۱۳۸۸/۰۵/۰۸

رابطه بین یک روز خوب و هاراگیری - برای نقد


درود بر مهربان یاران

داستان زیر توسط خانم "رها امینی" نویسنده ای از زنجان برای من فرستاده شده است.

خوشحال می شوم و می شود اگر این داستان را نقد کنید.

با آرزوی آزادی روزنامه نگاران دربند، مخصوصا قوچانی عزیز، که جایش در رشت و صندلی اش در روزنامه اعتماد ملی خالیست.

با احترام و سپاس

سروش علیزاده


رابطه بین یک روز خوب و هاراگیری
امروز می توانست روز خوبی باشد صبحی که با یک بوسه شروع می شود یا یک شاخه گل! اصلا می توانستی صبح که شد بپری روی تخت و غافگیرش کنی و داد بزنی، کادو بخری، شمع روش کنی، برای عصر یک برنامه فوق العاده بچینی و دو نفری خیلی کارهای انجام بدهی، اما اینطور نشد. امروز می توانست روز بسیار خوبی باشد اما نشد، نمی شد که بشود، برای اینکه یک طرف قضیه کلا می لنگید، می گوید چطور؟ برایتان توضیح خواهم داد جواب این سوال ها همه مبهمند که؛ روی کدام تخت باید پرید؟ چه کسی راب اید بترسانی/ برای کی کادو بخری؟ شمع را برای چی روشن کنی؟ عصر با کدام نفر، دو نفری برنامه بریزی؟ اصلا به چه مناسبت؟
همه اینها را نوشتم که بگویم هیچ کس نمی داند فردا روز چه خبر است. اما من یک سال پیش در همین روز واضح می دانستم چه خبر است، من که نه، به جز من خیلی های دیگر که از پیشانی خودشان خبر ندارند، می دانستند اما باورشان نمی شد یکی مثل من تمام زنجیر های دور و برش را انقدر راحت پاره کند و خودش را از یک روز خوب در سال اینده محروم! اما من این کار را به راحتی انجام دادم، راحت نه، ببخشید بگذارید کلمه راحت را عوض کنم سخت بود، اما شدنی!
"بدبخت هاراگیری کردی که چی؟" این جمله یک هفته قبل از سالگرد این روز که باید خوب بود و نبود خطاب به من گفته شد. می‌دانید که هاراگیری یعنی چی؟ سامورایی ها‌‌‌‌‌‌ ژاپنی ـ آدم هایی شبیه همین پهلوان های خودمان فقط کمی عصا قورت داده تر ـ وقتی اربابشان می‌مرد یا در جنگ شکست می‌خوردند یا نمی‌توانستند مسئولیت خودشان را به درستی انجام بدهند با یک شمشیر کوتاه شکم خودشان را از چپ به راست و از بالا به پایین می دریدند تا شرف خودشان را به اثبات برسانند و دوستانشان تنها یک لطف در حقشان می‌کردند بالای سرشان می‌ایستادند تا بعد از این کار خلاصشان کنند تا زجر کش نشوند. می‌گویند من هم هاراگیری کردم اما خودم معنایش را نمی فهمم. نه ارباب مرده بود، نه شکست خورده بودم، نه مسئولیتی را نا‌درست انجام داده بودم.
"اصلا شکست خوردن یعنی چی؟ " این را خودم خطاب به خودم می گویم بگذارید کمی فکر کنم، احتمالا همین است آنها فکر می کنند من شکست خورده‌ام وقتی اشتباه کردم و فهمیدم که اشتباه است با خودم همان کاری را کردم که یک سامورائی شریف می‌کند، اما اصلا این مرام های شرقی پهلوانی و شرافت و این حرفها به دلم نمی چسبد که نمی چسبد! راستش می‌خواستم اشتباه نکرده باشم یعنی به خودم بگویم که اشتباه نکردم، می‌شود همه چیز را درست کرد یا شاید می‌خواستم او را خودکشی کنم.
"برمی‌گردم تا دو ماه دیگر، این نهایتش است!" این جمله را من خطاب به شورایی خانواده می گویم که جمع شده اند تا در مورد آینده من تصمیم بگیریم یا نه بهتر بگویم تصمیم بگیرند اما نمی دانند من از دو ماه قبل تصمیمم را گرفته ام این دو ماه هم محض آبرویی است که فکر می کند اگر حالا نروم همان به خطر می افتد، دو ماه می مانم تا آب ها از آسیاب بیفتد. اما دو ماه هم نمی شود آب های من قبل دو ماه از آسیاب می افتد و باز همان شورا می گوید تا دسته گلی به آب ندادی برگرد که آبرویی دوباره نرود. نمی دانم این رودخانه بزرگ آبرو از کجا سرچشمه می گیرد که هر طرفش را بگیری راه می افتد و باز همان شورا نمی داند که من از قبل می دانستم روی پیشانیم چه نوشته اند.
همان لحظه ای که فهمیدم اشتباه کرده ام پیشانیم را خواندم می دانید پیشانی من از آن پیشانی های بلند است نه که فکر کنید بختم بلند است ها، نه ! پیشانیم بلند است و احتمالا روز نامه نویسی فرشته خانم یا جناب فرشته‌ای که مسئولیت را بر عهده داشته هر چه نوشته دیده تمام نمی شود این کاغذ نمای لامذهب برای همین جاهایی که حواس کسی نبود کلی چرند و پرند قاطی پیشانیم کرده برای همین است که یک خط در میان ریپ می‌زنم، یک روز خوبم و 100 روز بد! بعضی جاها را هم از روی خط قبلی کپی کرده آخر مسئول امتحانات که نداشتند فکر می‌کردند مگر می شود فرشته هم جر بزند که روی پیشانی ما....! برای همین یک اتفاق ساده در زندگی من هر از چند گاهی هی تکرار می شود آنهایی هم که همین مشکل را دارند مثل من دچار تکرار نویسی هستند. و من این پیشانی را خواندم و رو دست زدم به همه‌، طوری وانمود کردم که برنامه ی هاراگیری را خودم چیدم مسئله اینجاست که هیچ چیز دست من نبود فقط وانمودکردم که دست من است اما برنامه را از قبل چیده بودندبرایم. احتمالا همان فرشته جلد اول "تاریخ تمدن" را تازه می خواند و از کلمه هاراگیری خوشش آمده بود و خواسته بود آن را به طور دیگری یک جای دیگر تکرار کند که از فرمان خدا هم کج نرفته باشد برای همین چپاندش روی ناسیه ما که کمی روشنفکرانه تر و متفاوت تر به نظر بیاید من که از این چیزها سر در نمی اورم فقط این را می دانم که انها با یک کیمونوی رنگ روشن هاراگیری می کنند و من با یک لباس سفید فاخر این کار را کردم. البته از قبل هم گفتم که من قبول ندارم هارا گیری بود ها.برای همین است که امروز می توانست روز خوبی باشد اما نشد....!
عیبی ندارد امروز جیم می زنم به بچه ها می گویم با یکی از رفقای قدیمیم قرار دارم مانتوی رنگ روشن و روسری سپیدم را سر می کنم به همان کافی‌شاپی می روم که گاه‌گاهی برای رفع دلتنگی روی یکی از صندلی‌هایش می‌نشیم خدا کند خلوت باشد بایک شاخه گل و یک جعبه کوچک کادو می روم وقتی پیش‌خدمت آمد می گویم منتظر کسی هستم دیر سفارش می دهم شمع روشن را فوت می کنم و رو به خودم می گویم خانوم کوچولوی من اولین سالگرد هاراگیریت مبارک!

«رها امینی»

۷ نظر:

fs.khoshhal[at] gmail.com گفت...

تازگی ها دلم می خواهد بنشینم و دیگران را نظاره کنم. من هیچ نسبتی با دیگران پیدا نمی کنم. هرچقدر سعی می کنم تا به خودم بقبولانم که انسان موجودی اجتماعی ست٬ هیچ دلیلی برای خودم نمی یابم٬ هیچ دلیلی. شاید بهتر باشد دلیلی برای خودم بتراشم...
امروز مطمئن نیستم که "وطن" باید جایی باشد که بتوانم از جانم برایش مایه بگذارم. مطمئن نیستم که "وطن من" بهترین یا زیباترین جای روی زمین است. مطمئن نیستم که نظر خداوند، تنها معطوف به "وطن من" باشد یا لطفش بیشتر از جاهای دیگر شامل حال ما باشد. فکر نمی کنم اگر روزی بخواهم از این کشور بروم حتماً مقداری از "خاک وطن" را در کیسه با خودم ببرم و به بوی آن در غربت مست شوم. با این همه، چیزی من را به این محدوده ی جغرافیایی ربط می دهد که نمی گذارد ترکش کنم:

تمام خاطرات من در این سرزمین شکل گرفته، این جا به دنیا آمده ام، بزرگ شده ام، آواز مردمانش را با گوش هایم شنیده ام و بوی خانه هایش را وقتی به هنگام ظهر از کنار دیوارها می گذرم در مشام دارم، با پاهایم راه رفتن را روی زمینش یاد گرفته ام و تمام زخم هایم را بعد از زمین خوردن روی سنگلاخش تجربه کرده ام، در این کوچه ها و زیر سایه ی این درخت ها زندگی ها کردم و کسانی را که دوست داشتم از دست داده ام ...
در همین خاک چه خون ها که ناحق ریخته شد و سکوت های خفقان آوری که روح ت را خراش می دهد و تو می مانی و یک دنیا درد و جای خالی دوستان..
دریغ از شهرهای بی عشق اش که هر روز درانفجار نفرت هایشان متلاشی می شوند. لعنت بر بزرگترهای این شهرهای بی تفاوت ، بر مهربانی های دهشت بارشان ، بر دوستی های یخ زده ی شان ، بر تقدیر کودکان این شهرها که همچون باتلاقی بی ترحم همه را در خود می بلعند...

هرشب دعايي مي كنم

به اميد اينكه بهشتي وجود دارد

اما هر روز گيج تر مي شوم

از اين كه انسانهاي پاك تبديل به گناهكاران مي شوند

همه قهرمانان و اسطوره هايي كه از كودكي مي شناختم

به پاي بت هاي فريبنده افتاده اند

و حس مي كنم درونم تهي شده

مي ترسم از اينكه اعتقادم را از دست بدهم



راه را نشانم ده ، راه را نشانم ده

امشب مرا به رود پاكي ببر و جسمم را از غفلت شستشو بده

لطفاً راه را نشانم ده



هنگامي كه آهسته به خواب ميروم

براي لحظه اي روياها مقدس هستند

چشمانم را مي بندم و مي دانم صلح وجود دارد

در دنيايي كه از كينه و عداوت پر شده

سپس هر صبح از خواب بيدار مي شوم و اخبار را روشن مي كنم

تا اينكه ببينم خيلي از اين جا كه هستيم دور شده ايم

همچنان اميدوارم براي نشانه اي

خيلي مي ترسم ، نخواهم فهميد

راه را نشانم ده ، راه را نشانم ده

امشب مرا به كوه ببر و پريشاني ام را از من بگير

و راه را نشانم ده



اگر نوري ببينم ، بايد باور كنم ؟!

بگو چگونه خواهم فهميد



راه را نشانم ده ، راه را نشانم ده

امشب مرا به رود پاكي ببر و جسمم را از غفلت شستشو بده



راه را نشانم ده ، راه را نشانم ده

به من قدرت و جرأت بده

و لطفاً راه را نشانم ده



و هر شب دعايي مي كنم

به اميد اينكه بهشتي وجود دارد




به امید آزادی..

الدوز گفت...

جناب علیزاده،من قادر نیستم نوشتۀ فوق را نقد کنم. چرا که من زمانی از یک داستان لذت می برم که مرا ببرد و حالا حالاها هم باز نگرداند. کلاً با این داستان های کوتاهی که نمی دانم، زادۀ اینترنت هستند یا از کی در ادبیات ما باب شدند که نه مثل داستان کوتاهای هفت هشت صفحه ای هستند و نه مثل مینی مال های هفت هشت جمله ای، ارتباط لازم را برقرار نمی کنم. حال من نمی دانم شما فرصت این که نگاهی به وب من بیاندازید و مرا در راستای کم و کاستی های خودم راهنمایی کنید را دارید یا خیر؟ اما چنانچه این گونه نیز نشد، لطف کنید و درهمینجا بگویید آیا این گونه کوتاه نوشتن نیاز جامعۀ امروز ماست و پرگویی های من در داستان نویسی از حوصله خواننده پرمشغله این روزگار خارج است، یا خیر و من می توانم سبک موردعلاقۀ خود را دنبال کنم؟

http://baaran-m.blogfa.com/ گفت...

ahange zamineye weblogetoon zibast va mano be a'amaaghe khatereha mibare

علی منفرد گفت...

همه سخنم ,
به وجه (کبریا) , می آید ,
همه , دعوی می نماید !

(( حضرت شمس ))

Unknown گفت...

الدوز عزیز سلام
من فعلن در مسافرت هستم. و دسترسی من به اینترنت بسیار سخت و چند دقیقه ای است. قول می دهم سر فرصت بیایم و درباره داستانت بنویسم.
راستش داستان کوتاه زاییده اینترنت نیست و هر آن چه تو به عنوان داستان در اینترنت می خوانی هم داستان نیست با تمام مولفه هایی که یک داستان کوتاه دارد.
داستانی که من در این پست از خانم رها امینی گذاشته ام به نظر من یک طرح است و هرگز به داستان تبدیل نشده است اما گمان من این است باید فرصت داد بنویسند و نقد شوند تا قلمشان پویاتر شود.
من خودم عاشق داستان بلند هستم.
هر کدام از این ژانر ها جای خودش را دارد.
دیگر زندگی همین است دیگر
سال ها دل طلب یاس نو از ما می کرد
رای دادیم و جهان قسمت ما کیهان کرد

شازده کوچولو گفت...

وبلاگ زمین انسانها به روز شد

fadayemam@hotmail.com گفت...

بنام خدا
ای برادران و خواهران، سی‌ سال انقلاب و از خود گذشتگی آخرش همین ؟ نمیتونم باور کنم که اینطور که با مردم رفتار میکنند با اصول اسلامی توافق داشته باشد . اینطور که به نظر میاید روز سالگرد انقلاب ما باید دوباره روی بام برویم تا ارزشهای این انقلاب را به خاطر خودمان و رهبرآنمان یاداوری کنیم که آیا انقلب اسلامی یعنی این ؟ تا وقتی‌ دیر نشده رهبران ما باید بیدار شوند که این طرز رفتار با ملت مسلمان واقعا غیر اسلامی هست خداوند از ظلم احدئ نخواهد گذشت . الله و اکبر ، الله و اکبر ، الله و اکبر