۱۳۸۸/۰۷/۱۶

نگاهي به گوشه نشينان آلتونا -زان پل سارتر- حسين سليماني




درود بر مهربان ياران

يادداشتي از دوست خوبم اقاي حسين سليماني بر نمايش نامه" گوشه نشينان آلتونا"

را در اين پست برايتان مي گذارم.

عكس بالا يكي از كتاب هاي ايشان است به نام بيمار مقيم كه من از خواندنش بسيار لذت برده بودم.

با احترام

سروش عليزاده

رشت


آدرس وبلاگ ايشان

يادداشتي بر نمايشنامه ي « گوشه نشينان آلتونا »

اثر ژان پل سارتر

نوشته ي حسين سليماني

سارتر در1958نمايشنامه ي گوشه نشينان آلتونا را نوشت . نمايش در 24 سپتامبر سال بعد در تئاتر رنسانس اجرا شد . به دليل سانسور ، وقايع نمايش به زمان جنگ جهاني دوم باز مي گشتند . هر چند درون مايه ها طرح تأثير آن جنگ بر آلمان معاصر بودند . اما روشن بود كه هدف سارتر طرح مسائلي درباره ي جنگ الجزاير ، جنايت ها و شكنجه گري هاي فرانسويان بود . نمايشنامه ي گوشه نشينان آلتونا سرگذشت انسان هايي است كه هر يك به شيوه ي خود ، خويش را به انزوا كشانده اند . سرگذشت آدم هايي كه در دام موقعيت [ واقع بودگي ] گرفتار شده اند . هويت آنها از جايگاهي نشئت مي گيرد كه آنها در آن جا خوش كرده اند . ولي اين هويت بي حضور « ديگري » ناقص ، بي شكل و بي هدف است . چندان كه حتي هستي شان نيز ضرورتي نمي يابد . ما هستيم چون « ديگري » هم هست . ما را مي بيند ، مي پايدمان ، بدل به شيئي مي سازد كه مي بايست شناخته شود . تا هستي مان بعنوان « يكي در ميان جمع » تأييد شود . از طرفي « ديگري » نيز در اين دام گرفتار است . هستي و حضورش نيز در يك چنين جهاني مديون ما است . ما نيز به نوبه ي خود او را مي پاييم و به زير سلطه ي خويش در مي آوريم . اگر انتخابي هست ، اگر مي توانيم آزادي اي براي خويش تصور كنيم ، اين انتخاب و آزادي در محيط بسته ي موقعيت مان مي تواند شكل گيرد . بواقع ثنويت و دوگانگي ذهن و عين نتيجه اي جز سلطه ي انسان بر انسان ندارد . آدمي بدل به شيئي مي گردد كه مي بايست « ديگري » [ فاعل شناسا ] او را بازشناسد و جايگاه او را در ميان جمع عيان كند . ما نيز به نوبه ي خود اين ابزار سلطه را بر عليه « ديگري » به كار مي گيريم . بدين سان از خود براي « ديگري » دوزخي مي سازيم . حضور و هستي ما بر سر همين توافق بر سرِ سلطه است . از اين رو همواره به واسطه ي « ديگري » از خويش در جهاني كه در آن « يكي در ميان جمع » هستيم ، باخبر مي شويم . اين سلطه ما را از درك كامل هستي و هويت مان باز مي دارد . چرا كه « ديگري » همواره بخشي از هويت خود را بر ما تحميل مي كند . اين استراتژي قدرت تا بدان جا مي انجامد كه « ديگري » دوزخي براي ما مي شود . هم چنان كه سارتر از زبان يكي از شخصيت هاي نمايشنامه هايش مي گويد كه جهنم وجود ديگران است . سارتر در سال 1947سال انتشار « ادبيات چيست ؟ » مي گويد : « نمايش در گذشته ، نمايش شخصيت و منش فردي بود . اشخاص را با روحيه هاي كم و بيش پيچيده ، اما كامل و تمام شده ، وارد صحنه مي كرد و موقعيت مكاني و زماني آنان وظيفه اي نداشت جز اين كه اين شخصيت ها را با يكديگر به كشمكش وادارد و نشان دهد كه چگونه اين يك بر اثر عمل آن يك دگرگون مي شود . اما از مدتي پيش تغييرات مهمي در اين زمينه حادث شده است ، بسياري از نويسندگان به نمايش موقعيت رو كرده اند . ديگر تجسم شخصيت ها و منش ها مطرح نيست . هريك از قهرمان هاي نمايش به صورت آزادي هايي مجسم مي شوند كه در دامگه حادثه افتاده اند ـ مانند هر كدام از ما ـ و به دنبال راه چاره اي مي گردد و قهرمان خود هيچ نيست مگر انتخاب راه چاره و ارزشي ندارد جز همان راهي كه انتخاب كرده است ... به يك معني ، هر موقعيت در حكم تله موشي است محدود به ديوار . بنابراين گفته ي من ناقص بود : راه را نبايد انتخاب كرد ، راه را بايد اختراع كرد و هر كس با اختراع راه خود در حقيقت خود را اختراع مي كند . انسان را هر روز بايد از نوع اختراع كرد . »

در نظر سارتر انتخاب و آزادي بشر پيشاپيش توسط موقعيت خود او محدود شده است . ما با انتخاب و تصميم گيري هايمان از خويش انسان ديگري مي سازيم . در واقع جهان و هستي ، معنايش را از رابطه ي ما و « ديگري » و از انتخاب ها و تصميم گيري هاي مان به دست مي آورد . جهان بدون ما و ديگران معنايي ندارد و هستي ما بدون « ديگري» ناقص و بي شكل است و ما مثل قطعه سنگي هستم در درون جهان ... هستي ما در ارتباط با ديگران قوام مي گيرد . ولي ما بايستي بتوانيم خويش را از زير بار سنگين نگاه هاي « ديگري » برهانيم . اين به نوعي انتخابي اصيل است . بري كردن خود از آن چه نيستيم ، اما ديگري آن را بر ما تحميل كرده است . تصميم اين كه نمي خواهيم « ديگري » باشيم ، يگانه راهي است براي باز شناختن خويش و پرهيز از آن چه نيستيم . تنها در اين صورت شهامت آن را خواهيم داشت تا خود را در تنهايي مان باز يابيم و نقاب از چهره برگيريم و در حصار موقعيت خويش به شيوه و روش خود زندگي كنيم . واقع آن كه آزادي بي حد و حصري وجود ندارد . چرا كه ما يكي در ميان جمع هستيم . ولي مي توان ميله هاي اين سلول را با تصميم ها و انتخاب هايمان جلوتر بُرد و آزادي مان را فراخ تر كرد تا « ديگري » نيز جايي در آن براي خود بازيابد .
خانواده ي فون گرلاخ دور هم جمع شده اند . خانواده اي كه در نظر لني ديگر دليلي براي زندگي كردن ندارد و بخاطر حفظ عادات قديمي اش در سكوتي عميق فرو رفته است . اين سكوت با خبر مرگ هيندنبورگ ، پدر خانواده شكسته مي شود . هيندنبورگ با خونسردي و آرامش ، بيماري لاعلاج خويش را با آنها در ميان مي گذارد و از آنها مي خواهد ، قسم بخورند كه سهم شان را از ارث و ميراث او هرگز واگذار نكنند و هرگز خانه را نفروشند يا اجاره ندهند . او از آنها مصرانه مي خواهد كه هرگز خانه را ترك نكنند و تا دم مرگ در همان خانه زندگي كنند . هيندنبورگ آنها را در موقعيت دشواري قرار مي دهد . موقعيتي كه خود وي نيز در گذشته به نحوي به ناگزير آن را پذيرفته است و حال آن را همچون قانون تخطي ناپذيري بر اعضاي خانواده اش ديكته مي كند . هيندنبورگ مي گويد : « پسر من اين جا مي ماند تا همين جا زندگي كند و همين جا بميرد و همان طور كه من مي كنم و همان طور كه پدر من و پدر بزرگ من كرده اند . » اين همان حقيقتي است كه به نظر هيندنبورگ از زبان بيگانه اي بيان مي شود و اين بيگانه جز خود او كسي ديگري نيست ، چرا كه او ديگر محبوب خانواده نيست . يوهانا از پذيرفتن سر باز مي زند . او مي داند كه فرانتز پسر ارشد خانواده 13سال است كه خود را در اتاقش حبس كرده است و در طول اين همه سال لني از فرانتز پرستاري كرده است . يوهانا مي گويد : « ... شايد ما هم غلام و هم زندانبان او باشيم . » فرانتز پسر بزرگ هيندنبورگ ، سال هاست كه كه در انزوا زيسته است . با اين وجود در اين همه سال ، حضورش سايه وار بار سنگيني بر خانواده بوده است . ورنر برادر كوچك فرانتز همواره خود را تحت سلطه ي او مي يابد .

هيندنبورگ نه تنها نمي تواند اين سلطه را انكار كند بل ناخواسته آن را تأييد هم مي كند . او مي گويد : « ورنر ضعيف است و فراتنز قوي . كاري هم از دست هيچ كس برنمي آيد . » ضعف ورنر از آن روست كه او در همه حال تابع تصميم هاي پدرش است و اين هيندنبورگ است كه به جاي او تصميم مي گيرد . ورنر بر اين سلطه اعتراف مي كند . اما بر آن است بر عليه آن طغيان كند . او مي گويد : « گيرم من براي خدمت به او [ فرانتز ] خلق شده ام . هستند برده هايي كه قيام مي كنند . برادرم سرنوشت من نخواهد بود . » فرانتز شكست آلمان را در حكم نابودي ملت آلمان مي داند . در نظر وي ملت آلمان نابود شده اند چرا كه رؤسايي را كه خود انتخاب كرده بودند ، نفي كرده اند . در نظر فرانتز همه به سهم خود دراين ماجرا مقصر هستند . چه خود او كه بخاطر آلمان جنگيده است و چه پدرش كه براي ارتش آلمان كشتي جنگي ساخته است . فرانتز پدرش را به همكاري با نازي ها متهم مي كند . اما پدرش با لحني مضحك او را شازده كوچولو مي نامد كه مي خواهد دنيا را به دوش بكشد . دنيايي كه براي او بس سنگين است و او هيچ شناختي از آن ندارد . فرانتز محبوب پدر است . شايد از اين رو كه هيندنبورگ خود و قدرت خويش را در او مي جويد . هيندنبورگ نيز به اندازه ي فرانتز بهره اي از تنهايي و شقاوت عصري را برده است كه از آدم هايي مثل او و فرانتز قرباني ساخته است . هيندنبورگ به يوهانا مي گويد : « راه نجات ديگري براي ما نيست ... » لني حلقه ي ارتباط فرانتز با دنياي خارج است . دنيايي كه آدم هايش بر آنند او را فراموش كنند . در نظر لني ، فرانتز تنها حقيقت زندگي او است كه در انزوا مي زيد . لني ، فرانتز را به تمامي از آن خويش ساخته است و اين در او شور شعفي وصف ناپذير موجب شده است . لني به پدرش مي گويد : « مي داني چيست كه مرا روئين تن مي كند ؟ من خوشبختم . » پدر مي گويد : « تو ؟ تو چه مي داني خوشبختي چيست ؟ » لني مي گويد : « شما ، شما چه مي دانيد ؟ » پدر مي گويد : « به تو نگاه مي كنم . وقتي چشم هايت را مي بينم ، مي فهمم . » نمايشنامه ي گوشه نشينان آلتونا سراسر بيان استراتژي سلطه بين شخصيت هاي داستان است . سلطه ي هيندنبورگ بر ورنر ، سلطه ي فرانتز بر ورنر و هيندنبورگ ، سلطه ي ورنر بر يوهانا و سلطه ي لني بر فرانتز ! لني با پرستاري از فرانتز لحظه به لحظه سلطه ي خود را نيز بر وي تحميل مي كند . اين سلطه تا بدان جا در زندگي فرانتز رخنه كرده است كه او ديگر ميلي به بيرون آمدن از تنهايي خودخواسته اش و حتي ديدار با پدرش را ندارد . به قول لني ، فرانتز حقيقتي است كه تقدس اش فقط در تنهايي و انزوا شكل مي گيرد . اين حقيقت ، حقيقت فرانتز است . او مي گويد : « تنها يك تن است كه حقيقت را مي گويد . آن منم . غول كمر شكسته ، شاهد حاضر و ناظر ، شاهد حاضر و غايب ، شاهد قرن پيما ، شاهد قرن هاي قرن ، بشر مُرده است و من شاهد بشرم . » اين مرگ ، مرگ تدريجي حضور فرانتز است . او خود را شاهدي مي داند . شاهد كُشته شدن انسان هايي كه او خود در جنگ با آنها شركت داشته است . مرگ انسان هايي كه سرنوشت شان زاده ي موقعيت و مظلوميت شان بوده است . مظلوميتي كه آنها را به كُشتن هم ديگر واداشته است ، از آنها جنايت كاراني ساخته است كه تو گويي گناه بر پيشاني شان حك شده است . فرانتز و همه ي آنها ، قرباني بازي قدرتي بوده اند كه مظلومي در آن تن به ظلم ظالم داده است . اين چنين جهاني شكل مي گيرد كه در آن جنگ ، شكنجه و مرگ به نام انسان بر انسان ها روا داشته مي شود . قرن فرانتز قرني است كه در آن بيش از هر زماني به نام انسانيت ، انسان ها را به كام مرگ فرستاده اند . اما فرانتز در افكارش ترديد دارد . او خود را صداي وجدان همه ي آن انسان هايي مي داند كه در سرتاسر زندگي شان زجر كشيده اند ، مظلوم و قرباني شده اند . فرانتز مي گويد : « ديگر تحمل اين صدا را ندارم . اين صدا مُرده است ... » از طرفي ابزار سلطه در نظر فرانتز چيزي جز اين نيست كه انسان معاصر مدام تحت نظر است . فرانتز به لني مي گويد : « آنها زندگي تو را مثل سفره پهن كرده اند ، لني . من حقيقت موحشي كشف كرده ام . ما تحت نظريم » در نظر فرانتز اين يعني ويراني تنهايي آدمي ، تنهايي كه هر كس براي باز شناختن خويش بدان نياز دارد . به يقين فرانتز خود را شاهد يك چنين ويراني اي مي داند . لني به او مي گويد : « ... تو خودت را شاهد تصور كرده اي ، در حالي كه تو متهمي ... » اما فرانتز خود را شاهدي مي داند كه به نفع متهم شهادت مي دهد . در نظر لني اين شهادت كسي را تبرئه نمي كند . او به فرانتز مي گويد : « اي شاهد در مقابل خودت شهادت بده . اگر جرئت كني كه بگويي : « من آن چه خواسته ام كرده ام و آن چه كرده ام مي خواهم . » روئين تن مي شوي . » فرانتز اين سخن را شوخي تلقي مي كند . او خود را ناتوان و دست بسته مي انگارد . در نظر او چيزي براي انتخاب كردن وجود ندارد . او خود انتخاب شده است . اخلاق و سرنوشت اش را ديگران انتخاب كرده اند . اين همه در دل او هراس مي افكند . او به يوهانا مي گويد : « آيا شما را ترساندم ؟ » يوهانا مي گويد : « بله ، چون خودتان مي ترسيد . » اين ترس همان عدم آزادي اي است كه فرانتز واجد آن است . تنهايي خود خواسته ي او نيز براين فقدان آزادي و انتخاب ، در زندگي او دامن مي زند تا آن حد كه ديگر ميل به آزادي نيز در او رو به خاموشي گذاشته است و او مثل آدمك مصنوعي اي در گوشه ي دنج خيال خود مي زيد . او يك گوشه نشين است . در نمايشنامه ي گوشه نشينان آلتونا همه ي شخصيت ها به سهم خود بهره اي از اين گوشه نشيني برده اند . آنها آشناي هم هستند . دردها و رنج هاي مشتركي دارند . تنهايي شان شبيه هم است . در اين تنهايي آنها خويش را دست بسته و فاقد اختيار مي دانند و در بي عملي شان در كردار و رفتار نخوت آميزشان غرقه شده اند . در نظر فرانتز گوشه نشيني واكنشي است نسبت به همين ناتواني و فقدان آزادي . بواقع كسي كه همه چيز را مي خواهد ، همه چيز را نيز از دست مي دهد . او يك بازنده است و براي اين كه به ديگران بقبولاند كه نباخته است مي گويد كه نخواسته است و خويش را در گوشه نشيني حبس كرده است . همه ي شخصيت هاي نمايشنامه به نوعي بازنده اند . يوهانا نمي تواند حس احترامي را كه نسبت به فرانتز در دل دارد ، پنهان سازد . او در تنهايي فرانتز حقيقتي بزرگ را مي يابد كه مي بايست از زبان يك ديوانه [ فرانتز ] ادا شود . اين حقيقت در نظر يوهانا يكي است و آن ، وحشت زندگي است . فرانتز در پايان نمايشنامه اين وحشت را چنين بازگو مي كند : « عشق ، نفرت ، يك و يك ... ما را تبرئه كنيد ! موكل من نخستين كسي است كه با ننگ آشنا شده است : اي كودكان زيبا ، شما از ما بيرون آمده ايد ، شما را دردهاي ما ساخته اند . اين قرن زن است و مي زايد ، آيا مادرتان را مي خواهيد محكوم كنيد ؟ هان ؟ جواب بدهيد ! قرن سي ام ديگر جواب نمي دهد . شايد كه از پس قرن ما ، قرني نباشد . شايد كه بمب روشني ها را خاموش كرده باشد . همه خواهند مُرد : چشم ها ، قاضي ها ، زمان و آن وقت شب مي شود ... »


۱۰ نظر:

مریم اسحاقی گفت...

سلام آقای سروش علیزاده
معرفی خوبی بود. سپاس از زحمتی که می کشید. گوشه نشینان آلتونا روایتی از تنهایی آدمی است.

راستی هرتامولر برنده نوبل ادبی شد. به قول عباس معروفی، مولر نویسنده ی افراد بی وطن بود.
مانا باشید.

سروش نگو هندي گفت...

سلام
ميدونم همه اينجا اديبيد و تو كار ادبيات و داستان
ولي داستان رو ولش جيگرو بچسب
الان ساعت 4صبحه و شيكم خاليه خالي
امان از دست سروش عليزاده

نوا گفت...

درود بر شما.
با یک داستان کوتاه به روزم. منتظر دیدگاه های ارزشمند شما هستم

فرشاد نوروزپور گفت...

تحليل خوبي بود ،‌ممنون ، البته كامل نخوانم چند پاراگراف آخر باقفي ماند كه سر فرصت مي خوانم

حسين سليماني گفت...

با سلام و عرض ادب : اميدوارم حالتان خوب باشد . خواستم از بلند نظري و مهرتان كه مرا جايي در وبلاگ وزين تان داد و قرين دوستان ديگرتان كرد، سپاسگزاري كنم . اميد كه زندگاني به كام ، سلامتي برقرار و مهرتان پايدار باشد .

حسين طوافي گفت...

اصلا اين حسين سليماني خوب مي نويسد . به نظر من نوشتن در ذاتش است و من به همين دليل خيلي دوستش دارم و هفته اي يكي دو باربه كتاب فروشي ِ غني و مدرن اش مي روم و كلي حرف مي زنيم و سيگار مي كشيم و حرف مي زنيم .
اين مقاله را هم خيلي پسنديدم و لذت بردم .

در ضمن سروش گرامي ام !
از تو بابت ِ مهري كه داري و عشقت به پديده ي ادبيات ممنون و سپاسگذارم .

در ضمن ياهو مسنجر من مدتي است كه جواب نمي دهد و نمي دانم چرا . به همين دليل مدتي است از تو بي خبرم . البته كمي تنبلي مي كنم كه مشكل را حل كنم . در كل من اينطوري ام و كاري اش هم نمي توانم بكنم .

از اين كه از دوستان خوبم در وب تو مي خوانم خيلي خوشهالم . مدتي پيش از فرهاد جان ِ فتوحي و حالا از حسين ِ عزيز .

پاينده باشي گيله مرد !

حسين

گل سرخ گفت...

سلام
مثل اینکه مدتی نیامدم اینجا!
باید با دقت بخوانم
در ضمن در انتظار نقد شما هستم
تشکر

شازده کوچولو گفت...

سلام من همیشه از پست های شما عقب می مانم
من از سارتر دو تا کتاب خوانده بودم هیولا و سه گانه اش
کلا سارتر یه چیز دیگه است
حالا از چه نوعش؟
مقاله را هنوز نخوانده ام برمی گردم کامل می خوانم
موفق باشید

نوشين گفت...

من بعد از خوندن كتاب كلمات سارتر فكر ميكردم شاهكاره ولي اشتباه كردم گوشه نشينان آلتونا بي نظيره...

ناشناس گفت...

Very shortly this web page will be famous among all blog users,
due to it's fastidious content
My web site :: on line slots for money