۱۳۸۸/۱۲/۰۸

25 اوت 1983 خورخه لوييس بورخس


درود بر مهربان ياران

براي اين پست استاني از بورخس را برايتان مي گذارم.

بعضي از دوستان گفتند چرا به سريال تلويزيون گير دادي!

گير ندادم شما جاي من بوديد چه مي كرديد .

مثلن همين امروز شنبه حدود ساعت هفت و نيم يا هشت يك سريالي شبكه سه داشت پخش مي كرد.

من ده دقيقه اش را ديدم. ماجراي يك خانمي بود كه از خارج آمده بود و يك بنگاهي مي خواست سرش را كلاه بگذارد و ملك چند ميلياردي اش را بز خري كند.

يك حاجي و يك جوان هم به دنبال خانم راه افتاده بودند. اين خانم عجله داشت كه خانه اش را بفروشد و پولش را در كانادا به حسابش بريزد كه حضانت دخترش را بگيرد.

در ديالوگي اين خانم براي اينكه عمق فاجعه را نشان بدهد مي گويد: حتمن بايد اين پول را به حسابم بريزم. وگرنه دادگاه حضانت بچه را به پدرش مي دهد كه سياهپوست است و بچه را مي برد به آمريكا!

حالا شما بگوييد درباره اين تلويزيون مثلن ارزشي و راستگو ايران كه چنين جملات نژاد پرستانه اي در سريال هايش به زبان آورده مي شود چه مي توان گفت؟!

بماند اگر گير ندادند و طاقت داشتند باز هم مي نويسم...
سروش عليزاده
رشت


25 اوت 1983 خورخه لوييس بورخس
به ساعت کوچک ایستگاه که نگاه کردم، یکى دو دقیقه از یازده شب‏گذشته بود. پیاده به طرف هتل راه افتادم. حس آسودگى و بى قیدى‌ایى کهجاهای آشنا به جان آدم مى ریزد، مثل دفعات قبل به جانم ریخت. در بزرگآهنى باز بود. عمارت توى تاریکى فرو رفته بود.‏وارد سرسرا شدم که آینه‌هاى دودی‌اش تصویر گلدان‌ها را در خودمنعکس مى کرد. عجیب آنکه مهمانخانه‌چى مرا به جا نیاورد و دفتر ثبت نامرا مقابلم گذاشت. قلم را که با زنجیر نازکى به پیشخان بسته بودند ‏برداشتم.‏آن را در مرکب‌دان برنجى فرو کردم و روى دفتر ثبت نام خم شدم کهناگهان یکى از آن عجایبى را که قرار بود آن شب با آن ها روبه رو شوم دیدم.‏اسم من خورخه لوئیس، روى صفحه ثبت نام مسافران نوشته شده بود و‏جوهر آن هم هنوز کاملا خشک نشده بود.‏مهمانخانه‌چى گفت: «گمان مى‌کردم جنابعالى تازه به طبقه بالاتشریف برده‌اید.» بعد هم با دقت بیشترى مرا نگاه کرد و گفت: «معذرتمى خواهم قربان. آن یکى خیلى شبیه شما بود. شما البته جوانتر از ایشانهستید.»‏یرسیدم: «توى کدام اتاق است؟»‏جواب داد: «از من اتاق شماره نوزده را خواست.»‏ترس من هم از همین بود.‏قلم را انداختم و به سرعت از پله‌ها بالا رفتم. اتاق شماره نوزده در‏طبقه دوم بود و پنجره‌اش به حیاط درب و داغانی باز مى‌شد. ایوانى همداشت و به گمانم نیمکتى هم در ایوان بود. این اتاق بلندترین اتاقمسافرخانه به حساب مى آمد. دستگیره را چرخاندم. در باز بود. چراغ راخاموش نکرده بودند. آهسته وارد اتاق شدم و در نور تند، خودم را دیدم!‏طاقباز روی تخت آهنى کوچک دراز کشیده بودم. پیرتر بودم و جا افتاده‌تر ونحیف‌تر. چشم‌ها در چشمخانه گم شده بود. صدایش به گوشم رسید.‏صداى واقعی من نبود. به صدایى شباهت داشت که غالبا در مصاحبه‌هاىضبط شده‌ام مى‌شنوم ، صدایى یکنواخت و ملال آور.‏گفت: “چقدر عجیب است. ما دو نفریم و ما یک نفریم. ولى خوب،وجود چنین چیزی در رؤیا، واقعا جای تعجب ندارد.”‏پریشان و حیران گفتم. “پس تمام این ماجرا خواب است؟ “‏مطمئنا آخرش خواب من است.‏به شیشه خالى روى عسلى مرمرى اشاره کرد و گفت: “ولى تو هنوزراه درازى داری تا به این شب برسى و کلى خواب و رؤیا وجود دارد که‏حالا حالا منتظرت است. امروز براى تو چه روزى است؟ “‏مردد پاسخ دادم: “دقیقا نمى‌دانم، اما دیروز شصت و یکمین سالگردتولدم بود.”‏‏”وقتى تو به امشب برسى، هشتاد و چهارمین سالگرد تولدت دیروزخواهد بود. امروز ۲۵ اوت ۱۹۸۳ است.”‏با صدایى فرو خورده گفتم: “پس سال‌هاى زیادى باید صبر کنم.”‏ناگهان گفت: “براى من دیگر چیزى نمانده. هر آن در انتظار مرگ‏هستم. در چیزى حل مى‌شوم که نمى‌شناسمش و همچنان در رویاى یکهمزاد هستم. این فکر دستمالى شده را استیونسن و آینه‌ها به من القا‏کرده‌اند. “‏احساس کردم آوردن نام “استیونسن “، در واقع نوعى آخرین وداعاست و نه تلمیحى فخرآمیز. من او بودم و این را خودم خوب فهمیدم. حتیحساس‌ترین لحظه‌های تأثرانگیز هم نمى‌تواند آدم را شکسپیر کند تا به ‏خلق و ابداع عبارات به یاد ماندنى دست بزند.‏براى آنکه موضوع صحبت را عوض کنم گفتم: “من مى‌دانم که سر توجه بلایى می‌آید. در همین محل ، توى یکى از اتاق هاى پایین، داستان اینخودکشى را به صورت چرکنویس شروع کردیم. “‏به آرامى- انگار دنبال رد خاطراتی گنگ مى گشت- گفت: “بله ،مى فهمم. ولی هیج ربطى ییدا نمى‌کنم. در آن متن چرکنویس، من بلیت ‏یک سره‌اى خریدم به مقصد “اندروگ”. توى هتل “لاس دلیسیاس ” به اتاق ‏شماره نوزده، آن ته ته، رفتم و دست به خودکشى زدم. “‏گفتم: “به همین دلیل الان من اینجا هستم. “‏‏”اینجا؟ ولى ما همیشه اینجا هستیم. اینجا من خواب تو را مى بینم.‏توى آپارتمان “کایه ماییو”. اینجا توى اتاقى جان مى دهم که اتاق مادر بود. “‏سعى کردم به یاد نیاورم و خودم را به آن راه بزنم. تکرار کردم: “اتاقمادر. من خواب تو را در اتاق شماره نوزده مى بینم. طبقه بالا. “‏‏”کى خواب کى را می‌بیند؟ من مى دانم که خواب تو را مى بینم. امانمی‌دانم تو هم خواب مرا مى‌بینى یا نه؟ هتل اندروگ، سال‌ها قبل ویرانشد. بیست سال، شاید هم سى سال پیش. کسى چه مى‌داند؟! “‏در مقام دفاع برآمدم و گفتم: “من خواب مى‌بینم. “‏‏”اما تو هنوز نمى‌دانى که مسأله مهم، کشف این مطلب است که آیافقط یک نفر خواب مى‌بیند یا هر دو؟! “‏‏”من بورخس هستم که اسم تو را توى دفتر ثبت نام مسافرها دیدم و به إین اتاق آمدم. “‏‏”بورخس! منم که در “کایه ماییو” در حال احتضارم. “‏لحظه‌اى سکوت افتاد. بعد، آن دیگرى کفت: “بیا خودمان را به معرضامتحان بگذاریم. سخت‌ترین لحظه زندگى‌مان کى بوده است؟ “‏به طرف او خم شدم و هر دو در یک زمان لب به سخن باز کردیم.‏مى دانستم که هر دومان دروغ مى گوییم. لبخندى محو و بى‌رنگ چهره پیراو را روشن کرد. حس کردم که لبخند او به نوعى بازتاب خنده خود من‏است.‏گفت: “ما به هم دروغ گفتیم. چون خودمان را یکى نمى دانستیم و دوتامى دانستیم. حقیقت این است که ما دو نفریم و در حقیقت، یک نفریم. “‏صحبت‌هاى ما کم کم مرا مى‌آزرد. این را به او گفتم. بعد هم اضافهکردم: “خوب ببینم، تو که در ۱۹۸۳ هستى، نمى خواهى چیزى از ‏سال‌هایىکه در پیش رو دارم بروز بدهى؟ “‏‏”بورخس بیچاره ى من! چه بگویم؟ همین بدبختى که به آن خوکرده‌ای، ادامه خواهد یافت. در این خانه تنها زندگى خواهی کرد. کتاب‌هاىبدون حروف و مدال سوئدنبرگ و جعبه چوبی با آرم صلیب فدرال.‏نابینایى، تاریکى نیست. شکلى از تنهایى است. به ایسلند بر مى‌گردى. بهسرزمین یخ. “‏‏”ایسلند! سرزمین یخ دریاها! “‏‏”در رم از اشعار “کیتس ” مى‌خوانى که نامش، مثل نام همه، بر آبنوشته شده. “‏‏”من هیچ وقت به رم نرفته بودم. “‏‏”چیزهاى دیگرى هم هست. تو بهترین شعرها را خواهى سرود. یکمرثیه بلند بالا. “‏‏”مرثیه برای”…‏جرأت نکردم اسم او را ببرم.‏‏”نه او بیشتر از تو عمر مى کند. “‏در سکوت نشستیم و او ادامه داد: “تو کتابى مى نویسى که سال‌هارؤیای آن را در سر مى‌پروراندیم. حدود ۱۹۷۹ متوجه مى شوى که این به‏اصطلاح آثارت هیج چیز نیست، جز توده‌اى طرح و قلم اندازی‌هاى متفرقه.‏آن وقت دلت مى خواهد به وسوسه‌هاى بیهوده و خرافاتى تن در دهى که‏بزرگ‌ترین کتاب خودت را بنویسى. همان خرافه‌اى که بر “فاوست ” گوته ،‏”سالامبو” و “اولیس ” سایه افکنده. جالب آنکه من صفحه‌هاى زیادى را پرکرده‌ام. “‏‏”آخرش هم مى فهمى که نتوانسته‌اى از عهده بر بیایى. “‏‏”خیلى بدتر. من فکر مى‌کردم به معناى واقعى کلمه یک شاهکار است.‏نیت خیر من از یکى دو صفحه اول تجاوز نکرد. در صفحات دیگر هزارتوهاى درهم تنیده‌اى آمدند مثل، کارد، مردى که خود را رؤیا مى پندارد،سایه‌اى که خود را واقعى مى‌داند، ببرهاى شب، منازعه‌اى که به خونمى انجامد، “خوان مورانیا” که بینایى اش را از دست مى دهد و از هستى‏ساقط مى شود، کشتى‌ایى که از ناخن مردگان درست شده، و زبان ‏انگلیسىکهن که روزگارى دراز راجع بوده است.‏بدون طعنه و کنایه گفتم: “من هم آن موزه را مى شناسم. خیلى خوب. “‏‏”خاطرات دروغین که هست، علم الاعداد، فن نثر نویسى، تناسبناقصى که منتقدین شادمانه کشف مى کنند. نقل قول‌هایى را هم که ‏هموارهدو پهلو نیستند، باید به آن اضافه کرد. “‏‏”این کتاب را منتشر هم کرده‌اى؟ “‏‏”وسوسه شدم که آن را از بین ببرم، با آتش. سرانجام آن را در مادریدبا اسم دیگرى منتشر کردم. همه گفتند یکى از مقلدین عوام بورخس کهعیبش آن است که بورخس نیست، به تقلیدى سطحى از الگوى خودپرداخته است. “‏گفتم: “تعجبى ندارد. هر نویسنده‌اى آخرش مرید کم عقل خودشمى شود. “‏‏”آن کتاب یکى از راه‌هایى بود که امشب مرا به اینجا رساند. درباره ‏بقیه، تحقیر کهنسالى، اطمینان از گذراندن همه روزهاى ییش رو… “‏گفتم: “من آن کتاب را نمى نویسم. “‏گفت: “مى نویسى! خوب هم مى نویسى. حرف‌هاى من که حى وحاضر است. تنها خاطره‌اى به جای خواهد گذاشت. “‏لحن خشن و یکسونگرانه او که بى‌تردید همان لحنى بود که درکلاس درس از آن استفاده می‌کردم، مرا مى‌آزرد. این واقعیت که ما هر دویکى بودیم و همدیگر را تداعى مى کردیم مرا آزار مى داد. از اینکه مى‌دیدماز مزیت مصونیتى که رو به موت بودن به او مى‌بخشید، اینقدر بهره مى بردعاصى مى شدم. از سر لج کفتم: “راستى، مطمئنى که به زودى مى ‏میرى؟ “‏گفت: “بله! آرامشى گوارا و راحت جانى حس مى‌کنم که ییش از این‏نمى‌شناختم. نمى‌توانم براى تو توضیح بدهم. براى آنکه بفهمى باید تجربه ‏کنی. چرا از حرف‌هایی که مى زنم اینقدر آزرده شده‌اى؟ “‏‏”آخر ما خیلى به هم شباهت داریم. من از قیافه تو که کاریکاتور من‏است، بیزارم. از صدای تو که تقلید ناشیانه صداى من است حالم به هم‏مى خورد. از جمله‌پردازى‌هاى دلجویانه ات که مال من است بدم مى آید. “‏دیگرى گفت: “من هم همین طور. به همین دلیل هم تصمیم گرفته‌امخودم را بکشم. “‏پرنده‌اى در خیابان آواز خواند.‏دیگرى گفت: “این، آخرین بود. “‏با حرکتى مرا به سوى خود خواند و با دست‌هایش دست‌هاى مراگرفت. کمى پس کشیدم. می‌ترسیدم که ناگهان هر دو دست به یک دستبدل شود. گفت: “خویشتنداران به ما آموخته‌اند که از ترک این دنیا سر بازنزنیم. دروازه‌هاى زندان عاقبت گشوده شده است. من همیشه به زندگى بااین دید نگاه کرده‌ام. اما ترس و هراس و بزدلى‌ام پای مرا مى‌لرزاند. دوازدهروز ییش، در لاپلاتا، سخنرانى‌هایى ارایه کردم درباره ى ششمین کتاب‏”انید”. وقتى یکى از ابیات هشت هجایى آن را تکرار مى کردم، ناگهاندریافتم که کدام راه را باید پیش بگیرم. فکرهایم را کردم. از آن لحظه بهبعد آسیب‌پذیر شده‌ام. سرنوشت من به تو تعلق خواهد گرفت و اینمکاشفه ناگهانى را، در میانه ابیات لاتین “ویرژیل ” خواهى یافت و اینگفت وگوى پیشگویانه را که در دو مکان و دو زمان جدا از هم صورت‏مى‌گیرد، فراموش خواهى کرد. وقتى دوباره خواب آن را ببینى، تو همانىمى شوی که من الان هستم و من رؤیاى تو خواهم بود. “‏‏”فراموش نمى‌کنم و فردا در اولین فرصت آن را روى کاغذ مى آورم. “‏‏”نه، در عمق ضمیرت ته‌نشین خواهد شد ، وراى موج رؤیاها. وقتىآن را مى‌نویسى باورت خواهد شد که داستانى خیالى مى نویسى. فردانخواهد بود. چند سال فرصت دارى و باید صبر کنى. “‏از حرف زدن باز ماند. متوجه شدم که مرده است. به یک معنى، منهم با او مردم. نگران و مضطرب روى بالش خم شدم، اما هیچ کس رانیافتم.‏از اتاق بیرون زدم. بیرون هیچ حیاطى نبود، از پلکان مرمرى هم اثرىنیافتم. نه هتل آرامى دیدم، نه اوکالییتوسى، نه مجسمه و تاقى. نه ‏فواره‌اىبود و نه دروازه خانه ى ییلاقى در “اندروگ”. بیرون، رؤیاهایى دیگر بودکه انتظار مرا مى‌کشید.‏
منبع : کتاب زن وسطی ، ترجمه اسدالله امرایی

۱۳۸۸/۱۲/۰۵

سال هاي مشروطه


درود بر مهربان ياران

پوزش بابت تاخير در به روز كردن وبلاگ

راستيتش اين قدر حرف توي ذهنم براي نوشتن موج مي زند كه نگو و نپرس اما دريغا دريغ كه نمي تواني به راحتي افكار و اندبشه هايت را با ديگران به اشتراك بگذاري.

در ابتدا مي خواهم از دوستاني كه داستان و مقاله برايم ارسال مي كنند تا در سايت چند زبانه ماه مگ به چاپ برسد تشكر مي كنم.

اما بايد به عرض برسانم كه لطف نماييد نقد ها و داستان ها و مقالات خود را در باره ادبيات و يا فلسفه و سياست و يا هر چيز ديگري كه فضايي در سايت ماه مگ به آن اختصاص داده شده است را به ادرس مندرج در سايت بفرستيد و نه به ايميل من.

مطمئن باشيد حتمن به دست من خواهد رسيد و يا حتمن به دست دبير هاي ساير بخش ها خواهند رساند.
اما اگر باز هم فكر مي كنيد كه مطالب را ابتدا براي من بفرستيد هيچ مانعي ندارد و حتمن آن را به ماه مگ خواهم فرستاد با يك توصيه نامه رفاقتي.
به زودي البته شايد تغييراتي در شكل و قالب سايت ايجاد شود. (خوشگل تر شود)
در ضمن دوستاني كه مايلند وارد ماه مگ شده و از فيلترينگش بگذرند از اين ادرس وارد شوند
كليك كنيد ------------

http://s291466947.onlinehome.us/

موضوع ديگري هم كه حتمن بايد بنويسم و گرنه منفجر مي شوم اين است كه سريالي دارد از صدا و سيماي دروغ گو ايران پخش مي شود به نام "سال هاي مشروطه" به روايت شخصي به نام ورزي

آقاي ورزي مي دانم تو وتهيه كننده ات سوراخ دعا را پيدا كرده ايد و خوب داريد به جاي نرم فشار مي دهيد و پول در مي اوريد.
توي دلتان مي گوييد من دنبال پول هستم و بقيه به شومبول پسرهايمان.
اما مطمئن باشيد تاريخ مشروطه در تاريخ ثبت است. تمام اعمال خائنين و وطن پرستان كشور هم به درستي در تاريخ ثبت شده است است و قابل انكار نيست.

چه آن ها كه بر دار شدند و از نوه هايشان كيا نوري ها و ... روييدند. و چه آزادي خواهاني كه خون دادند تا نهال آزادي را برويانند.

و روياندند. صد و سه سال است كه ملت ايران دارد براي آزادي مي جنگد و خون مي دهد.

امثال شما كلاغ ها و اربابان سياه دلتان نمي توانيد يك تاريخ را تحريف كنيد و در سريال هايتان به اقليت هاي مذهبي توهين كنيد و رو سفيد باقي بمانيد.
زهي خيال باطل
خواندن اين لينك را به شما توصيه مي كنم

سروش عليزاده
اسفند هشتاد و هشت
رشت

۱۳۸۸/۱۱/۲۴

عكس فرياد ايراني







عکس فریاد ایرانی بهترین عکس مطبوعات جهان شد.


عکسی از یک زن ایرانی در حال فریاد اعتراضی بر پشت بام خانه خود، برنده «جایزه عکس مطبوعات جهان» سال ۲۰۰۹ شد.
این عکس که توسط عکاس ایتالیایی، پیترو ماستورتزو گرفته شده بدین‌وسیله به عنوان بهترین عکس مطبوعاتی جهان در سال ۲۰۰۹ شناخته شد.
این عکس برای نشان دادن روایتی از فریادهای ایرانیان از پشت بام‌ها و بالکن‌ها در شب‌های پس از انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۲ ژوئن استفاده شده بود.


۵٬۸۴۷ عکاس با ارائه ۱۰۱٬۹۶۰ عکس در این رقابت شرکت کردند و ۶۳ عکاس از ۲۳ کشور در ۱۰ رشته برنده جوایزی شدند.
ماستورتزو ۲۹ ساله تنها سه سال است به طور حرفه‌ای به عکاسی روی آورده‌است. وی در تاریخ ۲ ماه مه جایزه ده‌هزار یورویی خود را در آمستردام دریافت می‌کند.
آیپری کارابودا اِکِر، رئیس هیأت داوری عکس‌های ۲۰۰۹، درباره این تصویر می‌گوید:«این عکس آغاز چیزی را نشان می‌دهد، آغاز یک داستان عظیم را. این عکس به اخبار عمق می‌دهد. این عکس هم از نظر بصری و هم از نظر احساسی بر فرد تأثیر می‌گذارد.»
کیت ادواردز، یکی دیگر از اعضای هیأت داوری می‌گوید:«این عکس یک حس قوی جو، تنش، ترس و در عین حال خاموشی و آرامش را در خود دارد و به این خاطر از گزینه‌های اصلی انتخاب شد.»
شمار زیادی از معترضان به نتایج اعلام شده انتخابات در شب‌های گوناگون همواره شعارهایی علیه دولت سر داده‌اند که این امر شب گذشته، پس از تظاهرات ۲۲ بهمن نیز تکرار شد. میرحسین موسوی یکی از رهبران معترضان، پیش‌تر از هواداران خود خواسته بود تا با سر دادن شعار «الله اکبر» در پشت بام‌ها اعتراض خود به وضعیت موجود را نشان دهند. میرحسین موسوی در روزهای پس از انتخابات در بیانیه‌ای از هوادارانش خواست تا خانه‌های خود را برای سازماندهی اعتراضات «قبله» قرار دهند.
نیروهای دولتی در جریان هفته‌های پس از انتخابات با ....


«عکس مطبوعات جهان» یک سازمان ناسودبر و مستقل در آمستردام هلند است که در سال ۱۹۵۵ تأسیس شد و همه ساله بزرگ‌ترین و معتبرترین مسابقه عکس مطبوعاتی جهان را برگزار می‌کند.


منبع:lemonde.fr