۱۳۸۸/۰۵/۳۰

دروغ - داستاني از ريموند كارور- برگردان اسدالله امرايي




درود بر مهربان ياران
با سپاس از شما در نقد داستان خانم پرارين حاجي زاده
در اين پست داستان دروغ نوشته ريموند كارور را برايتان مي گذارم.
اميد دارم با خواندن اين داستان كيفور شويد و هم بهانه خوبي براي تبادل اطلاعات داشته باشيم.
با احترام و سپاس
سروش عليزاده
رشت
ریموند کِلِوی کاروِر جونیور (به انگلیسی: ‎Raymond Clevie Carver, Jr.‎ ‏) (۲۵ مه، ۱۹۳۸-۲ اوت، ۱۹۸۸) نویسندهٔ داستان‌های کوتاه و شاعر آمریکایی بود. او یکی از نویسندگان مطرح قرن بیستم و هم‌چنین یکی از کسانی شمرده می‌شود که موجب تجدید حیات داستان کوتاه در دههٔ ۱۹۸۰ شده‌اند.
دروغ
زنم گفت: «دروغ می‌گوید. تو چرا باورت شده؟ حسودیش می‌شود. همین… حرف من را قبول نداری؟ تو که نباید آن حرف‌ها را باور کنی؟»
بارانی‌اش را درنیاورده بود و کلاه را هنوز به سر داشت. حرکت تندی به سرش داد. صورتش برافروخته از اتهام، سرخ شد.
شانه انداختم و گفتم: «چه دروغی دارد بگوید؟ چی عایدش می‌شود؟ از دروغ گفتن چی گیر او می‌آید. ظاهراً دوست ماست. دوست هردومان.»
با دمپایی ایستاده بودم و دست‌هایم را باز می‌کردم و می‌بستم. مختصری احساس حماقت می‌کردم. بازپرسی تو قواره من نبود. کاش نشنیده بودم و همه‌چیز مثل اول می‌ماند.
به حماقت من سر تکان داد. کلاهش را برداشت، دستکش‌ها را در آورد و همه را روی میز گذاشت. پالتویش را درآورد و روی پشتی صندلی انداخت.
«او یک لکاته است. همین که گفتم. خیال می‌کنی دوست هرقدر هم پست باشد، یا حتی آشنای ساده می‌تواند دروغ به این گندگی سرهم‌کند؟ اصلاً نباید حرف او را باور کنی!»
گفتم: «دیگر نمی‌دانم چی را باور کنم. می‌خواهم حرف‌های تو را باور کنم.»
گفت: «خوب بفرما باور کن! از من بشنو. من راجع‌به همچو چیزهایی دروغ نمی‌گویم. خوب بگو که واقعیت ندارد. عزیزم بگو که باور نمی‌کنی.»
دوستش داشتم. می‌خواستم در آغوشش بگیرم و نگه دارم و بگویم حرفش را باور می‌کنم. اما دروغ، اگر دروغ باشد، بین ما پیش آمده بود. رفتم کنار پنجره.
گفت: «باید باور کنی. خودت هم می‌دانی مسخره است. می‌دانی راستش را می‌گویم.»
کنار پنجره ایستادم و به رفت و آمد ماشین‌ها چشم دوختم. اگر سر بلند می‌کردم، عکس زنم را توی قاب پنجره می‌دیدم. به خودم تلقین کردم آدم نظرتنگی نیستم. از پسش برمی‌آمدم. به زنم فکر کردم، به زندگی مشترک‌مان، به حقیقت در مقابل دروغ، شرافت در مقابل رذالت، توهم ِِ برابر واقعیت. یاد فیلم آگراندیسمان افتادم که تازگی‌ها دیده بودیم. زندگی‌نامه لئو تولستوی را به یاد آوردم که روی عسلی بود، حرف‌هایی که درباره‌ی حقیقت زده بود که روسیه‌ی قدیم را جنباند. یاد دوستی قدیمی افتادم، که اوایل و اواخر دوره‌ی دبیرستان داشتم. دوستی که هیچ‌وقت راست نمی‌گفت. خالی‌بند و پشت هم انداز، اما بچه‌ی باحالی بود؛ دوستی باصفا و صمیمی که دوره‌ی بحرانی زندگی‌ام به او تکیه می‌کردم. یادآوری این دروغگوی کهنه‌کار از پس غبار خاطرات خیلی خوشحالم کرد؛ خاطره‌ای که در این بحران زندگی تا به‌حال بی‌دردسر به یاری‌ام شتافت. این شخص، این دروغگوی باصفا در واقع حرف زنم را تآیید می‌کرد که چنین آدم‌هایی تو دنیا پیدا می‌شوند. خوشحال بودم. رو برگرداندم با او حرف بزنم. می‌دانستم چه می‌خواهم بگویم. بلی در واقع ممکن است راست باشد، راست هم هست – آدم‌ها می‌توانند دروغ بگویند و می‌گویند، بی‌اختیار، ناخودآگاه و بیمارگونه. بی‌آنکه به پی‌آمدهایش فکر کنند. حتماً خبرچین من هم چنین آدمی بوده. اما در همان‌لحظه روی کاناپه ولو شد و صورتش را با دست پوشاند و گفت: «راست است، خدا از من بگذرد. همه‌ی حرف‌هایی که به تو زده راست بوده. من دروغ گفتم که هیچ خبری ندارم.»
روی یکی از صندلی‌های دم پنجره نشستم. گفتم: «راست است؟»
سر خم کرد. صورتش را با دست پوشاند.
گفتم: «پس چرا حاشا کردی؟ ما که هیچ‌وقت به هم دروغ نمی‌گوییم. مگر نه اینکه همه‌اش به هم راست گفته‌ایم؟»
گفت: «متأسفم.»
نگاهم کرد و سر تکان داد.
«شرمنده بودم. نمی‌دانی چقدر خجالت کشیدم. نمی‌خواستم باور کنی.»
گفتم: «می‌فهمم، گمانم.»
کفش‌هایش را کند و روی کاناپه ولو شد. بعد بلند شد و بلوزش را روی سر کشید. موهایش را مرتب کرد و سیگاری از سینی برداشت. برایش فندک زدم و از دیدن انگشتان کشیده و رنگ‌پریده و به دقت سوهان‌خورده‌اش تکان خوردم. انگار دفعه‌ی اولم بود آن‌ها را می‌دیدم.
دود سیگار را بلعید و بعد از لحظه‌ای گفت: «عزیزم! امروز را چطور گذراندی. یعنی به‌طور کلی چطور بود؟»
سیگار به لب گذاشت و بلند شد تا از شر دامنش راحت شود.
جواب دادم: «ای! بعدازظهر پاسبانی با حکم جلب آمده بود، دنبال یکی می‌گشت که آن طرف راهرو زندگی می‌کرده. مدیر ساختمان هم می‌گفت قرار است آب را از سه تا سه‌ونیم قطع کنند تا تعمیرات تمام شود. درست همان موقعی که پاسبان آمده بود مجبور شدند آب را قطع کنند.»
گفت: «عجب!»
دست به کمر زد و قوسی به به بدن خود داد. پلک خواباند و خمیازه‌ای کشید و موهای بلندش را تکان داد.
گفتم: «امروز کلی هم از کتاب تولستوی خواندم.»
«خیلی عالی»
بادام‌زمینی می‌خورد. یکی یکی. با دست راست کف‌لمه می‌کرد، با دست چپ هم سیگار گرفته بود. گاه و بیگاه از خوردن دست می‌کشید و دهانش را با پشت دست پاک می‌کرد و سیگار می‌کشید. حالا دیگر پوشش نداشت. پاهایش را جمع کرد و دوزانو نشست و گفت: «می‌خواهم نظرت را بدانم.»
گفتم: «فکرش خوب است، آدم باشخصیتی به نظر می‌آید.»
انگشت‌هایم سوزن سوزن می‌شد. کوبش خون تندتر می‌شد. اما یکهو ضعف کردم.
گفت: «بیا اینجا ببینم، موژیک ساده.»
چهار دست و پا جلو رفتم و با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد گفتم: «حقیقت را می‌خواهم.»
نرمی و لطافت فرش و کلفتی آن مرا به هیجان آورد. به آرامی خزیدم و به طرف کاناپه رفتم. چانه‌ام را روی یکی از بالش‌ها گذاشتم. دستی به موهایم کشید. هنوز می‌خندید. دانه‌های نمک روی لب پر و پیمانش برق می‌زد. نگاه که کردم در چشمانش غم مبهمی را می‌دیدم، اما خنده از لبش دور نمی‌شد و موهایم را به بازی گرفته بود.
می‌گفت: «پاشای کوچولو، بیا اینجا، خنگ خدا! جداً آن دروغ را باور کردی؟ بیا اینجا سرت را بگذار روی سینه‌ی ماما. آهان. چشمت را ببند. خیلی خوب. آخر آدم این‌قدر ساده. از تو ناامید شده‌ام. تو که باید بهتر از این من را بشناسی. دروغ گفتن برای بعضی‌ها تفریح است.»
ريموند كارور
برگردان اسد الله امرايي

۱۷ نظر:

مي سم گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

سلام. از اینکه به وبم سرزدی متشکرم بخصوص داستانکهای از نوسیندگان خارجی در وبلاگت .فراخوانی بدهید تا به رشت بیائیم البته شما هم می تونید تشریف بیارید. خوشحال میشم.

عه تا گفت...

سروش علیزاده عزیز سلام
نتایج نظر سنجی شاعران برگزیده وبلاگنویسان شعر وا ادب اعلام شد
بخاطر بذل توجه از شما متشکرم

نظام الدین مقدسی گفت...

درود واحوال پرسی

چقدر به کارور حسودیممیشود .حتی نمیشود ازشتقلید کرد.مثل برخی سیدی ها داستانهایش قفل دارد . زبان خودش را دارد و تکنیکمخودش . ولی نمی دانم کارور باآنهمه بدبتی وفقر وفلاکت چطور وقت کرد به اینجا برسد . جایی که اگر یک ایرانی بتواند اسمشرا درستتلفظ کند به او می گویند روشنفکر .

داستان تکراری نبود . نخوانده بودم . لذت بردم

سروش جان مثل همیشه کارت عالیه . بله . دروغ . راستی توقیف روزنامه ی کیهان هم دروغ بود .

quietman گفت...

سلام
((همان بهتر که تمام کرکره های زندگی بسته باشد و حتی روزنه ای رو به دنیای بیرون نباشد.چه دنیای اسرار آمیزی است.عشق در درون وجود ماست نه در معشوق.اما آگاهی به این واقعیت از درد و رنج دلباخته نمی کاهد.

مثل ساعتی دیواری که روزها برایش یکسان است,در بی زمانی مبهمی به سر می برم.کودکی و سرگردانی,جوانی و نیمه بیداری و بیهودگی و پیری...تنها دستاورد های من از گذشت زمان و زندگی یکباره ام است که به چرخش سالها و سر زمینها و سرگیجه ای همیشگی منجر شده است.تنهایی ناشناخته ام آنقدر زیاد است که همگان ؛ جز نامم هیچ چیز از من نمی دانند.و فراموشی به بی رحمانه ترین شکل بر من غلبه کرده است. ))
این را باید پذیرفت که انزوا روح را می کشد. اما تنهایی یعنی چه؟
((کیست که بتواند آتش بر کف دست نهد و با یاد کوه های پر برف قفقاز عمری را سپری کند؟))
وقتی همه اینها سوال ها جمع می شوند و جوابی جز :«هیچ کس» برایش پیدا می کنی،یک جایی ته دلت می لرزد و شاید از انسان بودن پشیمان شوی.
پس بیا!
گمان می کنم نویسنده دوست دارد و لایق آن است که داستانش را بخوانند. پس بیا و داستانی بخوان. داستانی که از جنس من و تو است...
داستانی نوشته ام که بالایش نوشته:« مترسک ها گناه دارند؟ ».
منتظرتان هستم.

سایه سپید گفت...

عجب داستانی!!!!من که گیج شدم!!!!:d

داستانسرا(عمولی) گفت...

سرووووووووووووووووووووش سلام تو خوفییییییییی؟؟؟؟من که اصلا خوف نیستم ،هم گشنمه ،هم تشنمه ،هم سیگار میخوام ،هم خستم هم حال ندارم هم خوابم میاد اما نمیتونم بخوابم ،شکلک هم که نداری وگرنه قشنگ شکلک خودمو برات ترسیم میکردم):

مریم اسحاقی گفت...

درود بر سروش علیزاده
داستان خوبی بود، نخوانده بودم. شگفت زده شدم.

Unknown گفت...

درود
دوست ناشناسم.اگر ادرسي از خود مي گذاشتيد حتمن يك چايي با هم مي خورديم.
عه تا عزيز زحمات شما ستودني است.
موافق هستم نظان جان.
مرد ارام عزيز ممنون از خبري كه داديد.
عمولي كجايي مگه داداش
اتول رو روشن كن بپر برو سيگار بخر ديگه.
خانم دكتر اسحاقي سپاس از توجه شما

فکرآزاد گفت...

سلام سروش جان.من تهرانم.در اینجا بیشتر فرصت وبگردی را دارم. اولین سایت هم وبلاگ شماست. چون همیشه به روزید.ممنون.سری هم به وبلگم بزنید.نظر شما در مورد داستان آن روز برایم مهم است.

طلیعه اکبری گفت...

سلام. وبلاگ بسیار خوبی دارید. ممنون از این داستان آخری. روایت شما به مکتوباتم لینک شد.

آمد گفت...

ترجمه های آقای امرایی حرف نداره تا چه برسه بخوام نظر هم بدم و ممنون از این انتخاب شما

بهروز گفت...

سلام
وقتی اسم اسدالله امرایی روی یک کتاب می آید یا روی یک داستان به عنوان مترجم می آید به شدت به سمت کتاب جذب میشوم چون آقای امرایی فوق العاده در انتخاب داستانهایی که ترجمه میکند وسواس به خرج میدهد.
حالا فکرش را بکنید داستان از ریموند کارور و برگردان از اسدالله امرایی.
بچه ها بخوانید و حالش را ببرید همین.
دمت گرم با این انتخابت آقای علیزاده.

بهروز گفت...

درباره دوست عزیزمان مرد آرام هم نقدی دارم که دوست داشتم اینجا بنویسم:
قسمت نظرات یک وبلاگ را باید با نظرات پر کرد نه با نوشته ای از خود آدم و یا تبلیغ وبلاگ.اگر نوشته قشنگی داریم بهتر است در وبلاگ خودمان نمایش دهیم و در همان جا هم بازخوردش را ببینیم.نه اینکه در همه وبلاگها copy paste کنیم.

بهروز گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ایوب بهرام گفت...

با سلام خسته نباشی خدمت سروش عزیز
داستان جالبی بود.ممنون از خبر کردنتوتشکر از نقذت به"به همین راحتی"
استفاده کردم

مصطفی مردانی گفت...

سلام.
این هم وبلاگ داستان هایم!