۱۳۸۸/۰۷/۰۲

صورت آبي - هانريش بل - فرزاد محصص



صورت آبي


هانريش بل

برگردان: فرزاد محصص


کسي در موطنم انتظارم را نمي‌کشيد و براي همين بعد از جنگ تا بهار 1950 به آن‌جا برنگشته بودم. وقتي برگشتم با پولي که پدر و مادرم برايم به ارث گذاشته بودند اتاقي اجاره کردم. کارم شده بود که روي تخت دراز بکشم و سيگار دود کنم و منتظر بمانم. منتظر چي، خودم هم نمي‌دانستم. حوصلة کار پيدا‌کردن هم نداشتم. براي خريد مايحتاج و پخت و پز به زن صاحبخانه پول مي‌دادم. وقتي غذا يا قهوه برايم مي‌آورد زيادي پيشم مي‌ماند. پسرش در جايي به اسم کالينوفکا کشته شده بود. داخل که مي‌آمد سيني را روي ميز مي‌گذاشت و يک‌راست به گوشه تاريک اتاق به سمت تختي که غالبا روي آن چرت مي‌زدم مي‌آمد. عادت داشتم سيگارم را روي ديوار خاموش کنم، براي همين کاغذ ديواري اطراف تخت پرشده بود از لکه هاي سياه. زن صاحبخانه لاغر و رنجور بود. از ديدن صورت خم شده‌اش در تاريکي و بالاي سرم مي‌ترسيدم. چشمان درشت و از حدقه در آمده‌اش سبب شده بود که اوائل فکر کنم کمي خل باشد. خصوصا که مرتب سراغ پسرش را از من مي‌گرفت.«واقعا نمي‌شناختيش، هيچ وقت کالينوفکا نبودي؟»حتي اسم آن‌جا را نشنيده بودم. رو به ديوار غلطي مي‌زدم و مي‌گفتم: «نه نبودم، يادم نمي‌ياد.»صاحبخانه‌ام خل نبود. زن آرامي بود که سوال کردن و کنجکاويش آزار دهنده بود. هربار که قدم به آشپز خانه مي‌گذاشتمٰٰٰ، وادارم مي‌کرد عکس پسرش را نگاه کنم، عکسي رنگي که بالاي سرتختي نصب کرده بود. لباس پياده نظام به تن داشت، موبور و خندان بود.مي‌گفت: «تو پادگان گرفته، قبل از فرستادنش به جبهه.» عکس نيم‌ تنه، با کاسکت آهني و نمايي از قصري ويران با پيچک‌هاي مصنوعي در عقب سر.«بليت فروش تراموا بود، کارمند خوبي بود.»بعد هم جعبه عکس‌هاي او را از لابلاي تکه پاره‌هاي پارچه‌ها و نخ‌هاي به هم تنيده بيرون مي‌کشيد و مجبورم مي‌کرد آن‌ها را يکي يکي ببينم. در عکس‌هاي دسته‌جمعي دوران مدرسه او را نشسته و با لوحه‌هايي مي‌ديدي که روي زانو گذاشته بود، شماره‌هاي ششم، هفتم و هشتم حک شده روي آنها نشانة سال‌هاي تحصيلي او در راهنمايي بود. عکس‌هاي اولين عشاة رباني او را در پاکت قرمز رنگ جداگانه‌اي قرار داده بود، خردسال و خنده‌رو شمع در دست با کت شلواري مشکي و رسمي. در پس او پنجرة کليسا و جامي که روي آن نقاشي شده بود. در عکس‌هاي هنرستان، او کثيف و سياه و سوهان به دست کنار ميز و گيره ديده مي‌شد.سپس ادامه مي‌داد که: «هنرستان براش سخت بود، به کارش نيامد.»بعد نوبت به آخرين عکس او، قبل ازآن‌که به خدمت احضار شود، مي‌رسيد. با لباس فرم بليت‌فروشي، کنار ترامواي شمارة 9 در آخر خط، جايي که ريل‌ها دور مي‌خوردند. دکة نوشابه فروشي را مي‌شناختم، قبل از جنگ از آن‌جا سيگار مي‌خريدم. سپيدار‌ها هنوز آن‌جا بودند. از آن خانه‌يي که بر دروازه‌اش دو شير طلايي قرار داشت، خبري نبود. دختري را که در سال‌هاي جنگ غالبا به ياد مي‌آورم، در همين ايستگاه سوار خط 9 مي‌شد؛ صورتي پريده رنگ، چشماني زيبا داشت. لحظاتي به عکس چشم مي‌دوختم و صداي چرخ‌هاي تراموا را مي‌شنيدم و کارخانة صابونسازي‌يي که در آن کار مي‌کردم و نوشابه‌هايي را که تابستان‌ها کنار آن دکه مي‌نوشيدم و آن تابلوي سبز تبليغ سيگار و آن دختر را به ياد مي‌آورم.«شايد يه روزي اونو بشناسي.»در حالي که سرم را تکان مي‌دادم، عکس را توي جعبه مي‌گذاشتم. با اين‌که هشت سالي از عمرش گذشته بود نو و براق بود.«نه نه. آخه من هيچ وقت کالينوفکا نبودم، هيچ وقت.»هر روز به آشپزخانه مي‌رفتم و او هم غالبا به اتاقم مي‌آمد و مجبور مي‌شدم به چيزي فکر کنم که دلم مي‌خواست براي هميشه فراموشش کنم: جنگ. خاکستر سيگارم را پي‌درپي پاي تخت مي‌تکاندم و ته سيگارهايم را روي ديوار خاموش مي‌کردم.گاهي صداي پاي دختري را مي‌شنيدم و گاهي هم صداي مرد يوگوسلاوي را که ديوار به ديوار آشپزخانه زندگي مي‌کرد و قبل از داخل شدن به اتاقش، در حالي که دنبال کليد برق مي‌گشت، به زمين و زمان فحش مي‌داد.بعد از سه هفته زندگي در آن خانه و ديدن بارها و بارهاي عکس (کارل) در ايستگاه آخر با کيف چرمي و صورت خندان، کنار ترامواي خط 9، متوجة دختري شدم که در تراموا نشسته بود اين بار از نزديک به عکس نگاه کردم، همان دختري بود که در طول جنگ غالبا به فکرش بودم. صاحب‌خانه کنجکاوي‌ام را که ديد نزديک شد و گفت: «شناختي، آره؟»از روي شانه‌ام سرک کشيد و به عکس نگاه کرد. بوي نخود سبزهايي که ميان پيش‌بند گرفته بود، به مشامم خورد.آرام گفتم: «نه. ولي اين دخترو مي‌شناسم.»«اون؟ نامزدش بود. بهتر که نديديش.»«واسة چي؟»پاسخي نداد و رفت کنار پنجره روي صندلي نشست و به دانه کردن نخودهاي ميان دامنش ادامه داد، پرسيد: «مي‌شناختيش؟»در حالي‌که عکس را توي دستانم گرفته بودم، دربارة کارخانه و ايستگاه آخر و خط شماة 9 و دختري که هميشه در آن‌جا سوار مي‌شد حرف زدم.«فقط همين؟»«خب آره.»نخودها را در آبکش ريخت و زير شير آب گرفت. پشت نحيف و استخواني‌اش را بهتر مي‌ديدم.«اونو که ببيني، مي‌فهمي چه خوب شد که کارل نديدش.»«من اونو ببينم؟»با پيش‌بند دست‌هايش را خشک کرد و آهسته عکس را از دستانم جدا کرد. به من نگاه مي‌کرد و مرا نمي‌ديد. رنجورتر از هميشه بود. بازويم را گرفت و گفت: «اون، آنا رو مي‌گم، خونه‌اش اونجاس، ديوار به ديوار اتاق تو. اونو صورت آبي صدا مي‌کنيم. واقعا اونو نديده‌اي؟»«نه فقط چند باري صداشو شنيده‌ام. صورتش عيبي داره؟»«دلم نمي‌خواد بگم ولي بهتره بدوني، صورتي براش نمونده، پرزخمه، انفجار يه بمب پرتش کرد توي پنجره، ديگه نمي‌توني بشناسيش.»آن شب، براي شنيدن صداي رد شدنش از راهرو، منتظر ماندم. يک‌بار اشتباه هم کردم. همسايه قد بلند يوگوسلاو من بود. متعجبانه، مرا که سراسيمه از اتاقم بيرون پريده بودم نگاه کرد. سري تکان دادم و به اتاقم برگشتم.سعي کردم صورت او را با زخم‌هاي عميق مجسم کنم، همواره زيبا بود. باز هم به کارخانه صابونسازي و به پدر و مادرم فکر کردم و به اليزابت دختري که گاهي با او بيرون مي‌رفتم و (پوس) صدايش مي‌کردند. وقتي او را مي‌بوسيدم بي‌خودي مي‌خنديد و آدم دچار حس حماقت مي‌شد.از جبهه برايش (مارت) مي‌فرستادم و او هم براي من شيريني خانگي و سيگار و روزنامه پست مي‌کرد. شيريني‌ها خرد شده به دستم مي‌رسيد. يک‌بار نوشته بود: «مطمئن هستم جوان‌هاي ما پيروز خواهند شد و از اين‌که تو نيز يکي از آن‌هايي احساس غرور مي‌کنم.»من يکي از آن‌ها بودم و احساس غرور نمي‌کردم. به مرخصي که آمدم خبرش نکردم. با دختر سيگارفروشي که در آپارتمان ما زندگي مي‌کرد دوست شدم. صابون‌هاي اهدايي کارخانه را در ازاي سيگار به او مي‌دادم. به سالن رقص و سينما مي‌رفتيم يکدفعه که کسي خانه‌شان نبود، به اتاقش رفتم.توي تاريکي و روي تخت وقتي روي او خم شده بودم، چراغ اتاق را روشن کرد. موذيانه مي‌خنديد. روي ديوار بالاي سرش عکس هيتلر نصب شده بود، با قابي که از عکس‌هاي روزنامه‌اي بريده شدة قهرمان‌هاي جنگ شکل گرفته بود. قهرماناني با کاسکت‌هايي که چهره‌اي فاتح به آنان مي‌بخشيد. دخترک را رها کردم، سيگاري روشن کردم و از خانة بيرون آمدم. بعد از آن که به جبهه برگشتم هر دوي آن‌ها برايم نامه نوشتند و رفتار مرا توهين آميز خواندند. ديگر پاسخي به آن‌ها ندادم.مدت زيادي منتظر آنا ماندم. پي در پي در تاريکي اتاق سيگار مي‌کشيدم. صداي چرخيدن کليد در قفل برخاست. ترسيدم بلند شوم و بروم و صورتش را نگاه کنم. توي اتاق اين طرف و آن طرف مي‌رفت و زير لب چيزي زمزمه مي‌کرد. وقتي به راهرو رفتم، نه راه مي‌رفت و نه زمزمه مي‌کرد. ترسيدم در اتاق او را بزنم. مرد يوگوسلاو اين طرف و آن طرف مي‌رفت. صداي شير آب ظرفشويي صاحبخانه شنيده مي‌شد. اتاق آنا در سکوت فرو رفته بود. لکه‌هاي سياه روي کاغذ ديواري اتاقم، از لاي در نيمه باز ديده مي‌شد. صداي پاي مرد يوگوسلاو شنيده نمي‌شد او هم روي تخت خوابيده بود و با خودش حرف مي‌زد. کتري صاحبخانه از جوشيدن افتاده بود. در اين فکر بودم که دخترک در آينده خواهد گفت وقتي من پشت در بودم، چه احساسي داشته است. بعدها همه چيز را تعريف کرد.به عکسي که کنار در نصب شده بود، چشم دوختم. درياچة پرتالالويي با پري‌يي که از آب بيرون آمده بود و موهاي طلايي‌اش را به نسيم سپرده بود، مقابلم گشوده بود. قسمتي از پستان چپ او را مي‌ديدم. گردن سفيدش کمي دراز بود و داشت به پسري که خودش را ميان بوته‌هاي سرسبز پنهان کرده بود مي‌خنديد.زماني بعد نمي‌دانم چه موقعي، درست قبل از آن که دستگيره در را بگيرم و به آرامي باز کنم، آنا بخشي از وجودم شده بود. با صورتي پوشيده از زخم‌هاي درخشان آبي. از قابلمة روي اجاق گاز بوي قارچ پخته مي‌آمد. در را باز کرده بودم و دستم را دور شانه‌اش حلقه کردم و خنديدم.

۶ نظر:

عاليه عطايي گفت...

سلام ممنون از اين داستان خوب لذت بردم من دير به دير ميتونم بيام آخه صفحه بالا نم ياد الانم اتفاقي شد كه تونستم...به هر حال داستان خوبي بود موفق باشيد و همچنان پر تلاش

حسين سليماني گفت...

از اين داستان لذت بسيار ي بردم .ممنونم ... هاينريش بل نويسنده ي جنگ است . او بيش از هر نويسنده اي خشونت و سبعيت جنگ و آثار مخرب آن را بر زندگي انسان ها به تصوير كشيد است . به نظرم در جنگ همه ي ما مغلوبيم ... چه آنها كه خاطره و فرهنگ ملتي را به مسلخ مي برند و چه آنها كه آرزوهاي دور و درازشان را بار ديگر بر ويرانه هاي زاد و بوم شان بر پا مي كنند .

مریم اسحاقی گفت...

سلام روایت پارسی عزیز
ممنون که خواندن داستانی از هاینریش بُل نازنینم را برایم فراهم کردید.
جزء پردازی هایش را بسیار دوست دارم.

دست مریزاد.
راستی داستان ابدیت آمارش را در سایتم گذاشته ام: http://www.es-haghi.com/?p=2382#more-2382
در مورد عاموس عوز کتابی ازش ترجمه شده؟؟؟؟ نخوندم.

بامداداميد گفت...

هميشه و هنوز هم املا و نگارشم ضعيف بوده و هست. الان ديگه بدتر با اين حرف و حديث هاي نگارش جديد و...براي همين وقتي جمله "...رو به ديوار غلطي مي زدم... "را خواندم يك دفعه شك كردم كه كدام درست است "غلطي"قلتي"،غلتي"يا قلطي" !؟
پ ن
يادش بخير زماني را كه رماني ده جلدي را مي خواندي در يك هفته ..اما حالا ديگه دنبال كوتاه ترين مطلب بايد بگردي از ترس اينكه نكند مطلب را تمام نكرده خودت تمام شوي

فرشاد نوروزپور گفت...

بعد از فيلتر شدن عجيب پاك نويس ،‌‌بروز هستم..


منتظر حضور شما...

www.paknewis.blogspot.com

فرشاد

سام.سلسبيلي گفت...

درود بر شما دوستان گيلاني.
وبلاگ خوبي دارين و من لذت بيشماري بردم. به همين منظور لوگوي شما را در وبلاگم گذاشتم تا بقيه دوستانمان هم بتوانند از وبلاگ شما استفاده كنند.
خوشحال ميشم لينك منم در وبلاگ شما قرار بگيرد.
با آرزوي خوشحالي براي شما.
سام.س