۱۳۸۸/۰۴/۲۳

داستان و نقد داستان شناگر اثر جان چيور


درود بر مهربان ياران

جميع دوستان خوب و بد

درود بر دوستاني كه هميشه حق با اون هاست حالا به هر طريقي

و درود بر خس و خاشاك هاي عزيز كه كاربر اين وبلاگ هستند و

به زودي دماغشان را هم بخارانند جزو تشويش گران اينترنتي محسوب خواهند شد.

جان چيور يكي از نويسنده هاي محبوب من است.
بد نديدم يك داستان و نقدي بر داستان او نوشته جان ال كيمي را با هم بخوانيم.

شناگر
يكي از آن يك شنبه‌هاي نيمه‌ي تابستان بود كه هر كسي هر جا مي‌نشيند مي‌گويد: «ديشب خيلي نوشيدم.» آدم ممكن بود اين را پچ‌پچ‌كنان از زبان آدم‌هاي محل، موقع بيرون آمدن از كليسا، بشنود؛ ممكن بود از زبان خود كشيش بشنود، در آن حال‌كه داشت توي جبه خانه با لباده‌اش كشتي مي‌گرفت تا از تن بيرون بياورد؛ توي زمين‌هاي گلف؛ توي زمين‌هاي تنيس؛ يا توي مناطق حفاظت‌شده‌ي جانوران وحشي كه رئيس گروه ادوبون آنجا از خماري بامداد شب پيش حال خوشي نداشت. دانالد وسترهيزي گفت: «ديشب خيلي نوشيدم.» لوسيندا مريل گفت: «ما همه خيلي نوشيديم.» هلن وسترهيزي گفت: «حتما از اون گلگون‌هاش بوده. من هم از همين نوشيدم.» كنار استخر خانواده‌ي وسترهيزي جمع بودند. آب استخر را از يك چاه آرتزين، كه انباشته از املاح آهن بود، پر مي‌كردند و بفهمي نفهمي رنگ لاجوردي داشت. روزي آفتابي بود. در طرف مغرب توده ابر پشته‌اي عظيمي ديده مي‌شد كه سر و شكل شهري را داشت كه از دور پيدا شود – مثلا از عرشه‌ي يك كشتي كه كم‌كم دارد به مقصد مي‌رسد – احتمالا نامي هم، مثل ليسبن يا هاكن‌ساك، داشته‌باشد. آفتاب گرم بود. ندي مريل كنار آب لاجوردي نشسته‌بود، يك دستش را توي آب كرده و دست ديگرش را اطراف ليوان جين حلقه كرده بود. مردي باريك‌اندام بود – ظاهرا حالت تركه‌اي جوان‌ها را داشت – و با آنكه مدت‌ها بود از دوران جواني گذشته بود، آن روز صبح از روي نرده‌ي پلكان سر خورده بود و با كف دست به پشت برنجي پيكره‌ي آفروديت زده بود و عجولانه به اتاق غذاخوري كه بوي قهوه از آن بلند بود، رفته بود. حالت يك روز تابستاني را داشت، به‌خصوص ساعت‌هاي آخر يك‌روز تابستاني را. و با آن‌كه راكت تنيس يا ساك وسايل قايقراني در دستش نبود به‌طور يقين روحيه جواني، ورزشكاري و شكيبايي در حركاتش خوانده مي‌شد. شنايش را كرده‌بود و حالا عميق خرنش‌كنان نفس مي‌كشيد، انگار كه مي‌توانست اجزاي آن لحظه را، گرماي آفتاب و شور و نشاط، همه‌را، در ريه‌هايش فروببلعد. انگار اين همه در سينه‌اش جاري بود. خانه‌ي خودش توي بوليت پارك، دوازده سيزده كيلومتري جنوب آنجا قرار داشت، جايي كه احتمالا چهار دختر زيبايش ناهارشان را خورده‌بودند و داشتند تنيس بازي مي‌كردند. ناگهان به نظرش رسيد كه مارپيچ‌وار راه جنوب غربي را در پيش بگيرد و با گذاشتن از آبهاي سرراهش به خانه‌اش برسد. در زندگي محدوديتي نداشت و نشاطي كه از اين فكر به او دست داد به قصد گريز نبود. انگار با چشم نقشه‌بردار آن زنجيره‌ي استخر، آن نهر شبه ‌زيرزميني را، كه به خط منحني در پهناي حومه‌ي شهر كشيده شده بود، مي‌ديد. به كشفي دست پيدا كرده‌بود، چيزي به جغرافياي جديد افزوده‌بود، و بد نبود اين نهر را به نام همسرش اسم‌گذاري كند. نه اهل شوخي بود و نه ابله، بلكه درست و حسابي نوآور بود و خودش را كمابيش و تا اندازه‌اي شخصيت افسانه‌اي تصور مي‌كرد. روزي زيبا بود و به‌نظرش مي‌رسيد كه با يك شناي طولاني احتمالا از آن تجليل كند و به زيبايي‌اش بيفزايد.
پيراهني را كه روي شانه‌هايش انداخته‌بود برداشت و شيرجه رفت. بي‌آنكه منظوري داشته باشد از كساني كه خودشان را به آب استخر نمي‌زدند خوشش نمي‌آمد. با كرال نامنظم شروع كرد، به دنبال هر يك يا گاه چهاربار حركتِ دست چپ و راست نفس مي‌گرفت و جايي در پس سرش آهنگ يك دو، يك دوي حركت ِ موزون پاهايش را مي‌شمرد. شناي كرال براي مسافت‌هاي طولاني مناسب نبود، اما چون در جايي كه او زندگي مي‌كرد شنا همگاني شده بود، آداب و رسومي هم پيدا كرده بود و شناي كرال مرسوم شده بود. در آغوش آب لاجوردي روشن شنا كردن و پيش رفتن به نظرش وقتي لذت‌بخش بود كه حالت طبيعي به خود مي‌گرفت. بنابراين خوش داشت برهنه شنا كند و اين كار با طرحي كه او داشت نمي‌خواند. (از جدول طرف ديگر استخر خودش را بالا كشيد – هيچ‌گاه از پله‌ي استخر بالا و پايين نمي‌رفت – و از روي چمن گذشت. وقتي لوسيندا پرسيد كجا مي‌خواهد برود، گفت شناكنان به خانه مي‌رود.
نقشه و نمودار حركتش مسيري بود كه در خيال براي خود ساخته بود يا در ذهنش مانده‌بود. اما، با وجود اين، برايش بسيار روشن بود. ابتدا از استخرهاي خانواده‌هاي گراهام، هامر، لير، هاولند و كراسكاپ مي‌گذشت. عرض خيابان ديتمار را مي‌پيمود و به استخر خانواده‌ي بانكر مي‌رسيد و از آنجا، پس از طي مسيري كوتاه استخرهاي خانواده‌هاي هالوران، ساچز، بيسوانچر، شرلي آدامز، گيلمارتين و كلايد را پشت سر مي‌گذاشت. روز دلپذير بود و اينكه دنيا سخاوتمندانه انباشته از آب بود خود بخشش و بركت بود. احساس نشاط مي‌كرد و از روي علف‌ها مي‌دويد. از مسيري غير عادي راهي خانه‌اش بود، تصور مي‌كرد كه زاير و كاشف است و خود را مردي مي‌پنداشت كه مقصدي در سر دارد و مي‌دانست كه در سراسر راه با دوستاني روبه‌رو مي‌شود، دوستاني كه در سواحل رودخانه‌ي لوسيندا صف كشيده‌اند.
از لاي پرچيني كه زمين خانواده‌ي وسترهيزي را از زمين خانواده‌ي گراهام جدا مي‌كرد گذشت؛ از زير چند درخت سيب پر شكوفه عبور كرد، انباري را كه جاي تلمبه‌خانه و دستگاه تصفيه‌ي آب بود پشت سر گذاشت و به استخر خانواده‌ي گراهام رسيد. خانم گراهام گفت: «چي‌شده، ندي؟ چه اتفاق جالبي! صبح تا حالا دارم سعي مي‌كنم باهات تماس بگيرم. بگير بشين تا برايت نوشيدني بيارم.» مثل هر كاشف ديگر به صرافت افتاد كه چنانچه قرار باشد به مقصد برسد بايد با آداب و رسوم مهمان‌نوازانه‌ي ساكنان آنجا برخوردي مدبرانه داشته باشد. نه مي‌خواست موضوع را بپيچاند يا كاري كند كه او را بي‌ادب بخوانند و نه فرصت وقت تلف كردن داشت. طول استخر را پيمود، به جمع خانواده، زير آفتاب، پيوست و دو سه دقيقه، با ورود دو اتومبيل انباشته از آدم كه از كانه‌تي‌كت آمده بودند، نجات پيدا كرد. سر و صداي سلام و احوالپرسي كه بلند شد بي‌صدا فرار را برقرار ترجيح داد. از جلو خانه‌ي خانواده گراهام گذشت، از روي پرچين خارداري عبور كرد و با گذشتن از يك زمين بي درخت به خانه‌ي خانواده همر رسيد. خانم همر از پشت گل‌هاي رز او را در حال شنا كردن ديد اما كاملا يقين نداشت كه او باشد. خانواده‌ي لير صداي شلپ شلپ او را در آب از پشت پنجره‌هاي باز اتاق پذيرايي شنيدند. خانواده هاولند و كراسكاپ در خانه نبودند. او پس از بيرون رفتن از خانه‌ي هاولند عرض خيابان ديتمار را پيمود و راه خانه‌ي خانواده‌ي بانكر را در پيش گرفت، سر و صداي جشن را حتي از آن فاصله شنيد.
صداي گفت‌وگو و خنده را صداي آب از سكه انداخت، گويي در هوا معلق بود. استخر خانواده‌ي بانكر برتپه‌اي ساخته شده بود و او از چند پله بالا رفت و قدم به تراسي گذاشت كه نزديك به سي زن و مرد در آنجا مشغول نوشيدن بودند. تنها كسي كه توي آب بود روستي تاورز بود كه روي قايق لاستيكي شناور بود. وه كه سواحل رود لوسيندا چه شاداب و سرورانگيز بود! مردها و زن‌هاي مرفه كنار آب رود لاجوردي جمع بودند و پيشخدمت‌ها ي مرد، كت سفيد به‌تن ، با جين خنك از آنها پذيرايي مي‌كردند. هواپيماي آموزشي قرمز رنگي در آسمان مرتب چرخ مي‌زد؛ صدايش حالت شور و نشاط بچه‌اي را داشت كه توي تاب نشسته باشد. صحنه‌ي پيش روي نِد محبتي گذرا در او ايجاد كرد و جمع آدم‌ها، هم‌چون چيزي ملموس، عطوفتي در وجودش برانگيخت. در دور دست غرش رعدي به گوشش رسيد. اينيد بانكر همين كه او را ديد جيغش بلند شد: «ببينين كي اينجاست؟ چه اتفاق جالبي! وقتي لوسيندا گفت تو نمي‌آي داشت جونم گرفته مي‌شد.» از لا به لاي آدم‌ها به طرفش رفت، اينيد پس از روبوسي او را به‌ طرف نوشگاه برد، تا به آنجا برسند مدتي طول كشيد؛ چون با هشت‌تايي زن خوش و بش كرد و با همين تعداد مرد دست داد. متصدي خندان نوشگاه كه نِد او را در هفتادهشتاد مهماني ديده بود يك ليوان جين و سودا به دستش داد و او، نگران از اينكه درگير گفت‌وگويي شود و سفرش به تاخير بيفتد، كنار نوشگاه ايستاد. وقتي احساس كرد كه دارند دورش جمع مي‌شوند شيرجه رفت و براي آن‌كه با قايق روستي برخورد نكند از حاشيه‌ي استخر پيش رفت. در انتهاي دور استخر، لبخند بر لب، از كنار خانواده‌ي تاميلسون گذشت و طول كوچه باغ را نرم دويد. ريگ‌‌ها پايش را آزردند اما اين تنها وقتي بود كه دچار ناراحتي شد. جشن گرداگرد استخر برقرار بود و همان‌طور كه او رو به سوي خانه‌اش در حركت بود سر و صداي گوشنواز و آميخته با صداي آب رفته‌رفته محو شد و صداي راديوي آشپزخانه‌ي خانواده‌ي بانكر را شنيد، كسي به اخبار روز گوش مي‌داد. بعداز ظهر يكشنبه بود. راهش را از لابه‌لاي ماشين‌هاي پارك شده ادامه داد. و از روي علفزار حاشيه‌ي راه اتومبيل‌رو به طرف كوچه آلوايوز راه افتاد. دلش نمي‌خواست او را شورت به پا توي جاده ببينند؛ اما از رفت و آمد اتومبيل خبري نبود و او مسافت كوتاه را تا خانه‌ي خانواده لوي پيمود، تابلوي ملك خصوصي، و محفظه‌ي سبزرنگ مخصوص نشريه‌ي نيويورك تايمز را از نظر گذراند. درها و پنجره‌هاي خانه‌ي درندشت همه باز بود، اما نشانه‌ي حيات از آنها به چشم نمي‌خورد، حتي سگي هم پارس نكرد. خانه را دور زد و به طرف استخر پيش رفت و پي برد كه خانواده لوي مدت زيادي نيست كه رفته‌اند. ليوان‌ها، بطري‌ها و ظرف‌هاي آجيل روي يك ميز، در انتهاي استخر، ديده‌مي‌شد و كنار آنجا آلاچيقي به‌چشم مي‌خورد كه در اطرافش فانوس‌هاي ژاپني آويخته بودند. استخر را با شنا پيمود سپس ليواني برداشت و براي خود نوشيدني ريخت. ليوان چهارم يا پنجم بود كه مي‌نوشيد، كمابيش نيمي از رودخانه لوسيندا را پشت سر گذاشته‌بود. احساس خستگي مي‌كرد، تميز بود و از تنهايي در آن لحظه احساس نشاط مي‌كرد، همه‌چيز به او شعف مي‌بخشيد.
هوا توفاني مي‌شد. توده‌ي ابر پشته‌اي – همان شهر- بالا آمده‌بود و تيره شده بود، ند در آنجا كه نشسته‌بود غرش رعد را دوباره شنيد. هواپيماي آموزش هاويلند هنوز در بالاي سر چرخ مي‌زد و به نظر او رسيد كه كمابيش صداي خنده‌هاي شاد خلبان را در آن بعدازظهر مي‌شنود؛ اما غرش رعد ديگري كه بلند شد راه خانه را در پيش گرفت. صداي سوت قطار به گوش رسيد، از خود پرسيد كه ساعت چند است. چهار است؟ پنج است؟ به ياد ايستگاه قطار محلي افتاد كه در آنجا پيشخدمتي با لباس رسمي، پنهان در زير باراني؛ كوتوله‌اي با گل‌هاي پيچيده لاي روزنامه؛ و زني گريان به انتظار قطار محلي ايستاده بودند. ناگهان هوا رفته رفته تاريك شد؛ لحظه‌اي از روز بود كه پرندگان خالدار، با شناختي دقيق و آگاهانه، ظاهرا به نغمه خود لحني مي‌دهند كه رسيدن توفان را خبر مي‌دهد، از جانب نوك درخت بلوطي، در پشت سر، صداي گوشنواز آب را شنيد، گويي توپي مجرايي را بيرون كشيده باشند. سپس صداي فواره‌ها از جانب همه‌ي درختان بلند به گوش رسيد. راستي، چرا عاشق توفان بود؟ هيجان او هنگامي كه در ناگهان با صدا گشوده مي‌شد و بوران گستاخانه به طرف بالاي پلكان خيز مي‌گرفت چه معني مي‌داد؟ چرا وظيفه‌ي ساده‌ي بستن پنجره‌هاي قديمي بجا و ضروري بود؟ چرا اولين نشانه‌هاي باران‌زاي باد توفان‌خيز براي او حكم آواي بي چون چراي خبرهاي خوش، شور و نشاط و نويدهاي شادي آفرين را داشت؟ آن‌وقت صداي انفجاري بلند شد، بوي باروت همه‌جا را آكنده، و باران فانوس‌هاي ژاپني خانم لوي را به شلاق گرفت، فانوس‌هايي كه سال پيش – يا نكند سال پيش از آن بود؟ - از كيوتو خريده بود.
توي آلاچيق خانه‌ي لوي ماند تا توفان فروكش كرد. باران هوا را خنك كرده بود و او مي‌لرزيد. وزش باد درخت افرايي را عريان كرد و برگ‌هاي زرد و قرمزش روي علف‌ها آب‌ها فرو ريخت. نيمه‌ي تابستان بود و درخت به يقين آفت پيدا كرده بود و با وجود اين پاييز زودرس غم بر دلش نشاند. شانه‌هايش را در دست‌ها گرفت، ليوانش را سر كشيد و به جانب استخر خانواده ولچر راه افتاد. اين كار به معني عبور از زمين اسب‌سواري خانواده‌ي ليندلي بود. با تعجب به صرافت افتاد كه علف‌ همه جا را گرفته و مانع‌ها را برداشته‌اند. با خود گفت نكند خانواده‌ي ليندلي اسب‌هايشان را فروخته‌اند يا آنها را جايي سپرده‌اند و براي تعطيلات تابستان جايي رفته‌اند. بفهمي نفهمي يادش آمد كه چيزي درباره‌ي خانواده‌ي ليندلي و اسب‌هايشان شنيده اما حافظه‌اش ياري نمي‌كرد. با پاي برهنه روي علف‌هاي خيس پيش رفت. به خانه ولچر كه رسيد استخر خشك بود.
اين نقص در زنجيره‌ي آبهاي او بي‌دليل سبب افسردگي اش شد اما احساس كرد حال كاشفي را دارد كه در جست‌و جوي سرچشمه‌ي سيلابي است اما با بستر جرياني خشك رو به ‌رو شده است. دلسرد و سر در گم شد. فكر كرد كه راهي سفر شدن در فصل تابستان كاري عادي است اما ديگر كسي آب استخر را خالي نمي‌كند. خانواده ولچر يقينا به سفر رفته بودند. در رختكن قفل بود. پنجره‌هاي خانه همه بسته بود، و وقتي خانه را دور زد و به طرف راه ماشين‌رو رفت، چشمش به تابلوي خانه‌ي فروشي، افتاد كه به درختي كوبيده بودند.
آخرين‌باري كه از خانواده‌ي ولچر خبر گرفته بود چه وقت بود؟ يعني او و لوسيندا چه وقت دعوت آنها را به شام نپذيرفته بودند؟ ظاهرا يكي دو هفته پيش بود. آيا حافظه‌اش ضعيف شده‌بود يا اينكه، براي طرد واقعيت‌هاي نامطبوع، حافظه‌اش را طوري عادت داده بود كه حقيقت را نمي‌ديد؟ آن‌وقت از دور دست صداي بازي تنيسي را شنيد. اين موضوع او را به وجود آورد و نگراني‌هايش همه از ميان رفت و آسمان ابري و هواي سرد را به چيزي نگرفت. اين روز بود! سپس بخشي از سفرش را كه از همه دشوارتر بود در پيش گرفت.
اگر آدم بعد از ظهر روز يكشنبه براي هواخوري بيرون مي‌رفت احتمالا او را مي‌ديد كه، بيش و كم برهنه، كنار بزرگراه 424 ايستاده و به انتظار فرصتي است تا از آنجا عبور كند. آدم احتمالا از خود مي‌پرسيد كه نكند او قرباني بازي كثيفي شده، اتومبيلش نقص پيدا كرده يا صرفا آدم ابلهي است كه با پاي برهنه در ميان خرت و پرت‌هاي بزرگراه، مثل قوطي‌هاي خالي آب‌جو، كهنه‌پاره‌ها و قطعه‌هاي لاستيك ايستاده و در معرض انواع ريشخندهاست و آدم مفلوكي به نظر مي‌آيد. كار را كه شروع كرده بود به اين قسمت از سفر هم فكر كرده‌بود، يعني در نقشه‌هايش بود، اما وقتي با صف اتوميبيل‌ها روبه‌رو شد، با صفي كه در روشنايي تابستان چون كرم پيش رفته بود، پي برد كه آمادگيش را ندارد، به او مي‌خنديدند، طعنه مي زدند، به طرفش قوطي آب‌جو پرت مي‌كردند، و او شوخ‌طبعي و وقار نداشت تا در سايه‌ي آنها خودش را حفظ كند. بهتر بود برمي‌گشت، به خانه‌ي وستر هيزي مي‌رفت، به جايي كه لوسيندا هم‌چنان زير آفتاب نشسته بود. جايي را كه امضا نكرده‌بود، قولي نداده‌بود، پيماني نبسته بود حتي با خودش!
باري، اگر باور داشته باشيم – همان طور كه او داشت – كه لجاجت آدم‌ها در برابر عقل سليم رنگ مي‌بازد، آيا او نمي‌توانست از همان‌جا برگردد؟ چرا تصميم داشت سفرش را، حتي به بهاي به خطر انداختن جانش، به آخر برساند؟ اين بازي ابلهانه، اين شوخي، اين خربازي تا چه اندازه برايش جدي بود؟ برگشتي در كار نبود. حتي آب لاجوردي استخر وسترهيزي را كه آن‌طور واضح ديده بود، تركيبات روز را كه فروبلعيده‌بود و صداهاي دوستانه و آرام كساني را كه بيش از حد نوشيده بودند به ياد نمي‌آورد. در ظرف كمابيش يك ساعت مسافتي را پيموده بود كه ديگر بازگشتش محال بود.
مرد مسني كه با سرعت بيست‌و‌چند كيلومتر در ساعت سبب كندي كار ترافيك شده بود به او اجازه داد تا وسط بزرگراه، آنجا كه علف‌ها جاده را دو نيم كرده بودند، پيش برود. از اينجا راننده‌هايي كه راهي شمال بودند او را دست انداختند، اما پس از ده‌پانزده دقيقه‌اي توانست از جاده عبور كند. فاصله‌ي كوتاه اينجا را تا مركز تفريحي كنار روستاي لانكستر، كه چند زمين هندبال و يك استخر عمومي داشت، قدم زنان پيمود.
تاثير آب بر صدا‌ها، توهم شكوه و حالت تعليق آب همان بود كه در استخر بانكر ديده‌بود اما سر و صداها در اينجا بلندتر، خشن‌تر و گوشخراش تر بود و همين كه به محوطه‌ي شلوغ رسيد با سختگيري روبه‌رو شد: شناگران بايد پيش از ورود به استخر دوش بگيرند؛ شناگران بايد پاهاي خود را در پاشويه بشويند؛ شناگران بايد پلاك شناسايي به گردن بياويزند. دوشي گرفت، پاهايش را در محلولي كدر و تلخ شست و به طرف استخر رفت. بوي نامطبوع كلر بلند بود و برايش حالت گنداب را داشت. دو نجات غريق در اتاقك مشرف بر استخر، در فواصل ظاهرا منظم، سوت‌هاي پليسي خود را به صدا درمي آوردند و با بلندگو حرف‌هاي زشت نثار شناگران مي كردند. ندي مشتاقانه به ياد اب نيلگون استخر بانكر افتاد و پيش خود گفت كه با شناكردن در آب سياه احتمالا خودم را آلوده مي‌كنم و جذابيت و نشاطم لطمه مي‌بيند؛ اما به يادش آمد كه او كاشف و زاير است و اين استخر صرفا حوضچه‌ي بويناكي در مسير رودخانه‌ي لوسينداست. با اخم و بي‌ميلي به درون كلر شيرجه رفت و براي اجتباب از برخورد با كسي ناگزير بود سر خود را از آب بالا بگيرد؛ اما با وجود اين با ديگران برخورد كرد، به شلپ‌شلپ پرداخت و تنه زد. وقتي به قسمت كم‌عمق رسيد هر دو نجات غريق بر سرش فرياد زدند: «آهاي با تو هستيم، تو كه پلاك شناسايي نداري، از آب بيا بيرون.» بيرون آمد، اما راهي نبود كه او را تعقيب كنند و او از ميان بوي روغن برنزه كردن و كلر و از لاي حصاري كه در برابر توفان ساخته‌ شده‌بود بيرون رفت و از زمين‌هاي هندبال گذشت. سپس عرض جاده را پيمود و به قسمت درخت‌زار مستغلات هالوران پا گذاشت. زمين درخت‌زار تميز نشده بود و راه رفتن با پاي برهنه دردناك و دشوار بود تا اينكه به قسمت چمن‌كاري شده و حاشيه‌ي پرچين بوته‌هاي آلش قيچي شده، كه دور تا دور استخر پا گرفته بود، رسيد.
هالوران و همسرش با او دوستي داشتند، آنها زوج مسني بودند كه ثروتشان حد و مرز نمي‌شناخت و ظاهرا مظنون به داشتن تمايلات كمونيستي بودند. البته كمونيست نبودند بلكه اصلاح طلب بودند و با وجود اين وقتي آنها را متهم مي‌كردند كه مخالف حكومتند – كه گه‌گاه متهم هم بودند – ظاهرا خوشحال مي‌شدند و گل از گلشان مي‌شكفت. پرچين آلش آنها زرد شده بود و او حدس زد كه اين پرچين مثل درخت افراي خانواده‌ي لوي آفت پيدا كرده‌است.
صدا زد: «آهاي ، آهاي.» تا حضور خود را به آقا و خانم هالوران اعلام دارد و از شدت تهاجم خود به خلوت آنها بكاهد. آقا و خانم هالوران به دلايلي كه هيچ‌گاه براي او روشن نشده‌بود، اهل لباس شنا نبودند و در واقع هم توضيحي در ميان نبود. اين كار از شور و شوق سارش ناپذيري آنها نسبت به اصلاحات مايه مي‌گرفت اين بود كه او، پيش ار وارد شدن از لاي پرچين، مودبانه كار آنها را در پيش گرفت.
خانم هالوران، زني تنومند با گيسواني سفيد و چهره‌ي جدي، سرگرم خواندن تايمز بود. آقاي هالوران برگ‌هاي آلش را با ملاقه از روي آب مي‌گرفت. ظاهرا از ديدن او نه تعجب كردند و نه ناراحت شدند. استخر آنها شايد از همه‌ي استخرهاي آن ناحيه قديمي‌تر بود، استخري معمولي بود از سنگ‌ ساده كه از آب نهر پر مي‌شد. از دستگاه تصفيه و تلمبه در آن خبري نبود و آبش رنگ طلايي تيره‌ي نهرها را داشت.
ند گفت: «دارم سر تا سر ناحيه‌رو با شنا طي مي‌كنم.»
«جدي؟ نمي‌دونستم كسي از عهده‌ي اين كار بر مي‌آد.»
ند گفت: «خب، من از استخر وسترهيزي شروع كردم. تا اينجا شش كيلومتري مي‌شه.»
قدم‌زنان به قسمت كم‌عمق استخر برگشت و طول استخر را شنا كرد. خودش را كه از استخر بالاكشيد صداي خانم هالوران را شنيد: «از شنيدن گرفتاري‌هاتون خيلي ناراحت شديم، ندي.»
ند گفت: «كدوم گرفتاري؟ ما گرفتاري نداريم.»
«چرا ديگه، شنيديم خونه‌تونو فروخته‌ين و بچه‌هاي بيچاره‌تون...»
ند گفت: «من كه يادم نمي‌آد خونه‌مونو فروخته‌باشم، دخترها هم كه تو خونه‌ن.»
خانم هالوران اهي كشيد و گفت: «آره، آره...» صدايش هوا را از اندوهي نابه‌هنگام آكند و ند بي‌درنگ گفت: «از شنا تو استخرتون ممنون.»
خانم هالوران گفت: «خب، سفر خوشي داشته‌باشين.»
در پشت پرچين مايو را مرتب كرد و كمرش را محكم بست. مايو گشاد شده بود و با خود گفت كه در ظرف يك بعدازظهر احتمالا وزن كم كرده است. سردش بود و خسته بود و ظاهرا خانم و آقاي هالوران و نيز آب تيره استخر آنها اندوهگينش كرد. چنين شنايي از توانايي او بيرون بود؛ اما آن روز صبح كه از روي نرده سر خورده بود و زير آفتاب استخر وسترهيزي نشسته بود چگونه چنين چيزي را مي‌توانست حدس بزند؟ دست‌هايش دردناك بود. پاهايش از خودش نبود و مفاصلش درد مي‌كرد. و بدتر از همه اينكه سرما در استخوان‌هايش نفوذ كرده‌بود و احساس مي‌كرد كه ديگر هيچ گاه گرم نمي‌شوند. برگ‌ها پيرامونش فرو مي‌ريختند و بادها بوي دود هيزم به مشامش مي‌آوردند. در اين وقت سال چه كسي هيزم مي‌سوزاند؟
به نوشيدني نياز داشت. ويسكي گرمش مي‌كرد، او را به تحرك وامي‌داشت، سبب مي‌شد تا انتهاي سفر پيش برود، به اين احساس او كه شناكردن در سراسر حومه‌ي شهر كاري بكر و تهورآميز است طراوت مي‌داد. شناگران ترعه‌ها براندي مي‌نوشيدند. او نيز به محرك نياز داشت. از روي چمن جلو خانه‌ي هالوران گذشت و راه باريك و كوتاهي را در پيش گرفت و به خانه‌اي رسيد كه آقا و خانم هالوران براي تنها دخترشان، هلن، و شوهرش اريك ساش، ساخته بودند.
استخر ساش كوچك بود و او در آنجا با هلن و شوهرش روبه‌رو شد.
هلن گفت: «ندي، خونه‌ي مادرم ناهار خوردي؟»
ند گفت: «نه، راستش سري به پدر و مادرت زدم.» ظاهرا همين توضيح كافي بود. «خيلي عذر مي‌خوام كه اين‌طور سرزده به خونه‌تون اومدم؛ آخه، سرما خورده‌ام و مي‌خوام بدونم به من مشروبي مي‌دين يا نه.»
هلن گفت: «البته خوشحال مي‌شم. اما از وقتي اريك عمل كرده تا الان هيچ مشروبي تو اين خونه پيدا نمي‌شه. يعني از سه سال پيش.»
آيا داشت حافظه‌اش را از دست مي‌داد، آيا استعدادش در پنهان كردن واقعيت‌هاي دردناك سبب شده بود فراموش كند كه خانه‌اش را فروخته؛ بچه‌هايش در ناراحتي به سر مي‌برند؛ و دوستش بيمار بوده؟
نگاهش از چهره‌ي اريك به شكم او افتاد، سه جاي بخيه رنگ باخته به چشم مي‌خورد، دو تا از بخيه‌ها دست‌كم سه‌سانتيمتري طول داشت. نافش را برداشته بودند و ندي پيش خود فكر كرد، دستي جست‌و‌جو گر در ساعت سه بامداد از كاويدن تختخواب و موهبت‌هاي آدمي و رسيدن به شكمي بدون ناف، بدون پيوند با تولد، اين گسست در وراثت، به چه نتيجه‌اي مي‌رسد؟
هلن گفت: «مطمئنم كه تو خونواده‌ي بيسوانجر مشروب پيدا مي‌كني. الان مهموني مفصلي راه انداخته‌ن. از همين‌جا صداشونو مي‌شنوي. گوش كن!»
زن سرش را بلند كرد و از آن سوي جاده، چمن‌ها، باغ‌ها، بيشه‌ها و مزرعه‌ها دوباره همهمه‌ي شفاف صداها را گرداگرد آب شنيد. ند گفت: «خب، بدن‌مو خيس مي‌كنم.» و هم‌چنان احساس مي‌كرد كه در انتخاب وسيله‌ي سفر آزاد نيست. در آب سرد استخر خانواده ساش شيرجه رفت و نفس نفس زنان در حالي كه چيزي نمانده بود غرق شود از ابتدا تا انتهاي استخر را شنا كرد. همان طور كه يك‌راست به طرف خانه‌ي بيسوانجر پيش مي‌رفت سرش را برگرداند و گفت: «من و لوسيندا دلمون برا ديدن‌تون يه ذره شده. متاسفانه خيلي وقته كه شما رو نديده‌يم. همين روزها سري به‌تون مي‌زنيم.»
از چند مزرعه گذشت و به خانه‌ي بيسوانجر رسيد. سر و صداي بزن و بكوب را شنيد. آنها افتخار مي‌كردند مشروبي به دستش بدهند، خوشحال مي‌شدند، در واقع از شادي در پوست خود نمي گنجيدند كه مشروبي به او بدهند. خانواده بيسوانجر او و لوسيندا را سالي چهار بار و هر بار شش هفته پيشتر به شام دعوت مي كردند. آنها هميشه دعوت را رد مي‌كردند و با اين‌ همه خانم و آقاي بيسوانجر، كه نمي‌خواستند واقعيت‌هاي خشك و تعصب‌آميز جامعه‌شان را درك كنند، هم‌چنان دعوت‌نامه مي‌فرستادند. از آن آدم‌هايي بودند كه توي مهماني كوكتل درباره‌ي قيمت چيزها بحث مي‌كردند؛ سر ميز شام خبرهاي پنهاني بازار را رد و بدل مي‌كردند؛ و پس از شام در جمع مختلط خود لطيفه‌هاي كثيف تعريف مي‌كردند. از قماش ند نبودند – حتي جزو كساني نبودند كه لوسيندا براي‌شان كارت تبريك عيد مي‌فرستاد. با احساسي حاكي از بي‌اعتنايي، مدارا و تا اندازه‌اي بي‌قراري به طرف استخرشان مي‌رفت؛ زيرا هوا رفته رفته تاريك مي‌شد و حالا درازترين روزهاي سال بود. وقتي او وارد شد مهماني شلوغ و پردامنه بود. خانم گريس بيسوانجر از آن ميزبان‌هايي بود كه از دعوت تكنسين‌ بينايي‌سنجي، دامپزشك؛ دلال معاملات ملكي و دندانپزشك هم به مهماني خود نمي‌‌گذشت. كسي شنا نمي‌‌كرد و انعكاس روشنايي غروب بر آب استخر تلالويي زمستاني داشت. نوشگاهي در آنجا بود و او به طرفش پيش رفت. وقتي چشم گريس بيسوانجر به او افتاد؛ نه با مهرباني، آن‌طور كه به درستي انتظار داشت، بلكه با تحكم به طرفش آمد.
به صداي بلند گفت: «بله ديگه، اين جشن همه چيز داره، حتي مهمون ناخوانده.»
زن نمي‌‌توانست او را از رو ببرد – در اين ترديدي نبود – و مرد هم جا نزد. مودبانه گفت: «به عنوان مهمون ناخوانده يه مشروب به من مي‌رسد؟» زن گفت: «هركاري دلتون مي‌خواد بكنين، شما كه ظاهرا اعتنايي به كارت دعوت ندارين.»
به او پشت كرد و به جمع چند مهمان پيوست، و مرد به طرف نوشگاه رفت سفارش ويسكي داد. مسئول نوشگاه برايش ريخت اما بي‌ادبي نشان داد. دنيايي كه او در آن زندگي مي‌كرد دنيايي بود كه پيشخدمت‌ها به امتيازات اجتماعي اهميت مي‌دادند و بي‌اعتنايي مسئول نوشگاه گواه آن بود كه قسمتي از اعتبار اجتماعي‌اش را از دست داده؛ يا شايد او تازه‌كار و ناآگاه بود. سپس صداي گريس را شنيد كه پشت سرش مي‌گويد: «يه شبه به خاك سياه نشستن – هيچي جز درآمد ماهانه براشون نموند – اون‌وقت يه روز يه‌شنبه مست سر و كله‌ش پيدا شد و از ما خواست كه پنج‌هزار دلار به‌ش قرض بديم....»
صحبت‌هايش هميشه درباره‌ پول دور مي‌زد. با خود انديشيد كه اگر دنبال مشروب نمي‌آمد سنگين‌تر بود. توي استخر شيرجه رفت، طول آن را پيمود و به راه افتاد.
استخر بعد در فهرستش دو تا مانده به آخرين استخر، در خانه‌ي همسر سابقش، شرلي آدامز، قرار داشت. زخم‌زبان‌هايي كه در خانه‌ي بيسوانجر خورده‌بود اينجا درمان پيدا مي‌كرد. عشق عصاره‌ي متعالي، زداينده‌ي درد و قرص خوش‌رنگي بود كه به زانوهايش توانايي مي‌داد و قلبش را از شور زندگي مي‌آكند. آخرين باز هفته‌ي پيش، ماه پيش، يا سال پيش، كي بود؟ به ياد نمي‌‌آورد. خودش پيوند را گسسته بود، هرچند دست پيش را داشت و با اعتماد به نفس كامل از در بزرگ ديوار گرداگرد استخر پا به درون گذاشت. انگار استخر به نوعي از آن خودش بود. شرلي آنجا بود، گيسوانش برنجين و اندامش در حاشيه‌ي آب شفاف و لاجوردي، هيچ خاطره‌ي ژرفي را در او بيدار نمي‌‌كرد. با خود انديشيد كه هرچه بوده با شور و حال بوده، هرچند شرلي به دنبال گسستن پيوند از جانب او به گريه افتادة بود. شرلي به ديدن ند دست و پايش را گم كرد و ند به اين فكر افتاد كه هنور آزرده خاطر است يا نه. نكند كه باز اشك بريزد!
شرلي پرسيد: «چه مي‌خواهي؟»
«دارم سرتاسر حومه ي شهرو شناكنان طي مي كنم.»
«خدايا، تو كي عقل پيدا مي‌كني؟»
«مگه چي شده؟»
زن گفت: «اگه دنبال پول اومدي يه سنت هم به‌ت نمي‌‌دم.»
«يه نوشيدني كه مي‌دي؟»
«دارم ولي نمي‌دم. مهمون دارم.»
«باشه، زحمتو كم مي‌كنم.»
شيرجه رفت و استخر را شناكنان پيمود؛ اما وقتي خواست خود را از جدول بالا بكشد، پي برد كه قدرت بازو و شانه‌هايش تحليل رفته. دست و پا زنان خودش را به پله رساند و بيرون رفت. سر برگرداند و در رختكن روشن مرد جواني را ديد. از روي چمن تاريك كه مي‌گذشت رايحه‌ي گلهاي داودي يا ميخك، نوعي عطر تند پائيزي، را در نسيم شبانه شنيد. سر بلند كرد و ستاره‌ها را ديد كه پيدا شده‌اند؛ اما چرا به نظرش رسيد كه ستاره آندروميدا، قيفاوس و كاسيوپيا را مي‌بيند؟ بر سر صورت فلكي نيمه‌ي تابستان چه آمده بود؟ زير گريه زد.
احتمالا براي اولين‌بار بود كه در دوران زندگي بزرگسالي گريه مي‌كرد، به يقين براي اولين‌بار در سراسر زندگيش بود كه خود را تا اين حد درمانده، عاري از شور و شوق، خسته و گيج و منگ مي‌ديد. گستاخي مسئول نوشگاه يا بي‌ادبي دلداده را درك نمي‌كرد، دلداده‌اي كه در پايش زانو زده بود و شلوارش را از اشك خيس كرده‌بود. بيش از حد شنا كرده بود؛ بيش از حد در آب غوطه خورده بود؛ و بيني و گلويش از آب زياد سوزش داشت. در اين صورت چيزي كه نياز داشت يك نوشيدني، يك هم‌نشين و لباسي تميز و خشك بود، و با آنكه مي‌توانست ميان‌بر بزند، يكراست از جاده بگذرد و خانه‌اش برود، به راهش ادامه داد و راهي استخر گيمارتين شد. اينجا براي اولين‌بار در زندگي دست به شيرجه نزد، بلكه از پله‌ها پايين رفت، وارد آب سرد شد و با شناي پهلوي سر و دست شكسته، كه احتمالا در جواني يادگرفته بود، پيش رفت. خسته و لنگان‌لنگان به طرف خانه‌ي كلايد راه‌افتاد، طول استخر را با شلپ‌شلپ پيمود و چندبار دستش را به جدول استخر گرفت و نفس تازه كرد. از راه پله بالا رفت و نمي دانست با اين حالي كه دارد مي‌تواند به خانه برسد يا نه. آنچه خواسته بود انجام داده‌بود، سرتاسر حومه شهر را شناكنان پيموده بود، اما خستگي چنان او را گيج و منگ كرده بود كه موفقيتش نمودي نداشت. با قامتي خميده و همان‌طور كه به چهارچوب درها دست مي‌گرفت تا تعادلش را حفظ كند به راه شن‌ريزي منتهي به خانه‌اش پيچيد.
خانه تاريك بود. آيا آن‌قدر ديروقت بود كه همه خوابيده باشند؟ آيا لوسيندا براي صرف شام در خانه‌ي وسترهيزي مانده؟ ايا دخترها به مادرشان پيوسته‌اند يا جاي ديگري رفته‌اند؟ مگر توافق نكرده‌اند كه يكشنبه‌ها هيچ دعوتي را نپذيرند؟ مي‌خواست درهاي گاراژ را باز كند تا ببيند كدام ماشين سرجايش هست. اما درها قفل بود و دستش از زنگ دسته‌ها سياه شد. به طرف خانه كه رفت يكي از ناودان‌ها را ديد كه توفان از جا كنده‌بود. ناودان مثل ميله‌ي چتر بالاي در آويزان بود، اما صبح روز بعد مي‌شد آن را تعمير كرد. درهاي خانه قفل بود و او با خود فكر كرد كه آشپز ابله يا كلفت ابله درها را قفل كرده‌اند تا اينكه به يادآورد كه مدت‌هاست ديگر كلفت و آشپزي استخدام نكرده‌اند. فرياد كشيد، با مشت به در كوفت، سعي كرد به زور شانه در را باز كند و سپس، از پشت پنجره‌ها كه نگاه كرد، خانه را خالي ديد.
ترجمه احمد گلشيري



---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

-----------------------------------------------------------------------

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

نقد داستان نوشته شناگر نوشته جان ال كيمي

جاي‌گاه در داستان «شناگر» تنها زمينه كنش‌هاي ندي مريل، آدم اصلي داستان نيست، بلكه بخش مكمل شخصيت او نيز هست. آن‌چه براي او روي مي‌دهد، سرشت او و نيز كارهايي كه بدان‌ها دست مي‌زند همه با فصل، روز، استخرهايي كه در آنها شنا مي‌كند و آدم‌هايي كه مي‌بيند بستگي دارد. ندي مريل، در ابتدا، با روز و روشنايي آن هماهنگي دارد؛ خود را «زاير و كاشف و مردي مي‌پندارد كه مقصدي در سر دارد» و در جست‌و جوي راهي تازه و هيجان‌انگيز است كه به خانه‌اش منتهي مي‌شود. اما سرانجام خود را با آينده، تاريكي و خزان آكنده از برگ رودررو مي‌بيند.
نخست بايد به اهميت زمان در اين داستان دقت كنيم. اين واقعيت كه كنش در يك روز نيمه‌ي تابستان انجام مي‌گيرد امري تصادفي نيست. نويسنده قهرمان داستان خود را با يك روز تابستان، به خصوص با آخرين ساعت‌هاي آن، مقايسه مي‌كند. او ابتدا بازتابي از «جواني، ورزش و هواي ملايم» را ارائه مي‌دهد؛ اما هم‌چنانكه روز رو به افول مي‌گذارد خيال‌هاي خام ندي مريل نيز درباره‌ي توانايي و رفاه و كاميابي رنگ مي‌بازد. روز هر چه به غروب نزديك‌تر مي‌شود برخورد دوستان با او جنبه‌ي ناپسندتري به خود مي‌گيرد تا اينكه سرانجام با خانه‌اي روبه رو مي شويم كه درهايش قفل است و از روشنايي عاري است. در اينجا او بايد با واقعيت‌ خود و آنچه بر سرش آمده روبه رو شود. رگبار سيل‌آسا نقطه‌ي عطف زندگي اوست. ندي مريل پيش از آن در گريز خود اظهار شادماني مي‌كند و از جانب آدم‌هايي كه در استخرشان به شنا مي‌پردازد با خوش رويي روبه‌رو مي‌شود. حتي در مدت توفان بر حال آدم‌هاي تنهايي كه در ايستگاه قطار به انتظار ايستاده‌اند تا به شهر بروند دل مي‌سوزاند. اما پس از تمام شدن باران هوا روبه‌سردي مي گذارد و او دچار لرزش مي‌شود. درختان آفت‌زده را مي‌بيند كه حالت فصل خزان را پيدا كرده‌اند. نيمه‌ي تابستان به پائيز تبديل شده و ميانسالي به كهنسالي.
جنبه‌ي ديگر زمان به روزي به خصوص مربوط مي‌شود، به روز يكشنبه، يعني هنگامي كه در حومه‌ي شهر آدم‌ها در كنار يكديگر مي‌نشينند و از اينكه شب پيش چه اندازه نوشيده‌اند سخن مي‌گويند. روز تعطيل براي ندي و اطرافيانش سراسر به بيان خاطرات و جشن‌هاي نوشانوش اختصاص دارد و نيز فرصتي است براي معاشرت و استراحت و نه پرداختن به زندگي روحي. در واقع، آن‌گونه كه او مي‌انديشيد، روزي كامل براي اوست. ندي مريل، سرشار از اميد و سرمست از جان پيرامون خود، زيارت خويش را به سوي خانه‌اش مي‌آغازد. اما اين زيارت به آگاهي از انزواي او منتهي مي‌شود. زندگي خوشي كه او روزگاري در سايه‌اش مي‌آرميده اكنون از ميان رفته و چيزي جز خستگي و سرخوردگي از آن برجاي نمانده‌است.
جان چيور، هم‌چون تمامي نويسندگان خوب جهان، از جاي‌گاه مكان در داستان آگاه است؛ از اين گذشته، زندگي در حومه شهر را به خوبي مي‌شناسد و اين دانش را نه تنها در ارائه مستندگونه‌ي صحنه‌ي حومه به‌كار مي‌گيرد بلكه چيزي را از سرشت ندي مريل افشا مي كند.
اين نكته در توصيف او از استخرهاي گوناگوني كه قهرمان داستانش در آنها به شنا مي‌پردازد و كنش‌هاي پيرامون آنها مشهود است. توصيف يادشده، در جاهاي گوناگون، با توجه به حالت روحي او، با توجه به نوع آدم‌هايي كه پيرامون استخرها حضور دارند و نيز با توجه به نزديك شدن تدريجي به خانه‌اش متفاوت است. آب استخر وسترهيزي، كه او سفر خود را از آنجا مي‌آغازد، تازه و زلال است. حضور در كنار دوستانش براي او بسيار لذت‌بخش است. ندي مريل در آغاز كشفي بزرگ قرار دارد؛ اما هرچه پيشتر مي‌رود استقبال ساكنان پيرامون استخرها از گرماي كناري برخوردار است، تا اينكه به خانه شرلي آدامز مي‌رسد و در اينجاست كه با گل‌هاي پائيزي روبه رو مي‌شود.
اينكه جان چيور چگونه جايگاه خود را با آدم‌هاي داستان و بسط شخصيت اصلي داستان انطباق مي‌دهد در صحنه‌ي خانه هالوران به خوبي ديده مي‌شود؛ پرچين آلش آفت‌زده‌ي خانه آنها نماد سن و سال و جدايي آنها از بقيه‌ي دوستان او و تابستان است. استخر آنها قديمي و طبيعي است و از سنگ ساده ساخته شده و از جوي آب پر مي‌شود. آب به رنگ قهوه‌اي است و نه لاجوردي يا آبي. اين آنها هستند كه تاسف خود را از ناكامي‌هاي ندي مريل با «اندوهي نابه‌هنگام» ابراز مي‌كنند.
نويسنده جاي‌گاهي نظرگير خلق كرده است، جاي‌گاهي رئاليست و قابل تشخيص كه با حومه‌هاي شهر و ساكنانش هم‌خواني دارد. از اين گذشته، هر كدام از جزئيات مفهومي وسيع‌تر با خود دارند. سرانجام اين جاي‌گاه به بيان آدم اصلي داستان مي‌پردازد.
ندي مريل جهان خاص خود را دارد و تلاش مي‌كند اين جهان را تعالي بخشد. آنچه براي او اتفاق مي‌افتد از محيط او نشات مي‌گيرد. تنها پيروزي او آن است كه رفته رفته به واقعيت دست مي‌يابد.
سرانجام ندي مريل با رسيدن به خانه و سعي در انكار اين موضوع كه ساكنان خانه آن‌را ترك گفته‌اند درمي‌يابد كه خانه و نيز زندگي خود او «تهي» است.




۳ نظر:

leila sadeghi گفت...

با سلام دوست گرامی
از لطف شما ممنون

اگر کتاب آخر مد نظرتان باشد، نشر نگاه چاپ کرده است و از خود نشر نگاه یا ناشرانی مانند چشمه یا نیلوفر که بیشتر مربوط به ادبیات داستانی باشند می توانید تهیه کنید.
موفق باشید
بدرود

نظام جان خوب گفت...

روایت جان

اتفاقا نمی دانم چرا جان چیپور را با شناگر می شناسند . در صورتیکه داستانهای کوتاه خیلی بیشتری دارد

دیگه هم اینکه داستان من چند صدایی نیست ؟ حتی در محدوده ی داستان کوتاه ؟ یک توضیحی میدهی ؟ من خیلی داستان در این سبک کار کردم . ولی همه کوتاه . حد اکثر سه صدا .

fs.khoshhal[at] gmail.com گفت...

کاش داستان و در دوقسمت میذاشتید.. خیلی طول کشید تا خوندم ش . این جزء اون دسته از داستان هایی ه که باید صفحات کتاب و با انگشتات ورق بزنی تا حس خوب خوندن یه کار ناب و داشته باشی ... وقتی نقد کار و خوندم خستگی طولانی بودن متن و از یاد بردم. به جملات آخر که رسیدم متوجه شدم چقدر واسم لذت بخش بود.
موید باشید.