۱۳۸۸/۰۵/۰۸

رابطه بین یک روز خوب و هاراگیری - برای نقد


درود بر مهربان یاران

داستان زیر توسط خانم "رها امینی" نویسنده ای از زنجان برای من فرستاده شده است.

خوشحال می شوم و می شود اگر این داستان را نقد کنید.

با آرزوی آزادی روزنامه نگاران دربند، مخصوصا قوچانی عزیز، که جایش در رشت و صندلی اش در روزنامه اعتماد ملی خالیست.

با احترام و سپاس

سروش علیزاده


رابطه بین یک روز خوب و هاراگیری
امروز می توانست روز خوبی باشد صبحی که با یک بوسه شروع می شود یا یک شاخه گل! اصلا می توانستی صبح که شد بپری روی تخت و غافگیرش کنی و داد بزنی، کادو بخری، شمع روش کنی، برای عصر یک برنامه فوق العاده بچینی و دو نفری خیلی کارهای انجام بدهی، اما اینطور نشد. امروز می توانست روز بسیار خوبی باشد اما نشد، نمی شد که بشود، برای اینکه یک طرف قضیه کلا می لنگید، می گوید چطور؟ برایتان توضیح خواهم داد جواب این سوال ها همه مبهمند که؛ روی کدام تخت باید پرید؟ چه کسی راب اید بترسانی/ برای کی کادو بخری؟ شمع را برای چی روشن کنی؟ عصر با کدام نفر، دو نفری برنامه بریزی؟ اصلا به چه مناسبت؟
همه اینها را نوشتم که بگویم هیچ کس نمی داند فردا روز چه خبر است. اما من یک سال پیش در همین روز واضح می دانستم چه خبر است، من که نه، به جز من خیلی های دیگر که از پیشانی خودشان خبر ندارند، می دانستند اما باورشان نمی شد یکی مثل من تمام زنجیر های دور و برش را انقدر راحت پاره کند و خودش را از یک روز خوب در سال اینده محروم! اما من این کار را به راحتی انجام دادم، راحت نه، ببخشید بگذارید کلمه راحت را عوض کنم سخت بود، اما شدنی!
"بدبخت هاراگیری کردی که چی؟" این جمله یک هفته قبل از سالگرد این روز که باید خوب بود و نبود خطاب به من گفته شد. می‌دانید که هاراگیری یعنی چی؟ سامورایی ها‌‌‌‌‌‌ ژاپنی ـ آدم هایی شبیه همین پهلوان های خودمان فقط کمی عصا قورت داده تر ـ وقتی اربابشان می‌مرد یا در جنگ شکست می‌خوردند یا نمی‌توانستند مسئولیت خودشان را به درستی انجام بدهند با یک شمشیر کوتاه شکم خودشان را از چپ به راست و از بالا به پایین می دریدند تا شرف خودشان را به اثبات برسانند و دوستانشان تنها یک لطف در حقشان می‌کردند بالای سرشان می‌ایستادند تا بعد از این کار خلاصشان کنند تا زجر کش نشوند. می‌گویند من هم هاراگیری کردم اما خودم معنایش را نمی فهمم. نه ارباب مرده بود، نه شکست خورده بودم، نه مسئولیتی را نا‌درست انجام داده بودم.
"اصلا شکست خوردن یعنی چی؟ " این را خودم خطاب به خودم می گویم بگذارید کمی فکر کنم، احتمالا همین است آنها فکر می کنند من شکست خورده‌ام وقتی اشتباه کردم و فهمیدم که اشتباه است با خودم همان کاری را کردم که یک سامورائی شریف می‌کند، اما اصلا این مرام های شرقی پهلوانی و شرافت و این حرفها به دلم نمی چسبد که نمی چسبد! راستش می‌خواستم اشتباه نکرده باشم یعنی به خودم بگویم که اشتباه نکردم، می‌شود همه چیز را درست کرد یا شاید می‌خواستم او را خودکشی کنم.
"برمی‌گردم تا دو ماه دیگر، این نهایتش است!" این جمله را من خطاب به شورایی خانواده می گویم که جمع شده اند تا در مورد آینده من تصمیم بگیریم یا نه بهتر بگویم تصمیم بگیرند اما نمی دانند من از دو ماه قبل تصمیمم را گرفته ام این دو ماه هم محض آبرویی است که فکر می کند اگر حالا نروم همان به خطر می افتد، دو ماه می مانم تا آب ها از آسیاب بیفتد. اما دو ماه هم نمی شود آب های من قبل دو ماه از آسیاب می افتد و باز همان شورا می گوید تا دسته گلی به آب ندادی برگرد که آبرویی دوباره نرود. نمی دانم این رودخانه بزرگ آبرو از کجا سرچشمه می گیرد که هر طرفش را بگیری راه می افتد و باز همان شورا نمی داند که من از قبل می دانستم روی پیشانیم چه نوشته اند.
همان لحظه ای که فهمیدم اشتباه کرده ام پیشانیم را خواندم می دانید پیشانی من از آن پیشانی های بلند است نه که فکر کنید بختم بلند است ها، نه ! پیشانیم بلند است و احتمالا روز نامه نویسی فرشته خانم یا جناب فرشته‌ای که مسئولیت را بر عهده داشته هر چه نوشته دیده تمام نمی شود این کاغذ نمای لامذهب برای همین جاهایی که حواس کسی نبود کلی چرند و پرند قاطی پیشانیم کرده برای همین است که یک خط در میان ریپ می‌زنم، یک روز خوبم و 100 روز بد! بعضی جاها را هم از روی خط قبلی کپی کرده آخر مسئول امتحانات که نداشتند فکر می‌کردند مگر می شود فرشته هم جر بزند که روی پیشانی ما....! برای همین یک اتفاق ساده در زندگی من هر از چند گاهی هی تکرار می شود آنهایی هم که همین مشکل را دارند مثل من دچار تکرار نویسی هستند. و من این پیشانی را خواندم و رو دست زدم به همه‌، طوری وانمود کردم که برنامه ی هاراگیری را خودم چیدم مسئله اینجاست که هیچ چیز دست من نبود فقط وانمودکردم که دست من است اما برنامه را از قبل چیده بودندبرایم. احتمالا همان فرشته جلد اول "تاریخ تمدن" را تازه می خواند و از کلمه هاراگیری خوشش آمده بود و خواسته بود آن را به طور دیگری یک جای دیگر تکرار کند که از فرمان خدا هم کج نرفته باشد برای همین چپاندش روی ناسیه ما که کمی روشنفکرانه تر و متفاوت تر به نظر بیاید من که از این چیزها سر در نمی اورم فقط این را می دانم که انها با یک کیمونوی رنگ روشن هاراگیری می کنند و من با یک لباس سفید فاخر این کار را کردم. البته از قبل هم گفتم که من قبول ندارم هارا گیری بود ها.برای همین است که امروز می توانست روز خوبی باشد اما نشد....!
عیبی ندارد امروز جیم می زنم به بچه ها می گویم با یکی از رفقای قدیمیم قرار دارم مانتوی رنگ روشن و روسری سپیدم را سر می کنم به همان کافی‌شاپی می روم که گاه‌گاهی برای رفع دلتنگی روی یکی از صندلی‌هایش می‌نشیم خدا کند خلوت باشد بایک شاخه گل و یک جعبه کوچک کادو می روم وقتی پیش‌خدمت آمد می گویم منتظر کسی هستم دیر سفارش می دهم شمع روشن را فوت می کنم و رو به خودم می گویم خانوم کوچولوی من اولین سالگرد هاراگیریت مبارک!

«رها امینی»

۱۳۸۸/۰۵/۰۵

دو شعر از نعمت باقری


درود بر مهربان یاران

دو شعر از نعمت باقری به حضورتان تقدیم می شود

نعمت اهل رشت هست و نیست!

متولد کرج است اما پاسپورت رشتی دارد

برای دیگران هم خودش دعوتنامه می دهد و ویزا صادر می کند

من هم فعلن دارم ایرانگردی می کنم.


فاحشه ها

احساس می کنم

خانه ها فکر های باکره ای دارند

که زیر پوست فاحشه ها وول می خورند

آوارگی واگیر دارد

و فاحشه ها خوب می دانند

آوارگی آغاز آدمی است

احساس می کنم

سایه ها

دور از چشم روشنی

روی هم می ریزند

و جای بوسه های فرضی را

روی زمین و دیوار

جا می گذارند

پیاده رو ها

به خانه های زیادی سرایت می کنند

و مغازه ها

رد پاهای نامریی را

جارو می کشند

احساس می کنم

اشیا در تبعید واژه اند

درخت به شاخه های خودش گیر کرده

و راه

راه را اشتباه می پیچد

آدم ها

سگ ها و سایه هایشان را به پارک می برند

و بعد از تاریکی

به خانه می رسند

----------------------------------------------------------------------

----------------------------------

------------------

مهتابی نیم سوز

یک تکه از تاریکی

روی آسمان روز

جامانده بود

خبر گزاری ها به نقل از خودشان گفتند:

«اعتصاب پرنده های مهاجر»

درختان به سرشماری آشیانه های خود مشکوک شدند

خورشید یخ آب شده لیوان ها را سر کشید

در خبر ها نیامده بود

شبکه ها ناگفته های زیادی را تکذیب می کنند

و مهتابی های نیم سوز عزای تاریکی گرفته اند

در خبر ها نیامده بود

شب که می رسید

تاریکی سوراخ بزرگی داشت

که با هیچ ستاره ای پر نمی شد

۱۳۸۸/۰۵/۰۱

یک شعر ار ستار جانعلی پور



درود بر مهربان یاران


ستار جانعلی پور از دوستان شاعر من است.


اهل رشت است و فعلن در کرج اقامت دارد.


این شعر تامل بر انگیز در باره وطن از اوست .
اين شعر هم براي نقد است.




پایان غاز وحشی
من چای را در فنجان تو می ریزم
نان را اندازه دهان تو می گیرم
و سیگار آخر را
روی لب های تو روشن می کنم
وطنم !
این آبی روشن
دیوانگی جوهری است
که تنها تو را می نویسد
تو را
تا لحظه ی آخر
که دورش انداخته اند .
آنقدر ساده ای که می توان
روی تکه پارچه ای رنگت کرد
و در اتوبوسی دیوانه
شهر را نشانت داد
سیاه می شوی
سرفه می کنی
و شاید زنبوری گرسنه
رنگ هایت را بدزدد
اما تو همیشه ای
و رنگهایت را به خاطر سپرده ایم
می توان با تو سکوت کرد
تا دو صندلی چوبی
از نو
دور میز کوچکی
روبروی هم بنشینند
شاید فرصت
همین لحظه کوتاه باشد
بهتر است در عکسی دو نفره
لبخند بزنیم
تنها همین قاب چوبی کوچک
ما را به خاطر خواهد سپرد
همچنان که پرندگان بسیاری
هنوز در قابها زنده اند .
وطنم!
گلویی کوچک
می تواند پایان غازی وحشی باشد
به همان سادگی که مرگ در خواهد زد
بی آنکه فشار دستی بر گلو مانده باشد
ما تنها یکبار می میریم
همچنان که درختان با یکبار افتادن
اما تو
همان کلاه قدیمی هستی
که هر بار بیفتی
دوباره بر سر می گذاریم .


آدم هاي مشهور نوشته اورهان پاموك

درود بر مهربان ياران
اورهان پاموك نويسنده اهل كشور همسايه ما تركيه است كه موفق شد در چند سال پيش دريافت كننده جايزه نوبل ادبي باشد. نويسنده اي است كه در تركيه دوستش ندارند اما هواخواه زيادي در اروپا و ايران دارد. پاموك با اينكه ترك است و ترك تبار اما هميشه مدافع حقوق اقليت كرد تركيه بوده و در برابر كشتار ارمنيان هم به دست دولت عثماني هميشه موضع حق و حقيفت را گرفته است. شايد اين داستان بلند باشد اما اين پست هاي بلند براي اهلش گذاشته مي شود.
با احترام و سپاس
سروش عليزاده
رشت
آدم هاي مشهور

زندگي‌ ملال‌آور است‌ اگر داستاني‌ نباشد كه‌ به‌ آن‌ گوش‌ بدهي‌ يا چيزي‌ كه ‌تماشا كني. بچه‌ كه‌ بودم‌، اگر از پنجره‌ خيابان‌ و ره‌گذرها، يا آپارتمان‌ روبه‌رورا تماشا نمي‌كرديم‌، به‌ راديو گوش‌ مي‌داديم‌ كه‌ سگ‌ چيني‌ كوچكي‌ روي‌ آن‌به‌ خوابي‌ ابدي‌ فرو رفته‌ بود. آن‌وقت‌ها، در سال‌ 1958، در تركيه‌ تلويزيون‌نبود. ولي‌ ما هيچ‌وقت‌ به‌ روي‌ خودمان‌ نمي‌آورديم‌ كه‌ تلويزيون‌ نداريم‌. باخوش‌بيني‌ مي‌گفتيم‌: «هنوز نرسيده‌» ـ دربارة‌ فيلم‌هاي‌ افسانه‌اي‌ هاليوود هم‌،كه‌ چند سالي‌ طول‌ مي‌كشيد تا به‌ استانبول‌ برسند، همين‌ را مي‌گفتيم‌. مردم‌ چنان‌ عادت‌ كرده‌ بودند از پنجره‌ بيرون‌ را تماشا كنند كه‌ وقتي‌بالاخره‌ تلويزيون‌ به‌ استانبول‌ رسيد، طوري‌ تلويزيون‌ تماشا مي‌كردند كه‌انگار داشتند بيرون‌ را تماشا مي‌كردند. پدرم‌، عمويم‌ و مادربزرگم‌، بي‌آن‌كه‌ به‌هم‌ديگر نگاه‌ كنند، جلو تلويزيون‌ حرف‌ مي‌زدند، و چيزهايي‌ را كه‌ مي‌ديدندبراي‌ هم‌ تعريف‌ مي‌كردند، درست‌ مثل‌ مواقعي‌ كه‌ از پنجره‌ مشغول‌ تماشاي‌بيرون‌ بودند. مثلاً عمه‌ام‌، حين‌ تماشاي‌ برفي‌ كه‌ از صبح‌ گرفته‌ بود، مي‌گفت‌: «اين‌طوركه‌ دارد برف‌ مي‌آيد، فكر مي‌كنم‌ حسابي‌ بنشيند.» و من‌ كه‌ از آن‌ يكي‌ پنجره‌ به‌ خط‌هاي‌ تراموا نگاه‌ مي‌كردم‌ مي‌گفتم‌: «آن‌حلوافروش‌ باز هم‌ به‌ نشانتاشي‌ آمده‌.» يك‌شنبه‌ها با عمه‌ها و عموهايم‌، كه‌ مثل‌ ما در طبقات‌ پايين‌ ساختمان‌زندگي‌ مي‌كردند، مي‌رفتيم‌ طبقة‌ بالا به‌ آپارتمان‌ مادربزرگم‌. تا غذا را بياورندمن‌ از پنجره‌ بيرون‌ را تماشا مي‌كردم‌. از حضور در جمع‌ پرهياهوي‌خويشاوندان‌ چنان‌ هيجاني‌ داشتم‌ كه‌ اتاق‌ نشيمن‌ ـ كه‌ چلچراغ‌ كريستال‌ِبالاي‌ ميز ناهارخوري‌ روشنايي‌ بي‌رمقي‌ در آن‌ مي‌پاشيد ـ در نظرم‌ روشن‌مي‌شد. اتاق‌ نشيمن‌ مادربزرگم‌ هميشه‌ نيمه‌تاريك‌ بود، مثل‌ اتاق‌ نشيمن‌ سايرطبقات‌، ولي‌ به‌ نظر من‌ از آن‌ها هم‌ تاريك‌تر بود. شايد دليلش‌ تورها وپرده‌هاي‌ ضخيمي‌ بود كه‌ به‌ درهاي‌ هميشه‌ بستة‌ بالكن‌ آويخته‌ بودند وسايه‌اي‌ ترسناك‌ بر اتاق‌ مي‌انداختند. شايد هم‌ علتش‌ اتاق‌هاي‌ شلوغ‌ مملو ازاثاثيه‌اي‌ بود كه‌ بوي‌ خاك‌ مي‌دادند و پر از صندوق‌هاي‌ چوبي‌ كهنه‌ وپاراوان‌هاي‌ تزيين‌شده‌ با صدف‌ بودند، و ميزهاي‌ بزرگ‌ چوب‌ بلوط‌ باپايه‌هاي‌ پنجه‌اي‌ زيبا، و يك‌ پيانو رويال‌ كوچك‌ كه‌ روي‌ درش‌ پر از قاب‌عكس‌ بود. يك‌ روز يك‌شنبه‌ بعد از ناهار، عمويم‌ كه‌ داشت‌ توي‌ يكي‌ از اتاق‌هاي‌تاريكي‌ كه‌ به‌ اتاق‌ ناهارخوري‌ باز مي‌شد سيگار مي‌كشيد، با صداي‌ بلندگفت‌: «من‌ دو تا بليت‌ براي‌ مسابقة‌ فوتبال‌ دارم‌، ولي‌ نمي‌خواهم‌ بروم‌.چه‌طور است‌ پدرتان‌ شما دو تا را ببرد؟» برادر بزرگم‌ از آن‌ يكي‌ اتاق‌ گفت‌: «آره‌ بابا، ما را ببر مسابقة‌ فوتبال‌!» پدرم‌ پرسيد: «چرا خودت‌ آن‌ها را نمي‌بري‌؟» مادرم‌ جواب‌ داد: «من‌ مي‌خواهم‌ بروم‌ ديدن‌ مادرم‌.» برادرم‌ گفت‌: «ما نمي‌خواهيم‌ برويم‌ خانة‌ مادربزرگ‌.» عمويم‌ گفت‌: «مي‌تواني‌ ماشين‌ را ببري‌.» برادرم‌ گفت‌: «تو را به‌ خدا بابا، خواهش‌ مي‌كنم‌.» سكوتي‌ طولاني‌ و عذاب‌آور برقرار شد، انگار پدرم‌ احساس‌ مي‌كرد كه‌همه‌ آدم‌هاي‌ توي‌ اتاق‌ دربارة‌ او چه‌ فكري‌ مي‌كردند. بالاخره‌ به‌ عمويم‌ گفت‌:«خيلي‌ خوب‌، كليدها را بده‌ به‌ من.» كمي‌ بعد، در طبقة‌ خودمان‌، تا مادرم‌ جوراب‌هاي‌ پشمي‌ ضخيم‌ ونقش‌دار را پاي‌مان‌ كند و مجبورمان‌ كند دو تا پليور روي‌ هم‌ بپوشيم‌، پدرتوي‌ راه‌رو دراز راه‌ مي‌رفت‌ و سيگار مي‌كشيد. ماشين‌ دوج‌ 1952 كرم‌رنگ‌ وشيك‌ عمو جلو مسجد تشويقيه‌ پارك‌ شده‌ بود. پدرم‌ اجازه‌ داد دوتايي‌ جلوبنشينيم‌. موتور با اولين‌ استارت‌ روشن‌ شد. جلو در ورودي‌ ورزشگاه‌ صف‌ نبود. پدرم‌ به‌ مردي‌ كه‌ كنار ورودي‌گردان‌ ايستاده‌ بود گفت‌: «اين‌ بليت‌ براي‌ هر دوتاي‌شان‌ است‌. يكي‌ هشت‌سالش‌ است‌ و آن‌ يكي‌ ده‌سال‌.» با ترس‌ و لرز وارد شديم‌؛ نگران‌ بوديم‌ مباداتوجه‌ مأمور بليت‌ را جلب‌ كنيم‌. توي‌ جايگاه‌ها كلي‌ جاي‌ خالي‌ بود. رفتيم‌ ونشستيم‌. تيم‌ها ديگر توي‌ زمين‌ گل‌آلود بودند و من‌ از تماشاي‌ بازيكن‌ها، كه‌ باشلوارهاي‌ كوتاه‌ سفيد در زمين‌ جلو و عقب‌ مي‌دويدند و خودشان‌ را گرم‌مي‌كردند، لذت‌ مي‌بردم‌. برادرم‌ يكي‌ از آن‌ها را نشان‌ داد و گفت‌: «نگاه‌ كن‌، آن‌يكي‌ محمد كوچولوست‌. او را از تيم‌ جوانان‌ آورده‌اند.» «خودم‌ مي‌دانم‌، خيلي‌ ممنون‌.» مدتي‌ بعد از شروع‌ بازي‌، كه‌ تمام‌ ورزشگاه‌ به‌طرز اسرارآميزي‌ ساكت‌شده‌ بود، حواسم‌ از بازيكن‌ها پرت‌ شد و ذهنم‌ بنا كرد بي‌هدف‌ چرخيدن‌،چه‌طور است‌ كه‌ همة‌ بازيكن‌ها لباس‌شان‌ عين‌ هم‌ است‌ ولي‌ اسم‌ خودشان‌روي‌ سينه‌شان‌ نوشته‌ شده‌؟ موقعي‌ كه‌ اين‌طرف‌ و آن‌طرف‌ مي‌دويدند،اسم‌هاي‌شان‌ را تماشا مي‌كردم‌. هر چه‌ مي‌گذشت‌، شلوارهاي‌ كوتاه‌شان‌گلي‌تر مي‌شد. كمي‌ بعد، دودكش‌ يك‌ كشتي‌ را ديدم‌ كه‌ خيلي‌ كند حركت‌مي‌كرد و حين‌ عبور از بُسفُر از پشت‌ سكوهاي‌ ورزشگاه‌ مي‌گذشت‌. تا وقت‌استراحت‌ هيچ‌ گلي‌ نزدند، و پدر براي‌مان‌ يك‌ قيف‌ كاغذي‌ نخود بوداده‌ ويك‌ نان‌ پيده‌ با پنيرِ آب‌شده‌ خريد. گفتم‌: «بابا، من‌ نمي‌توانم‌ نانم‌ را تمام‌ كنم‌.» و ناني‌ را كه‌ توي‌ دستم‌ مانده‌ بودنشانش‌ دادم‌. گفت‌: «همان‌جا بگذارش‌ زمين‌. هيچ‌كس‌ متوجه‌ نمي‌شود.» در وقت‌ استراحت‌ بين‌ دو نيمه‌، بلند شديم‌ ايستاديم‌ و كمي‌ اين‌طرف‌ وآن‌طرف‌ رفتيم‌؛ ما هم‌، مثل‌ بقيه‌، سعي‌ مي‌كرديم‌ خودمان‌ را گرم‌ نگه‌ داريم‌. من‌و برادرم‌، درست‌ مثل‌ پدر، دست‌هاي‌مان‌ را توي‌ جيب‌ شلوارمان‌ كرديم‌ وپشت‌ به‌ زمين‌ بازي‌ ايستاديم‌. داشتيم‌ ساير تماشاچي‌ها را نگاه‌ مي‌كرديم‌ كه‌مردي‌ از ميان‌ جمعيت‌ پدر را صدا زد. پدر دستش‌ را دور گردنش‌ كاسه‌ كرد واشاره‌ كرد كه‌ در آن‌ سر و صدا چيزي‌ نمي‌شنود. ما را نشان‌ داد و گفت‌: «الان‌ نمي‌توانم‌ بيايم‌. هم‌راه‌ بچه‌ها هستم‌.» مردي‌ كه‌ از ميان‌ جمعيت‌ پدرم‌ را صدا زده‌ بود شال‌گردن‌ بنفش‌ بسته‌ بود.چند رديف‌ آمد پايين‌؛ از روي‌ پشتي‌ صندلي‌ها رد مي‌شد، و مردم‌ را هل‌ مي‌دادو از سر راهش‌ كنار مي‌زد تا خودش‌ را به‌ ما برساند. بعد از آن‌ هم‌ديگر را بغل‌ كردند و او هر دو گونة‌ پدرم‌ را بوسيد، پرسيد:«اين‌ها بچه‌هاي‌ تو هستند؟ تو بچه‌هاي‌ به‌ اين‌ بزرگي‌ داري‌؟ باورم‌ نمي‌شود.» پدرم‌ جواب‌ نداد. مرد كه‌ با ناباوري‌ به‌ ما نگاه‌ مي‌كرد گفت‌: «چه‌طور ممكن‌ است‌؟ يعني‌ توبلافاصله‌ بعد از مدرسه‌رفتن‌ زن‌ گرفتي‌؟» پدرم‌ بي‌آن‌كه‌ نگاهش‌ كند گفت‌: «بله‌.» باز هم‌ مدتي‌ حرف‌ زدند. مردي‌ كه‌شال‌ بنفش‌ بسته‌ بود يك‌ دانه‌ بادام‌زميني‌ با پوست‌ كف‌ هر دست‌مان‌ گذاشت‌.بعد از رفتن‌ او، پدرم‌ ساكت‌ سر جايش‌ نشسته‌ بود. تيم‌ها با شلوارهاي‌ كوتاه‌ تميز به‌ زمين‌ بازي‌ برگشته‌ بودند كه‌ پدرم‌ گفت‌:«يالا، بياييد برگرديم‌ خانه‌. شما دو تا سردتان‌ است‌.» برادرم‌ گفت‌: «من‌ كه‌ سردم‌ نيست‌.» پدرم‌ باز هم‌ اصرار كرد: «چرا، شماها سردتان‌ است‌. علي‌ سردش‌ است‌.يالا، راه‌ بيفتيد.» موقع‌ رفتن‌، به‌ زانوي‌ مردم‌ مي‌خورديم‌ و پاي‌شان‌ را لگد مي‌كرديم‌، وپاي‌مان‌ را روي‌ نان‌ پيده‌ و پنيري‌ گذاشتيم‌ كه‌ من‌ انداخته‌ بودم‌ زمين‌. از پله‌هاكه‌ بالا مي‌رفتيم‌، صداي‌ سوت‌ داور را شنيديم‌ كه‌ شروع‌ نيمه‌ دوم‌ را اعلام‌مي‌كرد. برادرم‌ از من‌ پرسيد: «مگر تو سردت‌ است‌؟ چرا نگفتي‌ سردت‌نيست‌؟» جواب‌ ندادم‌. برادرم‌ گفت‌: «اي‌ احمق‌.» پدرم‌ گفت‌: «مي‌توانيد نيمة‌ دوم‌ را توي‌ خانه‌ از راديو گوش‌ كنيد.» برادرم‌ گفت‌: «اين‌ مسابقه‌ را از راديو پخش‌ نمي‌كنند.» برادرم‌ گفت‌: «هيس‌. موقع‌ برگشتن‌، شما را از ميدان‌ تقسيم‌ مي‌برم‌.» ساكت‌ بوديم‌. از ميدان‌ كه‌ گذشتيم‌، پدرمان‌، همان‌طور كه‌ پيش‌بيني‌مي‌كرديم‌، ماشين‌ را كنار دكة‌ شرط‌بندي‌ بيرون‌ ميدان‌ پارك‌ كرد. گفت‌: «درهارا براي‌ هيچ‌كس‌ باز نمي‌كنيد. الان‌ برمي‌گردم‌.» پياده‌ شد. هنوز درها را از بيرون‌ قفل‌ نكرده‌ بود كه‌ قفل‌ها را از داخل‌ فشارداديم‌ پايين‌، ولي‌ پدرم‌ نرفت‌ جلو باجة‌ شرط‌بندي‌. دوان‌ دوان‌ از خيابان‌سنگ‌فروش‌ سرازير شد و رفت‌ آن‌طرف‌ خيابان‌ و وارد مغازه‌اي‌ شد كه‌ پشت‌ويترينش‌ پوسترِ كشتي‌ و مدل‌هاي‌ بزرگ‌ پلاستيكي‌ هواپيما و عكس‌ ساحل‌دريا گذاشته‌ بودند. پرسيدم‌: «بابا دارد كجا مي‌رود؟» برادرم‌ گفت‌: «وقتي‌ رسيديم‌ خانه‌، مي‌آيي‌ "زير يا رو" بازي‌ كنيم‌؟» پدرم‌ كه‌ برگشت‌، برادرم‌ داشت‌ با دستة‌ دنده‌ بازي‌ مي‌كرد. با سرعت‌ تانشانتاشي‌ رفتيم‌. پدرم‌ باز هم‌ ماشين‌ را جلو مسجد پارك‌ كرد. وقتي‌ از كنارمغازة‌ علاءالدين‌ مي‌گذشتيم‌، پدرم‌ گفت‌: «چه‌طور است‌ يك‌ چيزي‌ براي‌شماها بخرم‌؟ ولي‌ ديگه‌ نه‌ از آن‌ آدامس‌هاي‌ آدم‌هاي‌ مشهور.» بالا و پايين‌ پريديم‌ و گفتيم‌: «تو را خدا، بابا، تو را خدا!» پدرم‌ براي‌ هر كدام‌ ما ده‌ تا آدامس‌ خريد كه‌ عكس‌ آدم‌هاي‌ مشهور لاي‌لفاف‌شان‌ بود. خانه‌ كه‌ رسيديم‌، توي‌ آسانسور فكر كردم‌ الان‌ است‌ كه‌ خودم‌را از هيجان‌ خيس‌ كنم‌. داخل‌ آپارتمان‌ گرم‌ بود و مادرمان‌ هنوز برنگشته‌ بود.به‌ سرعت‌ لفاف‌ آدامس‌ها را باز كرديم‌ و كاغذها را زمين‌ ريختيم‌. من‌ دو تامارشال‌ فوزي‌ چاكماك‌، يك‌ چارلي‌ چاپلين‌، يك‌ حميد كاپلان‌ كشتي‌گير، يك‌موتزارت‌، يك دوگُل‌، دو تا آتاتورك‌، و يك‌ شمارة‌ 21، گرتا گاربو، گيرم‌ آمدكه‌ برادرم‌ نداشت‌. در مجموع‌ 173 عكس‌ آدم‌هاي‌ مشهور را داشتم‌، ولي‌هنوز 27 تا مانده‌ بود كه‌ سري‌ام‌ تكميل‌ شود. برادرم‌ چهارتا مارشال‌ فوزي‌چاكماك‌، پنج‌ تا آتاتورك‌، و يك‌ اِديسن‌ نصيبش‌ شد. هر كدام‌ يك‌ دانه‌ آدامس‌توي‌ دهان‌مان‌ انداختيم‌ و شروع‌ كرديم‌ به‌ خواندن‌ شرح‌ پشت‌ عكس‌ها:به‌برندة‌ خوش‌شانسي‌ كه‌ همة‌ صد عكس‌ آدم‌هاي‌ مشهور را جمع‌ كند يك‌ توپ‌ فوتبال‌چرمي‌ به‌ عنوان‌ جايزه‌ اهدا مي‌شود. برادرم 165عكسي‌ را كه‌ جمع‌ كرده‌ بود دسته‌ كرده‌ و توي‌ دستش‌ گرفته‌بود. گفت‌: «بيا زير يا رو بازي‌ كنيم‌.» «نه‌.» گفت‌: «من‌ دوازده‌ تا از مارشال‌ چاكماك‌هاي‌ خودم‌ را با يك‌ گرتا گاربوعوض‌ مي‌كنم‌. آن‌وقت‌ تو روي‌ هم‌ 184 تا عكس‌ داري‌.» «نُچ‌.» «ولي‌ تو دو تا گرتا گاربو داري‌.» هيچ‌چيز نگفتم‌. برادرم‌ گفت‌: «فردا كه‌ تو مدرسه‌ واكسن‌هاي‌مان‌ را بزنند، حسابي‌ دردت‌مي‌گيرد. گريه‌كنان‌ نمي‌آيي‌ پيش‌ من‌، باشد؟» «باشد، نمي‌آيم‌.» بعد از آن‌كه‌ در سكوت‌ شام‌ خورديم‌، به‌ برنامة‌ «دنياي‌ ورزش‌» گوش‌كرديم‌ و فهميديم‌ كه‌ بازي‌ دو ـ دو مساوي‌ تمام‌ شده‌ است‌. موقعي‌ كه‌ مادرم‌آمد توي‌ اتاق‌مان‌ تا ما را به‌ رخت‌خواب‌ بفرستد و برادرم‌ داشت‌ كيف‌مدرسه‌اش‌ را مي‌چيد، دويدم‌ توي‌ اتاق‌ نشيمن‌. پدرم‌ از پنجره‌ به‌ خيابان‌ خيره‌شده‌ بود. گفتم‌: «بابا، من‌ نمي‌خواهم‌ فردا بروم‌ مدرسه‌.» «براي‌ چي‌؟» گفتم‌: «قرار است‌ به‌ ما واكسن‌ بزنند. آن‌وقت‌ من‌ تب‌ مي‌كنم‌ و نفسم‌مي‌گيرد. مامان‌ خبر دارد.» پدرم‌ چيزي‌ نگفت‌، فقط‌ نگاهم‌ كرد. دويدم‌ و از توي‌ كشو برايش‌ قلم‌ وكاغذ آوردم‌. كاغذ را روي‌ كتاب‌ كيركگور گذاشت‌ كه‌ هميشه‌ داشت‌ مي‌خواند وهيچ‌وقت‌ هم‌ تمام‌ نمي‌شد؛ و پرسيد: «مطمئني‌ كه‌ مادرت‌ خبر دارد؟» بعدگفت‌: «مي‌روي‌ مدرسه‌، ولي‌ واكسن‌ نمي‌زني‌. من‌ اين‌ را مي‌نويسم‌.» يادداشت‌ را امضا كرد. به‌ جوهر فوت‌ كرد، كاغذ را تا كردم‌ و توي‌ جيبم‌گذاشتم‌. دوان‌ دوان‌ به‌ اتاق‌ خواب‌مان‌ برگشتم‌، يادداشت‌ را توي‌ كيفم‌گذاشتم‌، بعد رفتم‌ روي‌ تختم‌ و بنا كردم‌ بالا و پايين‌ پريدن‌. مادرم‌ گفت‌: «آرام‌ باش‌. حالا ديگر بگير بخواب‌.»
در مدرسه‌، بلافاصله‌ بعد از ناهار، همة‌ بچه‌ها در دو ستون‌ صف‌ كشيدندو برگشتيم‌ طرف‌ كافه‌ ترياي‌ بدبو تا به‌ ما واكسن‌ بزنند. بعضي‌ها گريه‌مي‌كردند، و بقيه‌ پيشاپيش‌ در هول‌ و ولا بودند. بوي‌ يُد كه‌ از پايين‌ به‌ دماغم‌خورد، ضربان‌ قلبم‌ تند شد. از صف‌ بيرون‌ آمدم‌ و رفتم‌ سراغ‌ معلمي‌ كه‌ بالاي‌پله‌ها ايستاده‌ بود. بچه‌هاي‌ كلاس‌ با هياهوي‌ فراوان‌ از كنارمان‌ مي‌گذشتند. معلم‌ گفت‌: «بله‌، كاري‌ داشتي‌؟» يادداشتي‌ را كه‌ پدرم‌ نوشته‌ بود از جيبم‌ درآوردم‌ و به‌ او دادم‌. با اخم‌ آن‌ راخواند و گفت‌: «ولي‌ پدرت‌ كه‌ دكتر نيست‌.» بعد يك‌ لحظه‌ فكر كرد و ادامه‌داد: «برو طبقة‌ بالا. توي‌ دوم‌ الف‌ منتظر باش‌.» طبقة‌ بالا در دوم‌ الف‌، شش‌ هفت‌ پسربچة‌ ديگر مثل‌ من‌ بودند كه‌ ازواكسن‌زدن‌ معاف‌ شده‌ بودند. يكي‌ از آن‌ها با وحشت‌ از پنجره‌ به‌ بيرون‌ نگاه‌مي‌كرد. از راه‌رو، هياهوي‌ بي‌پايان‌ گريه‌ و آشوب‌ به‌ گوش‌ مي‌رسيد. يك‌پسربچة‌ چاق‌ عينكي‌ تخمة‌ آفتاب‌گردان‌ مي‌شكست‌ و كتاب‌ كارتون‌ كينوواتماشا مي‌كرد. در باز شد و سيفي‌ بيگ‌، معاون‌ استخواني‌ مدير، وارد شد. گفت‌: «قصد ندارم‌ به‌ دانش‌آموزهايي‌ كه‌ واقعاً مريض‌اند توهين‌ كنم‌.خطاب‌ من‌ به‌ آن‌هايي‌ است‌ كه‌ خودشان‌ را به‌ مريضي‌ زده‌اند. يك‌روز همة‌شما را احضار مي‌كنند تا به‌ وطن‌تان‌ خدمت‌ كنيد، و شايد حتي‌ جان‌تان‌ را درراه‌ آن‌ فدا كنيد. اگر آن‌هايي‌ كه‌ امروز از زير واكسن‌زدن‌ دررفته‌اند در آن‌ روزعذر موجهي‌ نداشته‌ باشند، مرتكب‌ خيانت‌ شده‌اند. شماها بايد از خودتان‌خجالت‌ بكشيد!» ما ساكت‌ بوديم‌. همان‌طور كه‌ به‌ عكس‌ آتاتورك‌ نگاه‌مي‌كردم‌، اشك‌ از چشم‌هايم‌ سرازير شد. مدتي‌ بعد، بي‌سر و صدا به‌ كلاس‌هاي‌مان‌ برگشتيم‌. بچه‌هايي‌ كه‌ واكسن‌زده‌ بودند لب‌ و لوچه‌شان‌ آويزان‌ بود. بعضي‌ها آستين‌هاي‌شان‌ را بالا زده‌بودند، و بقيه‌ اشك‌ توي‌ چشم‌هاي‌شان‌ جمع‌ شده‌ بود؛ همه‌ هم‌ديگر را هل‌مي‌دادند و به‌ هم‌ تنه‌ مي‌زدند. معلم‌مان‌ مي‌گفت‌: «آن‌هايي‌ كه‌ خانه‌شان‌ نزديك‌ است‌ مي‌توانند بروند.آن‌هايي‌ هم‌ كه‌ دنبال‌شان‌ مي‌آيند بايد تا زنگ‌ آخر همين‌جا منتظر بمانند.آن‌طوري‌ به‌ بازوي‌ هم‌ديگر نزنيد! مدرسه‌ فردا تعطيل‌ است‌.» هورا كشيديم‌. طبقة‌ پايين‌، جلو در اصلي‌ مدرسه‌، بعضي‌ از بچه‌هايي‌ كه‌داشتند مي‌رفتند بيرون‌ آستين‌هاي‌شان‌ را بالا زده‌ بودند و لكة‌ يد روي‌بازوي‌شان‌ را به‌ دربان‌، جلمي‌ افندي‌، نشان‌ مي‌دادند. به‌ محض‌ آن‌كه‌ كيف‌ به‌دست‌ از مدرسه‌ بيرون‌ آمدم‌ و قدم‌ به‌ خيابان‌ گذاشتم‌، بنا كردم‌ به‌ دويدن‌. يك‌گاري‌ كه‌ اسبي‌ آن‌ را مي‌كشيد جلو دكان‌ قاراپِت‌ پياده‌رو را بند آورده‌ بود.لابه‌لاي‌ ماشين‌ها دويدم‌ و خودم‌ را به‌ آن‌طرف‌ خيابان‌ رساندم‌؛ خانة‌ ما هم‌آن‌طرف‌ خيابان‌ بود. دوان‌ دوان‌ از جلو پارچه‌فروشي‌ حائري‌ و گل‌فروشي‌صالح‌ گذشتم‌. سرايدارمان‌، حازم‌ افندي‌، در ساختمان‌ را برايم‌ باز كرد. پرسيد: «اين‌ساعت‌ روز خانه‌ چه‌ كار مي‌كني‌؟» گفتم‌: «امروز به‌ ما واكسن‌ زدند. بعد هم‌ مرخص‌مان‌ كردند.» «برادرت‌ كجاست‌؟ تنهايي‌ برگشتي‌؟» «خودم‌ از روي‌ خط‌هاي‌ تراموا رد شدم‌. فردا مدرسه‌ تعطيل‌ است‌.» او گفت‌: «مادرت‌ خانه‌ نيست‌. چرا نمي‌روي‌ بالا خانة‌ مادربزرگت‌؟» گفتم‌: «من‌ ناخوشم‌. مي‌خواهم‌ بروم‌ خانة‌ خودمان‌. در را برايم‌ باز كن‌.» حازم‌ كليد را از قلاب‌ روي‌ ديوار برداشت‌ و رفتيم‌ توي‌ آسانسور. تابرسيم‌ طبقة‌ بالا، دود سيگارش‌ آسانسور را پر كرد و چشم‌هايم‌ را سوزاند. درآپارتمان‌ را برايم‌ باز كرد و گفت‌: «با چراغ‌ها بازي‌ نكن‌.» و در را پشت‌ سرش‌بست‌ و رفت‌. با اين‌كه‌ كسي‌ خانه‌ نبود فرياد زدم‌: «كسي‌ خانه‌ نيست‌؟ من‌آمده‌ام‌ خانه‌، من‌ آمده‌ام‌ خانه‌!» كيفم‌ را انداختم‌ زمين‌ و كشو ميز تحرير برادرم‌را باز كردم‌ و شروع‌ كردم‌ به‌ زير و رو كردن‌ كلكسيون‌ بليت‌هاي‌ سينمايش‌ كه‌هيچ‌وقت‌ حاضر نبود نشانم‌ بدهد. بعد آلبوم‌ بريدة‌ جرايدش‌ را برداشتم‌ كه‌بريدة‌ روزنامه‌ها را دربارة‌ مسابقات‌ فوتبال‌ توي‌ آن‌ مي‌چسباند. چنان‌ غرق‌تماشا بودم‌ كه‌ وقتي‌ صداي‌ چرخاندن‌ كليد را در قفل‌ در آپارتمان‌ شنيدم‌، بنددلم‌ پاره‌ شد. از صداي‌ قدم‌ها فهميدم‌ كه‌ مادر نيست‌. پدرم‌ بود. بليت‌ها وآلبوم‌ بريدة‌ جرايد برادرم‌ را با دقت‌ سر جاي‌شان‌ گذاشتم‌ تا يك‌ وقت‌ نگويدكه‌ آن‌ها را به‌هم‌ ريخته‌ام‌. پدرم‌ رفت‌ توي‌ اتاق‌ خوابش‌، در كمدش‌ را باز كرد، و داخل‌ آن‌ را نگاه‌كرد. «اِ، تو خانه‌اي‌؟» به‌ عادت‌ بچه‌هاي‌ مدرسه‌ گفتم‌: «نه‌، من‌ پاريس‌ام‌.» «امروز نرفتي‌ مدرسه‌؟» «امروز روز واكسن‌زدن‌ بود.» «برادرت‌ كجاست‌؟ خيلي‌ خوب‌، بي‌سر و صدا برو و توي‌ اتاقت‌ بنشين‌.» به‌ حرفش‌ گوش‌ كردم‌. پيشاني‌ام‌ را به‌ چارچوب‌ پنجره‌ تكيه‌ دادم‌، به‌بيرون‌ نگاه‌ كردم‌. از سر و صدايي‌ كه‌ راه‌ انداخته‌ بود فهميدم‌ دارد يكي‌ ازچمدان‌ها را از بالاي‌ كمد راه‌رو پايين‌ مي‌آورد. بعد برگشت‌ به‌ اتاقش‌. كت‌هاو شلوارهاي‌ اسپرتش‌ را از كمد بيرون‌ آورد؛ صداي‌ فلز چوب‌رختي‌ها راتشخيص‌ مي‌دادم‌. كشوي‌ پيراهن‌ها و جوراب‌هايش‌ را باز كرد و بست‌.شنيدم‌ كه‌ همة‌ آن‌ها را توي‌ چمدانش‌ گذاشت‌. مرتب‌ مي‌رفت‌ توي‌ حمام‌ ومي‌آمد بيرون‌. چمدان‌ را بست‌ و چفت‌هاي‌ فلزي‌اش‌ را با صداي‌ تلق‌ محكمي‌انداخت‌. بعد آمد سراغ‌ من‌ توي‌ اتاقم‌. «داري‌ چه‌كار مي‌كني‌؟» «از پنجره‌ بيرون‌ را تماشا مي‌كنم‌.» پدرم‌ گفت‌: «بيا اين‌جا ببينم‌.» مرا روي‌ زانويش‌ نشاند و دوتايي‌ با هم‌ به‌ بيرون‌ نگاه‌ كرديم‌. نوك‌درخت‌هاي‌ بلند سرو ميان‌ ما و ساختمان‌ روبه‌رو در باد ملايمي‌ تكان‌مي‌خورد. بوي‌ پدرم‌ را دوست‌ داشتم‌. گفت‌: «من‌ دارم‌ مي‌روم‌ يك‌ جاي‌ خيلي‌ دور.» و مرا بوسيد. «به‌ مادرت‌چيزي‌ نگو، خودم‌ بعداً مي‌گويم‌.» «با هواپيما؟» جواب‌ داد: «بله‌، مي‌روم‌ پاريس‌. به‌ هيچ‌كس‌ چيزي‌ نگو.» يك‌ اسكناس‌بزرگ‌ دو و نيم‌ ليره‌اي‌ از جيبش‌ درآورد و به‌ من‌ داد و گفت‌: «دربارة‌ اين‌ هم‌ به‌كسي‌ چيزي‌ نگو.» و دوباره‌ مرا بوسيد و گفت‌: «يا دربارة‌ اين‌كه‌ مرا اين‌جاديدي‌...» فوراً پول‌ را توي‌ جيبم‌ گذاشتم‌. وقتي‌ مرا از روي‌ زانويش‌ پايين‌ گذاشت‌ وچمدانش‌ را برداشت‌، گفتم‌: «بابا، نرو.» پدرم‌ دوباره‌ مرا بوسيد و رفت‌. از پنجره‌ تماشايش‌ كردم‌. رفت‌ طرف‌ مغازة‌ علاءالدين‌، بعد يك‌ تاكسي‌صدا زد. قبل‌ از آن‌كه‌ خم‌ شود و سوار تاكسي‌ شود، دوباره‌ به‌ ساختمان‌ نگاه‌كرد و برايم‌ دست‌ تكان‌ داد. من‌ هم‌ برايش‌ دست‌ تكان‌ دادم‌ و از نظرم‌ ناپديدشد. به‌ خيابان‌ خالي‌ نگاه‌ كردم‌. تراموايي‌ رد شد و پشت‌ سرش‌ گاري‌ سقّا كه‌اسب‌ پيرش‌ آن‌ را مي‌كشيد. زنگ‌ زدم‌ تا حازم‌ افندي‌ بيايد. وقتي‌ آمد، پرسيد: «تو زنگ‌ زدي‌؟ نگفتم‌ با زنگ‌ بازي‌ نكن‌؟» گفتم‌: «اين‌ دو و نيم‌ ليره‌ را بگير. برو به‌ مغازة‌ علاءالدين‌ و ده‌ تا آدامس‌آدم‌هاي‌ مشهور برايم‌ بخر. يادت‌ باشد پنجاه‌ قروش‌ باقي‌مانده‌اش‌ را پس‌بياوري‌.» او پرسيد: «اين‌ پول‌ را پدرت‌ به‌ تو داده‌؟ مادرت‌ كه‌ عصباني‌ نمي‌شود،ها؟» جواب‌ ندادم‌. از پنجره‌ تماشايش‌ كردم‌ كه‌ رفت‌ توي‌ مغازه‌. چند دقيقه‌ بعدآمد بيرون‌ و در مسير برگشت‌ به‌ سرايدار آپارتمان‌هاي‌ مرمره‌ در آن‌طرف‌خيابان‌ برخورد و ايستاد و با هم‌ حرف‌ زدند. وقتي‌ برگشت‌، بقية‌ پول‌ را به‌ من‌ داد. فوراً لفاف‌ آدامس‌ها را باز كردم‌: سه‌تا مارشال‌ فوزي‌ چاكماك‌ ديگر، يك‌ آتاتورك‌، و يك‌ ليندبرگ‌، لئوناردوداوينچي‌، سلطان‌ سليمان‌ كبير، چرچيل‌ و ژنرال‌ فرانكو، و يك‌ شمارة‌ 21ديگر، گرتا گاربو، كه‌ برادرم‌ نداشت‌. حالا مجموع‌ عكس‌هاي‌ من‌ 183 تا بود.ولي‌ هنوز 26 كارت‌ كم‌ داشتم‌ تا سري‌ام‌ تكميل‌ شود. داشتم‌ براي‌ اولين‌بار شمارة‌ 91، عكس‌ ليندبرگ‌، را تماشا مي‌كردم‌ كه‌ايستاده‌ بود جلو هواپيمايي‌ كه‌ با آن‌ بر فراز اقيانوس‌ اطلس‌ پرواز كرده‌ بود؛ وناگهان‌ صداي‌ چرخيدن‌ كليد را در قفل‌ در شنيدم‌. مادرم‌! فوراً كاغذهاي‌آدامس‌ را از روي‌ زمين‌ جمع‌ كردم‌ و دور انداختم‌. گفتم‌: «به‌ ما واكسن‌ زدند. من‌ زود برگشتم‌. واكسن‌ تيفوئيد، تيفوس‌،كزاز.» «برادرت‌ كجاست‌؟» گفتم‌: «كلاس‌ آن‌ها را هنوز واكسن‌ نزده‌ بودند. ما را فرستادند خانه‌. من‌خودم‌ از خيابان‌ رد شدم‌.» «درد داري‌؟» چيزي‌ نگفتم‌. طولي‌ نكشيد كه‌ برادرم‌ آمد خانه‌. درد داشت‌؛ به‌ پهلوي‌ راست‌ روي‌ تخت‌دراز كشيد و با قيافة‌ اخم‌آلود به‌ خواب‌ رفت‌. وقتي‌ بيدار شد، هوا تقريباًتاريك‌ شده‌ بود. گفت‌: «مامان‌، دستم‌ خيلي‌ درد مي‌كند.» مادرم‌ كه‌ داشت‌ اتو مي‌كشيد از اتاق‌ نشيمن‌ گفت‌: «تا شب‌ تب‌ مي‌كني‌.علي‌، جاي‌ واكسن‌ تو هم‌ درد مي‌كند؟ دراز بكش‌ و آرام‌ بگير.» بي‌حركت‌ دراز كشيده‌ بوديم‌ و استراحت‌ مي‌كرديم‌. برادرم‌، بعد از آن‌كه‌چرتي‌ زد، بلند شد نشست‌ و صفحة‌ ورزشي‌ روزنامه‌ را خواند و به‌ من‌ گفت‌كه‌ روز قبل‌ به‌ خاطر من‌ نتوانسته‌ بوديم‌ چهارتا گل‌ ببينيم‌. گفتم‌: «اگر ما نيامده‌ بوديم‌ بيرون‌، شايد اصلاً گل‌ نمي‌زدند.» «چي‌؟» برادرم‌، بعد از يك‌ چرت‌ ديگر، به‌ من‌ پيشنهاد كرد كه‌ شش‌ تا مارشال‌چاكماك‌، چهار تا آتاتورك‌، و سه‌ تا عكس‌ ديگر را كه‌ خودم‌ داشتم‌ با يك‌ گرتاگاربو عوض‌ كند. قبول‌ نكردم‌. آن‌وقت‌ پرسيد: «مي‌خواهي‌ "زير يا رو" بازي‌ كنيم‌؟» «باشد، بيا بازي‌ كنيم‌.» بازي‌ ما اين‌طور بود: يك‌ دسته‌ عكس‌ آدم‌هاي‌ مشهور را لاي‌ دو دست‌مان‌مي‌گذاشتيم‌ و مي‌پرسيديم‌: «زير يا رو؟» اگر طرف‌ مقابل‌ مي‌گفت‌: «زير»،عكس‌ زير دسته‌ را درمي‌آورديم‌؛ فرض‌ كنيم‌ شماره‌ 78، ريتا هيورث‌، بود. وفرضاً شمارة‌ 18، دانتة‌ شاعر، روي‌ دسته‌ بود. در اين‌ صورت‌، آن‌ دو «زير»برنده‌ بود چون‌ شماره‌اش‌ بالاتر بود و مجبور مي‌شديم‌ يكي‌ از عكس‌هايي‌ راكه‌ زياد دوست‌ نداشتيم‌ به‌ او بدهيم‌. تا شب‌ داشتيم‌ عكس‌هاي‌ مارشال‌ فوزي‌چاكماك‌ را رد و بدل‌ مي‌كرديم‌. موقع‌ شام‌، مادرم‌ گفت‌: «يك‌نفرتان‌ برود بالاسري‌ بزند، شايد پدرتان‌ آمده‌ خانه‌.» هر دوتاي‌مان‌ رفتيم‌ طبقة‌ بالا. پدرم‌ آن‌جا نبود. عمويم‌ و مادربزرگم‌داشتند سيگار مي‌كشيدند. به‌ اخبار راديو گوش‌ كرديم‌ و صفحة‌ روزنامه‌ راخوانديم‌. وقتي‌ مادربزرگ‌ و عمويم‌ سر ميز شام‌ نشستند، برگشتيم‌ طبقة‌پايين‌. مادرم‌ گفت‌: «كجا بوديد؟ طبقة‌ بالا كه‌ چيزي‌ نخورديد؟ بهتر است‌ديگر سوپ‌ عدس‌ شماها را بدهم‌. مي‌توانيد يواش‌ يواش‌ مشغول‌ شويد تاپدرتان‌ برسد.» برادرم‌ پرسيد: «نان‌ برشته‌ نداريم‌؟» وقتي‌ بي‌صدا سوپ‌مان‌ را مي‌خورديم‌ مادرم‌ تماشاي‌مان‌ مي‌كرد. آن‌طوركه‌ سرش‌ را سيخ‌ نگه‌ داشته‌ بود و به‌ چشم‌هاي‌ ما نگاه‌ نمي‌كرد، معلوم‌ بود كه‌گوش‌ به‌ زنگ‌ صداي‌ آسانسور است‌. سوپ‌مان‌ كه‌ تمام‌ شد، توي‌ قابلمه‌ رانگاه‌ كرد و گفت‌: «باز هم‌ مي‌خواهيد؟ شايد بهتر است‌ من‌ هم‌ سوپم‌ را تا سردنشده‌ بخورم‌.» ولي‌، در عوض‌، رفت‌ طرف‌ پنجره‌اي‌ كه‌ مشرف‌ به‌ ميدان‌نشانتاشي‌ بود و در سكوت‌ به‌ پايين‌ خيره‌ شد. بعد برگشت‌ سر ميز و مشغول‌خوردن‌ سوپش‌ شد. من‌ و برادرم‌ داشتيم‌ دربارة‌ مسابقة‌ فوتبال‌ روز قبل‌ حرف‌مي‌زديم‌ كه‌ مادرم‌ ناگهان‌ گفت‌: «هيس‌! اين‌ صداي‌ آسانسور نيست‌؟» با دقت‌ گوش‌ كرديم‌. صداي‌ آسانسور نبود. تراموايي‌ رد شد، و ميز و آب‌توي‌ ليوان‌ها و پارچ‌ را كمي‌ لرزاند. وقتي‌ داشتيم‌ پرتقال‌هاي‌مان‌ رامي‌خورديم‌، واقعاً صداي‌ آسانسور را شنيديم‌. نزديك‌ و نزديك‌تر شد ولي‌ ازطبقة‌ ما گذشت‌ و به‌ طرف‌ آپارتمان‌ مادربزرگم‌ در طبقة‌ آخر رفت‌. مادرم‌گفت‌: «رفت‌ طبقة‌ بالا.» شام‌ كه‌ تمام‌ شد، مادرم‌ گفت‌: «بشقاب‌هاي‌تان‌ را ببريد آشپزخانه‌، ولي‌بشقاب‌ پدرتان‌ را بگذاريد باشد.» من‌ و برادرم‌ ميز را جمع‌ كرديم‌. بشقاب‌خالي‌ پدرم‌ روي‌ ميز ماند. مادرم‌ رفت‌ طرف‌ پنجره‌اي‌ كه‌ رو به‌ كلانتري‌ باز مي‌شد و بيرون‌ را نگاه‌كرد. بعد، انگار ناگهان‌ تصميمي‌ گرفته‌ باشد، بشقاب‌ و قاشق‌ و كارت‌ و چنگال‌پدرم‌ را جمع‌ كرد و برد توي‌ آشپزخانه‌. ظرف‌ها را نشست‌. گفت‌: «من‌ مي‌روم‌خانة‌ مادربزرگ‌تان‌. با هم‌ديگر دعوا نكنيد.» من‌ و برادرم‌ يك‌ دور ديگر «زير يا رو» را شروع‌ كرديم‌. بازي‌ را من‌ شروع‌ كردم‌ و گفتم‌: «زير.» برادرم‌ اول‌ عكس‌ روي‌ دستة‌ عكس‌هايش‌ را نشانم‌ داد و گفت‌: «كشتي‌گيرمشهور جهان‌، يوسف‌ پهلوان‌، شماره‌ 34.» بعد به‌ زير دستة‌ عكس‌هايش‌ نگاه‌كرد. گفت‌: «آتاتورك‌، شمارة‌ 50. تو باختي‌. يكي‌ رد كن‌ بيايد.» هر چه‌ بيشتر بازي‌ مي‌كرديم‌، برادرم‌ بيشتر مي‌برد. خيلي‌ سريع‌ بيست‌ ويكي‌ مارشال‌ فوزي‌ چاكماك‌ و دو تا آتاتورك‌ از من‌ برد. با عصبانيت‌ گفتم‌: «من‌ ديگر بازي‌ نمي‌كنم‌. مي‌روم‌ بالا پيش‌ مامان‌.» «مامان‌ خيلي‌ عصباني‌ مي‌شود.» «تو فقط‌ مي‌ترسي‌ تنهايي‌ اين‌جا بماني‌، ترسو!» در آپارتمان‌ مادربزرگم‌ طبق‌ معمول‌ باز بود. شام‌شان‌ را تمام‌ كرده‌ بودند.بِكير آشپز داشت‌ ظرف‌ها را مي‌شست‌، و عمويم‌ و مادربزرگم‌ روبه‌روي‌ هم‌نشسته‌ بودند. مادرم‌ كنار پنجرة‌ مُشرف‌ به‌ ميدان‌ نشانتاشي‌ ايستاده‌ بود. بي‌آن‌كه‌ چشم‌ از پنجره‌ بردارد، گفت‌: «بيا اين‌جا.» به‌ سرعت‌ خودم‌ را درفضاي‌ خالي‌ بين‌ مادرم‌ و پنجره‌، كه‌ انگار مخصوص‌ من‌ نگه‌ داشته‌ بودند، جاكردم‌. به‌ او تكيه‌ دادم‌ و، مثل‌ او، به‌ ميدان‌ نشانتاشي‌ خيره‌ شدم‌. مادرم‌ دستش‌ راروي‌ پيشاني‌ام‌ گذاشت‌ و موهايم‌ را نوازش‌ كرد. آهسته‌ گفت‌: «مي‌دانم‌ پدرت‌ آمده‌ خانه‌، و تو حوالي‌ ظهر او را ديده‌اي‌.» «بله‌.» «عزيز دلم‌، پدرت‌ به‌ تو گفت‌ كجا مي‌رود؟» گفتم‌: «نه‌، يك‌ اسكناس‌ دو و نيم‌ ليره‌اي‌ به‌ من‌ داد.» ويترين‌هاي‌ تاريك‌ مغازه‌ها در خيابان‌ زير پاي‌مان‌، چراغ‌هاي‌ ماشين‌ها،جاي‌ خالي‌ مأمور راه‌نمايي‌ و رانندگي‌ در محل‌ هميشگي‌اش‌، سنگ‌فرش‌هاي‌خيس‌، حروف‌ اعلان‌هاي‌ تبليغات‌ آويخته‌ از درخت‌ها، همه‌ و همه‌ بسياردل‌گير و غم‌انگيز بودند. وقتي‌ باران‌ گرفت‌، مادرم‌ هنوز داشت‌ موهايم‌ راآهسته‌ نوازش‌ مي‌كرد. راديويي‌ كه‌ هميشه‌ بين‌ عمويم‌ و مادربزرگم‌ بود، همان‌ راديوي‌ هميشه‌روشن‌، حالا خاموش‌ بود، و همين‌ مرا ترساند. كمي‌ بعد، مادربزرگم‌ گفت‌:«دختر عزيزم‌، همين‌طور نايست‌ آن‌جا. خواهش‌ مي‌كنم‌ بيا اين‌جا و بنشين‌.» در اين‌ بين‌، برادرم‌ هم‌ آمده‌ بود طبقه‌ بالا. عمويم‌ گفت‌: «شما دو تا برويد توي‌ آشپزخانه‌.» بعد صدا زد: «بكير،براي‌شان‌ يك‌ توپ‌ درست‌ كن‌ تا توي‌ راه‌رو فوتبال‌ بازي‌ كنند.» توي‌ آشپزخانه‌، بكير شستن‌ ظرف‌ها را تمام‌ كرده‌ بود. گفت‌: «بگيريدبنشينيد.» بعد رفت‌ و از توي‌ بالكن‌ كوچك‌ مادربزرگم‌ كه‌ دورش‌ را با شيشه‌پوشانده‌ بودند چند ورق‌ روزنامه‌ آورد و مچاله‌ كرد و آن‌ها را به‌ شكل‌ توپي‌درآورد. توپ‌ كه‌ تقريباً به‌اندازة‌ مشتش‌ شد، گفت‌: «اين‌ چه‌طور است‌؟» برادرم‌ گفت‌: «يك‌ كم‌ بزرگ‌تر.» بكير چند ورق‌ روزنامة‌ ديگر پيچيد دور آن‌ گلوله‌ كه‌ دم‌به‌دم‌ بزرگ‌ترمي‌شد. از لاي‌ در نيمه‌باز، مي‌ديدم‌ كه‌ مادرم‌ روبه‌روي‌ مادربزرگم‌ و عمويم‌نشسته‌ است‌. بكير نخي‌ را كه‌ از توي‌ كشو درآورده‌ بود محكم‌ دور توپ‌روزنامه‌اي‌ پيچيد، و آن‌ را كاملاً گرد كرد، و بعد نخ‌ را گره‌ زد. براي‌ آن‌كه‌گوشه‌هاي‌ برآمدة‌ روزنامه‌ را صاف‌ كند، توپ‌ را با كهنة‌ خيسي‌ مرطوب‌ كرد.برادرم‌، كه‌ ديگر نمي‌توانست‌ جلو خودش‌ را بگيرد، توپ‌ را از دست‌ او قاپيد. «واي‌ خدا، مثل‌ سنگ‌ سفت‌ است‌.» بكير گفت‌: «انگشتت‌ را بگذار اين‌جا.» برادرم‌ انگشتش‌ را با دقت‌ روي‌ گره‌ نخ‌ گذاشت‌ و بكير آخرين‌ گره‌ را زد وكار توپ‌ را تمام‌ كرد. بعد آن‌ را انداخت‌ هوا و ما بنا كرديم‌ به‌ لگدزدن‌. بكير گفت‌: «برويد توي‌ راه‌رو. اين‌جا همه‌ چيز را مي‌شكنيد.» مدت‌ زيادي‌ با شور و حرارت‌ بازي‌ مي‌كرديم‌ و من‌ مجسم‌ مي‌كردم‌ گوش‌چپ‌ فنرباغچه‌ هستم‌ و مي‌توانم‌ مثل‌ او در مقابل‌ حريفانم‌ دريبل‌ بزنم‌. موقعي‌كه‌ سعي‌ مي‌كردم‌ پيش‌روي‌ كنم‌، به‌ بازوي‌ مجروح‌ برادرم‌ خوردم‌. او هم‌ مرازد، ولي‌ چيزي‌ حس‌ نكردم‌. خيس‌ عرق‌ بوديم‌ و توپ‌ هم‌ ديگر داشت‌ داغان‌مي‌شد. پنچ‌ ـ سه‌ از او جلو بودم‌ كه‌ محكم‌ به‌ بازويش‌ خوردم‌. برادرم‌ افتادزمين‌ و زد زير گريه‌. از همان‌جا كه‌ افتاده‌ بود گفت‌: «صبر كن‌ دستم‌ خوب‌بشود، مي‌كشمت‌.» در اتاق‌ نشيمن‌ پنهان‌ شدم‌. مادربزرگم‌، مادرم‌ و عمويم‌ رفته‌ بودند توي‌اتاق‌ مطالعه‌. مادربزرگم‌ پاي‌ تلفن‌ بود و داشت‌ شماره‌ مي‌گرفت‌. با همان‌ لحن‌ سردي‌ كه‌ به‌ مادرم‌ گفته‌ بود «دختر عزيزم‌» گفت‌: «الو،عزيزم‌، آن‌جا فرودگاه‌ يشيلكوي‌ است‌؟ خُب‌، عزيزم‌، مي‌خواستم‌ در موردمسافري‌ در يكي‌ از پروازهاي‌ امروز به‌ اروپا سؤال‌ كنيم‌.» اسم‌ پدرم‌ را گفت‌ ومنتظر ماند؛ و در اين‌ حال‌، سيم‌ تلفن‌ را دور انگشتش‌ مي‌پيچيد، به‌ عمويم‌گفت‌: «برو سيگارم‌ را برايم‌ بياور.» وقتي‌ عمويم‌ از اتاق‌ بيرون‌ رفت‌، مادربزرگم‌ آرام‌ گوشي‌ را از روي‌گوشش‌ برداشت‌. به‌ مادرم‌ گفت‌: «دختر عزيزم‌، بگو ببينم‌، اگر پاي‌ زن‌ ديگري‌ در ميان‌ بود توخبر داشتي‌، مگر نه‌؟» جواب‌ مادرم‌ را نشنيدم‌. مادربزرگم‌ طوري‌ به‌ او نگاه‌ مي‌كرد كه‌ انگاراصلاً چيزي‌ نگفته‌ بود. كسي‌ كه‌ آن‌طرف‌ خط‌ بود چيزي‌ گفت‌ و مادربزرگم‌رو كرد به‌عمويم‌ كه‌ با بستة‌ سيگار و زيرسيگاري‌ برگشته‌ بود، و گفت‌: «جوابم‌ را نمي‌دهند.» حتماً مادرم‌ از قيافة‌ عمويم‌ فهميده‌ بود كه‌ من‌ توي‌ اتاق‌ نشيمن‌ هستم‌.دستم‌ را گرفت‌ و مرا كشاند بيرون‌ توي‌ راه‌رو. دستش‌ را از بالاي‌ گردنم‌ تاپايين‌ پشتم‌ كشيد، و حتماً متوجه‌ شد كه‌ چه‌قدر عرق‌ كرده‌ بودم‌، ولي‌ انگاربرايش‌ اهميتي‌ نداشت‌ كه‌ من‌ سرما بخورم‌. برادرم‌ گفت‌: «مامان‌، دستم‌ درد مي‌كند.» «الان‌ مي‌رويم‌ پايين‌ و شما را مي‌خوابانم‌.» پايين‌، در طبقة‌ خودمان‌، سه‌تايي‌ در سكوت‌ اين‌طرف‌ و آن‌طرف‌مي‌رفتيم‌. پيش‌ از آن‌كه‌ به‌ رخت‌خواب‌ بروم‌، با پيژامه‌ به‌ آشپزخانه‌ رفتم‌ تا يك‌ليوان‌ آب‌ بخورم‌؛ بعد رفتم‌ توي‌ اتاق‌ نشيمن‌. مادر داشت‌ جلو پنجره‌ سيگارمي‌كشيد. صداي‌ پايم‌ را كه‌ شنيد، گفت‌: «اين‌طور پابرهنه‌ نگرد، سرما مي‌خوري‌.برادرت‌ خوابش‌ برده‌؟» «خوابيده‌. مامان‌، مي‌خواهم‌ يك‌ چيزي‌ را به‌ شما بگويم‌.» صبر كردم‌ تا خودم‌ را بين‌ مادرم‌ و پنجره‌ جا كنم‌. وقتي‌ مادرم‌ عقب‌ رفت‌ وبرايم‌ جا باز كرد، خودم‌ را در فضاي‌ بين‌ او و پنجره‌ چپاندم‌ و گفتم‌: «بابا رفته‌پاريس‌. مي‌داني‌ كدام‌ چمدان‌ را برده‌؟» مادرم‌ چيزي‌ نگفت‌. در سكوت‌ شب‌، خيابان‌ خيس‌ از باران‌ را تماشاكرديم‌.
خانة‌ مادربزرگ‌ مادري‌ام‌ درست‌ روبه‌روي‌ مسجد شيشلي‌ بود. نزديك‌آخرين‌ ايست‌گاه‌ تراموا قبل‌ از آخر خط‌. امروز ميدان‌ شيشلي‌ پر است‌ ازايست‌گاه‌هاي‌ اتوبوس‌ و ميني‌بوس‌، فروشگاه‌هاي‌ چند طبقة‌ پوشيده‌ از انواع‌و اقسام‌ علامت‌ها، ساختمان‌هاي‌ بلند و بي‌قوارة‌ اداري‌، و لشكري‌ ازكارمندهاي‌ ساندويچ‌ به‌دست‌ كه‌ در ساعت‌ ناهارشان‌ مثل‌ مورچه‌ درپياده‌روها روان‌اند. آن‌زمان‌ها، ميدان‌ سنگ‌فرش‌ بزرگ‌ و آرامي‌ بود كه‌ تا خانة‌ما پياده‌ يك‌ربع‌ راه‌ بود. دست‌ مادرمان‌ را گرفته‌ بوديم‌ و زير درخت‌هاي‌ توت‌و زيزفون‌ راه‌ مي‌رفتيم‌؛ انگار به‌ حاشية‌ شهر رسيده‌ بوديم‌. خانة‌ سنگي‌ چهارطبقة‌ مادربزرگم‌ شبيه‌ قوطي‌ كبريتي‌ بود كه‌ روي‌ ته‌اش‌ايستاده‌ باشد. يك‌طرفش‌ به‌ سمت‌ غرب‌ بود، به‌ سمت‌ استانبول‌ قديم‌؛ وطرف‌ ديگرش‌ رو به‌ شرق‌ بود، رو به‌ باغ‌هاي‌ توت‌ و اولين‌ تپه‌هاي‌ آسيا در آن‌سوي‌ بُسفُر. مادربزرگم‌ بعد از مرگ‌ شوهرش‌، و بعد از آن‌كه‌ هر سه‌ دخترش‌را شوهر داده‌ بود، رفته‌ رفته‌ عادت‌ كرده‌ بود فقط‌ در يكي‌ از اتاق‌هاي‌ اين‌ خانه‌زندگي‌ كند كه‌ از پايين‌ تا بالا پر از ميز و صندوق‌ و پيانو و يك‌ خروار اثاث‌كهنه‌ و درب‌ و داغان‌ بود. يكي‌ از خاله‌هايم‌، كه‌ بزرگ‌ترين‌ خواهر مادرم‌ بود،براي‌ مادربزرگم‌ غذا مي‌پخت‌ و يا خودش‌ آن‌ را به‌ آن‌ خانه‌ مي‌برد يا اين‌كه‌ظرف‌ غذا را با راننده‌اي‌ مي‌فرستاد. مادربزرگم‌ حتي‌ حاضر نبود پايش‌ را توي‌اتاق‌هاي‌ ديگر كه‌ لاية‌ ضخيمي‌ از خاك‌ و تار عنكبوت‌هاي‌ ابريشمين‌سرتاسرشان‌ را پوشانده‌ بود بگذارد و آن‌ها را مرتب‌ كند، چه‌ رسد به‌ اين‌كه‌ دوطبقه‌ برود پايين‌ و براي‌ خودش‌ غذايي‌ بپزد. او هم‌، درست‌ مثل‌ مادر خودش‌كه‌ سال‌هاي‌ آخر عمرش‌ را تك‌ و تنها در يك‌ خانة‌ چوبي‌ بي‌در و پيكرگذرانده‌ بود، بعد از ابتلا به‌ اين‌ بيماري‌ مهلك‌ و مرموز تنهايي‌ اجازه‌ نمي‌دادسرايدار يا كدبانو يا مستخدمه‌اي‌ پايش‌ را توي‌ آن‌ خانه‌ بگذارد. هر وقت‌ به‌ ديدنش‌ مي‌رفتيم‌، مادرم‌ مدت‌ زيادي‌ زنگ‌ مي‌زد و به‌ درسنگين‌ مي‌كوبيد تا بالاخره‌ مادربزرگم‌ كركره‌هاي‌ زنگ‌زدة‌ پنجرة‌ رو به‌مسجد را در طبقة‌ دوم‌ باز مي‌كرد و به‌ ما نگاه‌ مي‌كرد. چشمش‌ خوب‌ نمي‌ديد؛براي‌ همين‌ ما را مجبور مي‌كرد او را صدا بزنيم‌ و برايش‌ دست‌ تكان‌ بدهيم‌. مادرم‌ مي‌گفت‌: «بچه‌ها، از جلو در برويد عقب‌ تا مادربزرگ‌تان‌ بتواندشما را ببيند.» خودش‌ هم‌ با ما تا وسط‌ پياده‌رو مي‌آمد، دست‌ تكان‌ مي‌داد وفرياد مي‌زد: «مادر، من‌ هستم‌ با بچه‌ها. ماييم‌، صداي‌مان‌ را مي‌شنوي‌؟» از لبخند دلن‌شيني‌ كه‌ صورت‌ مادربزرگ‌ را روشن‌ مي‌كرد مي‌فهميديم‌ كه‌ما را ديده‌ و شناخته‌ است‌. به‌ سرعت‌ برمي‌گشت‌ و مي‌رفت‌ توي‌ اتاق‌، كليدبزرگي‌ را كه‌ زير بالشش‌ مي‌گذاشت‌ برمي‌داشت‌ و لاي‌ روزنامه‌ مي‌پيچيد و ازپنجره‌ براي‌مان‌ پرت‌ مي‌كرد. من‌ و برادرم‌ هم‌ديگر را هل‌ مي‌داديم‌ تا زودتر آن‌را برداريم‌. اين‌دفعه‌ دست‌ برادرم‌ هنوز درد مي‌كرد؛ براي‌ همين‌ سعي‌ نكرد كليد رابردارد و من‌ دويدم‌ و آن‌ را از وسط‌ پياده‌رو برداشتم‌ و به‌ مادرم‌ دادم‌. مادرم‌ بازحمت‌ كليد را در قفل‌ چرخاند. همه‌ با هم‌ وزن‌مان‌ را روي‌ در آهني‌ سنگين‌انداختيم‌ تا آهسته‌ باز شد، و از تاريكي‌ داخل‌ خانه‌ بوي‌ ساكن‌ كپك‌، و بوي‌كهنگي‌ و ماندگي‌ بيرون‌ زد ـ بويي‌ كه‌ هرگز در هيچ‌ كجاي‌ ديگر حس‌ نكرده‌ام‌.پالتو يقه‌ پوست‌ و كلاه‌ نمدي‌ پدربزرگم‌ به‌ جالباسي‌ كنار در آويزان‌ بود؛مادربزرگم‌ آن‌ها را براي‌ فراري‌دادن‌ دزدها آن‌جا آويزان‌ كرده‌ بود، وپوتين‌هايش‌ را هم‌ يك‌طرف‌ در گذاشته‌ بود كه‌ هميشه‌ از ديدن‌شان‌ وحشت‌مي‌كردم‌. از دور مادربزرگ‌مان‌ را ديديم‌؛ بالاي‌ پلكان‌ چوبي‌ تيره‌ كه‌ مستقيم‌ دوطبقه‌ بالا مي‌رفت‌ ايستاده‌ بود. در نور سفيدرنگي‌ كه‌ از شيشة‌ مات‌ قديمي‌مي‌تابيد، عصا به‌ دست‌، مانند شبحي‌ در ميان‌ سايه‌ها ايستاده‌ بود و تكان‌نمي‌خورد. مادرم‌ موقع‌ بالارفتن‌ از آن‌ پله‌هاي‌ فرسوده‌ يك‌ كلمه‌ هم‌ با مادرش‌ حرف‌نزد. (دفعه‌هاي‌ قبل‌ كه‌ به‌ ديدن‌ مادربزرگم‌ مي‌رفتيم‌، مي‌گفت‌: «مادرجان‌،چه‌طوريد؟ دلم‌ براي‌تان‌ تنگ‌ شده‌ بود، مادرجان‌.») بالاي‌ پله‌ها، من‌ به‌ رسم‌آن‌زمان‌ دست‌ مادربزرگم‌ را بوسيدم‌ و روي‌ پيشاني‌ گذاشتم‌؛ سعي‌ مي‌كردم‌چشمم‌ به‌ خال‌ گوشتي‌ برجستة‌ روي‌ مچش‌ نيفتد. باز هم‌ از ديدن‌ تنها دندان‌باقي‌مانده‌اش‌، چانة‌ درازش‌ و موهاي‌ صورتش‌ وحشت‌ كرده‌ بوديم‌، وموقعي‌ كه‌ وارد اتاقش‌ شديم‌، به‌ مادرمان‌ چسبيديم‌ و دو طرف‌ او نشستيم‌.مادربزرگم‌ برگشت‌ توي‌ تخت‌خواب‌ بزرگش‌ كه‌ بيشتر روز را با لباس‌ خواب‌بلند و جليقة‌ پشمي‌ ضخيم‌ آن‌جا مي‌گذراند، و با نگاه‌ متوقعي‌ كه‌ مي‌گفت‌:«زود باشيد، سرگرمم‌ كنيد!» به‌ ما لبخند زد. مادرم‌ گفت‌: «مادرجان‌، بخاري‌تان‌ خوب‌ گرم‌ نمي‌كند.» و انبر را برداشت‌و بخاري‌ را پر از چوب‌ كرد. مادربزرگم‌ يك‌ لحظه‌ صبر كرد. بعد گفت‌: «فعلاً ولش‌ كن‌. بگو ببينم‌ چه‌خبر است‌. توي‌ دنيا چه‌ مي‌گذرد؟» مادرم‌ گفت‌: «هيچ‌ خبر!» «يعني‌ هيچ‌ چيزي‌ نداري‌ كه‌ برايم‌ تعريف‌ كني‌؟» مدتي‌ ساكت‌ بوديم‌، بعد مادربزرگم‌ پرسيد: «هيچ‌كس‌ را نديده‌اي‌؟» مادرم‌ گفت‌: «نه‌، مادر، كسي‌ را نديده‌ام‌.» «به‌خاطر خدا، يعني‌ هيچ‌ خبري‌ نشده‌؟» من‌ گفتم‌: «مامان‌بزرگ‌، به‌ ما واكسن‌ زدند.» مادربزرگم‌ چشم‌هاي‌ آبي‌اش‌ را گرد كرد و گفت‌: «واقعاً؟ درد گرفت‌؟» برادرم‌ گفت‌: «دست‌ من‌ درد مي‌كند.» مادربزرگم‌ لبخند بر لب‌ گفت‌: «واي‌، خداي‌ من‌!» باز هم‌ مدت‌ زيادي‌ سكوت‌ شد. من‌ و برادرم‌ بلند شديم‌ ايستاديم‌ و ازپنجره‌ به‌ نوك‌ تپه‌هاي‌ دوردست‌، به‌ درخت‌هاي‌ توت‌ و مرغ‌داني‌ خالي‌ توي‌حياط‌ خلوت‌ نگاه‌ كرديم‌. مادربزرگم‌ با لحن‌ ملتمسانه‌اي‌ از مادرم‌ پرسيد:«يعني‌ هيچ‌ خبري‌ نداري‌ كه‌ برايم‌ تعريف‌ كني‌؟ بايد بروي‌ طبقة‌ بالا خانة‌مادرشوهرت‌. هيچ‌كس‌ به‌ آن‌جا سر نمي‌زند؟» مادرم‌ گفت‌: «دل‌رُبا خانم‌ ديروز بعد از ظهر آن‌جا بود. با مادربزرگ‌ بچه‌هابزيك‌ بازي‌ كردند.» مادربزرگم‌ كه‌ از اين‌ حرف‌ به‌ وجد آمده‌ بود چيزي‌ گفت‌ كه‌ مي‌دانستيم‌خواهد گفت‌: «دل‌رُبا خانم‌ توي‌ قصر بزرگ‌ شده‌!» البته‌ مي‌دانستيم‌ منظورش‌ از «قصر» دلماباغچه‌ است‌، نه‌ آن‌ قصرهاي‌مجلل‌ غربي‌ كه‌ سال‌ها وصف‌شان‌ را در كتاب‌هاي‌ داستان‌ و روزنامه‌هاخوانده‌ بودم‌. مدت‌ها بعد بود كه‌ فهميدم‌ اشارة‌ تحقيرآميز مادربزرگم‌ به‌ اين‌كه‌ دل‌رُباخانم‌ جاريه‌ بوده‌، يعني‌ در حرم‌ سلطان‌ كنيز بوده‌، نه‌ تنها دل‌رُبا خانم‌ را، كه‌جواني‌اش‌ را در حرم‌ گذرانده‌ بود و بعدها مجبورش‌ كرده‌ بودند با تاجري‌ازدواج‌ كند، بلكه‌ مادر پدرم‌ را هم‌ كه‌ دوست‌ او بود خوار و خفيف‌ مي‌كرد.بعد از آن‌، سرگرم‌ صحبت‌ دربارة‌ موضوعي‌ شدند كه‌ در همة‌ ملاقات‌هابي‌برو برگرد مطرح‌ مي‌شد: مادربزرگم‌ هفته‌اي‌ يك‌ روز تنهايي‌ در رستوران‌معروف‌ و گران‌ عبدالله‌ افندي‌ در محلة‌ بيوغلو ناهار مي‌خورد، و بعد از آن‌ باطول‌ و تفصيل‌ از همة‌ چيزهايي‌ كه‌ خورده‌ بود شكايت‌ مي‌كرد. سومين‌موضوع‌ صحبت‌ هميشگي‌ با اين‌ سؤال‌ ناگهاني‌ مادربزرگم‌ مطرح‌ مي‌شد:«بچه‌ها مادرتان‌ توي‌ غذاي‌ شما جعفري‌ مي‌ريزد؟» مادرمان‌ قبلاً ما را آماده‌ كرده‌ بود، براي‌ همين‌ دوتايي‌ با هم‌ گفتيم‌: «نه‌،مامان‌بزرگ‌، نمي‌ريزد.» مادربزرگم‌، طبق‌ معمول‌، براي‌مان‌ تعريف‌ كرد كه‌ ديده‌ گربه‌اي‌ روي‌جعفري‌هاي‌ باغچه‌اي‌ ادرار مي‌كرده‌، و بعد اضافه‌ كرد كه‌ به‌ احتمال‌ زياد آن‌جعفري‌ را، بي‌آن‌كه‌ درست‌ بشويند، توي‌ غذاي‌ خدا مي‌داند كدام‌ ابلهي‌ريخته‌اند، و بعد از آن‌هم‌ به‌ ما گفت‌ كه‌ چه‌طور با سبزي‌فروش‌هاي‌ نشانتاشي‌و شيشلي‌ كه‌ هنوز جعفري‌ مي‌فروختند يكي‌ به‌دو كرده‌، و سعي‌ كرده‌متقاعدشان‌ كند كه‌ ديگر جعفري‌ نفروشند. مادرم‌ گفت‌: «مادر، بچه‌ها حوصله‌شان‌ سر رفته‌، مي‌خواهند براي‌خودشان‌ بگردند. چه‌طور است‌ قفل‌ در اتاق‌ آن‌طرف‌ راه‌رو را باز كنم‌؟» مادربزرگم‌ همة‌ درها را قفل‌ مي‌كرد كه‌ دزد وارد خانه‌اش‌ نشود. مادرم‌ دراتاق‌ بزرگ‌ و سردي‌ را كه‌ مشرف‌ به‌ خط‌هاي‌ تراموا بود باز كرد و سه‌تايي‌ يك‌لحظه‌ ايستاديم‌ و به‌ صندلي‌هاي‌ راحتي‌ و نيمكت‌هايي‌ كه‌ روي‌شان‌ملافه‌هاي‌ سفيد كشيده‌ بودند، به‌ دسته‌هاي‌ روزنامه‌هاي‌ زرد شده‌، به‌صندوق‌ها، چراغ‌هاي‌ زنگ‌زدة‌ خاك‌ گرفته‌، و دسته‌هاي‌ آويزان‌ و زين‌فرسوده‌ دوچرخة‌ دخترانه‌اي‌ نگاه‌ كرديم‌ كه‌ غريبانه‌ به‌ كنجي‌ تكيه‌ داشت‌.ولي‌ اين‌بار مادرم‌، مثل‌ مواقعي‌ كه‌ سرحال‌تر بود، با خوش‌حالي‌ چيزي‌ را ازصندوق‌ها بيرون‌ نكشيد تا نشان‌مان‌ بدهد. («بچه‌هاي‌ عزيزم‌، مادرتان‌ وقتي‌كوچك‌ بود اين‌ صندل‌ها را مي‌پوشيد.» «ببينيد، اين‌ روپوش‌ مدرسة‌ خاله‌تان‌است‌!» «پسرهاي‌ عزيزم‌، مي‌خواهيد قلك‌ زمان‌ بچگي‌ مادرتان‌ را ببينيد؟») وقتي‌ مي‌رفت‌ بيرون‌، گفت‌: «اگر سردتان‌ شد، برگرديد به‌ آن‌ يكي‌ اتاق‌.» من‌ و برادرم‌ دويديم‌ پاي‌ پنجره‌ و به‌ مسجد آن‌طرف‌ خيابان‌ و به‌ ايست‌گاه‌ترامواي‌ خالي‌ توي‌ ميدان‌ نگاه‌ كرديم‌. آن‌وقت‌ گزارش‌هاي‌ مسابقات‌ قديمي‌فوتبال‌ را توي‌ روزنامه‌ها خوانديم‌. كمي‌ بعد، من‌ گفتم‌: «حوصله‌ام‌ سر رفته‌.مي‌خواهي‌ "زير يا رو" بازي‌ كنيم‌؟» برادرم‌ بدون‌ آن‌كه‌ سرش‌ را از روي‌ روزنامه‌ بلند گفت‌: «باز هوس‌ باختن‌كرده‌اي‌؟ فعلاً كه‌ دارم‌ روزنامه‌ مي‌خوانم‌.» بعد از بازي‌ شب‌ قبل‌، صبح‌ دوباره‌ بازي‌ كرده‌ بوديم‌ و برادرم‌ باز هم‌ از من‌برده‌ بود. «خواهش‌ مي‌كنم‌.» «به‌ يه‌ شرط‌. اگر من‌ بردم‌، تو دو تا عكس‌ به‌ من‌ مي‌دهي‌؛ اگر تو بردي‌، من‌يك‌ عكس‌ بيشتر به‌ تو نمي‌دهم‌.» «نه‌.» برادرم‌ گفت‌: «پس‌ من‌ بازي‌ نمي‌كنم‌. مي‌بيني‌ كه‌، دارم‌ روزنامه‌ مي‌خوانم‌.» با حالت‌ متظاهرانه‌اي‌ روزنامه‌اش‌ را بالا گرفت‌، مثل‌ آن‌ كارآگاه‌ انگليسي‌در فيلم‌ سياه‌ و سفيدي‌ كه‌ تازه‌ در سينما فرشته‌ ديده‌ بوديم‌. بعد از آن‌كه‌ مدتي‌از پنجره‌ بيرون‌ را تماشا كردم‌، تصميم‌ گرفتم‌ شرايط‌ برادرم‌ را قبول‌ كنم‌.دسته‌عكس‌هاي‌ آدم‌هاي‌ مشهور را از جيب‌مان‌ درآورديم‌ و بازي‌ را شروع‌كردبم‌. اوايل‌ من‌ مي‌بردم‌، ولي‌ بعد 7 عكس‌ ديگر باختم‌. گفتم‌: «اين‌طوري‌ همه‌اش‌ من‌ مي‌بازم‌. يا مثل‌ سابق‌ بازي‌ مي‌كنيم‌، يا من‌ديگر بازي‌ نمي‌كنم‌.» برادرم‌ مثل‌ آن‌ كارآگاه‌ ژست‌ گرفت‌ و گفت‌: «باشد، من‌ كه‌ به‌هر حال‌مي‌خواستم‌ روزنامه‌ بخوانم‌.» رفتم‌ كنار پنجره‌ و عكس‌هايم‌ را با دقت‌ شمردم‌: 121 عكس‌ برايم‌ مانده‌بود. ديروز، بعد از رفتن‌ پدرم‌، 183 عكس‌ داشتم‌! چرا بايد خودم‌ را اين‌قدرناراحت‌ مي‌كردم‌؟ شرايط‌ او را قبول‌ كردم‌. اول‌ چند دور بردم‌، بعد او شروع‌ كرد به‌ بردن‌. وقتي‌ عكس‌هايم‌ را كه‌ از من‌گرفته‌ بود روي‌ دستة‌ قطور عكس‌هاي‌ خودش‌ مي‌گذاشت‌، سعي‌ مي‌كرد جلوخودش‌ را بگيرد و لبخند نزند تا كفر من‌ در نيايد. كمي‌ بعد گفت‌: «اگر بخواهي‌، مي‌توانيم‌ يك‌جور ديگر بازي‌ كنيم‌. هر كس‌برد يك‌ عكس‌ برمي‌دارد. اگر من‌ بردم‌، مي‌توانم‌ آن‌ عكس‌ را انتخاب‌ كنم‌،چون‌ بعضي‌ از عكس‌هايي‌ را كه‌ تو داري‌ من‌ ندارم‌ و تو هم‌ هيچ‌وقت‌ آن‌ها رابه‌ نمي‌دهي‌.» قبول‌ كردم‌. فكر مي‌كردم‌ شروع‌ مي‌كنم‌ به‌ بردن‌. نمي‌دانم‌ چه‌طور اتفاق‌افتاد. سه‌ بار پشت‌ هم‌ باختم‌ و قبل‌ از آن‌كه‌ بفهمم‌ چه‌ خبر شده‌، دو تا شمارة‌21 گرتا گاربوهايم‌ و يك‌ شمارة‌ 78 سلطان‌ فاروق‌ را، كه‌ برادرم‌ خودش‌ هم‌داشت‌، باخته‌ بودم‌. مي‌خواستم‌ فوراً آن‌ها را از او ببرم‌، براي‌ همين‌ مقدارشرط‌ را بالا بردم‌. اين‌ طوري‌ بود كه‌ در دو دور بازي‌، شمارة‌ 63 اينشتين‌ را ـ كه‌او نداشت‌ ـ شمارة‌ سه‌ مولانا، شماره‌ صد سركيس‌ نازاريان‌ ـ بنيان‌گذار شركت‌آب‌ نبات‌ و آدامس‌ مامبو ـ و شمارة‌ 51 كلئوپاترا را به‌ سرعت‌ باختم‌. حتي‌ نمي‌توانستم‌ آب‌ دهانم‌ را قورت‌ بدهم‌. از ترس‌ آن‌كه‌ اشكم‌ سرازيرشود، دويدم‌ طرف‌ پنجره‌ و به‌ بيرون‌ نگاه‌ كردم‌. پنج‌ دقيقه‌ پيش‌ همه‌ چيزچه‌قدر زيبا بود: تراموايي‌ كه‌ به‌ ايست‌گاهش‌ نزديك‌ مي‌شد، برج‌هاي‌آپارتماني‌ دوردست‌ در ميان‌ درخت‌هاي‌ بلوط‌ خزان‌زدة‌ پاييزي‌، سگي‌ كه‌روي‌ سنگ‌فرش‌ خيابان‌ دراز كشيده‌ بود و خودش‌ را با رخوت‌ مي‌خاراند.كاش‌ زمان‌ متوقف‌ مي‌شد. كاش‌، مثل‌ بازي‌ اسب‌دواني‌، تاس‌ مي‌انداختيم‌ ومي‌توانستم‌ پنج‌ خانه‌ به‌ عقب‌ برگردم‌، و ديگر هيچ‌وقت‌ با برادرم‌ " زير يا رو"بازي‌ نمي‌كردم‌. بي‌آن‌كه‌ پيشاني‌ام‌ را از روي‌ چارچوب‌ پنجره‌ بردارم‌ گفتم‌: «بيا يك‌ دفعه‌ديگر بازي‌ كنيم‌.» برادرم‌ گفت‌: «من‌ بازي‌ نمي‌كنم‌. تو گريه‌ مي‌كني‌.» رفتم‌ طرف‌ او و با هيجان‌ گفتم‌: «قسم‌ مي‌خورم‌ كه‌ گريه‌ نكنم‌، جواد. فقط‌بيا عادلانه‌ بازي‌ كنيم‌، مثل‌ اول‌ بازي‌.» «من‌ دارم‌ روزنامه‌ مي‌خوانم‌.» گفتم‌: «باشد.» دسته‌ عكس‌هايم‌ را كه‌ مدام‌ كوچك‌تر مي‌شد بُر زدم‌ و گفتم‌:«همان‌طور كه‌ دفعة‌ آخر بازي‌ كرديم‌، زير يا رو؟» برادرم‌ گفت‌: «گريه‌ بي‌گريه‌. خيلي‌ خوب‌، رو.» من‌ بردم‌ و او يك‌ مارشال‌ فوزي‌ چاكماك‌ به‌ من‌ داد. قبول‌ نكردم‌. «لطفاًشمارة‌ 78 سلطان‌ فاروق‌ را به‌ من‌ بده‌.» برادرم‌ گفت‌: «نه‌. قرارمان‌ اين‌ نبود.» دو دور ديگر هم‌ بازي‌ كرديم‌ و من‌ باختم‌. نبايد دور سوم‌ را بازي‌ مي‌كردم‌.با دست‌ لرزان‌ شمارة‌ 49 خودم‌، ناپلئون‌، را به‌ او دادم‌. گفت‌: «من‌ ديگر بازي‌ نمي‌كنم‌.» التماسش‌ كردم‌. دو دفعه‌ ديگر هم‌ بازي‌ كرديم‌. وقتي‌ باختم‌، عوض‌ آن‌كه‌عكس‌هايي‌ را كه‌ مي‌خواست‌ به‌ او بدهم‌، باقي‌ماندة‌ دسته‌ عكس‌هايم‌ را پرت‌كردم‌ توي‌ صورتش‌. همه‌ مِي‌ وِست‌هاي‌ شمارة‌ 28 و ژول‌ وِرن‌هاي‌ شماره‌82، سلطان‌ محمدهاي‌ فاتح‌ شماره‌ 7، و ملكه‌ اليزابت‌هاي‌ شماره‌ 70، سِلاسالك‌هاي‌ روزنامه‌نگار شماره‌ 41، و وُلترهاي‌ شماره‌ 42، كه‌ دربارة‌تك‌تك‌شان‌ فكر كرده‌ بودم‌، با زحمت‌ فراوان‌ پنهان‌شان‌ كرده‌ بودم‌، و دو ماه‌ ونيم‌ بود كه‌ روزبه‌روز جمع‌شان‌ كرده‌ بودم‌، همه‌ مثل‌ پروانه‌ در هوا به‌ پروازدرآمدند و به‌طرز غم‌انگيزي‌ بر زمين‌ ريختند. كاش‌ اصلاً آدم‌ ديگري‌ بودم‌ و جاي‌ ديگري‌ زندگي‌ مي‌كردم‌. برگشتم‌ به‌سمت‌ اتاق‌ مادربزرگم‌، بعد چرخيدم‌ و بي‌صدا از پله‌هاي‌ فرسوده‌ پايين‌ رفتم‌؛به‌ فكر يكي‌ از اقوام‌ دورمان‌ بودم‌، يك‌ بازارياب‌ بيمه‌ كه‌ خودكشي‌ كرده‌ بود.مادر پدرم‌ برايم‌ تعريف‌ كرده‌ بود كه‌ كساني‌ كه‌ خودكشي‌ مي‌كردند محكوم‌بودند كه‌ در جاي‌ تاريكي‌ در زيرزمين‌ بمانند و نمي‌توانستند به‌ بهشت‌ بروند.تقريباً به‌ پايين‌ پله‌ها رسيده‌ بودم‌ كه‌ توقف‌ كردم‌ و در تاريكي‌ ايستادم‌. بعددوباره‌ چرخيدم‌ و باز از پله‌ها بالا رفتم‌ و روي‌ آخرين‌ پله‌، كنار اتاق‌مادربزرگم‌، نشستم‌. شنيدم‌ كه‌ مادربزرگم‌ مي‌گفت‌: «من‌ كه‌ مثل‌ مادر شوهرت‌ پول‌دار نيستم‌.تو فقط‌ بايد بچه‌هايت‌ را بزرگ‌ كني‌ و منتظر بماني‌.» مادرم‌ گفت‌: «ولي‌ مادر، باز هم‌ از شما خواهش‌ مي‌كنم‌، من‌ مي‌خواهم‌ بابچه‌هايم‌ برگردم‌ اين‌جا.» مادربزرگم‌ گفت‌: «تو نمي‌تواني‌ با دو تا پسربچه‌ توي‌ اين‌ خانة‌ ارواح‌دزدزده‌ و غرق‌ خاك‌ بماني‌.» «ولي‌ مادر، يادتان‌ نيست‌ كه‌ در سال‌هاي‌ آخر عمر، پدر بعد از آن‌كه‌خواهرهايم‌ شوهر كردند و رفتند، سه‌تايي‌ چه‌قدر خوش‌ و خرم‌ با هم‌ اين‌جازندگي‌ مي‌كرديم‌!» مادربزرگم‌ گفت‌: «مبروره‌، عزيز دلم‌، تمام‌ روز فقط‌ بايد لابه‌لاي‌مجله‌هاي‌ كهنة‌ پدرت‌ بلوليد.» «مي‌دهم‌ بخاري‌ بزرگ‌ طبقة‌ پايين‌ را روشن‌ كنند و تمام‌ خانه‌ دو روزه‌ گرم‌مي‌شود.» مادربزرگم‌ گفت‌: «قبل‌ از آن‌كه‌ زن‌ او بشوي‌، به‌ تو گفتم‌ چه‌جور آدمي‌است‌.» «يك‌ كارگر مي‌گيرم‌ و در عرض‌ دو روز از شرّ تمام‌ گرد و خاك‌ اين‌ خانه‌خلاص‌ مي‌شويم‌.» مادربزرگم‌ گفت‌: «من‌ اجازه‌ نمي‌دهم‌ هيچ‌ كُلفت‌ دله‌دزدي‌ پايش‌ رابگذارد توي‌ اين‌ خانه‌. به‌ علاوه‌، شش‌ماه‌ طول‌ مي‌كشد تا بتواني‌ اين‌ خانه‌ راتميز كني‌ و از دست‌ همة‌ عنكبوت‌ها خلاص‌ شوي‌. تا آن‌ موقع‌ هم‌ شوهركله‌شقت‌ برگشته‌.» مادرم‌ گفت‌: «اين‌ حرف‌ آخرتان‌ است‌؟» «مبروره‌، عزيزم‌، اگر تو و بچه‌ها بياييد اين‌جا، من‌ و تو چه‌طور بايد با هم‌كنار بياييم‌؟» «ولي‌، مادرجان‌، من‌ چندبار از شما خواهش‌ كردم‌، التماس‌ كردم‌ كه‌ مِلك‌بَبَك‌ را قبل‌ از آن‌كه‌ دولت‌ تصاحبش‌ كند بفروشيد؟» «من‌ حاضر نيستم‌ بروم‌ توي‌ ادارة‌ ثبت‌ و زير اسمم‌ را امضا كنم‌، و عكسم‌را به‌ آن‌ مردهاي‌ نفرت‌انگيز بدهم‌.» صداي‌ مادرم‌ اوج‌ گرفته‌ بود. گفت‌: «ولي‌، مادر، ما كه‌ براي‌تان‌ وكيل‌فرستاديم‌ تا مجبور نباشيد خودتان‌ اين‌ كارها را بكنيد.» مادربزرگم‌ گفت‌: «من‌ به‌ آن‌ وكيل‌ هيچ‌ اطمينان‌ نداشتم‌. ابداً. از قيافه‌اش‌معلوم‌ بود كلاه‌بردار است‌، حتي‌ مطمئن‌ نبودم‌ واقعاً وكيل‌ باشد. صدايت‌ راهم‌ براي‌ من‌ بلند نكن‌.» مادرم‌ گفت‌: «باشد، ديگر چيزي‌ نمي‌گويم‌.» بعد ما را صدا كرد: «بچه‌ها!حاضر شويد، زود باشيد، داريم‌ مي‌رويم‌.» مادربزرگم‌ گفت‌: «صبر كنيد، كجا مي‌رويد؟ هنوز دربارة‌ هيچ‌چيز حرف‌نزده‌ايم‌.» مادر آهسته‌ گفت‌: «شما ما را نمي‌خواهيد.» «اين‌ را بگير و براي‌ بچه‌ها چند تا شكلات‌ بخر.» مادر گفت‌: «آن‌ها نبايد قبل‌ از ناهار شكلات‌ بخورند.» و پشت‌ سر من‌ به‌اتاق‌ آن‌طرف‌ راه‌رو آمد و گفت‌: «كي‌ اين‌ عكس‌ها را پخش‌ و پلا كرده‌؟ زودجمع‌شان‌ كن‌.» بعد به‌ برادرم‌ گفت‌: «تو هم‌ كمكش‌ كن‌.» در سكوت‌ عكس‌هاي‌ آدم‌هاي‌ مشهور را از روي‌ زمين‌ جمع‌ مي‌كرديم‌، ومادر صندوق‌هاي‌ قديمي‌ را باز مي‌كرد و لباس‌هاي‌ بچگي‌اش‌، لباس‌هاي‌باله‌اش‌، لباس‌هاي‌ فرشته‌اش‌ و همة‌ چيزهاي‌ ديگر توي‌ صندوق‌ها را نگاه‌مي‌كرد. خاك‌ زير پاية‌ سياه‌ چرخ‌ خياطي‌ پدالي‌ رفت‌ توي‌ سوراخ‌هاي‌ بيني‌ام‌و اشك‌ از چشم‌هايم‌ سرازير شد. وقتي‌ دست‌هاي‌مان‌ را توي‌ دست‌شويي‌ كوچك‌ مي‌شستيم‌، مادربزرگ‌ بالحن‌ آرام‌ و ملتمسانه‌اي‌ گفت‌: «مبروره‌، چرا اين‌ قوري‌ را كه‌ اين‌قدر از آن‌خوشت‌ مي‌آيد برنمي‌داري‌؟ پدربزرگم‌ ـ خدا رحمتش‌ كند، چه‌ مرد نازنيني‌بود ـ موقعي‌ كه‌ فرمان‌دار دمشق‌ بود آن‌ را براي‌ مادرم‌ خريد. از آن‌سر دنياآمده‌، از چين‌. برش‌ دار، خواهش‌ مي‌كنم‌.» مادرم‌ گفت‌: «مادرجان‌، من‌ هيچ‌ چيز از شما نمي‌خواهم‌. تا آن‌ قوري‌ را نشكسته‌ايد،بگذاريدش‌ توي‌ اشكاف‌. زود باشيد، بچه‌ها، دست‌ مادربزرگ‌تان‌ راببوسيد.» مادربزرگم‌، كه‌ دستش‌ را دراز كرده‌ بود تا آن‌ را ببوسم‌، گفت‌: «مبروره‌،عزيز دلم‌، خواهش‌ مي‌كنم‌ از دست‌ مادر بي‌چاره‌ات‌ عصباني‌ نباش‌. خواهش‌مي‌كنم‌، التماس‌ مي‌كنم‌، مرا تنها اين‌جا نگذاريد، به‌ من‌ سر بزنيد.» به‌ سرعت‌ از پله‌ها پايين‌ رفتيم‌ و سه‌تايي‌ در آهني‌ را كشيديم‌ و باز كرديم‌.آفتاب‌ درخشان‌ چشم‌هاي‌مان‌ را خيره‌ كرد و ريه‌هاي‌مان‌ از هواي‌ تازه‌ پر شد. مادربزرگم‌ از بالاي‌ پله‌ها فرياد زد: «مراقب‌ باشيد در خوب‌ بسته‌ شود!اين‌ هفته‌ باز هم‌ به‌ من‌ سر بزن‌، باشد؟» دست‌ مادرمان‌ را گرفته‌ بوديم‌ و در سكوت‌ از آن‌جا دور مي‌شديم‌. توي‌تراموا ساكت‌ نشسته‌ بوديم‌ و به‌ صداي‌ سرفه‌هاي‌ ساير مسافران‌ گوش‌مي‌كرديم‌ تا آن‌كه‌ تراموا راه‌ افتاد. وقتي‌ حركت‌ كرد، من‌ و برادرم‌ به‌ بهانة‌ اين‌كه‌مي‌خواهيم‌ جايي‌ بنشينيم‌ كه‌ مأمور بليت‌ را ببينيم‌ يك‌ رديف‌ جلو رفتيم‌ وشروع‌ كرديم‌ «زير يا رو» بازي‌ كردن‌. من‌ بعضي‌ از عكس‌هايي‌ را كه‌ باخته‌بودم‌ بردم‌. اعتماد به‌ نفسي‌ كه‌ پيدا كردم‌ باعث‌ شد مقدار شرط‌ را بالا ببرم‌ ودوباره‌ شروع‌ كردم‌ به‌ باختن‌. در ايست‌گاه‌ عثمان‌ بيگ‌، برادرم‌ شرايط‌ بازي‌ راعوض‌ كرد: «اگر من‌ بردم‌، بقيه‌ عكس‌هاي‌ دستة‌ تو مال‌ من‌ مي‌شود؛ اگر باختم‌،تو پانزده‌ تا عكس‌ به‌ انتخاب‌ خودت‌ از من‌ مي‌گيري‌.» بازي‌ كرديم‌. من‌ باختم‌. يواشكي‌ دو تا از عكس‌ها را براي‌ خودم‌ نگه‌داشتم‌، و تمام‌ دسته‌ را به‌ او دادم‌. يك‌ رديف‌ برگشتم‌ عقب‌ و كنار مادرم‌نشستم‌. گريه‌ نكردم‌. وقتي‌ تراموا سرعت‌ مي‌گرفت‌، و آرام‌ ناله‌ مي‌كرد، مثل‌مادرم‌ غمگين‌ از پنجره‌ بيرون‌ را نگاه‌ مي‌كردم‌، گذر آن‌همه‌ آدم‌ و مكان‌ راتماشا مي‌كردم‌ كه‌ ديگر وجود ندارند ـ مغازه‌هاي‌ خياطي‌ انباشته‌ از قرقره‌هاي‌نخ‌ رنگي‌ و پارچه‌هاي‌ وارداتي‌ از اروپا، سايبان‌هاي‌ رنگ‌باخته‌ در آفتاب‌ وباران‌خورده‌ مغازه‌هاي‌ فرني‌ فروشي‌ با پنجره‌هاي‌ بخار گرفته‌، نانوايي‌هايي‌كه‌ قرص‌هاي‌ نان‌ تازه‌ را مرتب‌ روي‌ قفسه‌هاي‌شان‌ چيده‌ بودند، سرسراي‌دل‌گير سينما «تان‌» كه‌ فيلم‌هايي‌ دربارة‌ رُم‌ باستان‌ را با كنيزكاني‌ زيباتر ازالهه‌ها در آن‌ مي‌ديديم‌، بچه‌هاي‌ ول‌گردي‌ كه‌ جلو سينما كتاب‌هاي‌ كارتون‌دست‌ دوم‌ مي‌فروختند، صاحب‌ سلماني‌ با آن‌ سبيل‌ و قيچي‌ نوك‌تيز كه‌هميشه‌ مرا مي‌ترساند، و مرد ديوانة‌ نيمه‌ عريان‌ محل‌ كه‌ هميشه‌ كنار درسلماني‌ مي‌ايستاد. در ايست‌گاه‌ حربيه‌ از تراموا پياده‌ شديم‌. وقتي‌ پياده‌ به‌ طرف‌ خانه‌مي‌رفتيم‌، سكوت‌ تفرعن‌آميز برادرم‌ كفرم‌ را درآورد. عكس‌ ليندبرگ‌ را كه‌توي‌ جيبم‌ پنهان‌ كرده‌ بودم‌ بيرون‌ آوردم‌. اولين‌بار بود كه‌ آن‌ را مي‌ديد. با حيرت‌ و ناباوري‌ نوشته‌اش‌ را خواند:«شمارة‌ 91، ليندبرگ‌. با هواپيمايي‌ كه‌ با آن‌ بر فراز اقيانوس‌ اطلس‌ پرواز كرد.آن‌ را از كجا آوري‌؟» گفتم‌: «من‌ ديروز واكسن‌ نزدم‌. زود از مدرسه‌ برگشتم‌ و بابا را قبل‌ از آن‌كه‌برود ديدم‌، بابا آن‌ را برايم‌ خريد.» برادرم‌ گفت‌: «معني‌اش‌ اين‌ است‌ كه‌ نصفش‌ مال‌ من‌ است‌. تازه‌، دور آخركه‌ بازي‌ كرديم‌ سر تمام‌ عكس‌هاي‌ تو بود.» سعي‌ كرد عكس‌ را از دستم‌ بقاپد،ولي‌ به‌ اندازة‌ كافي‌ فرز نبود. مچ‌ دستم‌ را گرفت‌ و پيچاند. لگدي‌ به‌ پايش‌ زدم‌و با هم‌ گلاويز شديم‌. مادر فرياد زد: «بس‌ كنيد! گفتم‌ بس‌ كنيد! وسط‌ خيابان‌ هستيم‌!» دست‌ از كتك‌كاري‌ برداشتيم‌. مردي‌ با كت‌ و شلوار و كراوات‌ و زني‌ باكلاهي‌ غول‌آسا از كنارمان‌ مي‌گذشتند، از اين‌كه‌ جلو چشم‌ مردم‌ دعوا كرده‌بوديم‌ خجالت‌ كشيده‌ بودم‌. برادرم‌ دو قدم‌ جلو رفت‌ و با زانو به‌ زمين‌ افتاد.پايش‌ را گرفته‌ بود؛ ناليد: «خيلي‌ درد مي‌كند.» مادرم‌ زيرلب‌ گفت‌: «بلند شو. فوراً بلند شو. همه‌ دارند نگاه‌مان‌ مي‌كنند.» برادرم‌ بلند شد ايستاد و مثل‌ قهرمان‌ مجروح‌ فيلم‌هاي‌ جنگي‌ شروع‌ كردبه‌ لنگيدن‌. نگران‌ شده‌ بودم‌ مبادا واقعاً صدمه‌ ديده‌ باشد، ولي‌ از طرفي‌ دلم‌خنك‌ شده‌ بود كه‌ او را به‌ آن‌ حال‌ مي‌ديدم‌. بعد از آن‌ مدتي‌ در سكوت‌ راه‌رفتيم‌، برادرم‌ گفت‌: «صبر كن‌ برسيم‌ خانه‌، حالت‌ را جا مي‌آورم‌.» بعد چرخيدطرف‌ مادرم‌ و گفت‌: «مامان‌، علي‌ واكسنش‌ را نزده‌.» «چرا، مامان‌، زدم‌.» مادرم‌ فرياد زد: «ساكت‌!» به‌ مقابل‌ آپارتمان‌ خودمان‌ رسيده‌ بوديم‌؛ فقط‌ بايد از خيابان‌ رد مي‌شديم‌.صبر كرديم‌ تا تراموايي‌ كه‌ از ماچكا مي‌آمد بگذرد تا از خيابان‌ رد شويم‌.بلافاصله‌ بعد از تراموا، يك‌ كاميون‌ و پشت‌ سرش‌ اتوبوس‌ بشيكتاش‌ و بعديك‌ ماشين‌ دِسوتو بنفش‌ كم‌رنگ‌ از خيابان‌ گذشتند. آن‌ موقع‌ بود كه‌ متوجه‌شدم‌ عمويم‌ از پنجره‌ به‌ خيابان‌ خيره‌ شده‌ است‌. ما را نديده‌ بود، به‌ماشين‌هايي‌ كه‌ مي‌گذشتند نگاه‌ مي‌كرد. چند دقيقه‌ با دقت‌ تماشايش‌ كردم‌. مدتي‌ بود كه‌ ديگر ماشيني‌ از خيابان‌ نمي‌گذشت‌. وقتي‌ برگشتم‌ طرف‌مادرم‌ تا ببينم‌ چرا دست‌مان‌ را نگرفته‌ و ما را از خيابان‌ رد نكرده‌، ديدم‌ داردبي‌صدا گريه‌ مي‌كند.

ترجمه مژده دقيقي



------------------------------------------



--------------------------



--------------



نقد داستان آدم هاي مشهور



فريبا حاج دايي

«آدم‌هاي مشهور»



نوشته اورهان پاموک نويسنده ترک که به گفته آقاي بهارلو دو سال قبل براي نوشتن يک رمان، سفري مطالعاتي به ايران داشت، اثري است ناب و در تراز پرورده‌ترين داستان‌هاي کوتاه جهان. اين داستان را مژده دقيقي به فارسي ترجمه کرده است که مي‌شود گفت اولين ترجمه پاکيزه از آثار پاموک به زبان فارسي است. اغلب آثار پاموک از ترکي به فارسي ترجمه شده است که درارائه زبان گفتاري مناسب لنگ مي‌زند، و چه‌بسا همين کيفيت ترجمه رمان‌ها است که نظر خوانند گان فارسي‌زبان را نگرفته است. در يکي دو سال اخير کتاب‌هاي پاموک در اروپا جزو پر فروش‌ترين‌ها است و پاره‌اي از کتاب‌هاي او به بيش از بيست زبان زنده جهان ترجمه شده است. پاموک در عين‌حال نويسنده و روشن‌فکري مستقل و با روحيه انتقادي است که پاره‌اي از مقالات و نظراتش دولت ترکيه و نظاميان متنفذ ترک را عليه او برانگيخته است. راوي داستان «آدم هاي مشهور» يک کودک ده دوازده ساله است، و از همين‌رو تصويرها در داستان همه کودکانه‌اند، يعني با نوعي معصوميت و سادگي و درعين‌حال شيريني ارائه شده‌اند. آن‌چه حساسيت راوي را برمي‌انگيزد کاملاً عاطفي، غريزي و بازي‌گوشانه است و به هيچ‌وجه قلمرو «معقولات» را دربرنمي‌گيرد. بهارلو گفت: ماجراي ساده‌اي که در داستان اتفاق مي‌افتد با تأمل فوق‌العاده‌اي بيان مي‌شود، و آن‌چه بيان مي‌شود در حقيقت درباره قبل از وقوع ماجرا است، برآمد انگيزه‌هايي است که ما بايد به فراست حدس بزنيم. نويسنده بستار بازي را انتخاب کرده که خواننده را مخير مي‌سازد که سرانجام تفسير خاص خودش را از داستان به‌دست دهد، به‌ويژه که داستان مي‌تواند به شکل‌هاي متفاوتي تداوم پيدا کند. «آدم‌هاي مشهور» داستان تلخي است، اگرچه بسيار تصويري است، و تلخي آن مستقيماً در کام خواننده نمي‌نشيند و تصوير در داستان جاي دلالت و تعبير را مي‌گيرد. نمونة پروردة آن توصيف فضاي تيره و تارِ خانة مادربزرگ است: «پرده‌هاي ضخيم کشيده، غبار و نور کدري که در فضاي نمور اتاق‌ها معلق است.» گره‌گاه داستان مستقيماً به چشم نمي‌آيد. بستن چمدان پدر توصيف نمي‌شود، ما فقط صداهايي را از آن‌سوي ديوار اتاق مي‌شنويم، و همين صداها است که سرانجام تصويري عيني و مؤثر پديد مي‌آورند. آن‌چه مي‌توان از آن به «مفصل‌هاي داستان» (ارتباط بين دو زمان يا دو فضاي متفاوت) تعبير کرد کاملاً روان و مناسب انتخاب شده و به‌هيچ‌وجه خواننده را متوجه گسست‌ها يا پرش‌هاي زمان يا مکان نمي‌کند. در حقيقت از همين‌رواست که آرامش جاري در داستان ملال‌آور يا تصنعي نمي‌نمايد و با کنار هم گذاشتن نشانه‌هاي داستان يا عناصر ساختاري متن خواننده طعم و بوي داستان را کاملا احساس مي‌کند. از طرف ديگر گفتار دوست پدر و اشاره به ازداوج زود هنگام او، اصرار پدر به بازگشت به خانه از ورزشگاه، نگاه خيره پدر به آژانس هواپيمايي، بي‌اعتنايي پدر نسبت به واکسن بچه‌ها، پناه بردن مادر به خانة مادربزرگي که خود و خانه‌اش غيرقابل‌تحمل‌اند، رقابت دو کودک که به باخت نهايي برادر کوچک منجر مي‌شود، همه نشان از هندسه کاملاً منسجم داستاني دارد که حتي يک عنصر آن را هم نمي‌توان جابه‌جا کرد. در خاتمه بهارلو افزود که «آدم‌هاي مشهور» پاموک خواننده را به ياد برخي از داستان‌هاي «در زمان ما» همينگ‌وي (ماجراهاي نوجواني به نام «نيک آدامز») و دو داستان «دو سرباز» و «انبارسوزي» از مجموعه «گل سرخي براي اميلي» فاکنر مي‌اندازد، گيرم مي‌توان رگه‌هايي از اين داستان‌ها را به وضوح در رمان معروف و الهام‌بخش «هکلبري فين» مارک توين يافت.



۱۳۸۸/۰۴/۲۷

اسماعيل فصيح هم رفت






اسماعیل فصیح، داستان نویس مشهور ایرانی، که آثارش مورد استقبال فراوان خوانندگان بیشماری قرار گرفته، عصر روز پنجشنبه در بیمارستان شرکت نفت تهران درگذشت.
روحش شاد و در بهشت مقيم باد

داستانهای «ثریا در اغما»، «زمستان 62» و «باده کهن»، «داستان جاوید» و «دل کور» همچنین ترجمه کتاب «وضعیت آخر» اثر توماس هریس، با چاپهای پیاپی، در شمار پرفروش ترین کتابهای بعدازانقلاب بوده اند که خوانندگان بسیار، از جمله بخشهای بزرگی از اقشار کمتر علاقه مند به رمان را نیز به خود جلب کرد.


اسماعیل فصیح که به ندرت تن به گفتگو با رسانه ها داده بود، در پاسخ به پرسش خبرنگار ایسنا در باره تلاش بهمن فرمان آرا برای فیلم کردن بعضی از داستانها از جمله زمستان 62 گفته بود: «بهمن فرمان آرا وقتی «زمستان 62» را خواند، می خواست آن را فیلم کند. یکی از دلایل بازگشت فرمان آرا به ایران، عشق ساختن زمستان 62 بود. او سناریوهایی از سه کتاب «داستان جاوید»، «زمستان 62» و «باده کهن» می نویسد اماهرسه تقریباً بدون هیچ صحبتی و حتا اصلاحیه ای [از طرف ارشاد اسلامی] رد می شوند.اسماعیل فصیح افزوده بود: هیچکدام از اینها اجازه فیلم شدن ندارند. خلاصه کار را که به وزارت ارشاد دادند جواب منفی بود. حتا به باده کهن که عرفان اسلامی است هم اجازه ندادند.اسماعیل فصیح افزوده بود: «از شراب خام قبل از انقلاب سریالی در 13 اپیزود تهیه شد که 9 قسمتش هم اجرا شد و الان در آرشیو شبکه 2 خاک می خورد. یادم هست که نقش جلال آریان را داوود رشیدی و نقش ناصر تجدد را هم پرویز فنی زاده بازی کردند. بهرحال همه اینها به اوایل سال 55 و بعد از آن رسید و همگی رفتند در خاکستر تاریخ.وی در باره سانسور کتابهایش می گوید: «اولين چاپ «شراب خام» را كه انتشارات فرانكلين منتشر كرد بدون سانسور بود.چاپ دوم را هم اميركبير در سال 49 درآورد، دست نخورده؛ ولي بعد از انقلاب اجازه چاپش را تا سال 1370 نداند كه بعد نشر البرز با سانسور 20 صفحه، آن را منتشر كرد. اين روند كه به خيلي از كتابهايم اجازه چاپ ندادند، ادامه داشت و من چند كارم را در آمريكا به واسطه يكي از دوستانم در واشنگتن دي‌سي منتشر كردم، ولي ناگهان 8-7 سال بعد يك دفعه اينجا اجازه دادند و هيچ سانسوري هم پيش نيامد و «زمستان 62» بعد از 16 سال دوباره چاپ شد.


فصيح درباره سانسور مورد اشاره‌اش گفت: نمي‌دانم، اما شايد بسته به كاركنان و جوي كه در وزارت ارشاد است، اين مميزي‌ها يا عدم مميزي‌ها صورت بگيرد. مثلا درباره «زمستان 62» من اينطور احساس مي‌كردم كه مي‌گفتند مطابق اصول شهادت در انقلاب اسلامي نيست. چون در آنجا شخصي به خاطر عشق به دختري به جبهه مي‌رود و شهيد مي‌شود و اينها مي‌گفتند آدم فقط به خاطر امام حسين (ع) و كربلا بايد شهيد شود و به خاطر اين چيزها. ولي خب كتاب بعدها منتشر شد و به فروش هم رفت. وي يادآور شد: سمين دانشور وقتي «زمستان 62» را خوانده بود، گفته بود يكي از بهترين رمانهايي است كه در سالهاي اخير خوانده است و من فكر مي‌كنم 50 يا 30 سال پس از مرگ نويسنده اگر كتابها باز خوانده شود، ماندگار است و نوعي كتيبه‌وار تاريخي به حساب مي‌آيد. ولي خيلي از كتابها هم هستند كه خودشان 30 سال قبل از نويسنده‌شان مي‌ميرند كه از اين دست آثار كم نداريم، مثل كتابهاي آن موقع جواد فاضل كه الان اسمي از او نيست.


فصيح به‌ گفته‌ خودش: بچه چهاردهمي يا شانزدهمي يك كاسب چهارراه گلوبندك و متولد سال 1313 محله بازار تهران است. سالهای دبستانش همزمان جنگ جهاني دوم و دبیرستانش همزمان نخست وزیری دكتر مصدق بود. دورانی كه در ازاي دريافت مبلغ 50 يا 100 تومان، برگه معافي مي‌دادند و او هم بدين ترتيب، معافي‌اش را گرفت و با بقيه پولي كه از پدرش به او رسيده بود، براي ادامه تحصيل به آمريكا رفت. سال 1961 در شهر مزولا به دانشگاه مانتانا مي‌رود و مدرك ادبيات انگليسي مي‌گيرد و همانجاست كه ارنست همينگوي نويسنده معروف آمريكايي را مي‌بيند. اسماعيل فصيح سپس به دانشگاه ميشيگان مي‌رود؛ اما به دلايلي مقطع‌ كارشناسي ارشد را نيمه كاره‌ رها مي كند و به تهران مي‌آيد و بعد از 5 - 6 ماه وارد صنعت نفت مي‌شود.


در سال 1342 به مؤسسه انتشاراتي فرانكلين مي‌رود و همراه با نجف دريابندري، با استخدام در شركت ملي نفت با صادق چوبك آشنا مي‌شود. سال 1346 اوين رمانش را با عنوان «شراب خام» مي‌نويسد و پيش‌نويسش را به دريابندري مي‌دهد و سال 1347 آن را منتشر مي‌كند. فصيح در سال 1359 با سمت استاديار دانشكده نفت آبادان بازنشسته شد. اين نويسنده در سه حوزه رمان، مجموعه داستان و ترجمه كار كرده است. رمان‌هاي فصيح به اين شرح است: شراب خام (1347)، دل كور (1351)، داستان جاويد (1359)، ثريا در اغما (1363)، ‌ترجمه انگليس در لندن (1985)، ترجمه عربي در قاهره (1997)، درد سياوش (1364)، زمستان 62 (1366)، ترجمه آلماني (1988)،‌شهباز و چغدان (1369)، فرار فروهر (1372)، باده كهن (1373)، اسير زمان (1373)،‌ پناه بر حافظ (1375)، كشته عشق (1376)، طشت خون (1376)، بازگشت به درخونگاه (1377)، كمدي تراژدي پارس (1377)، لاله برافروخت (1377)، نامه‌اي به دنيا (1379)، در انتظار (1379) و گردابي چنين حايل (1381).

۱۳۸۸/۰۴/۲۳

ديكتاتور نوشته توماس برنهارد


درود بر مهربان ياران

در اين پست داستانكي از توماس برنهارد ترجمه ناصر غياثي (كليك كنيد)را برايتان مي گذارم. ناصر غياثي نويسنده و مترجم بچه محل خودمان(گيلان) است كه در آلمان زندگي مي كند.دو مجموعه تاكسي نوشت و تاكسي نوشتي ديگر از او چاپ شده و چندين ترجمه از جمله كتاب داستانك ها كه ترجمه اي از نويسنده آلماني توماس برنهارد.

البته قصد دارم بيشتر به نويسندگان گيلاني بپردازم بنابر اين در آينده مفصل به سمت ناصر غياثي با نگاهي به آثار او به روز خواهم شد.



دیکتاتور، داستانکی از توماس برنهارد
از کتاب
«داستانک‌ها»، سی و نُه داستانک از بیست و شش نویسنده‌ی آلمانی زبان

ترجمه: ناصر غیاثی

نشر ثالث، ۱۳۸۷ بی‌ارتباط به روزگار ما نیست!
دیكتاتور

دیكتاتور از میانِ بیش از صد متقاضی یك نفر كفش‌پاك‌كن انتخاب كرده است. به او ماموریت می‌دهد هیچ كاری نكند مگر پاك كردنِ كفش‌هایش. كار به مردِ ساده‌ی دهاتی می‌سازد و به سرعت به وزنش اضافه می‌شود و تفاوت او با رئیس‌اش – او تنها از یك دیكتاتور فرمان می‌برد- در طول سال‌ها به اندازه‌ی یك تارِ مو می‌شود. شاید کمی به این خاطر كه كفش‌پاك‌كن همان غذایی را می‌خورد كه دیكتاتور. او به زودی صاحب ِ همان دماغِ چاق و بعد از این كه موهایش را از دست داد، صاحب ِ همان جمجمه‌ای می‌شود كه دیكتاتور دارد. دهانش قلمبه‌ای بیرون زده و وقتی پوزخند می‌زند، دندان‌هایش معلوم است. همه، حتا وزیران و نزدیكانِ دیكتاتور از كفش‌پاك‌كن می‌ترسند. عصر چكمه را جفت می‌كند و سازمی‌زند. نامه‌های بلندی به خانواده‌اش می‌نویسد، كه شهرتش را در سراسر كشور می‌پراكند. می‌گویند: « وقتی آدم كفش‌پاك‌كنِ دیكتاتور باشد، نزدیك‌ترین آدم به اوست. » واقعا هم كفش‌پاك‌كن نزدیك‌ترین آدم به دیكتاتور است، چرا كه باید همیشه جلوی درِ دیكتاتور بنشیند و حتا آن‌جا بخوابد. به هیچ‌وجه نباید از آنجا دور شود. اما یك شب كه به اندازه‌ی كافی احساس قدرت می‌كند، بی‌خبر وارد اتاق می‌شود، دیكتاتور را بیدار می‌كند و چنان او را با مشت می‌زند، كه دیكتاتور می‌میرد. كفش‌پاك‌كن به سرعت لباس‌اش را درمی‌آورد و به دیكتاتورِ مُرده می‌پوشاند و خودش لباسِ دیكتاتور را می‌پوشد. در مقابلِِ آینه‌ی دیكتاتور می‌فهمد كه واقعن شبیه دیكتاتور است. در یک آن تصمیمی می‌گیرد. خود را مقابلِ در می‌اندازد و فریادمی‌زند كه كفش‌پاك‌كن به او حمله كرده و او به خاطرِ دفاع از جانش كفش‌پاك‌كن را زده و كُشته‌است. دستورمی‌دهد كفش‌پاك‌كن را ببرند و بازماندگانش را خبر كنند.

داستان و نقد داستان شناگر اثر جان چيور


درود بر مهربان ياران

جميع دوستان خوب و بد

درود بر دوستاني كه هميشه حق با اون هاست حالا به هر طريقي

و درود بر خس و خاشاك هاي عزيز كه كاربر اين وبلاگ هستند و

به زودي دماغشان را هم بخارانند جزو تشويش گران اينترنتي محسوب خواهند شد.

جان چيور يكي از نويسنده هاي محبوب من است.
بد نديدم يك داستان و نقدي بر داستان او نوشته جان ال كيمي را با هم بخوانيم.

شناگر
يكي از آن يك شنبه‌هاي نيمه‌ي تابستان بود كه هر كسي هر جا مي‌نشيند مي‌گويد: «ديشب خيلي نوشيدم.» آدم ممكن بود اين را پچ‌پچ‌كنان از زبان آدم‌هاي محل، موقع بيرون آمدن از كليسا، بشنود؛ ممكن بود از زبان خود كشيش بشنود، در آن حال‌كه داشت توي جبه خانه با لباده‌اش كشتي مي‌گرفت تا از تن بيرون بياورد؛ توي زمين‌هاي گلف؛ توي زمين‌هاي تنيس؛ يا توي مناطق حفاظت‌شده‌ي جانوران وحشي كه رئيس گروه ادوبون آنجا از خماري بامداد شب پيش حال خوشي نداشت. دانالد وسترهيزي گفت: «ديشب خيلي نوشيدم.» لوسيندا مريل گفت: «ما همه خيلي نوشيديم.» هلن وسترهيزي گفت: «حتما از اون گلگون‌هاش بوده. من هم از همين نوشيدم.» كنار استخر خانواده‌ي وسترهيزي جمع بودند. آب استخر را از يك چاه آرتزين، كه انباشته از املاح آهن بود، پر مي‌كردند و بفهمي نفهمي رنگ لاجوردي داشت. روزي آفتابي بود. در طرف مغرب توده ابر پشته‌اي عظيمي ديده مي‌شد كه سر و شكل شهري را داشت كه از دور پيدا شود – مثلا از عرشه‌ي يك كشتي كه كم‌كم دارد به مقصد مي‌رسد – احتمالا نامي هم، مثل ليسبن يا هاكن‌ساك، داشته‌باشد. آفتاب گرم بود. ندي مريل كنار آب لاجوردي نشسته‌بود، يك دستش را توي آب كرده و دست ديگرش را اطراف ليوان جين حلقه كرده بود. مردي باريك‌اندام بود – ظاهرا حالت تركه‌اي جوان‌ها را داشت – و با آنكه مدت‌ها بود از دوران جواني گذشته بود، آن روز صبح از روي نرده‌ي پلكان سر خورده بود و با كف دست به پشت برنجي پيكره‌ي آفروديت زده بود و عجولانه به اتاق غذاخوري كه بوي قهوه از آن بلند بود، رفته بود. حالت يك روز تابستاني را داشت، به‌خصوص ساعت‌هاي آخر يك‌روز تابستاني را. و با آن‌كه راكت تنيس يا ساك وسايل قايقراني در دستش نبود به‌طور يقين روحيه جواني، ورزشكاري و شكيبايي در حركاتش خوانده مي‌شد. شنايش را كرده‌بود و حالا عميق خرنش‌كنان نفس مي‌كشيد، انگار كه مي‌توانست اجزاي آن لحظه را، گرماي آفتاب و شور و نشاط، همه‌را، در ريه‌هايش فروببلعد. انگار اين همه در سينه‌اش جاري بود. خانه‌ي خودش توي بوليت پارك، دوازده سيزده كيلومتري جنوب آنجا قرار داشت، جايي كه احتمالا چهار دختر زيبايش ناهارشان را خورده‌بودند و داشتند تنيس بازي مي‌كردند. ناگهان به نظرش رسيد كه مارپيچ‌وار راه جنوب غربي را در پيش بگيرد و با گذاشتن از آبهاي سرراهش به خانه‌اش برسد. در زندگي محدوديتي نداشت و نشاطي كه از اين فكر به او دست داد به قصد گريز نبود. انگار با چشم نقشه‌بردار آن زنجيره‌ي استخر، آن نهر شبه ‌زيرزميني را، كه به خط منحني در پهناي حومه‌ي شهر كشيده شده بود، مي‌ديد. به كشفي دست پيدا كرده‌بود، چيزي به جغرافياي جديد افزوده‌بود، و بد نبود اين نهر را به نام همسرش اسم‌گذاري كند. نه اهل شوخي بود و نه ابله، بلكه درست و حسابي نوآور بود و خودش را كمابيش و تا اندازه‌اي شخصيت افسانه‌اي تصور مي‌كرد. روزي زيبا بود و به‌نظرش مي‌رسيد كه با يك شناي طولاني احتمالا از آن تجليل كند و به زيبايي‌اش بيفزايد.
پيراهني را كه روي شانه‌هايش انداخته‌بود برداشت و شيرجه رفت. بي‌آنكه منظوري داشته باشد از كساني كه خودشان را به آب استخر نمي‌زدند خوشش نمي‌آمد. با كرال نامنظم شروع كرد، به دنبال هر يك يا گاه چهاربار حركتِ دست چپ و راست نفس مي‌گرفت و جايي در پس سرش آهنگ يك دو، يك دوي حركت ِ موزون پاهايش را مي‌شمرد. شناي كرال براي مسافت‌هاي طولاني مناسب نبود، اما چون در جايي كه او زندگي مي‌كرد شنا همگاني شده بود، آداب و رسومي هم پيدا كرده بود و شناي كرال مرسوم شده بود. در آغوش آب لاجوردي روشن شنا كردن و پيش رفتن به نظرش وقتي لذت‌بخش بود كه حالت طبيعي به خود مي‌گرفت. بنابراين خوش داشت برهنه شنا كند و اين كار با طرحي كه او داشت نمي‌خواند. (از جدول طرف ديگر استخر خودش را بالا كشيد – هيچ‌گاه از پله‌ي استخر بالا و پايين نمي‌رفت – و از روي چمن گذشت. وقتي لوسيندا پرسيد كجا مي‌خواهد برود، گفت شناكنان به خانه مي‌رود.
نقشه و نمودار حركتش مسيري بود كه در خيال براي خود ساخته بود يا در ذهنش مانده‌بود. اما، با وجود اين، برايش بسيار روشن بود. ابتدا از استخرهاي خانواده‌هاي گراهام، هامر، لير، هاولند و كراسكاپ مي‌گذشت. عرض خيابان ديتمار را مي‌پيمود و به استخر خانواده‌ي بانكر مي‌رسيد و از آنجا، پس از طي مسيري كوتاه استخرهاي خانواده‌هاي هالوران، ساچز، بيسوانچر، شرلي آدامز، گيلمارتين و كلايد را پشت سر مي‌گذاشت. روز دلپذير بود و اينكه دنيا سخاوتمندانه انباشته از آب بود خود بخشش و بركت بود. احساس نشاط مي‌كرد و از روي علف‌ها مي‌دويد. از مسيري غير عادي راهي خانه‌اش بود، تصور مي‌كرد كه زاير و كاشف است و خود را مردي مي‌پنداشت كه مقصدي در سر دارد و مي‌دانست كه در سراسر راه با دوستاني روبه‌رو مي‌شود، دوستاني كه در سواحل رودخانه‌ي لوسيندا صف كشيده‌اند.
از لاي پرچيني كه زمين خانواده‌ي وسترهيزي را از زمين خانواده‌ي گراهام جدا مي‌كرد گذشت؛ از زير چند درخت سيب پر شكوفه عبور كرد، انباري را كه جاي تلمبه‌خانه و دستگاه تصفيه‌ي آب بود پشت سر گذاشت و به استخر خانواده‌ي گراهام رسيد. خانم گراهام گفت: «چي‌شده، ندي؟ چه اتفاق جالبي! صبح تا حالا دارم سعي مي‌كنم باهات تماس بگيرم. بگير بشين تا برايت نوشيدني بيارم.» مثل هر كاشف ديگر به صرافت افتاد كه چنانچه قرار باشد به مقصد برسد بايد با آداب و رسوم مهمان‌نوازانه‌ي ساكنان آنجا برخوردي مدبرانه داشته باشد. نه مي‌خواست موضوع را بپيچاند يا كاري كند كه او را بي‌ادب بخوانند و نه فرصت وقت تلف كردن داشت. طول استخر را پيمود، به جمع خانواده، زير آفتاب، پيوست و دو سه دقيقه، با ورود دو اتومبيل انباشته از آدم كه از كانه‌تي‌كت آمده بودند، نجات پيدا كرد. سر و صداي سلام و احوالپرسي كه بلند شد بي‌صدا فرار را برقرار ترجيح داد. از جلو خانه‌ي خانواده گراهام گذشت، از روي پرچين خارداري عبور كرد و با گذشتن از يك زمين بي درخت به خانه‌ي خانواده همر رسيد. خانم همر از پشت گل‌هاي رز او را در حال شنا كردن ديد اما كاملا يقين نداشت كه او باشد. خانواده‌ي لير صداي شلپ شلپ او را در آب از پشت پنجره‌هاي باز اتاق پذيرايي شنيدند. خانواده هاولند و كراسكاپ در خانه نبودند. او پس از بيرون رفتن از خانه‌ي هاولند عرض خيابان ديتمار را پيمود و راه خانه‌ي خانواده‌ي بانكر را در پيش گرفت، سر و صداي جشن را حتي از آن فاصله شنيد.
صداي گفت‌وگو و خنده را صداي آب از سكه انداخت، گويي در هوا معلق بود. استخر خانواده‌ي بانكر برتپه‌اي ساخته شده بود و او از چند پله بالا رفت و قدم به تراسي گذاشت كه نزديك به سي زن و مرد در آنجا مشغول نوشيدن بودند. تنها كسي كه توي آب بود روستي تاورز بود كه روي قايق لاستيكي شناور بود. وه كه سواحل رود لوسيندا چه شاداب و سرورانگيز بود! مردها و زن‌هاي مرفه كنار آب رود لاجوردي جمع بودند و پيشخدمت‌ها ي مرد، كت سفيد به‌تن ، با جين خنك از آنها پذيرايي مي‌كردند. هواپيماي آموزشي قرمز رنگي در آسمان مرتب چرخ مي‌زد؛ صدايش حالت شور و نشاط بچه‌اي را داشت كه توي تاب نشسته باشد. صحنه‌ي پيش روي نِد محبتي گذرا در او ايجاد كرد و جمع آدم‌ها، هم‌چون چيزي ملموس، عطوفتي در وجودش برانگيخت. در دور دست غرش رعدي به گوشش رسيد. اينيد بانكر همين كه او را ديد جيغش بلند شد: «ببينين كي اينجاست؟ چه اتفاق جالبي! وقتي لوسيندا گفت تو نمي‌آي داشت جونم گرفته مي‌شد.» از لا به لاي آدم‌ها به طرفش رفت، اينيد پس از روبوسي او را به‌ طرف نوشگاه برد، تا به آنجا برسند مدتي طول كشيد؛ چون با هشت‌تايي زن خوش و بش كرد و با همين تعداد مرد دست داد. متصدي خندان نوشگاه كه نِد او را در هفتادهشتاد مهماني ديده بود يك ليوان جين و سودا به دستش داد و او، نگران از اينكه درگير گفت‌وگويي شود و سفرش به تاخير بيفتد، كنار نوشگاه ايستاد. وقتي احساس كرد كه دارند دورش جمع مي‌شوند شيرجه رفت و براي آن‌كه با قايق روستي برخورد نكند از حاشيه‌ي استخر پيش رفت. در انتهاي دور استخر، لبخند بر لب، از كنار خانواده‌ي تاميلسون گذشت و طول كوچه باغ را نرم دويد. ريگ‌‌ها پايش را آزردند اما اين تنها وقتي بود كه دچار ناراحتي شد. جشن گرداگرد استخر برقرار بود و همان‌طور كه او رو به سوي خانه‌اش در حركت بود سر و صداي گوشنواز و آميخته با صداي آب رفته‌رفته محو شد و صداي راديوي آشپزخانه‌ي خانواده‌ي بانكر را شنيد، كسي به اخبار روز گوش مي‌داد. بعداز ظهر يكشنبه بود. راهش را از لابه‌لاي ماشين‌هاي پارك شده ادامه داد. و از روي علفزار حاشيه‌ي راه اتومبيل‌رو به طرف كوچه آلوايوز راه افتاد. دلش نمي‌خواست او را شورت به پا توي جاده ببينند؛ اما از رفت و آمد اتومبيل خبري نبود و او مسافت كوتاه را تا خانه‌ي خانواده لوي پيمود، تابلوي ملك خصوصي، و محفظه‌ي سبزرنگ مخصوص نشريه‌ي نيويورك تايمز را از نظر گذراند. درها و پنجره‌هاي خانه‌ي درندشت همه باز بود، اما نشانه‌ي حيات از آنها به چشم نمي‌خورد، حتي سگي هم پارس نكرد. خانه را دور زد و به طرف استخر پيش رفت و پي برد كه خانواده لوي مدت زيادي نيست كه رفته‌اند. ليوان‌ها، بطري‌ها و ظرف‌هاي آجيل روي يك ميز، در انتهاي استخر، ديده‌مي‌شد و كنار آنجا آلاچيقي به‌چشم مي‌خورد كه در اطرافش فانوس‌هاي ژاپني آويخته بودند. استخر را با شنا پيمود سپس ليواني برداشت و براي خود نوشيدني ريخت. ليوان چهارم يا پنجم بود كه مي‌نوشيد، كمابيش نيمي از رودخانه لوسيندا را پشت سر گذاشته‌بود. احساس خستگي مي‌كرد، تميز بود و از تنهايي در آن لحظه احساس نشاط مي‌كرد، همه‌چيز به او شعف مي‌بخشيد.
هوا توفاني مي‌شد. توده‌ي ابر پشته‌اي – همان شهر- بالا آمده‌بود و تيره شده بود، ند در آنجا كه نشسته‌بود غرش رعد را دوباره شنيد. هواپيماي آموزش هاويلند هنوز در بالاي سر چرخ مي‌زد و به نظر او رسيد كه كمابيش صداي خنده‌هاي شاد خلبان را در آن بعدازظهر مي‌شنود؛ اما غرش رعد ديگري كه بلند شد راه خانه را در پيش گرفت. صداي سوت قطار به گوش رسيد، از خود پرسيد كه ساعت چند است. چهار است؟ پنج است؟ به ياد ايستگاه قطار محلي افتاد كه در آنجا پيشخدمتي با لباس رسمي، پنهان در زير باراني؛ كوتوله‌اي با گل‌هاي پيچيده لاي روزنامه؛ و زني گريان به انتظار قطار محلي ايستاده بودند. ناگهان هوا رفته رفته تاريك شد؛ لحظه‌اي از روز بود كه پرندگان خالدار، با شناختي دقيق و آگاهانه، ظاهرا به نغمه خود لحني مي‌دهند كه رسيدن توفان را خبر مي‌دهد، از جانب نوك درخت بلوطي، در پشت سر، صداي گوشنواز آب را شنيد، گويي توپي مجرايي را بيرون كشيده باشند. سپس صداي فواره‌ها از جانب همه‌ي درختان بلند به گوش رسيد. راستي، چرا عاشق توفان بود؟ هيجان او هنگامي كه در ناگهان با صدا گشوده مي‌شد و بوران گستاخانه به طرف بالاي پلكان خيز مي‌گرفت چه معني مي‌داد؟ چرا وظيفه‌ي ساده‌ي بستن پنجره‌هاي قديمي بجا و ضروري بود؟ چرا اولين نشانه‌هاي باران‌زاي باد توفان‌خيز براي او حكم آواي بي چون چراي خبرهاي خوش، شور و نشاط و نويدهاي شادي آفرين را داشت؟ آن‌وقت صداي انفجاري بلند شد، بوي باروت همه‌جا را آكنده، و باران فانوس‌هاي ژاپني خانم لوي را به شلاق گرفت، فانوس‌هايي كه سال پيش – يا نكند سال پيش از آن بود؟ - از كيوتو خريده بود.
توي آلاچيق خانه‌ي لوي ماند تا توفان فروكش كرد. باران هوا را خنك كرده بود و او مي‌لرزيد. وزش باد درخت افرايي را عريان كرد و برگ‌هاي زرد و قرمزش روي علف‌ها آب‌ها فرو ريخت. نيمه‌ي تابستان بود و درخت به يقين آفت پيدا كرده بود و با وجود اين پاييز زودرس غم بر دلش نشاند. شانه‌هايش را در دست‌ها گرفت، ليوانش را سر كشيد و به جانب استخر خانواده ولچر راه افتاد. اين كار به معني عبور از زمين اسب‌سواري خانواده‌ي ليندلي بود. با تعجب به صرافت افتاد كه علف‌ همه جا را گرفته و مانع‌ها را برداشته‌اند. با خود گفت نكند خانواده‌ي ليندلي اسب‌هايشان را فروخته‌اند يا آنها را جايي سپرده‌اند و براي تعطيلات تابستان جايي رفته‌اند. بفهمي نفهمي يادش آمد كه چيزي درباره‌ي خانواده‌ي ليندلي و اسب‌هايشان شنيده اما حافظه‌اش ياري نمي‌كرد. با پاي برهنه روي علف‌هاي خيس پيش رفت. به خانه ولچر كه رسيد استخر خشك بود.
اين نقص در زنجيره‌ي آبهاي او بي‌دليل سبب افسردگي اش شد اما احساس كرد حال كاشفي را دارد كه در جست‌و جوي سرچشمه‌ي سيلابي است اما با بستر جرياني خشك رو به ‌رو شده است. دلسرد و سر در گم شد. فكر كرد كه راهي سفر شدن در فصل تابستان كاري عادي است اما ديگر كسي آب استخر را خالي نمي‌كند. خانواده ولچر يقينا به سفر رفته بودند. در رختكن قفل بود. پنجره‌هاي خانه همه بسته بود، و وقتي خانه را دور زد و به طرف راه ماشين‌رو رفت، چشمش به تابلوي خانه‌ي فروشي، افتاد كه به درختي كوبيده بودند.
آخرين‌باري كه از خانواده‌ي ولچر خبر گرفته بود چه وقت بود؟ يعني او و لوسيندا چه وقت دعوت آنها را به شام نپذيرفته بودند؟ ظاهرا يكي دو هفته پيش بود. آيا حافظه‌اش ضعيف شده‌بود يا اينكه، براي طرد واقعيت‌هاي نامطبوع، حافظه‌اش را طوري عادت داده بود كه حقيقت را نمي‌ديد؟ آن‌وقت از دور دست صداي بازي تنيسي را شنيد. اين موضوع او را به وجود آورد و نگراني‌هايش همه از ميان رفت و آسمان ابري و هواي سرد را به چيزي نگرفت. اين روز بود! سپس بخشي از سفرش را كه از همه دشوارتر بود در پيش گرفت.
اگر آدم بعد از ظهر روز يكشنبه براي هواخوري بيرون مي‌رفت احتمالا او را مي‌ديد كه، بيش و كم برهنه، كنار بزرگراه 424 ايستاده و به انتظار فرصتي است تا از آنجا عبور كند. آدم احتمالا از خود مي‌پرسيد كه نكند او قرباني بازي كثيفي شده، اتومبيلش نقص پيدا كرده يا صرفا آدم ابلهي است كه با پاي برهنه در ميان خرت و پرت‌هاي بزرگراه، مثل قوطي‌هاي خالي آب‌جو، كهنه‌پاره‌ها و قطعه‌هاي لاستيك ايستاده و در معرض انواع ريشخندهاست و آدم مفلوكي به نظر مي‌آيد. كار را كه شروع كرده بود به اين قسمت از سفر هم فكر كرده‌بود، يعني در نقشه‌هايش بود، اما وقتي با صف اتوميبيل‌ها روبه‌رو شد، با صفي كه در روشنايي تابستان چون كرم پيش رفته بود، پي برد كه آمادگيش را ندارد، به او مي‌خنديدند، طعنه مي زدند، به طرفش قوطي آب‌جو پرت مي‌كردند، و او شوخ‌طبعي و وقار نداشت تا در سايه‌ي آنها خودش را حفظ كند. بهتر بود برمي‌گشت، به خانه‌ي وستر هيزي مي‌رفت، به جايي كه لوسيندا هم‌چنان زير آفتاب نشسته بود. جايي را كه امضا نكرده‌بود، قولي نداده‌بود، پيماني نبسته بود حتي با خودش!
باري، اگر باور داشته باشيم – همان طور كه او داشت – كه لجاجت آدم‌ها در برابر عقل سليم رنگ مي‌بازد، آيا او نمي‌توانست از همان‌جا برگردد؟ چرا تصميم داشت سفرش را، حتي به بهاي به خطر انداختن جانش، به آخر برساند؟ اين بازي ابلهانه، اين شوخي، اين خربازي تا چه اندازه برايش جدي بود؟ برگشتي در كار نبود. حتي آب لاجوردي استخر وسترهيزي را كه آن‌طور واضح ديده بود، تركيبات روز را كه فروبلعيده‌بود و صداهاي دوستانه و آرام كساني را كه بيش از حد نوشيده بودند به ياد نمي‌آورد. در ظرف كمابيش يك ساعت مسافتي را پيموده بود كه ديگر بازگشتش محال بود.
مرد مسني كه با سرعت بيست‌و‌چند كيلومتر در ساعت سبب كندي كار ترافيك شده بود به او اجازه داد تا وسط بزرگراه، آنجا كه علف‌ها جاده را دو نيم كرده بودند، پيش برود. از اينجا راننده‌هايي كه راهي شمال بودند او را دست انداختند، اما پس از ده‌پانزده دقيقه‌اي توانست از جاده عبور كند. فاصله‌ي كوتاه اينجا را تا مركز تفريحي كنار روستاي لانكستر، كه چند زمين هندبال و يك استخر عمومي داشت، قدم زنان پيمود.
تاثير آب بر صدا‌ها، توهم شكوه و حالت تعليق آب همان بود كه در استخر بانكر ديده‌بود اما سر و صداها در اينجا بلندتر، خشن‌تر و گوشخراش تر بود و همين كه به محوطه‌ي شلوغ رسيد با سختگيري روبه‌رو شد: شناگران بايد پيش از ورود به استخر دوش بگيرند؛ شناگران بايد پاهاي خود را در پاشويه بشويند؛ شناگران بايد پلاك شناسايي به گردن بياويزند. دوشي گرفت، پاهايش را در محلولي كدر و تلخ شست و به طرف استخر رفت. بوي نامطبوع كلر بلند بود و برايش حالت گنداب را داشت. دو نجات غريق در اتاقك مشرف بر استخر، در فواصل ظاهرا منظم، سوت‌هاي پليسي خود را به صدا درمي آوردند و با بلندگو حرف‌هاي زشت نثار شناگران مي كردند. ندي مشتاقانه به ياد اب نيلگون استخر بانكر افتاد و پيش خود گفت كه با شناكردن در آب سياه احتمالا خودم را آلوده مي‌كنم و جذابيت و نشاطم لطمه مي‌بيند؛ اما به يادش آمد كه او كاشف و زاير است و اين استخر صرفا حوضچه‌ي بويناكي در مسير رودخانه‌ي لوسينداست. با اخم و بي‌ميلي به درون كلر شيرجه رفت و براي اجتباب از برخورد با كسي ناگزير بود سر خود را از آب بالا بگيرد؛ اما با وجود اين با ديگران برخورد كرد، به شلپ‌شلپ پرداخت و تنه زد. وقتي به قسمت كم‌عمق رسيد هر دو نجات غريق بر سرش فرياد زدند: «آهاي با تو هستيم، تو كه پلاك شناسايي نداري، از آب بيا بيرون.» بيرون آمد، اما راهي نبود كه او را تعقيب كنند و او از ميان بوي روغن برنزه كردن و كلر و از لاي حصاري كه در برابر توفان ساخته‌ شده‌بود بيرون رفت و از زمين‌هاي هندبال گذشت. سپس عرض جاده را پيمود و به قسمت درخت‌زار مستغلات هالوران پا گذاشت. زمين درخت‌زار تميز نشده بود و راه رفتن با پاي برهنه دردناك و دشوار بود تا اينكه به قسمت چمن‌كاري شده و حاشيه‌ي پرچين بوته‌هاي آلش قيچي شده، كه دور تا دور استخر پا گرفته بود، رسيد.
هالوران و همسرش با او دوستي داشتند، آنها زوج مسني بودند كه ثروتشان حد و مرز نمي‌شناخت و ظاهرا مظنون به داشتن تمايلات كمونيستي بودند. البته كمونيست نبودند بلكه اصلاح طلب بودند و با وجود اين وقتي آنها را متهم مي‌كردند كه مخالف حكومتند – كه گه‌گاه متهم هم بودند – ظاهرا خوشحال مي‌شدند و گل از گلشان مي‌شكفت. پرچين آلش آنها زرد شده بود و او حدس زد كه اين پرچين مثل درخت افراي خانواده‌ي لوي آفت پيدا كرده‌است.
صدا زد: «آهاي ، آهاي.» تا حضور خود را به آقا و خانم هالوران اعلام دارد و از شدت تهاجم خود به خلوت آنها بكاهد. آقا و خانم هالوران به دلايلي كه هيچ‌گاه براي او روشن نشده‌بود، اهل لباس شنا نبودند و در واقع هم توضيحي در ميان نبود. اين كار از شور و شوق سارش ناپذيري آنها نسبت به اصلاحات مايه مي‌گرفت اين بود كه او، پيش ار وارد شدن از لاي پرچين، مودبانه كار آنها را در پيش گرفت.
خانم هالوران، زني تنومند با گيسواني سفيد و چهره‌ي جدي، سرگرم خواندن تايمز بود. آقاي هالوران برگ‌هاي آلش را با ملاقه از روي آب مي‌گرفت. ظاهرا از ديدن او نه تعجب كردند و نه ناراحت شدند. استخر آنها شايد از همه‌ي استخرهاي آن ناحيه قديمي‌تر بود، استخري معمولي بود از سنگ‌ ساده كه از آب نهر پر مي‌شد. از دستگاه تصفيه و تلمبه در آن خبري نبود و آبش رنگ طلايي تيره‌ي نهرها را داشت.
ند گفت: «دارم سر تا سر ناحيه‌رو با شنا طي مي‌كنم.»
«جدي؟ نمي‌دونستم كسي از عهده‌ي اين كار بر مي‌آد.»
ند گفت: «خب، من از استخر وسترهيزي شروع كردم. تا اينجا شش كيلومتري مي‌شه.»
قدم‌زنان به قسمت كم‌عمق استخر برگشت و طول استخر را شنا كرد. خودش را كه از استخر بالاكشيد صداي خانم هالوران را شنيد: «از شنيدن گرفتاري‌هاتون خيلي ناراحت شديم، ندي.»
ند گفت: «كدوم گرفتاري؟ ما گرفتاري نداريم.»
«چرا ديگه، شنيديم خونه‌تونو فروخته‌ين و بچه‌هاي بيچاره‌تون...»
ند گفت: «من كه يادم نمي‌آد خونه‌مونو فروخته‌باشم، دخترها هم كه تو خونه‌ن.»
خانم هالوران اهي كشيد و گفت: «آره، آره...» صدايش هوا را از اندوهي نابه‌هنگام آكند و ند بي‌درنگ گفت: «از شنا تو استخرتون ممنون.»
خانم هالوران گفت: «خب، سفر خوشي داشته‌باشين.»
در پشت پرچين مايو را مرتب كرد و كمرش را محكم بست. مايو گشاد شده بود و با خود گفت كه در ظرف يك بعدازظهر احتمالا وزن كم كرده است. سردش بود و خسته بود و ظاهرا خانم و آقاي هالوران و نيز آب تيره استخر آنها اندوهگينش كرد. چنين شنايي از توانايي او بيرون بود؛ اما آن روز صبح كه از روي نرده سر خورده بود و زير آفتاب استخر وسترهيزي نشسته بود چگونه چنين چيزي را مي‌توانست حدس بزند؟ دست‌هايش دردناك بود. پاهايش از خودش نبود و مفاصلش درد مي‌كرد. و بدتر از همه اينكه سرما در استخوان‌هايش نفوذ كرده‌بود و احساس مي‌كرد كه ديگر هيچ گاه گرم نمي‌شوند. برگ‌ها پيرامونش فرو مي‌ريختند و بادها بوي دود هيزم به مشامش مي‌آوردند. در اين وقت سال چه كسي هيزم مي‌سوزاند؟
به نوشيدني نياز داشت. ويسكي گرمش مي‌كرد، او را به تحرك وامي‌داشت، سبب مي‌شد تا انتهاي سفر پيش برود، به اين احساس او كه شناكردن در سراسر حومه‌ي شهر كاري بكر و تهورآميز است طراوت مي‌داد. شناگران ترعه‌ها براندي مي‌نوشيدند. او نيز به محرك نياز داشت. از روي چمن جلو خانه‌ي هالوران گذشت و راه باريك و كوتاهي را در پيش گرفت و به خانه‌اي رسيد كه آقا و خانم هالوران براي تنها دخترشان، هلن، و شوهرش اريك ساش، ساخته بودند.
استخر ساش كوچك بود و او در آنجا با هلن و شوهرش روبه‌رو شد.
هلن گفت: «ندي، خونه‌ي مادرم ناهار خوردي؟»
ند گفت: «نه، راستش سري به پدر و مادرت زدم.» ظاهرا همين توضيح كافي بود. «خيلي عذر مي‌خوام كه اين‌طور سرزده به خونه‌تون اومدم؛ آخه، سرما خورده‌ام و مي‌خوام بدونم به من مشروبي مي‌دين يا نه.»
هلن گفت: «البته خوشحال مي‌شم. اما از وقتي اريك عمل كرده تا الان هيچ مشروبي تو اين خونه پيدا نمي‌شه. يعني از سه سال پيش.»
آيا داشت حافظه‌اش را از دست مي‌داد، آيا استعدادش در پنهان كردن واقعيت‌هاي دردناك سبب شده بود فراموش كند كه خانه‌اش را فروخته؛ بچه‌هايش در ناراحتي به سر مي‌برند؛ و دوستش بيمار بوده؟
نگاهش از چهره‌ي اريك به شكم او افتاد، سه جاي بخيه رنگ باخته به چشم مي‌خورد، دو تا از بخيه‌ها دست‌كم سه‌سانتيمتري طول داشت. نافش را برداشته بودند و ندي پيش خود فكر كرد، دستي جست‌و‌جو گر در ساعت سه بامداد از كاويدن تختخواب و موهبت‌هاي آدمي و رسيدن به شكمي بدون ناف، بدون پيوند با تولد، اين گسست در وراثت، به چه نتيجه‌اي مي‌رسد؟
هلن گفت: «مطمئنم كه تو خونواده‌ي بيسوانجر مشروب پيدا مي‌كني. الان مهموني مفصلي راه انداخته‌ن. از همين‌جا صداشونو مي‌شنوي. گوش كن!»
زن سرش را بلند كرد و از آن سوي جاده، چمن‌ها، باغ‌ها، بيشه‌ها و مزرعه‌ها دوباره همهمه‌ي شفاف صداها را گرداگرد آب شنيد. ند گفت: «خب، بدن‌مو خيس مي‌كنم.» و هم‌چنان احساس مي‌كرد كه در انتخاب وسيله‌ي سفر آزاد نيست. در آب سرد استخر خانواده ساش شيرجه رفت و نفس نفس زنان در حالي كه چيزي نمانده بود غرق شود از ابتدا تا انتهاي استخر را شنا كرد. همان طور كه يك‌راست به طرف خانه‌ي بيسوانجر پيش مي‌رفت سرش را برگرداند و گفت: «من و لوسيندا دلمون برا ديدن‌تون يه ذره شده. متاسفانه خيلي وقته كه شما رو نديده‌يم. همين روزها سري به‌تون مي‌زنيم.»
از چند مزرعه گذشت و به خانه‌ي بيسوانجر رسيد. سر و صداي بزن و بكوب را شنيد. آنها افتخار مي‌كردند مشروبي به دستش بدهند، خوشحال مي‌شدند، در واقع از شادي در پوست خود نمي گنجيدند كه مشروبي به او بدهند. خانواده بيسوانجر او و لوسيندا را سالي چهار بار و هر بار شش هفته پيشتر به شام دعوت مي كردند. آنها هميشه دعوت را رد مي‌كردند و با اين‌ همه خانم و آقاي بيسوانجر، كه نمي‌خواستند واقعيت‌هاي خشك و تعصب‌آميز جامعه‌شان را درك كنند، هم‌چنان دعوت‌نامه مي‌فرستادند. از آن آدم‌هايي بودند كه توي مهماني كوكتل درباره‌ي قيمت چيزها بحث مي‌كردند؛ سر ميز شام خبرهاي پنهاني بازار را رد و بدل مي‌كردند؛ و پس از شام در جمع مختلط خود لطيفه‌هاي كثيف تعريف مي‌كردند. از قماش ند نبودند – حتي جزو كساني نبودند كه لوسيندا براي‌شان كارت تبريك عيد مي‌فرستاد. با احساسي حاكي از بي‌اعتنايي، مدارا و تا اندازه‌اي بي‌قراري به طرف استخرشان مي‌رفت؛ زيرا هوا رفته رفته تاريك مي‌شد و حالا درازترين روزهاي سال بود. وقتي او وارد شد مهماني شلوغ و پردامنه بود. خانم گريس بيسوانجر از آن ميزبان‌هايي بود كه از دعوت تكنسين‌ بينايي‌سنجي، دامپزشك؛ دلال معاملات ملكي و دندانپزشك هم به مهماني خود نمي‌‌گذشت. كسي شنا نمي‌‌كرد و انعكاس روشنايي غروب بر آب استخر تلالويي زمستاني داشت. نوشگاهي در آنجا بود و او به طرفش پيش رفت. وقتي چشم گريس بيسوانجر به او افتاد؛ نه با مهرباني، آن‌طور كه به درستي انتظار داشت، بلكه با تحكم به طرفش آمد.
به صداي بلند گفت: «بله ديگه، اين جشن همه چيز داره، حتي مهمون ناخوانده.»
زن نمي‌‌توانست او را از رو ببرد – در اين ترديدي نبود – و مرد هم جا نزد. مودبانه گفت: «به عنوان مهمون ناخوانده يه مشروب به من مي‌رسد؟» زن گفت: «هركاري دلتون مي‌خواد بكنين، شما كه ظاهرا اعتنايي به كارت دعوت ندارين.»
به او پشت كرد و به جمع چند مهمان پيوست، و مرد به طرف نوشگاه رفت سفارش ويسكي داد. مسئول نوشگاه برايش ريخت اما بي‌ادبي نشان داد. دنيايي كه او در آن زندگي مي‌كرد دنيايي بود كه پيشخدمت‌ها به امتيازات اجتماعي اهميت مي‌دادند و بي‌اعتنايي مسئول نوشگاه گواه آن بود كه قسمتي از اعتبار اجتماعي‌اش را از دست داده؛ يا شايد او تازه‌كار و ناآگاه بود. سپس صداي گريس را شنيد كه پشت سرش مي‌گويد: «يه شبه به خاك سياه نشستن – هيچي جز درآمد ماهانه براشون نموند – اون‌وقت يه روز يه‌شنبه مست سر و كله‌ش پيدا شد و از ما خواست كه پنج‌هزار دلار به‌ش قرض بديم....»
صحبت‌هايش هميشه درباره‌ پول دور مي‌زد. با خود انديشيد كه اگر دنبال مشروب نمي‌آمد سنگين‌تر بود. توي استخر شيرجه رفت، طول آن را پيمود و به راه افتاد.
استخر بعد در فهرستش دو تا مانده به آخرين استخر، در خانه‌ي همسر سابقش، شرلي آدامز، قرار داشت. زخم‌زبان‌هايي كه در خانه‌ي بيسوانجر خورده‌بود اينجا درمان پيدا مي‌كرد. عشق عصاره‌ي متعالي، زداينده‌ي درد و قرص خوش‌رنگي بود كه به زانوهايش توانايي مي‌داد و قلبش را از شور زندگي مي‌آكند. آخرين باز هفته‌ي پيش، ماه پيش، يا سال پيش، كي بود؟ به ياد نمي‌‌آورد. خودش پيوند را گسسته بود، هرچند دست پيش را داشت و با اعتماد به نفس كامل از در بزرگ ديوار گرداگرد استخر پا به درون گذاشت. انگار استخر به نوعي از آن خودش بود. شرلي آنجا بود، گيسوانش برنجين و اندامش در حاشيه‌ي آب شفاف و لاجوردي، هيچ خاطره‌ي ژرفي را در او بيدار نمي‌‌كرد. با خود انديشيد كه هرچه بوده با شور و حال بوده، هرچند شرلي به دنبال گسستن پيوند از جانب او به گريه افتادة بود. شرلي به ديدن ند دست و پايش را گم كرد و ند به اين فكر افتاد كه هنور آزرده خاطر است يا نه. نكند كه باز اشك بريزد!
شرلي پرسيد: «چه مي‌خواهي؟»
«دارم سرتاسر حومه ي شهرو شناكنان طي مي كنم.»
«خدايا، تو كي عقل پيدا مي‌كني؟»
«مگه چي شده؟»
زن گفت: «اگه دنبال پول اومدي يه سنت هم به‌ت نمي‌‌دم.»
«يه نوشيدني كه مي‌دي؟»
«دارم ولي نمي‌دم. مهمون دارم.»
«باشه، زحمتو كم مي‌كنم.»
شيرجه رفت و استخر را شناكنان پيمود؛ اما وقتي خواست خود را از جدول بالا بكشد، پي برد كه قدرت بازو و شانه‌هايش تحليل رفته. دست و پا زنان خودش را به پله رساند و بيرون رفت. سر برگرداند و در رختكن روشن مرد جواني را ديد. از روي چمن تاريك كه مي‌گذشت رايحه‌ي گلهاي داودي يا ميخك، نوعي عطر تند پائيزي، را در نسيم شبانه شنيد. سر بلند كرد و ستاره‌ها را ديد كه پيدا شده‌اند؛ اما چرا به نظرش رسيد كه ستاره آندروميدا، قيفاوس و كاسيوپيا را مي‌بيند؟ بر سر صورت فلكي نيمه‌ي تابستان چه آمده بود؟ زير گريه زد.
احتمالا براي اولين‌بار بود كه در دوران زندگي بزرگسالي گريه مي‌كرد، به يقين براي اولين‌بار در سراسر زندگيش بود كه خود را تا اين حد درمانده، عاري از شور و شوق، خسته و گيج و منگ مي‌ديد. گستاخي مسئول نوشگاه يا بي‌ادبي دلداده را درك نمي‌كرد، دلداده‌اي كه در پايش زانو زده بود و شلوارش را از اشك خيس كرده‌بود. بيش از حد شنا كرده بود؛ بيش از حد در آب غوطه خورده بود؛ و بيني و گلويش از آب زياد سوزش داشت. در اين صورت چيزي كه نياز داشت يك نوشيدني، يك هم‌نشين و لباسي تميز و خشك بود، و با آنكه مي‌توانست ميان‌بر بزند، يكراست از جاده بگذرد و خانه‌اش برود، به راهش ادامه داد و راهي استخر گيمارتين شد. اينجا براي اولين‌بار در زندگي دست به شيرجه نزد، بلكه از پله‌ها پايين رفت، وارد آب سرد شد و با شناي پهلوي سر و دست شكسته، كه احتمالا در جواني يادگرفته بود، پيش رفت. خسته و لنگان‌لنگان به طرف خانه‌ي كلايد راه‌افتاد، طول استخر را با شلپ‌شلپ پيمود و چندبار دستش را به جدول استخر گرفت و نفس تازه كرد. از راه پله بالا رفت و نمي دانست با اين حالي كه دارد مي‌تواند به خانه برسد يا نه. آنچه خواسته بود انجام داده‌بود، سرتاسر حومه شهر را شناكنان پيموده بود، اما خستگي چنان او را گيج و منگ كرده بود كه موفقيتش نمودي نداشت. با قامتي خميده و همان‌طور كه به چهارچوب درها دست مي‌گرفت تا تعادلش را حفظ كند به راه شن‌ريزي منتهي به خانه‌اش پيچيد.
خانه تاريك بود. آيا آن‌قدر ديروقت بود كه همه خوابيده باشند؟ آيا لوسيندا براي صرف شام در خانه‌ي وسترهيزي مانده؟ ايا دخترها به مادرشان پيوسته‌اند يا جاي ديگري رفته‌اند؟ مگر توافق نكرده‌اند كه يكشنبه‌ها هيچ دعوتي را نپذيرند؟ مي‌خواست درهاي گاراژ را باز كند تا ببيند كدام ماشين سرجايش هست. اما درها قفل بود و دستش از زنگ دسته‌ها سياه شد. به طرف خانه كه رفت يكي از ناودان‌ها را ديد كه توفان از جا كنده‌بود. ناودان مثل ميله‌ي چتر بالاي در آويزان بود، اما صبح روز بعد مي‌شد آن را تعمير كرد. درهاي خانه قفل بود و او با خود فكر كرد كه آشپز ابله يا كلفت ابله درها را قفل كرده‌اند تا اينكه به يادآورد كه مدت‌هاست ديگر كلفت و آشپزي استخدام نكرده‌اند. فرياد كشيد، با مشت به در كوفت، سعي كرد به زور شانه در را باز كند و سپس، از پشت پنجره‌ها كه نگاه كرد، خانه را خالي ديد.
ترجمه احمد گلشيري



---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

-----------------------------------------------------------------------

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

نقد داستان نوشته شناگر نوشته جان ال كيمي

جاي‌گاه در داستان «شناگر» تنها زمينه كنش‌هاي ندي مريل، آدم اصلي داستان نيست، بلكه بخش مكمل شخصيت او نيز هست. آن‌چه براي او روي مي‌دهد، سرشت او و نيز كارهايي كه بدان‌ها دست مي‌زند همه با فصل، روز، استخرهايي كه در آنها شنا مي‌كند و آدم‌هايي كه مي‌بيند بستگي دارد. ندي مريل، در ابتدا، با روز و روشنايي آن هماهنگي دارد؛ خود را «زاير و كاشف و مردي مي‌پندارد كه مقصدي در سر دارد» و در جست‌و جوي راهي تازه و هيجان‌انگيز است كه به خانه‌اش منتهي مي‌شود. اما سرانجام خود را با آينده، تاريكي و خزان آكنده از برگ رودررو مي‌بيند.
نخست بايد به اهميت زمان در اين داستان دقت كنيم. اين واقعيت كه كنش در يك روز نيمه‌ي تابستان انجام مي‌گيرد امري تصادفي نيست. نويسنده قهرمان داستان خود را با يك روز تابستان، به خصوص با آخرين ساعت‌هاي آن، مقايسه مي‌كند. او ابتدا بازتابي از «جواني، ورزش و هواي ملايم» را ارائه مي‌دهد؛ اما هم‌چنانكه روز رو به افول مي‌گذارد خيال‌هاي خام ندي مريل نيز درباره‌ي توانايي و رفاه و كاميابي رنگ مي‌بازد. روز هر چه به غروب نزديك‌تر مي‌شود برخورد دوستان با او جنبه‌ي ناپسندتري به خود مي‌گيرد تا اينكه سرانجام با خانه‌اي روبه رو مي شويم كه درهايش قفل است و از روشنايي عاري است. در اينجا او بايد با واقعيت‌ خود و آنچه بر سرش آمده روبه رو شود. رگبار سيل‌آسا نقطه‌ي عطف زندگي اوست. ندي مريل پيش از آن در گريز خود اظهار شادماني مي‌كند و از جانب آدم‌هايي كه در استخرشان به شنا مي‌پردازد با خوش رويي روبه‌رو مي‌شود. حتي در مدت توفان بر حال آدم‌هاي تنهايي كه در ايستگاه قطار به انتظار ايستاده‌اند تا به شهر بروند دل مي‌سوزاند. اما پس از تمام شدن باران هوا روبه‌سردي مي گذارد و او دچار لرزش مي‌شود. درختان آفت‌زده را مي‌بيند كه حالت فصل خزان را پيدا كرده‌اند. نيمه‌ي تابستان به پائيز تبديل شده و ميانسالي به كهنسالي.
جنبه‌ي ديگر زمان به روزي به خصوص مربوط مي‌شود، به روز يكشنبه، يعني هنگامي كه در حومه‌ي شهر آدم‌ها در كنار يكديگر مي‌نشينند و از اينكه شب پيش چه اندازه نوشيده‌اند سخن مي‌گويند. روز تعطيل براي ندي و اطرافيانش سراسر به بيان خاطرات و جشن‌هاي نوشانوش اختصاص دارد و نيز فرصتي است براي معاشرت و استراحت و نه پرداختن به زندگي روحي. در واقع، آن‌گونه كه او مي‌انديشيد، روزي كامل براي اوست. ندي مريل، سرشار از اميد و سرمست از جان پيرامون خود، زيارت خويش را به سوي خانه‌اش مي‌آغازد. اما اين زيارت به آگاهي از انزواي او منتهي مي‌شود. زندگي خوشي كه او روزگاري در سايه‌اش مي‌آرميده اكنون از ميان رفته و چيزي جز خستگي و سرخوردگي از آن برجاي نمانده‌است.
جان چيور، هم‌چون تمامي نويسندگان خوب جهان، از جاي‌گاه مكان در داستان آگاه است؛ از اين گذشته، زندگي در حومه شهر را به خوبي مي‌شناسد و اين دانش را نه تنها در ارائه مستندگونه‌ي صحنه‌ي حومه به‌كار مي‌گيرد بلكه چيزي را از سرشت ندي مريل افشا مي كند.
اين نكته در توصيف او از استخرهاي گوناگوني كه قهرمان داستانش در آنها به شنا مي‌پردازد و كنش‌هاي پيرامون آنها مشهود است. توصيف يادشده، در جاهاي گوناگون، با توجه به حالت روحي او، با توجه به نوع آدم‌هايي كه پيرامون استخرها حضور دارند و نيز با توجه به نزديك شدن تدريجي به خانه‌اش متفاوت است. آب استخر وسترهيزي، كه او سفر خود را از آنجا مي‌آغازد، تازه و زلال است. حضور در كنار دوستانش براي او بسيار لذت‌بخش است. ندي مريل در آغاز كشفي بزرگ قرار دارد؛ اما هرچه پيشتر مي‌رود استقبال ساكنان پيرامون استخرها از گرماي كناري برخوردار است، تا اينكه به خانه شرلي آدامز مي‌رسد و در اينجاست كه با گل‌هاي پائيزي روبه رو مي‌شود.
اينكه جان چيور چگونه جايگاه خود را با آدم‌هاي داستان و بسط شخصيت اصلي داستان انطباق مي‌دهد در صحنه‌ي خانه هالوران به خوبي ديده مي‌شود؛ پرچين آلش آفت‌زده‌ي خانه آنها نماد سن و سال و جدايي آنها از بقيه‌ي دوستان او و تابستان است. استخر آنها قديمي و طبيعي است و از سنگ ساده ساخته شده و از جوي آب پر مي‌شود. آب به رنگ قهوه‌اي است و نه لاجوردي يا آبي. اين آنها هستند كه تاسف خود را از ناكامي‌هاي ندي مريل با «اندوهي نابه‌هنگام» ابراز مي‌كنند.
نويسنده جاي‌گاهي نظرگير خلق كرده است، جاي‌گاهي رئاليست و قابل تشخيص كه با حومه‌هاي شهر و ساكنانش هم‌خواني دارد. از اين گذشته، هر كدام از جزئيات مفهومي وسيع‌تر با خود دارند. سرانجام اين جاي‌گاه به بيان آدم اصلي داستان مي‌پردازد.
ندي مريل جهان خاص خود را دارد و تلاش مي‌كند اين جهان را تعالي بخشد. آنچه براي او اتفاق مي‌افتد از محيط او نشات مي‌گيرد. تنها پيروزي او آن است كه رفته رفته به واقعيت دست مي‌يابد.
سرانجام ندي مريل با رسيدن به خانه و سعي در انكار اين موضوع كه ساكنان خانه آن‌را ترك گفته‌اند درمي‌يابد كه خانه و نيز زندگي خود او «تهي» است.