۱۳۸۸/۰۵/۱۹

سرجوخه - ريچارد براتيگان


درود بر مهربان ياران

ریچارد گری براتیگان (به انگلیسی: Richard Brautigan)‏ (۳۰ ژانویه ۱۹۳۵ - ۲۵ اکتبر ۱۹۸۴) نویسنده و شاعر معاصر آمریکایی. از او ۹ رمان، یک مجموعه داستان و چندین دفتر شعر منتشر شده است. رمان صید قزل آلا در آمریکا اولین و شناخته شده‌ترین اثر اوست. وی عضو جنبش بیت بود. ریچارد براتیگان با تفنگ شکاری کالیبر ۴۴ خودکشی کرد.

اميد وارم از اين داستان خوشتان بيايد

سروش عليزاده

در يك روز باراني دلپذير

رشت

ریچارد براتیگان/

ترجمه ی اسدالله امرایی
سر جوخه
روزگاري‌ دلم‌ مي‌خواست‌ ژنرال‌ شوم. سالهاي‌ اول‌ جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ كه‌ درتاكوما به‌ مدرسه‌ ابتدايي‌ مي‌رفتم، بسيج‌ عمومي‌بازيافت كاغذ راه‌ انداخته‌ بودند كه‌ همه‌ چيزش‌ به‌ ارتش‌ شباهت‌ داشت.خيلي‌ جالب‌ بود و كارها را اينطور تقسيم‌ كرده‌ بودند: اگر بيست‌ و پنج‌ كيلو كاغذ تحويل‌ مي‌دادي‌ سرباز مي‌شدي، با حدود سي‌ و پنج‌ كيلو كاغذ سرجوخه. پنجاه‌ كيلو كاغذ به‌ نوار سرگروهباني‌ ختم‌ مي‌شد.

هر چه‌ وزن‌ كاغذ بالا مي‌رفت‌ درجه‌ اعطايي‌ ارتقا مي‌يافت، تا آنكه‌ به‌ ژنرالي‌ مي‌رسيد.گمانم‌ براي‌ ژنرال‌ شدن‌ يك‌ تن‌ كاغذ لازم‌ بود نمي‌دانم‌ شايد هم‌ نيم‌ تن. مقدارش‌ را دقيقاً‌ نمي‌دانم‌ اما اول‌ كار جمع‌ كردن‌ كاغذ لازم‌ براي‌ ژنرال‌ شدن‌ سخت‌ به‌ نظر نمي‌رسيد.از كاغذهاي‌ ولوي‌ زير دست‌ و پا شروع‌ كردم. همه‌اش‌ شد يكي‌ دو كيلو. راستش‌ نااميد شدم. نمي‌دانم‌ از كجا به‌ سرم‌ زده‌ بود كه‌ خانه‌ پر از كاغذ است. تصور مي‌كردم‌ كه‌ كاغذ همه‌ جا ريخته. خيلي‌ تعجب‌ كردم‌ كه‌ كاغذ هم‌ مي‌تواند آدم‌ را گول‌ بزند.كم‌ نياوردم‌ و اجازه‌ ندادم‌ اين‌ موضوع‌ مرا از پادرآورد. همه‌ توانم‌ را جمع‌ كردم‌ و خانه‌ به‌ خانه‌ راه‌ افتادم‌ و دنبال‌ كاغذ گشتم‌ و از اين‌ و آن‌ مي‌پرسيدم‌ اگر كاغذ باطله‌ و اضافه‌ دارند بدهند كه‌ توي‌ بسيج‌ كاغذ شركت‌ كنند تا ما جنگ‌ را ببريم‌ و نيروي‌ دشمن‌ را مضمحل‌ كنيم.

پيرزني‌ به‌ حرف‌هاي‌ من‌ با دقت‌ گوش‌ داد بعد يك‌ نسخه‌ از مجله‌ لايف‌ را كه‌ تازه‌ تمام‌ كرده‌ بود به‌ من‌ داد. در را بست‌ و من‌ پشت‌ در مات‌ و مبهوت‌ مجله‌ را در دست‌ گرفته‌ بودم‌ و آن‌ را نگاه‌ مي‌كردم. مجله‌ هنوز گرم‌ بود.خانه‌ بغلي‌ كاغذي‌ نداشت‌ كه‌ بدهد دريغ‌ از يك‌ پاكت‌ پستي‌ باطله. آخر بچه‌ ديگري‌ قبل‌ از من‌ جنبيده‌ بود. توي‌ خانه‌ بعدي‌ كسي‌ نبود.خوب‌ يك‌ هفته‌ همين‌طور گذشت.

در به‌ در، خانه‌ به‌ خانه، كوچه‌ به‌ كوچه‌ و كو به‌ كو رفتم‌ و سرانجام‌ آنقدر كاغذ جمع‌ كردم‌ كه‌ درجه‌ سربازي‌ به‌ من‌ دادند.نوار كشكي‌ سربازي‌ را انداختم‌ ته‌ جيبم‌ و به‌ خانه‌ رفتم. گندش‌ بزند. توي‌ محل‌ كلي‌ افسر و ستوان‌ و سروان‌ داشتيم. خجالت مي كشيدم آن‌ نوار لعنتي‌ را به‌ لباسم‌ بدوزم. بايد هر روز جلو‌ آن‌ بچه‌ها پا جفت‌ مي‌كردم. نوار را انداختم‌ ته‌ كشو گنجه‌ لباس‌ و جورابهايم‌ را ريختم‌ روي‌ آن.چند روز بعد را با دلخوري‌ و آزردگي‌ دنبال‌ كاغذ گشتم‌ و بختم‌ گفت‌ كه‌ يك‌ بسته‌ كوليرز از زيرزمين‌ يكي‌ پيدا شد.

همين‌ بسته‌ كافي‌ بود كه‌ به‌ درجه‌ سرجوخگي‌ ارتقا پيدا كنم. البته‌ درجه‌هاي‌ سرجوخگي‌ هم‌ رفت‌ زير جورابها بغل‌ دست‌ درجه‌هاي‌ سربازي.بچه‌هايي‌ كه‌ بهترين‌ لباس‌ها را مي‌پوشيدند و كلي‌ پول‌ توجيبي‌ داشتند و هر روز ناهار گرم‌ مي‌خوردند به‌ درجه‌ ژنرالي‌ رسيده‌ بودند.آنها مي‌دانستند كجا كلي‌ مجله‌ هست‌ و پدر و مادرشان‌ ماشين‌ داشتند. شق‌ و رق‌ قيافه‌ مي‌گرفتند و سينه‌ سپر مي‌كردند و توي‌ زمين‌ بازي‌ مانور مي‌دادند و درجه‌هاشان‌ را به‌ رخ‌ اين‌ و آن‌ مي‌كشيدند.

موقع‌ راه‌ رفتن‌ هم‌ مثل‌ صاحب‌ منصب‌ها راه‌ مي‌رفتند.ديري‌ نگذشت‌ كه‌ به‌ شغل‌ باشكوه‌ نظامي‌گري‌ خاتمه‌ دادم. يعني‌ روز بعدش. از شيفتگي‌ كاغذ رها شدم‌ و به‌ جايي‌ رسيدم‌ كه‌ در آن‌ شكست‌ چك‌ برگشتي‌ يا سابقه‌ بد مالي‌ و بدحسابي‌ بود يا نامه‌ فدايت‌ شوم‌ كه‌ ماجرايي‌ عشقي‌ را مختومه‌ مي‌كرد با تمام‌ كلماتي‌ كه‌ وقتي‌ طرح‌ مي‌شد مردم‌ را مي‌آزرد.

۲۱ نظر:

شازده کوچولو گفت...

این داستان را چندی پیش دوستی پرینتش را داد خواندم داستان خوبی است
توصیه می کنم داستان حساب بانکی از براتیگان در مجموعه اتوبوس پیرش را بخوانید

حمید بابایی گفت...

می دونی داستانهای براتیگان حالت خاصی داره بین رمان هاش و داستانهای کوتاهش خیلی فاصله نیست از نظر سبک نوشتن . همون بازیگوشی ها این داستانشم جالبه توئ داستان کتاهاش یه جور تنفر از جنگ که بر می گرده به خاطرات بچگیش به چشم می خوره و بازی بودن جنگ . این کارشم نقد فضای جنگ .
راستی برات داستان بفرستم ؟بهم میل بزن

علی رضا گفت...

سلام
ممنون از حضورتان
داستان قشنگی را که انتخاب کرده بودی خواندم و لذت بردم

هیوا ایل (سوسن محمدخانی غیاثوند) گفت...

سلام
وبلاگ خوبی داری
این نویسنده رو نمی شناختم. البته چند لحظه قبل از اینکه سر از اینجا در بیارم توی وبلاگ یکی دیگه از دوستان با اسمش آشنا شدم. تو اولین فرصت کارهایش را می خرم و می خونم. پستت راجع به روز خبرنگار هم خوب بود.
شادزی

نظام الدین مقدسی گفت...

درود و احوال

خوشم آمد . این براتیکان هم ماندنی شد توی ادبیات . داستان گیرا و جذاب بود . البته برای من که کتابهای دیگرش را خوانده ام دور از انتظار نبود . کلاه کافکا با آن حجم کمش مجموعه شعری است که همیشه با خود دارم . به نظرم مغز ریچارد بدون شلیک کالیبر 44 از کار نمی افتاد . با هیچ چیز دیگری .

ممنونم دوست عزیز که داستانهای خوبی می گذاری . این روزها چیزی که کم است داستان کوتاه خوب اسیت . . مرسی . خدا حمید بابایی را با کلاس داستانش بفرستد هوا . مرا متهم به کودتای وبلاگی کرده . ای خدا .

بامداداميد گفت...

آخر داستان چه ناگهاني تمام مي شود مانند همان حوصله و پشت كار شخصيت داستان

چرک نویسی در زمهریر گفت...

سلام
داستان رو خوندم و برا خودم یه سوال فنی پیش اومد به نظر من این هم یه روایت بود از رویداد ها ایا اینجا نویسنده داستان به ما نشون داده بود یا گفته بود؟ چه چیزی این رو یه داستان می کنه؟ اگر از من به عنوان یه روز نامه نگار بپرسی می گم این یه یادداشت مطبوعاتی در حد یه هفته نامه یا یه چیزی با زمان چاپ مدت دار تریه اما خوب می بینم که یه داستانه می شه در مورد ویژگی هاش کمی به من توضیح بدی؟

عه تا گفت...

سلام
پایان بندی داستان خوب نبود هم بلحاظ شکل و هم مضمون . بنظر میرسد با عجله و بی توجه به روال متن بسته شده باشد.
نمیدانم این اشکال مربوط به متن اصلی است یا در خلال ترجمه ناقص شده است

رضواني گفت...

سلام سروش عزيز و سپاس از حضور و اطلاع
فعلا خواستم عرض ادب باشد تا برگردم و بخوانم و بيشتر گفتگو كنيم.

Unknown گفت...

درود
شازده كوچولو عزيز اتوبوس پير را چند سال پيش خوانده ام اما چشم باز هم مي خوانم.
حميد بابايي عزيز خوشحال مي شوم شما و ساير دوستان برايم داستان بفرستيد. دو حسن دارد هم داستان خوب مي خوانم و هم در وبلاگم استفاده مي كنم.
عليرضا جان سپاس
سوسن عزيز خوشحالم كه اين نويسنده را شناختي. بيشتر ديوانه است تا نويسنده. من كه خيلي دوستش دارم مخصوصا در قند هندوانه اش را بسيار مي پسندم.
نظام عزيز براي كودتا وبلاگي چه رنگي انتخاب كردي؟ بعد نرم فشار مي دهي به وبلاگ يا سخت! در ضمن برويم با ايادي استكبار يك كودتا مخملي هم در افغانستان به نفع دكتر عبدالله بر ضد كرزاي انجام دهيم كه صفايي دارد.
بامداد اميد عزيز
شايد اين طور باشد اما هيچ نويسنده حرفه اي در سطح براتيگان هيچ كاري را بي دليل انجام نمي دهد.
الهام عزيز (چرك نويس )اين يك داستان است با تمام مولفه هايي كه از داستان هايي با اين سبك انتظار داريم. معمولن پشت اين داستان ها حرف هايي براي نقد جامعه نويسنده مي توان يافت.
عه تا عزيز شايد نظر شما درست باشد و شايد نباشد.

محسن تاجیک گفت...

سلام سروش جان. براتیگان را دوست دارم مخصوصن در قند هندوانه اش را.. ممنون از حضور و دعوتت......

علی رضا گفت...

سلام
دوست عزیز شما با افتخار لینک شدید به امید آنکه بتوانم از معلومات ارزنده جناب عالی بهره ببرم

نوا گفت...

سلام. داستان زیبایی بود. بعضی وقت ها وقتی داستانی را می خوانم پیش خودم می گویم: آهای خانم/آقا ی نویسنده ! چه طوری این به ذهنت رسید؟؟؟

ياس گفت...

"نشخار"

Unknown گفت...

محسن عزيز از شعر هاي جديدت محروممان نكن
رضواني عزيزاز اشنايي با شما خوشحالم
عليرضا عزيز شما هم لينك هستيد.در ضمن لطف داريد
نوا عزيز اين فكر مشترك بسياري از خواننده هاست

قاصدک گفت...

سلام
ممنونم که به من سر زدید
داستان جالبی بود
خوشحالم که با شما و بلاگتون آشنا شدم
...
در ضمن ، لینکتون ایراد داره
من اسمتون رو داخل گوگل سرچ کردم که تونستم پیداتون کنم

قاصدک گفت...

برای لینک : ممنونم ، خوشحال میشم
برای عکس هم : حتما استفاده کنید
...
پیشنهاد میکنم روی بلاگتون یه
cbox بگذارید
اینطوری سریعتر میشه پیام داد
و برای مطالبتون هم نظرات غیر مرتبط ارسال نمیشه
مثل همین نظر :)

پرارین گفت...

سلام سروش
الان نمی تونم بخونم برای داستان برمی گردم
فقط چیزی می خواستی در رابطه با مطلب بگی که پشیمون شدی :) بلاگر دوربین مخفی داره تازه کشف کردم :)

فرشته مي سم گفت...

دوست عزيز و گرامي !
همچنان سوت مي زنيد و به سرعت آپ مي شويد؟
كمي به ما هم در اين بهبوهه فرصت بدهيد .
تا برمي گرديم كه مطلب هاي خوبتان را بخوانيم و كامنت بگذاريم مي بينيم باز هم بروزيد .
البته انشاالله هميشه زنده باشيد و پاينده و هميشه بروز !!
و اما داستان ...
فكر مي كنم آخر داستان خيلي به سرعت جمع شد .از زيبايي داستان كاسته بود .
هر چه فكر كردم چرا اين داستان را در وبتان گذاشتيد به نتيجه نرسيدم .

Unknown گفت...

دوستان عزيزم جناب مي سم و بانو فريشته عزيز
من از هر داستاني كه خودم بخوانم و خوشم بيايد در وبلاگ مي گذارم.مخصوصن سعي مي كنم از نويسندگان خارجي هميشه يك داستان بگذارم.
قاصدك عزيز cbx مي دونم چي هست

مریم اسحاقی گفت...

سلام
داستان را save کردم بخوانم جناب علیزاده.
براتیگان را هم با شعرها و هم روند داستانی اش دوست دارم.
صید قزل آلا در آمریکا را خوانده اید؟
موفق باشید.