درود بر مهربان ياران
داستاني از گابريل گارسيا ماركز را برايتان مي گذارم.
بدك نيست اميد وارم شما هم خوشتان بيايد.
گابریل خوزه گارسیا مارکِز (به اسپانیایی: Gabriel José García Márquez ) (زادهٔ ۶ مارس ۱۹۲۷ در در دهکدهٔ آرکاتاکا*[۱] درمنطقهٔ سانتامارا*[۲] در کلمبیا) رماننویس، روزنامهنگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی است. او بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو (برای تحبیب) مشهور است و پس از درگیری با رییس دولت کلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش در مکزیک زندگی میکند. ادامه .....
يكي از همين روز ها
گابریل گارسیا مارکز
برگردان: محمدرضا قلیچخانی
گابریل گارسیا مارکز
برگردان: محمدرضا قلیچخانی
منبع: مجله گلستانه چاپ اسفندماه 82
دوشنبه با هوای گرم آغاز شد و خبری هم از باران نبود. آرلیو اسکاور که دندانپزشک تجربی بود ، صبح زود سر ساعت شش مطبش را باز کرد. چند دندان مصنوعی را که هنوز در قالب پلاستیکی بودند از کابینت شیشهای برداشت و یک مشت ابزار را به ترتیب اندازه چنان روی میز چید که انگار به نمایش گذاشته است. پیراهن راه راه بدون یقهای را که دکمه فلزی طلایی رنگی در بالا داشت پوشید و بند شلوارش را بست. شق و رق و استخوانی بود و نگاهش هیچ تناسبی با شرایط محیط کارش نداشت و به نگاه مردهها میمانست.
وقتی همه چیز را مرتب روی میز چید، مته را به سمت صندلی دندانپزشکی کشید و نشست تا دندانهای مصنوعی را پرداخت کند. از قراین بر میآمد که اصلاً در فکر کارش نیست، ولی یکریز کار میکرد و حتی زمانی هم که احتیاجی به مته نداشت با کمک پا آن را به گردش درمیآورد.
بعد از ساعت هشت لختی دست از کار کشید تا از پنجره آسمان را تماشا کند و متوجه دو لاشخور شد که متفکرانه روی لبه پشت بام خانه همسایه نشسته بودند تا خشک شوند. مجدداً کار را ادامه داد و در این فکر بود که پیش از ظهر دوباره باران شروع خواهد شد. صدای جیغ پسر یازده ساله اش حواسش را پرت کرد.
- بابا!
- چی شده؟
- شهردار میگه دندونش را میکشی؟
- بهش بگو نیستم.
داشت دندان طلایی را پرداخت میکرد. آن را در فاصله نیم متری صورتش گرفت و با چشمان نیمه باز بررسی اش کرد. پسرش مجدداً از اتاق انتظار نقلی فریاد زد.
- میگه خونه اید چون صداتون را میشنوه.
دندانپزشک همچنان مشغول بررسی دندان بود. وقتی کارش با آن تمام شد و آن را روی میز گذاشت، گفت:
- دیگه بهتر.
مته را دوباره روشن کرد. چند تکه از یک پل دندان را از جعبه مقوایی که کارهایش را در آن میریخت برداشت و مشغول پرداخت آنها شد.
- بابا!
- چیه؟
- میگه اگه دندونش رو نکشی با تفنگ میکشتت.
با طمانینه و با خونسردی فوقالعادهای پا را از روی پدال مته برداشت، از صندلی دورش کرد و کشو پایین میز را کاملاً بیرون کشید. کلت رولوری در آن بود. گفت: «بسیار خوب. بهش بگو بیاد منو بکشه.»
صندلی را چرخاند تا روبه روی در قرار بگیرد و دستش را روی لبه کشو گذاشت. شهردار در آستانه در ظاهر شد. طرف چپ صورتش را تراشیده بود ولی طرف دیگر که ورم کرده بود و درد داشت پنج روزی میشد که اصلاح نشده بود.
دندانپزشک در چشمان شهردار بی تابی چند شب را میدید. با سرانگشتانش کشو را بست و با نرمیگفت:
- بنشینید.
شهردار گفت: «صبح بخیر.»
دندانپزشک گفت: «صبح بخیر.»
ضمن این که وسایل داخل آب میجوشید، شهردار سرش را به زیر سری صندلی تکیه داد و حالش بهتر شد. نفسش سرد بود و مطب متروکی بود؛ صندلی چوبی کهنه، مته پایی و کابینتی شیشه ای پر از بطریهای سفالی. روبروی صندلی پنجره قرار داشت و پرده پارچه ای کوتاهی تا حد شانه از آن آویزان. وقتی شهردار حس کرد که دندانپزشک به طرفش میآید، پاشنههایش را محکم به زمین فشار داد و دهانش را باز کرد.
آرلیو اسکاور سر شهردار را به سمت نور گرفت. بعر از معاینه دندان چرک کرده، دهان شهردار را با احتیاط بست.
گفت: «باید بدون سرّ کردن بکشمش.»
- چرا؟
- چون آبسه کرده.
شهردار که سعی میکرد لبخند بزند به چشمان دندانپزشک نگاه کرد و گفت: «عیب نداره.»
دندانپزشک لبخندی نزد. ظرف وسایل ضد عفونی شده را آورد و همچنان خونسرد بود.
بعد سلف دان را به جلو هل داد و رفت تا دستهایش را در دستشویی بشوید. تمام این کارها را بدون نگاه به شهردار انجام میداد. ولی شهردار چشم از او برنمیداشت. دندان عقل پایین بود. دندانپزشک پاها را کمیاز هم باز کرد و دندان را با گازانبر داغ محکم گرفت. شهردار دو دسته صندلی را محکم گرفته بود و پاها را با تمام قدرت روی زمبن فشار میداد و حس میکرد که کلیههایش منجمد شده، ولی جیکش در نمیآمد. دندانپزشک فقط مچش را حرکت میداد. بی هیچ کینه ای و با ملایمتی نیشدار گفت:
- حالاست که باید تاوان اون بیست نفر کشته رو بدی.
شهردار صدای قرچ قرچ استخوانهای فک اش را میشنید و چشمانش پر از اشک شده بود. ولی تا بیرون آمدن دندان، نفس را در سینه حبس کرد. بعد آن را از پشت اشکهایش دید. دندان چنان با دردی که میکشید غریبه مینمود که عذاب پنج شب گذشته را فراموش کرد.
شهردار روی سلف دان خم شد. عرق کرده بود و تشنه اش بود. دکمه اونیفورمش را باز کرد و از جیب شلوارش دستمالش را بیرون آورد.
گفت: «اشکهایت را پاک کن.»
پاک کرد. میلرزید. وقتی دندانپزشک دستهایش را میشست توجه شهردار به سقف شکسته و تارعنکبوت خاک گرفته ای جلب شد که تخمهای عنکبوت و چند حشره مرده بر آن دیده میشد. دندانپزشک که داشت دستهایش را خشک میکرد، برگشت. گفت :«برو استراحت کن و با آب و نمک غرغره کن.» شهردار بلند شد و به سبک احترام نظامیخداحافظی کرد و به سمت در رفت و پاها را کش داد، بدون اینکه دکمه اونیفورمش را ببندد.
گفت: «صورتحساب رو برام بفرست. »
- برای تو یا شهرداري؟
شهردار به او نگاه نکرد. در را بست و از پشت در توری گفت: «همون مزخرفات همیشگی.»
دوشنبه با هوای گرم آغاز شد و خبری هم از باران نبود. آرلیو اسکاور که دندانپزشک تجربی بود ، صبح زود سر ساعت شش مطبش را باز کرد. چند دندان مصنوعی را که هنوز در قالب پلاستیکی بودند از کابینت شیشهای برداشت و یک مشت ابزار را به ترتیب اندازه چنان روی میز چید که انگار به نمایش گذاشته است. پیراهن راه راه بدون یقهای را که دکمه فلزی طلایی رنگی در بالا داشت پوشید و بند شلوارش را بست. شق و رق و استخوانی بود و نگاهش هیچ تناسبی با شرایط محیط کارش نداشت و به نگاه مردهها میمانست.
وقتی همه چیز را مرتب روی میز چید، مته را به سمت صندلی دندانپزشکی کشید و نشست تا دندانهای مصنوعی را پرداخت کند. از قراین بر میآمد که اصلاً در فکر کارش نیست، ولی یکریز کار میکرد و حتی زمانی هم که احتیاجی به مته نداشت با کمک پا آن را به گردش درمیآورد.
بعد از ساعت هشت لختی دست از کار کشید تا از پنجره آسمان را تماشا کند و متوجه دو لاشخور شد که متفکرانه روی لبه پشت بام خانه همسایه نشسته بودند تا خشک شوند. مجدداً کار را ادامه داد و در این فکر بود که پیش از ظهر دوباره باران شروع خواهد شد. صدای جیغ پسر یازده ساله اش حواسش را پرت کرد.
- بابا!
- چی شده؟
- شهردار میگه دندونش را میکشی؟
- بهش بگو نیستم.
داشت دندان طلایی را پرداخت میکرد. آن را در فاصله نیم متری صورتش گرفت و با چشمان نیمه باز بررسی اش کرد. پسرش مجدداً از اتاق انتظار نقلی فریاد زد.
- میگه خونه اید چون صداتون را میشنوه.
دندانپزشک همچنان مشغول بررسی دندان بود. وقتی کارش با آن تمام شد و آن را روی میز گذاشت، گفت:
- دیگه بهتر.
مته را دوباره روشن کرد. چند تکه از یک پل دندان را از جعبه مقوایی که کارهایش را در آن میریخت برداشت و مشغول پرداخت آنها شد.
- بابا!
- چیه؟
- میگه اگه دندونش رو نکشی با تفنگ میکشتت.
با طمانینه و با خونسردی فوقالعادهای پا را از روی پدال مته برداشت، از صندلی دورش کرد و کشو پایین میز را کاملاً بیرون کشید. کلت رولوری در آن بود. گفت: «بسیار خوب. بهش بگو بیاد منو بکشه.»
صندلی را چرخاند تا روبه روی در قرار بگیرد و دستش را روی لبه کشو گذاشت. شهردار در آستانه در ظاهر شد. طرف چپ صورتش را تراشیده بود ولی طرف دیگر که ورم کرده بود و درد داشت پنج روزی میشد که اصلاح نشده بود.
دندانپزشک در چشمان شهردار بی تابی چند شب را میدید. با سرانگشتانش کشو را بست و با نرمیگفت:
- بنشینید.
شهردار گفت: «صبح بخیر.»
دندانپزشک گفت: «صبح بخیر.»
ضمن این که وسایل داخل آب میجوشید، شهردار سرش را به زیر سری صندلی تکیه داد و حالش بهتر شد. نفسش سرد بود و مطب متروکی بود؛ صندلی چوبی کهنه، مته پایی و کابینتی شیشه ای پر از بطریهای سفالی. روبروی صندلی پنجره قرار داشت و پرده پارچه ای کوتاهی تا حد شانه از آن آویزان. وقتی شهردار حس کرد که دندانپزشک به طرفش میآید، پاشنههایش را محکم به زمین فشار داد و دهانش را باز کرد.
آرلیو اسکاور سر شهردار را به سمت نور گرفت. بعر از معاینه دندان چرک کرده، دهان شهردار را با احتیاط بست.
گفت: «باید بدون سرّ کردن بکشمش.»
- چرا؟
- چون آبسه کرده.
شهردار که سعی میکرد لبخند بزند به چشمان دندانپزشک نگاه کرد و گفت: «عیب نداره.»
دندانپزشک لبخندی نزد. ظرف وسایل ضد عفونی شده را آورد و همچنان خونسرد بود.
بعد سلف دان را به جلو هل داد و رفت تا دستهایش را در دستشویی بشوید. تمام این کارها را بدون نگاه به شهردار انجام میداد. ولی شهردار چشم از او برنمیداشت. دندان عقل پایین بود. دندانپزشک پاها را کمیاز هم باز کرد و دندان را با گازانبر داغ محکم گرفت. شهردار دو دسته صندلی را محکم گرفته بود و پاها را با تمام قدرت روی زمبن فشار میداد و حس میکرد که کلیههایش منجمد شده، ولی جیکش در نمیآمد. دندانپزشک فقط مچش را حرکت میداد. بی هیچ کینه ای و با ملایمتی نیشدار گفت:
- حالاست که باید تاوان اون بیست نفر کشته رو بدی.
شهردار صدای قرچ قرچ استخوانهای فک اش را میشنید و چشمانش پر از اشک شده بود. ولی تا بیرون آمدن دندان، نفس را در سینه حبس کرد. بعد آن را از پشت اشکهایش دید. دندان چنان با دردی که میکشید غریبه مینمود که عذاب پنج شب گذشته را فراموش کرد.
شهردار روی سلف دان خم شد. عرق کرده بود و تشنه اش بود. دکمه اونیفورمش را باز کرد و از جیب شلوارش دستمالش را بیرون آورد.
گفت: «اشکهایت را پاک کن.»
پاک کرد. میلرزید. وقتی دندانپزشک دستهایش را میشست توجه شهردار به سقف شکسته و تارعنکبوت خاک گرفته ای جلب شد که تخمهای عنکبوت و چند حشره مرده بر آن دیده میشد. دندانپزشک که داشت دستهایش را خشک میکرد، برگشت. گفت :«برو استراحت کن و با آب و نمک غرغره کن.» شهردار بلند شد و به سبک احترام نظامیخداحافظی کرد و به سمت در رفت و پاها را کش داد، بدون اینکه دکمه اونیفورمش را ببندد.
گفت: «صورتحساب رو برام بفرست. »
- برای تو یا شهرداري؟
شهردار به او نگاه نکرد. در را بست و از پشت در توری گفت: «همون مزخرفات همیشگی.»
سروش عليزاده
رشت
۷ نظر:
ممنون از همه کسانی که این مطالب زیبا را در اینجا گرد آورده اند
با سلام
وبلاگ ادبی گفتگو این هفته در نظر دارد روی موضوع جایگاه داستان کوتاه نسبت به رمان(داستان بلند) در ایران کنونی با دوستان گفتگو کند.
در این گفتگو پای سخنان آقای مهدی رضایی مدیر وبلاگ ادبی چوک و آقای مسعود حسینی مدیر وبسایت گیجگاه نشسته ایم. و اطلاعیه افتتاح یک وبلاگ ادبی جدید.
قالب نو مبارک دااااااااااااش،همشهری معمار داشتن هم اینش خوبه دیگهههههههه:)
سلام
ممنون كه آمدي و نظر دادي.
سروش عزيز-دوست خوبم:
بيشتر از هرچيز نيازداريم كه اشكالات كارمان را بدانيم. هميشه سعي كردم اگر در كاركسي نكته منفي2تا بود و مثبت100 تا اول نكات منفي را بگويم.
از شما دوست خوبم انتظار دارم كه نظرت در مورد داستانم را جز به جز بگويي. نكات منفي. به نظرت نثر داستان در كجا تپق مي زند؟كجا انگار بند داستان به آب رفته؟
راستي لطفا نظرت را در مورداروتيك بودن داستان جز به جز برايم بنويس.آيا آن صحنه اروتيك زننده به نظر مي رسيد؟آيا تصوير كردنش خوب بوده؟اصلا فايده اي براي داستان داشته؟
منتظرتم.
فدات.
هميشه هرچي داستان مي گذاري روي وب پرينت مي كنم آخرش يه روز يه كتاب از داستان هاي خوب خارجي ساخت خودم و وبلاگ شما دارم.
قربونت
منتظرتم
باي باي
درود
دوست عزیز
چند مدتی شهرستان بودم به اینترنت دسترسی درستی نداشتم
حتما مطالبتان را خواهم خواند
پایدار باشید
SALAM
WEBET KHEYLI SAKHT BAZ MISHE
ASLAN BA MAN DOST NIST
AVAZESH NEMIKONI?
AMA MAN ASHEGH DASTAN NEVISAYE AMRIKAYE LATINAM
DONYA KASI DASTAN BENEVISE MESL KARAYE ONA BE DEL NEMISHINE
KHEYLI DELAM MIKHAD KARAM MES ONA BASHE
KHEYLI
2 TA AREZO DARAM YEKI GHOGHNOS YEKI AZ KETABAHAMO CHAP KONE MOFTAKI
YEKI HAM VAGHTI MORDAM BEGAN KARASH MES LATINIHA BEDEL MISHINE
AREZOHAYE ZIYADI NISTSOROSH
HAST?
سلام سروش عزیز . داستان فوق العاده بود . با اینکه قسمت کوتاهی از اون رو گذاشته بودی که فقط شامل دندون کشیدن بود . اما فضا سازی و شخصیت هاش انقدر زنده و جالب بودن که عین فیلم کل اونجا و اون اتفاق رو مشید دید . ترجمه عالی هم شده بود . همه چیز خوب بود . لذت بردم
با درود و سپاس فراوان : شهرام
ارسال یک نظر