۱۳۸۸/۰۶/۰۸

رمي - داستاني از عباس معروفي


درود بر مهربان ياران

براي اين پست داستاني از عباس معروفي نويسنده آزاد انديش را برايتان مي گذارم.

اميد دارم در هر كجا كه هست سالم و شاد باشد.

سروش عليزاده


رمي

تا مي‌آمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، يا ميان آن جمعيت چفت‌شده خود را به چپ بكشاند، در انبوه آن خيل عظيم رفته بود در منتهي‌اليه سمت راست كه خلاف ميلش بود. هيچ اختياري نداشت، مي‌بردندش. و اگر نمي‌رفت حتما" زير پاي ميليون‌ها آدم سپيدپوش خشمگين كه نگاه‌شان به ستون‌هاي سيماني جَمَره بود، له مي‌شد. سعي كرد متناسب با فشار ديگران محتاط پا بردارد و بگذارد عرق از صورتش سر بخورد و گرماي تند آفتاب بر مغزش بتابد، چون نيروي ديگري او را بي‌اراده مي‌كشاند؛ بازوي زني سياه‌ پوست كه از زير حوله‌ي سفيد بيرون مانده بود، درست شبيه مجسمه‌ي سنگي سياه‌رنگي كه صيقل خورده باشد، كشيده و صاف، با طراوتي كه فقط در بعضي از گلبرگ‌ها ديده بود، آن‌هايي كه انگار مخملي‌اند و پرز ندارند.


چقدر دلش مي‌خواست خود را به آن سو بكشاند، در كنار زن قرار بگيرد و با شوهرش قرينه بسازد، مثل دو بال كبوتر كه هر دو پرپر بزنند تا آن زني كه چهره‌اش ديده نمي‌شد در گرماي ويرانگر نمانَد. اما جمعيت چنان در هم فشرده بود كه امكان نداشت.


صبح زود از بيابان‌هاي اطراف بيست و يك سنگ كوچك پيدا كرده بود، در هميان سفيد چرمي‌اش ريخته بود و حالا مي‌رفت كه از بيرون محوطه‌ي جمرات به هر ستون هفت بار سنگ بكوبد. خوانده بود و با دقت به ذهن سپرده بود كه: «شيطان را علاوه بر درون، در نماد هم بايد سنگباران كرد و راند.»نه، اگر اين بازوي كشيده و قشنگ را، كه به طور ناگهاني از زير حوله بيرون افتاده بود، نمي‌ديد – او خودش را بهتر از همه مي‌شناخت، جوان سربراهي كه افتخار حج يك ماه پيش به طور ناگهاني نصيبش شده بود – نمي‌توانست در برابر ستون جمره از خشم خود چشم بپوشد، محكم مي‌كوبيد، با جان و دل. همه‌ي دردهاش را در سنگ تمركز مي‌داد و پرتاب مي‌كرد. و اگر مي‌توانست صورت زن را آن هم فقط يك بار ببيند آرام مي‌شد، حال خوشي مي‌يافت و خود را مي‌سپرد به جمعيت كه او را برانند. اما حالا دچار حالتي شده بود كه خوابيدن در سايه‌ي برگ‌هاي خيس را هوس مي‌كرد.


بار اول كه اين چنين دچار خلسه‌ي ابدي شده بود، ده سال بيش‌تر نداشت. آن روزها خواهرش او را با خود به خانه‌ي همسايه مي‌برد كه وقتي با دختر همسايه گل‌هاي پارچه‌اي مي‌سازند، او گوشه‌اي بنشيند و نگاه‌شان كند. هميشه هشت اتوي گل‌سازي روي اجاقي سه فتيله‌اي بود كه با شعله‌ي آبي و زرد مي‌سوخت. ساچمه‌ي سر اتو را كه سرخ مي‌شد در گلبرگ‌هاي بريده‌شده مي‌گذاشتند تا قالب بيفتد و پيچ بخورد. حالا نيز به ياد مي‌آورد كه هميشه آن اتاق كوچك كنار آشپزخانه گرم بود، به خصوص در آخرين روزي كه او به آن خانه پا گذاشته بود، گرما آدم را كلافه مي‌كرد و او چنان دلش سر آمده بود كه بعدها هر وقت انتظار كسي را مي‌كشيد ياد آن روز و بيش‌تر ياد حادثه‌ي آن روز مي‌افتاد. اين كلافگي زماني به اوج رسيد كه كار ساختن گل‌ها يكنواخت به نظر مي‌آمد، و حتا گفتگوي دخترها ديگر تازگي روزهاي قبل را نداشت. گربه‌اي هم بر درگاه اتاق نشسته بود و چنان آرام پلك مي‌زد كه آدم خوابش مي‌گرفت.


همان وقت دختر همسايه از خواهرش پرسيد: «چرا لب‌هاي داداشت اين‌جوريه؟»«براي اين‌كه تا چهارسالگي پستونك ميكيده.»و حالا هنوز هم هركس او را مي‌ديد مي‌توانست اين‌جور تصور كند كه او تا چند روز پيش پستانك مي‌مكيده. به خصوص وقتي مي‌خواست دود سيگارش را بيرون بدهد بيش‌تر توي ذوق مي‌زد، دندان‌هاش هم پيدا مي‌شد.خواهرش گفت: «آدم خودخوريه، اما من خيلي دوستش دارم.»دختر همسايه گفت: «پسر ماهيه، كله كوچولو!» و بهش لبخند زد و دسته‌ي موي بورش را با يك حركت داد پشت سر. همان وقت او چشمش به بازوي سفيد و نرم دختر افتاد، ناگاه لذت عجيبي در خود حس كرد كه تا آن وقت به وجود آن پي نبرده بود، رخوتي شيرين روي پوست و پرشي در پلك‌ها. حس كرد لاله‌ي گوشش به حركت درآمده و پوست سرش به عقب كشيده مي‌شود. آن وقت پنجه‌اش - يادش نمي‌آمد كدام دست – از هم باز شد، يكي از اتوها را برداشت و روي بازوي آن دختر گذاشت و بعد همه چيز تمام شد. بوي گوشت سوخته آمد، دختر جيغ كشيد و گريه كرد و همه چيز واقعا" تمام شد، چون ديگر هيچ‌گاه نتوانست به آن لذت دست پيدا كند.

خواهرش گفت: «چرا اين كارو كردي، جونور؟» و يك كشيده خواباند بيخ گوشش و به چشم‌هاش زل زد: «چرا اين كارو كردي؟»«جاي آبله‌ش ناصاف بود.»در همان لحظه ياد داستان بلدرچين و برزگر افتاد و به اين فكر كرد كه چرا برزگر به زندگي بلدرچين توجهي ندارد، و نمي‌دانست چرا ياد اين داستان افتاده است، بعدها هم نفهميد.حالا با گذشت آن همه سال، باز آن حالت را يافته بود، رخوت تمامي بدنش را گرفته بود.

علاوه بر آن حالتي ديگر در وجودش تاب مي‌خورد كه مي‌دانست از هوش و دانايي بالاتر است. به يك جذبه‌ي عميق روحاني رسيده بود كه به خاطر آن محيط دلش مي‌خواست فرياد بزند، مثل بخار در تن خيس از عرق خود مي‌رقصيد و باز منجمد مي‌شد، و همه‌ي اين كيف به شكل بازوي زني عريان در مي‌آمد كه حالا دو سه قدم جلوتر از او، با فاصله‌ي پيرمردي سياه و چاق در سمت چپ، دوش به دوش شوهرش اريب مي‌گذشت. اما با هر قدم انگار شاخه‌ي درختي را مي‌تكاند.كاش لحظه‌اي سر برمي‌گرداند يا لمحه‌اي صورتش را به طرف راست مي‌گرفت، و يا دست‌كم متوجه بازوي خود مي‌شد كه ببيند چه كرده است، اما او هم مانند ديگران چنان خيره‌ي آن ستون‌ها بود كه انگار اگر سر برمي‌گرداند زندگي‌اش را مي‌باخت.خواست به ستون‌ها نگاه كند و آن پوست قهوه‌اي براق را از ياد ببرد، اما مگر مي‌شد؟ اختيار از كف‌اش درآمده بود. يكي غريو مي‌كشيد، يكي مي‌گريست، يكي ناله مي‌كرد و يكي مي‌خواند: «ما را به غمزه كشت و قضا را بهانه ساخت.» تكرار هم مي‌كرد. و او مي‌دانست و حتم داشت كه امروز كشته خواهد شد، و از او خواهند پرسيد كجا كشته شدي؟ او جواب خواهد داد زير دست و پا. نه، زير دست و پا هم اگر مي‌مرد دلش مي‌خواست لااقل يك نظر صورت زن را ببيند.با حركتي تند شانه كشيد و به سوي زن خيز برداشت، سعي كرد خود را به او برساند و هرچه تقلا كرد، دانست كه باز – همان‌طور كه بوده – عقب مي‌ماند. عرق از سر و صورتش مي‌ريخت و آفتاب مستقيم مي‌تابيد.

صداها به صورت يك كُر عظيم غيرقابل فهم درآمده بود كه فقط ممكن است جمعيتي در راه پايان گرفتن عمر دنيا، از خود به جا گذارد، يا نه، همه‌ي آدم‌هاي صحراي محشر بودند، بي آن‌كه كسي كسي را بشناسد، هر كه براي دل خودش مي‌خواند و همه به سوي يك ستون برنزه پيش مي‌رفتند.تا آن وقت راهي به اين دوري نرفته بود و آن همه آدم كه همه حالي غريب داشته باشند نديده بود. جمعيت دور خودش مي‌چرخيد، در جا مي‌زد و مثل موج كش و قوس مي‌آمد، بي‌آن‌كه از هم جدا شود. شنيده بود كه بايد ششدانگ حواسش را جمع كند كه همان‌طور سرپا بماند. شنيده بود روز قبل مردي كه مي‌خواسته نعلينش را بردارد يا خواسته كه مسيرش را عوض كند و يا شايد حواسش پرت بوده، زير دست و پا مانده است.ناگاه ياد دختر همسايه افتاد كه گفته بود: «الهي با خاك‌انداز جمعت كنن.»

و حالا اگر بود، با همان بازوي سفيد و همان اتو، او قبول مي‌كرد كه اول به آرامش دلخواهش دست يابد بعد با خاك‌انداز جمعش كنند. به خود نهيب زد و احساس شرم كرد، دست به هميان برد و سنگ‌ها را لمس كرد و سر برگرداند كه نگاهش به ستون‌ها باشد، اما فقط آن ستون گل‌بهي‌رنگ را مي‌ديد كه مدام از او دور مي‌شد. بي‌اختيار تقلا كرد كه يك قدم جلوتر برود. اگر مي‌توانست خود را به زن برساند، سنگ‌ها را دور مي‌ريخت، بازوي زن را مي‌گرفت و اتوي داغ را چنان به آن مي‌چسباند كه زن جيغ بكشد و سر برگرداند، آن‌وقت حتما" گريه هم مي‌كرد. بعد همه‌چيز تمام مي‌شد.ياد ميوه‌ي ممنوع و آدم ازلي او را به خود آورد، سر برگرداند؛ غريو شادي، نهر آفتاب، سيل به هم آميخته‌ي انسان و همه سرازير به تنگه‌ي منا. ناليد: «مِن شَر الوسواسِ الخناس.» و فكر كرد: «آنچه مي‌زني حساب نيست، آنچه مي‌خورد حساب است. هفت سنگ به اندازه، هر شيطان هفت سنگ كه هفت، عدد كثرت است. يعني بي‌شمار. نشان كن و بزن. آن‌گاه سه بت، سه مظهر شيطاني در زير پاي تو به زانو درمي‌آيند، فاتح تويي.» اين‌ها را جايي خوانده بود، فرياد زد: «لبيك، لبيك.»يك لحظه براي آخرين نگاه به چپ برگشت؛ و حالا ديگر خيلي دير شده بود، چون هر چه نگاه كرد آن زن را نديد. انگار آب شده و به زمين فرو رفته بود. كدام طرف؟ و مگر مي‌شد؟ نه طرف چپ، نه جلو، نه زير دست و پا، اصلا" نبود. درست همان‌طور كه او تصور مي‌كرد بازي را باخته بود. مي‌خواست از آدم‌هاي دور و بر بپرسد: «شما او را نديديد؟ نفهميديد از كدام طرف رفت؟»

با هجومي اعتراض برانگيز خود را از وسط جمعيت بالا كشيد و قيقاج رفت، با فشار، با زور و با دست‌هايي كه دو نفر را به دو سو پرت مي‌كردند، اما هر چه رفت بيهوده. لحظه‌اي را در نظر آورد كه پديده ناپديد مي‌شود و آدم درمانده و عاصي تا آخر عمر به اين فكر مي‌كند كه يك خلأ بزرگ در زندگي‌اش هست. اين لحظه را شايد پيش از اين هم ديده بود، پيش از آن‌كه دخترها بساط گل‌سازي را جمع كنند و پيش از سرد شدن اتوها مي‌بايست كاري مي‌كرد. يكي را برمي‌داشت و درست مي‌گذاشت به صاف‌ترين نقطه‌ي آن بازوي سفيد، و گذاشته بود.اما حالا ديگر چطور مي‌توانست با آن خستگي پاها، درد ستون فقرات و ناتواني تن، حتا يك قدم بردارد. و به كجا مي‌رفت؟ گفت: «لبيك.» نمي‌خواست مديون خود باشد، و شده بود. كاش همان‌وقت با يك جهش به او مي‌رسيد و ستون گل‌بهي‌رنگ را چنان مي‌فشرد كه از زير انگشت‌هاش خون بزند بيرون. آن‌قدر خشمگين بود كه كسي نمي‌توانست او را با ديگران همآواز نداند. از دور به نظر مي‌رسيد كه با آن لب‌هاش انگار غريو مي‌كشد. و جمعيت او را به پيش مي‌برد.گرما و نگاه ديگران، هميشه بي‌دليل او را ياد بچگي‌هاش مي‌انداخت، آن‌وقت‌هايي كه هنوز اجازه داشت با دخترها و پسرهاي كوچه، در حياط خانه‌شان «مجسمانه» بازي كند.يك نفر مي‌گفت: «ماماما، چه چه چه، مجسمانه!» و بين بچه‌ها قدم مي‌زد، نگاهشان مي‌كرد و بعد مي‌گفت: «در حالت ميوه چيدن.»همه‌ي بچه‌ها مجسمه مي‌شدند در حالت ميوه چيدن، و بعد بهترين مجسمه فرمانروا مي‌شد.«ماماما، چه چه چه، مجسمانه.» و دختر سيزده چهارده ساله‌اي را زير نظر داشت كه بر اثر دويدن صورتش گل انداخته بود، گفت: «در حالت نگاه كردن به خورشيد.»كوچك‌ترها سر بلند كرده بودند و واقعا" خورشيد را نگاه مي‌كردند و نور تند آفتاب چشمشان را حتا اگر بسته بود، مي‌زد. اما تنها آن دختر بي‌آن‌كه به خورشيد نگاه كند، جايي بين شاخه‌ها را نگاه مي‌كرد، و حالت آدمي را گرفته بود كه محو تماشاي ماه باشد؛ يك دست به كمر، دست ديگر به موازات گوش چپ، شكل يك گل بازشده، با چشماني بسته، و چند تار موي سياه كه بر پيشاني‌اش با باد مي‌رقصيد.

او وقت گذراند و بيش از همه‌ي دورها، بچه‌ها را به همان شكل نگه داشت. بعد با دقت به آن دختر نگاه كرد كه پلك‌هاش مي‌لرزيد و دندان‌هاي سفيدش بين لبخند برق مي‌زد.وقت زيادي گذشته بود. مي‌بايست يك نفر را انتخاب مي‌كرد و نمي‌توانست دل بكند. بعد بي‌اختيار، بي‌آن‌كه دليلش را بداند، جلو رفت، با احترام و تقدس و نه از روي غريزه، جلو دختر ايستاد كه درست سرخي صورتش را ببوسد و بگويد: «تو.» اما دختر در همان لحظه از حالت مجسمه درآمد و به او خنديد. خنده‌ي زنانه‌اي كه او را خجالت‌زده كرد.ديگر چطور مي‌توانست خود را ببخشد؟ كوتاهي از خودش بود. مثل هميشه پيش از آن‌كه فكر كند، در حالت بهت و ترديد، چيزي را كه مي‌خواست از كف داده بود. با گريه خواند: «سرانگشت‌هاي دستم پينه بسته ...»ناگهان مثل آدمي كه از لاي خزه‌هاي ته دريا نجات پيدا كرده باشد، خود را رها يافت. زمين زير پاهاش ناهموار مي‌آمد، و ديگر از همه طرف لاي آدم‌ها نبود، نسيم را روي گردنش احساس كرد. موح سيل‌آسا مي‌رفت و او تنها مانده بود، بر تلي از سنگريزه. آن‌وقت در ميان ناباوري زن را ديد كه اريب مي‌رفت و هنوز فكري به حال آن حوله‌اش نكرده بود. و بازوي طلايي‌اش امتداد مي‌يافت، در آرنج شكن برمي‌داشت و در حوله‌ي حريرمانند سفيدي پنهان مي‌شد. در كنار عضله‌ي بازو، جاي آبله هم بود، ولي از دور به چشم نمي‌آمد.براي كشف آن لذت ابدي چشم به زن دوخت، قلبش تندتر زد، رخوتي شيرين روي گونه‌هاش دويد، پلك چشم‌هاش پريد و حس كرد لاله‌ي گوشش به حركت درآمده و پوست سرش به عقب كشيده مي‌شود. آن‌وقت بي‌آن‌كه بداند كجاست به يك ستون سخت تكيه داد و بر توده‌اي از سنگريزه نشست، از خستگي نشست، و منتظر ماند تا زن سربرگرداند. مي‌دانست كه برمي‌گردد. دست‌هاش را جلو برد و گفت: «خواهر جان، من جانور نيستم، من گرمم شده، من تشنه‌ام، من مي‌خواهم زير برگ‌هاي خيس بخوابم.»زن اخم‌هاش را توي هم كرد و مقابلش ايستاد، مي‌خواست سنگ‌ها را بزند، اما مردد بود. نمي‌خواست يا نمي‌توانست بزند. با جمعيت رفت، نيم‌دور چرخيد و عاقبت درست روبروي او ايستاد، مثل ديگران هفت سنگ را هفت بار به او كوبيد و رفت.

۱۳۸۸/۰۶/۰۶

نگاهي به رمان بوي خوش تاريكي



















درود بر مهربان ياران

گفتن از بوي خوش تاريكي و يادي از جشنواره رمان متفاوت سال نكردن لطفي ندارد.

جشنواره رمان متفاوت سال تا به حال پنج دوره بر گزار شده است .

اميد وارم امسال هم بتوانند اين جشنواره را بر گزار كنند.

عكس هاي بالا مراسم اختتاميه جشنواره "واو" يا همان رمان متفاوت سال است

كه من هم جزو داوران دور پاياني جشنواره بودم .

در انتها چهار كتاب به دور پاياني رسيدند.

و از ميان اين چهار كتاب بوي خوش تاريكي انتخاب نهايي ما بود.

رمان جديدي هم از قاسم شكري در دست چاپ است.يعني مجوز گرفته است و دارد بيرون مي آيد.

دست نويسش را دارم مي خوانم قبل از انتشار و دل همگي تان بسوزد!

با احترام

سروش عليزاده

رشت



نگاهي به رمان بوي خوش تاريكي نوشته قاسم شكري
تخيل قوي درزير زميني از فرم


بوی خوش تاریکی نوشته قاسم شکری رمانی است که بر مبنای تخیل قوی نویسنده با تکیه بر متون کهن مانند عهد عتیق و اعتقادات مذهبی و خرافی و اغراق در بعضی از حکایت های عامه که به نوعی در ذهن بسیاری از مردم جهان نهادینه شده بنا شده است. وقتی شروع به خواندن رمان می کنید انتظار این را دارید که مرغ سر بریده ای در خیابان شروع به دویدن کند و و یا خون سر بالا از پله بالا برود و البته نا امید هم نمی شوید زیرا سه شبانه روز از آسمان باران گربه می بارد و یا ماری دایه کودکی می شود و زهرش برای طفل بدیل به شیری گوارا می شود.
وقتی خبر نگاری اروپایی از یکی از نویسندگان مشهور آمریکای لاتین در باب رئالیسم جادویی پرسید او جواب داد ما باور ها و داستان ها و اعتقادات روزمره مردم سرزمین خود را نوشتیم و شما بر آن نام رئالیسم جادویی گذاشتید. قاسم شکری هم در بوی خوش تاریکی همین کار را کرده است.
قاسم شکری در ورودیه رمان سعی می کند ستونی از واقعیت برای رمانش بنا کند و راوی اول می گوید که هرچند شاید اتفاقات این رمان برایتان باور پذیر نیست اما این ها ماجراهایی است که در جایی دیگر توسط کس دیگری نوشته شده و من برایتان می خوانم و اصل ریشه در واقعیت داشتن رمان را رعایت می کند در پاره ی صفر کتاب می نویسد: «صاحب نوشته ها که به حتم بعد از گذشت این همه سال زیر خروار ها خاک تنش پوسیده است و جز مشتی استخوان چیزی از او باقی نمانده ،نه می شناسم و نه حتا کوچکترین نشانه ای ...» و دوباره برای تاکید مخاطب به باور ماجرا ها دوباره در پایان بندی رمان به واقعیت صرف و روایت ماجرا از زبا ن "اکبر شل" و ماجرای ورود به زیر زمین و سربازان و دستگیری برادر را تعریف می کند.
این تکیه بر باور های بومی و اشعار فولکولوری که مردم ناحیه خاصی – فارس - استفاده از جغرافیا و به کار بردن اصطلاحات بومی استان فارس و یا گاهی واژه سازی های نویسنده در زبان فضایی ایجاد کرده است که خواننده با سیر داستان بخصوص تا صد و ده صفحه اول و قبل از شروع پاره پنجم مسخ شده به همراه می برد و چون بسیار بر دانسته های خواننده از متون کهن و یا باور هایی که همراه با شیر مادر از نسلی به نسل دیگر که در فرهنگ کشور ما و یا حتی اقوامی که با نژاد سامی به هر شکلی از بابت دین و زبان و مشترکات دیگر در ارتباط بوده اند تکیه می کند و می تواند خواننده را کیفور کند و از این صفحات به بعد خواننده حرفه ای رمان که دیگر فرم رمان را دریافته و با تکرار های مکرری که بیشتر به آن خواهم پرداخت رو به رو می شود و دیگر چندان جذابیتی مانند صفحات ماقبل پاره پنجم ندارد و اکثر وقایع قابل پیش بینی و تکراری می شود.
می توان گفت فرم و شگردی که در ابتدای رمان شمشیری برای فتح اشتیاق خواننده و تعلیق رمان بوده و او را کیفور می کند دو لبه دارد و در بخش دوم داستان بر فرق سر خود رمان فرو می آید و با تکرار مجدد یک واقعه به صورت گسست در روایت از لذت متن می کاهد. بحث بر سر" کهزاد" و" مراد" است با این باور که هر انسانی که به دنیا می آید همزادی دارد که از جنس شیاطین است و یا بر عکس هر شیطانی که به دنیا می آید همزادی دارد که از جنس انسان است. در این رمان زندگی "کهزاد" انسان و" مراد" همزاد چنان در هم آمیخته است که نمی توان به راحتی آن ها را از هم تشخیص داد .گاهی برادر می شوند و شهرزاد خواهر هر دو تایشان است و گاهی از خانواده هایی جدا از هم و همسایه هستند و گاهی با هم یکی می شوند. و گاهی جا هایشان عوض می شود" مراد" نقشی انسانی دارد "کهزاد" و" شهر زاد" تبدیل به شیاطینی می شوند که در زندگی او ورود کرده اند و گاهی بر عکس می شود. و این راز روایت راوی های دیگری است که در رمان جولان می دهند و هر به چندی زمام امور حرکت رمان را در دست می گیرند و هر کدام با دید خود قضایا را تعریف می کنند.
لشکری از شخصیت های انسانی و اجنه و شیاطین هم وجود دارند که بسیاری از وقایع داستان حول محور آن ها می چرخد و به حق پرداختی درست بر آن ها شده و به هیچ وجه تیپ نیستند. و نظیر هیچ کدام را نمی توان به آسانی در جایی پیدا کرد. شخصیت هایی که به شدت دست به کار هستند تا آمیختگی و پیوند خیر و شر را در دنیا به تصویر بکشند و هر آن چه و هر آن کس که خیر است همزادی از شر هم دارد. و بی اختیار به یاد آیه ای از قرآن خواهیم افتاد که خداوند تمام موجودات را جفت آفریده است. انگشتری که برای حضرت سلیمان است و خیر است و انگشتر دیگری که در دست شیطان است و شر است. هابیل که خیر است و قابیل که شر است. و بسیار اشارت دیگر که دو به دو در رمان یافت می شوند و یا به همدیگر استحاله پیدا می کنند.
بی بی و ابوکردوس قهرمانان افسانه و سلطان بی چون و چرای استحاله در این رمان هستند و به نوعی تمام انس و جن در این داستان با این با اینان در ارتباطند و یا از آنان زاده شده اند. استفاده از نماد در این رمان به وفور شکل می گیرد و ایجاد مثلث های شخصیتی در شکل گیری این رمان بی تاثیر نیست.
کهزاد، پدر و اسد و مثال دیگر بی بی ، شهرزاد و آیلار و سه فرشته به نام های عزازیل ، هاروت و ماروت و دیگر مثلث های شخثیتی که در رمان شکل می گیرند.
تعدد راوی ها این گمان را ایجاد می کند که با رمانی چند صدایی رو به رو هستیم . اما به عقیده این قلم این پدیده در رمان شکل نمی گیرد زیرا اکبر شل و راوی اول در بخش هایی جداگانه در رمان وارد می شوند و هر چند راوی اول و یا با کمی شناخت – نقد ژنتیک - از محل کار و خود قاسم شکری این شک را هم ایجاد می کند که نویسنده گاهی کله خودش را میان وزغ و گربه در سر دیو سه سر قرار می دهد اما راوی اکبر شل برای پیر مرد که زاید به نظر می رسد و به نوعی نویسنده سعی کرده خواننده را شیر فهم قضایا کند در کار نمی نشیند و جهت دادن مستقیم بر صدا هایی که بر صداهای اصلی رمان اضافه شده است به دلیل رو بودن این اقدام مخاطب را رنج می دهد.
زبان از اطناب به دور است و تاثیر خوانش زیاد متون کهن را در زبان این رمان می توان یافت و سعی زبان و لحن رمان بسیار در ایجاد فضا ی بوم گرایانه و شگفت رمان تاثیر دارد. نه اینکه با آوردن زیاد اصطلاحات استان فارس و یا نام بردن از بعضی مکان ها ی رمان واشعار فولکولوری که مردم ناحیه فارس زمزمه می کنند به طور مصنوعی بوم گرایانه شده باشد - که بی تاثیر هم نیست- بلکه فضایی که شکری در کل رمان می سازد محیطی را ایجاد می کند که نمی توان به عقاید بومی مردمانش – مردمان دنیای رمان – شک کرد و بی اختیار باید با او همراه شد .
نمونه ای از این اشعار فولکولور:
صل علی سه پایه جون از لنگت در آیه
خواستی پسر نزایی تا عروس خونه ت نیایه!
نمونه های دیگری مانند این اشعار هست که نویسنده برای ساخت فضای بومی و فریب مثبت نویسنده در پذیرفتن بافت جامعه ای که تمام این اتفاقات تعریف شده توسط راوی ها در ان امکان پذیر است.
اروتیک در رمان هم با اشاره به اعتقادات و نماد هایی شکل می گیرد. مثلن در زیر زمینی که گویی کل منشا آفرینش و سرنخ تمام وقایع رمان از آن جا شکل می گیرد نقاشی هایی وجود دارد که بیان کننده ذهنیت کل رمان و اتفاق هایی است که به مرورش در رمان می پردازد و یکی از نقاشی ها به آلتی بزرگ مانند خیش اشاره دارد و آلت مراد که بزرگ و مانند خیش است که آلت بزرگ در هنر قدیم نشانه صلابت و قدرت بوده به نوعی که روایت می شود مجسمه اسکندر مقدونی هم در اسکندریه که به دستور عمر بن خطاب برای انتقال به مدینه تکه تکه شد هم چنین آلتی داشته و هم چنین مجسمه ای که امروزه در آلمان از اسکندر به تقلید از مجسمه مصر ساخته اند چنین است.
باور اینکه انس و جن به معاشقه با یکدیگر می پردازند هم در داستان نقش به سزایی دارد. تعبیر گربه ماده به شهرزاد ، گربه ای که کار تمام گربه های نر را راه می اندازد و بعد در آغوش شهرزاد جا می گیرد ؛ گربه نر کثیف که لایق مرگ است به اسد. مراد که عاشق کام گرفتن از شهرزاد و آیلار است در حقیقت همان کهزاد است و این استحاله این دو در هم ، فضای اعجاب انگیزی است که در بسیاری از مواقع خواننده را مجذوب می کند و مانند دفن کردن کله خروس در قبرستان که قسمتی از وقایع برای مراد اتفاق می افتد و قسمتی برای کهزاد که ناگزیری این موضوع را نشان می دهد که اعمال همزاد ها بر هم تاثیر می گذارد و سرنوشت یکسان برایشان رقم می زند. اما در پایان رمان که هر روایت اتفاق را یک بار از قول کهزاد و یک بار از قول مراد می شنویم تبدیل به تکرار مکررات می شود که به گسست روایت و آسیب به فرم رمان می انجامد.
وقتی کتاب آفرینش تورات را مرور می کنیم بی شک رد پایش را در بوی خوش تاریکی به وفور می می یابیم. اشاره به هابیل و قابیل و گل و رسوب حوض که اشاره به آفرینش انسان از گل است و نافرمانی شیطان و الخ ..
این رمان ، رمانی طنز و برای هجو این پندار های تاریخی بشر نیست اما نگاه و لحنی طنز در عین سیاه نمایی و ارائه صحنه های گروتسک در رمان دارد. صحنه های مشمئز کننده رمان با نگاهی خاص که نویسنده در بیان آن ها ارائه می دهد برای مخاطب دوست داشتنی می شود و گاهی می توان چنین فرض کرد که توهم و تخیل قوی نویسنده به مخاطب هم منتقل می شود و او را به فکر می اندازد که واقعا چقدر به زندگی روزمره و روایت هایی که مردم روز گار تعریف می کنند نزدیک است.
این که برای درمان شهرزاد، هر کس راه حلی پیشنهاد می کند و اینکه هیچ کس از دست برد شیطان در امان نیست مانند سید نباتی هم که انگشتری دارد که به انگشتر شیطان می ماند و یا حتی شیطانی که ریاضی و منطق می داند و شیطانی که فلسفه می داند و اشاره ای است به مخالفت دین با دانایی و معرفت. چنان که شیطان که به تعبیری همان عقل است که میوه معرفت و شناخت را به انسان ارائه کرد و انسان چون زندگی گوسفند وار خود را در بهشت دید از آن جا رانده شد. و روایت مردم از گم شدن اسد که از قسمت های درخشان رمان است این پرسش را در ذهن خواننده ایجاد می کند که واقعن حقیقت در این دنیا چیست؟
شک و تردید در همه ارکان این رمان وجود دارد و شاید به همین دلیل است که بر طرف کردن شک در پایان رمان به مذاق مخاطب خوش نمی آید و به فرم رمان ضربه می زند.
اشارات بسیار به بعضی از رمان های معروف و جملات قصار از بعضی بزرگان این شک را هم ایجاد می کند که در کل راوی پاره صفر داستان هم دروغ می گوید و در حقیقت با این سطح دانایی این خود اوست که تمام ماجراها را شکل داده و به هر دلیلی آن ها را به مراد و کهزاد نسبت می دهد. اشاره به ادیپ شهریار و تو ضیحاتی که در باره بسیاری از وقایع تاریخی می دهد هم گواه بر این ماجراست و شروع رمان با این جمله که :« گاه آدمی سال های سال یک دمل چرکین را با خودش به این سو و آن سو می برد ، به میهمانی...» و این جمله هدایت : « در زندگی هر کس درد هایی است که مانند خوره ...» بی شک نمی توان از تاثیر بوف کور هدایت بر رمان بوی خوش تاریکی قاسم شکری گذشت.
در بوف کور با فرمی رو به رو می شویم که در ابتدا شخصی به بازگویی مسایلی می پردازد که به صورت سورئال و شگفت به مخاطب عرضه می شود و در بخش دوم به نوعی به توضیح رئال ماجرا می پردازد و به نوعی مسایل را باز می کند و چنین فرمی در بوی خوش تاریکی هم دیده می شود .
شباهت زن اثیری به شهرزاد و در جای دیگر شباهت لکاته باز به همین شهر زاد نیز شباهت دیگر این دو رمان است و باز هم می توان به مشابهت های بیشتر اشاره کرد که به نظر این قلم حسن این رمان است زیرا از دانشمندی که با ریاضیات اثبات کرد که زمین به دور خورشید می چرخد پرسیدند چطور به این اثبات رسیدی و او گفت : با پا گذاشتن بر شانه بزرگانی که پیش از من بر این ادعا تاکید می کردند.
حال که به باز خوانی دوباره این رمان پرداخته ام از رای و اصراری که بر اول شدن این رمان به عنوان یکی از داوران دور پایانی چشنواره رمان متفاوت سال جشنواره" واو" داشتم پشیمان نیستم و معتقدم این رمان به حق برنده جایزه رمان متفاوت سال ایران شده است.
«سروش عليزاده»
رشت


۱۳۸۸/۰۶/۰۵

نقدي بر كتاب هيچ باراني اين همه را نخواهد شست .









درود بر مهربان ياران
خانم بهاره رضايي از دوستان خوب شاعر و روزنامه نگار و منتقد ادبي است و از همه مهمتر اين كه گيلاني است!
هميشه لطف دارد و نوشته هايش را براي من هم مي فرستد تا فرصت خواندنش را داشته باشم.
اين نقد هم نوشته ايشان است كه در سايت ادبي پياده رو هم به چاپ رسيده است.


بهاره رضايي در شهر «رودسر» متولد شده است.از 9سالگي به سرودن شعرهايي نثر گونه پرداخت اما آغاز شاعرانه گي اش در 12 سالگي اتفاق افتاد.او در رشته ي ادبيات داستاني تحصيل كرده است.
اولين بار شعرهايش در مجله ي «آدينه» در صفحه اي تحت عنوان ِ«با نوآمدگان و نو آوران شعر»منتشر شد.
سال 1378 اولين مجموعه شعر او با نامِ«آنيتا؛عروس ِ چهار فصلْ سكوت»ازسوي انتشارات «سيمرو»منتشر شد.اغلب شعرهاي اين مجموعه عاشقانه و از بُن مايه هاي تغزلي و ليريك برخوردار است.
او در اين سال ها روزنامه نگاري را تجربه كرد و در مطبوعات رسمي كشور به فعاليت پرداخت.
سال 1381دومين مجموعه شعر او با نام «خدا خواب تازه تري برايم ديده است» از سوي انتشارات«نيم نگاه» منتشر شد. اين كتاب در سال1382 در شمار برگزيدگان دريافت« جايزه ى شعر ِامروزِ ايران"كارنامه" » قرار گرفت.
سومين مجموعه شعر اودر سال 83با نام؛ «دُرُست بايد همين امروز تيربارانم مي كردى؟!»از سوي انتشارات «محقق»و با همكاري نشر "جهان سترگ"منتشر شد.اين مجموعه به عنوان ِ مجموعه شعر برگزيده ى سال از طرفِ مجله ي «نگاهِ نو» شناخته شد.
در بهارِ1384 در برنامه ي ادبي ي«ديدار با طبيعت»به همراه شاعران فرانسوي شركت داشت و با «كاروان شعر» در شهرهايي چون:شيراز،اصفهان،فيروزآباد،تهران،شهركرد و.... شعرخواني داشت.
بهاره رضايي در آبان1384«نوامبر2005»به دعوت «بيى نال» شعر فرانسه به پاريس رفته و شعر خواني و سخن راني هايي را برگزار كرده است.
در مهر ماه 1385«اكتبر 2006»به دعوت دانشگاه« اِكونومي تكنولوژى»آنكارا و دانشگاه«بيلگى» استانبول به تركيه رفته و در كنفرانسِ ادبي با عنوانِ «همسايه!دررابازكن!» شركت كرده است.
گزيده اي از شعرهايش توسط "مؤسسه ي انتشارات نگاه" منتشر مي شود.
مجموعه شعر جديد ش با نام "يادداشت تفاهم" از سوي نشر چشمه در دست انتشار است.
بهاره رضايي؛ ويراستارو مشاور ادبى ي« مؤسسه ى انتشارات نگاه»است.


من بيمارم و اين بيماري عجيب نيست(1)


نگاهي گذرا به مجموعه شعر "هيچ باراني اين همه را نخواهد شست"
سرود ه ي شبنم آذر

نوشته :بهاره رضايي
شبنم آذر با انتشار كتاب "به تمام زبان هاي دنيا خواب مي بينم"حضور رسمي اش را به عنوان شاعر در سال 84 اعلام مي كند.پيش از اين، از اين شاعر در مطبوعات،شعرهايي منتشر شده است.
شبنم آذر بيش از يك دهه،به عنوان روزنامه نگار و مسئول صفحه هاي ادبي-هنري در مطبوعات اين سال ها فعاليت داشته است.
شعرهاي شبنم آذر را با واكاوي شرايط اجتماعي و گاه فرهنگي جامعه،مي توان رديابي كرد.فعاليت در حوزه ي زنان ،يكي ديگر از دغدغه هايش در اين سال ها بوده است كه حضور اين "دلمشغولي" را نيز در شعرهاي او مي توانيم ببينيم.
در اولين كتابش؛ "به تمام زبان هاي دنيا خواب مي بينم"،شاعر درگيري و تمركز مستقيم و مطلقي روي "شهود" دارد. او با پاي حس هايش قدم به وادي شعر مي گذارد و هر شعر اين كتاب،نشانه هاي شهودي بارزي دارد و در اين" شهودي نويسي" ،شاعر رگه هاي كم رنگي از "سركشي نويسي" را هم به ما نشان مي دهد
اما اين سركشي ها و طغيان،در اين كتاب،رشد نمي كند و سر تسليم بر پيشاني شعر مي سايد:
به زانو در مي افتم
براي نيايش
در احاطه ي باد
دشت
پاي برهنه ام را دوست دارد
از چشم انداز خدا
به گياهي مي مانم
روييده از تمام دانش خاموش زمين(2)
شعرهاي اين كتاب؛اغلب درون نگر و محفل گريز هستند.شاعر گاهي در اين كتاب؛چشم هايش را مي بندد و با پاهاي برهنه از سطح رودخانه ي شعرهايش عبور مي كند! و مي خواهد كه خيس هم نشود! و اين يعني راه رفتن روي لبه ي تيغ! :
شعر مي خندم
شعر مي گريم
به تاوان عصيان فرو خورده ام
اين سرانجام
سياره اي ست
كه خارج شده از مدارو
مي شكافد
و مي بافد رؤيا(3)
و اما كتاب تازه منتشر شده ي شبنم آذر با نام "هيچ باراني اين همه را نخواهد شست" از حركت سعودي شاعر خبر مي دهد.
ذهن و زبان او در اين كتاب،پالايش شده.آن شاعر شهودي در مجموعه ي قبل ،اين بار از آن شهود صرف، به نفع استحكام ساختاري شعرهايش استفاده مي كند.
حالا ديگر شهود،حرف اول را نمي زند.
براي انتخاب واژه هايش از درون،وسواس بيشتري به خرج مي دهد.گزيده گو تر شده و جسارتش براي استفاده از واژه هاي زنده و تازه ي معاصر و به كار گيري آن در بطن شعر هايش،پررنگ تر شده است:
با پرچم
بي پرچم
سال هاست
پيروزي فراموش شده
و زير اين كلمات
مين هايي ست
كه داوطلبانه مي خواهند
خنثي شوند(4)
نگاه هستي شناسانه اش از كلي نويسي پيرامون مفاهيم بزرگ،تغير مسير مي دهد و دچار دغدغه ها و چالش هاي تازه مي شودو آن نگاه كلي و اَبَرفضاها شكسته مي شودو جايش را به خُرده دغدغه هاي ملموس و گاه روزمره مي دهد:
باد
نخ شاخه ها را تكان مي دهد
آسمان
نخ بال پرنده ها را
بهار مي رسد
و ما
هيشه اين نمايش را دوست داشته ايم(5)
چيزي كه در اين كتاب بسيار به چشم مي خورد: حضور عناصري چون سياهي،شب،تاريكي،مرگ است و اين به چشم خوردن آن چنان گسترده شده است و بسامد بالاي اين كلمات در شعرهاي اين كتاب،ما را با جهاني تلخ و تاريك به روايت شاعر روبه رو مي كند:
قير ته كفش ها
قير خيابان
قير گربه ي سياه
قير شب
هيچ باراني اين همه را نخواهد شست.(6)
و اين تلخي و سياهي به اين همه خلاصه نمي شود.تاريكي در جان شاعر نشست كرده است و از نگاه او،شب به اين سادگي ها از درون او نمي رود:
پايش نمي رود
نمي رود شب-سال هاست-
آفتاب اين پهلو آن پهلو مي كند
-از مشرق-
پايش نمي رود برود
مي ايستد كنار ترن هاي ساعت ظهر
و دستمال سرخش را تكان مي دهد.....(7)
زبان و لحن در اين كتاب،دچار تغيير شده است و حس ها زباني جاي خود را به فضاهاي تكنيكي هم گاه داده اند و اين نشان از آن دارد كه شاعر در اين كتاب دچار دغدغه هاي فرمي و زباني هم مي شود ولي اين فضاها هنوز در ناخودآگاه شاعر وجود دارد و گاه بازتاب پيدا مي كند :
...پس با دست هايي كه هنوز بوي باروت مي دهد
ديگر خط نمي كشم-بي جهت-
در نقطه ي خودم عمود مي مانم
مي بينيد
بي آن كه عمودي در كار باشد
بايد برگردم به سطر اول
از پشت عينك دودي...(8)
مديوم رسانه اي مطبوعات كه شاعر سال ها با آن سروكار دارد.در جان شعرهايش رسوخ مي كندو در لايه هاي دروني ذهنش جايي ميان شاخ و برگ هايش گير مي كند و گاهي هم لانه مي سازد :
اين عكس ها
سال ها را پس مي گيرند
دونفر به سبك يك فاجعه
مي ايستند در برابردوربين
به هم دست مي دهند
جيب هاشان از آمار مرگ و مير پُر
سرهاشان
از تيترهاي درشت راست...(9)
حضور طنز كه پيش از اين در شعر هاي شبنم آذر،حضور كم رنگي داشت ؛در اين كتاب گاه به چشم مي خورد واين بار با دغدغه هاي اجتماعي بيان مي شود :
چشم عادت مي كند
به تاريكي
به نور
مسافران گرامي
لطفأ براي رسيدن به ميدان آزادي
در ايستگاه "ملت" پياده شويد
"دروازه دولت"تعطيل است(10)
شبنم آذر،شاعري ست كه به گذشته هاي خود پشت نمي كند. به خاطر آوردن كودكي و فضاهاي نوستالژيك يكي از تم هاي هميشه در شعرهاي او محسوب مي شود.و اين نگاه را گاهي با نشان دادن (زن-مادر) و گاه با بروز (زن-معشوق) بروز مي دهد و گاهي به شكل روايتى ،
اتوبيو گرافيك از گذشته ها مي گويد:
...ما ارزن بوديم براي پرنده هاي پوش كرده
نان بوديم براي رد سگي ولگرد
ما تكان شاخه هاي ليمو و نارنج بوديم از شر برف
و خوب يادم هست
خنده ي سفيد زمستان بوديم....(11)
سراسر شعرهاي اين كتاب،از نوعي نگراني و اضطراب شاعر،خبر مي دهد.او مضطرب است و گاهي مي توان لرزش كلمات و سطرهايش راحس كردو البته اين تشويش،پيامدهاي خوبي براي شاعر رقم مي زند و به استحكام بافت معنايي شعرها كمك مي كند :
ديوارهاي كر
ديوارهاي لال
ديوارهاي كور
ايستاده اند
ميان ما آدم ها
كه مي افتيم(12)
شبنم آذر، نقاش هم هست ولي بر خلاف بسياري از شاعران نقاش،هستي شعرهايش را با فضاي نقاشي هايش تلفيق نمي كند؛
تنها تصاويري گاه تجسمي مي بينيم :
آفتاب
لميده است روي سرخي قالي و گنجشكان
بر شاخه هاي سيب
ذكر مي گويند...(13)
دلبستگي به فضاهاي شرقي ،نيز در اين كتاب ديده مي شود كه نشان از وابستگي هاي دروني شاعر به اين نوع تم ها دارد:
سيب پلاسيده
سلامي ست از بعداز ظهرهاي بي مهمان
پرده هاي كشيده
زمستان را رنگ مي زنند
حالا
لاهور در بهار لميده است
و شكوفه هاي سرخ مي چيند
قوال ها
لاي دود و دهل
جولي الحلال مي گويند
و زمستان هنوز
براي بهار شدن
بهانه اي دارد (14)
و درانتها آن چه پيرامون شعرهاي اين مجموعه مي توان گفت اين است كه شاعر خودش را از گزند اَبَرفضاها و كلان نويسي هاي مجموعه ي پيشين ،ايمن كرده است و براي رسيدن به افق ها و سرچشمه هاي تازه ي شعري اش بايد به دنبال هواهاي تازه باشد و از نفس كشيدن در ميان فضاهاي غير متعارف،بيم ناك نشود . قدرت و توان ريسك پذيري در شعرهاي او كم نيست،تنها شاعر بايد آن ها را به فعليت،نزديك كند.


پي نوشت ها:
1-برگرفته از متن كتاب"هيچ باراني اين همه را نخواهد شست"،شبنم آذر،نشر ثالث،1387
2-به تمام زبان هاي دنيا خواب مي بينم،شبنم آذر،نشر ثالث،1384،ص22
3-همان،ص 27
4-هيچ باراني اين همه را نخوهد شست،ص25
5-همان،ص29
6-همان،ص32
7-همان،ص56-57
8-همان،ص35
9-همان،ص73-74
10-همان،ص76
11-همان،ص21
12-همان،ص38
13-همان،ص46
14-همان،ص70-71

آيينه ها - دينو بوتزاتي - برگردان محسن ابراهيم



درود بر مهر بان ياران


با سپاس از شما و نوشته هاي خوب و سودمندي كه بر داستان نظام الدين مقدسي داشتيد.


اين داستان را برايتان مي گذارم كه اميد وارم خوشتان بيايد.


دینو بوتزاتی (به ایتالیایی: Dino Buzzati) ‏ (۱۶ اکتبر ۱۹۰۶ - ۲۸ ژانویه ۱۹۷۲) نویسنده ایتالیایی.
معروفترین کتاب او رمان
بیابان تاتارها (Il deserto dei Tartari) است که شهرت جهانی یافته است. از این کتاب فیلمی هم ساخته شده که فیلمبرداری آن در ارگ تاریخی بم در ایران صورت گرفته است.ادامه ...


آيينه ها برگردان:محسن ابراهيم


جواني بسيار خوش لباس در حالي كه به زنان بسياري كه پشتِ ميزها نشسته بودند، نگاهي از سر بي اعتنايي و تكبر مي‌انداخت، از تالار چاي خوري در شيريني فروشي متداولِ روز عبور كرد.
خانم سيمونا چِري ، به شكل نوعي چهچهه لرزان كه خاص او بود، زير خنده كوتاهي زد و به دوست هم سن و سالش، خانم فلوسيه گفت: « اَه اَه، ديديش؟ جووناي امروزي؛ جووناي امروزي، چه كسالتي! آخه تو كله‌شون چيه؟ غيرقابل فهمه. عجيب و غيرقابل فهم، به شرفم قسم. دوست دارم بدونم تو كله‌شون چيه. يكي از اونا، اونيه كه رد شد. احيانا مي گي اونا نمونه جوون‌ها و مرداي كاملن و قيافه شونم بد نيست.


اما زن‌ها رو، اصلاً زن‌ها رو نگاه هم نمي‌كنن! همين بيست سال پيش، بيست سال پيش چيه؟ همين پونزده سال، ده سال پيش، جوون‌ها يه چيزاي ديگه‌اي بودند؛ به شرفم قسم. ده سال پيش، اين جا يه جوونك از بس دختراي خيلي قشنگِ دور و ورشو نگاه مي‌كرد، گردن درد مي‌گرفت. ديديش چطوري گذاشت و رفت؟ انگار نه انگار كه آدم بوديم. «اَه آه».


و در حالي كه خنده را چاشني‌اش مي كرد تكرار كرد: «فقط خدا مي‌دونه كه از جوونايي از اين قماش، چه دنيايي ممكنه ساخته بشه. جوونايي كه زن‌ها براشون وجود ندارن. آه انكار نمي‌كنم، يه زماني حتي شورش در اومده بود. تو خيابون، اون نگاه‌هاي هيز، و واي كه اگه زني تنها بود: «دختر خانوم، دختر خانوم اجازه مي‌فرمايين؟» واقعاً عذابي بود. اما امان از اين بي‌محليِ امروزه روز! تو فلوسيه، به نظرت نمي ياد؟»
«آره آره همين طوره كه تو مي گي. سليقه جوونا عوض شده. به هر حال ديگه دنيا، اون دنياي سابق نيست. مثلا" به آينه ها دقت كرده‌اي؟»
«آينه ها، چطور؟»
«ديگه مثل سابق درست شون نمي‌كنن؛ بهت قول مي‌دم. فوت و فنش از يادشون رفته. حالا همه شون كج و كوله ن. نمي‌دونم چرا؛ ولي صورتِ تو كج و كوله نشون مي دن. آدم در جا ترس ورش مي داره. دهن كج؛ گونه‌هاش همه ش چروك؛ چشم‌هاي بي حال. تو تا حالا متوجه ش نشده‌اي؟»
سيمونا مشتاقانه تصديق كرد: «آره بابا! حق داري! حالا مي فهمم چرا بعضي وقت ها ... ديگه بلد نيستن درست شون كنن. دليلش اينه. بمب اتم اختراع كرده‌ان؛ مي خوان با موشك برن به ماه؛ عجب حكايتي! اما ديگه بلد نيستن حتي يه آينه درست كنن كه درست نشون بده!»


برگرفته از كتاب "متاسفيم از ..."نشر مركزچاپ اول اسفند 1385 ص 93 و 94


۱۳۸۸/۰۶/۰۳

بي چيزي - نظام الدين مقدسي - براي نقد


درود بر مهربان ياران

نظام الدين مقدسي از دوستان خوب من است.

داستان را هم خوب مي شناسد و خوب هم مي نويسد.

از دوستان من در استان فارس است.قبل از من دوست بسياري از شما مهربان ياران بوده و هست .

به بسياري از وبلاگ ها با تداوم سر مي زند و به نقد بدون تعارف و گاهي خشن هم مي پردازد.

من او را با همين ويژگي به قول خودش نقد سلاخانه دوست دارم و پذيرفته ام.

حال شما هم دعوت هستيد براي نقد بدون پروا و سلاخانه از داستان بي چيزي نوشته نظام الدين مقدسي

با احترام و درود

سروش عليزاده
وبلاگ هاي نظام الدين مقدسي داستان داستان داستان و ضد ادبيات



بی چیزی نوشته نظام الدين مقدسي


فقط ممد میدونست من کجا خودمو پنهون کردم از چشم مردم . همونم بود که برام خبر می آورد . اونروز هم منتظر شدم تا ساعت نه شب شد . اومد . ولی خبری داد که اصلا منتظرش نبودم . اول چراغ قوه رو گذاشت رو ي تلوزیون .بعد همانطور که میرفت طرف رو شويي سلام کرد . من سیگارمو پک زدم . بی خیال همه چی بودم . سلام کردن و علیک گفتن هم دیگه از یادم رفته بود یا اصلا واسم مهم نبود .
محمد با حوله ای که بین دستاش له و لورده میشد و دوباره صاف میشد اومد و نگام کرد . چشاش مث هر شب نبود . گفتم : ای ول . جین پوشیدی . ببینم شلوارو . اومد جلوتر . نشست . شلوار جین نوی پوشیده بود . گیرم دزدیده بود یا هر چی ولی خوشم اومد . یه جور حالت یادآوری هم اومد و رفت . آخه روزایی داشتیم و بحث می کردیم کدوم شلوار دختر کشه . پارچه ای . جین . چه رنگی ؟ همیشه هم جین دکمه ای بود . ولی شلوار جین که از جلو دکمه میخورد کم بود و گرون . این بود که زدیم تو خط کف رفتن . حالا جینی که مممد جون پوشیده بود یه جورایی فرق داشت . با دست رو شلوارش دستی کشید و گفت : رحمان برگشته پسر . رحمان خودمونو میگم . هنو نرسیده رفته سراغش . اینو گفت و سرشم بلند نکرد . عینهو خبر مرگ مادرمو آورده باشه رفت تو لک . چیزی نمیگفتم معذرت خواهی و این چیزا هم میکرد . سیگارمو وسط سینی وامونده و کثیف چای له کردم . لبها رو محکم رو هم فشار دادمو و دود رو از بینی دادم بیرون . کمرمو از پشتی کندمو و خم شدم جلو . گفتم : خب . که رحمان بی چیز قرتی بازی هم بلده . حالا کتی چی گفته ؟ محمد سرشو کج کرد یه طرف . انگاری اونطرف کتی باشه و داره نگاش میکنه که بشنوه چی گفته . بعد گفت : خب رحمان هر چی نباشه رفته درس خونده . تو چی ؟ درس خوندی یا آبر و داری کردی واسه کتایون ؟ معلومه که گفته آره . گاهی وقتا از ممد میترسیدم . انگاری طرف من نبود اصلنی . حرفاشم جوری میزد که آدم از شلغم بودن خودش تو معرکه ی عشق و غیرت و این چیزا چیزا دردش میومد . منم گفتم : انگاری حالیت نیس رفیق .کتی آبجی منه . من نمیزارم آـبجیمو یه تخمه حرومی مث رحمان ورداره ببره جوون مرگش کنه . حالیته ؟ . بلن شدم رفتم تو آشپزخونه . دو تا اتاق تو کارخونه ی یخ سازی دور از شهر گیر آورده بودم و و روز و شبمو توش حروم می کردم . اجارشم نمیدادم . ممد با صاحب کارخونه یه رفاقتی داشت . در یخچال یه نفره ی نیم متریو واز کردمو . چیزی نداشت . درشو محکم کوبیدم . در دیگو که قل قلش هوا بود باز کردمو با چاقو یه سیب زمینیو نشونه رفتم . انگار شکم رحمانو بخوام بزنم محکم زدم . پخته بود . اونا رو با نون و نمک و آب آوردم . ممد با گوشی موبایلش ور میرفت . نشستم گفتم : ول کن ماسماسکو . حرف بزن بینم . چی شده کتی عاشق رحمان شده ؟ غلط نکنم حرف پول موله نه ؟ ممد همونجور با گوشی ور رفت ولی یه لحظه گوشیو غلاف کرد بین پاهاش و به من نگاه کرد . نمکدونو ورداشتم که گفت : خواهرته دیگه . خب پس چرا اینجا تمرگیدی . من که دارم میگم رحمان اومده و خواستگاریم کرده . گفتم : پلیسا. ممد تند شد . دستشو تو هوا تکون داد . شکلکمو در آورد و یه جوری گفت پلیسا که یه مادر مرده فقط بلده بگه . بعد گفت : کدوم پلیسا بدبخت . مگه حالیت نیست . تغعطیلات نوروزه ها . همشون رفتن . اون یکی دو تا هم فقط نگهبونی میدن . میتونی بیای بیرون . هیچکی نمیفهمه . سینی رو هل دادم جلوتر . ممد هم دست کرد تکه نونی ورداشت و دوباره همون حرفا رو زد . دلم یه جورایی داشت رضا میداد که برم بیرون ولی گفتم : نه . مردم چی . هم دیدن که من قبر امامزاده رو کاویده بودم واسه زیر خاکی . دشمنمن دیگه . ممد لقمه دومش یا سومشو گرفت و نمک دونو ورداشت : آره پسر . همه فهمیدن . ولی تو شهر پخشه که قبر امامزاده هیچ استخونی نداشته . پخشه که مردم یه جورایی شک کردن . خندم گرفت و هیق و هیق کردم . کمی آب خوردم . مزه ی نمک از تو دهنم رفت . گفتم : لابد امامزاده بی استخون بوده دیگه . ولی هر چی بود واسه من یه بهشت ارزش داره . میتونم با زیر خاکیاش یه شهر و بخرم ممد . وقتی گفتم ممد دستمو محکم کوبیدم رو پام و بلن خندیدم . ولی ممد تو فکر بود . گفت : زیر خاکی مهمتره یا کتایون . فکر کردی تو ؟

ممد یه جورایی راس میگفت . باید به داد آبجیم میرسیدم . اگه یه بله گفته باشه تا آخرش میره . منم اینجا بشینم تا زیر خاکیها رو پول کنم دو سه ماهی علاف خداییم . .

بعدشم که باید وردارم گورمو گم کنم . این نامردیو هیچکی در حق خواهرش نکرده . اونم کتی که حق داره رو برادرش حساب وا کنه . هر چن که امروزا اسم برادرشو یه جوری میبرن انگاری دزده . شش سال پیش که من و ممد و رحمان بی چیز رفتیم سربازی و اون اتفاق لعنتی افتاد فکرشم نمیکردم که رحمان بخواد به خاطر حفظ آبروش با خواهر من اینجوری تا کنه . البت که از من دلخور بود ولی نه اینکه همه ی رفاقتمونو یه جا قلع و قمع کنه با این کارش . قضیه این بود که یه روز ما رو بردن واسه یه آزمایش که ببینن چن مره حلاجیم . اولش ترس خورده بودیم که میخوان مستقیم ببرنمون جبهه . ولی ما رو بردن تو یه جای برهوت . رحمان لاغر بود و از هممون بیشتر میترسید . ما رو کردن دودسته که مثلا با هم بجنگیم و این یکی دسته خاک اون یکی رو مال خودش کنه . لامصب روز بدی بود . رحمان و ممد افتادن تو دسته ی اونوری . خب . تیر مشقی بود که بهمون داده بودن . ولی همون صداشم بد جوری گوش آدمو کر می کرد . جنگیدیدیم و نیم ساعت بعد ما تونستیم بریم اونوریا رو تسلیم کنیم . ممد دوید طرفم و گفت رحمان زخم برداشته . رفتیم دیدیم همه دورش جعمن . رفتم کنارش و فقط دیدم از وسط پاهاش خون میزنه بیرون . بردنش . منو وممد دمغ تو خوابگاه بودیم . بعد شایعه شد که رحمان بستری شه . یه ماه بعد هم گفتن دیگه نمیاد سربازی و یه معاف درست و حسابی خورده . سر در نیاوردیم چرا . تیر مشقی بود . تو اولین مرخصی رفتیم دیدنش . گفت نمیخواد منو ببینه . نمیدونم کدوم قرمساق بهش گفته بود که من زدمش . اوضاع بدریخت شد . آخه من و ممد فهمیدیم که رحمان از قافله ی مردا اومده بیرون . تیر مشقی حساب اونجاشو رسیده بو د . قسم داد به هیچکی نگیم . نگفتیم و یه ماه بعد تو سربازی با خبر شدیم که رحمان بی چیز واسه درس رفته هند . واقعا هم رفته بو د. حالا شش سال میگذره و برگشته نامرد . راست رفته خواستگاری خواهرم که مثلا تلافی کنه . کور خونده ولی . زیر خاکی سر جای خودش و لی آبجیم مهمتره .

خلاصه من و ممد نشستیم و فکرامون و جمع و جور کردیم . من که نمیتونسم به آبجیم اینا رو بگم . هیچکی نمیتونس . فقط یه راه داشت که خودش بفهمه . عینهو ما که فهمیدیم . پس باید وقتی رحمان و کتایون با هم هستن بریم سراغشون . به ممد گفتم مث سایه دنبالش کنه . قول دادم زیرخاکیا واسه اونم باشه . رفاقتش عین مرام بود لا مصب . ولی ممد بدون زیر خاکیم کارها رو ردیف میکرد . میدونسم . بالاخره یه شب رحمان ماشین تیوتای باباش رو ورداشته بود . رفته بود دم در خونه ی ما . مثل اینکه از قبل قرار داشته باشن کتایون میاد و تند سوار میشه . ممد خبر داد که کجان . تو یه جادده خلوت کنار خیابون ایستاده بود ماشین . موتور ممد جلو ماشین ایستاد و پریدم پایین . رفتم طرف ماشین . کتایون یه جیغ کوتاه کشید . من طرف کتی ایستادم ممد طرف رحمان . ممد دست کرد سوئیچ رو بیرون کشید . رحمان ماتش برده بود . کمی چاق شده بود . رو داشبور یه پاکت ونستون بو د . گفتم : رفیق چطوری ؟ رحمان سعی کرد از ماشین بیاد پایین . ممد سخت وایساد . رحمان نگام کرد . بعد دستش رو دراز کرد . یه جوری بدم اوم که دستش از کنار گردن کتی اومد طرفم . دستشو گرفتم . گفتم : مبارکه آبجی . داماده دیگه ؟ هیچی نمیخوای بگی تو ؟ کتایون گفت : هنوز عقد نکردیم . یعنی داریم حرف میزنیم . ممد گفت : با یه نامرد بی چیز ؟ گفتم: ممد بزار بگه . کتی گفت : چی میگه رفیقت ؟ رحمان گفت : راس میگه دیگه رفیقت نجسی خورده . بوی الکل میده . ممد چیزی نگفت . داشت نگاه میکرد فقط . بعد دست برد پاکت سیگار رو برداشت و و شنیدم یواشکی گفت : با اجازه رحمان بی چیز خودمون . به کتایون گفتم : یه دقه بیا پایین . کتی گفت : چه کارم داری ؟ تو شهر آبرو نزاشتی واسمون . همینطور داشت میگفت که درو باز کردم و خشن تر گفتم بیا پایین . اومد پایین . رحمان نگاه کرد . گفت : شماها چتونه ؟در رو کوبیدم و با کتایون کمی راه رفتیم . هوا دم کرده بود . کتی آرایشی هم کره بود به نسبت قبل . گفتم : دوسش داری ؟ چیزی نگفت . دوباره گفتم : پس نداری دیگه . ایستا . من هم ایستادم . تو تاریکی چشمهاش برق میزد . گفت : کجا بودی ؟ مادر همش گریه میکنه . گفتم : به درک . دارم واسه خودم کار میکنم . بعد از امامزاده رفتم پی یه کار . بر میگردم . شاهدی که نیست . کتی گفت : ولی همه میدونن که تو همیشه دور و بر امامزاده میپلکیدی . بعد خواست برگرده . گفتم وایسا و به طرف ماشین نگاه کردم . هر دو سیگار دود میکردن و یه چیزایی میگفتن . گفتم : ببین آبجی . اگه اومدم نه واسه اینه که بهت بگم ولش کن . میتونی ولش نکنی . ولی بعدش با خودته . کتی گفت : بعدش ؟ گفتم : حالا بیا . فقط گوش کن . خب ؟ پشت سرم اومد . سرمو کردم تو ماشینو و گفتم : همه چیو به خواهرم گفتم . حالا میتونی بری . کتایون کنار من گفت : چی گفتی مگه ؟ رحمان وایسا . کنار کشیدم . ولی رحمان وارفته بود دیگه و یه باره شروع کرد به گفتن که : داداشت رست میگه . ولی باور کن میخواستم هم امشب بهت بگم . کتایون در ماشین رو باز کرد . ممد گفت : آره جون خودت . رحمان گفت : خفه شو ممد . میگما . من گفتم : چیو میگی . کتایون گفت : تو میخواستی چیو امشب بهم بگی رحمان ؟ حالا بگو . رحمان با دو دست فرمونو گرفته بود . به ممد گفتم یه نخ بهم بده . خیلی وقت بود ونستون قرمز نکشیده بودم . رحمان شروع کرد .می دونستم اینجوری میشه . رحمان فکر کرده بود من مه چیو گفتم . حالا داشت واسه ثابت کردن صداقت و این حرفا با جزئیات مه چیو می گفت . همه چیو گفت . کتایون مثل جن زده ها دهانش باز بود و با هر جمله ی رحمان یه جیغ کوتاه می کشید . بعد بر و بر منو نگاه کرد . رحمان گفت : یه چیزی مونده هنوز . به خاطر رفاقت نمیگم . ممد گفت : بگو . رفاقت تمومه . من حالا ماشینو دور زده بدمو کنار ممد بودم . رحمان رو به من گفت : راس میگه ؟ گفتم : بگو . چه کار داری . رحمان گفت : تو منو زدی . همه همینو میگفتن . کتایون از ماشین اومده بود بیرون . نمیدیدمش ولی . گفتم : واسه همین خواستی تلافی کنی . نه ؟ خب . حالا برو . دیگه هم دور آبجی من خط بکش . بعد دیدم کتایون کنار جاه نشسته و گریه میکنه .

من نتونستم کسیو پیدا کنم واسه زیر خاکیا . اونا رو یه جای امن پنهونشون کردم . هنوزهم همونجان . یعنی ممد میگه همونجان . اومدم تو شهر . یه چن هفته ای کسی باهام کاری نداشت . بعد از مراسم عقد کنون ممد و کتایون به ممد گفتم وقتشه که زیرخاکیا رو آب کنیم . اینطوری میتونی زندگی خوبی داشته باشی . من هم میتونم برم و خلاص شم . بهش گفتم که همش تو ترس پلیسام . ممد قبول کرد . گفت خودش ترتیب کارها رو میده . چن وقتی گذشت . منو بازداشت کردن . بعدش محاکمه شدمو واسه هفت ماه زندانی خوردم . ولی هیچی نگفتم از زیرخکیا . بعد از اون روزها رو شمردم . ممد هفته ای دو بار میومد ملاقاتم . همیشه هم کتایون همراش بود . با حرکاتش میگفت که کارها رو جور میکنه . خیلی میخندید . فکر کردم : چقدر این دو تا خوشبخت شدن شانسکی . دو ماه که گذشت دیگه کمتر میومدن . کتی تنهایی میومد یا با مادر و میگفت که ممد کار داره . بعد یه بار مادرم گفت :دامادمون شرکت زده . یه شرکت بزرگ .

نوشته شده در تاریخ 28/5/88
نظام الدين مقدسي

۱۳۸۸/۰۶/۰۲

يكي از همين روز ها - برگردان محمد رضا قليچ خاني




درود بر مهربان ياران

داستاني از گابريل گارسيا ماركز را برايتان مي گذارم.

بدك نيست اميد وارم شما هم خوشتان بيايد.

گابریل خوزه گارسیا مارکِز (به اسپانیایی: Gabriel José García Márquez ) (زادهٔ ۶ مارس ۱۹۲۷ در در دهکدهٔ آرکاتاکا*[۱] درمنطقهٔ سانتامارا*[۲] در کلمبیا) رمان‌نویس، روزنامه‌نگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی است. او بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو (برای تحبیب) مشهور است و پس از درگیری با رییس دولت کلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش در مکزیک زندگی می‌کند. ادامه .....
يكي از همين روز ها
گابریل گارسیا مارکز
برگردان: محمدرضا قلیچ‌خانی
منبع: مجله گلستانه چاپ اسفندماه 82

دوشنبه با هوای گرم آغاز شد و خبری هم از باران نبود. آرلیو اسکاور که دندانپزشک تجربی بود ، صبح زود سر ساعت شش مطبش را باز کرد. چند دندان مصنوعی را که هنوز در قالب پلاستیکی بودند از کابینت شیشه‌ای برداشت و یک مشت ابزار را به ترتیب اندازه چنان روی میز چید که انگار به نمایش گذاشته است. پیراهن راه راه بدون یقه‌ای را که دکمه فلزی طلایی رنگی در بالا داشت پوشید و بند شلوارش را بست. شق ‌و رق و استخوانی بود و نگاهش هیچ تناسبی با شرایط محیط کارش نداشت و به نگاه مرده‌ها می‌مانست.
وقتی همه چیز را مرتب روی میز چید، مته را به سمت صندلی دندانپزشکی کشید و نشست تا دندان‌های مصنوعی را پرداخت کند. از قراین بر می‌آمد که اصلاً در فکر کارش نیست، ولی یکریز کار می‌کرد و حتی زمانی هم که احتیاجی به مته نداشت با کمک پا آن را به گردش درمی‌آورد.
بعد از ساعت هشت لختی دست از کار کشید تا از پنجره آسمان را تماشا کند و متوجه دو لاشخور شد که متفکرانه روی لبه پشت بام خانه همسایه نشسته بودند تا خشک شوند. مجدداً کار را ادامه داد و در این فکر بود که پیش از ظهر دوباره باران شروع خواهد شد. صدای جیغ پسر یازده ساله اش حواسش را پرت کرد.
- بابا!
- چی شده؟
- شهردار می‌گه دندونش را می‌کشی؟
- بهش بگو نیستم.
داشت دندان طلایی را پرداخت می‌کرد. آن را در فاصله نیم متری صورتش گرفت و با چشمان نیمه باز بررسی اش کرد. پسرش مجدداً از اتاق انتظار نقلی فریاد زد.
- می‌گه خونه اید چون صداتون را می‌شنوه.
دندانپزشک همچنان مشغول بررسی دندان بود. وقتی کارش با آن تمام شد و آن را روی میز گذاشت، گفت:
- دیگه بهتر.
مته را دوباره روشن کرد. چند تکه از یک پل دندان را از جعبه مقوایی که کارهایش را در آن می‌ریخت برداشت و مشغول پرداخت آنها شد.
- بابا!
- چیه؟
- می‌گه اگه دندونش رو نکشی با تفنگ می‌کشتت.
با طمانینه و با خونسردی فوق‌العاده‌ای پا را از روی پدال مته برداشت، از صندلی دورش کرد و کشو پایین میز را کاملاً بیرون کشید. کلت رولوری در آن بود. گفت: «بسیار خوب. بهش بگو بیاد منو بکشه.»
صندلی را چرخاند تا روبه روی در قرار بگیرد و دستش را روی لبه کشو گذاشت. شهردار در آستانه در ظاهر شد. طرف چپ صورتش را تراشیده بود ولی طرف دیگر که ورم کرده بود و درد داشت پنج روزی می‌شد که اصلاح نشده بود.
دندانپزشک در چشمان شهردار بی تابی چند شب را می‌دید. با سرانگشتانش کشو را بست و با نرمی‌گفت:
- بنشینید.
شهردار گفت: «صبح بخیر.»
دندانپزشک گفت: «صبح بخیر.»
ضمن این که وسایل داخل آب می‌جوشید، شهردار سرش را به زیر سری صندلی تکیه داد و حالش بهتر شد. نفسش سرد بود و مطب متروکی بود؛ صندلی چوبی کهنه، مته پایی و کابینتی شیشه ای پر از بطری‌های سفالی. روبروی صندلی پنجره قرار داشت و پرده پارچه ای کوتاهی تا حد شانه از آن آویزان. وقتی شهردار حس کرد که دندانپزشک به طرفش می‌آید، پاشنه‌هایش را محکم به زمین فشار داد و دهانش را باز کرد.
آرلیو اسکاور سر شهردار را به سمت نور گرفت. بعر از معاینه دندان چرک کرده، دهان شهردار را با احتیاط بست.
گفت: «باید بدون سرّ کردن بکشمش.»
- چرا؟
- چون آبسه کرده.
شهردار که سعی می‌کرد لبخند بزند به چشمان دندانپزشک نگاه کرد و گفت: «عیب نداره.»
دندانپزشک لبخندی نزد. ظرف وسایل ضد عفونی شده را آورد و همچنان خونسرد بود.
بعد سلف دان را به جلو هل داد و رفت تا دست‌هایش را در دستشویی بشوید. تمام این کارها را بدون نگاه به شهردار انجام می‌داد. ولی شهردار چشم از او برنمی‌داشت. دندان عقل پایین بود. دندانپزشک پاها را کمی‌از هم باز کرد و دندان را با گازانبر داغ محکم گرفت. شهردار دو دسته صندلی را محکم گرفته بود و پاها را با تمام قدرت روی زمبن فشار می‌داد و حس می‌کرد که کلیه‌هایش منجمد شده، ولی جیکش در نمی‌آمد. دندانپزشک فقط مچش را حرکت می‌داد. بی هیچ کینه ای و با ملایمتی نیشدار گفت:
- حالاست که باید تاوان اون بیست نفر کشته رو بدی.
شهردار صدای قرچ قرچ استخوان‌های فک اش را می‌شنید و چشمانش پر از اشک شده بود. ولی تا بیرون آمدن دندان، نفس را در سینه حبس کرد. بعد آن را از پشت اشک‌هایش دید. دندان چنان با دردی که می‌کشید غریبه می‌نمود که عذاب پنج شب گذشته را فراموش کرد.
شهردار روی سلف دان خم شد. عرق کرده بود و تشنه اش بود. دکمه اونیفورمش را باز کرد و از جیب شلوارش دستمالش را بیرون آورد.
گفت: «اشک‌هایت را پاک کن.»
پاک کرد. می‌لرزید. وقتی دندانپزشک دست‌هایش را می‌شست توجه شهردار به سقف شکسته و تارعنکبوت خاک گرفته ای جلب شد که تخم‌های عنکبوت و چند حشره مرده بر آن دیده می‌شد. دندانپزشک که داشت دست‌هایش را خشک می‌کرد، برگشت. گفت :«برو استراحت کن و با آب و نمک غرغره کن.» شهردار بلند شد و به سبک احترام نظامی‌خداحافظی کرد و به سمت در رفت و پاها را کش داد، بدون اینکه دکمه اونیفورمش را ببندد.
گفت: «صورتحساب رو برام بفرست. »
- برای تو یا شهرداري؟
شهردار به او نگاه نکرد. در را بست و از پشت در توری گفت: «همون مزخرفات همیشگی.»
سروش عليزاده
رشت

۱۳۸۸/۰۶/۰۱

آن چه ما ادبيات مي ناميم- هانس گئورگ گادامر


هانس-گئورگ گادامر (به آلمانی: Hans-Georg Gadamer) (۱۱ فوریه ۱۹۰۰۱۳ مارس ۲۰۰۲) فیلسوف برجستهٔ آلمانی در سنت قاره‌ای و نویسندهٔ اثر مشهور حقیقت و روش (۱۹۶۰) بود.ادامه مطلب

آنچه ما ادبيات مي ناميم.نوشته :"هانس گئورگ گادامر"

منبع: والس ادبي
آنچه ما ادبيات مي ناميم نه با بازگشت به زمان گذشته، يعني زمان پيدايش آن، بل با شركت فعال و سازنده در آنچه امروز گفتني ست درك مي شود. به راستي، نكته ي اصلي مناسبت ميان افراد نيست، (مثلا ميان خواننده و مولف كه چه بسا يكسر ناشناخته است) بل شركت در مبادله اي است كه متن با خواننده برقرار مي كند. زمان ادراك متن و معناي آنچه در متن گفته مي شود، هر دو به زمان حاضر برمي گردند، و يكسر از آن سنتي كه به پندار ما مولف در آن جاي گرفته است و از تمايل ما به كاربرد تاويل تاريخي آن سنت مستقل هستند.
هر دوره از سر ناگزيري، متن را چنانكه پيش رويش قرار گرفته است مي خواند. چرا كه وابسته است به سنتي كه درونش بهره اي مادي دارد و ناگزير است در آن خود را بشناسد. معناي راستين متن چنانكه در كار تاويل كننده مطرح مي شود، به عناصر محتملي وابسته نيست كه خصلت نماي دوران مولف و مخاطب هاي هم روزگارش هستند. چرا كه اين معنا دستاورد شرايط تاريخي تاويل كننده و از اين رهگذر، تمامي فراشد عيني تاريخي است…. معناي متن از نيت مولف فراتر مي رود، نه گاه به گاه، بل همواره. شناخت فراشدي تكرار شونده نيست. بل هميشه داراي منش آفريننده است. … هر كس كه چيزي را مي شناسد، آن را به گونه اي متفاوت مي شناسد.

۱۳۸۸/۰۵/۳۰

دروغ - داستاني از ريموند كارور- برگردان اسدالله امرايي




درود بر مهربان ياران
با سپاس از شما در نقد داستان خانم پرارين حاجي زاده
در اين پست داستان دروغ نوشته ريموند كارور را برايتان مي گذارم.
اميد دارم با خواندن اين داستان كيفور شويد و هم بهانه خوبي براي تبادل اطلاعات داشته باشيم.
با احترام و سپاس
سروش عليزاده
رشت
ریموند کِلِوی کاروِر جونیور (به انگلیسی: ‎Raymond Clevie Carver, Jr.‎ ‏) (۲۵ مه، ۱۹۳۸-۲ اوت، ۱۹۸۸) نویسندهٔ داستان‌های کوتاه و شاعر آمریکایی بود. او یکی از نویسندگان مطرح قرن بیستم و هم‌چنین یکی از کسانی شمرده می‌شود که موجب تجدید حیات داستان کوتاه در دههٔ ۱۹۸۰ شده‌اند.
دروغ
زنم گفت: «دروغ می‌گوید. تو چرا باورت شده؟ حسودیش می‌شود. همین… حرف من را قبول نداری؟ تو که نباید آن حرف‌ها را باور کنی؟»
بارانی‌اش را درنیاورده بود و کلاه را هنوز به سر داشت. حرکت تندی به سرش داد. صورتش برافروخته از اتهام، سرخ شد.
شانه انداختم و گفتم: «چه دروغی دارد بگوید؟ چی عایدش می‌شود؟ از دروغ گفتن چی گیر او می‌آید. ظاهراً دوست ماست. دوست هردومان.»
با دمپایی ایستاده بودم و دست‌هایم را باز می‌کردم و می‌بستم. مختصری احساس حماقت می‌کردم. بازپرسی تو قواره من نبود. کاش نشنیده بودم و همه‌چیز مثل اول می‌ماند.
به حماقت من سر تکان داد. کلاهش را برداشت، دستکش‌ها را در آورد و همه را روی میز گذاشت. پالتویش را درآورد و روی پشتی صندلی انداخت.
«او یک لکاته است. همین که گفتم. خیال می‌کنی دوست هرقدر هم پست باشد، یا حتی آشنای ساده می‌تواند دروغ به این گندگی سرهم‌کند؟ اصلاً نباید حرف او را باور کنی!»
گفتم: «دیگر نمی‌دانم چی را باور کنم. می‌خواهم حرف‌های تو را باور کنم.»
گفت: «خوب بفرما باور کن! از من بشنو. من راجع‌به همچو چیزهایی دروغ نمی‌گویم. خوب بگو که واقعیت ندارد. عزیزم بگو که باور نمی‌کنی.»
دوستش داشتم. می‌خواستم در آغوشش بگیرم و نگه دارم و بگویم حرفش را باور می‌کنم. اما دروغ، اگر دروغ باشد، بین ما پیش آمده بود. رفتم کنار پنجره.
گفت: «باید باور کنی. خودت هم می‌دانی مسخره است. می‌دانی راستش را می‌گویم.»
کنار پنجره ایستادم و به رفت و آمد ماشین‌ها چشم دوختم. اگر سر بلند می‌کردم، عکس زنم را توی قاب پنجره می‌دیدم. به خودم تلقین کردم آدم نظرتنگی نیستم. از پسش برمی‌آمدم. به زنم فکر کردم، به زندگی مشترک‌مان، به حقیقت در مقابل دروغ، شرافت در مقابل رذالت، توهم ِِ برابر واقعیت. یاد فیلم آگراندیسمان افتادم که تازگی‌ها دیده بودیم. زندگی‌نامه لئو تولستوی را به یاد آوردم که روی عسلی بود، حرف‌هایی که درباره‌ی حقیقت زده بود که روسیه‌ی قدیم را جنباند. یاد دوستی قدیمی افتادم، که اوایل و اواخر دوره‌ی دبیرستان داشتم. دوستی که هیچ‌وقت راست نمی‌گفت. خالی‌بند و پشت هم انداز، اما بچه‌ی باحالی بود؛ دوستی باصفا و صمیمی که دوره‌ی بحرانی زندگی‌ام به او تکیه می‌کردم. یادآوری این دروغگوی کهنه‌کار از پس غبار خاطرات خیلی خوشحالم کرد؛ خاطره‌ای که در این بحران زندگی تا به‌حال بی‌دردسر به یاری‌ام شتافت. این شخص، این دروغگوی باصفا در واقع حرف زنم را تآیید می‌کرد که چنین آدم‌هایی تو دنیا پیدا می‌شوند. خوشحال بودم. رو برگرداندم با او حرف بزنم. می‌دانستم چه می‌خواهم بگویم. بلی در واقع ممکن است راست باشد، راست هم هست – آدم‌ها می‌توانند دروغ بگویند و می‌گویند، بی‌اختیار، ناخودآگاه و بیمارگونه. بی‌آنکه به پی‌آمدهایش فکر کنند. حتماً خبرچین من هم چنین آدمی بوده. اما در همان‌لحظه روی کاناپه ولو شد و صورتش را با دست پوشاند و گفت: «راست است، خدا از من بگذرد. همه‌ی حرف‌هایی که به تو زده راست بوده. من دروغ گفتم که هیچ خبری ندارم.»
روی یکی از صندلی‌های دم پنجره نشستم. گفتم: «راست است؟»
سر خم کرد. صورتش را با دست پوشاند.
گفتم: «پس چرا حاشا کردی؟ ما که هیچ‌وقت به هم دروغ نمی‌گوییم. مگر نه اینکه همه‌اش به هم راست گفته‌ایم؟»
گفت: «متأسفم.»
نگاهم کرد و سر تکان داد.
«شرمنده بودم. نمی‌دانی چقدر خجالت کشیدم. نمی‌خواستم باور کنی.»
گفتم: «می‌فهمم، گمانم.»
کفش‌هایش را کند و روی کاناپه ولو شد. بعد بلند شد و بلوزش را روی سر کشید. موهایش را مرتب کرد و سیگاری از سینی برداشت. برایش فندک زدم و از دیدن انگشتان کشیده و رنگ‌پریده و به دقت سوهان‌خورده‌اش تکان خوردم. انگار دفعه‌ی اولم بود آن‌ها را می‌دیدم.
دود سیگار را بلعید و بعد از لحظه‌ای گفت: «عزیزم! امروز را چطور گذراندی. یعنی به‌طور کلی چطور بود؟»
سیگار به لب گذاشت و بلند شد تا از شر دامنش راحت شود.
جواب دادم: «ای! بعدازظهر پاسبانی با حکم جلب آمده بود، دنبال یکی می‌گشت که آن طرف راهرو زندگی می‌کرده. مدیر ساختمان هم می‌گفت قرار است آب را از سه تا سه‌ونیم قطع کنند تا تعمیرات تمام شود. درست همان موقعی که پاسبان آمده بود مجبور شدند آب را قطع کنند.»
گفت: «عجب!»
دست به کمر زد و قوسی به به بدن خود داد. پلک خواباند و خمیازه‌ای کشید و موهای بلندش را تکان داد.
گفتم: «امروز کلی هم از کتاب تولستوی خواندم.»
«خیلی عالی»
بادام‌زمینی می‌خورد. یکی یکی. با دست راست کف‌لمه می‌کرد، با دست چپ هم سیگار گرفته بود. گاه و بیگاه از خوردن دست می‌کشید و دهانش را با پشت دست پاک می‌کرد و سیگار می‌کشید. حالا دیگر پوشش نداشت. پاهایش را جمع کرد و دوزانو نشست و گفت: «می‌خواهم نظرت را بدانم.»
گفتم: «فکرش خوب است، آدم باشخصیتی به نظر می‌آید.»
انگشت‌هایم سوزن سوزن می‌شد. کوبش خون تندتر می‌شد. اما یکهو ضعف کردم.
گفت: «بیا اینجا ببینم، موژیک ساده.»
چهار دست و پا جلو رفتم و با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد گفتم: «حقیقت را می‌خواهم.»
نرمی و لطافت فرش و کلفتی آن مرا به هیجان آورد. به آرامی خزیدم و به طرف کاناپه رفتم. چانه‌ام را روی یکی از بالش‌ها گذاشتم. دستی به موهایم کشید. هنوز می‌خندید. دانه‌های نمک روی لب پر و پیمانش برق می‌زد. نگاه که کردم در چشمانش غم مبهمی را می‌دیدم، اما خنده از لبش دور نمی‌شد و موهایم را به بازی گرفته بود.
می‌گفت: «پاشای کوچولو، بیا اینجا، خنگ خدا! جداً آن دروغ را باور کردی؟ بیا اینجا سرت را بگذار روی سینه‌ی ماما. آهان. چشمت را ببند. خیلی خوب. آخر آدم این‌قدر ساده. از تو ناامید شده‌ام. تو که باید بهتر از این من را بشناسی. دروغ گفتن برای بعضی‌ها تفریح است.»
ريموند كارور
برگردان اسد الله امرايي

۱۳۸۸/۰۵/۲۷

ويروس پيري - پرارين حاجي زاده - براي نقد


درود بر مهربان ياران

با سپاس از شما در همراهي و همفكري تان در نقد داستان صدا از حميد بابايي

داستاني به نام ويروس پيري از پرارين حاجي زاده را برايتان مي گذارم.

اميد است با نقد هاي بي رو در وايسي از خود سبب شادي روح نويسنده اين داستان شويد!

پرارين حاجي زاده تحصيل كرده مكانيك است اما پا در كفش حقوق دان ها كرده و دارد حقوق هم مي خواند.

كوزه گري است كه از كوزه شكسته اب مي خورد چون در انتشاراتي كار مي كند و علاقه اي به چاپ كتاب ندارد.

با چند مجله و روزنامه هم كار مي كند .

يكي دو تا وبلاگ هم دارد كه در يكي به ادبيات و در ديگري به مسايل حقوق مي پردازد.


به اميد ايجاد دوستي بيشتر و استفاده از معلومات شما دوستان

با احترام و سپاس

سروش عليزاده

رشت
ویروس پیری نوشته پرارين حاجي زاده
تصادف نکرده بود ، نه شک عصبی ایی در کار بود ، نه سکته ایی ، همه چیز از یک عطسه شروع شد ، بعد سردرد و پشت بندش آب ریزش بینی ، روی هم رفته یک سرماخوردگی کوچک ، یک ویروس شاید از طریق دهانش وارد شده بود و توی سرش جا خوش کرده بود
با زنگ ساعت از خواب بیدار شد ، طبقه پایین چای توی قوری رنگ می داد و زن دست هایش را روی میز و سرش را روی دست هایش گذاشته بود و چرت می زد
غلتی زد و چشم هایش را مالید و نیمه بازشان کرد ، اول تصویر کدر بود ، بار دیگر چشم هایش را مالید و کاملن بازشان کرد ، تقریبن از حدقه بیرون زدند ، با سرعت لباس پوشید و از پله ها سرازیر شد
روبروی زن ایستاد ، زن کش و قوسی و تکانی به خودش داد، دست هایش را به حالت کشیده بالا برد و گفت : صبح بخیر
مرد سراسیمه نگاهش کرد و دست هایش را به ته جیب گرمکنی که شک داشت مال خودش باشد ، فشار داد و جیب هایش آویزان تر شد
زن چای کم رنگ و دم نکشیده ایی برایش ریخت و خمیازه ایی کشید ، دستش را توی سبد دنبال قاشق چایخوری چرخاند ، دست آخر ، قاشق غذا خوری را انداخت توی چای و 4 قاشق شکر ته لیوان ریخت
انگار برای اولین بار زن را می دید ، موهایش حالت وز داشت ، همه را ته سرش با گیره ایی جمع کرده بود که از گوشه هایش موها آویزان بود ، زیرپوش سفیدش ، جلویش آب رفته بود و پشتش آویزان بود ، یک شلوارک قهوه ایی تیره به پا داشت و رگ های سبزش قلمبه بیرون زده بود
زن نگاهش کرد و گفت : چرا بهتت زده ، مگه نگفته بودی امروز باید زودتر بری !
مرد همه جا را با دقت نگاه می کرد ، روی قفسه کنار یخچال ، عکس اش کنار زن جای گرفته بود ، وقتی چشمش به عکس افتاد سرفه کنان کف جیب هایش را بالا کشید ، پلک هایش می پرید رو به زن کرد و گفت : این عکس رو از کجا آوردی؟
زن با بی تفاوتی گفت : برو صورتت رو بشور!
مرد پاهایش را به زمین فشار داد و محکم وسط میز شیشه ایی کوبید ، میز چند ترک ریز برداشت
زن وحشت زده از جایش بلند شد و گفت : من احمق رو بگو که کله سحری پا می شم برای تو صبحونه درس کنم
چای داغ را روی مرد پاشید و گفت : کوفت کن
مرد حتی به لکه زرد و گنده ایی که روی گرمکن سفیدش افتاده بود خیره نشد ، دوید دنبال زن ، گردنش را گرفت ، کوبیدش به دیوار و گفت : لعنتی ! کی هستی ؟
زن چنگ زد به بازوهای مرد و گفت : حرومزاده
مرد به نفس نفس افتاد ، حالت گیج شده ها را داشت ، برگشت به طبقه بالا ، چشمش به آلبوم کنار تخت افتاد ، صفحه اول را باز کرد ، سریع دو دستش را روی عکس ها گذاشت و آرم آرام انگشتانش را از روی عکس ها برداشت
همه جا عکس این زن بود و کسان دیگری که نمی شناختشان ، انگشتش را از روی لباس آبی چین دار زن برداشت
باید توی صورتش دقیق می شدی تا بفهمی کسی که توی عکس می خندد و موهای مشکی اش روی شانه هایش ریخته و به جایی نامعلوم خیره است حالا طبقه پایین دارد ظرف ها را توی ظرف شویی می کوبد
عکس ها را یکی یکی از توی آلبوم بیرون می کشید و پاره شان می کرد ، حالا زن پشت سرش ایستاده بود ، پیراهن مرد را کشید و سعی کرد آلبوم را از چنگش بیرون بیاورد ، مرد با ناخن های بلندش دست های خراشیده زن را خون کرد و گفت : به فکر اخاذی از من بودی این عکس ها رو چطوری درست کردی ؟
زن فریاد زد : از خونه من برو بیرون کثافت !
مرد در حالی که از پله ها دو تا یکی پایین می رفت گفت : با پلیس برمی گردم
شاید یک ساعت بعد ، شاید هم ساعت ها بعد ، زن هنوز روی پله ها نشسته بود و آلبوم عکس روی پاهایش قرار داشت و به در بسته خیره شده بود ، دستش از زیر آرنجش با صدای زنگ لیز خورد و طی دو حرکت سرش به پایین پرت شد ، هوا تاریک بود ، مرد پشت در ایستاده بود ، نوک بینی اش توی سرما سرخ شده بود و گرمکن سفیدش از همیشه بزرگتر به نظر می رسید و روی تنش زار می زد ، لکه زرد گوشه لباسش حالا هم رنگ سبیل هایش شده بود ، حتی توی این هوای بارونی هم از بوی سیگارش می شد فهمید که پشت در منتظر ایستاده ، خودش را از جلوی در عقب کشید و به کسی که آن طرف در ایستاده بود ، گفت : بفرمایید داخل
زن بالافاصله از پله ها بالا رفت چند دقیقه بعد با صورت سرخ همانظور که از موهایش عرق می ریخت ، کاغذ عقد را نشان پلیس داد و گفت : من امنیت جونی ندارم ، این مرد دیوونست
زن به ساعت نگاهی انداخت و بعد از رفتن مهمان ناخوانده با تی گل های دم در ورودی را پاک کرد و به مرد که هنوز با کفش های گلی اش خانه را متر می کرد و نگاهش از ساعت روی دیوار نمی افتاد اشاره کرد ، کفش هایت را بکن !
مرد حرکت عقربه های ساعت را دنبال می کرد ، انگار نمی خواست یک لحظه از حرکتشان عقب بماند
- این ساعت هدیه پسرمه ، به وسیله اش برای بیمارها ساعت می زنم با ورود هر فرد بال هاش رو باز می کنه و با خروجش می بنده ، مرد چشم هایش را از ساعت به دکتر مغز و اعصاب دوخت ، روبرویش روی مبل سفید رنگی نشسته بود و به دست های گره کرده اش نگاه می کرد ، یک حس خلاء ایی وجودش را پرکرد ، خصوصن وقتی پرسید : نام و نام خانوادگی
هر چه به ذهنش فشار آورد یادش نیامد ، دکتر سیگار پشت سیگار می کشید ، او انگار تازه علایق و احساساتش را درک می کرد ، شروع به بو کشیدن دود سیگار کرد و سرش را اندکی جلو آورد
دکتر برایش یک MRI نوشت و با حالتی بشاش نگاه اش کرد و گفت : نگران نباش ، اگر اون چیزی که فکر می کنم باشه ، اولین دستاوردم در زمینه حافظه را روی شما امتحان خواهم کرد ، عقربه های ساعت ، 6 بعد ازظهر را نشان داد، بالافاصله بال های جغد بسته شد ، وقتی دوباره روز بعد به همان شکل بال هایش باز شد ، مردی لبخندی بهش زد و برگ MRI را دست دکتر داد
دکتر MRI را روی میز نور گذاشت و با ته خودکارش به مغز اشاره کرد و گفت : متاسفانه ویروسی وارد مغزتان شده که همین جوریی در حال پیشرویی است ، مغزتان کوچک شده و چین و چروک های مغز واضح و بزرگ تر از حد معمولند ، کم کم چهره خودتان را هم فراموش خواهید کرد ، چه برسه به بقیه موارد ، کاری که می توانم بکنم حافظه از دست رفته تان را ریکاوری کنم ولی از آنجایی که در مدت کوتاهی اطلاعات محو خواهند شد ، مجبوریم روی کیت مخصوصی ذخیره شان کنیم به همراه برنامه ایی برای جمع آوری اطلاعات آینده ، فقط مثل تزریق بتاکس موقته ، تا حافظه شارژه مثل 30 سال قبل مغزتون جوونه
دکتر نگاهی به دست های مرد انداخت که حالا از سر جیب های گرمکنش بیرون زده بود ، مرد به پرنده های روی سرو بیرون پنجره خیره شده بود و انگار هیچ کدام از حرف هایش را نمی شنید ، این بار دکتر به بال های چوبی جغد نگاهی انداخت و گفت : خسته نباشید ، روز عمل می بینمتان
بالاخره بعد از یک عمل جراحی 6 ساعته ، کیت مخصوص درون مغزش جای داده شد ، آخرین چیزی را که به یاد می آورد ، روی تخت بیمارستان قبل از عمل بود ، دست هایش را بسته بودند به تخت که دستگاه ها را نکند ، تنها کاری که از دستش بر می امد این بود که عربده بکشد ، حالا برایش عجیب بود ، حس می کرد آن روز صبح در اثر یک جنون آنی همه چیز را نفی کرده ، با این که 2 روز از عمل گذشته ، یک سردرد کوچکی داشت و یک حس آزار دهنده از وجود جسمی خارجی در مغزش ، گل رز توی دستش را محکم فشرد و به پنجره خانه خیره شد ، سارا با همان لباس آبی چین داری که برایش خریده بود ، پشت پنجره به جاده خیره نگاه می کرد
مرد طبق عادت همیشه توی شیشه جلوی در دستی به سرش کشید و موهای سفید دو طرف شقیقه اش را به دو سمت چنگ زد
زنگ را فشار داد ، در تقی کرد و باز شد ، با پا در را به سمت داخل هل داد و وارد سرسرا شد
در همین حین صدایی از درون مغزش حس کرد (( باطری کیت مغز شما ضعیف است ، لطفن شارژ شود )) ، (( باطری کیت مغز شما ضعیف است تا چند لحظه دیگر خاموش می شود ))
سارا را دید که از پله ها پایین می آید و گاهی روی پله ها سکندری می خورد ، حالا زن جلویش ایستاده بود و او نمی دانست وسط این راهرو چه می کند و این زن کیست ؟ ، با دقت نگاهش کرد، بین پیشانی اش یک چاله عمیق بود و موهای سفیدش از زیر شانه کوچکش پیدا بود ، گل رز را گرفت ، یک لحظه تماس دستش را حس کرد ، زبر بود
ساعت روی دیوار خواب رفته بود عقربه هایش روی 12 جا مانده بودند ، مرد با نگاهش زن را دنبال کرد ، گل را توی گلدان روی میز شیشه ایی گذاشت ، مرد خم شد و انعکاس چهره اش را روی میز دید ، دست هایش را روی عکس اش گذاشت و با وحشت پشت سرش را نگاه کرد و به انتهای جاده خیس خیره شد که باد ، محکم در را بست.

۱۳۸۸/۰۵/۲۴

نگاهی به کتاب سال‌های سگی نوشته ماریو بار گاس یوسا –ترجمه‌ی احمد گلشیری






درود بر مهربان ياران

اين نوشته را سال هشتاد و پنج نوشتم. در خرداد همان ماه در سايت ماندگار گذاشتم. بعد به كل يادم رفت كه چنين چيزي نوشته بودم. اتفاقي پيدايش كردم. خواندن اين كتاب را به شما توصيه مي كنم.



این سگ مثل همه گرسنگی می‌کشد
نوشتن از آثار ماریو بار گاس یوسا دشوار است، شاید نام آمریکای لاتین در ذهن ما با گارسیا مارکز و رئال جادویی گره خورده باشد، اما امریکای لاتین چشمه جوشان ادبیات و در حال حاضر به جرأت می ‌توان گفت پرچم دار ادبیات داستانی در جهانی است که خواننده ایرانی در دسترس دارد! بارگاس یوسا متولد 1936 در کشور پرو است، با مطالعه یکی از آخرین مصاحبه‌های او می‌توان دریافت علاوه بر این که نویسنده‌ای تواناست سیاستمداری بزرگ و دلسوز نیز است و درد مردم کشورش که تقریبا درد مشترک اکثر کشورهای اسپانیولی زبان آمریکا است را به خوبی درک می‌کند.

به گفته خودش سر منشاء کتاب‌های او عامل‌های واقعی در جنب و جوش هستند و به دلیل‌هایی که خودش هم نمی داند چرا، برخی آزمون‌های شخصی در حافظه‌اش نقش می‌بندند و به دیو‌های کوچک، سمج و وسوسه انگیزی تبدیل می‌شوند که او را به نوشتن وا می‌دارند.

او از جمله نویسندگانی است که انقلاب مسلحانه را به مثابه یگانه راه نجات آمریکای لاتین تجویز می‌کنند. اما نام بزرگ نویسنده سبب نشده که این رمان را انتخاب نموده و توجه‌ام به سال‌های سگی جلب شود زیرا به قول دریدا و بارت هر اثر دارای مشخصات و نشانه‌هایی است که نیازی حتی به شرح و تاویل نویسنده ندارد، در رمان سال‌های سگی نمی‌توان ترجمه خوب احمد گلشیری را ندیده گرفت زیرا چنان ترجمه شیوایی به کار برده که بی شک به زبان خود نویسنده بسیار نزدیک شده‌است، دبیرستان نظام لئونسیو پرادو واقع در لیما، براستی به مثابه نمادی از کشور پرو است. علی الخصوص دانش آموزان واحد ستوان گامبوا که ترکیبی از نژادهای مردم پرو می‌باشند سرخ پوست‌های دهاتی، کاکا سیاه به طبع سیاهپوست‌، دو رگه‌های پست که گاهی ژاپنی تبارند و سفید سار‌های سفید پوست و خوشبخت.شخصیت‌ها در این رمان به خوبی پرداخت شده‌اند و نا‌خودآگاه می‌توان آن‌ها را به تیپ‌های مختلف جامعه هم تشبیه کرد.

وزیر، سرهنگ، سرگرد، سروان که چون حلقه زنجیر، به هم مرتبطند و بار فساد ارتش را که در اکثر آثار یوسا وجود دارد به دوش می‌کشند و نمادی از فساد نظامیان کشور پرو هستند ـ دو بار تقلب و فشار نظامیان پرو در انتخابات ریاست جمهوری به نفع فوجی موری و بر علیه بارگاس یوسا، که سال گذشته بر اثر آشکار شدن فساد مالی فوجی موری و قیام مردم به ژاپن گریخت دلیلی بر این مدعاست ـ که بر قلب نویسنده سنگینی می‌کند، ستوان گامبوا یک نظامی وفادار، مقرراتی و سالم است که ناچار در تعارض با نظام فاسد و برای سر پوش گذاشتن بر سیاهی‌ها، به کوهستان بد آب و هوا تبعید می‌شود.

آرانا ( برده ) نمادی از قشری است که در هر جامعه تو سری می‌خورند، بی آزارند و فقط آرزو دارند شبیه یک انسان با آن‌ها رفتار شود اما سر انجام فنا می‌شوند. جاگوار نماد مسلم انقلابیون آمریکای لاتین است، حلقه تشکیل می‌دهد، دسته را حفظ می‌کند، می‌خواهد بچه‌های دسته را مرد کند، منجی تمام گروه است و از هیچ کاری ابایی ندارد حتی از قتل و از همه مهم‌تر هیچ‌گاه خیانت نمی‌کند. آلبرتو (شاعر ) سفید سار است و از خانواده‌ای اشرافی، که به همه به نوعی خیانت می‌کند و هنگامی که برای عدالت بر می‌خیزد، به خاطر کثافت کاری‌های خودش پا به عقب می‌گذارد و خبرچینی و خیانت می‌کند و سر انجام عاقبت به خیر شده با زنی زیبا به آمریکا می‌رود. حضور سگی به نام مردنی در این آموزشگاه جالب است و نمادی از کل سیستم این جامعه است، در حالی که اوصافش را شخصیت فرعی بوا تعریف می‌کند خود به تنهایی یک شخصیت کامل است زیرا در آن آموزشگاه افسران دانش آموزان را به چشم سگ نگاه می‌کنند و سال بالایی‌ها پایین‌تری‌ها را سگ می‌دانند که باید توجیح شوند و این سگ مثل همه گرسنگی می‌کشد، تنش شپش می‌گیرد، کتک می‌خورد، محتاج محبت است و در مانور نظامی شرکت می‌کند و زخمی می‌شود شبیه کلیت جامعه پرو که با فقر دست و پنجه نرم می‌کنند و سر انجام در مدرسه می‌ماند و یوسا او را رها می‌کند شاید نتوانسته از پس این شخصیت بر بیاید و یا بهتربگویم همان جا می‌ماند تا سال‌های سگی هم‌چنان ادامه داشته‌باشد. شخصیت دختری به نام ِتِرسا در این رمان جالب است که به نوعی با زندگی هر سه شخصیت داستان پیوند خورده‌است و هوس و یا امیدی است که با یاد او زندگی می‌کنند و در مورد جاگوار یوسا با تردستی با راوی مبهم این کار را انجام می‌دهد و سر انجام که از آلبرتو خیانت می‌بیند با جاگوار ازدواج می‌کند و ضرب المثل، کبوتر با کبوتر، باز با باز را به ذهن متبادر می‌سازد، و‌ نویسنده از داده‌های پنهان در رمان سود می‌برد و هنگامی که تمام راوی‌های داستان به نوعی جاگوار را شخصیتی مازو خیستی و خطرناک معرفی می‌کنند او با داده‌های پنهانش، تبرئه‌اش می‌کند. شخصیت‌های فرعی" بوا" که داستان مردنی را تعریف می کند، مارسلا که مخاطب آلبرتو شاعر است و اسکینی ایگوراس که مخاطب جاگوار است و گاهی اوقات فرصت ابراز وجود پیدا می‌کنند و سبب چرخش‌های راوی بخصوص در بخش پایانی فصل دوم می‌شوند، یوسا چنان از چرخش راوی‌های مدرن و چرخش‌های فضایی داستان سود می‌برد که خواننده به جای این‌که گیج شود، متعجب شده و کیفور می‌شود. شخصیت زن سفیر آمریکا نقطه ضعف شخصیت پردازی در این رمان است، ما در جای جای این رمان به عامل فریب دهنده و تاثیرگذار آمریکا در امور این کشور پی می‌بریم و از نظر من آوردن این شخصیت بدون پرداخت کافی و نقش موثر و شاید، غیر ضروری از نقاط ضعف این رمان می‌باشد که آرزو می‌کردم ای کاش یوسا او را به سطل آشغالش پرتاب می‌کرد .راوی دانای کل ـ شخصیت، راوی اول شخص مبهم راوی‌هایی هستند که این رمان را پیش می‌برند و چنان استادانه جایشان را با هم عوض می‌کنند که به راحتی محیط خالی بین فضا و زاویه دید را برای خواننده پر می‌کنند و این تغییرات از فریبایی رمان نمی کاهد، چرخش‌های من به تو و گاهی به دانای کل و راوی مبهم که بعد در می‌یابیم جاگوار است، و دانای کلی که با چرخش‌های فضایی، تمام راوی‌های مدرن دیگر را با خود همراه می‌کند و چون کل رمان از اطناب بی مورد فرار می‌کند و چنان از کلمات و جملات استفاده می‌کند که می‌توان از دیدگاه هر منوتیک، به دو و گاهی چند تاویل مختلف از یک جمله رسید و چنان تعلیقی از صفحه پنجاه به بعد ایجاد می‌شود که خواننده حرفه‌ای، رمان را زمین نمی‌گذارد تا وقتش را در روی میز غذا برای نهار تلف کند.زمان در این رمان‌، با احتیاط تمام محاسبه شده و هیچ‌گاه از زمان کرونولوژیک خارج نمی‌شود و در حالی پیش رونده حرکت می‌کند که فلاش بک‌ها گویی می‌دوند تا زود‌تر در نقطه تلاقی رمان در بخش‌های پایانی تبدیل به حال شوند و هیچ‌گاه نویسنده ما را به آینده پرتاب نمی‌کند وهمین یک دلیل کافی است که این رمان را رمانی کلاسیک مدرن بدانم.

سطح واقعیت در این رمان به خوبی حفظ می‌شود و درون آدم‌ها یک به یک و با حوصله بررسی می‌شوند و هر راوی به صورتی قصد معرفی شخصیت‌ها را دارد و اظهار نظر می‌کند و رای می‌دهد و راوی مبهم، جاگوار و رابطه‌اش با ترسا را شرح می‌دهد، و فرمول داده‌های پنهان همه‌ جا شخصیت‌ها را یاری می‌کند و تصمیم آخربی هیچ اشاره مستقیمی به عهده مخاطب باقی می‌ماند، زبان اثر نویسنده با ترجمه احمد گلشیری ما را افسون می‌کند، زبان فاخر و گزیده دانای کل که به تناوب راوی‌ها به زبانی ساده‌تر، محاوره‌ای و روزمره تا حدی که جملات گاهی از نظر عرف دستوری هم پس و پیش می‌شوند، شبیه زبانی که سلینجر در ناتور دشت به کار برده و هر فضایی و هر شخصیتی با توجه به مکان یک نوع گویش دارد که نشان می‌دهد یوسا هم به وجود این تبعیض اعتقاد دارد!، در به کار بردن کلمات و ایجاد کلمات کارکردی در داستان وسواسی وجود دارد که به زیبایی کار کمک می‌کند تشبیهات زیبا، فرار از اطناب بیهوده، ریز پردازی‌های به جا از اشیا و مکان‌ها، از نقاط قوت این اثر به شمار می‌آیند‌، ماریو بار گاس یوسا استاد مسلم داستان نویسی است و گویی هنگام نوشتن رمان‌هایش در فضایی اثیری سیر می‌کند، آثارش آموزشگاه بی ادعای داستان نویسی مدرن است و- من نمی توانم این جمله را ننویسم که به او حسادت می‌کنم، زیرا- تنها بارگاس یوسا می تواند شبیه بارگاس یوسا بنویسد.