درود بر مهربان ياران
نظام الدين مقدسي از دوستان خوب من است.
داستان را هم خوب مي شناسد و خوب هم مي نويسد.
از دوستان من در استان فارس است.قبل از من دوست بسياري از شما مهربان ياران بوده و هست .
به بسياري از وبلاگ ها با تداوم سر مي زند و به نقد بدون تعارف و گاهي خشن هم مي پردازد.
من او را با همين ويژگي به قول خودش نقد سلاخانه دوست دارم و پذيرفته ام.
حال شما هم دعوت هستيد براي نقد بدون پروا و سلاخانه از داستان بي چيزي نوشته نظام الدين مقدسي
با احترام و درود
سروش عليزاده
وبلاگ هاي نظام الدين مقدسي داستان داستان داستان و ضد ادبيات
بی چیزی نوشته نظام الدين مقدسي
فقط ممد میدونست من کجا خودمو پنهون کردم از چشم مردم . همونم بود که برام خبر می آورد . اونروز هم منتظر شدم تا ساعت نه شب شد . اومد . ولی خبری داد که اصلا منتظرش نبودم . اول چراغ قوه رو گذاشت رو ي تلوزیون .بعد همانطور که میرفت طرف رو شويي سلام کرد . من سیگارمو پک زدم . بی خیال همه چی بودم . سلام کردن و علیک گفتن هم دیگه از یادم رفته بود یا اصلا واسم مهم نبود .
محمد با حوله ای که بین دستاش له و لورده میشد و دوباره صاف میشد اومد و نگام کرد . چشاش مث هر شب نبود . گفتم : ای ول . جین پوشیدی . ببینم شلوارو . اومد جلوتر . نشست . شلوار جین نوی پوشیده بود . گیرم دزدیده بود یا هر چی ولی خوشم اومد . یه جور حالت یادآوری هم اومد و رفت . آخه روزایی داشتیم و بحث می کردیم کدوم شلوار دختر کشه . پارچه ای . جین . چه رنگی ؟ همیشه هم جین دکمه ای بود . ولی شلوار جین که از جلو دکمه میخورد کم بود و گرون . این بود که زدیم تو خط کف رفتن . حالا جینی که مممد جون پوشیده بود یه جورایی فرق داشت . با دست رو شلوارش دستی کشید و گفت : رحمان برگشته پسر . رحمان خودمونو میگم . هنو نرسیده رفته سراغش . اینو گفت و سرشم بلند نکرد . عینهو خبر مرگ مادرمو آورده باشه رفت تو لک . چیزی نمیگفتم معذرت خواهی و این چیزا هم میکرد . سیگارمو وسط سینی وامونده و کثیف چای له کردم . لبها رو محکم رو هم فشار دادمو و دود رو از بینی دادم بیرون . کمرمو از پشتی کندمو و خم شدم جلو . گفتم : خب . که رحمان بی چیز قرتی بازی هم بلده . حالا کتی چی گفته ؟ محمد سرشو کج کرد یه طرف . انگاری اونطرف کتی باشه و داره نگاش میکنه که بشنوه چی گفته . بعد گفت : خب رحمان هر چی نباشه رفته درس خونده . تو چی ؟ درس خوندی یا آبر و داری کردی واسه کتایون ؟ معلومه که گفته آره . گاهی وقتا از ممد میترسیدم . انگاری طرف من نبود اصلنی . حرفاشم جوری میزد که آدم از شلغم بودن خودش تو معرکه ی عشق و غیرت و این چیزا چیزا دردش میومد . منم گفتم : انگاری حالیت نیس رفیق .کتی آبجی منه . من نمیزارم آـبجیمو یه تخمه حرومی مث رحمان ورداره ببره جوون مرگش کنه . حالیته ؟ . بلن شدم رفتم تو آشپزخونه . دو تا اتاق تو کارخونه ی یخ سازی دور از شهر گیر آورده بودم و و روز و شبمو توش حروم می کردم . اجارشم نمیدادم . ممد با صاحب کارخونه یه رفاقتی داشت . در یخچال یه نفره ی نیم متریو واز کردمو . چیزی نداشت . درشو محکم کوبیدم . در دیگو که قل قلش هوا بود باز کردمو با چاقو یه سیب زمینیو نشونه رفتم . انگار شکم رحمانو بخوام بزنم محکم زدم . پخته بود . اونا رو با نون و نمک و آب آوردم . ممد با گوشی موبایلش ور میرفت . نشستم گفتم : ول کن ماسماسکو . حرف بزن بینم . چی شده کتی عاشق رحمان شده ؟ غلط نکنم حرف پول موله نه ؟ ممد همونجور با گوشی ور رفت ولی یه لحظه گوشیو غلاف کرد بین پاهاش و به من نگاه کرد . نمکدونو ورداشتم که گفت : خواهرته دیگه . خب پس چرا اینجا تمرگیدی . من که دارم میگم رحمان اومده و خواستگاریم کرده . گفتم : پلیسا. ممد تند شد . دستشو تو هوا تکون داد . شکلکمو در آورد و یه جوری گفت پلیسا که یه مادر مرده فقط بلده بگه . بعد گفت : کدوم پلیسا بدبخت . مگه حالیت نیست . تغعطیلات نوروزه ها . همشون رفتن . اون یکی دو تا هم فقط نگهبونی میدن . میتونی بیای بیرون . هیچکی نمیفهمه . سینی رو هل دادم جلوتر . ممد هم دست کرد تکه نونی ورداشت و دوباره همون حرفا رو زد . دلم یه جورایی داشت رضا میداد که برم بیرون ولی گفتم : نه . مردم چی . هم دیدن که من قبر امامزاده رو کاویده بودم واسه زیر خاکی . دشمنمن دیگه . ممد لقمه دومش یا سومشو گرفت و نمک دونو ورداشت : آره پسر . همه فهمیدن . ولی تو شهر پخشه که قبر امامزاده هیچ استخونی نداشته . پخشه که مردم یه جورایی شک کردن . خندم گرفت و هیق و هیق کردم . کمی آب خوردم . مزه ی نمک از تو دهنم رفت . گفتم : لابد امامزاده بی استخون بوده دیگه . ولی هر چی بود واسه من یه بهشت ارزش داره . میتونم با زیر خاکیاش یه شهر و بخرم ممد . وقتی گفتم ممد دستمو محکم کوبیدم رو پام و بلن خندیدم . ولی ممد تو فکر بود . گفت : زیر خاکی مهمتره یا کتایون . فکر کردی تو ؟
ممد یه جورایی راس میگفت . باید به داد آبجیم میرسیدم . اگه یه بله گفته باشه تا آخرش میره . منم اینجا بشینم تا زیر خاکیها رو پول کنم دو سه ماهی علاف خداییم . .
محمد با حوله ای که بین دستاش له و لورده میشد و دوباره صاف میشد اومد و نگام کرد . چشاش مث هر شب نبود . گفتم : ای ول . جین پوشیدی . ببینم شلوارو . اومد جلوتر . نشست . شلوار جین نوی پوشیده بود . گیرم دزدیده بود یا هر چی ولی خوشم اومد . یه جور حالت یادآوری هم اومد و رفت . آخه روزایی داشتیم و بحث می کردیم کدوم شلوار دختر کشه . پارچه ای . جین . چه رنگی ؟ همیشه هم جین دکمه ای بود . ولی شلوار جین که از جلو دکمه میخورد کم بود و گرون . این بود که زدیم تو خط کف رفتن . حالا جینی که مممد جون پوشیده بود یه جورایی فرق داشت . با دست رو شلوارش دستی کشید و گفت : رحمان برگشته پسر . رحمان خودمونو میگم . هنو نرسیده رفته سراغش . اینو گفت و سرشم بلند نکرد . عینهو خبر مرگ مادرمو آورده باشه رفت تو لک . چیزی نمیگفتم معذرت خواهی و این چیزا هم میکرد . سیگارمو وسط سینی وامونده و کثیف چای له کردم . لبها رو محکم رو هم فشار دادمو و دود رو از بینی دادم بیرون . کمرمو از پشتی کندمو و خم شدم جلو . گفتم : خب . که رحمان بی چیز قرتی بازی هم بلده . حالا کتی چی گفته ؟ محمد سرشو کج کرد یه طرف . انگاری اونطرف کتی باشه و داره نگاش میکنه که بشنوه چی گفته . بعد گفت : خب رحمان هر چی نباشه رفته درس خونده . تو چی ؟ درس خوندی یا آبر و داری کردی واسه کتایون ؟ معلومه که گفته آره . گاهی وقتا از ممد میترسیدم . انگاری طرف من نبود اصلنی . حرفاشم جوری میزد که آدم از شلغم بودن خودش تو معرکه ی عشق و غیرت و این چیزا چیزا دردش میومد . منم گفتم : انگاری حالیت نیس رفیق .کتی آبجی منه . من نمیزارم آـبجیمو یه تخمه حرومی مث رحمان ورداره ببره جوون مرگش کنه . حالیته ؟ . بلن شدم رفتم تو آشپزخونه . دو تا اتاق تو کارخونه ی یخ سازی دور از شهر گیر آورده بودم و و روز و شبمو توش حروم می کردم . اجارشم نمیدادم . ممد با صاحب کارخونه یه رفاقتی داشت . در یخچال یه نفره ی نیم متریو واز کردمو . چیزی نداشت . درشو محکم کوبیدم . در دیگو که قل قلش هوا بود باز کردمو با چاقو یه سیب زمینیو نشونه رفتم . انگار شکم رحمانو بخوام بزنم محکم زدم . پخته بود . اونا رو با نون و نمک و آب آوردم . ممد با گوشی موبایلش ور میرفت . نشستم گفتم : ول کن ماسماسکو . حرف بزن بینم . چی شده کتی عاشق رحمان شده ؟ غلط نکنم حرف پول موله نه ؟ ممد همونجور با گوشی ور رفت ولی یه لحظه گوشیو غلاف کرد بین پاهاش و به من نگاه کرد . نمکدونو ورداشتم که گفت : خواهرته دیگه . خب پس چرا اینجا تمرگیدی . من که دارم میگم رحمان اومده و خواستگاریم کرده . گفتم : پلیسا. ممد تند شد . دستشو تو هوا تکون داد . شکلکمو در آورد و یه جوری گفت پلیسا که یه مادر مرده فقط بلده بگه . بعد گفت : کدوم پلیسا بدبخت . مگه حالیت نیست . تغعطیلات نوروزه ها . همشون رفتن . اون یکی دو تا هم فقط نگهبونی میدن . میتونی بیای بیرون . هیچکی نمیفهمه . سینی رو هل دادم جلوتر . ممد هم دست کرد تکه نونی ورداشت و دوباره همون حرفا رو زد . دلم یه جورایی داشت رضا میداد که برم بیرون ولی گفتم : نه . مردم چی . هم دیدن که من قبر امامزاده رو کاویده بودم واسه زیر خاکی . دشمنمن دیگه . ممد لقمه دومش یا سومشو گرفت و نمک دونو ورداشت : آره پسر . همه فهمیدن . ولی تو شهر پخشه که قبر امامزاده هیچ استخونی نداشته . پخشه که مردم یه جورایی شک کردن . خندم گرفت و هیق و هیق کردم . کمی آب خوردم . مزه ی نمک از تو دهنم رفت . گفتم : لابد امامزاده بی استخون بوده دیگه . ولی هر چی بود واسه من یه بهشت ارزش داره . میتونم با زیر خاکیاش یه شهر و بخرم ممد . وقتی گفتم ممد دستمو محکم کوبیدم رو پام و بلن خندیدم . ولی ممد تو فکر بود . گفت : زیر خاکی مهمتره یا کتایون . فکر کردی تو ؟
ممد یه جورایی راس میگفت . باید به داد آبجیم میرسیدم . اگه یه بله گفته باشه تا آخرش میره . منم اینجا بشینم تا زیر خاکیها رو پول کنم دو سه ماهی علاف خداییم . .
بعدشم که باید وردارم گورمو گم کنم . این نامردیو هیچکی در حق خواهرش نکرده . اونم کتی که حق داره رو برادرش حساب وا کنه . هر چن که امروزا اسم برادرشو یه جوری میبرن انگاری دزده . شش سال پیش که من و ممد و رحمان بی چیز رفتیم سربازی و اون اتفاق لعنتی افتاد فکرشم نمیکردم که رحمان بخواد به خاطر حفظ آبروش با خواهر من اینجوری تا کنه . البت که از من دلخور بود ولی نه اینکه همه ی رفاقتمونو یه جا قلع و قمع کنه با این کارش . قضیه این بود که یه روز ما رو بردن واسه یه آزمایش که ببینن چن مره حلاجیم . اولش ترس خورده بودیم که میخوان مستقیم ببرنمون جبهه . ولی ما رو بردن تو یه جای برهوت . رحمان لاغر بود و از هممون بیشتر میترسید . ما رو کردن دودسته که مثلا با هم بجنگیم و این یکی دسته خاک اون یکی رو مال خودش کنه . لامصب روز بدی بود . رحمان و ممد افتادن تو دسته ی اونوری . خب . تیر مشقی بود که بهمون داده بودن . ولی همون صداشم بد جوری گوش آدمو کر می کرد . جنگیدیدیم و نیم ساعت بعد ما تونستیم بریم اونوریا رو تسلیم کنیم . ممد دوید طرفم و گفت رحمان زخم برداشته . رفتیم دیدیم همه دورش جعمن . رفتم کنارش و فقط دیدم از وسط پاهاش خون میزنه بیرون . بردنش . منو وممد دمغ تو خوابگاه بودیم . بعد شایعه شد که رحمان بستری شه . یه ماه بعد هم گفتن دیگه نمیاد سربازی و یه معاف درست و حسابی خورده . سر در نیاوردیم چرا . تیر مشقی بود . تو اولین مرخصی رفتیم دیدنش . گفت نمیخواد منو ببینه . نمیدونم کدوم قرمساق بهش گفته بود که من زدمش . اوضاع بدریخت شد . آخه من و ممد فهمیدیم که رحمان از قافله ی مردا اومده بیرون . تیر مشقی حساب اونجاشو رسیده بو د . قسم داد به هیچکی نگیم . نگفتیم و یه ماه بعد تو سربازی با خبر شدیم که رحمان بی چیز واسه درس رفته هند . واقعا هم رفته بو د. حالا شش سال میگذره و برگشته نامرد . راست رفته خواستگاری خواهرم که مثلا تلافی کنه . کور خونده ولی . زیر خاکی سر جای خودش و لی آبجیم مهمتره .
خلاصه من و ممد نشستیم و فکرامون و جمع و جور کردیم . من که نمیتونسم به آبجیم اینا رو بگم . هیچکی نمیتونس . فقط یه راه داشت که خودش بفهمه . عینهو ما که فهمیدیم . پس باید وقتی رحمان و کتایون با هم هستن بریم سراغشون . به ممد گفتم مث سایه دنبالش کنه . قول دادم زیرخاکیا واسه اونم باشه . رفاقتش عین مرام بود لا مصب . ولی ممد بدون زیر خاکیم کارها رو ردیف میکرد . میدونسم . بالاخره یه شب رحمان ماشین تیوتای باباش رو ورداشته بود . رفته بود دم در خونه ی ما . مثل اینکه از قبل قرار داشته باشن کتایون میاد و تند سوار میشه . ممد خبر داد که کجان . تو یه جادده خلوت کنار خیابون ایستاده بود ماشین . موتور ممد جلو ماشین ایستاد و پریدم پایین . رفتم طرف ماشین . کتایون یه جیغ کوتاه کشید . من طرف کتی ایستادم ممد طرف رحمان . ممد دست کرد سوئیچ رو بیرون کشید . رحمان ماتش برده بود . کمی چاق شده بود . رو داشبور یه پاکت ونستون بو د . گفتم : رفیق چطوری ؟ رحمان سعی کرد از ماشین بیاد پایین . ممد سخت وایساد . رحمان نگام کرد . بعد دستش رو دراز کرد . یه جوری بدم اوم که دستش از کنار گردن کتی اومد طرفم . دستشو گرفتم . گفتم : مبارکه آبجی . داماده دیگه ؟ هیچی نمیخوای بگی تو ؟ کتایون گفت : هنوز عقد نکردیم . یعنی داریم حرف میزنیم . ممد گفت : با یه نامرد بی چیز ؟ گفتم: ممد بزار بگه . کتی گفت : چی میگه رفیقت ؟ رحمان گفت : راس میگه دیگه رفیقت نجسی خورده . بوی الکل میده . ممد چیزی نگفت . داشت نگاه میکرد فقط . بعد دست برد پاکت سیگار رو برداشت و و شنیدم یواشکی گفت : با اجازه رحمان بی چیز خودمون . به کتایون گفتم : یه دقه بیا پایین . کتی گفت : چه کارم داری ؟ تو شهر آبرو نزاشتی واسمون . همینطور داشت میگفت که درو باز کردم و خشن تر گفتم بیا پایین . اومد پایین . رحمان نگاه کرد . گفت : شماها چتونه ؟در رو کوبیدم و با کتایون کمی راه رفتیم . هوا دم کرده بود . کتی آرایشی هم کره بود به نسبت قبل . گفتم : دوسش داری ؟ چیزی نگفت . دوباره گفتم : پس نداری دیگه . ایستا . من هم ایستادم . تو تاریکی چشمهاش برق میزد . گفت : کجا بودی ؟ مادر همش گریه میکنه . گفتم : به درک . دارم واسه خودم کار میکنم . بعد از امامزاده رفتم پی یه کار . بر میگردم . شاهدی که نیست . کتی گفت : ولی همه میدونن که تو همیشه دور و بر امامزاده میپلکیدی . بعد خواست برگرده . گفتم وایسا و به طرف ماشین نگاه کردم . هر دو سیگار دود میکردن و یه چیزایی میگفتن . گفتم : ببین آبجی . اگه اومدم نه واسه اینه که بهت بگم ولش کن . میتونی ولش نکنی . ولی بعدش با خودته . کتی گفت : بعدش ؟ گفتم : حالا بیا . فقط گوش کن . خب ؟ پشت سرم اومد . سرمو کردم تو ماشینو و گفتم : همه چیو به خواهرم گفتم . حالا میتونی بری . کتایون کنار من گفت : چی گفتی مگه ؟ رحمان وایسا . کنار کشیدم . ولی رحمان وارفته بود دیگه و یه باره شروع کرد به گفتن که : داداشت رست میگه . ولی باور کن میخواستم هم امشب بهت بگم . کتایون در ماشین رو باز کرد . ممد گفت : آره جون خودت . رحمان گفت : خفه شو ممد . میگما . من گفتم : چیو میگی . کتایون گفت : تو میخواستی چیو امشب بهم بگی رحمان ؟ حالا بگو . رحمان با دو دست فرمونو گرفته بود . به ممد گفتم یه نخ بهم بده . خیلی وقت بود ونستون قرمز نکشیده بودم . رحمان شروع کرد .می دونستم اینجوری میشه . رحمان فکر کرده بود من مه چیو گفتم . حالا داشت واسه ثابت کردن صداقت و این حرفا با جزئیات مه چیو می گفت . همه چیو گفت . کتایون مثل جن زده ها دهانش باز بود و با هر جمله ی رحمان یه جیغ کوتاه می کشید . بعد بر و بر منو نگاه کرد . رحمان گفت : یه چیزی مونده هنوز . به خاطر رفاقت نمیگم . ممد گفت : بگو . رفاقت تمومه . من حالا ماشینو دور زده بدمو کنار ممد بودم . رحمان رو به من گفت : راس میگه ؟ گفتم : بگو . چه کار داری . رحمان گفت : تو منو زدی . همه همینو میگفتن . کتایون از ماشین اومده بود بیرون . نمیدیدمش ولی . گفتم : واسه همین خواستی تلافی کنی . نه ؟ خب . حالا برو . دیگه هم دور آبجی من خط بکش . بعد دیدم کتایون کنار جاه نشسته و گریه میکنه .
من نتونستم کسیو پیدا کنم واسه زیر خاکیا . اونا رو یه جای امن پنهونشون کردم . هنوزهم همونجان . یعنی ممد میگه همونجان . اومدم تو شهر . یه چن هفته ای کسی باهام کاری نداشت . بعد از مراسم عقد کنون ممد و کتایون به ممد گفتم وقتشه که زیرخاکیا رو آب کنیم . اینطوری میتونی زندگی خوبی داشته باشی . من هم میتونم برم و خلاص شم . بهش گفتم که همش تو ترس پلیسام . ممد قبول کرد . گفت خودش ترتیب کارها رو میده . چن وقتی گذشت . منو بازداشت کردن . بعدش محاکمه شدمو واسه هفت ماه زندانی خوردم . ولی هیچی نگفتم از زیرخکیا . بعد از اون روزها رو شمردم . ممد هفته ای دو بار میومد ملاقاتم . همیشه هم کتایون همراش بود . با حرکاتش میگفت که کارها رو جور میکنه . خیلی میخندید . فکر کردم : چقدر این دو تا خوشبخت شدن شانسکی . دو ماه که گذشت دیگه کمتر میومدن . کتی تنهایی میومد یا با مادر و میگفت که ممد کار داره . بعد یه بار مادرم گفت :دامادمون شرکت زده . یه شرکت بزرگ .
نوشته شده در تاریخ 28/5/88
نظام الدين مقدسي
خلاصه من و ممد نشستیم و فکرامون و جمع و جور کردیم . من که نمیتونسم به آبجیم اینا رو بگم . هیچکی نمیتونس . فقط یه راه داشت که خودش بفهمه . عینهو ما که فهمیدیم . پس باید وقتی رحمان و کتایون با هم هستن بریم سراغشون . به ممد گفتم مث سایه دنبالش کنه . قول دادم زیرخاکیا واسه اونم باشه . رفاقتش عین مرام بود لا مصب . ولی ممد بدون زیر خاکیم کارها رو ردیف میکرد . میدونسم . بالاخره یه شب رحمان ماشین تیوتای باباش رو ورداشته بود . رفته بود دم در خونه ی ما . مثل اینکه از قبل قرار داشته باشن کتایون میاد و تند سوار میشه . ممد خبر داد که کجان . تو یه جادده خلوت کنار خیابون ایستاده بود ماشین . موتور ممد جلو ماشین ایستاد و پریدم پایین . رفتم طرف ماشین . کتایون یه جیغ کوتاه کشید . من طرف کتی ایستادم ممد طرف رحمان . ممد دست کرد سوئیچ رو بیرون کشید . رحمان ماتش برده بود . کمی چاق شده بود . رو داشبور یه پاکت ونستون بو د . گفتم : رفیق چطوری ؟ رحمان سعی کرد از ماشین بیاد پایین . ممد سخت وایساد . رحمان نگام کرد . بعد دستش رو دراز کرد . یه جوری بدم اوم که دستش از کنار گردن کتی اومد طرفم . دستشو گرفتم . گفتم : مبارکه آبجی . داماده دیگه ؟ هیچی نمیخوای بگی تو ؟ کتایون گفت : هنوز عقد نکردیم . یعنی داریم حرف میزنیم . ممد گفت : با یه نامرد بی چیز ؟ گفتم: ممد بزار بگه . کتی گفت : چی میگه رفیقت ؟ رحمان گفت : راس میگه دیگه رفیقت نجسی خورده . بوی الکل میده . ممد چیزی نگفت . داشت نگاه میکرد فقط . بعد دست برد پاکت سیگار رو برداشت و و شنیدم یواشکی گفت : با اجازه رحمان بی چیز خودمون . به کتایون گفتم : یه دقه بیا پایین . کتی گفت : چه کارم داری ؟ تو شهر آبرو نزاشتی واسمون . همینطور داشت میگفت که درو باز کردم و خشن تر گفتم بیا پایین . اومد پایین . رحمان نگاه کرد . گفت : شماها چتونه ؟در رو کوبیدم و با کتایون کمی راه رفتیم . هوا دم کرده بود . کتی آرایشی هم کره بود به نسبت قبل . گفتم : دوسش داری ؟ چیزی نگفت . دوباره گفتم : پس نداری دیگه . ایستا . من هم ایستادم . تو تاریکی چشمهاش برق میزد . گفت : کجا بودی ؟ مادر همش گریه میکنه . گفتم : به درک . دارم واسه خودم کار میکنم . بعد از امامزاده رفتم پی یه کار . بر میگردم . شاهدی که نیست . کتی گفت : ولی همه میدونن که تو همیشه دور و بر امامزاده میپلکیدی . بعد خواست برگرده . گفتم وایسا و به طرف ماشین نگاه کردم . هر دو سیگار دود میکردن و یه چیزایی میگفتن . گفتم : ببین آبجی . اگه اومدم نه واسه اینه که بهت بگم ولش کن . میتونی ولش نکنی . ولی بعدش با خودته . کتی گفت : بعدش ؟ گفتم : حالا بیا . فقط گوش کن . خب ؟ پشت سرم اومد . سرمو کردم تو ماشینو و گفتم : همه چیو به خواهرم گفتم . حالا میتونی بری . کتایون کنار من گفت : چی گفتی مگه ؟ رحمان وایسا . کنار کشیدم . ولی رحمان وارفته بود دیگه و یه باره شروع کرد به گفتن که : داداشت رست میگه . ولی باور کن میخواستم هم امشب بهت بگم . کتایون در ماشین رو باز کرد . ممد گفت : آره جون خودت . رحمان گفت : خفه شو ممد . میگما . من گفتم : چیو میگی . کتایون گفت : تو میخواستی چیو امشب بهم بگی رحمان ؟ حالا بگو . رحمان با دو دست فرمونو گرفته بود . به ممد گفتم یه نخ بهم بده . خیلی وقت بود ونستون قرمز نکشیده بودم . رحمان شروع کرد .می دونستم اینجوری میشه . رحمان فکر کرده بود من مه چیو گفتم . حالا داشت واسه ثابت کردن صداقت و این حرفا با جزئیات مه چیو می گفت . همه چیو گفت . کتایون مثل جن زده ها دهانش باز بود و با هر جمله ی رحمان یه جیغ کوتاه می کشید . بعد بر و بر منو نگاه کرد . رحمان گفت : یه چیزی مونده هنوز . به خاطر رفاقت نمیگم . ممد گفت : بگو . رفاقت تمومه . من حالا ماشینو دور زده بدمو کنار ممد بودم . رحمان رو به من گفت : راس میگه ؟ گفتم : بگو . چه کار داری . رحمان گفت : تو منو زدی . همه همینو میگفتن . کتایون از ماشین اومده بود بیرون . نمیدیدمش ولی . گفتم : واسه همین خواستی تلافی کنی . نه ؟ خب . حالا برو . دیگه هم دور آبجی من خط بکش . بعد دیدم کتایون کنار جاه نشسته و گریه میکنه .
من نتونستم کسیو پیدا کنم واسه زیر خاکیا . اونا رو یه جای امن پنهونشون کردم . هنوزهم همونجان . یعنی ممد میگه همونجان . اومدم تو شهر . یه چن هفته ای کسی باهام کاری نداشت . بعد از مراسم عقد کنون ممد و کتایون به ممد گفتم وقتشه که زیرخاکیا رو آب کنیم . اینطوری میتونی زندگی خوبی داشته باشی . من هم میتونم برم و خلاص شم . بهش گفتم که همش تو ترس پلیسام . ممد قبول کرد . گفت خودش ترتیب کارها رو میده . چن وقتی گذشت . منو بازداشت کردن . بعدش محاکمه شدمو واسه هفت ماه زندانی خوردم . ولی هیچی نگفتم از زیرخکیا . بعد از اون روزها رو شمردم . ممد هفته ای دو بار میومد ملاقاتم . همیشه هم کتایون همراش بود . با حرکاتش میگفت که کارها رو جور میکنه . خیلی میخندید . فکر کردم : چقدر این دو تا خوشبخت شدن شانسکی . دو ماه که گذشت دیگه کمتر میومدن . کتی تنهایی میومد یا با مادر و میگفت که ممد کار داره . بعد یه بار مادرم گفت :دامادمون شرکت زده . یه شرکت بزرگ .
نوشته شده در تاریخ 28/5/88
نظام الدين مقدسي
۵۹ نظر:
با سلام خدمت سروش ونظام عزیز.جناب سروش خسته نباشی توکی می خوابی پسر اگه همه به اندازه ی تو پشتکار داشتن وضع ادبیات ما جور دیگه ایی بود.واقعن خسته نباشی.
جناب مقدسی شماهم خسته نباشید.بعد از مدت هایه داستان کوچه بازاری باهمون روایت دلچسب خوندم.من که لذت بردم.خوب از جملات محاوره استفاده کرده ای.آدم رو می بره تو کوچه پس کوچه ها .دیالوگ ها خوب انتخاب شده.کشش خوبی داشت خواننده رو تاآخر می کشونه.پایان بندی (هرچند قابل پیش بینی داشت)ولی قابل قبولی بود.
موفق باشی
راسی خوشتیپ هم هسی
پس از حمله اعراب به ایران بزرگ .......
سرنوشت صدها هزار ایرانی , مرد , زن , کودک , که به بردگی به مدینه ,
مکه , و بلاد دیگر عرب برده شدند تا به فروش رسانده
شوند دردناک تر از همه بود ,,,, همین شقاوتها بود که فیروز پارسی
یا همان ابولولو عربها , را که خود برده یک عرب ثروتمند بود - بر آن
داشت تا خلیفه قدرقدرت عرب را به قتل برساند ........
او در بازار مدینه شاهد عبور اسیران ایرانی بود , بر سرنوشت
کودکان , زنان , مردانی که از برابرش میگذشتند اشک حسرت
میریخت , , نوازششان میکرد و میگفت .. عمر قلب مرا پاره
کرده است .... چند روز بعد ,, فیروز پارسی در یک مراسم
مذهبی خنجر بر بدن خلیفه عمر فرو کرد و خود نیز به دست
سربازان خلیفه در جا کشته شد ...
روحش شاد باد .
بر گرفته از کتاب ایران در اسپانیا نوشته استاد شفا
درود
سپاس از مقدسي عزيز كه خيلي زود تر از پرارين و حميد داستانش را برام فرستاده بود. يك بار هم عوض كردم و گفتم اين داستان را نمي خواهم و يكي ديگر بفرست كه بي چيزي را فرستاد.
از او تقاا دارم در نقد ها شركت نكند و فعلن به نقد هاي دوستان جوابي ندهد تا كسي ذهنيت پيدا نكند.
از شما ياران عزيز هم تقاضا دارم با بحث هاي خود بر دانش اينجانب و ساير دوستان بيافزاييد.
در ضمن از دوستاني كه داستان و يا نقد و يا مقاله برايم ارسال مي كنند متشكرم.
لطفن در اين پست راجع به پست هاي پاييني چيزي ننويسيد و هر نظر را در پست خودش بگذاريد.
سلام
داستان رو خوندم نظام جان
برای نقد میام
سلام عزیز
ممنونم که خبرم می کنید
و خوشحالم که می آیم چون میدانم چیزهایی همیشه مفید در این سرا هست
استفاده بردم
سلام . همه چيزخوب است . فقط براي نقد كمي وقت لازم دارم . فعلا چند خط اول را خواندم و به بقيه داستان ها گذرا نگاهي انداختم . از سر زدنتون هم ممنون.
داستانی دارم و مشتاقم نقد و نظرتان را بخوانم
سلام....راستش داستان زیبایی بود....خیلی فضای دوست داشتنی ای داشت ....نقدی ندارم
سلام
داستان رو خوندم اما اعتقاد ندارم داستان زیبایی بود این داستان عجله نویسنده خودش رو برای نگاشتن طرحی که در ذهن داشته لو می ده استفاده اشتباه از زبان محاوره ای، بزرگنمایی در جای جای این نوشته موج می زنه اما نکته خوب این داستان اونجاست که تصویر سازی قویی داره
باز هم یه سلام دیگه
در نخایت احترام برای دوست عزیز جناب نظام الدين مقدسي
----------------------------
داستان بی چیزی با یه نوشتار عامیانه شروع و مثل شخصیت های داستان ساده و روان است
اما گاهی تودر توهای داستان خیلی لازم نبود
داستان می توانست در هر جایی روی دهد پس در نتیجه فضا برای ما خیلی مهم نبود ولی موقعیت های اجتماعی شخصیت های داستان جایگاه و مکان را برایمان تعریف می کرد و چیزی که ما را به آخر داستان می رساند همان گشف راز رحمان بو بس .ولی چیزی که معمای داستان است اینه که علت این کینه رحمان و راوی برای چه بوده است
---------------------------
امید وارم در حد خودم به نویسنده داستان در باز افرینی داستانش کمک نموده باشم
که تمام این نوشتن ها چیزی نیست مگر همین مهـــــــــــــــــــم
خوندمت. واقعاً جذبنم کرد. اولش که دیدم اینقده طولانیه خواستم بی خیالش شم. ولی الآن از خوندنش احساس خوبی دارم.
شخصیت پردازیا خوب بود. آدم می تونست حس کنه که این آدما رو واقعاً میشناسه.
به یه نکته خیلی ظریف اشاره کوچیکی شد که من خیلی دوسش داشتم و اونم اینکه این روزه روز ما ههمون دور امامزاده هائی طواف می کنیم که هیچ جیز توش نیست.
بازم ممنون که خبر دادی. دیدی که دست خالی هم اومدم (نه با چاقو واسه سلاخی)
درود و احوال پرسی
سروش جان اگه حرف نزنم که دق می کنم میدونی که پرحرفم لااقل بزار ازت تشکر کنم رفیق . این وبلاگ داره تخصصی میشه ها . میگم حمید بابایی کجاست .شنیدم خیلی پولداره . بورژواست . اگه ایم وبلاگو به مناقصه بزاری به اندازه صد تا از این زیرخاکیا میده واسش . آخه نوشتن عشقشه . آخر رفاقته . خب سروش جان اجازه بده از بچه ها هم تشکر کنم . بچه ها خیلی آقایی کردین . نقد تخریبی کنین دلم خنک شه . سروش جان ممنون رفیق .
سلام
انگار محو شده ایم در زمان
انگار که اصلا وجود نداشته ایمن
انگار که اصلا زاده نشده ایم
...
وقتی خواندم و دیدم و شنیدم با خود گفتم ننگتان باد
آنها باید بدانند منفورتر خواهند شد!!!
سلام سروش خان
نظر در مورد داستان رو در وبلاگ نظام خان ميزارم
تا حدي با ايشون آشنا هستم
موفق باشين
مهدي رضايي عزيز سپاس از شما
براي پيغام خصوصي ميل بزنيد
اين وبلاگ تاييدي است .فقط براي داستان ها نظرات تاييد نمي شوند.
مينا عزيز
از نوشته شما كلي خنديدم ! اين داستان و اين پست متعلق به آقاي مقدسي است هر جا دوست داريد نظر بگذاريد
دوباره سلام سروش خان
خوشحالم كه در اين ماه عزيز تونستم شما رو بخندونم
رفتم وب نظام خان دماغ سوخته برگشتم :))
خب به نظر من اين داستان يه كمي آبكي و با عجله نوشته شده ، از همون اول داستان ميشه آخرشو حدس زد ولي ميتونه آدم رو با خودش به دنياي غيرت ، مردي و نامردي ببره
اميدوارم هميشه بتونم مردم رو با حرفام بخندونم :))
سلام
اق داستان رو خوندم .
روان و ساده بود .
اما بنظر بعضي جا ها يكم عجله توش داد ميزد .
از شما هم اقاي سروش ممنونم .
با داستان زايشگاه بروزم .
مايل به تبادل لينك هستيد .
سلام داستان را باید با حوصله خواند و اگر نظری بود خواهم نوشت ممنون!
داستان قشنگی بود
و تلخ
عجب دوستای نامردی!
سلام به آقاي عليزاده و نويسنده ئ پر كار جناب اقاي مقدسي !
خوب شد قيا فتا زيارت تان كرديم...
1- اولين بار است كه " روايت " را توي داستانت بجا وروان مي بينم.اما لزومي به استفاده از نثر محاوره اي نمي بينم زيرا
نثر محاوره در جايي خوب مي نشيند كه توي داستان " راوي با مخاطب خود در حال مكالمه ئ يك طرفه است." بنابرين به لحاظ منطق داستاني هيچ لزومي به استفاده از اين نثر نيست .
2- مي شد زبان ( نه نثر )را به حالت محاوره نزديك كرد تا ويژگي مهمي كه لازمه ئ داستان بوده به طور اتوماتيك وار در داستان بنشيند و آن عنصر و ويژگي " صميميت " است.
در واقع وقتي نثر مابين محاوره و كتابي (اداري )قرار بگيرد علاوه بر رعايت منطق روايت داستان/ خود به خود عنصر " صميميت نيز به وجود مي آيد.
3-آقاي مقدسي "راوي " به چه انگيزه اي دارد داستان را روايت مي كند .
تكيه گاه روايت راوي كجاست؟
5-استفاده از افعال ماضي بعيد و ساده وگاهي نقلي و پاياني اينچنيني مخاطب را در بلا تكليفي قرار مي دهد كه در حال حاضر راوي كجاست و براي چه كسي و چرا روايت ميكند؟
6-به هم تنيدگي وضعيت و موقعيت شخصيت ها براي شخص من تا حدودي لذت بخش بود ( هر چند معماي داستان تا حدودي لو رفته بود ولي باز هم كشش لازم را داشت*)
7- اينكه اين بار (يا آن بار )راحت داستان تان را روايت كرديد خوشم آمد .پرچانگي ما را ببخشيد..
......موفق باشيد .
گاهی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن
سلام وخسته نباشيد.با داستانها ونقدهاي خوب آقاي مقدسي آشنا هستم.داستان بي چيزي ازنثر روان وزبان شيريني برخوردار بود.به نظرم يكي از فاكتورهاي قوت داستان همان زبان محاوره اي داستان است كه خواننده را با حوصله پاي حرفهاي شخصيت اصلي داستان مي نشاند.شتاب وعجله كه دوستان اشاره كرده اند در همه داستانهاي آقاي مقدسي به چشم ميخورد.به نظر سرعت فكر كردن وپرداخت ذهني ايشان خيلي سريعتر از نوشتنشان است لا جرم مثل افراد باهوشي كه به همين دليل موقع حرف زدن دچار لكنت زبان مي شوند..قلم اقاي مقدسي هم بعضي جاها دچار استرس وفشار مي شود كه از نظر خواننده پنهان نمي ماند.مي سم در يكي از قسمتهاي نقدش گفت "راوي " به چه انگيزه اي دارد داستان را روايت مي كند .براي من هم جالب آمد.من تكيه گاه روايت را به نوعي همان روزمرگي زندگي..نامردي ها در رفاقت..وبي قيدي هاي يك نسل ديدم كه احتمالا نويسنده مستقيم يا غير مستقم در گير آن شده واينجا بي شكوه وگلايه تنها به بيان ساده آن اكتفا كرده.منتظر ميمانم از زبان خود آقاي مقدسي به اين تكيه گاه گوش كنم.
ضمنا آقاي عليزاده محترم هر چه سريعتر اينجانب را لينك بفرماييد.با تشكر وسپاس فراوان.
نظر قبلي مال بنده بود با پوزش.
داستان زیبایی بود خصوصن لهجه ایی که گاهی به کار برده شده بود و همیشه حفظ نشده بود خصوصن اوایل داستان
ای کاش برای بهتر کردنش از کسره و فتحه و ضمه هم استفاده می شد که البته خود لهجه هم تا انتها حفظ نشده بود
دیدید یک فیلم خارجی می بینید بعد تیتراژ رو که داره می نویسه می گه
جو به ده سال زندان محکوم شد و پس از بیست سال زندگی درگذشت
همین جوری در چهار جمله جمش می کنه اونم بعد از تیتراژ
این شکلی آخرش شده بود و بیشتر بر روایت تکیه کرده بودید درست مثل داستانی که در چوک خواندم کمتر تصویر سازی ولی خیلی خیلی این داستان بهتر بود خصوصن روایتش هم جاندارتر بود تا قبلی
ولی نمی دونم بقیه هم قبول دارند که انتهای داستان روی دور تند بود
یواش یواش از کشیدن یک سیگار نوشته شد و خاموش کردنش توی سینی شروع شدو حتی توضیح یک شلوار لی بعد تند تند
اول تصویر سازی ریز
بابا ممد ازدواج کرد (قابل پیش بینی )
بعد من زندانی شد م
بعد این جور شد بعد اون جور شد
کلن همه ماجراها در یک جمله
شاید لزوم نداشت این همه بسط بدی و اصلن خواهرت با ممد ازدواج کنه یعنی وقتی داستان این قدر کوتاه لزومی نداره این قدر اتفاقات جدید واردش کنی که نشه جمش کرد بهتر بود نظر منه به شخصه ممکنه غلط باشه
همون موقعی که خواهرت داره گریه می کنه ممد تو رو به پلیس ها لو می داد و عتیفه سرنوشتشون معلوم می شد
پس می شد چند تا اتفاق جدید که نیاز به توضیح زیاد داشت حذف شه مثل ازدواج زندانی شدن و ملاقات و فرار کردن
همه چیز رو همون جا تموم می کردی
ولی با تمام ایرادتی که بی خودی شاید گرفتم داستان دلچسبی بود
با تمام این ها شخصیت سازی ها خصوصن اوایل داستان خوب در اومده بود
کاملن قابل لمس
و من اون لحن محاوره رو هم نقطه قوت داستان می دونم به شرطی که همه جا داستان حفظ می شد
تشکر
منظورم از مشخص شدن سرنوشت عتیقه ها دزدین ان ها توسط ممد
سلام
داستان رو خوندم و نظراتی دارم مثل هر آدم دیگه ای:
1-خیلی خوب بودکه حداقل داستان رو خود آقای مقدسی وسروش جان عزیز میخواندند تا این همه غلط املایی نداشت.وبلاگ به این خوبی با چند تا غلط املایی یه کم خوب نیست.
2-داستان از لهجه و گفتار خوبی برخوردار بود.خوب که میگویم یعنی به داستان میخورد وگرنه لهجه بد نداریم.
2-راوی مشخص بود و بیش از آنچه که باید میدانست نمیدانست.
3-داستان با عجله نوشته شده و نویسنده اصلا به خودش زحمت بازنویسی نداده.به خاطر همین هم این هول و هراس وارد داستان شده و کلی از زیبایی داستان کم کرده.
4-داستان خیلی شبیه داستانهای سلینجر است و خیلی خیلی هم از فضای بومی محل زندگی آقای مقدسی دور استوالبته اگر اشتباه نکرده باشم.شیراز.پس تاثیر گرفته شده از یک داستان خارجی.
5-این یکی هم برای سروش علیزاده:خیلی با انتخاب هات حال میکنم.انگار خودم دستچین کرده باشم.
راستی داستان انقدر خوب بود که نتونستم سلاخی کنم.فقط میتونم لوپشو بگیرم و بکشم و بگم:جیگرتو بخورم.
موفق باشید.
آقا سلام.من نمي دونم چرا اين كامنت سراي شما با من لجه.هي من اسم مينويسم هي مي زنه ناشناس.به هر حال به اسم ناشناس دوتا كامنت از من اومده ..ببخشيد.
داستان فوق العاده بود . روون و ساده و امروزی . خیلی خوشم اومد . لینک این دسوتت رو بذار که گه گاهی بهش سر بزنم .
با درود و سپاس فراوان : شهرام
درود
شهرام جان لينك ها كه اول داستان مقدسي هست.
دوستان كه مايل به تبادل لينك بودند لينك شدند.
دارم از نقد هايي كه مي شه لذت مي برم دست مريزاد دوستان.
واقعن نقد هم خودش به تنهايي يك اثر هنري جداگانه است.
بهروز جان اگر وبلاگ من غلط املايي دارد ببخش اما فكر نمي كنم .اگر منظورت داستان مقدسي است كه غلط املايي جزو لاينفك داستان هاي مقدسي است. من معمولن داستان هاي دوستان را كه براي وبلاگ مي فرستند و يا نقد هايشان را ويرايش نمي كنند چون يك هو دستم كج مي شود و كلي از كلمات را هم حذف و يا عوض مي كنم و كلن ويرايش مي كنم كه درست نيست. حتي المقدور به همان شكل مي گذارم كه برايم فرستاده اند.
سلام
اول از همه ممنونم از سروش عزیز که خستگی ناپذیر تلاش می کنه. و اینکه نظرات زیبایی در وبلاگ من گذاشته.
سروش جان مرسی.
با گفته هایت خیلی موافقم مخصوصا با کلمه نحس!
اما یک سوال: آن مرد گنده و دیوانه که با مترسک-که چشم راوی درون آن است-سکس می کند.سوالم این است که آیا داستان این را رسانده بود؟اگر نه مسلما مشکل از داستان منه و باید اصلاحش کنم.
خب حالا نقد داستان:...
نظام جان سلام
راستش اولین چیزی که در داستان بی چیزی نظرم را چیز کرد این بود که چرا نثرت را عامیانه انتخاب کردی؟این نوع نثر به نظرم تاثیر کمتری بر ذهن مخاطب دارد. و در واقع خواننده را چیز می کند که داستان را به زودی فراموش کند.
به نظرم داستانت چندتا ویرایش اساسی می خواد وقتی داستانت رو می خوندم گاهی تپق می زدم و انگار کلمه در گلویم نمی چرخید.
الان عجله دارم و باید زود برم. به زودی برمیگردم و می آیم و مورد به مورد برایت می نویسم.
امیدوارم بی چیزی داستان چیز دار و موفقی بشود و نوبل را بگیرد و بکوبد توی دهان تمام چیزهایی که می گویند نوبل مال ایرانی ها نیست.
شاد باشی.
به زودی برمی گردم. توام بیا و سری بهم بزن.
به روزم ها...
راستی هدفم از چیز-چیز گفتن فقط خنده و شوخی بود.ناراحت نشی دوست خوبم؟
به زودی میام.
رد ارام عزيز دارم يك نقد برات مي نويسم به زودي برات ميل مي كنم. اما متاسفانه اين موضوع كه گفتي رسانده نمي شود. بخش دوم داستانت گسست دارد.
سلام
ممنون که آمدید
از خواندن هنرتان واقعا لذت بردم
باز هم منتظرتان هستم
موفق باشید.
سروش جان درودبر تو.
شرمنده ام بخاطر غیبت طولانی مدت که دلیلی نداشت جز مسافرت. به امید خدا از فردا در خدمت دوستان هستم.
موفق و پیروز باشی.
رستم فرخزاد.
با سلام خدمت دوست و برادر خوبم :سروش
وتشكر بابت دعوت خاصه خودم.
و اما داستان :
اگر بخواهم به جزييات بپردازم مي شود همين كه دوستان عزيز به آن اشاره كرده اند .
دوست دارم نويسندگان ما نگاه جامع تري نسبت به داستان ها داشته باشند چه نويسنده يك داستان و چه يك نقاد .
اگر داستان را به دو لايه رويين و زيرين تقسيم كنيم انگاه بخواهيم اين داستان را بكاويم مي بينيم كه داستان در سطح مانده.
يك داستان بسيار ساده كه خواننده داستان خوان همه چيز را حدس مي زند .
اگر قصدتان ماندگاري داستان و يك اثر موفق است متاسفانه اثر شما براي يك بار خواندن مي ارزد و ارزش بقا ندارد .
اين موضوع كه فلاني بهترين دوست ومعتمد ترينش تو زرد از آب در مي آيد وبعد ماجراي ازدواج خواهر و غيرتي شدن برادر به نظر شما دم دستي نشده ؟!من قبول دارم كه مي شود از كليشه ها هم يك اثر بكر بيافريني اما مهم روايت و تكنيك و چگونگي استفاده از عناصر است كه داستان را از ورطه تكرار نويسي وتكرار خواني مي اندازد .
داستان قبلي تان را خواندم كه در روايت ها كمي ميلنگيد . در اين داستان با روايت خوب كنار آمديد اما در تكنيك مي لنگيد .
شما بسيار كوشش مي كنيد و اين كوشش نتيجه بخش است .
خواهر شما قصدي ندارد جز نقد صريح داستانتان وپيشرفت شما .
درود..
فقط اومدم برای عرض ادب و احترام خدمت شما و آقای مقدسی گرامی.
هنوز داستان و نخوندم , می خونم انشالله.
سلام
اول تشکر میکنم از سروش عزیز بابت دعوت و بعد چند کلامی صحبت با رفیق خوش ذوقمان نظام الدین مقدسی
دوست عزیز من کارم و تحصیلاتم نه در حوزه شعر و داستان و ادبیات است و نه حتی در حوزه هنر ، پس حرفهایم کارشناسی نیست و نظر یک ادمیست که شعر و داستان را دوست دارد
وقتی شروع به خواندن میکنی فضای داستان دوست داشتنی و کاملا قابل دسترس است فضا سازی خوبی صورت گرفته و شخصیتها خوب خودشان را نشان میدهند اینجا یک چیز سر جایش نیست و ان وضعیت راویست که حتی با دقت زیاد هم (حتی تا اخر کار)نفهمیدیم کجا دارد قصه را برای کی میگوید؟اما زبان محاوره ای داستان را دوست داشتم اری تا نیمه های داستان شمرده و با حوصله روایت میشود و بعضی جاها شاید اصلا لازم نباشد مثلا قضیه "شلوار لی" صمیمیت دو کاراکتر را جور دیگر هم میشد گفت کما اینکه بدون ان قضیه هم معلوم است(اگر قصد نگارنده نشان دادن صمیمیت باشد)و هر چه جلو میروی اتش نویسنده تندتر میشود و عجله اش بیشتر طوری که اخر کار انقدر به گره گشائی مشغول است که از زبان محاوره ای اول کار هم غافل میشود در حالی باز به عقیده حقیر بعضی از این گره ها اصلا لازم نبود و فقط ذهن نویسنده را مغشوش کرد و مسالهء مهمی که در کل کار به طور ناجوری چشمگیر بود عدم ویراستاری و خوشبینانه اش ویراستاری ضعیف کار بود البته همه این موارد زیر سایه فضا سازی بسیار خوب و قوی کار مخفی شده بود و باز به عقیده بنده همین فضاسازی کشش را ایجاد کرد والا پایان قابل پیش بینی بود و همان هم شد
باز تاکید میکنم حرفهای من چاقوی سلاخی نیست زیرا که من تنها یک دوستدار ادبیاتم و نه یک منتقد.
باز هم ممنون از دعوت سروش جان و ممنون از کار زیبای جناب مقدسی.
با سلام
داستان روايت خوبي داره فراز وفرود هاي داستان به اندازه كافي است اما توضيحات كلي وجزيي كمي آزاردهنده است اين نوع روايت به توضيحات كلي بايد بپردازد اما گاهي چنان درجزييات غرق مي شود كه من مخاطب فكر مي كنم بايد دراين جزييا ت دنبال چيزي باشم اما بعد مي بينم كه اين جزييات يك داستان شلوغ كن بيش نيست.
ما درداستان نويسي محاوره نويسي داريم نه محاوره گويي. كسيو. برديو. و خيلي كلمات ديگر اشتباه به كاربرده شده. لحن داستان مثلا مي خواسته لاتي و كوچه بازاري باشد اما اصلا اين طور نشده و با اين محاوره گويي نه محاوره نويسي بد تر هم جلوه داده. به جاي تمام واو هاي متصل از رو استفاده كن. كسيو نه كسي رو.
لحن سازي فقط مختص به تغييركلمات نيست لحن شخصيت ها بايد با كلمات مختص همان شخصيت ها ساخته شود جهت پيشرفت دراين موضوع شما رو ارجاع مي دهم به فيلم هاي علي حاتمي و حسن فتحي كه ديالوگ نويسي هاي عالي دارندو هرفرد تكه كلام و لحن خودرا دارد. داستان داش آكل هدايت هم ازچنين تكنيك خوبي بهره مند است.
اگر بخواي مي توني ازاول داستان خيلي چيزها را حذف كني كه هيچ لطمه اي به داستان نمي خوره . داستان به راحتي اززمان خروج آغاز بشه براي ديدن رحمان. آن جزيي گويي هاي زياده دراول داستان شما زياد است.
تنها چيزي كه قابل تعمل بود درداستان امامزاده بدون استخوان بود اما بقيه داستان را من سايه اي ازفيلمي مي دانم كه شادمهر عقيلي بازي كرده بود كه اسمش را يادم نيست. يك مثلث و يك نقطه مركزي. همين شباهت ساده داستان شما رو مورد ضن تكرار قرار ميده. اين نوع داستان ها كه علاوه برديالوگ گويي مختص خود اشخاص بايد ازفضاي خوبي هم برخوردار باشد بايد عرض كنم كه اصلا فضا سازي وجود ندارد. من نمي دانم اين شخصيت ها را كجا تصوركنم گاهي دريك خرابه گاهي دريك فضاي مدرن شهري كه اين فقط تصور من است اما نويسنده تصوري درذهن من ايجاد نكرده. خود اين فضا سازي بهترين عنصر اين داستان مي تواندباشد.
چند غلط املايي هم دارم كه حوصله تايپ ندارم.
چند غلط املايي هم دارم كه حوصله تايپ ندارم.
منو مقدسی نوشته و ول کرده تو این زندون . حالا دیگه کتی هم نمیاد ملاقاتم .بچه ها وردارین بیایین ملاقات دلم شاد شه تو این ماه رمضونی . اگه شد سندی مندی چیزی با خودتون بیارین فی سبیل الله منو آزاد کنین برم ببینم این ممد چیکار کرده با روزگار رفاقت . رفیقم رفیق قدیم . نوکریمواسه هر کی مرده و تو مردونگی جا نمیزنه هیچ وق
ابطحی پس از اینکه به راه راست هدایت شد، در ادامه ی اعترافات صادقانه خود،مسئولیت زلزله ی بم،شهادت رجائی و باهنر،آغاز جنگ تحمیلی،رحلت امام خمینی،غیبت امام زمان،شکست اسلام در جنگ احد،فریب دادن آدم در بهشت و ... را به عهده گرفت ضمناً در پایان دوباره بر عطوفت بازپرسان و دلتنگی اش برای آنها تاکید کرد
باسلام
تشکر از شما
اتفاقاداشتم داستان رامی خواندم داستان جالبی بود هم توصیف وهم دیالوگ ها
موفق باشید
سلام آقا
ممنون که سر زدید
من دیروز اومدم
یه نظر کوچو هم دادم
ما سر می زنیم همیشه قربان
مدتیست لینک هم شدید به این دلیل که همیشه در دسترس باشید
ممنون برای همه ی داستان ها
ولی لطفا گاهی یه داستان هم بگذارید که زیاد غمگین نباشه
ما که خودمون غمگینیم شدید
این چیه ؟
نثر فاجعه س تکیب محاوره نوشتاره
تایپم بدتر از اونو هم تو هم سروش مقصرید .
خط داستانم فیلم فارسی یه
یه نکته داستان نویس نباشی ولی خوش تیپ هستی
ه من چه حميد مگه! نظام خونده من تايپ كردم كه مي گي تقصير منه.
نظام جان من هنوز در كف يك جور حالت ياد اوري رفتن شخصيت تو هستم و هر چه سعي مي كنم نمي دانم اين يه جور حالت چه حالتي است! نشان بدهيم خيلي بهتر است تا بگوييم.
اين قسمت شلوار جين و ... از كار بيرون زده و نبودنش هم ضربه ا نمي زند.گويي نويسنده مثل ماشيني كه خوب استارت نمي زند منتظر است تا داستان را شروع كند و يك چيز هايي مي نويسد تا راه بيفتد. البته اين براي همه داستان ها وجود دارد كه با بازنويسي مرتفع مي شود و به گمانم اين داستان را بدون بازنويسي فرسنتاده اي با اينكه من تاكيد داشتم داستاني باشد كه از آب و گل در آمده باشد.
در پايان داستان ازدواج كتي و ممد هم سر هم بندي شده است و بدون تدبير خاصي نوشته شده است.
البته مجازات كندن امام زاده با ساير كندن ها براي گنج تفاوت دارد و هقت ماه بيشتر است. اگر ثابت نشده كه راوي كنده است پس چرا زنداني شده. نكنه عاشق بازجو هايش بوده!
صحنه ملاقات كتايون و رحمان هم يك مقدار باور كردني نيست. برادري با اين مشخصات و زبان محاوره و لحن و بعد خفت گيري بسيار مضحك و ديالوگ هاي خواهر كه اصلن با اوصاف نمي خواند و چرا اين قدر دير رحمان دستش را عقب مي كشد؟
مي توانست داستان خوبي بشود اگر توصيه مهدي رضايي را در باب زبان داستان و لحن رعايت كني و سير موازي عتيقه و خيانت و ماجراي رحمان را بهتر گسترش مي دادي.
كلن خوشحالم كه نقد هاي بسيار عالي دوستان بر اين داستان كرده اند و گفتن بيش از حد تكرار مكررات فايده اي ندارد.
اميد وارم نظرات خودت را هم بشنويم.
دوستان لطفن به نقد اگر مايل هستيد ادامه دهيد.
با سپاس از لطف شما در نقد و همدلي با روايت پارسي
با احترام سروش عليزاده
سلام نظام جان
خیلی خوش تیپی.درسته که این یه مسئله خصوصیه اما واقعا تو و داستانت رو باید هردو تاتون رو لپتونو کشید و گفت:جیگرتو بخورم.
داستانت رو دوباره خوندم.واقعا بی تعارف ارزش دوبار خوندن رو داشت.من فکر میکنم فقط کسایی میگن نقد سلاخی کنید که به خودشون اعتماد دارن.تو میدونستی چی نوشتی.به هر حال دست خوش.با اینکه میتونی خیلی بهتر باشی.
رفیق
سلام جناب عليزاده عزيز
پيشنهادتان باعث افتخار بود.چراغي برافروختم به نام زيبايت
سلام جناب سروش علیزاده
خسته نباشید، داستان های آقای مقدسی را می خوانم. این داستانشان متفاوت از داستان های دیگر بود. بیشتر شبیه روایت یا تعریف کردن ماجرایی ست.
البته دیالوگ های خوب دل نشینی داشت که مخاطب را تا پایان می کشید.
ممنون از آقای مقدسی.
راستی اون عکس کیه؟
سلام علیکم
داستان را خواندم و آقای مقدسی را هم زیارت فرمودم
خوب داستان:
1- خط سیر داستان اصلا خوب نبود یه پسری دزدی می کند بعد می رود نگذارد مردی با خواهرش ازدواج کند و بعد به دوستش محمد اعتماد می کند او هم زیرابش را می زند
این خلاصه داستان اما طرح:
پسری دزدی می کند به دوستش محمد اعتماد می کند و او زیرابش را می زند
ببینید ازدواج خواهر هیچ نقشی در طرح داستان ندارد یعنی پیش برنده داستان نیست اگر هدف نویسنده فقط ازدواج خواهر با محمد است تا به او اعتماد کند و عتیقه ها را به او بسپارد همان ابتدای داستان این فرض را برای ما از بین می برد چون می گوید او خودش برایش آنجا را جور کرده است
در کل روابط علی و معلولی داستان مشکل دارد
2- روایت داستان افتضاح بود. ببخشید جناب مقدسی اما این نوع روایت همه چیز را خراب می کند دقت در استفاده از کلمات برای یک نویسنده امری است ضروری. متن اصلا یک دست نیست اگر قرار است متن لاتی مسلک باشد عدول از این در متن زیاد است. متن را محاوره نوشتاری کردید که خیلی اذیت می کند. یعنی من خواننده فکر می کنم نویسنده اول داستان را در نواری گفته بعد آن را پیاده کرده.
3- یک پیشنهاد: این همه چیز را نخواهید یک جا بگویید همان ماجرای ازدواج کتی برای این داستان کوتاه کافی بود و هنوز جای پرداخت داشت ولی شما ماجرای عتیقه و دوستی محمد و زندانی شدن را هم آورده اید انگار به شما گفته اند تعریف کن و شما شروع کرده اید سریع و بی وقفه
4- موید و موفق باشید
یهو وقتایی یه جورایی آدم عشقش میکشه از اینا بنویسه . بچه ها خیلی حال دادین . بیشتر گفتین داستان خوبه . بهروز و ایوب بهرام هم که لپ منو کشیدنو و گفتن جیگرتو . پس خوبه . این که رحمان میخواس انتقام اینطوری بگیره منظورش این بوده که با بدبخت کردن آبجی راوی از اون اتفاق بی چیز شدن انتقام بگیره . ممدم از اول عاشق کتی بوده که از اول هی میگه بیا بیرونو این چیزا . اما ممد از اول خیانت نکرد . وقتی راوی جای زیرخاکیه رو بهش گف به این فکر افتادو و لوش داد و بالا کشید . خب من یه موضوع دیگه رو هم آوردم . اونم تاریخ و فلسفه امامزاده هاس . امام زاده ها واسه این بودن که گاهی زیرخاکیها در امان بمونن . وگرنه امامزاده تو مکه و مدینه قحطه تو ایران فراوون چرا؟ بگذریم به قول آبجی خودم مارال . خب . یکی از بچه ها به اینم اشاره کرده بود . حالا سروش زیا گیر داد . منم قول میدم گیر بدم بهش . مخصوصا یهجریلپاشو بکشم که واویلا . نظرها زیاده و شاد میکنه . بر خلاف نظر بعضی رفقا لحن داستانو خودم زیاد دوس دارم . زبان داستان با شخصیتها میخوره . اونحا که به رحمان گیر میدن فک نمیکنم زیاد مضحک باشه . بعد زندان رفتن راوی هم واسه اینه که ممد جون همه چیو واسه پلیسا گفته . خلاصه دس خودم و بچه ها درد نکنه .
راسی حمید بابایی نیومد فک کنم از ترس نیومده . آخهنمیتونه گیر بده . براش دعا کنین به حق ماه رمضونی خلاف ملاف نکنه یهوقت بره سراغ امامزاده و زیر خاکی . صلوات
سلام سروش عزیزوجناب مقدسی زاده که هم استانیم ولی همشهری نمی دونم!
وقتی نفر 52باشی قاعدتا نباید چیزی برای گفتن داشته باشی؛ اما!
استفاده از زبان محاوره در روایت خوبه آیا یا نه؟به نظر می رسه تلفیق دوزبان محاوره ومعیار در روایت، باعث می شه داستان خوبی نوشته بشه .بنابراین اگر جاهایی زبان داستان دچار لکنت می شه برای فضا سازی و پرداخت شخصیت ها یاحتی ساختن موقعیت برای اینه که نویسنده نمی خواد ونمی تونه فرم داستان رو بهم بزنه واز فضایی که با لحن محاوره ساخته خارج بشه .چرا نویسنده علاقه داره تمام مهارتش رو بریزه توی کاسه کوچک محاوره .چون میزان تواناییش رو می شناسه .حتی جزییاتی که دوستان اشاره کردن احتیاجی به ذکرش نبود به خوبی توی پازل داستان جا گرفته بود.پس ایراد کجاست ؟ معمولی بودن یا قابل حدس بودن قصه ی داستان، این به نظر من ایراد نیست چرا نباید یک ماجرای تکرای را تبدیل به داستان کرد چون ممکنه قبلا یکی دیگه نوشته باشدش .داستان تکرای،با روایت غیر تکراری یک داستان تازه س.
فقط وتنها ایراد داستان اینه که اگر نوع روایت ونثر خاصش رو ازش بگیری چیزی برای گفتن نداره
ممنون از دعوتت
از وبلاگتون خیلی خوشم اومد. پر محتوا و قوی بود. کاش اسم نویسنده های وبلاگ و سابقه ی کاریشون رو هم می نوشتین.
راستی اون عکس کنار داستان آقای مقدسی عکس خودشون بود؟ باور کردنی نیست. من تا حالا فکر می کردم با یک آقای حداقل 35 ساله طرفم.
باز هم به من سر بزنید. و اگر شد من رو هم نقد کنید.
نمی دونم که چرا پیامم ثبت نشد.
بهم سر بزنین و نقدم کنین.
دستتون هم درد نکنه. به هر حال از وبلاگتون خیلی خوشم اومد. حرفه ای بود.
baz ham naresid. ajabaaaaa! behem sar bezanid. mamnun.
ارسال یک نظر