۱۳۸۸/۰۶/۱۰

صداهاي عجيب - بهروز انوار - نقد




درود بر مهربان ياران
براي اين پست داستاني به نام "صداهاي عجيب" از بهروز انوار را برايتان مي گذارم.
اميد است مانند هميشه در بررسي اين داستان يار روايت پارسي باشيد.
نقدي كه هم بر دانش همگي بيافزايد و هم بي هيچ رو دروايسي باشد.
بيوگرافي اش را هم فرستاده براي آشنايي بيشتر با شما مهربان ياران.
با احترام
سروش عليزاده
رشت

بهروز انوار زاده شهریار و بزرگ شده قم.
مردادی هستم از نوع 64.عاشق ادبیات و سینما و موسیقی جاز.ریچارد براتیگان ولویی آرمسترانگ و چارلی پارکر و پل آستر و رابرت برسون و کیارستمی را خیلی دوست دارم و خیلی های دیگر را.
توی یک هفته نامه استانی ستون دارم و با نشریات تهرانی مثل ماهنامه گلستانه هم در ارتباط هستم.
این داستان رو هم در شماره 98 یعنی خرداد گلستانه به انتخاب سردبیر چاپ کردند.
فیلم نامه هم مینویسم .چند تا فیلم نامه نوشتم که دو تا از آنها ساخته شده با نام های گاهی زندگی و پیراهن نارنجی





صداهای عجیب

آقای صادقی یک دستگاه فنر سازی داشت ویکی از اتاق های خانه اجاره ای اش را کرده بود اتاق کار.صبح تا شب قرچ قرچ فنر تولید می کرد و وقتی به چند هزار تا که می رسید از طرف کارخانه ها می آمدند و می بردند.او محکم به دنیایی که داشت چسبیده بود و حسابی از آن راضی بود.اگر می توانست یک خانه بخرد که دیگر می شد بهشت عدن.
چند وقتی بود شبها اضافه کاری می کرد.این کار اصلاً خسته اش نمی کرد چون پول بیشتری توی جیب هایش می دید.یک شب همین طور که مفتول آهنی را وارد دستگاه می کرد تا از آن طرف فنر تحویل بگیرد صدای عجیبی از کوجه شنید.مفتول را وارد دستگاه کرد و توجهی نکرد.دوباره آن صدای عجیب را شنید.با احتیاط به سمت در خانه رفت و در را باز کرد اما هر چه بیرون را نگاه کرد چیز خاصی ندید.به خانه برگشت و مشغول کار شد.
فردای آن روز همینطور که داشت فنر تولید می کرد باز آن صدای عجیب را شنید.خیلی کنجکاو شده بود.با عجله به کوچه رفت اما جز چند بچه که داشتند تیله بازی می کردند چیزی ندید.از آنها پرسید:شما چیزی ندیدید.
بچه ها:نچ نچ نچ نچ .با تعجب به خانه برگشت.چندروزی همینطور صدای عجیب میشنید به کوچه می رفت اما چیزی نمی دید.موضوع را با زنش در میان گذاشت.زنش که ازآن خانه راضی نبود ازآب گل آلود ماهی گرفت و گفت:این طرف ها همین طوره.پر از چیز های عجیب غریبه.بیا خونه رو عوض کنیم بریم یک منطقه بهتر.آقای صادقی به حرفهای زنش گوش کردو هر چه پس انداز داشت و از کارخانه ها طلب داشت جمع کرد و پول پیش یک خانه در یک منطقه خوب را داد از آن خانه رفتند.چند روز اول خیلی خوش گذشت.محله با کلاس وبی سرو صدایی بود .آقای صادقی بدون دغدغه و با ذوق و شوق فنر تولید می کرد که باز آن صدای عجیب را شنبد.کفرش در آمده بود.پابرهنه با لباس کار به خیابان دوید اما چیزی ندید و باز به خانه برگشت.فکربکری به سرش زد.دو تا ته سیگار برداشت کاغذش را کندو توی گوشش کرد .به طوری که صدای دستگاه را هم به زور می شنید .با خیال راحت به اریکه فنر سازی اش تکیه زد و مشغول کار شد.هنوز ساعتی نگذشته بود که دوباره آن صدای عجیب را شنید.از تعجب داشت شاخ در می آورد.ته سیگارها را از گوشش خارج کرد وبه سمت کوچه رفت.همه جا را مو به مو گشت اما باز هم چیزی ندیدبه خانه برگشت.به زنش گفت دیدی از محله نبود.زنش گفت:پس چرا من چیزی نمی شنوم.با عصبانیت گفت:یعنی می خوای بگی من دیوونه شدم.زنش گفت:نه.شاید ازخستگی باشه.می خوای شب کاری رو بگذار کنار.همون روزها بسه.آقای صادقی گفت:اگه شبها کارنکنم پول اجاره خانه رو چطور بدم.زنش کمی فکر کرد و گفت:پس سعی کن با آن صداها کنار بیای کم کم برات عادی میشن.در همین زمان آقای صادقی دوباره
آن صدای عجیب را شنید.خودش را به نشنیدن زد.کمی چشمهایش را مالیدو رفت سراغ کارش.زنش پوزخندی زد وبا خودش گفت:صدای عجیب!صدای عجیب!مردک دیوانه

۳۹ نظر:

Unknown گفت...

درود بر مهربان ياران
منتظر نقد بدون رو دروايسي شما هستم.
اميد است چراغي افروخته شود براي نويسنده و همگي ما






با احترام
سروش عليزاده

داستانسرا(عمولی) گفت...

داستان شروع خیلی خوبی داشت،تعلیق و همچنین ایجاز داستان عالی بود ،اما....با عرض معذرت پایانشو اصلا دوست نداشتم،بنظرم داستان عقیم مانده بود(آیکون خجالت).

داستانسرا(عمولی) گفت...

یادم رفت اینم بگم که لال ازدنیا نرم،انتخاب اسم داستان محشر بود.

علی منفرد گفت...

آمده ام که سر نهم ...
سلام
کلیت داستان طوری بود که کشش خاصی در آن موج میزد و باعث بیدار شدن حس کنجکاوی در من خواننده شد اما احساس می شود استفاده از چند جمله به طور مداوم و تکرار آن اجازه ی غوطه ور شدن در داستان را می گرفت و همچنین شاید در انتهای آن مفهومی پنهان شده بود که از دید گروهی نادیده می ماند اما این مسئله دلیلی بر بی سرانجامی نوشته شده است .


و در اینجا از سروش عزیز اجازه می خواهم که برای دسترسی آسان تر به روایت پارسی لینکشان را در سماع خود کپی کنم .
پایدار باشید

آمد گفت...

من وقتی شاعر شدم خود را در بی نهایت لغات گم شده دیدم .
مثل همیهش مطالبتان که در سایتتان گذاشته اید زیبا و جالب بود.

نظام الدین مقدسی گفت...

درود . احوال

سلام سروش عزیز . داستان خوبی نبود . هیچ جایش به دلم ننشست مگر اغازش . آغاز داستان و گره اول این انتظار را به وجود می آورد که یک پایانبندی غافلگیر کننده داشته باشد . اما پشت سر هم آن صدای عجیبکه گره داستان است تکرار می شود و خیلی خیلی معمولی تمام می شود . نویسنده بیشتر ضد روایت است . یعنی آن چیزهایی را که میشد با این درونمایه روایت کرد روایت نکرده و کلا سعی در تخریب روایت دارد . من داستانی دارم با عنوان / موهای من باید بلند شود / که قسمت اول داستان مرا به یادش لنداخت . می توانید بخوانید . در سایت دیباچه است . اما از روی گوکل سرچ کنید زودتر میبابید . خب به هر حال من این داستان را بدترین داستانی می دانم که تا به حال در روایت پارسی خوانده ام . شاید هم نویسنده از زمره ی کاروریهاست . مقلدهای کاروزیاد شده اند . اما فقط یک ریموند کارور وجود دارد و فقط یک کلیسای جامع . به نظر من داستان باورپذیری قوی هم ندارد . مثلا نویسنده نگفته صدای عجیب چگونه بوده . در دنیای مدرن هیچ کاری عجیب نیست .دیگر همه چیز از حالت آشنا زداییش بیرون آمده . صدای عجیب به نظرم معنایی ندارد . من در کتاب تاریخ طبری میخواندم که مثلا : از اتفاقات قرن هفتاد و یک هجری / یک : مردم در یکی از ولایات شبها صدای عجیبی میشنیدند و گمان بیشتر بر آن است که هشدار خداوندی بود /

اما در قرن بیست و یکم هیچ چیز عجیب نیست .
اما شخصیت زن از موقعیت استفاده می کند . مرد اطاعت می کند . به خاطر نجات از آن صدا / اینجا هم باور پذیر نیست . به خاطر یک صدای عجیب رفتن به جای دیگر خانه خریدن یا اجاره کردن در حالی که مرد میتواند اجاره ی آن خانه فعلی را هم بپردازد ؟
اما پایان داستان و حرفی که زن میزند مبنی بر اینکه چرا من نمیشنوم ؟ را همه ی خوانندگان از همان اول می دانند . خواننده اولین حدسش همین است که مشکل از خود مرد است . روانی شده یا هر چه .
ضمنا دیالوگ آخر زن بیشتر از هر چیز داستان را عامیانه کرده و ریخت بدی به آن داده . اگر حذف شود بهتر است .

اما من شخصا عجیب ترین صدا را میشنوم و از جایم تکان هم نمیخورم . مثلا یک صدایی را میشنوم که میگوید : علوم انسانی در دانشگاهها خطرناک است . نمیروم بیرون ببینم این دیگر چه میگوید . چون به قول زن عادت کرده ام . فقط میخندم .

مصطفی مردانی گفت...

سلام.
این لوند بودن زنه، کجا نشون داده می شه؟ قبل از اون جمله آخر؟! هان؟
داستان رو چند بار خواندم. اما چیزی در مورد این که این صداهای عجیب مال زنشه یا چیزی مثل این، پیدا نشد. در حالی که در همان صحنه آخر انگار زنش با مردی دیگر است!
خب اینها عیب داستان است. خودسانسوری خود نویسنده است. روایت داستان هم حکایت گونه است و این اصلاً به مفهوم مدرن داستان نمی خورد. مگر این که کمی پست مدرن نوشته می شود که نویسنده این را هم رعایت نکرده است.
باقی بقایتان...

نظام الدین مقدسی گفت...

درود و احوال

مصطفی مردانی به موضوع مهمی اشاره کرده است که من اصلا متوجه نشده بودم . وقتی زن در اخرین دیالوگش حرف میزند مرد دوباره آن صدا را میشنود . مصطفی جان به درستی اشاره کرده ای که آن صدای عجیب می تواند صدای زن باشد که با کس دیگری است . و به درستی نقد کرده ای که این خودسانسوری شدید روایت را مخدوش کرده . و خیلی از چیزها رعایت نشده

به شخصه وقتی آمدم و نظر هوشمندانه ات را خواندم خوشحال شدم . ممنون دوست عزیز


اما سروش جان تو را نمیتوانم نقد بدون تعارف کنم . چون تو استادی و زیاد نمیتوان به تو گیر داد لذتی ندارد . فعلا با مقاله ای به روزم . مرسی

میثم گفت...

یه خورده زن ستیز بود

مي سم گفت...

سلام ودرود...

داستان خوبي نبود زيرا :
1- نثر ناپخته و ترجمه اي (ازآن ها كه ناخوبند!)داشت .
2- الزامات چنين نثري ايجاب مي كند نويسنده از بروز هيجانات خويش جلوگيري كند ( فكر بكر- بهشت عدن و...).زيرا درغير اين صورت مخاطب تنها صداي نويسنده را در داستان مي شنود نه شخصيت هاي داستان.
3-فضا سازي آنقدر ناشيانه و ابتر بود كه اجازه ورود خواننده به درون داستان را نمي دهد.خواننده حتي اجازه نزديك شدن به داستان و فضاي حاكم برآن را هم پيدا نمي كند.(قدرت باور پذيري دنياي داستان ضعيف بود)
4-صدا در همان حد لفظي اش در جا مي زند .خواننده نه هيچ صدايي ميشنود و نه حتي دچار شك و ترديد ميشود ( به جز وروديه ئ داستان )
5- همه چيز در سطح مانده و به اندازه ئ يك نيم بند انگشت هم عمق ندارد .
6- لحظاتي كه داستان را مي خواندم ( وحتي تا پايان )احساس مي كردم مترجمي نابلد آمده يك داستان ضعيف را به بدترين وجه فارسي نويسي كرده است...

ممنون از حوصله تان و حضور شجاعانه ئ نويسنده...

مي سم گفت...

سلام ودرود...

داستان خوبي نبود زيرا :
1- نثر ناپخته و ترجمه اي (ازآن ها كه ناخوبند!)داشت .
2- الزامات چنين نثري ايجاب مي كند نويسنده از بروز هيجانات خويش جلوگيري كند ( فكر بكر- بهشت عدن و...).زيرا درغير اين صورت مخاطب تنها صداي نويسنده را در داستان مي شنود نه شخصيت هاي داستان.
3-فضا سازي آنقدر ناشيانه و ابتر بود كه اجازه ورود خواننده به درون داستان را نمي دهد.خواننده حتي اجازه نزديك شدن به داستان و فضاي حاكم برآن را هم پيدا نمي كند.(قدرت باور پذيري دنياي داستان ضعيف بود)
4-صدا در همان حد لفظي اش در جا مي زند .خواننده نه هيچ صدايي ميشنود و نه حتي دچار شك و ترديد ميشود ( به جز وروديه ئ داستان )
5- همه چيز در سطح مانده و به اندازه ئ يك نيم بند انگشت هم عمق ندارد .
6- لحظاتي كه داستان را مي خواندم ( وحتي تا پايان )احساس مي كردم مترجمي نابلد آمده يك داستان ضعيف را به بدترين وجه فارسي نويسي كرده است...

ممنون از حوصله تان و حضور شجاعانه ئ نويسنده...

شازده کوچولو گفت...

سلام
داستان آقای انوار چند ویژگی داشت و بزرگترین ویژگی اش تکرار خود نویسنده بود در اثر
من چند کاری که از ایشون خوندم فضاها تکراری نبود اما آدمها یا بهتر بگویم شخصیتها تکراری بودند
شاید این شخصیتها اگر کمی به قول یکی از داستانهای خودتان ساختار شکنی کنند داستانی تر شوند
داستان که حکایت وار شروع می شود شخصیت ما فنر ساز است وز ندگی می کند و...
یاد حکایتهای سعدی نمی افتید که بازرگانی بود در هند و...
نویسنده اگر بتواند فضایی ارائه کند بیطرفانه و شخصیت را عرضه کند و خودش بکشد کنار کار هنرمندانه است نه اینکه به خواننده حکم کند که شخصیت از زندگی اش راضی است و زنش خانه را دوست ندارد و...
اینها قضاوتهایی است جلو جلو برای خواننده محکوم به پذیرش
خوب خلاصه کنم:
در کل داستان چه شروع و چه پایانش را پسندیدم اما این متن شما فقط طرح یا خلاصه داستان بود داستان را بازنویسی کنید و این بار هر گونه صفتی را از متن بردارید و اصلا قضاوت نکنید
داستان مطمئنا بلندتر و بهتر خواهد شد
موفق باشید

خدائی گفت...

سلام
داستانی که پیش روی ما قرار میگیرد و ما را به دنبال خود میکشد اگر با یک پایان فوقالعاده همراه شود بسیاری از ضعفهایش را پوشانده است کاری که نویسنده ما نکرده البته باید بگویم در داستانی با این تعداد سطر(که بیشتر شبیه طرح است)نباید از نویسنده انتظار فضا سازی و شخصیت پردازی فوقالعاده داشت در این مقوله ها کار را خوب دیدم(فقط خوب و نه حتی ذره ای بیشتر)اما وقتی حرف از شروع و پایان به میان می اید دیگر سایز کار خیلی مهم نیست میشد توی 3 سطر به زیبائی جمعش کرد و این مساله مخصوصا انجا درد مهم من میشود که نویسنده کارش را خیلی خوب شروع کرده و با کشش قابل قبولی به سمت پایان میرود مساله پایان کار خود سانسوری نیست این را مطمئنم اما شاید حرفی باشد که بهروز انوار نتوانسته خوب به ما برساند.
از سروش عزیز بابت دعوت ممنون.

سايه سپيد گفت...

زيبا بود.....صدا هم از فنرهاي مغزش بود ديگه درسته؟؟؟؟
به نظرم مي شد روي پايان يكم بيشتر كار كرد.....كشش زياد داستان با جمله ي آخر ادامه نداشت....مثه ماشيني بود كه ترمزش كفاف نمي ده و روي جاده كشيده مي شه و خط ترمز مي ذاره....
اما موضوع جالب و اشارات خيلي جالبتري داشت.....ممنون خبرم كردي

afshin گفت...

[گل] به پيشنهاد يکی از مادران به علت تاريکی هوا و تصويب گروه پارک لاله

از شنبه آينده برنامه از ساعت ۶ تا ۷ غروب برگزار می شود.


برگرفته از وبلاگ «مادران عزادار»


ما زنده به آنیم که آرام نگیریم ,,

موجیم که آسودگی ما عدم ماست [گل]

[لبخند] منتظرم [بدرود]

هیوا گفت...

با سلام...
داستان اشکالات ساختاری و معنایی زیادی داره که اولین اونها نثر داستان که به عنوان یک عامل خیلی ساده اما تاثیر گذار نثرتون تونسته به داستان ضربه بزنه به طور مثال آوردن چنین جمله هایی:"وقتی به چند هزار تا که می رسید" که در این سطح از داستان نویسی فکر کنم باید توجه بیشتری به این نکات ساده داشته باشیم...دوم به اعتقاد من نویسنده این داستان صرفا روایت کرده است بدون هیچ پرداختی...داستان عمق نداره در نتیجه به هیچ وجه اثر گذاری نداره و بالطبع ماندگار نخواهد شد چون همون طور که همه ما میدونیم در کنار جنبه سرگرم کنندگی به هر حال هر داستانی در برگیرنده یک مفهومیه که هر چقدر بیشتر بتونه ذهن مخاطبش رو درگیر کنه موفق تره و این داستان که نه البته این روایت به هیچ عنوان در این زمینه موفق نبوده شاید بعضی معتقد باشند پایان نامشخص این داستان میتونه ذهن رو درگیر کنه اما به نظر من نویسنده در این داستان بخشی رو از مخاطب پنهان کرده و این اون چیزی نیست که از اون به زیرپوستی نوشتن تعبیر میکنیم بلکه این پنهان کردنه داستان رو خراب هم میکنه...حرف در مورد این داستان بسیار است اما من ترجیح دادم کلی ها را بگم چون فکر میکنم در این سطح پرداختن به پایان بندی یا شخصیت پردازی یا حقیقت مانندی چندان فایده ای ندارد و پیشنهاد میکنم اول داستان رو از روایت به داستان برسونید بعد در مورد سایر مسائلش فکر کنید...
مطمئنا قلم شما توانایی های بسیاری دارد که در بازنویسی خواهید دید...
موفق باشید

هیوا گفت...

راستی لینک هم کردم...با تشکر

حامد یوسفی گفت...

با سلام به همه‌ی اساتید
داستان و به دنبال اون نظرات رو خوندم.در مورد داستان باید بگم نثر خیلی ساده و اگه توهین نباشه در قسمت هایی کودکانه داشت!باور پذیری اون هم خیلی جاها زیر سواله!(عوض کردن خونه،نوع صدای عجیب..)
یکی از دوستان هم انگ داشتن روابط نامشروع پنهانی! رو به بنده‌ی خدا همسر شخصیت اول زده بودن،که من نمیدونم چطور به این نتیجه رسیدن!!!
به نظرم اثر ساده تر از این حرفا بود!
با تشکر.
راستی،با داستان "پیشگفتار فصل آخر" نوشته‌ی "لینا افشار" به روز و منتظر نقد شمایم.

محسن تاجیک گفت...

سلام سروش جان.. ببخشید دیر اومدم.. دسترسی به اینترنت نداشتم. سروش جان ای میل من متاسفانه باز نمیشه که برات شعر بفرستم.. اگر میشه شعر رودخانه ها رگان مادرند و یک عکس را از وبلاگم بردار.. ممنون از اومدنت... یاحق

Unknown گفت...

درود
دوستاني كه از رفيق هاي هميشگي من هستند لطف كنند برند توي قسمت
"دوستان روايت پارسي عضو شوند" بريد و روي دنبال كنيد كليك كنيد. اين طوري دسترسي به وبلاگ هاي شما راحت تر مي شه. سپاس

نوا گفت...

سلام. خواننده در پایان داستان شما پرونده ی داستان را به گوشه ای می گذارد و می گوید : خب که چی...
اگر بخواهم نکته مثبت بگویم ، کشش را خوب ایجاد کرده اید اما کششی که در نهایت به سراب می رسد.

افسانه گفت...

باسلام
این کشمش از نوع پیچیده بود.
پایدار باشید

fs.khoshhal[at] gmail.com گفت...

صداهای گنگی می آید , مثل یک سمفونی دیوانه کننده . صداهایی که بی امان می آید و کاشکی که نیاید...کابوس های کودکی را همچنان می بینم . یادت است به قصد می رفتم توی کوچه هایی که نمی شناختم؟ امروز هم رفتم ولی بازهم ناشناس بود , برایم . کابوس ها را که می بینم , از خواب که می پرم , توی کوچه ها که قدم میزنم یاد غریبی ام می افتم . انتهای خیابان اصلی تاریک بود و چقدر دل م می خواست گوشه ی تاریک و در امتداد آن دیوار بنشینم .. مقدور نبود اما , مثل همیشه قدم زدم تنهای تنها , برای خودم پنداری روضه می خواندم ... هزارن قطعه ی ناهمگون در سرم انبار شده اند و باهم جدل می کنند و صداها که همچنان می آیند , صداهایی که در خواب هم، چونان جنونی ثابت، به سراغم می آید و کاشکی که نیاید...


خسته نباشید آقای انوار.
درود بر شما جناب علیزاده گرامی .

بنیامین گفت...

با احترام باید بگم خیلی ضعیف بود.ارتباط بین مرد و فنرسازی و زنش و صداهای عجیب گنگ و ناملموس بود.

مهدي رضايي گفت...

سلام به دوست عزيزآقاي انوار
اثرشما راخواندم. تا حدخوبي روان بود. ابهام نثري نداشتيد. اما اين اثرشما به دلايلي كه عرض مي كنم درحد يك طرح است وهنوزبه داستان تبديل نشده. يك مرد يك زن ويك صدا. مرد چه شخصيتي دارد خود شناخت شخصيت مرد مي تواند مارا به مفهوم صدا ببرد. شخصيت زن درحد مطلوب يك زن غرغرو خوب كارشده مرد هم مي توانست به همين خوبي پرداخت شود اما من چيزي نديدم. درواقع لنگ اثرشما رابطه بين شخصيت مردوصداست كه مفهومي پشت خودش دارد اما نشان داده نمي شود و درهاله اي از ابهام مي ماند. مخاطب هم چيزخاصي دستگيرش نمي شود اگر در ذهنتان تكنيكي مثل سفيد خواني مخاطب ازروايت خودتان را درسرداريد بايد عرض كنم كه شما چيزي درذهن مخاطب بگذاريد كه خودش سفيد خواني كند همينطوري كه نمي شود.
از تعجب داشت شاخ در می آورداين جمله شما اصلا داستاني نيست وقتي مي گوييد كه ازتعجب داشت... يعني اينكه واقعا داشت شاخ درمي آورد. اين اصطلاح مطلوب داستان كوتاه نيست. به كل اصطلاحا ت مطلوب داستان نيست مگر درديالوگ باشد كه چيزغريبي نيست.
براي شما وآقاي عليزاده آروزي موفقيت و سلامتي دارم.

شهرام بیطار گفت...

سلام . داستان شروع خوبی داشت . اما گنگ ادامه پدا کرد و گنگ هم تموم شد . مثلاً میتونست نوع صدا رو مشخص کنه . کلاً از داستان های این طوری که آخرش معلوم نمیشه خوشم نمیاد و احساس میکنم سرم کلاه رفته .




با درود و سپاس فراوان : شهرام

Unknown گفت...

جدا از مساله زبان اين داستان بزرگترين ناهنجاري قصه در ديناميك نبودن كار است. شخصيت ها البته با توجه به فضا مي توانستند بيشتر پرداخت شوند.
هر چند نويسنده در تلاش بوده موضوع صداي داخل سر را به نوعي مساله بغرنج اين قصه باشد. اما متاسفانه نتوانسته موضوع را دروني كند. شايد ساختار اين نوع داستان هاي فلات زياد اجازه ورود به مسايل معنا گرا را نمي دهد.
معمولن اين فرم ها به زندگي روزمره و علي الخصوص داستان هاي شهري مي پردازد.
علي ايحال با توجه به سن بهروز و اينكه هنوز هم بسيار جا براي نوشتن دارد مي توان اميد وار بود كه مي شود داستان هاي خوب و بهتري از او در اينده ديد . و الحق از كشش داستان هم نمي توان به سادگي گذشت. چون به هر حال اين حس را ايجاد مي كند كه مخاطب مي خواند تا دريابد كه جريان چيست. اما در پايان بندي توي ذوق خواننده مي خورد.



با سپاس
سروش عليزاده

بهروز گفت...

سلام دوستان
از این که برای داستان من نقد نوشتید و از اینکه بیشتر ضعفهایش را گفتید بی نهایت ممنونم.اما خیلی از نقدها هم به نظر من خیلی عجله ای نوشته شده بود.این هم میشود یک نقد بر چند نقد.مثلا رابطه نامشروع زن با مرد غریبه.در کجای داستان و کدام کد این فرضیه را اثبات میکند.من خودم اعتقاد دارم نویسنده بعد از انتشار داستانش نباید توضیح بدهد که چه نوشته.اما شاید این ضعف داستان من باشد که نتوانستم رابطه زندگی ماشینی وشهری با روحیه انسان ها را ببه تصویر بکشم.زنهایی که فقط مصرفکننده هستند و تماشاگر.مردهایی که فقط تولیدکننده هستندو تماشاگر.
انسانهایی که یا باید در مقابل محرکهای ذهنی(صداهای عجیب) عکس العمل نشان دهند و بشوند مردک دیوانه و یا خودشان را به نشنیدن بزنند و خودتان باید حدس بزنید چه میشود
درباره کوتاه بودن و خلاصه بودن داستان هم اگر بیشتر از این بود خیلی از شما نمیخواندید و فقط مینوشتید:
با یه داستان یا یه مطلب به روزم.

بهروز گفت...

اما درباره زبان داستان.
من خودم فکر میکنم یکی فاکتورهایی که در این داستان رعایت کردم وحدت و عدم گفتار بیهوده است.
مثلا گفته شد که در حد یک طرح است.اصلا ادبیات پست مدرن بیشتر اوقات در حد طرح میماند.
داستانهای پل آستر.کتاب دوبلینی های جویس.البته جویس مربوط به پست مدرنیسم نیست اما برای این مثال مناسب بود.
فکر میکنم زمان ان گذشته که در داستان پردازی درباره رنگ بند کفش شخصیت هم توضیح بدهیم که چی؟که شخصیت خوب پرداخت شود.درباره آب و هوا.درباره دلمشغولیات مرد.
چخوف زمانی گفت که اگر درجایی به تفنگی اشاره کردیم حتما باید در جایی تیری با آن شلیک کنیم.اما اکنون زمانی رسیده که لزومی ندارد به تفنگ اشاره کنیم.همان لحظه شلیک برای اشاره به تفنگ کافی است.

بهروز گفت...

نکته دیگری که به شدت مرا ناراحت میکند این است که نظراتی که در یک پست درباره یک نوشته نوشته میشود همه تحت تاثیر نظر اول قرار میگیرد.
یعنی اگر نظر اول بگوید خوب است بقیه به جز عده معدودی که نقد مستقل میکنند میگویند خوب است و اگر بگوید بد است میگویند بد است.تا جایی که وقتی به یکی از دوستانم که منتقد خوبی هم هست گفتم:چرا برای داستانم نقد نمینویسی گفت:بعدا مینویسم چون میترسم به نقدها جهت داده بشه.
از هم هدوستان ممنونم.این داستان توی هفته نامه گویه به عنوان داستان منتخب هفته و در ماهنامه گلستانه به عنوان داستان منتخب ماه چاپ شده است.البته این هیچ ربطی به خوب بودن داستان ندارد و ممنونم از شما که نقاط ضعفکشف نشده داستان را برایم بازگو کردیدوما نویسنده ها مثل کسی هستیم که دارد شطرنج بازی میکند گاهی کسی که بیرون است بهتر میفهمد چه خبر است.
از سروش عزیز هم تشکر میکنم که داستانم را در سرای زیبایش به بوته نقد کشید.موفق باشید

مديريت وبلاگ عاشقانه گفت...

داستان جالبي بود ولي مثل فيلمهاي ايراني نبمه تمام بود و من كه تو كف اينكه اخرش چي ميشه موندم
قسمت دومشو كي بخونم

مديريت وبلاگ عاشقانه گفت...

داستان جالبي بود ولي مثل فيلمهاي ايراني نبمه تمام بود و من كه تو كف اينكه اخرش چي ميشه موندم
قسمت دومشو كي بخونم

فرزانه مهران گفت...

چقدر سريع پست ها عوض ميشوند..داستان صداهاي عجيب با انتخاب اسم قشنگش..شروع خوبش وبرانگيختن حس كنجكاوي خواننده،ما را به انتظار يك پايان كامل مينشاند كه متاسفانه آخر داستان با وجود داشتن نقطه اوج در نقطه كوري سياه ورها مي شود.من برخلاف بعضي دوستان كه خط اخر را بي معني وبي هدف دانسته اند از همان ابتدا انتظارش را ميكشيدم يعني يك جورهايي لو رفتن.اما نويسنده با بي حوصلگي تمام وبي انصافي اصلي ترين قسمت داستان را بي هيچ جاذبه وپيچ وخمي آنقدر ساده وناگهاني در اختيار خواننده مي گذارد كه خواننده مايوس مي شود ولذت داستان مي پرد..اميدوارم با اندكي حوصله نقطه اوج داستان را برگردانيد.درود..

Unknown گفت...

درود خانم مهران
رسم عاشقي بر زود به زود به روز كردن است.
زمان دارد مي رود و من دوست ندارم به انتظار جمع كردن كامنت بنشينم.
-------------
دوستان سپاس از نقد هايتان لطفن به بحث و نقد ادامه دهيد.
سپاس

حميد بابايي گفت...

اولين سئوالي كه در برخودر با اين اثر ژيدا مي شود اين است كه خب كه چي ؟ كسي صدايي را مي شند كه زايده ي خيال اوست . اين صدا چه سئوالي را مطرح مي كند و در نهايت من مخاطب را چگونه به جهان هستي پيوند مي دهد . در واقع داستان يك سئوال مطرح مي كند آن هم اين است كه من يچ چيزي تو مشتم دارم اگه گفتي چيه .

ناشناس گفت...

من فكر نمي‌كنم كه زن باعث صداهايي باشه كه مرد مي‌شنوه.
و به نظر من اين نقطه قوت يه داستان كه هر خواننده يه برداشت متفاوت ازش داشته باشه.موفق باشيد.

ایوب بهرام گفت...

باعرض سلام خدمت سروش وبهروز عزیز
داستان جالبی بود.شروع خوبی داشت.ساختار داستان جوری است که خواننده روبه دنبال کردن داستان وادار می کنه.
اواسط داستان حالت قصه گویی ÷یدامی کنه.
پایان بندی داستان هم که به نظر من ناتمام موند.گره افکنی شد ولی هیچ کدی برای حل گره ارایه نشد

احمد گفت...

با عرض سلام خدمت دوستان
داستان جالبی بود اما از نظر من یه اشکال کوچک داشت و اون هم این بود که برای توصیف شخصیت اون پیرمرد هیچ نوع تصویر ظاهری گفته نشده .
می تونستن از تصاویری مانند :

مو های سفید پیرمرد و دندوناش استفاده بکنن
البته این نظر شخصیه منه و شاید هم درست نباشه.

احمد گفت...

با عرض سلام خدمت دوستان
داستان جالبی بود اما از نظر من یه اشکال کوچک داشت و اون هم این بود که برای توصیف شخصیت اون پیرمرد هیچ نوع تصویر ظاهری گفته نشده .
می تونستن از تصاویری مانند :

مو های سفید پیرمرد و دندوناش استفاده بکنن
البته این نظر شخصیه منه و شاید هم درست نباشه.