۱۳۸۸/۰۵/۲۲

صدا - داستاني از حميد بابايي براي نقد

درود بر مهربان ياران
در اين پست داستاني از حميد بابايي را برايتان مي گذارم.
حميد بابايي از دوستانم در تهران است. داستان هاي خوبي مي نويسد و در نقد تبحردارد.
اين داستان هم براي نقد است.
اين داستان ها و اشعار را براي ايجاد محبت بيشتر و داشتن يادگاري از دوستانم مي گذارم .
از اينكه داستان هايتان را برايم مي فرستيد خوشحالم
.با احترام و سپاس
سروش عليزاده

صدا - حميد بابايي
جای م تنگ است. از وقتی چشمانم بسته شد ،تنها تصویری که در ذهنم باقی مانده است ،مردی بود باته ریشی که ماشه را چکاند . از وقتی مرده ام صداها را خوب می شنوم . مادرم بالای سرم نشسته و گریه می کند . چیزی زیر گوشم حرکت می کند . صداي کندن خاک را می شنوم . صدای گریه ها بلند تر شده . با اینکه مداحی در کار نیست ،اما دوستان و فامیل دارند سنگ تمام می گذارند.
دایی فرهادم فریاد می زند : برای شادی روح جوان ........
صداش تو گلوش می شکند . صدای گریه دایی بلند می شود و فریاد می زند : رحمان جان .
همیشه فکر می کردم دایی زیاد ازم خوشش نمی آید . انگار اشتباه می کردم . شاید از وقتی مرده ام انقدر عزیز شده ام . صدای خواهرم سهیلا بلند شده است : منم باهاش خاک کنید . داداش .
احتمالن الان صورتش را خنج کشیده است و دوسه تا از دختر های فامیل کنارش هستند ودستهاش را گرفته اند . صدای ضعیف قرآن خواندن را می شنوم . کسی دارد شانه ام را تکان می دهد و چیزی کنار گوشم می گوید . صدای دو رگه ای می گوید : خانم اجازه بدید باید تلین بدم .
نمی دانم غزاله هم اینجا هست ؟ زمانی که تیر خوردم ققط یک لحظه دیدیمش که کنار یک باجه تلفن زرد رنگ مخفی شده بود .
_ بنده خدا باباش و دیدی چیا می گفت ؟
صدای پوریاست . پس از بچه های دانشگاه هم اینجا آمده اند .
_ آره باید می گفت تا جنازه رو بگیره
صدای بهروز است . ای تف به روحت بهروز با ان همه ادعایت آن روز که باید می آمدی پیدات نشد .
صدایی تو سرم می پیچد . واژه ها با قدرت ادا می شود . صدای پدر است ،احتمالن صورتش را چسبانده بهم .
_ پسرم می بینمت .
صداش گرفته . صداها ضعیف تر می شود . سرم کمی بالا می آید . فکر کنم پدر با دو دستش سرم را گرفته است .
کسی دارد هلم می دهد دستم مانده است زیرم . کسی جیغ می کشد . سهیلا نیست نمی توانم تشخیص بدهم چه کسی است . شاید غزاله باشد . کسی از دور می گوید : قرار بود خیلی شلوغش نکنید ؟
صداها دارد ضعیف می شود . صدای حرکت چیزی در خاک های اطراف را می شنوم . صدای گریه ها فروکش کرده است . فقط زنجمورهای سهیلاست . صدای گذاشتن سنگ ها را می شنوم . بلند صلوات می فرستند . صدای ریختن خاک را می شنوم . صداها ضعیف تر شده است . چیزی در اطرافم خاک را می کاود . صدای پاها را می شنوم که دارد ضعیف و ضعف تر می شود . فقط صدای کنده شدن خاک را می شنوم .

۶۴ نظر:

Unknown گفت...

درود بر مهربان ياران
لطفن در نقد داستان تعارف را كنار گذاشته و هر چقدر دوست داريد نقد بنويسيد و يا با هم بحث كنيد.
با احترام سروش عليزاده

پرارین گفت...

خوب من هر چی صبر کردم کسی بیاد نظر بده من تقلب کنم هیچ کس نیومد مجبورم خودم شروع کنم ایراد فقط گرفتن
اول اند آقای بابایی این داستان اگر در این بحبوهه نبود
آیا اصلن کسی می فهمید چی باعث مرگ این ادم شده
اصلن این اتفاقات اخیر رو بزاریم کنار به کلی
فقط یک کلمه یک ادم ریشو تیر زد تموم
هر کسی از نوشتن یک داستان باید منظوری داشته باشه نه !
منظورت دقیقن چی بود من از اون جایی که خودم خیلی اهل حدس زدنم
این که جبر و ظلمی که به کشته شدگان وارد شده رو نشون بدی اگر این بوده که فقط گفتی ماشه رو چکاند یک کلمه نگفتی چی شد که این شد که حالا ما بخوایم بگیم این بابا بدخت کسی که مرده و بدبخت کسی که ماشه رو چکونده یا هرچی
دوم نمی خواستی این ها رو بگی می خواستی بگی چقدر سخته شب اول قبر
که این هم فقط فشار قبر یک کلمه جام تنگ ه
سوم خواستی زجر خانواده قربانی ها رو نشون بدی
که باز هم نشد 4 تا گریه و 4 تا داد
یک جا می گویی بهروز تف به رویت با این همه ادعایت پیدات نشد
اگر ما پیش زمیته این اتفاقات را نداشته باشیم کجا پیدایش نشد
فکر کن 10 سال دیگه شاید صد تا اتفاق دیگه ایی بیافته
کی می تونه حدس بزنه منظور تو چی بوده
ولی پایان بندیش خوب بود خیلی خوب
نقد داستان دوئل را فراموش نکنید

رضا گفت...

با سلام به همه دوستان و خصوصا آقا سروش عزيز
من زياد از داستان و نقد و اين حرفا سر در نميارم
البته از لحاظ تخصصي اما از ديد يك خواننده بايد بگم داستان خوبي بود اما همون اشاره اي كه دوستمون داشتند رو متذكر ميشم كه هيچ پيش مقدمه اي براي اين داستان تعريف نشده و اگر فرض كنيم يكي 5 سال ديگه اين داستان رو بخونه چه رويدادي رو بهش نسبت ميده قابل پيش بيني نيست
من نقد ديگه اي نميتونم بدم جز اينكه متن داستان يه چند تا غلط املايي كوچيك از لحاظ دستوري و املايي داره كه شايد بايد براي داستان به اين كوتاهي وقت بيشتري براي تايپ يا نوشتنش ميگذاشتن كه حالا نميدونم نويسنده بد نوشته يا براي آقا سروش بد ارسال كردن
در هر حال جالب بود با تشكر

علی منفرد گفت...

با سلام
داستانکی با محتوائی ست که چون با احوالات این روزهایمان و اتفاقات اخیر سازگار می بود دل نشین به نظر می رسید اما به طور کل رونوشتی می نمود که دیکته ی آن قبل ازین بارها قلم خورده است و نکته ی منحصر به فرد و یا چندان جالبی در آن به چشم نمی خورد .

لیقه تان پر دوات

fs.khoshhal[at] gmail.com گفت...

درود..
چند تا پست و باهم از دست دادم . نه که من کم کار باشم یا کم سربزنمااا نه والا .. شما به شهادت عمولی و چشم دشمناتون کورررر دائم الان هستید .از روایت نو تا روایت پارسی همیشه جزو بهترین ها بودید و هستید ...آثار ارائه شده در وبتون هم صد البته متنوع هستن و مفید.

اما در رابطه با داستان آقای بابایی:
یه چیزی که توجه م و جلب کرد و موجب شد وسط این غم و اندوه طنزوار! و گسسته ( البته بیشتر دلم می خواد بگم بی منطق , چون اصلن معلوم نیست کی به کیه ! کلی سوال بی جواب ریخت تو سرمون و تموم شد! ) لبخند بزنم
استفاده کردن از جمله ی « توف به روحت » بود که در کامنتای آقای بابایی به کرات دیده بودم . مثل نشان ایزو چند هزار و چند از نویسنده ی محترم منتقل شده به اثرش!
من همیشه فکر می کردم مرده ها بیشتر حواسشون به اعمال و رفتاری ه که در دنیا انجام دادن , مرده ی این داستان یه جورایی اخلاق خاله زنکی داشت . دریافت خاصی از این داستان نداشتم جز اینکه می خواست بدونه بعد از مرگش کیا بیشتر دلشون می سوزه یا کی بیشتر بهش توجه می کنه!
حالا اینکه چه فرقی می کنه مرده ی آدم مورد توجه قرار بگیره , خدا می دونه ! . اسمش م مناسب نیست .
این از اون نوشته هایی بود که دلت نمی خواد یه بار دیگه بخونیش , میزاریش یه گوشه میری به کارات برسی چون ضعف داره , معلوم نیست نویسنده دنبال چی می گرده..!؟
آقای بابایی همین جوری یه چیزی نوشتی که نوشته باشی!؟

عه تا گفت...

سلامجناب علیزاده
داستان به سیاق کوتاه نوشته شده و از آن توقع نیست مضامین متعدد مطروحه را بسط دهد. تنها همصدایی که با پرارین میتوان کرد اینکه:
ازلحاظ محتوا وانتقال مفهوم بین دو کار یکی را باید انتخاب و انجام میداد یا حرص و ولعش را برای اشاره گذرا به اینهمه مفهوم کنار میگذاشت و با تکیه روی یک تکیه گاه خاص سعی میکرد آنرا پر وپیمون وفربه به مخاطب عرضه میکرد یا اینکه اقلن از بین این مضامین یکی را با های لایت بیشتر و پر رنگتر می پرداخت.
مضامینی که بطور گذرا و با یک تکیه ی متعادل در داستان نمود یافته اند و شاید بقصد ازادی مخاطب در پردازش تاویل دلخواه و توجه خاص به یک مورد بخصوص بصورت هموزن امده اند مختصرن بدینقرارند
1-اشاره به کشتار حین تظاهرات اخیر و مشخص کردن تیپ و حوزه ی فکری قاتل
2-(از وقتی مرده ام صداها را خوب می شنوم) نوعی قبول ضمنی زندگی دو جهانی و روشن کردن تکلیف مخاطب از باب نحوه تفکر ایدئولوژیک راوی
3- اشاره به محدودیت و فشار سیاسی روی بازماندگان از نظر امنیت برگزاری مراسم که "با اینکه مداحی در کار نیست ..." وهراس جبهه قاتلین از برپایی تظاهررات و جنبش ناشی از ازدحام مردم مشایعت کننده
4- طرح احترام ناخوداگاه بستگان به مرده ای که بخاطر یک هدف اجتماعی جانش را از دست میدهد
5- تذکر برخی شعائر مذهبی مثل تلقین که از ضروریات و واجبات مراسم شمرده می شود
6- اشاره به برخی چهره های پر ادعا و گزاف گوی و بی عمل اجتماع که در مواقع اعمال پر هزینه غایب ولی برای میوه چینی و نطق و زبان بازی مواقع عادی دو اتشه و رادیکال
7- اشاره ی مجدد به هراس حاکمیت از برگزاری مراسم کشته شده ها که بی شک منجر به خشم و مطالبه مجدد تجمعات مردمی میی شود و زیر نظر داشتن همه چیز و همه جا ( و بنوعی رذالت و خباثت انها که در اوج احساسات مردم داغدار هم فقط به پایه های حکومت خود می اندیشند وبس)
8- صدای کنده شدن خاک در پایان داستان بخوبی پرداخته نشده که به چه منظوری است؟ من سه حدس مساوی میتوانم تصور کنم
الف- مامورین رژیم بر میگردند جنازه را میبرند که برای نبش قبر و ادعاهای بعدی مدرکی نباشد
ب- جنازه دیگری در کنار قبر او در حال تدفین است و نوعی اشاره ضمنی به وفور کشته شدگان دارد
ج- بستگان مرده از ترس دزدیده شدن جنازه توسط قاتلین به دلیل الف خودشان او را جابجا می کنند
حدسهای دیگری هم میتوان زد اما داستان در این قسمت نارساست

پرارین گفت...

باز هم که خودم اومدم یک مورد به حدسیاتم اضافه شد
من اسم داستان رو تازه دیدم
پس شاید منظور این بود ه که با کشتن راوی صدایش را خفه کردن یا صدای اطرافیانش را
که باز پیش در آمد می خواست

نينا گفت...

سلام بر شما. داستان خوبي رو خوندم ممنون البته من در زمينه ي داستان ادعايي ندارم بنابراين اسم نظر ديم رو هم نقد نميذارم.اما با همين اطلاعات محدود و كمم درباره ي داستان نكته اي در داستان شما ديدم كه رعايتش ميتونه اين داستان رو خيلي جذاب تر و بهتر بكنه اونم اينه كه اين داستان قابليت تبديل شدن به يك شورت استوري يا مينيمال رو خيلي داره .دلم مي خواست در ابتداي داستان هويت راوي رو مشخص نمي كرديد و با ايجازهايي بيشتر و با يك ضربه ي محكم نهايي در آخر مخاطب رو با فهموندن غير مستقيم اينكه راوي خودش مرده است شگفت زده مي كرديد. همين كه بعضي دوستان اشاره كردن كه بايد اين داستان مقدمه يا پيش زمينه اي ميداشت نشان دهنده ي اينه كه اين داستان از مينيمال و خارج شده و يك داستان متوسط يا بلند موفقي هم نيست اما ويژگي هاش به ميمنيمل نزديك تره و در اون شكل نيازي به مقدمه و پيش زمينه هم نداره خاصيت يك داستان خوب كوتاه اينه كه بدون مقدمه مخاطب رو به وسط معركه پرت كنه . ممنون از دعوت

fs.khoshhal[at] gmail.com گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
نظام الدین مقدسی گفت...

درود و احوال پرسی

بابایی عزیز استاد من . داستان را دو سه بار با دقت خواندم . حالا حرفم :

راستش دیگر نظرات را نخواندم . بعدا میخوانم .

اولین حرفم این است که داستان بسیار منسجم و بدون کم و زیاد است . فرم داستان با توجه به درونمایه بسیار هماهنگ نوشته شده . این کارها فقط از استادی مثل حمید عزیز بر می آید . دقتهایش را در این موارد خیلی دیده ام . در نقدهایش .

اما به نظرم میرسد اگر بخواهم حرفی کلی در مورد داستان بزنم این است که از این نوع داستانها هر چقدر هم که قوی باشند چو دارای تاریخ انقضا هستند پس در یک دوره ناگهان فراموش می شوند . مگر داستانهایی . مثل صمد بهرنگی . مثل همسایه های احمد محمود . مثل کوتاه نویسیهای درویشیان .
ولی داستانهای کوتاه گلشیری و بهرام صادقی فراموش می شوند ؟ نه .

من میتوانم حدس بزنم که حمید با توجه و اطلاع کامل از این موضوع داستان را نوشته اند . برای او در این داستان مهم نبوده که ماندگار شود . اتفاقا او نوشته فقط برای امروز . می داند که فراموش می شود . پس حالا دارد به نقد من می خندد دیگه سروش جان . نه ؟

خب . اما بیایم وارد جزئیات شوم . این دیالوگ مرا خیلی گیج کرد .: بهروز تف به روت .....

خب این به کجای داستان وصله . اول که نه . منتظر بودم دیالوگ چیزی باشد مثل گره که گره گشایی میشود آخر . نشد .

بعد غزاله .
این شخصیت بیشتر بوی معشوقه می دهد . ولی معلوم نیست چرا نیست . اصلا حرفی از او نیست .

پایان داستان هم که معلوم است . البته با جمله بندیهای بابایی پایان خیلی خوب تمام شده . من بودم دسپاچه میشدم مرده را زنده می کردم .

بعضی اها خیلی لذت داشت . سرم بلند شد حتما پدرم سرم را با دو دست بلند کرده ...

باز هم بر میگردم . ببینم بچه ها چه نوشته اند . ببینم می وانم با یکیشان دعوا راه بیندازم ؟

فعلا .

نظام الدین مقدسی گفت...

سروش جان بگذار تبلیغ خودم را هم بکنم

من دو تا وبلاگ دارم

یکی داستان

دیگری ضد ادبیات

امروز هر دو به روز و ششب شده

تعارف نمیکنم . لذت هنری میخواهید بسم الله .

دست خيال گفت...

سلام و سپاس
فارغ از بحث نقد ساختاري كه هيچ گاه نتوانسته ام كمترين ملاطفتي نسبت به آن پيدا كنم :
1- تاكيد نويسنده بر " صدا" به نظرم كليد داستان است.ياد " تنها صداست كه مي ماند " افتادم.
2- كاش اشاره بهتري نسبت به زمان داستان يا دليل كشته شدن وجود داشت تا خواننده اي كه سالهاي آتي اين داستان را مي خواند بتواند تاريخ را تداعي كند.
3- شخصا هر زمان اثر هنري مي بينم كه به گونه اي در راستاي جريان آزايخواهي است و نه صرفا ادبيات، لذت مي برم و به خالق اثر درود مي فرستم.
4- آخرين جمله داستان در مورد صداي كندن خاك، ناخودآگاه جمله پدر را در مورد ميبينمت تداعي مي كند.تعليق خوبي بود.هر چند شخصا دوست داشتم نكته ي خاصي در اين داستان وجود داشت كه ذهن خواننده را درست و حسابي در گير مي كرد.

صمد گفت...

انگار که اصلا زاده نشد ه ام
انگار که اصلا وجود نداشته ام
انگار که محو شده ام در زمان

نظام الدین مقدسی گفت...

درود

من تعجب می کنم وقتی میخوانم و هیچکس از سیک داستان حرف نزده . در نظر اولم فکر کردم بچه ها نوشته اند . حالا میبینم که تمتم این نظرات از روی دست همدیگر کپی شده . همان اولی که نوشته خوب نیست بقیه هم نوشته اند خوب نیست و السلام .

سبک داستان رئال نیست . زاویه ی دید از طرف دانای کل نیست و نوعی من روایتی بیرونی است . پس داستان سبک رئال جادویی می گیرد .

سئوالاتی که پرازین کرده را بقیه پشت سر هم تکرار کرده اند . ملتی که سی سال پای منبر نشست و لب خوانی کرد همین عاقبت را دارد . نه کتابیو نه مطالعه ای . نه خوانشی . نهوشاتنی . همش بی سوادی و حماقت . از تمام کسانی که اینجا نظر داده اند به جز خودم متفر شدم . اینه بحث و نظر ایرانیهای متمدن ؟ سروش عزیز اگر نظرم پاک شد نمیبخشمت .

Unknown گفت...

نظام الدين مقدسي عزيز
دليلي ندارد نظر تو حذف شود.
اگر منتقدي نظري دارد و ديگران هم با او هم نظرند حق دارند همان نظر را بدهند.
كجاي داستان سبك رئال جادويي مي گيرد. اين چه مزخرفي است كه هر چيزي را به رئال جادويي ربط مي دهيم.آيا اين راوي كه به قول تو من بيروني دارد فاكتوري از رئال جادويي است؟
بهتر است جاي پرخاش با دليل صحبت بشود.

علی رضا گفت...

سلام
بی تعــــــــــــــــــــــــارف
داستان با تعلیق شروع می شود اما این تعلیق تا انتها ادامه دارد به گونه ای که تبدیل به یه گره گور می شود و خواننده با سوال های متعدد داستان را به پایان می رساند.
شاید می توان گفت داستان یه فصل از یه داستان بلند می توانست باشد.
نویسنده در معرفی فضای داستان از قدرت قلم خود استفاده نموده است ،اما به نوعی در شخصیت پردازی و معرفی کارکتر ها مشکل دارد .شاید اگر ما نیز یکی از سلول های مغز جناب بابایی بودیم تحلیل این داستان برایمان اسانتر می نمود .
در کل می شود گفت داستان نیاز به چند نوبت دیگر باز نویسی دارد.
واز نقاط قوت داستان می توان به برش های به جای در داستان اشاره کرد.
داستان جناب بابایی حرفهایی را می گوید که ملموس است و امروزی اما این به روز بودن در لایه های زیرین کار گم می شود چیزهایی مثل قواعدیکه ما از نویسندهای چون اقای بابایی انتظار داریم
و امــــــــــــــــــــــــــــا
حرف آخر
از زحمات شما بابت این داستان تشکر می نمایم و آرزوی موقفیت

ناصر ساجدی(س.سمیل) گفت...

با سلام
از دعوت شما دوست خوبم سپاسگذارم. داستان را خواندم. داستان از یک صدا شروع می شود و با یک صدا به پایان می رسد. صدای اولی کمی تعلیق را در خواننده ایجاد می کند ولی از آنجایی که شخصیت یک مرده است و دیگر هیچ وقت زنده نمی شود، می شود گفت که ما در شخصیت پردازی در مقابل شخصیتی قرار گرفته ایم که هیچ اطلایی از درون آن نداریم. اگر بخواهیم مفصل بحث کنیم شاید چند صحفه ایی همین طور در مورد توضیح شخصیت پردازی برود. ما از روحیه شخصیت راوی(اول شخص خنثی) با خبر نیستیم. مرتب اسمهایی بر زبان راوی می آید که ما فقط یک اسم از آنها می دانیم. من فکر می کنم این تکیه مدخلی از یک داستان بلند باشد که اگر این طور نیست. ما با یک نوشته ضعیف که حتی با یک ماجرا و یا طرح تکراری نوشته شده است مواجهیم. با تشکر از شما.

ساناز گفت...

نظام الدین قدسی عزیز
چرا فکر می کنی دیگران کپی کردن تو نکردی فقط برای این که متهم نشی گفتی من نگاه به بقیه نظرات نکردم
در صورتی تو هم حرف های بقیه رو تکرار کردی
و این به معنی این که بقیه از پرارین کپی کردن نیست بقیه هم ایرادهای مشابه حرف های پرارین دیدند و خیلی حرف های دیگر
در ثانی چرا فکر می کنی دیگران از آدمی که منم منم می کنه و خوب نظرات دیگران رو نمی خونه و فورن همه رو شکل مم می بینه متنفر نیستند

پرارین گفت...

ده دفعه خوندم نظرم رو که ببینم من کجا گفتم این داستان داستان بدیه
من فقط تعریف نکردم
چون داستان رو می گذارند نقاط ضعفش کشف شه
نقاط قوتش هم ه جای داستان پیداست
شاید منظورتون از نظر اول نظر سروشه

Unknown گفت...

خانم پرارين و ساير دوستان همگي حق داريد بگيد كه داستان داستان بدي است و هيچ ايرادي بر شما نيست.كساني هم كه مي گويند خوب است و يا خلاف نظر شما هستند بايد استدلال كنند كاري كه شما و ساير دوستان كرديد.
در ضمن اين قانون روايت پارسي است كه:«نظراتي كه در آن توهين به اشخاص حقيقي و حقوقي از هر كشور، چه دوست و يا دشمن باشد تاييد نمي شود.
نظراتي كه در آن به اقوام و مذاهب توهين شود تاييد نمي شود.»
البته تنفر داشتن از كسي يا همه مردم توهين محسوب نمي شود.
از اينكه هنوز خود بابايي وارد بحث نشده متشكرم.
از اينكه نقد يكديگررا به چالش مي كشيد سپاسگذارم و منتظر نقد خانم ساناز هم هستم

نوا گفت...

سلام. عادت دارم که زمانی که دیر می رسم نقد دیگران را نخوانم. اول نظرم را می نویسم و بعد نظرات دیگران را می خوانم. البته من به موقع آمدم ولی آن موقع صفحه نظرات باز نمی شد..
سلام به آقای بابایی. داستان شما را 2 بار خواندم.داستان خوبی بود از این جهت که استرس راوی و شرایطی که در آن قرار دارد(قبر)را به خوبی نشان داده اید .می خواهم بی رو در بایستی نظرم را بنویسم، بدون اینکه بگویم نویسنده ی این داستان حمید بابایی است.
ببینید از نظر من طرح داستانتون کامل نیست. البته این کامل نبودن طرح در شرایط فعلی شاید به چشم نیاید چون خواننده جواب سئوال هایش و جواب چرایی اتفاقات داستان را در پیرامون خود پیدا می کند اما اثر شما یک اثر مکتوب است و لذا ماندگاری دارد. باید پاسخ چرا ها در داستان تا حدودی داده شود.
از داستانتان احساس کردم که در نوشتن تعجیل کرده اید.اینجا آب و تاب و فضاسازی به اتفاق اصلی داستان می چربد.
جسارت مرا ببخشید.اگر اشتباهی دارم هم لطفا تذکر دهید.
با تشکر از شما و آقای علیزاده.

حمید بابایی گفت...

سلام اشک تو چشام جمع شد از روی شوق . تمام نقد ها رو می خونم و بااشتیاق استفاده می کنم حتا فحشم دوست دارید بگید البته به داستان به من ندیدا .
بابت نقد ها ممنون
سر فرصت در مورد یه نکته که به عنوان نقد ارائه شده دلیل می نویسم و امیدوارم که در موردش بحث بشه . فعلن از همه ممنونم

Unknown گفت...

نقد خودم بر اين داستان
داستان صدا داستاني است كه همان طور كه از اسمش پيداست راوي فقط از طريق صداهايي كه مي شنود و حدس هايي كه مي زند مي تواند در همان زاويه زاويه ديد مانور دهد. چه بسا مخاطب با باور پذيري اين داستان كمي دچار مشكل شود زيرا به گمان من تمهيد خوبي براي شرط با مخاطب و پذيرش فضاي داستان و اينكه مرده اي چرا بايد بتواند چنين روايت كند انديشه نشده است.
هنر در ذات خود سانسور نمي پذيرد و در عين حال بيان مستقيم حوادث هم در داستان پسنديده نيست. پس نويسنده چنين تمهيدي انديشيده تا كوتاه و مختصر وقايعي را با استفاده و كمك گرفتن از ذهن مخاطب و آشنايي با وقايع اخير بيان كند و يا نشان دهد.
اصولن وقتي بيان شعار و يا پيام خاصي مد نظر نويسنده باشد بسيار چيره دستي مي خواهد تا بتواند بر خشم دروني و يا ذوقي كه براي رساندن پيام خاص به مخاطب وجود دارد چيره شود و به ناچار مانند اين داستان كلك مي زند و به قرباني كردن عناصر خاصي از داستان مي پردازد.
تك اشاره ها و برش هاي خوبي در داستان ديده مي شود اما شخصيت قرباني اول اين داستان است. هر چند شايد پرداخت بسيار به شخصيت ها لزومي نداشته باشد در اين داستان اما تعدد شخصيت ها كه بعضي هاشان فقط يك جمله دارند ولي در كل داستان موثر هستند مانند اين جمله:کسی از دور می گوید :‹ قرار بود خیلی شلوغش نکنید ؟›
كه اي كاش نويسنده به جاي علامت سووال علامت تعجب مي گذاشت و تصوير ديگري در پايان داستان كه دوباره صداي كندن مي آيد و اين تسلسل كه مي تواند دوباره تكرار شود.
يكي از مشكلات خاص اين داستان اين است كه نويسنده مي خواهد بمباراني از اطلاعات را به مخاطب ارائه دهد كه شايد بسياري از ان ها دم دستي بوده و جذابيتي به خاطر تكرار بيش از حد شان نداشته باشد.
مانند :‹نمی دانم غزاله هم اینجا هست ؟ زمانی که تیر خوردم ققط یک لحظه دیدیمش که کنار یک باجه تلفن زرد رنگ مخفی شده بود .›
به هر حال انتخاب اين نوع راوي با امكاناتي كه دارد كاري است كه نياز به ريسك بالايي دارد و بايد به مخاطب حق داد تا بيشتر بتواند در فضاي داستان وارد شود و نه اينكه با قطره چكان انتظار معجزه از مخاطب داشت.

بهروز گفت...

سلام
خسته نباشی حمید جان
داستان جالبی بود.اما نکاتی را نباید فراموش کنیم.
1-داستان تاریخ مصرف دارد
2-ابهام در داستان وجود دارد
3-فرم داستان خیلی خوب است و با محتوا چفت میشود.
4-ایده ایده کوتاه است و مثل خیلی از دوستان سعی نشده یک رمان دئیست صفحه ای در یک یا دو صحفه گنجانده شود.
5-پایان بندی مناسب
6-شخصیت بهروز گنگ است و معلوم نیست چرا دیر آمده.اگر زیاد مهم نیست چون داستان کوتاه است میشود زوائد و باید حذف شود.
7-اگر داستان مردی که گورش گم شد حافظ خیاوی را نخوانده ای بخوان.و خودت متوجه میشوی جقدر شبیه داستان شماست البته در آن راوی اول شخص است.
8-این یکی هم به سروش عزیز مربوط میشود که با کمال میل حاظر به تبادل لینک هستم.بسم الله
موفق باشید

هدی صادقی گفت...

سلام
این لفظ صدا خیلی خوب استفاده شد ولی جای کار بیشتری دارد مخصوصا که این لفظ مدام تکرار می شود سخت توانستم در مورد روابط در داستان ها چیزی بفهمم...
حس من میگوید که این خطوط عجولانه نوشته شده. نمیدانم باید به نشانه ها در داستان بیشتر توجه کرد یا نه؟
چیز زیادی در مورد داستان نمیدانم چون مدتهاست نمی نویسم و نمیخوانم!

چرک نویسی در زمهریر گفت...

اول نقد های بقیه رو خوندم بعد خودم نظر می دم پس تکرار مکررات نمی کنم
من مشکلم با تم اصلی این داستان بود تم های فرعی رو کمی تا قسمتی درک کردم اما نتونستم یه هدف واحد تو داستان ببینم انگار یه بریده از یک نوشته رو خوندم

علی رضا گفت...

سلام
شما را با افتخار لینک نمودم
خوشحال می شوم یکی از ستارهای پیوندهای شما باشم

fs.khoshhal[at] gmail.com گفت...

آقای مقدسی شما خودتان به دلیل نوشتن داستان های بد و ضعیف که تازگی ها به تعدادشان افزوده شده متهم اید . حقیقت ش اینکه تنفرتان از لای همین فیبراهای نوری به خوشحال هم منتقل شد با این وجود هنوز هم برایتان احترام قائل است. خوشحال برای همه احترام قائل است . او برای تمام آن احمق هایی که فکر می کنند روشنفکری , با سواد بودن , نقد آنچنانی کردن به تکرار جملات قصار آدمهای معروفیست که اکنون تنشان زیر خروارها خاک غذای کرم های ریز نفرت انگیز شده، احترام قائل است . او حتا برای تمام انسان های کوچکی که در گیرودار و مناسبات بی درو پیکر روزگار اکنون زمام امور به دست گرفته اند و چهارنعل می تازند، احترام قائل است . او برای شخصیت های روان پریش و کله قوطی ه دوزاری ه توی داستان های اخیرتان هم احترام قائل است . برای تنفرتان نیز , برای داستان های اخیرتان که یکی ضعیف تر از دیگری هستند هم همچنین . خوشحال وقتی نظرات شخصی یا نقدهای شما را می خواند هرگز به این فکر نمی کند که
مقدسی منتقدی است که اگر آدم های توی نقدش را ازش بگیری و اجازه پناه بردنش به جنابان : x , y , z را در حین نقد داستان از او صلب کنی خودش به تنهایی حرفی برای گفتن ندارد !
اگرهم اینگونه فکر کرد هرگز در روایت پارسی یا حتا توی کشور داستان , داستان , داستان ه خودتان صدایش را نمی اندازد توی سرش و در سطح بین الملل عنوان نمی کند
این حرف تلخ ش را ... باور کنید مقدسی عزیز , خوشحال این کار را
نمی کند .
« صدا » کار ضعیفی ست چون پر از ابهام است , جملات ش ذهن ت را تحت تاثیر قرار نمی دهد , شخصیت های توی داستانش یکی از یکی مبهم تر و سطحی تر هستند ( آبکی هم می شود گفت البته! ) , سراب را که دیده اید ؟! این داستان با همه ی شخصیت هایش مثل یک سراب است , می آید و می رود .
خوشحال ایمان دارد که مقدسی علم نقد را می داند به همان اندازه که مطمئن است او نمی داند احترام قائل بودن در اوج تنفر یعنی چه!
دلم خواست از خوشحال دفاع کنم . خوب می شناسم ش . می دانم که اهل تعارف نیست . از خضوع و تواضع دروغینی که در آن است، از این که چاکر و نوکر و خانه زاد و کوچیک و زیر سایه کسی باشد حالش بد می شود، ارادتمند هر کسی هم نیست، می داند آن هایی که طبق عادت از این تعارفات استفاده می کنند به معنا کاری ندارند، کافی است از کسی که با شکسته نفسی ابراز نوکری می کند بخواهید کفش اتان را واکس بزند تا ببینید با چه سرعتی از نوکری شما به سروری جهان ارتقاء مقام پیدا می کند.
خوشحال به همان اندازه که اهل تعارف نیست برای همه احترام قائل است , از بابایی عزیز گرفته تا داستان های کوتاه ش که دل چسب نیست تا مقدسی گرامی و کامران ه توی داستان ش که نسنجیده و نا به جا حرف میزد و فکر می کرد همه ی قصه های دنیا را او نوشته ! , عاقبت هم به حکم روح خبیث خوشحال آن کامران دیوانه را تا ابد بست به درخت .
مقدسی عزیز درود بر شما

انجمن وبلاگ نویسان گیلان گفت...

" انجمن وبلاگ نویسان گیلان " با " خانه وبلاگ نویسان گیلان " به روز شد. ضمن دعوت از جنابعالی خواهشمند است نوع فعالیت خود را در قالب گروه های ارائه شده به اطلاع مدیران سایت برسانید.
باتشکر[گل]
http://www.gilyar.com

نظام الدین مقدسی گفت...

درود و احوال

سروش عزیز . نوکرتم . خانم خوشحال نوکرتم وبقیه . ولی چرا هر چی کوزه است سر من شکسته میشه ؟ من کجا بی احترامی کردم ؟ من گفتم همه دارین از روی دست همدیگه کپی می گیرین . قسم بخورم ؟ ه چی ؟ خودتون بیاین اعتراف کنین وگرنه شواهد همینجا تو همین صفحه هست . حالا هم همین رو میگم . من اول نقدها رو نخوندم . من هیچی که نباشه تو ادبیات یک دستی دارم و اونقدرها بی سواد هم نیستم . چه اشکال داره یک نفر سرشو بالا بگیر ه بگه بی سواد نیستم ؟ همه باید سرشون پایین باشه منتظر باتوم و الی آخر ؟ آقای سروش خیلی عزیز این داستان رئال جادوییه چون مشخصاتشو داره . داستان از طرف یک مرده روایت میشه و داره به صورت رئال هم روایت میشه . میخواد هر طور شده داستان رو باور پذیر کنه . چرا ؟ چون باور پذیری اینکه یک مرده روایت کنه مگر تو کتابهای افسانه ای مشکله . اصلا باور پذیر نیست . من میگم این داستان چه فرقی با این قسمت رمان صد یال تنهایی داره که مینویسه / داشت روی پشت بام لباسها و پرده ها را می شست . کفهای صابون سفید . با جسم سفید او یکی شده او را به آسمان برد . هنوز در اسمان است . کسی دیگر او را ندید . / خب . میتوه باور پذیر باشه ؟ ولی مارکز باور پذیرش کرد . حالا حمید بابایی هم داره همین تلاش رو میکنه . تا حدی هم داره موفق میشه . اگر سیک / رئال جادویی / رو از این داستان بگیری این داستان چه سبکی داره ؟ رئال ؟ اگر رئال هست باید بگم آقای بابایی کاملا یک داستان شکست ورده رو داره به خورد ما میده . همین . آقای بابایی بیا جواب بده . وگرنه اونقدر می نویسم که مجبور بشی جواب بدی . این چه سبکیه ؟

بعد خانم خوشحال چطور میتونی همه ی داستانهای منو ضعیف جلوه بدی ؟ چرا در جایی که من اصلا حضور داستانی ندارم و داستان اصلا از من نیست دارین درباره ی من قضاوت میکنین ؟ اینهمه از خودتون تعریف میکنین البته به جاست . هیچوقت توهینی از شما نخوانده ام . همیشه نظرات شما در وبلاگم را دوست دارم . اما منظور این است که چرا در اینجا خودم را اینطوری زیر سئوال میبرید . شرمم باد اگر بخواهم به دیگران بی احترامی کنم . من واقعیت را گفتم . من میگویم همه در بی سوادی و عدم آشنایی با نقد داستان به سر میبرند این دوستان . اگر نگفته بودم باور کنید هنوز هم داشتین از روی دست همدیگه کپی می کردین . این داستان یا یک داستان رئال شکست خورده است . یا یک داستان رئال جادویی خوب . که نقایصی هم دارد .

نظام الدین مقدسی گفت...

یکچیز دیگه هم میخواستم به حمید جان بابایی بگم . تو توی داستانهای رئال مخصوصا داستانهای مربوط به جنگ موفق هستی . من مطمئنم خیلی خیلی بیشتر از من خوندی . نمی دونم . روایت جان هم خیلی بیشتر از من خونده . و از این لحاظ بیشتر وقتها حسودیم میشه و سعی میکنم تا نصف شب بخونم . ولی حمید جان آیا تو هم در حال نوشتن داستانهای تجربی هستی ؟ هنوز سیک خودت رو پیدا نکردی . به نظرم بچسپ به رمان . تو رمان نویسی . باور کن . تو خودت یک جا توی نقدهات توی چوک نوشته بودی / داستان کوتاه خیانت به ادبیات است چون برای آدمهای نبل تولید شد / د این ورد باهات موافق نیستم عزیز دلم . ولی باهات موافقم که رمان اصله . چرا مثل حسن بنی عامری نمیری رمان کار کنی در باره ی جنگ . / گنجشکها بهشت را میفهمند / وای . چه رمانی و چه زیبانی . البته میدانم یکی از دلایل نداشتن وبلاگ از طرف تو همین است که از نوشتن کوتاه دلخوش نیستی . اینهایی هم که مینویسی تجربیات نه چندان موفق توست که در اختیار ما قرار میدی . تجربیات موفقت را گذاشتی کنار برای خودت . از اینهمه دقیق بودن خوشم می آید . حرفه ای هستی دیگه . ولی ما رو گذاشتی سر کار . اصلا یک آدمی هستی که کارت همینه . یک ملت رو بدن دست تو میگذاریشون سر کار . ولی من دیوانه ی داستانم . نمیتونم دقیق باشم . تا حالا بی شمار وبلاگ داشتم و حتی یک سال فقط سوررئال کار کردم . شناور بودن بین سبکها برام لذت بخشه . نه مثل تو دقیق و کلاسیک و هوشمندانه کار کردن . کدوم یکی بهتره ؟ معلومه دیگه . من بهترم . چون دیوانگی نباشه ادبیات هم نیست . حمید جان دلخور نشی .

روح الله احمدی گفت...

سلام بر شما
ببخشید که دیر می آیم
خیلی درگیرم... دنیای بدی است
مردمش خیلی بدتر...
خواندم نوشته هایی را که نخوانده بودم
دست شما در ادبیات همیشه مستدام

Unknown گفت...

درود
نظام عزيز قياس داستان صدا نوشته حميد بابايي با صد سال تنهايي ماركز بي گمان قياسي مع الفارق است.
خوشحال مي شوم تعريفت را از رئال جادويي ارائه دهي. و بگويي به چه دليل هر داستاني كه مرده در آن حرف بزند رئال جادويي است؟ اگر هم چنين باشد كه نيست بسيار ترفند دم دستي و تكراري است عزيز جان برادر.
در ضمن ما حال مي كنيم به تو گير بديم ديگه نظام جان. :›

fs.khoshhal[at] gmail.com گفت...

آقای مقدسی عزیز
بنده همه ی داستان های شما را ضعیف جلوه ندادم کمی دقت کنید و با تامل کامنت را بخوانید متوجه می شوید که گفتم کارهای اخیرتان ضعیف هستند نه همه ی کارها .. نظرم را در مورد آثار شما بارها و بارها در وبلاگ خودتان برایتان نوشتم برای تک تک شان هم احترام قائلم , اگر کارتان خوب بود و حرفی برای گفتن داشت صراحتن گفتم و دریغ نکردم اگر هم به نظرم ساده و نه چندان عمیق بود , بازهم گفتم .
اگر آرشیو وبتان را فعال کنید دوستان می توانند کامنت های بنده را در رابطه با آثارتان بخوانند.. همه ی دوستان ی که به روایت پارسی می آیند و ذوق داستان خوانی دارند هم داستان های شما را خوانده اند و هم کامنت های بنده را بنابراین نگران خدشه دار شدن وجه داستان نویسی خودتان نباشید چون انقدرها خوش جنس هست که رویش خش نیافتد , مثل من که نگران هیچ چیز نیستم .
در رابطه با اثر آقای بابایی نظرم را گفتم چیزی را هم از قلم ننداختم, همان کامنتی که باعث برانگیخته شدن تنفر شما شد .. خدا بیامرزد نیوتن را قانون خوبی دارد .. همان عمل و عکس العمل , می دانید که؟!
کامنت دومم تنها عکس العمل به فقدان
عنصر « احترام » در ابراز احساسات شما بود و بس .
یک سوال هم دارم از شما
اگر دوازده میلیون آدم با ذهن و فکر مستقل به یک نفر رای دهند یعنی از روی دست هم کپی کردند!؟ اگر من و شما مشترکن عنوان کنیم که آقای علیزاده جزء معدود کسانی ست که هم نویسنده ی چیره دستی ست و هم منتقد خوبی , یعنی از روی دست و ذهن هم کپی کردیم؟
شما آخره همه ی باسوادهای دنیا و خوشحال هم یک بنا! که عشق داستان خوانی دارد , هردو یک نظر داریم کسی هست که ادعا کند ما از روی ذهن و دست هم کپی کردیم ؟
.
.
شما در نوع خودتان نظیر ندارید , باور کنید. .. قبلن به خودتان توی کشور داستان , داستان , داستان گفته بودم نه!؟
.
.
این بحث از نظر من تمام شده است.

هیوا گفت...

با سلام و با عرض معذرت که دیر اومدم من معمولا سعی میکنم دعوتی رو بی جواب نگذارم و اگه داستان باشه که دیگه هیچ اما یک کم درگیر بودم...
در مورد داستان اول این نکته رو بگم که من با نظر دوستانی ک معتقدند به تاریخ مصرف داشتن موضوعات موافق نیستم...برای اینکه خب ما داستانهای جنگ رو داریم...انقلاب و قبل اون رو داریم و حتی از صدها سال قبل هم داستانهایی رو الان نیخونیم و نه تنها لذت میبریم که استفاده هم میکنیم که شاید الان موضوعیت چندانی نداشته باشه و حتی اینقدر دور از ذهن شده باشه برامون که گاهی نتونیم باورشون کنیم اما دوسشون داریم و داستانهای خوبین...و حالا در مورد این داستان به طور خاص که اصلا بحث تاریخ مصرف رو قبول ندارم که نویسنده این داستان چیزی رو نیاورده که بر فرض 20 سال دیگه یکی بخونه بگه این چیه؟ نتونه بفهمه...خیلی کلی داستان نوشته شده...اما از بحث که بگذریم به نظر من داستان قالب مناسبی داره و در واقع نویسنده ابزارشو خوب انتخاب کرده اما اول اینکه من فکر میکنم جا داره بیشتر شاخ و برگش بدید...به جای آوردن این همه به قول دوستان سوژه با هم در یک داستان کوتاه چندتاشو حذف کنید و یکیشو برجسته کنید و روی همون کار کنید...که به نظر شخصی من همون مصیبتهای خانواده های این شهیدان در برگزاری مراسم سوژه جالبیه...و نکته دیگه اینکه باز به نظر من کاش اینقدر مستقیم همون ول داستان نگید از وقتی من مردم...اصلا لازم نیست شما بگید این فرد مرده...خیلی راحت خواننده خودش متوجه میشه و این مسئله بدجور ضربه زده به داستانتون...و نکته مثبتی که من خوشم اومد هم انتخاب زاویه دید شما و اینکه از دید اونیکه مرده داستان رو روایت کردید اما متاسفانه ضعیف بود توصیه میکنم کارهایی که از زبان مرده ها نوشته شده رو بیشتر بخونید مثلا من فکر میکنم اگه به یه سری دغدغه های خود اون فرد مرده از شرایطی که داره...تصوراتی که یک عمر تو این دنیا واسه خودش از اون دنیا داشته در اون لحظه بیاد تو ذهنش...گاهی خوشحال شه گاهی بترسه گاهی ناراحت شه گاهی گریه کنه...
ببخشید اگه زیاد حرف زدم...
موفق باشید

قاصدک گفت...

تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟

...
دلم گرفت

نظام الدین مقدسی گفت...

درود

سروش جان خدا بگم چه کارت کنه . منو آوردی اینجا که خانم خوشحال ازم ناراحت شه ؟ همینو میخوای . بعدشم دیگه کسی نیاد داستانهامو بخونه دق مرگ شم ؟

اصلا همه ی دیکتاتورهای دنیا مثل تو هستند .

نویسندگان بزرگی مثل من را بیچاره میکنند . من میگم این داستان نمیتونه رئال باشه پس ناچارا رئال جادوئیه . چون نمیتونه هم سوررئال یا ایده آل اشه . این دلیال کافی نیست سروش جان


خانم خوشحال خیلی مثال بدی زدی . بله من میگم همون دوازده ملیون هم کپی میکنن . دنیای تبلیغاته به قول پست مدرنها . فلسفه نخوانده اید چرا نظر می دهید ؟ لازم به ذکره که پست مدرن از معماری شروع شد . یک چیز دیگه . شما توی امنتهایی که برای من گذاشتید اینهمه احترام میگذاشتید یعنی هنوز هم میگذارید . ولی حالا فهمیدم که ته دلتون نمیتونید یک نویسنده موفق مثل منو باور کنید . من داستانهایی دارم که عمرا بگذارم روی وبلاگم . عمرا . صد سال سیاه . به قول صادق هدایت . البته تند رفتم . ببخشید . تقصیر از سروشه که منو عصبانی میکنه . تا حالا نیومده یک نظر بده درباره داستانهام . اصلا این دیکتاتور چرا راست راست مینویسه و کسی نیست هکش کنه .

محسن تاجیک گفت...

سلام..
صید غزل آلا در شهریار!
با یک سپید اشتراکی ودو رباعی به روزم ومنتظر..
بیا و شراب بیاور
[گل]

محسن تاجیک گفت...

در ضمن داستان خوبی بود..

پروین پورجوادی گفت...

سلام سروش علیزاده عزیز
راستش داستان چنگی به دلم نزد .مونولوگ سر هم بندی شده بود بی فضا سازی وبی شخصیت پردازی.از عهده مرده برمی اید که این کارها رابکند.صدایش در گلو شکست ،اشاره به صدای دایی، تو مرده عزیز انجا باجسم حضور نداری پس باید بنویسی "انگار" میان وهم وخیالی اما صاف وراست همه چیز رامی نویسی وهیچ خبری از سردرگمی یک تازه مرده نیست چرا؟ سبک شروع (جمله آغازی)داستان نمیخواند به این که راویش دانای کل باشد به همه جا سرک بکشد کد بدهد اما تورا به خیال این نیندازد که پی این رمز این کد واژه ها بگردی واز کشفش لذت ببری.
اگر من خواننده ای بودم که خبری از جریانات روز نداشت تو چطور می توانستی باچند کلمه معلق در هوا مثل ریشو ودانشگاه ودختری که پشت کیوسک تلفن پنهان شده تصویری بدهی گویاو روشن از انچه رخ داده .داستان را کلمه می سازد وکلمات را محتوا .داستانت پر از کلمه بود که بعضی جاها خوب کنار هم چیده شده بودند اما خالی از انتقال حس تاثر یا تنفر یاحتی ترحم چون ناشناس ماندی تا آخرش ،اسمت به کارم نمیخورد کی بودنت را نفهمیدم ؟!نمی خواستی اگر چگونگی مرگت راشرح بدهی لااقل در شرح چرایی ش گشاده دستی می کرد باکلمات مصور
آنقدر که عزاداری وخنج زدن را خوب شرح داده بودی از خودت وفضای بخاریت چیزی نگفته بودی که بشود احساسش کرد یا دستکم فهمیدش .
احساس میکنم این قلم تواناییش را داشت که بهتر بنویسد
ممنون سروش عزیز برای دعوتت وببخش برای صراحتم.

http://webnevesht-nashenas.blogfa.com گفت...

سلام .. من تبحر خاضی در نقد داستان ندارم ...
فقط میخواستم بگه زشته که وبسایتی به زیبایی وبسایت شما توی پروفایل غلط املایی داشته باشه !!

تا اونجایی که من می دونم "معمولا" این طوری نوشته میشه نه معمولن !!!

حمید بابایی گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
سایه سپید گفت...

راستش نقد کردن این داستان خیلی سخته....آخه نه شروعی داشت و نه پایانی به نظر من!!!!صدا...صدا هیچ وقت از بین نمی ره...همیشه می مونه و این صداها می تونه صد سال دیگه هم بمونه....شنیده شه...کسی که می میره آیا واقعا فقط می تونه به فکر کینه هاش باشه؟یا اولین چیزی که بهش فکر می کنه آینده ای هست که پیش روشه!!!شبی که باید بگذرونه...دور شدن از خانواده ش...آرزوهاش...کسانی که دوست داشت....شروعشم معلوم نبود...چی شده...کی کشتتش...به چه علتی...مگه چیکار کرده بوده....اصلا شروع قوی ای نبود...هیچ ضرب آهنگی نداشت...مثه یه گمشده بود که خواننده از اولش می خونه شاید پیداش کنه ولی به آخر داستان که می رسی هنوز هم پیدا نشده!!!!مرگ فکر کنم خیلی بیشتر از اینا باشه...کتاب سیاحت غرب هم در مورد مرگ نوشته...اما ضرب آهنگ شروعش واقعا آدم رو کنجکاو می کنه...اولین جمله ای که می گه:و من مُردم!!!آدم حس می کنه دیگه همه چیز تموم شده...زیادی روش کار نشده بود...حس کردم فقط شروعش کرده که به پایان برسونتش!!!دویده بود توش...می تونست یه قسمت کوچیک و ضعیف یه رمان باشه...
یه چیز مهم دیگه هم اینکه ما نوی قرآن و روایات داریم که چشم مرده پس از مرگ باز می شه و همه چیز رو می بینه....این مرده فقط از روی صداها افراد رو تشخیص می داد و حدس می زد که الان در چه وضعیتی هستن؟؟؟مثلا سهیلا احتمالا صورتش رو چنگ زده...و اون نمی بینه که آیا واقعا چنگ زده یا نه!!!
همین دیگه فکر کنم الان نویسنده ش با لنگه کفش بیفته دنبالم...!!!

Unknown گفت...

درود
پروين عزيز با سپاس از نقد شما
نويسنده داستان حميد بابايي است و نه سروش عليزاده.
وب نوشت ناشناس عزيز
به عمد معمولا معمولن نوشته مي شود و از همزه گذاري فرار مي كنم. از لطف شما سپاسگذارم.
از اينكه دوستان صميمانه و غير صميمانه به ادامه بحث و نقد مي پردازم سپاسگذارم

داستانسرا(عمولی) گفت...

سروش جان سلام.خیلی وخ بود که داستان نخونده بودم و نقد نکرده بودم ولی بفرموده دس به نقد میشم باشد که رستگار گردم.
داستان شروع عالی و جسورانه ای داره بطوریکه اتفاق اصلی داستان رو همون اول لو میده و ترسی ازاین لو رفتن نداره چون میدونه با پرداخت داستان میتونه تعلیق لازم رو ایجاد کنه و کرده.روایت یکدست و بسیار روان پیش میره و این برام واقعا لذتبخشه.
آمما!!!!پایانبندیش یه کم کار میخواد،داستان به اون قشنگی حیفه اینطوری تموم شه.

حمید بابایی گفت...

سلام من یه اشتباه بزرگش کردم در تعریف داستان شگغت سوتی دادم . سروش اونو پاک کن . داستان شگفت داستانی است که منطق آن با منطق زندگی روزمره هماهنگ نیست . و منطقی درونی دارد . از تمام دوستان معذرت می خوام

ناشناس گفت...

جالبه !!


اطلاع نداشتم !!

ولی به جای این کار بهتره یه کلمه جایگزین براش پیدا کنین !

نه اینکه ریخت و قیافه واژه رو عوض کنین !!!

شازده کوچولو گفت...

به روزم و برای خوانش داستان خدمت می رسم

نظان الدین مقدسی گفت...

درود و احوال

اول از همه از خانم خوشحال معذرت خواهی می کنم . امیدوارم از من ناراحت و دلگیر نشند و به یاد آورند که کشور داستان داستان به هر پناهنده ای ویزا می دهد . کار میدهد . بیمه ی عمر 120 سال می دهد .منظورم کشور داستان داستان داستان است . اما به تازگی اینجانب کشور دیگری را فتح نموده همه را به دین مبین خود فراخوانده ام . در آن کشور هم صلح و صفا است و سخن از ادبیات است . می توانید به این کشور بزرگ هم سر بزنید .

منظورم وبلاگ / ضد ادبیات / است
آدرس : harfem.blogfa.com
آدرس در پایین صفحه وبلاگ داستان مجود است .

جنایب سروش بالا را بخوان بالاترین را هم بخوان .

اما در مورد داستان . باز هم تکرار می کنم و با جرات بیشتر هم . چون بیشتر دوستان نوشته اند که داستان چه عیوبی دارد . اما اگر مه ی این عیبها را کنار هم بگذاریم این می شود که داستان باور پذیر نیست .
خب
قالقضیه را بکن آقای بابایی .

بگو که رئال جادویی نوشتی تا باور پذیر و شیرین شود .

و السلام .

چیه حمید فکر میمنی خیلی ساده ام ؟ فکر میکنی الکی میگم ؟ فکر می کنی تو یه داستان شگفت نوشتی ؟ ن عزیزم . هیچ فکری نکن . روایت شدن داستان از طرف یک مرده رئال نیست . سعی کردن در رئال کردن آن هم یعنی رئال جادویی .

به سروش هم بگو / دارم میگم دیگه / اصلا بهت داستان نمیدم . همون ه دادم پس بده یالله . یا پولشو بده میخوام یه لپ تاپ برای بخرم بندازم تو چاه جمکران . اینطوری شاید حضرت از دنیا با خبر شه بیاد قبل از اینکه ما را مثل شخصیت داستان صدا از حمید بابایی با یک شلیک گور به گور کنن . / آخه این دنیا هم خودش شده یک گور /

نظام الدین مقدسی گفت...

به گزارش خبرگزاري فارس، مجموعه داستان «اژدهاكشان» نوشته يوسف عليخاني كه به تازگي از سوي انتشارات «نگاه» منتشر شده است، در كانون ادبيات ايران با حضور نويسنده اين كتاب، فتح‌الله بي‌نياز، محمدرضا گودرزي، و فريدون حيدري ملك‌ميان برگزار شد.
در ابتداي اين نشست فتح‌الله بي‌نياز، نويسنده و منتقد ادبي اظهار داشت: گاهي وقت‌ها مي‌شنويم كه دوره نوشتن اين نوع داستان‌ها به سر آمده است. اول اين كه به گمان من دوره نوشتن داستان‌هاي آپارتماني و كافه‌اي كه همه‌اش نسكافه مي‌خورن، در ايران به سر آمده است. بسه ديگه! اگر چيز تازه‌اي گفته بشه، اشكال نداره. يا رمان سياسي را مي‌گويند دوره‌اش به سر آمده اما مي‌توان تنهايي پرهياهو نوشت يا شكار انسان را نوشت. اساسا پست مدرنيست‌ها به دليل مركززدايي و حاشيه‌گرايي و مقابله با ابر كلان روايت‌ها، 80 درصد داستان‌هايشان سياسي مي‌شود. پس مي‌شود نوشت.
وي افزود:‌ در مورد روستا هم مي‌شود نوشت، منتها پرسه زدن در روستا براي گفتن آن چيزهايي كه گفته شده، اضافي است. آقاي عليخاني كه داستان‌هايش را از ادبيات شفاهي مي‌گيرد بايد به اين امر توجه كند و بيايد سنت و مدرنيته و تقابل آن‌ها با هم را در هم بياميزد و اين داستان‌ها را به تراز بالاتري برساند.
اين منتقد ادبي اضافه كرد: آدم‌ها در ميلك هم نمي‌خواهند از آنجا بزنند بيرون و هم مي‌زنند. اين موضوع خيلي جالب تصوير شده. هم مي‌خواهند بميرند و هم مي‌خواهند از آنجا بروند. همه حالات اونجا هست. آن‌ها بايد بميرند. راه ديگري ندارند. اين مي‌تواند با يك امر مدرنيستي ديگري در هم بياميزد و داستان‌ها را به سطح بالاتري بكشاند. فقط اين نباشد كه در داستان‌ها، يك تعدادي خرافه سلطه پيدا كند.
اين داستان‌نويس اظهار داشت: گرفتن از ادبيات شفاهي هم هيچ اشكالي ندارد. داستان‌ها اغلب يا با ادبيات شفاهي در هم مي‌آميزد مثل داستان‌هاي امريكاي لاتين يا از كتاب‌هاي مقدس گرفته مي‌شود به خصوص در اروپا و امريكا يا از رويدادهاي عين، تبعيض نژادي، جنگ جهاني اول، جنگ داخلي امريكا و چقدر منبع داستان بوده است. يا از رمانس‌ها گرفته مي‌شود.
وي گفت: آقاي عليخاني داستان‌هايش را از ادبيات شفاهي مي‌گيرد. ادبيات امريكاي لاتين هم از ادبيات شفاهي گرفته شده است منتها ادبيات شفاهي اي كه افق مشترك با خواننده جهاني پيدا مي كند.
در ادامه محمدرضا گودرزي، نويسنده و منتد ادبي، درباره مجموعه داستان اژدهاكشان گفت: داستان هاي مجموعه "اژدهاكُشان " از نظر نوعي، داستان هايي هستند كه به آن ها داستان هاي اقليمي مي گويند. به اين دليل به آن ها اقليمي مي گويند چون مكان خاص دارد يعني مكاني كه در داستان ها ساخته مي شود و به يك منطقه مربوط است و اين البته به اين معنا نيست كه جاي ديگري نباشد اما مخصوص جايي خاص است. باورها و گويش هم خاص است و اين ها با هم يك فضاي فرهنگي خاص را مي سازند.
وي افزود: از نظر ژانري، داستان‌ها در وهله نخست شگفت هستند و البته داستان هاي غيرشگفت هم در ميان شان هست. معيار شگفت بودن هم معيارهاي ساختاري است به اين معني كه رخدادهاي پيش آمده در داستان با تجربه زيسني شما همخوان نباشد. وقتي مي گوييم شخصيت سوسك شد، در واقع داستان شگفت آفريده ايم. يعني چيزي كه اتفاق افتاده، نامعمول، نامانوس و تجربه‌ناپذير است. تفاوت شگفت با غريب هم اين است كه در غريب، استدلال مي شود. مثلا فرانكشتاين غريب است. تكه تكه جلو مي رود و به شكل علمي ماجرا را توجيه مي كند كه چطور مرده زنده مي شود.
گودرزي گفت: داستان‌هاي رئاليسم جادويي زير مجموعه داستان هاي شگفت قرار مي‌گيرند. شما در داستان هاي شگفت مي پذيريد كه شخصيت تان پرواز مي‌كند. به عنوان مثال در داستان "سيامرگ و مير " در مجموعه داستان "اژدهاكشان " باور مي كنيد كه مرده، حرف بزند. نمي گوييد چرا و چگونه؟ اكثر داستان هيا اين مجموعه، شگفت هستند. داستان "كل گاو " تنها داستان غير شگفت مجموعه است.


آقای سروش جان و بابایی عزیز و خانم خوشحال و دوستان و ای ملت و ایهاالناس . اینهم دلیل

که داستان شگفت زیر مجموعه داستان رئال جادوئیه

سروش به خدا محاکمه نظامی میشی .

حامد یوسفی گفت...

سلام.داستان را دوبار خواندم.از لحاظ سلاست و توصیفات یک داستان کوتاه به نظرم چیزی کم نداشت.با این حال شخصیت پردازی خوبی نداشت.فکر میکنم در همین چندخط از حدود 8 شخصیت نام برده شد که هیچیک پرداخته نشدند.خواننده در اوج سردرگمی رها میشود.

Unknown گفت...

درود
من آخر نفهميدم رئال جادويي زير مجموعه شگفت است يا شگفت زير مجموعه رئال جادويي؟
شيج اجل هم با من شايد موافق است كه فرمود: به مارماهي ماني،نه اين تمام و نه آن تمام. منافقي چه كني مار باش يا ماهي.
دوست عزيز چه شگفت و چه رئال جادويي يك داستان فقط با داشتن يك مشخصه نمي توان آن را به يك سبك نسبت داد.
نظر اقاي گودرزي را من هم خواندم.
مي توان به طور كلي همين طور كه حميد گفت اين در زمره داستان هاي شگفت قرار بگيرد با توجه به اينكه بسياري از خوانندگان كه تا به حال اين داستان را خوانده اند به باور پذيري و يا فريبي قابل قبول از صحبت اين مرده در داستان دست نيافته اند.
در ضمن تو چه اصراري داري حتمن ثابت كني كه اين داستان داستان خوبي است و براي توجيحش هم حتمن ان را در زمره داستان هاي رئال جادويي قرار دهي؟

ایوب بهرام گفت...

با عرض سلام خدمت سروش و حمیدعزیز.
داستان داستان زیبای بود.زاویه دید داستان اول شخص.زبان داستان راوی کلاسیک اما شخصیت داستان محاوره.ساختار زبانی وکلی داستان محکم است.خوب توصیف کرده صحنه ها را خوب به تصویر کشیده .
نویسنده در این داستان پیرو نام داستان خواسته که بیشتر از حس شنیداری خواننده استفاده کند برای همین از حس های دیگر امتنا کرده اما در این کار توفیق آنچنانی نداشته.وگاهی عنان کار از دست او در رفته است.چنان که معلوم نیست خواسته یا نا خواسته دست به توصیف های دیگری زده وخواننده راگیج نموده.مانند زیر سرم بلند شد.جایم تنگ است....
تصویری که از مرگ داده با قبل از مرگ تفاوت آنچنانی نداردفقط چون چشم هایش بسته است نمی بیند.وگرنه حس می کندمی شنود.ناراحت می شود فحش می دهد کنایه می زند و.....
پایان داستان هم اتفاق خاصی نمی افتد
ماننداین است که کسی در جاده ایی راه می رود ولی می ایستدوبه جاده نگاه می کند.داستانکشش خوبی دارد ولی متعسفانه پایانبندی جالبی ندارد وخواننده دست خالی رها می شود.

نظام الدین مقدسی گفت...

درود و احوال

حالا که اینطور شد خواهشمندم آدرس برج میلاد را بده تا بروم خودکشی کنم از دست تو و این داستان و آن بابایی که لام تا کام حرف نمیزند و مرا گذاشته سر کار همچنین از دست خانم خوشحال که برای بچه های چوک هندوانه خنک میبرد و لی برای ما تره هم خرد نمیکند راحت شوم . اصلا داستان چیست ؟ من خودم ضد داستان و / ضد ادبیات هستم / من در یک روز ناگهان تمام افکارم تغییر کرده شاید هم مثل آقای ابطحی لاغر / نه چاق/ در یک ساعت افکارم تغییر کرده . من ضد ادبیات هستم و اگر هم داستان نوشته ام و نقدی نوشته ام اصلا پول گرفته ام از حمید بابایی که کودتا کنم . من اعتراف می کنم که افکاری داشتم . ولی افکار صلی من در وبلاگ / ضد ادبیات / است / که آدرسش را اینجا می گذارم .

حالا خوب شد ؟ من ضد رئال و ضد شگفت و ضد رئال جادویی و ضد شما هستم .

سروش جان در وبلاگ ضد ادبیات این دو سه روز منتظر باش بلایی سرت بیاورم . تو و حمید را آنجا بازخوانی خواهم کرد . پرونده ی شما را خوانده خواهد شد . الحمدلله لاریجانی تباری هم پیدا شده محاکمه خواهند نمود .

راشد صراط مستقيم گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
سایه سپید گفت...

امیدوارم آقای بابایی از نقد بی غرض من ناراحت نشده باشن....سعی کردم چیزایی رو بگم تا بتونن در داستانهای بعدیشون مفید فایده باشه و بهتر و هرچه قوی تر بنویسن

سایه سپید گفت...

من دلم گرفته....می شه خواهش کنم بیاید وبلاگم و پست«در جواب» رو بخونید نظر بدید روش؟خیلی مهمه...

fs.khoshhal[at] gmail.com گفت...

هزارو 1 درود نثار شما مقدسی عزیز..
ما ارادت داریم خدمت شما , به جانه دل خوشی که نمی تونم یک لحظه ناخوشی ش و ببینم.

Unknown گفت...

آقا يا خانم راشد صراط مستقيم
نظرات ماليخوليايي شما به زباله داني اين وبلاگ فرستاده شد.
از تعريف شما ممنونم!

حمید بابایی گفت...

قبل از اومدن نظام به تهران و برج میلاد امیدوارم این نظر و بخونه .
دادا محمد رضاگودرزی من هر هفته باهاش کلاس دارم تو کانون ادبیات ایران . تعریفی که از داستان شگفت داده رو من هم قبول دارم و رئالیسم جادویی زیر مجموعه شگفته این داستانم شگفته جادویی نیست . متنی هم که اوردی تایید حرف من دادا.
و من هم دنبال راه خودم و سبکم دارم می گردم .خداحفظت کنه . یه دونه ای

آرش گفت...

سلام بر سروش خوب
مرسی که آمدی و خواندی و دعوتم کردی... این بلاگ اسپات کلن خیلی یواشه ... به محض اینکه خواندم می آم و می نویسم... همین الان هم لینکتان کردم...

افسانه گفت...

باسلام
داستان را خواندم یک داستان معمولی بود.
از آقاسوی بابایی انتظار بیشتری داشتم البته موضوع داستان خوب بود.

Unknown گفت...

درود و سپاس از تمام دوستاني كه به نقد اين داستان - صدا نوشته حميد بابايي - پرداختند.باشد كه هر به چندي اين روند را با ياري هم ادامه داده و مهر و محبت را همراه با دانش بيشتر به ساير دوستان ارائه دهيم.
با احترام و سپاس
سروش عليزاده

شازده كوچولو گفت...

و با تاخیر درمورد داستان آقای بابایی
مردی مرده و این را از همان اول می گوید صدای داستان صدای مرده ای است که صدایش در گلو خفه شده و نگذاشته اند چیزی بگوید روایت داستان و پیش برد او خوب است فقط کمبود چیزی در داستان حس می شود که شاید از یک چیز ناشی می شود و آن بردن این همه اسم در داستان است سهیلا و غزاله و بهروز و... نقش اینها در داستان گم است. اگر قرار است چیزی را بسازند تا من مرده را حس کنم ساخته اند و البته دلیل مرگ را اما آوردن اسم توقع بیشتری ایجاد می کند که حالا یعنی باید حضور پررنگتری داشته باشد.
در هر صورت ممنون آقای بابایی و آقای علیزاده انگار کامنت را باید زیر داستان می گذاشتم شما ببخشید
و راستی حرفی که داستان داشت عالی بود
و این صداها هیچگاه با مردانشان به گور نخواهد رفت
پس فریاد کن مرد