفي يك قشر به ساير جوامع رنج می دهد . ازجمله در کشور ما ایران که مابین جامعه سنتی و پیشاسرمایه داری دست پا می زند و به نوعی این موفقیت در سازش بین سنتی که از دین مایه می گذارد و مدرنیته ایجاد نشده ، بیشتر نمود پیدا می کند.
مقوله هنر هم که وااسفا دارد و هرکس به ظن خود یارش می شود و بی هیچ سواد خاصی در این زمینه پا به عرصه مدیریتی و خط مشی دادن به قشری می شود که فقط قلب خود را در کف دست دارد و از کار و نان و آسودگی می گذرد و رنج زندگی را بر خود و خانواده تحمیل می کند و با دغدغه تعالی دادن فرهنگ پا به عرصه هنر می گذارد .
از هنر هایی که به طور مستقیم هم با قشر حاکمیت و هم با مردم در تماس و تعامل است هنر تئاتر است. تئاتر دشواری های خاص خود را دارد و این قلم فصد دارد نگاهی از بیرون به مقوله قشر خاصی از جامعه تئاتر یعنی زنان تئاتری داشته باشد که رنج مضاعفی را تحمل کرده و می کنند.
هر چه که سختی بر هنرمندان در کشوری مانند ایران زیاد است این مقوله در شهرستان ها نمود بیشتری دارد. جدا از مشکلات مالی و دغدغه های روز مره این رشته هنری بزرگترین معظل شهرستان ها ندیده شدن و نادیده انگاشته شدن است . و این رنج چندان مضاعف می شود که شهرستانی هم باشی و سنت مرد سالار بیشتر از مدرنیته در بطن جامعه ات ریشه دوانده باشد.
اما استثنایی در میان تمام استان های کشور هم وجود داشته و دارد و آن استان گیلان و شهر رشت است. سابقه تئاتر و بازیگری و حضور زنان به شکل مدرن و امروزی آن در گیلان حتی از تهران هم جلو است اما به علت معضلاتی که ذکر شد و شاید ادامه دادنش در این مقال نمی گنجد به چشم نمی آید. منابع اطلاعاتي هم بسیار محدود است و اسناد هم در این زمینه در جاهایی وجود دارد که بسیاری از محققان یا از دسترسی به آن محرومند و یا علاقه ای ندارند از هفت خوان بوروکراسی و گاه تنگ نظری همان قشری که در بالا از آن ها ذکر شد بگذرند و با نخوردن شیر شتر ، دیدار عرب را هم به جان نمی خرند.
از دیگر معضلاتی که به دید این قلم در نادیده انگاشتن نقش زنان در این عرصه وجود دارد کم کاری قشر زن در تحقیق است که خوشبختانه نسل امروز بسیار فرهیخته و باسواد نسبت به گذشته شده است و مجال بیشتری برای ایفای نقش اجتماعی و فرهنگی خود دارد اما شوربختانه نسبت به گذشته خود کم کار تر و بی اعتناتر است که آن هم دلایل خاص خود را دارد و بايد در مقالی دیگر بررسی شود.
البته در طول تاریخ همیشه قلم در دست جنس مخالف زن بوده که هميشه نگاهی از روی مالکیت به زن داشته و دارد .
مادر من ، خواهر من ، همسر من و هیچ گاه نقش زن ،مجرد از مالکیت مرد بر او نگاشته و ثبت نشده است و جای گلایه دارد از زن متجدد امروز ، قشری که این روز ها باید بیشتر بنویسند و حق خود و گذشتگانشان را هم مطالبه نمایند.
پس از مدتی جستجو در باب پیدا کردن مرجعی در باره نقش زنان پیشتاز تئاتری گیلان و شهر رشت که در کشور اولین کسانی بودند که پا به صحنه و سن تئاتر گذاشتند و به جامعه مرد سالار خود براي تغيير انديشه پروتست کردند و با شجاعت راه ورود به این عرصه را بر آیندگان خود هم گشودند به نا امیدی رسیده بودم که کتابی را به نام زن در عرصه تئاتر گیلان از آغاز تا امروز -نشر دهسرا - را در کتاب فروشی یافتم که خوشبختانه تحقیق و تالیف آن بر عهده "علیرضا پارسی" عزیز بوده که خود از کارگردانان و بازیگران قدیمی تئاتر است و آن چه پارسی را برای من عزیز تر و این کتاب را قابل اعتماد می کند این است که ایشان دست به قلم هستند و تالیفات و نمایشنامه های بسیاری را در عین سادگی و روانی اما سلیس محکم به جامعه تئاتری معرفی کرده اند و راست گفته اند كه آن که دست بر آتش برده است بهتر سوزش و درد آن که دستش هم اکنون در آتش است را درک می کند.
به حق این کتاب را می توان به عنوان مرجعی برای پژوهندگان در عرصه تئاتر و کتابی واجب برای خواندن برای تمام زنان تئاتری استان گیلان و سایر قشر زنان جامعه دانست که با پی بردن به گذشته تاریخی و چگونگی ورود پر مشقت زنان به عرصه تئاتر این تفکر مثبت در آن ها ایجاد شود که برای در خواست مطالبات خود از جامعه سنتی مرد سالار بیشتر تلاش نمایند. زنانی که خیلی هاشان اکنون در این دیار باقی نیستند و آن عده محدود هم که زنده اند غبار فراموشی بدتر از مرگ آن ها را به انزوا و گوشه گیری کشانده است.
این کتاب با مقدمه ای که" فریدون نوزاد" ، فرهیخته و اندیشمند و پژوهشگر گیلانی که خود نمایشنامه نویس ،بازیگر و کارگردان و یکی از بنیانگذاران تئاتر نو گیلان هم می باشند شروع می شود. نوزاد در قسمتی از مقدمه خود در باب این کتاب نوشته است :
تحقیق و نوشتن کتاب ( زن در عرصه تئاتر گیلان ) گامی ضروری ، مطمئن و استوار در شناساندن قشری شایسته و سزاوار احترام است به ویژه فهرستی از هنرنمایی های آن ها هم به دست داده اید و پژوهندگان می توانند با بررسی این فهرست به تجزیه و تحلیل کار هنرمندان بنشینند و باور دارم این کتاب برای همیشه می تواند مرجعی مطرح و راهنما یی صادق برای پژوهندگان بماند و خرسندم چنین کار ارزشمندی نخستین بار در گیلان ما توسط شما – علیرضا پارسی – صورت گرفته و قطعا نمونه ای برای دیگر استان ها خواهد بود.
فصل اول این کتاب مروری دارد بر پیدایش تئاتر در ایران که به خوبی به تاریخچه و چگونگی شکل گرفتن تئاتر نو و جدا شدنش از تنها شیوه سنتی نمایش در ایران یعنی تعزیه می پردازد که به نوبه خود بسیار آموزنده است و در بخشی دیگر از همین فصل به قافله سالاری گیلان در این عرصه اشاره دارد و به بررسی گروهای اولیه تئاتری شکل گرفته در گیلان و چگونگی ورود این هنر به گیلان اشاره دارد.و نگاهی هم در همین فصل به حضور زنان در عرصه تئاتر ایران دارد.
اما در فصل دوم این کتاب مولف نگاهی دقیق و ریز بینانه به زنان در صحنه تئاتر گیلان دارد و در دو بخش دیگر یک جامعه آماری از زنان تئاتری گیلان از آغاز تا سال 57 و حضور زنان از بعد سال 57 تا به امروز ارایه می دهد. که البته این قلم چندان موافق ارايه این شیوه آماری بعد از انقلاب را در چنین کتاب وزینی ندارد و همان قدر که بررسی و مرور زنان گیلانی فعال و موثر در عرصه تئاتر قبل از انقلاب جذاب و شیرین وموفق عمل کرده است بررسی زنان گیلانی تئاتری بعد از انقلاب که مخاطب حرفه ای تئاتر بسیاری از آن ها را می شناسند با یک جامعه آماری کمی رو به رو می شود و به نوعي سرخورده مي شود و این سووال در ذهنش شکل می گیرد که آیا هیچ نگاه کیفی به این جامعه آماری نشده است و از آن جهت که نویسنده در این قسمت وسواس به خرج نداده است ؛ تو گویی هر کس به صرف زن بودن و ارایه یک قطعه عکس می توانسته در این جامعه آماری قرار بگیرد و بسیاری از این اشخاص پیشکش از تاثیر گذار بودنشان در عرصه تئاتر بعد از انقلاب گیلان ، حتی سابقه چندانی هم در این عرصه ندارند و این می تواند بزرگترین ضربه به بازیگر نو پایی باشد که به یک باره خود را در ردیف پیشکسوت ها و خاک صحنه خورده های این عرصه می بیند و توهم بازیگر خوب بودن پیدا می کند و از رشد باز می ماند و این لیست به دلیل جمع اوری غیر تخصصی اش می تواند سبب دلخوری بسیاری هم باشد که اسم و عکس شان از قلم افتاده است! به نظر این قلم که یک مرد هم هست دفاع از زن تئاتری به این شکل غلط است و سبب می شود که عده ای غوره نشده مویز شوند.
اما فصل سوم و چهارم این کتاب حال و هوایی دیگر دارد و غوغایی به پا می کند که اگر دو فصل اول این کتاب هم نبود همین دو فصل سوم و چهارم کفایت می کرد برای سیراب کردن قشری که دنبال پژوهش و آگاهی هستند.
در این فصل زنان فرهیخته تئاتر گیلان دست چین شده اند و هم چنین به گروه ها و جمعیت های فعال و تاثیر گذار زنان در این عرصه به صورت تخصصی پرداخته می شود.
فصل سوم با معرفی شیرزنی به نام" فاطمه نشوری" که اولین زن مسلمان و ایرانی در عرصه تئاتر گیلان بوده می پردازد – با این توضیح که ورود زن مسلمان به عرصه تئاتر زمانی گناهی نا بخشودنی محسوب می شد. زمانی که ... – در این میان به نام هایی مانند "منیره آخودنیا" – منیره تسلیمی – زنده یاد" فرخ لقا پوررسول" (هوشمند) ، "حمیده خیر آبادی" ، " فریده دریامج" و بسیاری دیگر که توصیه می کنم در کتاب بخوانید می پردازد و با ارایه مصاحبه هایی با آنان و پرداخت به زندگی تئاتری آنان دریچه ای به سوی شناخت نامه بسیاری از بازیگران زن گیلانی می گشاید.
در همین فصل "علیرضا پارسی" به معرفی جمعیت" معارف پژوهان نسوان" و مجمع" پیک سعادت نسوان" می پردازد که در نوع خود قابل تقدیر است و یادی از هنرمندان گمنامی می کند که متاسفانه مولف جز به قطعه عکسی قدیمی از ایشان و یا فقط نامی از ایشان دسترسی نداشته است و بسیاری از ایشان در قید حیات نیستند و هنوز راهی برای دست یابی به منبع موثق تر در باره رزومه هنری شان وجود ندارد.
در فصل چهارم این کتاب مولف به ارایه آرشیو آلبوم عکسی می پردازد از زنان بازیگر گیلانی بر روی صحنه که در جای خود بسیار جالب است. و گنجینه ای که در بخش پایانی ارایه می شود تصویر هایی از پوستر های تئاتر های برگزار شده در گیلان است. پوستر هایی که در قدیم با طراحی ها و ظرافت های خاص طراحی شده و بسیار می تواند جویندگان معرفت را با چگونگی طرز فکر و اندیشه آداب وسنن تئاتری های آ ن دوره آشنا سازد و در مقایسه با پوستر های امروزی که متاسفانه فاقد جنبه های هنری و تبلیغی و ... در مقایسه با پوستر های قدیمی هستند که به تنهایی برای خود یک اثر هنری و سندی ماندگار در تاریخ تئاتر ایران محسوب مي شوند و تلنگری بر این اندیشه که چرا تئاتر در دوره معاصر از تئاتر قدیم عقب افتاده است.چه از لحاظ بازی ها و مهمتر از همه استقبال تماشاگر که مقایسه این دو دوره و نگاهی آسیب شناسانه به این موضوع مجالی دیگر می طلبد و نگاهی متفاوت تر و موشکافانه تر.
امید است این کتاب تلنگری باشد برای حرکت زنان جامعه تئاتری گیلان که خود هم تلاش بیشتری در پررنگ شدن و رفع تبعیض ها از زن بازیگر گیلانی بر دارند. و استقبال بیشتر این کتاب سبب ایجاد انگیزه بیشتر برای مولف و محقق این کتاب علیرضا پارسی باشد در ارایه تحقیق های گام هایی بلند تر در پژوهش و نوشتار .
«سروش علیزاده»

۱۳۸۸/۰۸/۰۴

تولدم مبارك. قربون خودم برم الهي







درود بر مهربان ياران

اين كيك تولد وبلاگ و اين حرف ها نيست.

اين كيك تولد خودمه كه از حالا دارن مي پزنش تا نهم آبان ماه كه روز تولد منه.

خودم شخصا روز تولد خودم رو خيلي دوست دارم.

تا مدتي كلي مشغله دارم.

به جون خودتون قسم نه من رو گرفتند و نه هيچ چيز ديگه.

فقط درگيري هام زيادهستند.درس و پول و يه چيز ديگه كه بعضي از دوست هام مي دونند

ديگر اين كه ترجيح دادم يه مقدار ننويسم.

چون اين روز ها گوسفند ها هم گرگ شدند.

البته حاضرم اين وبلاگ رو هر كسي كه مايل بود وشرايطش رو داشت واگذار كنم.

قربون همه شما

سروش عليزاده

---------------------------------------------

اندر احوالات پختن كيك تولد

در كتاب شناخت شناسي رشتي ها كه شايد تا الان ننوشته باشند اصولن يك رشتي در هرنقطه اي از جهان كه باشد.

سرش مي رود واما فكر شكمش نمي رود.از همه چيزش مي زند اما لباس شيك

مي خرد!

مثلن خود من الان يك هفته است كه خانم دوستم هرروز برام كيك مي فرسته.

البته اون بنده خدا براي شوهرش مي فرسته اما من مي خورم. ايشان در رژيم هستند خدا رو شكر.

اولين نكته از اين جريان اين بود كه مجرد ها هرگز زن نگيريد.

مجردي مزاياي فراواني دارد از جمله اين خوردن كيك.

دوم اينكه نهم آبان روز تولد يه بنده خدايي هم هست سن بالا ها مي دونن كي رو مي گم!

سوم اينكه به لطف دولت كريمه من و يه سري از دوستان رو بعد از انتخابات گرفته بودند و يك باز جو مهربان شبيه بازجوي اقاي ابطحي كلي ما رو نصيحت فرمودند و من الان كلي ادم شدم.

من الان مي دونم لال بودن يعني ادم بودن.

بعد از لطف داد سرا محترم و ماجرايي كه بايد طوطيان شكر شكر و ... تعريف كنند كه بماند.

ما دادگاهي شديم. يعني رفتيم داد گاه و از قضا قاضي عزيز هم درست در روز نهم آبان قراره حكم ما رو بده. يعني اساسا در حال پخت حكم و يا همون كيك تولد منه.

از اين رو من هم پيشاپيش تولدم رو به خودم و تمام ايادي خودم و تمام كساني كه من ايادي اون ها هستم و تمام عمله ظلم و ديكتاتوري تبريك عرض مي كنم.

در مورد واگذاري وبلاگ هم جدي گفتم.

به اميد اينكه يه شب پاشيم و ببينيم مي تونيم احساس آدم بودن بكنيم.نمي دونم مي تونم منظورم رو برسونم يا نه!

در هر حال سروش تولدت مبارك!

۱۳۸۸/۰۷/۲۱

فلاش بك - پرارين حاجي زاده - براي نقد




درود بر مهربان ياران
خيلي وقت است كه با شما سخن نگفته ام.
پست بعدي حتمن صحبتي با شما دوستان خواهد بود.
داستان زير از خانم پرارين حاجي زاده است كه قبلن نيز داستاني از ايشان را در وبلاگ گذاشته ام.
منتظر نقد بدون رو در وايسي شما مهربان ياران هستم.
فلاش بک
پرارین حاجی زاده
وضع مالیش خوب بود ، خوب که نه عالی بود ، یک شرکت واردات داشت ، خودش این طور گفته بود ، منم خیلی
پیگیر نشدم ، می گفت یه هویی وضع مالیش از این رو به اون رو شده ، به خاطر پشتکارش ، نبوغش و
مهارتش ، حالا توی رشته اش کسی شده و همه قبولش دارن
اولین بار که دیدمش به هم گفت :
(( من گذشته ام رو مخفی نمی کنم ، قبل از این تو یه شرکت آبدارچی بودم ، زن م مهرانه ، آره همین مثل تو
بود ! موهاش مشکی بودن و بلند ، می بافتشون همین مثل تو ، می نداختشون دو طرفش ، سفید بود همین
مثل تو ! چشاش چشاش رو خودم بستم )) !
اشک هاش رفتن توی ریشش و گم شدن ، چای داغ رو برداشت و یک قلپ خورد و سرفه ایی کرد و گفت :
بارونی بود ، همین مثل الان ، دم در ایستاده بود ، هر شب همین موقع ها می اومد دم در ، همین ساعتا ، آره ))
من همین ساعتا برمی گشتم ، اون روز از سر کوچه می دیدمش ، داشت دست تکون می داد ، بارون یه هویی
تند شد ، سرم رو انداختم پایین و شروع کردم به دویدن ، فقط صدای ترمز رو شنیدم و یه صدای جیغ ، جرات
نداشتم نگا کنم ، یه ماشین با سرعت از کنارم رد شد ، آب بارون پاهام رو خیس کرد ، نگا که کردم مهرانه جلوی
در افتاده بود و آب بارون قرمز شده بود و می ریخت تو جو ))
سرفه یی کردم و پام رو روی پای دیگه م گذاشتم ، ناخن هام رو بدون این که بفهمم توی گوشتم فرو کرده
بودم ، خواستم فضا رو عوض کنم ، ظرف شیرینی رو گرفتم جلوش ، گفتم : (( بفرمایید شیرینی ))
اصلن نگاه نمی کرد ، چشم هاش روی گل های آبی پیراهنم خیره مونده بود
دست ها ش رو تو هم چفت کرد وگفت :
(( رسوندمش بیمارستان ، فقط 150 هزارتومن می خواستن ! 150 هزارتومن ! باورت می شه ! به هر کی
تونستم گفتم ، هیچ کسی نداد ، توی خیابون جیغ کشیدم ، جلوی هر کی رو تونستم گرفتم ، تمام شب جلوی
همه ماشینا رو گرفتم ، وقتی برگشتم کف دستم خیس بارون و عرق بود ، گلای آبی پیرهنش سرخ شده بودن
و چشاش یه جای نامعلومی رو نگا می کردن ))
موقعی از در خونه بیرون رفت مونده بودم ، چی جواب بدم ، از یک طرف نمی خواستم جواب مثبت بدم چون من
خاطره یی از مهرانه بودم ، از طرف دیگه وضع مالیش خوب بودم ومنم موقعیت بهتری نداشتم
قبول کردم ، همه چی عالی بود ، منم هر شب دم در خونه منتظرش می شدم و براش دست تکون می دادم ،
دم در که می رسید یک دسته اسکناس کف دستم می ذاشت ومنم ذوق می کردم و هر روز گرون ترین مغازه
ها و پاساژهای شهر رو گز می کردم
تا حالا این جا نیومده بودم ، از در پاساژ که رفتم تو ، دیدم جمعیتی وسط پاساژ حلقه زدن ، نزدیک شدم ، با
دست کنارشون زدم و راهی باز کردم یک نفر نشسته بود کف زمین ، صورتش رو توی دست هاش قایم کرده
بود و گریه می کرد ، چند زن هم کنارش ایستاده بودند و اشک می ریختند ، بعضی هم برایش روی کاپشن
سیاهش که قسمت هایی ازش قرمز شده بود پول می ریختند ، قلبم تند تند می زد توی عمرم ندیده بودم
کسی این طوری اشک بریزه و زجه بزنه از بین هق هقش شنیدم که می گفت : (( زنم داره می میره ، فقط
(( 150هزارتومن کم دارم
دست کردم توی جیبم و پولی در آوردم ،نزدیک شدم ، دستش را از روی صورتش برداشت که پول را بگیرد
هر دو مثل گچ سفید شدیم.

۱۳۸۸/۰۷/۱۶

نگاهي به گوشه نشينان آلتونا -زان پل سارتر- حسين سليماني




درود بر مهربان ياران

يادداشتي از دوست خوبم اقاي حسين سليماني بر نمايش نامه" گوشه نشينان آلتونا"

را در اين پست برايتان مي گذارم.

عكس بالا يكي از كتاب هاي ايشان است به نام بيمار مقيم كه من از خواندنش بسيار لذت برده بودم.

با احترام

سروش عليزاده

رشت


آدرس وبلاگ ايشان

يادداشتي بر نمايشنامه ي « گوشه نشينان آلتونا »

اثر ژان پل سارتر

نوشته ي حسين سليماني

سارتر در1958نمايشنامه ي گوشه نشينان آلتونا را نوشت . نمايش در 24 سپتامبر سال بعد در تئاتر رنسانس اجرا شد . به دليل سانسور ، وقايع نمايش به زمان جنگ جهاني دوم باز مي گشتند . هر چند درون مايه ها طرح تأثير آن جنگ بر آلمان معاصر بودند . اما روشن بود كه هدف سارتر طرح مسائلي درباره ي جنگ الجزاير ، جنايت ها و شكنجه گري هاي فرانسويان بود . نمايشنامه ي گوشه نشينان آلتونا سرگذشت انسان هايي است كه هر يك به شيوه ي خود ، خويش را به انزوا كشانده اند . سرگذشت آدم هايي كه در دام موقعيت [ واقع بودگي ] گرفتار شده اند . هويت آنها از جايگاهي نشئت مي گيرد كه آنها در آن جا خوش كرده اند . ولي اين هويت بي حضور « ديگري » ناقص ، بي شكل و بي هدف است . چندان كه حتي هستي شان نيز ضرورتي نمي يابد . ما هستيم چون « ديگري » هم هست . ما را مي بيند ، مي پايدمان ، بدل به شيئي مي سازد كه مي بايست شناخته شود . تا هستي مان بعنوان « يكي در ميان جمع » تأييد شود . از طرفي « ديگري » نيز در اين دام گرفتار است . هستي و حضورش نيز در يك چنين جهاني مديون ما است . ما نيز به نوبه ي خود او را مي پاييم و به زير سلطه ي خويش در مي آوريم . اگر انتخابي هست ، اگر مي توانيم آزادي اي براي خويش تصور كنيم ، اين انتخاب و آزادي در محيط بسته ي موقعيت مان مي تواند شكل گيرد . بواقع ثنويت و دوگانگي ذهن و عين نتيجه اي جز سلطه ي انسان بر انسان ندارد . آدمي بدل به شيئي مي گردد كه مي بايست « ديگري » [ فاعل شناسا ] او را بازشناسد و جايگاه او را در ميان جمع عيان كند . ما نيز به نوبه ي خود اين ابزار سلطه را بر عليه « ديگري » به كار مي گيريم . بدين سان از خود براي « ديگري » دوزخي مي سازيم . حضور و هستي ما بر سر همين توافق بر سرِ سلطه است . از اين رو همواره به واسطه ي « ديگري » از خويش در جهاني كه در آن « يكي در ميان جمع » هستيم ، باخبر مي شويم . اين سلطه ما را از درك كامل هستي و هويت مان باز مي دارد . چرا كه « ديگري » همواره بخشي از هويت خود را بر ما تحميل مي كند . اين استراتژي قدرت تا بدان جا مي انجامد كه « ديگري » دوزخي براي ما مي شود . هم چنان كه سارتر از زبان يكي از شخصيت هاي نمايشنامه هايش مي گويد كه جهنم وجود ديگران است . سارتر در سال 1947سال انتشار « ادبيات چيست ؟ » مي گويد : « نمايش در گذشته ، نمايش شخصيت و منش فردي بود . اشخاص را با روحيه هاي كم و بيش پيچيده ، اما كامل و تمام شده ، وارد صحنه مي كرد و موقعيت مكاني و زماني آنان وظيفه اي نداشت جز اين كه اين شخصيت ها را با يكديگر به كشمكش وادارد و نشان دهد كه چگونه اين يك بر اثر عمل آن يك دگرگون مي شود . اما از مدتي پيش تغييرات مهمي در اين زمينه حادث شده است ، بسياري از نويسندگان به نمايش موقعيت رو كرده اند . ديگر تجسم شخصيت ها و منش ها مطرح نيست . هريك از قهرمان هاي نمايش به صورت آزادي هايي مجسم مي شوند كه در دامگه حادثه افتاده اند ـ مانند هر كدام از ما ـ و به دنبال راه چاره اي مي گردد و قهرمان خود هيچ نيست مگر انتخاب راه چاره و ارزشي ندارد جز همان راهي كه انتخاب كرده است ... به يك معني ، هر موقعيت در حكم تله موشي است محدود به ديوار . بنابراين گفته ي من ناقص بود : راه را نبايد انتخاب كرد ، راه را بايد اختراع كرد و هر كس با اختراع راه خود در حقيقت خود را اختراع مي كند . انسان را هر روز بايد از نوع اختراع كرد . »

در نظر سارتر انتخاب و آزادي بشر پيشاپيش توسط موقعيت خود او محدود شده است . ما با انتخاب و تصميم گيري هايمان از خويش انسان ديگري مي سازيم . در واقع جهان و هستي ، معنايش را از رابطه ي ما و « ديگري » و از انتخاب ها و تصميم گيري هاي مان به دست مي آورد . جهان بدون ما و ديگران معنايي ندارد و هستي ما بدون « ديگري» ناقص و بي شكل است و ما مثل قطعه سنگي هستم در درون جهان ... هستي ما در ارتباط با ديگران قوام مي گيرد . ولي ما بايستي بتوانيم خويش را از زير بار سنگين نگاه هاي « ديگري » برهانيم . اين به نوعي انتخابي اصيل است . بري كردن خود از آن چه نيستيم ، اما ديگري آن را بر ما تحميل كرده است . تصميم اين كه نمي خواهيم « ديگري » باشيم ، يگانه راهي است براي باز شناختن خويش و پرهيز از آن چه نيستيم . تنها در اين صورت شهامت آن را خواهيم داشت تا خود را در تنهايي مان باز يابيم و نقاب از چهره برگيريم و در حصار موقعيت خويش به شيوه و روش خود زندگي كنيم . واقع آن كه آزادي بي حد و حصري وجود ندارد . چرا كه ما يكي در ميان جمع هستيم . ولي مي توان ميله هاي اين سلول را با تصميم ها و انتخاب هايمان جلوتر بُرد و آزادي مان را فراخ تر كرد تا « ديگري » نيز جايي در آن براي خود بازيابد .
خانواده ي فون گرلاخ دور هم جمع شده اند . خانواده اي كه در نظر لني ديگر دليلي براي زندگي كردن ندارد و بخاطر حفظ عادات قديمي اش در سكوتي عميق فرو رفته است . اين سكوت با خبر مرگ هيندنبورگ ، پدر خانواده شكسته مي شود . هيندنبورگ با خونسردي و آرامش ، بيماري لاعلاج خويش را با آنها در ميان مي گذارد و از آنها مي خواهد ، قسم بخورند كه سهم شان را از ارث و ميراث او هرگز واگذار نكنند و هرگز خانه را نفروشند يا اجاره ندهند . او از آنها مصرانه مي خواهد كه هرگز خانه را ترك نكنند و تا دم مرگ در همان خانه زندگي كنند . هيندنبورگ آنها را در موقعيت دشواري قرار مي دهد . موقعيتي كه خود وي نيز در گذشته به نحوي به ناگزير آن را پذيرفته است و حال آن را همچون قانون تخطي ناپذيري بر اعضاي خانواده اش ديكته مي كند . هيندنبورگ مي گويد : « پسر من اين جا مي ماند تا همين جا زندگي كند و همين جا بميرد و همان طور كه من مي كنم و همان طور كه پدر من و پدر بزرگ من كرده اند . » اين همان حقيقتي است كه به نظر هيندنبورگ از زبان بيگانه اي بيان مي شود و اين بيگانه جز خود او كسي ديگري نيست ، چرا كه او ديگر محبوب خانواده نيست . يوهانا از پذيرفتن سر باز مي زند . او مي داند كه فرانتز پسر ارشد خانواده 13سال است كه خود را در اتاقش حبس كرده است و در طول اين همه سال لني از فرانتز پرستاري كرده است . يوهانا مي گويد : « ... شايد ما هم غلام و هم زندانبان او باشيم . » فرانتز پسر بزرگ هيندنبورگ ، سال هاست كه كه در انزوا زيسته است . با اين وجود در اين همه سال ، حضورش سايه وار بار سنگيني بر خانواده بوده است . ورنر برادر كوچك فرانتز همواره خود را تحت سلطه ي او مي يابد .

هيندنبورگ نه تنها نمي تواند اين سلطه را انكار كند بل ناخواسته آن را تأييد هم مي كند . او مي گويد : « ورنر ضعيف است و فراتنز قوي . كاري هم از دست هيچ كس برنمي آيد . » ضعف ورنر از آن روست كه او در همه حال تابع تصميم هاي پدرش است و اين هيندنبورگ است كه به جاي او تصميم مي گيرد . ورنر بر اين سلطه اعتراف مي كند . اما بر آن است بر عليه آن طغيان كند . او مي گويد : « گيرم من براي خدمت به او [ فرانتز ] خلق شده ام . هستند برده هايي كه قيام مي كنند . برادرم سرنوشت من نخواهد بود . » فرانتز شكست آلمان را در حكم نابودي ملت آلمان مي داند . در نظر وي ملت آلمان نابود شده اند چرا كه رؤسايي را كه خود انتخاب كرده بودند ، نفي كرده اند . در نظر فرانتز همه به سهم خود دراين ماجرا مقصر هستند . چه خود او كه بخاطر آلمان جنگيده است و چه پدرش كه براي ارتش آلمان كشتي جنگي ساخته است . فرانتز پدرش را به همكاري با نازي ها متهم مي كند . اما پدرش با لحني مضحك او را شازده كوچولو مي نامد كه مي خواهد دنيا را به دوش بكشد . دنيايي كه براي او بس سنگين است و او هيچ شناختي از آن ندارد . فرانتز محبوب پدر است . شايد از اين رو كه هيندنبورگ خود و قدرت خويش را در او مي جويد . هيندنبورگ نيز به اندازه ي فرانتز بهره اي از تنهايي و شقاوت عصري را برده است كه از آدم هايي مثل او و فرانتز قرباني ساخته است . هيندنبورگ به يوهانا مي گويد : « راه نجات ديگري براي ما نيست ... » لني حلقه ي ارتباط فرانتز با دنياي خارج است . دنيايي كه آدم هايش بر آنند او را فراموش كنند . در نظر لني ، فرانتز تنها حقيقت زندگي او است كه در انزوا مي زيد . لني ، فرانتز را به تمامي از آن خويش ساخته است و اين در او شور شعفي وصف ناپذير موجب شده است . لني به پدرش مي گويد : « مي داني چيست كه مرا روئين تن مي كند ؟ من خوشبختم . » پدر مي گويد : « تو ؟ تو چه مي داني خوشبختي چيست ؟ » لني مي گويد : « شما ، شما چه مي دانيد ؟ » پدر مي گويد : « به تو نگاه مي كنم . وقتي چشم هايت را مي بينم ، مي فهمم . » نمايشنامه ي گوشه نشينان آلتونا سراسر بيان استراتژي سلطه بين شخصيت هاي داستان است . سلطه ي هيندنبورگ بر ورنر ، سلطه ي فرانتز بر ورنر و هيندنبورگ ، سلطه ي ورنر بر يوهانا و سلطه ي لني بر فرانتز ! لني با پرستاري از فرانتز لحظه به لحظه سلطه ي خود را نيز بر وي تحميل مي كند . اين سلطه تا بدان جا در زندگي فرانتز رخنه كرده است كه او ديگر ميلي به بيرون آمدن از تنهايي خودخواسته اش و حتي ديدار با پدرش را ندارد . به قول لني ، فرانتز حقيقتي است كه تقدس اش فقط در تنهايي و انزوا شكل مي گيرد . اين حقيقت ، حقيقت فرانتز است . او مي گويد : « تنها يك تن است كه حقيقت را مي گويد . آن منم . غول كمر شكسته ، شاهد حاضر و ناظر ، شاهد حاضر و غايب ، شاهد قرن پيما ، شاهد قرن هاي قرن ، بشر مُرده است و من شاهد بشرم . » اين مرگ ، مرگ تدريجي حضور فرانتز است . او خود را شاهدي مي داند . شاهد كُشته شدن انسان هايي كه او خود در جنگ با آنها شركت داشته است . مرگ انسان هايي كه سرنوشت شان زاده ي موقعيت و مظلوميت شان بوده است . مظلوميتي كه آنها را به كُشتن هم ديگر واداشته است ، از آنها جنايت كاراني ساخته است كه تو گويي گناه بر پيشاني شان حك شده است . فرانتز و همه ي آنها ، قرباني بازي قدرتي بوده اند كه مظلومي در آن تن به ظلم ظالم داده است . اين چنين جهاني شكل مي گيرد كه در آن جنگ ، شكنجه و مرگ به نام انسان بر انسان ها روا داشته مي شود . قرن فرانتز قرني است كه در آن بيش از هر زماني به نام انسانيت ، انسان ها را به كام مرگ فرستاده اند . اما فرانتز در افكارش ترديد دارد . او خود را صداي وجدان همه ي آن انسان هايي مي داند كه در سرتاسر زندگي شان زجر كشيده اند ، مظلوم و قرباني شده اند . فرانتز مي گويد : « ديگر تحمل اين صدا را ندارم . اين صدا مُرده است ... » از طرفي ابزار سلطه در نظر فرانتز چيزي جز اين نيست كه انسان معاصر مدام تحت نظر است . فرانتز به لني مي گويد : « آنها زندگي تو را مثل سفره پهن كرده اند ، لني . من حقيقت موحشي كشف كرده ام . ما تحت نظريم » در نظر فرانتز اين يعني ويراني تنهايي آدمي ، تنهايي كه هر كس براي باز شناختن خويش بدان نياز دارد . به يقين فرانتز خود را شاهد يك چنين ويراني اي مي داند . لني به او مي گويد : « ... تو خودت را شاهد تصور كرده اي ، در حالي كه تو متهمي ... » اما فرانتز خود را شاهدي مي داند كه به نفع متهم شهادت مي دهد . در نظر لني اين شهادت كسي را تبرئه نمي كند . او به فرانتز مي گويد : « اي شاهد در مقابل خودت شهادت بده . اگر جرئت كني كه بگويي : « من آن چه خواسته ام كرده ام و آن چه كرده ام مي خواهم . » روئين تن مي شوي . » فرانتز اين سخن را شوخي تلقي مي كند . او خود را ناتوان و دست بسته مي انگارد . در نظر او چيزي براي انتخاب كردن وجود ندارد . او خود انتخاب شده است . اخلاق و سرنوشت اش را ديگران انتخاب كرده اند . اين همه در دل او هراس مي افكند . او به يوهانا مي گويد : « آيا شما را ترساندم ؟ » يوهانا مي گويد : « بله ، چون خودتان مي ترسيد . » اين ترس همان عدم آزادي اي است كه فرانتز واجد آن است . تنهايي خود خواسته ي او نيز براين فقدان آزادي و انتخاب ، در زندگي او دامن مي زند تا آن حد كه ديگر ميل به آزادي نيز در او رو به خاموشي گذاشته است و او مثل آدمك مصنوعي اي در گوشه ي دنج خيال خود مي زيد . او يك گوشه نشين است . در نمايشنامه ي گوشه نشينان آلتونا همه ي شخصيت ها به سهم خود بهره اي از اين گوشه نشيني برده اند . آنها آشناي هم هستند . دردها و رنج هاي مشتركي دارند . تنهايي شان شبيه هم است . در اين تنهايي آنها خويش را دست بسته و فاقد اختيار مي دانند و در بي عملي شان در كردار و رفتار نخوت آميزشان غرقه شده اند . در نظر فرانتز گوشه نشيني واكنشي است نسبت به همين ناتواني و فقدان آزادي . بواقع كسي كه همه چيز را مي خواهد ، همه چيز را نيز از دست مي دهد . او يك بازنده است و براي اين كه به ديگران بقبولاند كه نباخته است مي گويد كه نخواسته است و خويش را در گوشه نشيني حبس كرده است . همه ي شخصيت هاي نمايشنامه به نوعي بازنده اند . يوهانا نمي تواند حس احترامي را كه نسبت به فرانتز در دل دارد ، پنهان سازد . او در تنهايي فرانتز حقيقتي بزرگ را مي يابد كه مي بايست از زبان يك ديوانه [ فرانتز ] ادا شود . اين حقيقت در نظر يوهانا يكي است و آن ، وحشت زندگي است . فرانتز در پايان نمايشنامه اين وحشت را چنين بازگو مي كند : « عشق ، نفرت ، يك و يك ... ما را تبرئه كنيد ! موكل من نخستين كسي است كه با ننگ آشنا شده است : اي كودكان زيبا ، شما از ما بيرون آمده ايد ، شما را دردهاي ما ساخته اند . اين قرن زن است و مي زايد ، آيا مادرتان را مي خواهيد محكوم كنيد ؟ هان ؟ جواب بدهيد ! قرن سي ام ديگر جواب نمي دهد . شايد كه از پس قرن ما ، قرني نباشد . شايد كه بمب روشني ها را خاموش كرده باشد . همه خواهند مُرد : چشم ها ، قاضي ها ، زمان و آن وقت شب مي شود ... »