۱۳۸۸/۰۶/۲۴

اين همه زندگي- مير ابوطالبي- نقد داستان


بسياري از دوستان وبلاگ نويس شازده كوچولو را مي شناسند.
خانم معصومه مير ابوطالبي ليسانس رياضي محض دارد
و در قم به همراه شوهر و پسر زيبايش زندگي مي كند.
داستان اين همه زندگي را محبت كرده اند و براي نقد فرستاده اند.
نكته اي كه به من گفتند و نقل به مضمون مي كنم اين است كه:
" كاش دوستان به همراه نقد پيشنهاد هم بدهند"
منتظر نقد بدون تعارف دوستان هستيم.




این همه زندگی
می خوای باور کن، می خوای نکن. دفعۀ قبل بازیگر بودم. از اون ستاره هاش. تو یه تصادف مُردم. با ماشین آخرین
مدلم رفتم ته دره. فقط یه چیزش بد بود. بعدش برام حرف در اوردند که یکی همرام بوده. حالا بوده یا نبوده خیلی مهم
نیست؛ مهم وجهه من بود که خراب شد.
به من این طوری نگاه نکن. نبین کت وصله شده می پوشم و انگشتام از تو کفشم زده بیرون. من همه چیزش یادمه. هاج
و واج نگام نکن. می گم یادمه.
نه مرگ اصلا سخت نبود. پر کشیدم و رفتم بالا. بال نداشتم ولی بالا می رفتم. فکر کنم اصلا جاذبه برای گول زدن
آدمهاست که توی همین دنیا بمونند. نه خیلی هم بالا نرفتم. اون بالا همه چیز مثل آسمون آبی بود. شاید هم آبی تر از
آسمون. دورم پر از ستاره های کوچیک بود. نه بابا. قمر، ماهواره، نمی دونم سحابی و کهکشان، همش خالی بندیه.
فقط همینایی که می گم بود. چند تایی ستاره کوچولوی براق مثل فشفشه. چند تا آدم دیگه هم مثل خودم. خیلی معطل
نشدم تا بهم بگَند دوباره برگرد تو دنیا. ولی نمی گذارند آدم خودش انتخاب کنه که چی باشه. نه مرده های قدیمی ای
که دیگه بر نمی گردند تو دنیا اونجا نبودند. فکر کنم اونا چون خیلی خسته بودند فرستاده شده بودند بهشت. اما ما نه.
گفتند هنوز تا چند بار دیگه وقت دارید. مطمئنا تو هم برگشتی. فکر نکنم این زندگی اولت باشه. خوب من خیلی
استثنایی ام که همه چی یادم می مونه.
تاکید داشتم که منو ایندفعه عالمی روشنفکری اندیشمندی بدنیا بیارند اما بدبختی که یکی دوتا نیست.
گفتن به اون زندگیت خیلی ربط داره. اوندفعه بازیگر بودی اما چه غلطی کردی. گفتم مگه حالا چه عیب داشته، گذشته
و تموم شده. آره اوندفعه بازیگر بودم و دفعه قبلش دکتر؛اما چه دکتری . پزشک مخصوص خانواده شاهنشاهی .
ولی آخرش اعدامم کردند. بهشون گفتم که اعدام پایان خوبی برای زندگیم نبود. تقصیری هم که نداشتم. ننه پیرشون
مریض بود، هر کاری سرش اوردیم مرد . اما از چشم ما دیدند. نه بابا رضا خان که نه. از سلسله های قبلی . اونا که
شرح حال ننه هاشون تو تاریخ نیست.
یه بار دیگه ام قبل از اونا بود. خیلی قدیما. فکر کنم اونموقع ها یه ملایی چیزی بودم. آره یادم اومد. یه تسبیح یشم
داشتم که یه عالم خاطر خواه داشت.
اون موقع ها عجیب فکر می کردم زندگی همین یه بار بیشتر نیست. خوب هم دفعه اول بود ، هم تو گوشمون می
خوندند. ملتفتی که. فکر کنم شعر هم می گفتم. خیلی زجر کشیدم که حالا همین یه باره و باید توشه دو دنیا رو ببندم .
پیشونیم پینه بسته بود. ولی خوب اینم برای خودش ابهتی داشت. خیلی میومدند پیشم که صیغه شون کنم اما من پاک
دست از دنیا کشیده بودم. اون دختر دهاتیه زبون بسته چقدر التماس کرد.
یادم میاد دوره دکتریم دختر شاه خاطر خواهم بود.دختره بر و رویی نداشت؛ اما خوب اون تو کاخ بود .منم تو کاخ
بودم. اونم چه کاخی؛ همه اتاقاش آیینه کاری. ظهر به ظهر برام بوقلمون کبابی می آوردند. خیلی بهم می رسیدند. نمی
دونم چرا با اینکه اینقدر بهم میرسیدند خیلی از اون زندگی راضی نبودم. دختره خیلی کله خراب بود. اما من دست از
پا خطا نکردم.
اصلا من زندگی بین مردمو دوست دارم.مثل اون موقعی که بازیگر بودم.
موقع بازیگریم، یه دختری خاطر خوام شده بود، که نگو، کَنه. هر کاریش می کردم دست از سرم بر نمی داشت .
خوب همه چیزو که نباید گفت. می خواستم آزاد باشم.
شاه گیر داده بود که دخترش رو بردارم من هم قبول نکردم و دخلم رو آوردند. مرگ ننه بزرگشون بهونه بود.
حالاهم این پری ورپریده، می ره و میاد برام برنج و خورشت اضافی شون رو میاره. فکر می کنه با این کارا دل منو
بدست میاره. از گذشته من که خبر نداره. خوب اینها هم جزء گذشته من به حساب می ایند . من که اینجور ی فکر می
کنم.
این همه حرف زدم دهنم کف کرد. داری همینطوری می ری. یه پولی بنداز تو این کاسه بعدش برو. تو که از آینده خبر
نداری. یه هو دفعه بعد من جای تو بودم ، تو جای من. مطمئن باش بهت کمک می کنم.
معصومه میرابوطالبی
Iranreza52@yahoo.com



۳۳ نظر:

نظام الدین مقدسی گفت...

درود و احوال

اول میخواهم اجازه بگیرم به خاطر روز قدس به سبزها تبریک بگویم . و اما بعد


نمیدانم چرا هر وقت می آیم اولین نفر من هستم . به هر حال مثل اینکه باید بدون تعارف چیزی بنویسم . تا حالا داستانی از شازده نخوانده ام . اما حالا که خواندم باید نوشت . خب . فکر کنم آنچه خواندم اگر جمله ی آخر را نداشت داستان نبود .

جمله ی آخر متنی را به داستان تبدیل کرده بود .
نوشتار بسیار تکراری و اصلا قابل بحث نیست . این را خوب دقت کنید درباره ی تناسخ نوشتن آنهم به این آشکاری در هیچ داستانی نمی آید بلکه در مقالات و نوشتارهایی دینی .

این داستان / البته می گویم داستان چون بالخره از نظر نویسنده ی نوشتار داستان است / بر اصل غافلگیری نوشته شده است . اصلی که دیگر به دنیای کلاسیک پیوند خورده است .

اصل غافلگیری هم تنها در داستانهای مینیمال در خور توجه است . البته در این نوشتار هم توانسته کار را به شبهه داستان برساند . باید بدانیم که استان فقط روایت نیست . اگر اینطور باشد یک مشت حرف زدن هم می شود داستان .

اصل غافلگیری در پایان استانی تقریبا بلندتر از مینیمال به داستان ضربه زده است . چرا که خواننده هیچگاه این نوشتار را تا پایان نخواهد خواند . به خاطر اینکه هیچ اتفاق و کششی در داستان وجود ندارد حوصله ی خواننده سر می رود و ممکن است به غافلگیری نرسد . پس داستان لطمه میبیند

موضوع دیگر طرح داستان است . طرح داستان امروزی نیست . حرف ندارد . نمیتوان در آن گسترش ایجاد کرد .

البته می دانم که خانم شازده سعی در ایجاد داستانی نیرومند داشته اند که یک شخص را در فضاهای مختلف نشان دهد در دنیاهای مختلف . و تناسخ را به گونه ای داستانی بنویسد .

اما باید بگویم که بسیار ناموفق بوده اند .


در ضمن اگر بخواهم پیشنهادی بکنم این را می گویم که بر روی همین نوشتار کار کنید . آنقدر که تبدیل به داستان شود .

بدرود

Unknown گفت...

درود و سپاس از همه دوستان
منتظر نقد هاي رو راست و بدون رو در وايسي شما دوستان هستم.
نظام عزيز شما هميشه لطف داريد
و اول بودن هم زيبنده شماست.
چون خوشحال مي شويم هميشه شما را در اول و سط و آخر نقد ها در روايت پارسي داشته باشيم.

با احترام و سپاس
سروش عليزاده

Unknown گفت...

وستاني كه لطف مي كنند و محبت دارند و مي پذيرند كه لوگوي روايت پارسي را در وبلاگ هايشان قرار دهند لطف كنند و كد لو گو را از وبلاگ اينجانب بردارند.
طريقه گذاشتن لوگو را چون بعضي از دوستان پرسيده اند توضيح مي دهم.
كد لوگو را از زير لوگو روايت پارسي در بلاگ بر مي داريد و در قالب وبلاگتان قرار مي دهيد.
همان طور كه يك ساعت و يا يك موزيك را در وبلاگتان مي گذاريد.
اين كار به اندازه باز كردن در يك چيپس و يا باز كردن در يك بسته اب ميوه انار هم سخت نيست.
با احترام و سپاس
سروش عليزاده

حمید بابایی گفت...

سلام . از کیستی راوی شروع می کنم ؟
راوی فردی است که در حال گدایی است و به گفته خودش مرده است . هرچند که بزرگترین مسئله روایت باور کردن روایت او ست . یعنی راوی قابل اعتماد است یا نه.استفاده از دو شگرد در کنار هم به داستان لطمه زده .
1- راوی غیر هم جنس
2- راوی غیر قابل اعتماد
این دو در کنار هم به داستان لطمه زده اند . لحن راوی اصلن لحن یک مرد نیست و کاملن بر ساخته است .
در نهایت داستان چیزی به نام تاثیر واحد را ندارد . تاثیری که هر متن در نهایت در ذهن می گذارد (دیدگاه آدرنو ). شرمنده داستان هیچی نداره .
ترکیب محاوره نوشتار در راوی اول شخص . که این هم اشتباه است . و بهتر است که کلن نوشتاری بنویسید .

ستاره بان گفت...

سلام
جناب آقای علیزاده خیلی دوست داشتم لوگوی شما رو در وبلاگ قرار می دادم، اما در قالب وبلاگ من هنوز فضایی برای این اندازه لوگو وجود ندارد، پس با اجازه شما من وبلاگ شما رو با لوگویی در حجم تعریف شده وبلاگم لینک کردم.
دوم اینکه ایکاش همانقدر که گفته اید در وبلاگ مهارت داشتم تا کمکی می کردم. قالب وبلاگ من یک قالب تغییر داده شده است و فاقد امکانات معمول قالب های جدید بلاگ اسپات است برای همین با نحوه کاربرد امکانات جدید آشنا نیستم.
و آخر اینکه خوشبحال شما که هماره از نعمت و رحمت باران بهره مندید!
برای خواندن داستان باز می گردم.

Unknown گفت...

سلام عزیزآفرین عالی بود 3بارخوندم

عنوان عالی بود

قسمت های عالی تر داستانت

می خوای باور کن، می خوای نکن. دفعۀ قبل بازیگر بودم. از اون ستاره هاش. تو یه تصادف مُردم... مهم وجهه من بود که خراب شد.

فکر کنم اصلا جاذبه برای گول زدن
آدمهاست که توی همین دنیا بمونند.

قمر، ماهواره، نمی دونم سحابی و کهکشان، همش خالی بندیه.

مطمئنا تو هم برگشتی)اینو متوجه نشدم)

یه بار دیگه ام قبل از اونا بود. خیلی قدیما. فکر کنم اونموقع ها یه ملایی چیزی بودم. آره یادم اومد. یه تسبیح یشم
داشتم که یه عالم خاطر خواه داشت... حالاهم این پری ورپریده، می ره و میاد برام برنج و خورشت اضافی شون رو میاره. فکر می کنه با این کارا دل منو
بدست میاره.
تو که از آینده خبر نداری. یه هو دفعه بعد من جای تو بودم ، تو جای من. مطمئن باش بهت کمک می کنم.


(((((((((((((((((((((((((((((
زبان کار روان بود ولی میشه روان تر باشه نه
به من این طوری نگاه نکن.
این جوری نگام نکن
فک کنم بازجا داره که چن بار دیگه رو داستانت کار کنی
(((((((((((((((((((((((((((((((((((((((
درود بر مردنی ها
من می گم استفاده از تپل ها(وجهه - تاکید ) در داستان کوتاه ممنوع
شما چی می گی عزیز
(((((((((((((((((((((((((((((
میام وبلاگت
اعظم

هیوا گفت...

سلام به همگی...
اولا آقای علیزاده لوگوی شما به سرعت باز کردن در یک پاکت آب انار در بلاگ قرار گرفت...
دوم داستان...در نقد این داستان همین کافیه که بگم من خواننده نسبتا با حوصله که طولانی ترین داستانها رو هم می خونم این داستان رو که چندان هم طولانی نبود تا نیمه خوندم رها کردم و دوباره چندخط آخر رو خوندم...یعنی کل جمله ها از اول تا آخر تکراری و خسته کننده بود و در واقع من شخصا این نوشته رو به عنوان داستان نپذیرفتم و وقتی داستان نباشه منطقا پیشنهادی هم نمیتونم بدم...
با آرزوی موفقیت...

چرک نویسی در زمهریر گفت...

سلام به همه من خیلی وقته غایب بودم اما حالا: آقا اجازه حاضررررررررررررررر!
داستان خوبی بود در کل شخصیت مردی نیمه دیوانه، ژنده پوش و بینوا به خوبی نمایش داده شده بود که برای فرار از مشکلاتی که در زندگی واقعی داشت هر روز برای خودش داستان جدیدی می ساخت. اما مشت نویسنده از همان پاراگراف اول برای خواننده باز است و به احتمال زیاد خیلی نمی تواند در جذب مخاطب موفق باشد. داستان از روساخت خوب و روانی هم بهره می برد راستی چرا راوای مرد به نظر نرسیده من فکر می کنم مرد بودن راوی کاملا محرض است

افسانه گفت...

باسلام
با وجود تکراری بودن سوژه داستان داستان بدی نبود!من هم با نظام مقدسی موافقم
در ضمن اگر بخواهم پیشنهادی بکنم این را می گویم که بر روی همین نوشتار کار کنید . ومطمین هستم بهتر خواهدشد
بهترین هارا برایتان آرزو دارم خانم نویسنده

فرشاد نوروزپور گفت...

درود بر سروش عزیز..

خوب ، گاه گایی از طریق وبلاگت دوستان وبلاگ شما را دیده بودم و چند باری مطالتان را خوانده بودم، و خوب به پیوندهایم هم اضافه کرده بودمتان! اما نمی دانم چرا، ولی هرگز برایتان کامنت نگذاشتم!!
امروز با بردیا (مهندس پنگول) صحبت می کردیم راجع به گلانی های وبلاگ نویس، گفت شما هم گیلانی هستید ؛؛ پس با کمال افتخار از آشنایی با شما، ازین پس سعی می کنم بیشتر در وبلاگتان حضور داشته باشم و نظر هم بدهم.
خوشحال می شوم من هم جایی در وبلاگ شما داشته باشم.
بدرود گیلانی سبز اندیش..

فرشاد

می سم گفت...

سلام ودرود...

1- متن برایم فاقد کشش و جذابیت بود.
2- متاسفانه متن در حد یک نوشتار بسیار سطحی باقی ماند .( در واقع اندیشه مطلقا نتوانست به لایه های متن رسوخ کند-ضعف بیشتر داستانها -)
3-بهترین راهنمایی برای نویسنده این است:
" بخوانید...تجربه کنید...بخوانید...و بازهم بخوانید...آنگاه مشق !! بنویسید..."

ضعف عمده ئ نویسنده های جوان /شتاب / مطالعه ئ بسیار اندک /وعدم تجربه است.
موفق باشید!

الهه گفت...

نمیدونم چرا منو یاد نگاه خودم انداخت..!!!
اصلا هم با نظر آقای مقدسی موافق نیستم که گفته طولانی شده و نمیشه تا تهش خوند...چون من که اصولا حوصله ی متن های طولانی بیهدفو ندارم ...تا تهشو خوندم...نمیگم عالی بود...ولی اینقد شدیدم نقدش نمیکنم...
من فکر میکنم عده ای وقتی میخوان بی رو در بایستی نقد کنن...نوشته رو نقد نمیکنن ...بلکه نویسنده رو له میکنن...آدمو از نوشتن زده میکنن..آخرشم با نگاه فضل فروشانه ای میگن من پیشنهاد میکنم فلان...!
دست کم یه کلمه بگید فلان مطلبی که اشاره کردی خوب بود...ولی کاش اینجوری میگفتی...!
زیاده عرضی نیست

جهانگیردشتی زاده گفت...

گاهی چنان هراسیده میشوم که شاید شعررهایم کرده ..شعر نه.. های.. نفس هایم که برآینه مینشیند..آینه ای که که تاب نگاهم را ندارد..دارد یاندارد چه فرقی میکند که من تاب نگاهم راندارم تکثیری که در بینهایتش کوچک میشوم ،گم میشوم کودکی که رفته رفته شکسته میشود ..اما نه تکه هایم را جمع میکنم میچینم ..میچینم تکه هایم را چین وشکن رویم را ..روی هم رفته آدمی میشود که شعر نقاشی میکند نقاشی میسراید درهم وبرهم ..درهم وبرهم یا شکسته درهم بازهم جای شکرش باقی مانده که همیشه بهم ریختگیم را گرچه جمع نکرده ام اما تحمل کرده ام ..باوری که در هرکوی وبرزنی پرسه زدبدنبال خودش بدنبال خودم این هرگز عجیب نیست که برشگفتی اندیشه انگشت بهت به دهان بگذارم این عجیب است که باورعشقم ترسیم نشود ناگهان در آینه کسی را میبینم کسی درست شبه خودم شاعری که اینبار مرا میسراید وصدایش در انگشتانم پنهانی ترین رگه های احساسم را آشکار میکند ..چه کسی دارد درمن مینویسد چه کسی در من نقاشی میکند در حضور ابهام وندانستن ناگهان خودم را دیگری میبینم ودیگری راخودم ..اندیشه ترک برمیدارد احساس گداخته میشود تن به تب مینشیند هذیانی به این زیبایی سرودن عشق را فریاد میزند
سلام دوست شاعرم به شعرمن دعوت میشوید...سپاسگزارم

پروین پورجوادی گفت...

سلام سروش علیزاده عزیز
اول خوشحالم که هستی وبه روز ،دوم ببخش که بازهم یکی دو،پست دیر رسیدم ذهنم مشغول یک قصه کوتاس .
داستان رو خوندم ونقدها از بحث ومجادله معمولا پرهیز می کنم ولی به آقای مقدسی باید گفت نقد صریح یعنی برسی جز به جزء داستان از پیرنگ گرفته تا زاویه دیدو... بی اعمال نظر وآیا چیزی که نوشته اید یک نقد هنرمندانه س از اون دست که یک نویسنده می نویسه!
داستان تعلیق خوبی داشت اما زبان روایت خوب در قالب خودش ننشسته بود همانطور که اشاره شده بود چندجا . ساخت فضا وپرداخت شخصیت در مونولوگ چندان ساده نیست .نویسنده نه کامل وتام تمام، اما فضایی قابل حس وشخصیتی باور پذیر ارائه داده در کار .گفتن اینکه کدام موضوع یا تم به کار داستان پردازی نمی آید چندانی درست نیست .نویسنده از بین موتیف های داستانی یکی را انتخاب می کند ومی نویسد. پرداخت خوب جهان بینی پنهان در لایه های داستانی می تواند یک تم تکراری را تبدیل به داستانی خوب کند.
به نظر من روانی نثر وعدم اطناب دوویژگی مهم داستان خانم میر ابوطالبی بود.
شاد وپیروز باشی

Unknown گفت...

ستاره بان عزيز
لطفت راديدم در بلاگت. خيلي هم ناز و كلاسيك و زيبا شده بود.
هيوا عزيز كلي ذوق كردم.
فرشاد عزيز خوشحالم دوست من لينك شديد.
و سپاس از تمامي دوستاني كه لطف مي كنند و داستان را نقد مي كنند.
خوشحالم كه نظرات مخالف و موافق دارد ايجاد مي شود و اين فرار از تك صدايي را خيلي دوست دارم.

بهروز گفت...

سلام سروش جان میخوای باور کن میخوای باور نکن من دفعه قبل بازیگر نبودم اما راستش هر چی سعی کردم تا لوگو رو توی وبلاگم بذارم میگفت:شما فقط میتوانید تصویرهایی با پسوند gip را در وبلاگتان قرار دهید.به هر حال بازم تلاش میکنم.چون لوگوی چوک رو هم نتونستم بذارم.

مهدي رضايي گفت...

سلام خانم ميرابوطالبي
ببينيد من جاي ديگه هم سراغتون ميام ونقد مي كنم اما شما ها بي وفاييد.
فكر داستاني خوب بود اما روايت نه. مي توانست بهترازاينها باشد. اين نوع روايت شما كلي گويي بود كه بودم چه شدم. حالا كي هستم و شايد چه باشم. اين داستان يك فلسفه بازگشت است. كه مثلا ما مي ميريم و دوباره درظاهري ديگري متولد مي شويم. من درباره فلسفه اش بحثي نمي كنم اما به اين صورت كه درداستان عنوان شده موافق نيستم. به هرحال شما داستان رو براساس عقيده خود نوشته اي و من مخاطب هم به عقيده شما احترما مي گذارم. اما يك راه حل ديگه. اگر اين چند زندگي همه انسان نبودند بهترنبود؟
مثلا اينكه يك بارمي شد دكتربعد مي مرد ارخاكش يك كوزه گركوزه مي ساخت. بعد كوزه به دختري هديه مي شد. بعد كوزه ازبين مي رفت وخاك مي شد دوباره ازخاك آدم ديگه اي ساخته مي شد و الي آخر.
اين داستان رو ازيك نواختي درمي آورد و درضمن اينكه بايد سعي كنيد درون مايه داستان رو قوي تر كنيد.
موفق باشيد.

مهدي رضايي گفت...

سروش عزيز لطف كن براي فونت يه راهنمايي بده كه كدام بهتراست درضمن اندازه كلمات خودت هم خيل ريز هست يه كمي بزرگترش كن.

بهروز گفت...

سلامی هم به همشهری یزرگوارم خانم ابوطالبی:داستانهای شما را قبلا خوانده ام و نکته ای که به ذهنم رسید این است که این اواخری دارید دست به تجربیات جدید میزنید.
سوژه داستان خیلی خوب بودو من را به یاد فیلم اسکوپ وودی آلن انداخت که مرده ها با هم حرف میزدند و خاطره روزهای زندگی را تعریف میکردند. روان بودن زبان داستان به این معنی نیست که به صورت محاوره نوشته شود.من فکر میکنم زبان داستان با این که محاوره نوشته شده بود و میتوانست جذابیتی خاصداشته باشد روان نبود و گاهی آدم را حتی در یک داستان دو صفحه ای خسته میکرد.داستان میتوانست بلند تر از این هم باشد یعنی پتانسیل اطلاعاتی که میشد داد بیشتر از اینها بود که البته برای وبلاگ مناسب نیست اما خب ما درباره داستان حرف میزنیم نه وبلاگ.
یک سری از توصیفات خوب نبود ویک جور اضافه گویی بود:بال نداشتم اما بالا میرفتم.فکر کنم اصلا جاذبه برای گول زدن ما آدم هاست که روی زمین بمونیم.میدانید خانم ابوطالبی برای یک گدای کنار خیابان این حرفها خیلی گنده است.پیشنهاد میکنم یک شعبده باز باشد که دارد برای مردم صحبت میکند و اصلا مخاطب یعنی ما به فکر فرو برویم که این آقا دارد راست میگوید یا این هم مثل شعبده هایش کلکی برای پول در آوردن است.برای گفتن یک حقیقت میتوان از دروغ هم استفاده کرد.به قول آندره تارکوفسکی:همیشه نزدیکترین راه بهترین راه نیست.شما برای ارائه داستانتان از نزدیکترین راه رفته اید و به مقصد هم رسیده اید اما حالا وصال زیاد دلچسب نیست چون سختی های زیادی را متحمل نشده اید.یک سری نظرها هم دارم که بچه ها ائم از نظام و حمید بابایی گفته اند و ما تکرار مکررات نمیکنیم.
موفق باشید.عیدتان هم مبارک

قاصدک گفت...

لینک رو یادت نره اصلاح کنی دوست مهربون

داستانسرا(عمولی) گفت...

اطاعت امر شد ژیگول.بوخودا چن روزه که نمیتونم وبگردی کنم وگرنه خییییییییییییییییلی دلم براتو یکی تنگ میشه.....اونخده تنگ میشه کهخ ایشالله اگه خدا بخواد هفته آینده شمالم و حتما میبینمت.(آیکون بوس)لوگوتم گذاشتم جیگر اصلا میخوای بیام خود وبتو برداریم ببریم اونحجا!!!!!!!!!

پروین پورجوادی گفت...

سلام سروش عزیز
آدرس پستی ت را اگر لطف کنی وکامنت بذاری ممنون می شوم .لوگو را هم بردم اما خرجش سه تا آبمیوه شد!

محبوبه میم گفت...

موضوع داستان - مرگ - و راوی که دارد سخنی از آن سوی ماورا می اندازد مرا یاد داستانی از آمبروس بایرس انداخت. به نام جاده ی مهتابی . در این داستان ، بایرس موضوع قتلی را از سه دیدگاه که یکی از آن ها مقتول است روایت می کند ، باور پذیری داستان شگفت انگیز است . داستان در سایت مرور منتشر شده .

نوا گفت...

سلام.
شما در وبلاگ کیمیا لینک شدید. آدرس وبلاگ نقد ادبی را براتون گذاشته ام. اگر لطف کنید و پیشنهاداتتون را ارائه کنید ممنون میشم.

نادر نظامی گفت...

سلام دوست عزیز
معذور از بی التفاتی و شرمنده از محبتت . واقعیت اینکه به علت شرایط و کار و نیز تقویت کننده مشکلات، خرابی کامپیوتر منزل باعث کم شدن شدید ایاب و ذهابم شد. باز خواهم گشت و با شما حرف خواهم زد . موفق باشد دوست عزیز

حسين طوافي گفت...

سلام همشهري . وب ات را ديدم . به شما درود مي فرستم .

Unknown گفت...

درود
سوژه اي كه مي تواند فوف العاده انتخاب شده و كار شود. اما پرداختي سطحي و فرمي افتضاح بدون شخصيت پردازي و فقط روايت صرف آن هم روايتي ضعيف .
به اعتقاد من اين داستان هم فقط در حد طرح باقي مانده است و پيشنهاد من هم اين است.بيشتر داستان ايراني بخوانيد و به طور كل داستان هاي امروزي تر بخوانيد.
داستان هاي خوبي از نويسندگان نسل سوم داستان نويسي ايران.
ديگر اينكه ما براي مخاطب مي نويسيم و نه براي دل خودمان. هر كس هم غير اين ادعا كند بهتر است برود و براي خودش دفتر خاطرات بخرد.
البته انتشار آن خاطرات هم بايد با تمهيدي براي بيان هنري همراه شود.
البته با عرض پوزش چون قرار گذاشته بودم بي رو دروايسي نظرم را بنويسم



با احترام
سروش عليزاده

پرارین گفت...

چون خودتون گفتید پیشنهاد بدهیم اولین پیشنهاد
از اون جایی که من حافظه نسبتن خوبی دارم یادم می مونه چه داستان هایی از چه کسانی خوندم
من چند داستان از شما خوندم که اگر ذهنم یاری کنه
به اسم های
من مردم
جمعه
بعد از مرگ
اسلول های اضافی
یا من به طور کاملن اتفاقی هر داستانی از شما خواندم شخصیت اول داستان مرده بود و ایا به گونه ایی از مرگ حرف زده بود یا کلیه داستان های شما سوژه اش همینه
خوب معلومه چی می شه
بلاخره ظرف خلاقیت شما در رابطه با یک سوژه به نام مرگ پایان می پذیره
در نتیجه می شه این که شد
حالا اگر من بگم این داستان نبود باز داد نزنید بگید بود فقط مقاله داستان بود
زبان داستان خصوصن ابتدای داستان شعر گونه بود
من به شخصه
خوشم نمی یاد داستان زبانش این گونه باشه
بعد احتمالن توی ورد تایپ کردید
فرم داستان به هم ریخته
دوستان به اندازه کافی گفتن دیدم هر چه بگم تکراری می شه
با تشکر

پرارین گفت...

راستی یادم رفت بگم
این شخصیت به نظر می اومد شغلش قصه گویی باشه یا نقالی تا گدایی
چه ربطی این حرف ها به گدایی داشت
ببخشید این قدر صریح می گم

حسين سليماني گفت...

با سلام و عرض ادب . ممنون كه از وبلاگ من ديدن كرديد . از اين كه زحمت و رنج مطالعه ي رمان من را بر خودتان هموار كرديد ، سپاسگزارم . وبلاگ تان خيلي خوب است . البته براي آدم دست و پاچلفتي اي مثل من كمي هم پيچيده است. از اين كه اين همه ارج و منزلت براي ادبيات داستاني و نويسنده ها قائليد جاي بسي خوشحالي است . مطمئن باشيد كه ما نويسنده هاي كوچك آن قدر رنج برده ايم كه قدر رنج و رحمات شما را بدانيم . شما و آقاي طوافي براي من خيلي عزيز هستيد . هر وقت دلتان براي آقاي طوافي تنگ شد ، دل تان براي ما هم تنگ بشود ، قدم تان روي چشم ..

حسين سليماني گفت...

با سلامي دوباره، راستي من يادم رفت بگويم كه وبلاگتان را لينك مي كنم . اگر ايرادي در اين كار مي بينيد ، حتما به من اطلاع بدهيد .

شهرام بیطار گفت...

سلام سروش عزیزم . یه مدت نبودم . تو باز چشم منو دور دیدی 4 تا 4 تا آپ کردی؟ و اما از شوخی گشذته در مورد داستان خانوم معصومه عزیز


داستان فضا سازی نداشت اصلاً . شروع داستان طوری بود که آدم انتظار یه داستان فراطبیعی با موضوع مورد علاقه من یعنی ری انکارناسیون و تناسخ رو داشت ازش ، اما انتهاش طور دیگه ای تموم شد و روند خطی داستان خوب پیش نرفت به نظرم . راوی داستان هم اول شخص بود که تو داستان های این فرمی احتیاج به فضاسازی و شخصیت سازی هست که اینجا هیچ کدمش رو ندیدم . شاید اگه کمی مایه طنز و مبالغه بهش میدادن میشد یه طنز تلخ از توش در آورد . اما این طنز هم نبود به طور کل . یه جوری ناتموم بود . اما توصیه من اینه که توی این جور مواقع با افزودن مقداری نمک داستان رو به سمت طنز سوق بدن در صورت امکان . ارزش خوندنش رو داشت ولی . دست تون درد نکنه




با درود و سپاس فراوان : شهرام

شازده کوچولو گفت...

ببخشید که کمی دیر شد
می خواستم از لطف همه دوستان و به خصوص آقای علی زاده تشکر کنم
هم برای نقد هم برای خوانش داستان
موفق و موید و سبز باشید