۱۳۸۹/۰۱/۱۱

تعریف دوباره هویت و فمینیسم جهان سوم - سوزان ديزل


مترجم :آزاده دواچي
http://feministschool.com/spip.php?article4537

دراین نوشته برآن هستم تا مقاله ی چالش فرهنگی " غربی شدن ، احترام به فرهنگها و فمنیستهای جهان سوم " اوما نرایان رابررسی کنم . به خصوص بر شیوه هایی تاکید دارم که مقاله ی نرایان ازطریق آن به مقایسه ی تعاریف هویت توسط دیدگاه فمنیستهای جهان سوم در نسب شناسی فمنیسم و در بازمانده های مستعمراتی و دموکراسی های آینده پرداخته است . نرایان ،تجربیات فرهنگی خودش را به عنوان مبنایی برای هویت فمنیستی خودش و همینطور هویتش به عنوان یک زن هندی به کار برده است . سپس نرایان این تعریف از هویت را به کار برده تا به حضور ش به عنوان فمنیست جهان سوم که حضوری منحصر به فرد و جدا از فمنیستهای غربی است ، کمک کند.
اساسا فمینستِ جهان سوم در تجارب شخصی بر حقیقت تئوری هویت که پائولا ام ال مویا در مقاله اش تحت عنوان " پست مدرن ، رئالیسم و سیاست هویتی : چری مرگانا و فمنیسم چیکانا " بیان کرده بود تاکید می کند. مویا توضیح می دهد که چگونه مورگانا هویت را به عنوان نوعی رابطه ی اساسی در واقعیت ها و تولیدات اجتماعی که حقیقی هستند دریافته است ، حقایقی که مکانهای اجتماعی را می شناسند " ( نسب شناسی 127). در مفهوم آفرینی هویت این فرض اشتباه که ما یا کاملا خودهای نابی هستیم و یا خودهای متحد بی ثبات و یا هویت های جدا جدا هستیم مورد بررسی قرار می گیرد و این مسئله باعث می شود تا بتوانیم بیان کنیم که چه طور حقایق اجتماعی در زندگی شخصی ما عمل می کنند ، بدون اینکه فردیت ها را به آن دسته از نمایانگرهای اجتماعی کاهش دهیم ( نسب شناسی فمنیسم 136). بنابراین هویت نرایان به عنوان یک زن و یک هندی هر دو مفاهیم ثابتی هستند که با حقیقت خودِ سیاسی فمنیستی اش انکار نمی شوند ،حقیقتی که در طول دوره زندگی اش آن را کشف کرده است که خودش، همه ی آن چیزهاست .
نرایان در شرح جزء به جزء دلایلش برای اینکه چرا تحت عنوان «فمنیست جهان سوم» نام گرفته است راههایی را ذکر می کند که حقیقتش و خودآگاهی اش توسط ملیت جهان سومی اش شکل و قوام گرفته است . به همین شیوه، مویا درتئوری واقع گرایانه ی هویت براین نکته تاکید می کند که تجارب شخصی اش ، هویت فرهنگی او را تحت تأ ثیر قرار داده است . نرایان به دنبال یافتن این مسئله است که چه طور فمنیسم ِاو پاسخی به مشکلات و تاریخ فرهنگی او می باشند . نرایان این عقیده را که سیاستهای او کپی برداری از فمنیسم غربی است را رد می کند . جرالدین هنگ در مقاله اش تحت عنوان " راهی شگفت انگیر به سوی پرواز " خاطر نشان می کند که چگونه از نظر تاریخی، مدرنیته و غرب با هم تلفیق شده اند و معنای واحدی را ارائه داده اند ،" اتهاماتی چون " مدرن " و " خارجی" متوجه جریانهای فمنیستی جهان سوم شده است. بنابراین " سرمنشأ غربی و یا تأثیر غربی ؛ وقتی که به سمت جنبش های اجتماعی هدایت می شوند برای واگذار کردن جریانها کافی خواهند بود " ( نسب شناسی فمنیسم 33 ). به همین صورت زنان غیر سفید پوست در آمریکا هم به خاطر انزوا طلبی فعالیتهای زنان ،نسبت به آنها احساس بیگانگی می کنند و هم مایل به پیوستن به جنبش های زنان نیستند به خاطر این تصور غلط که بازگشت آنها به سوی زنان برای حمایت از زنان تنها هنگامی که از میراث شان دور مانده اند، باید انجام پذیرد.
این مشکل مخصوصا میان زنان آفریقایی آمریکایی و تنها شرکت اخیر آنها در جنبش فمنیستی دیده می شود . به همین ترتیب زنان جهان سوم و زنان غیرسفیدپوست جهان اول می توانند به یکدیگر مرتبط شوند و در تئوری ها و عمل به اتحاد و همکاری برسند.
و بالاخره نرایان از بر چسب فمنیست جهان سوم با بیان این جمله دفاع می کند که " هویت ها داده های ساده ای نیست بلکه به سوی راههای پیچیده ی وجود داشتن، بازهستند " ( موج دوم 397). هویت رئالیستی هم معتقد است که " تفاسیر متفاوت مردم از یک نوع تجربه ، متفاوت خواهد بود " ( نسب شناسی فمنیسم 137) این مسئله توضیحی برای این خواهد بود که چرا همه ی زنان هندی مسائلی را که نرایان مطرح می کنند به عنوان مشکل نمی بینند و چرا فمنیسم را به عنوان یک راه حل نمی پذیرند. همانگونه که نرایان مطرح می کند او " نه تنها یک فمنیست ؛ بلکه نوع متفاوتی از زن هندی است " ( موج دوم 410).
اصطلاح " سیاستهای خانه " نرایان کاربردی است ؛ چرا که به یافتن ردپای تجارب فرهنگی به عنوان پایه ای برای دیدگاههای سیاسی کمک می کند . هویت یابی او با دید مادرش و مسائلی که او در دوران کودکی اش مطرح کرده است فردی را شکل داد ه که امروز هست . این بافت فردی به عنوان توضیحی برای دیدن راهی است که رفته ، سؤالی که می پرسد و نتایجی که او در ارتباط مستقیم با شیوه های تاریخی کردن انسان شناسی می گیرد که در آن انسان شناسان آگاهی بالایی از پیش زمینه فردی خودشان را حفظ می کنند و اینکه چه طور این نتیجه گیری ، به نتایجی که آنها در مورد فرهنگ دیگر می رسد را تحت تأثیر قرار می دهد . این تئوریِ هویت می تواند به سیاستهای هویتی باز گردد که طرفدارانش بسیاری از فمنیست های خارج از سفید های سنتی و جریانهای طبقه متوسط فمنیست بودند . دریافت های نرایان از مشکلات زندگی مادرش ، او را تحت تأثیر قرار داد و مستقیما منجر به مسائلی شد که نرایان دوست داشت در زندگی اش تغییر دهد . برای همین وقتی مادرش او را از این تغییرات بازداشت ، بسیار خشمگین شد. برعکس ، مادرش تصویر زنی منفعل ؛ معصوم و ساکت از دخترهندی را دوست داشت که به عنوان ایده آل ملی هم شناخته می شد . چرا این تصویر زنان هندی زیاد شده بود؟
مادر نرایان مشوق این نوع تصویر بود ،چرا که در تلاش بود تا مقبولیت اجتماعی ر ا برا ی خودش و دخترش کسب کند. هویت زنی که با این حالت تعریف می شود با آن هویتی که فمنیست های جهان سوم آن را تعریف می کنند متفاوت است. برطبق این تعریف ،زن نشان دهنده ی جوهره ی یک ملت است . همانطور که هنگ خاطر نشان می کند در واژه هایی همچون سرزمین مادری و زبان مادری این هویت کاملا هویدا است ( نسب شناسی فمنیسم ). این شاید به خاطر تصویر چندفرهنگی از زن به عنوان زاینده طبیعی است.
به این ترتیب مادر با بازتولید یک ملت شناخته می شود و در نتیجه به عنوان تولیدکننده خود ملت هم هست. ایده آل کردن زن به این وضعیت اجازه می دهد که براهمیت نقش های سنتی زنان تاکید کند نقش هایی همچون : باز آفریننده ؛ حامی و قربانی باگذشت . از نظر نرایان وظیفه ی فمنیست های جهان سوم دوباره تعریف کردن مفاهیمی چون وفاداریِ فرهنگی ، خیانت و احترام به راههایی است که به سود تجارب مردانه نباشند " ( موج دوم 400). به طور مشابه فمنیست های چیکانا هم با این مشکل مواجه هستند :" اتهام بالفطره ی خیانتکار .یا وندیدا چیزی است که همیشه بیشتر فمنیست های چیکانا را که برای گسترش حس خودمختاری تلاش داشته اند را آزار داده است " ( نسب شناسی فمنیسم 131).
همین وضعیت بغرنج فمنیست های جهان سوم هست که بیان هویت آنها را هم به عنوان فمنیست و هم به عنوان عضوی از ملتهای جهان سوم با مشکل مواجه کرده است . درحاشیه قرار داده شدن آنها توسط فمنیست های غربی که تلاش نمی کنند تا آنها را درک کنند و یا تفاوتها را بیان کنند و همینطور توسط خود کشورهایشان که می کوشند تا بت سازی را ادامه دهند و یک فرم خاصی از زنانگی را محدود کنند که معادل با احترام گذاشتن به فرهنگ است بدون اینکه مشکلات آن را ببیند " و نمی گذارد که زنان خودشان را گسترش دهند ( موج دوم ). به خاطر وجود همین شرایط است که جدال برای احراز هویت در فمنیست های جهان سوم هم جدا نشدنی از خود فمنیست های جهان سوم است و هم جزیی از تمامیت فعالیت های فمنیستی است. زنان رنگین پوست درامریکا و زنان جهان سوم لازم است تا باهم در ارتباط باشند و آگاهی هایشان را باهم به اشتراک بگذارند تا بتوانند جریان فمینیستی محکم تری را بنیان نهند.
همین طور که ما در مورد تفاوتهایمان می آموزیم به حقیقت فمینیسم که شکل های تبعیض را از بین می برند نزدیک می شویم . هویت حقیقی فمینیست های جهان سوم باید برای کمک به فهم بیشتر تفاوت ها به کار گرفته شود.
پانوشت :
فمینیسم چیکانا ( زنان آمریکایی –مکزیکی ): گروهی از تئوریسین های اجتماعی که نقش های سیاسی ، اجتماعی، تاریخی، اقتصادی زنان مکزیکی آمریکایی ، چیکانا و اسپانیولی را در آمریکا بررسی می کنند .
منبع:
Dietzel ,Susanne B. Redefining Identity and Third-World Feminism. 1999.



-->

۱۳۸۹/۰۱/۰۶

«جایی برای ادبیات نبود؛ آدم‌ها حرف‌شان نمی‌آمد»

گفتگوي مريم محمدي با فرزانه طاهري
با فرزانه‏ طاهری، مترجم ایرانی و مدیر بنیاد گلشیری در این باره گفت‌وگو کرده‌ام. ایشان از بهت جامعه‌ی ادبی در سال‌ای که گذشت می‌گویند و به بازخوردی که ترجمه‌ی آخرشان، «خانم دالووی» در این سال داشته‌است، اشاره می‌کنند.
به گفت‏وگو نشاندن فرزانه طاهری آسان نیست. پس از قراری هم که با هم گذاشته‏ایم، هنوز می‏گوید:
من بد نیستم. ولی تا همین پنج دقیقه‏ی پیش میهمان داشتم. بعد هم وسط حرف‏های آنان با خودم فکر می‏کردم: تو حرفی نداری بزنی!
مگر ممکن است حرفی برای گفتن نباشد؟
آره؛ برای این که اصلاً...
خُب این هم حرفی است که فرزانه طاهری پس از این همه سال که در عرصه‏ی ادبیات فعالیت کرده، حرفی برای گفتن نداشته باشد. خود این خبری است.
یعنی، انگار فکر کردن راجع به مسائلی را تعطیل کردیم (با خنده).
شما خودتان چه‏کار کردید، خانم طاهری؟
یکی از کتاب‏های‏ام اخیراً منتشر شد که کار سه سال گذشته بود.
ترجمه‏ی «خانم دالووی» کار ویرجینیا وولف. ممکن است بیشتر در مورد این کار صحبت کنید؟
کاری که سال‏ها دل‏ام می‏خواست شروع کنم، «خانم دالووی» ویرجینیا وولف بود. البته با فاصله‏ای، دو ترجمه از آن به فارسی ترجمه شده بود. اما به هرحال جزو کارهایی بود که همیشه دوست داشتم انجام بدهم. سه سال پیش کار روی آن را شروع کردم.
اما پیش از این هم شما به ویرجینیا وولف پرداخته بودید. این‏طور نیست؟
کار کوتاهی از او ترجمه کرده بودم که در مجلات «آدینه‏» و «مفید» منتشر شده بود. اما کارهای اصلی و مهم او دو - سه‏تا از رمان‏های‏اش هستند. این رمان هم چون کار بسیار دشواری بود، حدوداً سه سالی طول کشید. چند ماهی هم در وزارت ارشاد ماند. تا این که یکی دو ماه پیش از عید چاپ شد.
ولی مانند سنگی بود که در چاهی می‏افتد؛ یعنی راست‏اش بازخوردی ندیدم. به همین دلیل می‏گویم که انگار آدم‏ها در این زمینه‏ها حرف‏شان نمی‏آید… نمی‏دانم!
فکر می‏کردم که راجع به این ترجمه صحبت خواهد شد. یا این که ببینم سه سال زحمت می‏ارزیده یا نمی‏ارزیده است. نه این که به این خاطر این کار را کرده باشم، بلکه ترجمه‏ی این کار چالشی درونی با خودم بود. اما هیچ اتفاقی هم نیفتاد.
فرزانه‏ طاهری، مترجم ایرانی و مدیر بنیاد گلشیری
خانم طاهری، من خودم شخصا این کتاب را همان روزهای اول خواسته‏ام و برای‏ام فرستاده‏اند. ولی نمی‏توانم به طرف آن بروم. فکر نمی‏کنید علت این باشد که سال گذشته ادبیات به شکلی مغلوب سیاست شده باشد؟ در واقع، به سمت ادبیات رفتن، انگار به سمت خود رفتن است که در این فضای به شدت سیاسی مشکل است.
قطعا؛ این هم حتماً نقش دارد. به خاطر این که هرچند من این ترجمه را ۱۰ بار بازنویسی کرده‏ام، اما وقتی چاپ شد، با خودم می‏گفتم این اصلا هیچ دخلی به روزگار ما ندارد.
ولی شما سه سال بود که شروع‏اش کرده بودید.
بله؛ سه سال روی آن کار کردم. بعد هم این کاری نیست که امروز بخواهد جواب بدهد. یا این که فکر می‏کردم که من سعی می‏کنم ترجمه‏ی بهتری از این رمان به فارسی باشد و بماند. اما این حس همیشه بود.
هرچند رمانی مانند «خانم دالووی» درون‏نگری‏ای دارد که هیچ‏وقت در هیچ دوره‏ای چیز زائد و لوکس‌ای نیست که فکر کنیم حالا ما دردهای خیلی بزرگ‏تری داریم. درد زیاد و بزرگ بوده، ولی نافی درون‏نگری‏ نیست و یا این که وضعیت بشری به طور عام و یا روان انسان بخواهد از دور خارج شود. ولی حس اولیه‏ی خودم هم این بود که: خُب که چی؟
خانم طاهری، فضای ادبیات ایران همیشه به شکلی پنهان یا آشکار با سیاست ارتباط داشته و حتی گاهی از سیاست تغذیه کرده است. اما شرایط سال گذشته، می‏توان گفت بحرانی بود. شاید این بهت و سکوت، تاثیر آن بحران در مواجهه با ادبیات یا سایر عرصه‏های زندگی بود. سؤال‏ام این است که آیا همین برخوردی را که در ارتباط با اثر شما که این همه روی آن کار کرده بودید پیش آمد، در برخورد با مجموعاً فضای ادبیات ایران می‏دیدید؟
شاید؛ آره. هرچند کار زیاد منتشر شد. منتها این کارها قاعدتاً قبلا نوشته شده است. در چند ماه اخیر تعداد زیادی کار اجازه‏ی انتشار گرفت که البته مدت‏ها منتظر مجوز مانده بودند.
پرسش‏ام این است که مجموعاً همه‏ی کارهایی که منتشر شد، آیا تحت تاثیر شرایط سیاسی کشور، با چنین سکوت و ابهامی مواجه نشده بود؟
خُب بازخوردی نگرفتند و تحت‏الشعاع قرار گرفتند.
ممکن است به بعضی از این کارها اشاره کنید که چه آثاری بودند؟ در چه زمینه‏ای منتشر شدند؟
والله چه بگویم!؟ شاید خود من هم اصلاً دیگر توجهی نکرده‏ام. ایرادی به کسی نمی‏گیرم که چرا به «خانم دالووی» توجه نشد. من هم خیلی بحث‏های نظری در وبلاگ‏ها، وب‏سایت‏ها و نشریات را می‏گذارم و می‏گویم: این‏ها باشند بعداً می‏خوانم. تحلیل روز را می‏خوانم.
اما انگار که باید بنشینیم؛ چیزی در ما نشست کند و دوباره به تعادلی برسیم تا بتوانیم بنشینیم سر صحبت جدی. چنین وضعیتی هست. کورانی بود که شاید همه‏ی ما به شکلی در آن می‏غلتیدیم. ولی من هم امیدوارم که از درون آن آثاری خوب و ماندنی بیرون بیاید که باید زمان بگذرد. اما من هم خواندن خیلی چیزها را برای بعد می‏گذارم.
فرزانه طاهری سه سال بر روی ترجمه‌ی «خانم دالووی» کار کرده است اما نشر کتاب در فضای بهت‌آلود پس از انتخابات سبب شده است که ترجمه بازخوردی نداشته باشد: «مانند سنگی بود که در چاهی می‏افتد؛ راست‏اش بازخوردی ندیدم...»
اما شما در این سال‏ها یک کار عملی مشخص در عرصه‏ی ادبیات دارید و آن هم «بنیاد گلشیری» است و مهم‏ترین خبر این بنیاد، اعطای جایزه‏ی هرساله به آثار ادبی است. در سال گذشته، منتهی به امسال، در بنیاد گلشیری چه کردید؟
ما همیشه بعد از اعطای هر جایزه‏ای، کار برای دوره‏ی بعد را شروع می‏کردیم. اما سال گذشته اصلا شاید یادمان رفته بود. در همان کوران می‏غلتیدیم و انگار همه‏ی ما در دست باد بودیم. خیلی دیر شروع کردیم.
خود من که اصلاً در یک مه حرکت می‏کردم؛ ولی دیگران منتظر بودند. به خصوص چون پارسال هم داورهای ما برنده‏ای اعلام نکردند، این حس بود که همه منتظرند امسال ما برنده داشته باشیم. یعنی جایزه حتماً برگزار شود.
اما این برگزار نشدن جایزه‏ی گلشیری در سال ۸۷ کمی عجیب بود.
علت‏اش آن بود که داورهای ما فکر می‏کردند از بین کاندیداها، کارها در حدی نیستند که برنده‏ی جایزه‏ی گلشیری اعلام شوند. به هرحال نظر داورهای‏مان بود و نظر آن‏ها همیشه نظر قطعی آخر است. ما هم تسلیم بودیم.
اما بازخوردها بعد از آن این بود که باید جایزه داده شود. انگار این هم یکی از نشانه‏هایی است که یک سال به خودش می‏گیرد. یک‏ذره خوشحال شدم، یک ذره انرژی گرفتم و کار را شروع کردیم. منتها به تبع جریانات مجبور شدیم شکل کارمان را تغییر بدهیم.
به دلیل این که سال‏های پیش در روندی نسبتاً عادی‏تر فرم‏های نظرخواهی را برای عده‏ای که اهل ادبیات داستانی بودند، می‏فرستادیم و آن‏ها به خوانده‏ها‏ی‏شان نمره می‏دادند. اما امسال اصلا کسی خوانده‏ای نداشت. یعنی اصلا آدم‏ها چیزی نخوانده بودند.
در واقع همان مواجهه‏ای که جامعه با اثر شما داشته، با مجموعه‏ی آثار ادبی داشته است.
دقیقاً؛ به همین دلیل ما کتاب‏ها را هم خریدیم و به ۱۰ نفر دادیم که به عنوان یک وظیفه در کمک به ما، آن‏ها را بخوانند. یعنی این که مانند همیشه که می‏گذاشتیم افراد به آن‏چه خوانده بودند نمره بدهند، میسر نشد. آدم‏ها چیزی نخوانده بودند و این یکی از ویژگی‏های امسال بود.
به هرحال مرحله‏ی اول را به این شکل طی کردیم. البته خیلی دیرتر. ما همیشه در همان آبان‏ماه و یا اوایل آذرماه جایزه‏مان را اعلام می‏کردیم. امسال ما آخرین روزهای اسفند توانستیم، مرحله‏ی داوری را تمام کنیم و برنده‏های‏مان را اعلام کنیم.
نکته‏ی دیگری که ما را به این نتیجه رساند که جایزه را دوساله کنیم، این بود که سال گذشته داورها از میان کاندیداها نتوانستند کسی را انتخاب کنند. در نتیجه فکر کردیم که اگر دو ساله باشد، تعداد کتاب‏ها آن‏قدر خواهد شد که به هر صورت داورها بتوانند روی کیفیت‏های بالاتری انگشت بگذارند یا انتخاب‏اش کنند. در واقع این دو تصمیمی که گرفتیم، معروض شرایط بودند.
فرزانه طاهری گذشته از تثبیت نام خود به عنوان یک مترجم صاحب سبک ایرانی، به عنوان همسر هوشنگ گلشیری، داستان‏نویس برجسته‏ی ایرانی نیز شناخته شده است.
او هم‏چون سیمین دانشور، از جمله زنان توانایی است که چه در زمان حیات همسرش و چه پس از مرگ او، توانسته است بیرون از تاثیر نام و شخصیت همسر، زیست مستقل و مؤثر داشته باشد. هرکس این دو را با هم دیده باشد، می‏داند که گلشیری با چه وسواسی این استقلال را پاس می‏داشت.
با این وجود نمی‏توان با فرزانه‏ طاهری در باره‏ی ادبیات گفت‏وگو کرد، از بنیاد گلشیری پرسید و در باره‏ی جای خالی نویسنده در زندگی شخصی و ادبی همسرش نپرسید.
گفت‏وگوی‏مان را با نام و یاد هوشنگ گلشیری ادامه و پایان می‏دهیم:
آره خُب، اگر او بود و می‏خواند شاید خیال‏ام جمع‏تر بود. مثلا اگر همین «خانم دلووی» را قبل از چاپ می‏خواند، شاید دل‏ام قرص‏تر بود. برای این که زبان و حس داستان‏نویسی در کاری مانند «خانم دلووی» خیلی مهم است.
کارهای دیگری که انجام دادم، همان کارهای همیشگی بود و در ارتباط با نظریه و نقد ادبی دغدغه‏ی زبان و حس رمان و داستان را نداشتم. ولی در این مورد خاص، خیلی! این حسرت بود که اگر بود، من با خیال خیلی جمع‏تری، بعد از خواندن او، کار را برای چاپ می‏دادم.
تاثیر غیرمستقیم‏اش هم این است که من وقت خیلی بیشتری برای ترجمه دارم. این را هم بگویم (با خنده). بخشی از‏حواشی زندگی من به خاطر او و روابط‏اش بود و تمام کارهایی که پیش می‏آمد. خُب من الان خیلی متمرکزتر دارم ترجمه می‏کنم. تنهاتر ولی متمرکزتر.
پس این تنهایی تاثیرات مثبت و منفی داشته است.
خوبی‏هایی دارد و چیزهایی‏اش هم قاعدتا خوب نیست. برای این که آن بده بستان دیگر نیست. آن فضای فرهنگی‏ای که به دلیل حضور او در خانه بود، رفت و آمد‏ها و بحث‏هایی که می‏شد، دیگر نیست.
عید‏ها هم همیشه یک طور دیگر… هرچند عید امسال برای من اصلا عید غریبی بود. کوچک‏ترین نشانه‏های بهار… بغض عجیبی بود. فکر می‏کردم ۱۰ سال است که او رفته و بهار و عید هنوز برای من پیچیده در یک مه اندوه عجیبی است.
بعد به آن‏هایی فکر می‏کردم که امسال بچه‏های‏شان نیستند… الان هم که دارم می‏گویم، بغض است. نمی‏توانم… اصلا تصورش را نمی‏توانم بکنم که چه حالی دارند.
ولی عیدهای من هم بعد از او کامل عوض شد. ما همیشه دوم عید مهمانی بزرگی در خانه‏مان داشتیم و همه را می‏دیدیم. آن میهمانی حتما برای من زحمت و دردسر داشت، ولی خوب بود. می‏خواهم این را بگویم.
ولی فضای فرهنگی‏ای که در خانه‏ی شما بود، هم‏چنان با کار شما ادامه دارد. برای این که کارتان در همین فضا است.
اگر نبود که من نمی‏توانستم زندگی کنم. در این جریانات من شش ماهی فلج کامل بودم. ولی خودم را مجبور کردم سه تا قرارداد کار ببندم و بنشینم کار کنم که واقعا نجات‏ام داد؛ در سالی که گذشت. زنده می‏شوم، اما کاملاً در خلوت است، در تعامل انسانی نیست. تفاوت‏اش این است.

۱۳۸۸/۱۲/۲۳

دور باطل تکرار .شهریار مندنی پور



محوِ نظام مندِ خاطره های گذشته راهِ آینده را هم درایران می بندد.
شهریار مندنی پور / مترجم:ح.پدرام (از آلمانی) / نویه تسورشر تسایتونگ / 10/03/2010
ایران سرزمین تکرارهاست. هیچ کشور دیگری در خاورمیانه به ایران نمی ماند. در سال 1905 ایران تنها کشور منطقه بود که انقلابی – انقلاب مشروطه - با روح آزادیخواهانه و دمکراتیک در آن اتفاق افتاد. اما این انقلاب در پایان تنها برای ما شکلی از دیکتاتوری به ارمغان آورد.
بعد از دوران محرومیت و سرکوبی از نوانقلاب کردیم و از نو زیر یوغ رفتیم. در سال 1953 محمد مصدق، نخست وزیری که ملی کردن صنعت نفت را پیش برد، با کودتای سازمان دهی شده به دست آمریکا سقوط کرد و ایران بزرگترین بخت تاریخی خود را برای تغییری دمکراتیک از دست داد. به جای آن: دورۀ دیگری از سرکوب و اعدام. در دهه های بعدی چرخۀ انقلاب و سرکوب در ابعاد کوچکتری بارها تکرار شد.
بدون تصوری از آینده
بهترین و با استعدادترین دانشجویان ما به گروه های مخالف و سازمان های زیرزمینی پیوستند؛ بسیاری بهای این کار را با جان خود پرداختند. بعد انقلاب اسلامی 1979 آمد. خیلی خوب می دانستیم چه نمی خواهیم، اما نمی دانستیم چه می خواهیم. در زمان شاه تنگناهای بزرگ مادی نداشتیم – فقط آزادی می خواستیم.
بدین گونه بود که باز هم انقلاب کردیم و دولتی دیگر بر سرکار آوردیم. اما آزادی برای ما فقط یک واژه بود، یک شعار که از آن خوشمان می آمد. تصور دقیقی نداشتیم که آزادی چیست. خیلی زود صدها حزب پا به عرصۀ سیاسی گذاشتند و از آنجا که فهم درستی از دموکراسی نداشتیم خیلی زود به جان هم افتادند و به یکدیگر خرده گرفتند که دنبال منفعت دولت های خارجی هستند. هیچیک از گروه های سیاسی تصوری از آینده نداشت. در میان آشوب ها نشریه های زیادی بنیاد گذاشته شد که گروه های سیاسی جنگ لفظی خود را در آنها ادامه دادند. این درگیری ها تا جایی گسترش پیدا کرد که فرصت طلبان قدرت را به دست گرفتند. و ایران آن چیزی شد که هست.
اکنون در ایران بار دیگر تاریخ تکرار می شود. نسل من، که در این فاصله پنجاه سال را پشت سر گذاشته، آرزوهای خود را یکی بعد از دیگری بر باد رفته می دید. در تابستان 2009 نسل تازه ای اعتراض خود را با شهامت به خیابان کشاند. تظاهرات کنندگان را کتک زدند و به زندان انداختند و شکنجه کردند، و وقتی نیروهای امنیتی کسی را زیر شکنجه کشتند جنازه را فقط برخلاف میلشان به خانواده اش دادند؛ در بسیاری از موارد اجازۀ مراسم عزای درخور هم داده نشد.
مشکل ایرانیان بویژه در این است که همواره شکاف ژرفی نسلی را از نسل بعدی جدا می کند. بدین ترتیب نسل جوان نمی تواند از تجربه های تلخ نسل قبلی درس بگیرد و از نو همان اشتباه ها را تکرار می کند.
یک دلیل این دورِ باطلِ تکرار، سانسورِ ریشه دوانده در ایران است. هر حکومت جدیدی درابتدای کار می خواسته گذشته را از یاد مردم ببرد و از اینرو کتاب های درسی تاریخ را در مدرسه و دانشگاه از نو می نوشته است. کتاب هایِ تا آن زمان معتبر اجازۀ چاپ نیافته اند و بیشتر وقت ها نام خیابان ها و میدان ها را هم عوض کرده اند که یاد آور شخصیت های معروف و واقعه های مهم بوده اند. یک دلیل دیگر نیز برای این دور باطل این است که روزنامه ها و مجله های مستقل را ممنوع کرده اند بگونه ای که نسل گذشته نتوانسته تجربه های خود را در اختیار نسل جدید بگذارد.
یک دلیل این دورباطل این است که ایرانیان اینقدر کم می خوانند – برای جمعیت بیش از 70 میلیون نفری ایران شمارگان کتاب های انتشاراتی های مستقل 700 است. چنین می نماید که ما در حال بازگشت به دوران قبل از گوتنبرگ هستیم. یک دلیل این دور باطل این است که به گذشتۀ خود چسبیده ایم و کمتر نگاه به آینده داریم. به تاریخ درخشان خود می بالیم و به آن دلخوش می داریم. مدرن بودن ما پوستۀ نازکی بیش نیست. جدیدترین مدل های بنز و بی ام و را در خیابان هایمان می رانیم. آسمان خراش و مرکز خرید و بوتیک با طراحی پسامدرن می سازیم. اما بسیاری از ما هنوزهم که هنوز است فرهنگ تعصب و افراط گرایی مذهبی را در خون داریم. و شاید به تکرار دور باطل محکومیم زیرا ایران درورۀ نوزایی نداشته است.
مردمی بدون رهبر
در تابستان 2009 دوری جدید از مقاومت و سرکوب در ایران شروع شده است. نیروهای امنیتی مجهز به جدیدترین وسایلی که اروپا برای عرضه دارد تظاهرات خیابانی را سرکوب کردند. به کمک نرم افزارهای جدید که آنها هم از غرب تهیه شده جلوی هزاران سایت و وبگاه گرفته شد. سرعت اینترنت را دلبخواه پایین آوردند تا مردم کشوری که بیشترین وبلاگ نویس ها را در خاورمیانه دارد تا حد زیادی به خبردهی دهن به دهن بازگردند. ادبیات ایران که با وجود سانسور در دهۀ هفتاد و هشتاد شکوفا بود در زمان احمدی نژاد درحال خفگی است، بی هیچ چشم اندازی زیرا تشکیلات ممیزی خشن تر و بی منطق تر از گذشته می شود.
ایران توان این را دارد که یکی از مرفه ترین و با فرهنگ ترین کشورها شود. به جای آن، طبق آمار رسمی دولت ایران بیش از نیمی از مردم زیر خط فقر زندگی می کنند و من برآنم این میزان بیشتر هم هست.
می توان درک کرد که مردم ایران خشم دارند. سی سال است که زیر فشار سیاسی و اجتماعی و اقتصادی زندگی می کنند. حتی آزاد نیستند پوشش خود را انتخاب کنند. برخی دو برابر زمان معمول کار می کنند تا حداقلی را برای خانوادۀ خود فراهم بیاورند. از این جهت تعجبی ندارد که مردم برای اعتراض به خیابان بروند. مشکلی که البته در ماه های گذشته پیوسته ملموس تر شده نبود رهبری است که ایرانی ها همیشه بدان نیاز داشته اند. بیشتر کسانی که در اوضاع موجود می توانستند جنبش مخالف را رهبری کنند یا کشته شده اند یا در زندان در هم شکسته اند و یا تنها در چهار دیواری خود پیر شده اند. از اینرو گمان می کنم تاریخ در ایران بار دیگر تکرار خواهد شد. زیرا اگر هم ایرانیان بتوانند حکومت فعلی را بربیندازند یا اصلاح کنند – بعد چی؟ قدم بعدی ما چیست؟ این پرسش را اکنون پاسخی نیست.
* شهریار مندنی پور، زادۀ 1957 در شیراز، ابتدا به تحصیل در علوم سیاسی پرداخت و بعد به ادبیات روی آورد و چندین بار برای آثارش جایزه گرفت.
ش جایزه
شهریار مندنی پور / مترجم:ح.پدرام (از آلمانی) / نویه تسورشر تسایتونگ / 10/03/2010

۱۳۸۸/۱۲/۱۴


آمدند
تحقيرمان كردند

آمدند
انكارمان كردند

آمدند
غارت كردند

آمدند
شكنجه دادند
آمدند
كشتند ...

اما در انتها
ما پيروز شديم

(مهاتما گاندي)

۱۳۸۸/۱۲/۱۱

شرح حال صادق هدايت به قلم خودش


درود بر مهربان ياران

شرح حال صادق هدايت به قلم خودش را براي اين پست مي گذارم.

منبع :mahmag.org

سروش عليزاده

رشت

من همان قدر از شرح حال خودم رَم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زایچه‌ام است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجّمین مشورت کرده‌ام اما پیش بینی آن‌ها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگانست؛ باید اول مراجعه به آراء عمومی آن‌ها کرد چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگیم قدر و قیمتی قایل شده باشم بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آن‌ها مناسب‌تر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه‌دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته‌ام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت روبه‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده‌است. روی‌هم‌رفته موجود وازدهٔ بی مصرفی قضاوت محیط دربارهٔ من می‌باشد و شاید هم حقیقت در همین باشد