۱۳۸۸/۰۷/۲۱

فلاش بك - پرارين حاجي زاده - براي نقد




درود بر مهربان ياران
خيلي وقت است كه با شما سخن نگفته ام.
پست بعدي حتمن صحبتي با شما دوستان خواهد بود.
داستان زير از خانم پرارين حاجي زاده است كه قبلن نيز داستاني از ايشان را در وبلاگ گذاشته ام.
منتظر نقد بدون رو در وايسي شما مهربان ياران هستم.
فلاش بک
پرارین حاجی زاده
وضع مالیش خوب بود ، خوب که نه عالی بود ، یک شرکت واردات داشت ، خودش این طور گفته بود ، منم خیلی
پیگیر نشدم ، می گفت یه هویی وضع مالیش از این رو به اون رو شده ، به خاطر پشتکارش ، نبوغش و
مهارتش ، حالا توی رشته اش کسی شده و همه قبولش دارن
اولین بار که دیدمش به هم گفت :
(( من گذشته ام رو مخفی نمی کنم ، قبل از این تو یه شرکت آبدارچی بودم ، زن م مهرانه ، آره همین مثل تو
بود ! موهاش مشکی بودن و بلند ، می بافتشون همین مثل تو ، می نداختشون دو طرفش ، سفید بود همین
مثل تو ! چشاش چشاش رو خودم بستم )) !
اشک هاش رفتن توی ریشش و گم شدن ، چای داغ رو برداشت و یک قلپ خورد و سرفه ایی کرد و گفت :
بارونی بود ، همین مثل الان ، دم در ایستاده بود ، هر شب همین موقع ها می اومد دم در ، همین ساعتا ، آره ))
من همین ساعتا برمی گشتم ، اون روز از سر کوچه می دیدمش ، داشت دست تکون می داد ، بارون یه هویی
تند شد ، سرم رو انداختم پایین و شروع کردم به دویدن ، فقط صدای ترمز رو شنیدم و یه صدای جیغ ، جرات
نداشتم نگا کنم ، یه ماشین با سرعت از کنارم رد شد ، آب بارون پاهام رو خیس کرد ، نگا که کردم مهرانه جلوی
در افتاده بود و آب بارون قرمز شده بود و می ریخت تو جو ))
سرفه یی کردم و پام رو روی پای دیگه م گذاشتم ، ناخن هام رو بدون این که بفهمم توی گوشتم فرو کرده
بودم ، خواستم فضا رو عوض کنم ، ظرف شیرینی رو گرفتم جلوش ، گفتم : (( بفرمایید شیرینی ))
اصلن نگاه نمی کرد ، چشم هاش روی گل های آبی پیراهنم خیره مونده بود
دست ها ش رو تو هم چفت کرد وگفت :
(( رسوندمش بیمارستان ، فقط 150 هزارتومن می خواستن ! 150 هزارتومن ! باورت می شه ! به هر کی
تونستم گفتم ، هیچ کسی نداد ، توی خیابون جیغ کشیدم ، جلوی هر کی رو تونستم گرفتم ، تمام شب جلوی
همه ماشینا رو گرفتم ، وقتی برگشتم کف دستم خیس بارون و عرق بود ، گلای آبی پیرهنش سرخ شده بودن
و چشاش یه جای نامعلومی رو نگا می کردن ))
موقعی از در خونه بیرون رفت مونده بودم ، چی جواب بدم ، از یک طرف نمی خواستم جواب مثبت بدم چون من
خاطره یی از مهرانه بودم ، از طرف دیگه وضع مالیش خوب بودم ومنم موقعیت بهتری نداشتم
قبول کردم ، همه چی عالی بود ، منم هر شب دم در خونه منتظرش می شدم و براش دست تکون می دادم ،
دم در که می رسید یک دسته اسکناس کف دستم می ذاشت ومنم ذوق می کردم و هر روز گرون ترین مغازه
ها و پاساژهای شهر رو گز می کردم
تا حالا این جا نیومده بودم ، از در پاساژ که رفتم تو ، دیدم جمعیتی وسط پاساژ حلقه زدن ، نزدیک شدم ، با
دست کنارشون زدم و راهی باز کردم یک نفر نشسته بود کف زمین ، صورتش رو توی دست هاش قایم کرده
بود و گریه می کرد ، چند زن هم کنارش ایستاده بودند و اشک می ریختند ، بعضی هم برایش روی کاپشن
سیاهش که قسمت هایی ازش قرمز شده بود پول می ریختند ، قلبم تند تند می زد توی عمرم ندیده بودم
کسی این طوری اشک بریزه و زجه بزنه از بین هق هقش شنیدم که می گفت : (( زنم داره می میره ، فقط
(( 150هزارتومن کم دارم
دست کردم توی جیبم و پولی در آوردم ،نزدیک شدم ، دستش را از روی صورتش برداشت که پول را بگیرد
هر دو مثل گچ سفید شدیم.

۲۲ نظر:

شهرام بیطار گفت...

سلام . داستان متفاوتی بود . یه کم گنگ بود . یه هو از یه جا میرفت یه جا دیگه . ولی جالب بود . راستی خودت خوبی سروش ؟ دلم برات تنگ شده بود




با درود و سپاس فراوان : شهرام

ناشناس گفت...

سلام
داستانش خيلي هم گنگ نيست. شايدهم من درست نفهميدم. روايت نويي بود از گدايي و به ثروت رسيدن، راهي تازه براي بدرد آوردن دل مردم احساساتي. اما من مطمئن نيستم توي روزگار ما مردم به احساساتشو توجه كنند. همه طوري رفتار ميكنند كه از قافله عقب نمانند و سرمايه اي به جيب بزنند. اصلا" نحوه زندگي مردم طوري شده كه احساس در آن جايي ندارد و نقشي بازي نمي كند. از اين گذشته اگر هم كسي در اين دنياي آشفته از احساسش پيروي كند حتما" به ضررش تمام مي شود....
در ضمن موسيقي وبلاگتان غم ناشناخته اي را در ذهن آدم تداعي مي كند و نيز روي خواننده تأثير مي گذارد و لذت بيشتري را نصيب خواننده مي كند...
موفق باشيد

مریم اسحاقی گفت...

سلام آقای سروش
داستان گنگی نبود. دیروز تو وبلاگتون خوندم و فکر می کردم نظر گذاشتم. کمی سانتی مانتال بود.
راستی موسیقی خوبی دارید.
همیشه پرتلاش مانید.

هیوا گفت...

سلام به شما...
پرارین عزیز چرا داستانی رو که با این قوت شروع کردی تا آخر ادامه ندادی...شروع داستانت رو خیلی دوست داشتم و حتی از لحنی که تونستی برای مرد در بیاری جدا ذوق کردم...اما از لحظه ای که حرفهای مرد تموم میشه و دختر شیرینی تعارف میکنه داستان افت شدیدی داره و به کل تبدیل شده به یک روایت...مثل اینکه یک نفر نشسته و داره تند و تند هر چه که براش اتفاق افتاده رو برای کس دیگه ای تعریف می کنه...این قسمت آخر داستانت تصویر میخواد...فضا و رنگ میخواد...بخوام کلی بگم مهم تر از همه چیز حس میخواد که از شکل روایت در بیاد و داستان ماندگاری بشه...یک چیز دیگه هم اینکه به نظر من اصلا تو ذهن دختر نرو،مثل اینجا:"مونده بودم ، چی جواب بدم..." اینها رو بگذار به عهده ذهن خواننده...تو کد بده غیرمستقیم خواننده خودش زحمت بکشه و بفهمه...البته نظره منه و میتونه کاملا غلط باشه...
موفق باشی...

فرهنگ گفت...

داستان خوبي بود.انتهايش شفاف نبود ولي مي توان آن را حدس زد.روي شخصيت پردازي بيشتر كار مي شد بهتر بود. به هرحال خواندني بود.

gol nassrinam dige گفت...

salam
aghaz dastan ro kheyli dos dashtam
aslan samimiyat karo dos dashtam

ama
dishab
dar khane ameriha
dost shoma ro arash alizade didam o salam baraton parondam

داستانسرا(عمولی) گفت...

http://3web.dkm.cz/terminator3/hudba.swf

دست خیال گفت...

سلام سروش عزیز و طبق معمول عذر بابت تاخیر. تغییر دکوراسیون هم مبارک.

داستان، کوتاه بود.عنصر غافلگیری و همینطور پایان بندی هم به نظرم خوب بود.بطور کلی از خوندنش لذت بردم. اما:
1- با همان چند خط اول کمی مشکل دارم به نظرم باورپذیری اش کمی سخت است:"خودش این طور گفته بود ، منم خیلی پیگیر نشدم "می شود پیگیر گذشته و اصل و نسب کسی نشد و زود ازدواج کرد؟
2- کسی که دم در منزل ایستاده و منتظر آمدن شوهرش است میشود با خودرویی که با سرعت از کوچه می گذرد تصادف کند؟: " همین مثل الان ، دم در ایستاده بود ... فقط صدای ترمز رو شنیدم و یه صدای جیغ ... نگا که کردم مهرانه جلوی در افتاده بود "مگر آنکه تویسنده خوب صحنه پردازی نکرده باشد و مثلا زن حرکتی هم داشته وگر نه با همین جملات فعلی ، باور پذیری تصادفش هم کمی سخت است.

سایه سپید گفت...

وای خیلی عالی بود....
خیلی....روون و خوش ذوق نوشته شده...
و مفهوم گویایی هم داره.....
زبونش هم متفاوت....حس می شد دو نفر واقعا توی داستان حضور دارن...
عالی بود خانوم پرایرین حاجی زاده....

شازده کوچولو گفت...

سلام
داستان را خواندم فکر می کنم یک کم گیومه ها جا به جا شده بودند توی پست برای همین دوباره با دقت خوندم
فکر کنم داستان داستان شروع شد ولی آخرش فقط شد یه ضربه یعنی شما اگر پایان را از داستان بگیرید چیزی برای گفتن و فهمیدن باقی نمی ماند شاید این یک انکدت بود ولی ناموفق
دوباره خوندن این داستان اصلا جذاب نبود چیزی ساخته نشده بود که از ضربه بودن پایان داستان بکاهد فکر کنم داستان خیلی با عجله نوشته شده بود

از ضربه آخر داستان کاسته می شد اگر وسط داستان به جای روایت به تصویر می کشیدید
موفق باشید

آزاده دواچی گفت...

سلام
داستان را خواندم از نظر فضا سازی و روایت به نظرم خوب بود اما نویسنده بهتر هم می توانست کار کند کمی باید به شاخ و برگ فضای داستان ، توصیف روایت می افزود فکر می کنم همین عدم توصیف کافی کمی روایت را مبهم کرده بود اما در کل سوژه خوبی بود و من خوشم آمد برای این دوست عزیز آرزوی موفقیت دارم

پروين پورجوادي گفت...

سلام
شروع داستان بانثر خاصش جالب بود پختگي ديالوگ، به پرداخت شخصيت هادر قصه كمك زيادي كرده بود .
فضاي مرگ زن نيز در نهايت ايجاز خوب ساخته شده بود .گرچه رد پاي نويسنده گاه وبي گاه پيدا بود در خلال كار .
روي هم داستان شسته رفته وخوبي بود
برقرار باشيد

بهروز گفت...

سلام به خانم حاجی زاده عزیز و خسته نباشید به خاطر داستان قشنگتون.
مختصر گویی اولین حسن و بزرگترین حسنی است که داستان شما داشت و البته ایجاز.
من با داستان شما موافقم و از آن لذت بردم.موفق باشید.
این هم برای سروش:سلام سروش جان.خسته نباشید.بایه نوشته بداهه برای شروع مجدد به روزم.

nassrin گفت...

eeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee
ghahram

حکایت ما گفت...

وبلاگ ما به روز است خوشحال می شویم نقد کنید

gol nassrin گفت...

hamchin ba vajd raftam pishesh salam resondam o hamchingoft besyar dostim ke na pors pas onam ye ahmaghe lajane
sal dige ke biyad be yeki az pesara ke asheghame o mahl sagesh nemizaram chon onam lajane migam age mikhay bahat ezdevaj konam hamchin bezan tu sorat in yaro ke sibzamini ro bege tipzamini
mibini

سپیده گفت...

سلام
شاید توقع زیادی باشه که ادم میخواد هر داستانی یچیز نو بگه
و موضوع این داستان نمیشه گفت یه موضوع نو بود
اما اینو با اطمینان میتونم بگم که
احساس برانگیز بود

نیره نورالهدی گفت...

سلام
بالاخره مشکل گذاشتن یادداشت رو تونستم اینجا حل کنم.الان داستانی رو که زحمت کشیدید گذاشتید می خوانم
:)

نیره نورالهدی گفت...

داستان جذابی بود.اندوهش رو دوست داشتم.اندوه برای مهرانه رو و اندوه شیرین آبدارچی رو.روایت در گرداگرد سرنوشت آبدارچی و زن تازه اش چرخ می زد.گاهی جای شخصیتها عوض می شد و این موضوع ذهنم رو اذیت می کرد.کاش نویسنده با مخاطب روراست بود و جای شخصیتها رو عوض نمی کرد می ذاشت هر شخصیتی همون نقش خودش رو تا آخر داستان بازی کنه.
قلمتان پایدار دوست داستان نویسم/پرارین حاجی زاده

بهروز گفت...

سلام به سروش جان و دوستان جان
با یه داستان به نام امر محال به روزم ومنتظر نقدهای شما

ستاره بان گفت...

سلام
داستان جالبی بود با شروع خوب و پایانی محکم. اما در این فاصله داستان دچار نوعی افت روایی می شود. هرچند که با پایان جالب داستان جبران می شه. داستان نثر روانی دارد و به خوبی از زیاده گویی دور مانده است . از نظر موضوع هم به نظرم مبتکرانه می رسه و با موضوعات حول و حوش این سوژه تفاوت چشم گیری داره.
با آرزوی موفقیت برای نویسنده والبته برای آقای علیزاده

پرارین گفت...

از تمامی دوستان سپاس گذارم