۱۳۸۸/۰۵/۲۷

ويروس پيري - پرارين حاجي زاده - براي نقد


درود بر مهربان ياران

با سپاس از شما در همراهي و همفكري تان در نقد داستان صدا از حميد بابايي

داستاني به نام ويروس پيري از پرارين حاجي زاده را برايتان مي گذارم.

اميد است با نقد هاي بي رو در وايسي از خود سبب شادي روح نويسنده اين داستان شويد!

پرارين حاجي زاده تحصيل كرده مكانيك است اما پا در كفش حقوق دان ها كرده و دارد حقوق هم مي خواند.

كوزه گري است كه از كوزه شكسته اب مي خورد چون در انتشاراتي كار مي كند و علاقه اي به چاپ كتاب ندارد.

با چند مجله و روزنامه هم كار مي كند .

يكي دو تا وبلاگ هم دارد كه در يكي به ادبيات و در ديگري به مسايل حقوق مي پردازد.


به اميد ايجاد دوستي بيشتر و استفاده از معلومات شما دوستان

با احترام و سپاس

سروش عليزاده

رشت
ویروس پیری نوشته پرارين حاجي زاده
تصادف نکرده بود ، نه شک عصبی ایی در کار بود ، نه سکته ایی ، همه چیز از یک عطسه شروع شد ، بعد سردرد و پشت بندش آب ریزش بینی ، روی هم رفته یک سرماخوردگی کوچک ، یک ویروس شاید از طریق دهانش وارد شده بود و توی سرش جا خوش کرده بود
با زنگ ساعت از خواب بیدار شد ، طبقه پایین چای توی قوری رنگ می داد و زن دست هایش را روی میز و سرش را روی دست هایش گذاشته بود و چرت می زد
غلتی زد و چشم هایش را مالید و نیمه بازشان کرد ، اول تصویر کدر بود ، بار دیگر چشم هایش را مالید و کاملن بازشان کرد ، تقریبن از حدقه بیرون زدند ، با سرعت لباس پوشید و از پله ها سرازیر شد
روبروی زن ایستاد ، زن کش و قوسی و تکانی به خودش داد، دست هایش را به حالت کشیده بالا برد و گفت : صبح بخیر
مرد سراسیمه نگاهش کرد و دست هایش را به ته جیب گرمکنی که شک داشت مال خودش باشد ، فشار داد و جیب هایش آویزان تر شد
زن چای کم رنگ و دم نکشیده ایی برایش ریخت و خمیازه ایی کشید ، دستش را توی سبد دنبال قاشق چایخوری چرخاند ، دست آخر ، قاشق غذا خوری را انداخت توی چای و 4 قاشق شکر ته لیوان ریخت
انگار برای اولین بار زن را می دید ، موهایش حالت وز داشت ، همه را ته سرش با گیره ایی جمع کرده بود که از گوشه هایش موها آویزان بود ، زیرپوش سفیدش ، جلویش آب رفته بود و پشتش آویزان بود ، یک شلوارک قهوه ایی تیره به پا داشت و رگ های سبزش قلمبه بیرون زده بود
زن نگاهش کرد و گفت : چرا بهتت زده ، مگه نگفته بودی امروز باید زودتر بری !
مرد همه جا را با دقت نگاه می کرد ، روی قفسه کنار یخچال ، عکس اش کنار زن جای گرفته بود ، وقتی چشمش به عکس افتاد سرفه کنان کف جیب هایش را بالا کشید ، پلک هایش می پرید رو به زن کرد و گفت : این عکس رو از کجا آوردی؟
زن با بی تفاوتی گفت : برو صورتت رو بشور!
مرد پاهایش را به زمین فشار داد و محکم وسط میز شیشه ایی کوبید ، میز چند ترک ریز برداشت
زن وحشت زده از جایش بلند شد و گفت : من احمق رو بگو که کله سحری پا می شم برای تو صبحونه درس کنم
چای داغ را روی مرد پاشید و گفت : کوفت کن
مرد حتی به لکه زرد و گنده ایی که روی گرمکن سفیدش افتاده بود خیره نشد ، دوید دنبال زن ، گردنش را گرفت ، کوبیدش به دیوار و گفت : لعنتی ! کی هستی ؟
زن چنگ زد به بازوهای مرد و گفت : حرومزاده
مرد به نفس نفس افتاد ، حالت گیج شده ها را داشت ، برگشت به طبقه بالا ، چشمش به آلبوم کنار تخت افتاد ، صفحه اول را باز کرد ، سریع دو دستش را روی عکس ها گذاشت و آرم آرام انگشتانش را از روی عکس ها برداشت
همه جا عکس این زن بود و کسان دیگری که نمی شناختشان ، انگشتش را از روی لباس آبی چین دار زن برداشت
باید توی صورتش دقیق می شدی تا بفهمی کسی که توی عکس می خندد و موهای مشکی اش روی شانه هایش ریخته و به جایی نامعلوم خیره است حالا طبقه پایین دارد ظرف ها را توی ظرف شویی می کوبد
عکس ها را یکی یکی از توی آلبوم بیرون می کشید و پاره شان می کرد ، حالا زن پشت سرش ایستاده بود ، پیراهن مرد را کشید و سعی کرد آلبوم را از چنگش بیرون بیاورد ، مرد با ناخن های بلندش دست های خراشیده زن را خون کرد و گفت : به فکر اخاذی از من بودی این عکس ها رو چطوری درست کردی ؟
زن فریاد زد : از خونه من برو بیرون کثافت !
مرد در حالی که از پله ها دو تا یکی پایین می رفت گفت : با پلیس برمی گردم
شاید یک ساعت بعد ، شاید هم ساعت ها بعد ، زن هنوز روی پله ها نشسته بود و آلبوم عکس روی پاهایش قرار داشت و به در بسته خیره شده بود ، دستش از زیر آرنجش با صدای زنگ لیز خورد و طی دو حرکت سرش به پایین پرت شد ، هوا تاریک بود ، مرد پشت در ایستاده بود ، نوک بینی اش توی سرما سرخ شده بود و گرمکن سفیدش از همیشه بزرگتر به نظر می رسید و روی تنش زار می زد ، لکه زرد گوشه لباسش حالا هم رنگ سبیل هایش شده بود ، حتی توی این هوای بارونی هم از بوی سیگارش می شد فهمید که پشت در منتظر ایستاده ، خودش را از جلوی در عقب کشید و به کسی که آن طرف در ایستاده بود ، گفت : بفرمایید داخل
زن بالافاصله از پله ها بالا رفت چند دقیقه بعد با صورت سرخ همانظور که از موهایش عرق می ریخت ، کاغذ عقد را نشان پلیس داد و گفت : من امنیت جونی ندارم ، این مرد دیوونست
زن به ساعت نگاهی انداخت و بعد از رفتن مهمان ناخوانده با تی گل های دم در ورودی را پاک کرد و به مرد که هنوز با کفش های گلی اش خانه را متر می کرد و نگاهش از ساعت روی دیوار نمی افتاد اشاره کرد ، کفش هایت را بکن !
مرد حرکت عقربه های ساعت را دنبال می کرد ، انگار نمی خواست یک لحظه از حرکتشان عقب بماند
- این ساعت هدیه پسرمه ، به وسیله اش برای بیمارها ساعت می زنم با ورود هر فرد بال هاش رو باز می کنه و با خروجش می بنده ، مرد چشم هایش را از ساعت به دکتر مغز و اعصاب دوخت ، روبرویش روی مبل سفید رنگی نشسته بود و به دست های گره کرده اش نگاه می کرد ، یک حس خلاء ایی وجودش را پرکرد ، خصوصن وقتی پرسید : نام و نام خانوادگی
هر چه به ذهنش فشار آورد یادش نیامد ، دکتر سیگار پشت سیگار می کشید ، او انگار تازه علایق و احساساتش را درک می کرد ، شروع به بو کشیدن دود سیگار کرد و سرش را اندکی جلو آورد
دکتر برایش یک MRI نوشت و با حالتی بشاش نگاه اش کرد و گفت : نگران نباش ، اگر اون چیزی که فکر می کنم باشه ، اولین دستاوردم در زمینه حافظه را روی شما امتحان خواهم کرد ، عقربه های ساعت ، 6 بعد ازظهر را نشان داد، بالافاصله بال های جغد بسته شد ، وقتی دوباره روز بعد به همان شکل بال هایش باز شد ، مردی لبخندی بهش زد و برگ MRI را دست دکتر داد
دکتر MRI را روی میز نور گذاشت و با ته خودکارش به مغز اشاره کرد و گفت : متاسفانه ویروسی وارد مغزتان شده که همین جوریی در حال پیشرویی است ، مغزتان کوچک شده و چین و چروک های مغز واضح و بزرگ تر از حد معمولند ، کم کم چهره خودتان را هم فراموش خواهید کرد ، چه برسه به بقیه موارد ، کاری که می توانم بکنم حافظه از دست رفته تان را ریکاوری کنم ولی از آنجایی که در مدت کوتاهی اطلاعات محو خواهند شد ، مجبوریم روی کیت مخصوصی ذخیره شان کنیم به همراه برنامه ایی برای جمع آوری اطلاعات آینده ، فقط مثل تزریق بتاکس موقته ، تا حافظه شارژه مثل 30 سال قبل مغزتون جوونه
دکتر نگاهی به دست های مرد انداخت که حالا از سر جیب های گرمکنش بیرون زده بود ، مرد به پرنده های روی سرو بیرون پنجره خیره شده بود و انگار هیچ کدام از حرف هایش را نمی شنید ، این بار دکتر به بال های چوبی جغد نگاهی انداخت و گفت : خسته نباشید ، روز عمل می بینمتان
بالاخره بعد از یک عمل جراحی 6 ساعته ، کیت مخصوص درون مغزش جای داده شد ، آخرین چیزی را که به یاد می آورد ، روی تخت بیمارستان قبل از عمل بود ، دست هایش را بسته بودند به تخت که دستگاه ها را نکند ، تنها کاری که از دستش بر می امد این بود که عربده بکشد ، حالا برایش عجیب بود ، حس می کرد آن روز صبح در اثر یک جنون آنی همه چیز را نفی کرده ، با این که 2 روز از عمل گذشته ، یک سردرد کوچکی داشت و یک حس آزار دهنده از وجود جسمی خارجی در مغزش ، گل رز توی دستش را محکم فشرد و به پنجره خانه خیره شد ، سارا با همان لباس آبی چین داری که برایش خریده بود ، پشت پنجره به جاده خیره نگاه می کرد
مرد طبق عادت همیشه توی شیشه جلوی در دستی به سرش کشید و موهای سفید دو طرف شقیقه اش را به دو سمت چنگ زد
زنگ را فشار داد ، در تقی کرد و باز شد ، با پا در را به سمت داخل هل داد و وارد سرسرا شد
در همین حین صدایی از درون مغزش حس کرد (( باطری کیت مغز شما ضعیف است ، لطفن شارژ شود )) ، (( باطری کیت مغز شما ضعیف است تا چند لحظه دیگر خاموش می شود ))
سارا را دید که از پله ها پایین می آید و گاهی روی پله ها سکندری می خورد ، حالا زن جلویش ایستاده بود و او نمی دانست وسط این راهرو چه می کند و این زن کیست ؟ ، با دقت نگاهش کرد، بین پیشانی اش یک چاله عمیق بود و موهای سفیدش از زیر شانه کوچکش پیدا بود ، گل رز را گرفت ، یک لحظه تماس دستش را حس کرد ، زبر بود
ساعت روی دیوار خواب رفته بود عقربه هایش روی 12 جا مانده بودند ، مرد با نگاهش زن را دنبال کرد ، گل را توی گلدان روی میز شیشه ایی گذاشت ، مرد خم شد و انعکاس چهره اش را روی میز دید ، دست هایش را روی عکس اش گذاشت و با وحشت پشت سرش را نگاه کرد و به انتهای جاده خیس خیره شد که باد ، محکم در را بست.

۴۲ نظر:

Unknown گفت...

درود بر مهربان ياران
با سپاس از شما منتظر نقد و نظر بدون رودروايسي شما بر داستان ويروس پيري نوشته خانم پرارين حاجي زاده هستم.
با احترام
سروش عليزاده

سپهر گفت...

سلام وبتون بسیا زیبا ومطالبش قشنگ وگیراست .همیشه تن درست وشاد باشی وعاشق.به من هم سربزن وبا حضور ونظرت شادم کن .در صورت تمایل منو با دوردستهای خیال لینک کنید واما شمارو با نام.......سپاس با ارزوی سر بلندی.بازهم منتظر حضور گرم وصمیمیتان هستم [گل]

مديريت عاشقانه ترين وبلاگ گفت...

با سلام خدمت شما دوست عزيز
خيلي ار مطالب جديدتون خوشم اومد مثل هميشه
با ارزوي روزهاي خوش براي شما

شازده کوچولو گفت...

اول به پرارین
یه هو ول کردی کجا رفتی دختر یه موقعهایی سر به ما می زدی
وبلاگت حذف شد و نا پدید شدی
حالا می بینم با دو تا وبلاگ اومدی
یک کم صبر کن داستانت رو یک نقدی کنم حال کنی
به ما سر بزن

شازده کوچولو گفت...

داستان را خواندم
داستان کوتاهی که زمان طولانی ای را شامل می شد و شاید همین باعث شده بود که نویسنده از اصل نگو نشان بده خسته بشود و بیفتد به روایت کردن
پیشنهاد می کنم نویسنده متمرکز شود بر روی یکی از سه قسمت داستان و سعی کند دو قسمت دیگر را با استفاده از ذهن آشفته مرد در همان یک قسمت حل کند
مورد دوم دیالوگها بود دیالوگهای زن می توانست سازنده تر و بهتر باشد نه این قدر کوتاه و روزمره
و دکتر هم دیالوگش خیلی مصنوعی بود
نکته دیگر زبان داستان است
این جمله را ببینید
، یک لحظه تماس دستش را حس کرد
بهتر بود باشد یک لحظه دستش را حس کرد
این طور حشویات ریز و جزئی باز هم در متن هست
بعد ابتکار در طرح بود که خیلی خوب بود و عنوان داستان که خیلی خوشم آمد
ببخشید پرارین اگر تاختم به داستانت
در هر صورت موفق باشی

ایوب بهرام گفت...

با سلام وخسته نباشی
داستان جالبی بود.البته جای کار داشت زود تموم شد.تابعد.موفق باشی

پرارین گفت...

بابت گذاشتن داستان و اطلاع رسانیت ممنون

بهروز گفت...

سلام
خسته نباشیداول به سروش جان و بعد به خانم حاجی زاده به خاطر داستان قشنگش.من هم مثل سایر دوستان نظراتی دارم.
1-فضای داستان فوقالعاده خوب بود.من فکر میکنم هر ایده ای فضای خودش را با خودش می آورد و نویسنده فقط باید قلم فرسایی کند و وقتی فضا به ایده نمیخورد شک نکنید که نویسنده فکر کرده که از چه فضایی استفاده کند.
2-استفاده از یک ایده ناب و تقریبا پست مدرن که زیبایی داستان را دو چندان کرده بود.

3-درباره عکسی که کنار یخچال بود با دوبار خواندن نتوانستم چیزی دستگیر شوم نمیدانم اشکال از من است یا از نوشته شما که خوب نرسانده.ولی چون من الان در مقام منتقد هستم می اندازم گردمن شما.چرا درباره عکس به اندازه کافی و به خوبی توضیح نداده ای و آلبوم.
4-من قبلا داستانهای شما را نخوانده ام که ببینم قلمتان خوب است یا نه.قلم این داستان به تنهایی خوب است و عالی.اگر باقی داستانهایتان هنم همینطور باشد شما صاحب قلم هستید و گرنه یک مقلد خوب.
5-به هر حال من از این داستان لذت بردم و به خاطر همین هم به شما مدیونم.
6-این یکی را هم با سروش هستم.ممنون که در وبلاگت داستانهای قشنگ نمایش میدهی.وبرای خودت ومخاطبانت ارزش قائلی.
7-خداحافظ

بهروز گفت...

سلام
خسته نباشیداول به سروش جان و بعد به خانم حاجی زاده به خاطر داستان قشنگش.من هم مثل سایر دوستان نظراتی دارم.
1-فضای داستان فوقالعاده خوب بود.من فکر میکنم هر ایده ای فضای خودش را با خودش می آورد و نویسنده فقط باید قلم فرسایی کند و وقتی فضا به ایده نمیخورد شک نکنید که نویسنده نشسته و فکر کرده که از چه فضایی استفاده کند.
2-استفاده از یک ایده ناب و تقریبا پست مدرن که زیبایی داستان را دو چندان کرده بود.

3-درباره عکسی که کنار یخچال بود با دوبار خواندن نتوانستم چیزی دستگیر شوم نمیدانم اشکال از من است یا از نوشته شما که خوب نرسانده.ولی چون من الان در مقام منتقد هستم می اندازم گردن شما.چرا درباره عکس به اندازه کافی و به خوبی توضیح نداده ای و آلبوم.
4-من قبلا داستانهای شما را نخوانده ام که ببینم قلمتان خوب است یا نه.قلم این داستان به تنهایی خوب است و عالی.اگر باقی داستانهایتان هم همینطور باشد شما صاحب قلم هستید و گرنه یک مقلد خوب.
5-به هر حال من از این داستان لذت بردم و به خاطر همین هم به شما مدیونم.
6-این یکی را هم با سروش هستم.ممنون که در وبلاگت داستانهای قشنگ نمایش میدهی.وبرای خودت ومخاطبانت ارزش قائلی.
7-خداحافظ

افسانه گفت...

باسلام
داستان را خواندم دو بار هم خواندم
نویسنده محترم در جایی گفتن که...
طبقه پایین چای توی قوری رنگ می دادو...
زن چای گم رنگ ودم نکشیده ایی برایش ریخت !
چای داغ را روی مرد پاشید وگفت: کوفت کن !
در کل داستان برای من نامفهوم بود نتوانستم با داستان ارتباط برقرار کنم
در ضمن آخر داستان هم برای من جالب نبود
به امید داستان های بهتر از ایشان

مهدي رضايي گفت...

سلام به سروش عليزاده عزيز
دوست خوبم چند روز پيش مطالب وبلاگ را تا حدودي مطالعه كردم جالب و مفيد بود. اما متاسفانه اندازه فونت بعضي از مطالب ريزاست و به سختي مي شود خواند اميدوارم به اين مورد توجه كنيد. براي نقد خانم پرارين هم خدمت مي رسم.
موفق باشيد.

آمد گفت...

سلام
ممنون از آمدنت و همانطوری که خواستید برای تبادل لینک من شما را لینک کردم .

مهدي رضايي گفت...

باسلام به خانم پرارين
موضوع خوبي انتخاب كرده ايد و شيوه روايت هم خوب بود. داستان ازنفوذيك ويروس شروع شد اما اين ويروس درداستان نتوانست آنطوركه بايد نقش خودش را ايفا كند. وقتي ازكلمه ويروس استفاده مي كنيم يعني درباره چيزي حرف مي زنيم كه سرايت مي كند يك بيماري مسري. اين بيماري مسري ازكجا نشئت مي گيرد. شايد بگوييد كه خوب ويروس ويروس است ديگر مثل سرما خوردگي ازراه هوا وخيلي چيزهاي ديگر. اما ويروس داستان شما بايد مشخص شود كه منشا آن ازكجاست. ما بايد به اين برسيم آيا اين يك ويروس خانوادگي است كه مثلا بشود يك استعاره يا كنايه كه به اين نمي رسيم. توصيفا ت خوبي ارائه داده ايد اما متاسفانه داستان پراست ازاشكالات نثري كه چند نمونه را برايتان عنوان مي كنم.
زن کش و قوسی و تکانی به خودش داد، وقتي مي گوييم كش وقوس يعني تكان كلمه تكان شما اضافي است. اصطلاح دست آخر شايسته داستان نيست مگر شخصيت ها مشغول بازي هستند كه مي گوييد دست آخر.
زیرپوش سفیدش ، جلویش آب رفته بودبهتراست بنويسيد جلوي زيرپوش سفيدش آب رفته بود. جمله روانترميشود و به ويرگول نيازي نيست.
افعال راسخت نكنيد.نمي شناختشان بنويسيد. آنهارانمي شناخت.
دستش از زیر آرنجش با صدای زنگ لیز خورد بايد عرض كنم كه آرنج جزيي ازدست است چطوراززيردست ليزمي خورد.
متاسفانه ویروسی وارد مغزتان شده که همین جوریی در حال پیشرویی است اين جمله شما داستان را زيرسوال مي برد. اينكه شما ويروس را نمي شناسيد وهم چنين آزمايش ام آر آي را. ويروس فقط وفقط ازطريق آزمايش خون ادرار مدفوع يا آب دهان مي شود تشخيص داد البته تاجايي كه من مي دانم اما آزمايش ام آراي براي چيزهايي كه مشهود است و متاسفانه يك ويروس توسط ام آر آي اصلا قابل مشاهده نيست. تراشه مغزي هم كاركردي درداستان ندارد تما م شدن شارژ تراشه مغزي شبيه طنزي ناكارآمد است.
اما دركل شايد اين داستان مي خواسته فراموشي كلي مردها نسبت به زحمت هاي زن هايشان را به نوعي بازگو كند كه به نظر من موفق نبوده. اما باخواندن همين داستان مي شود دربازنويسي هاي بعدي شاهد داستاني بسيارقوي بود.
موفق باشيد.

سایه سپید گفت...

نقد آقای رضایی رو خوندم و با ایشون موافقم....هنوز جای کار بسیاری داشت....گرچه نقد نویس قوی ای نیستم و زیاد نقد نکردم...اما آخر داستان باز هم حس کردم به جایی نرسیدم....هنوز منتظر بودم...شاید اتفاقی...مثله کوبیدن سر زن به میز!!!نمی دونم...حس پایان بهم دست نداد....نیاز به ویرایش داشت...بعضی از جملات وسط کار رها شده بودن....به جایی نمی رسوندن...مطلبی رو زیاد نمی کردن....اما جالب نوشته بودید...گیرا بود و دوست داشتنی...کشدار بود و منتظر می ذاشت برای خوندن ادامه ی مطلب....اما هنوز جای کار بسیاری بود....
منتظر موفقیت های بیشتر شما خانوم....
و ممنون از آقای علیزاده بخاطر اطلاع...

نظام الدین مقدسی گفت...

درود و احوال

من که با این استان خیلی حال کردم . یعنی خواندمش و لذت بردم و لزومی هم نمیبینم چیزی بنویسم جز اینکه لذت بردم .

چیزی که آشکار است این است که نویسنده ی این داستان حرفه ایست و خیلی کار کرده و خیلی خوانده و ای کاش داستانهایش کتابی می شد و یکی هم سروش عزیز برایم می فرستاد میخواندم بیشتر خوانده بودم از این دست داستانها

خانم پرازین . دستت درد نکند . بعد از خواندن آن داستان که از حمید بابایی بود و البته ر جای خودش خوب بود ولی چون نظر مرا قبول نکردند بد بود این داسیتان حالم را جا آورد .

فضای داستان زنانه بود . لطیف بود . خب . همین خوبه . زبان هم به نظرم هماهنگ با فضا حرکت کرد . همین الان برای دهمین بار / سرباز غایب / از فرشته ساری را خواندم / چقدر دوستش دارم . منظورم فرشته نیست ها . / سرباز غایب است و هاله و پژمان /

خب این داستان زبانش نزدیک به آن زبان است . ولی مهمترین چیز در این داستان یک چیزی است که منتقدها می گویند شخصیت پردازی /
شخصیت پردازی خیلی قوی بود . من که کیف کردم . یعنی معتقدم که خوب بود . هنری و حرفه ای .

بعد هم درونمایه : دلم برای مرد شکست . دلم لرزید . به یاد داستان ملکوت بهرام صادقی افتادم . دلم برای او هم سوخته بود . منظورم بهرام نیست ها . منظورم شخصیت مرد داستان ملکوت است .

داستان تمام اصلها / اصول ؟ از این واژه بم می آید . شغل آزاد را بیشتر دوست دارم تا شغل اداری / اصلهای داستان کوتاه مدرن را داشت .

من یک داستان مدرن خواندم .

به همین دلیل هم بعد از لذت بردن از داستان با خود گفتم : نظام نامردیه هیچی ننویسی . هر چند سروش اوندفه ضایت کرد . یه چیزی به خاطر خانم پرازین بنویس پسر . آخه خوب نوشته . نامردی نکن دیگه .

این بود که نوشتم .

اما سروش جان از تو هم ممنون . به خدا دوست دارم . این کارت یعنی گذاشتن داستانهای خوب بچه ها یه جور با مرام بونه . آقایی . خیلی آقایی .

میگم حمید بابایی کجاست . دلم واسش تنگ شده . ولی مطمئن که واسه گیر دادن میاد . بهش بگو اون شخصیت داستان منو که دزدیدی و کشتی و خاک کری تو داستان صدا . اونو برگردونه . آخه لازمش دارم .

قاصدک گفت...

سلام
داستان رو خوندم
حس خفقان و ترس رو منتقل می کرد
درواقع برای خوندن در اول صبح مناسب نبود !;-)
و با نظر یکی از دوستان در مورد پایان نامطلوب داستان موافقم
ممنون از توجهتون
و ترویج مطالعه و داستان خوانی
منتظر داستان های بعدی هستم
مشتاقانه

صمد گفت...

سلام
داستان کوتاه یا روایت ...
خوب ادم باید تا میتونه داستان بخونه و بنویسه و پاره کنه و بندازه سطل آشغال
اما همه اتفاقات دور بر ما میتونه شروعی واسه یک داستان کوتاه باشه
همه چی
از اتفاقت روزمره تا اجتماعی و سیاسی
میشه همیشه شروع کرد و به ÷ایان برد بایگانی کرد و به حافظه س÷رد
همیشه جرقه ها خودشون در مغزمان انگار که مثل صاعقه ÷یدا می شوند
متاسفانه چون صاحب نظر نیستم در این مورد پس...
خوب تا بعد

شاید اگر نبود
ایران ویرانکده ای نبود
شاید اگر نبود
وضعمان گونه ای دیگر بود
...

درسا تیتان گفت...

نظر سنجی وبلاگم فکر نمیکنم یه طرفه باشه چون هم توش خوب هست هم بد به هرحال بخاطر راهنماییتون ممنون پیشنهاد شما چیه؟

نينا گفت...

سلام دوست عزيز .بي مقدمه داستان رواني بود اما چند نكته در موردش به نظرم رسيد : اول اينكه در نوشتار يك داستان رعايت اسلوب نگارش خيلي مهمه مثلن جاهايي كه از زبان كاراكتر ها قراره حرفهايي عينن بيان بشه بايد حتمن داخل گيومه قرار بگيره و وقتي از ابتدا زبان داستان زبان رسمي است بايد تا آخر هم همين طور باشه نه اينكه وسط جمله بارون به جاي باران بياد . مگر اينكه نقل قولي باشه كه اونم بايد داخل گيومه قرار بگيره. و نكته ي بعد در مورد اين داستان اينه كه فضاها به شكلي عجولانه عوض ميشن طوري كه مخاطب رو دچار گيجي ميكنه مثلن هيچ حد فاصلي بين فضاي خانه با بيمارستان يا مطب دكتر و باز برگشت به خانه وجود نداره و اين به شكلي سبك گونه هم نيامده كه بشه توجيهش كرد مثل داستان هايي با سبك رئاليسم جادويي بلكه بيشتر به يك ايراد در زمينه ساخت و پرداخت پهلو ميزنه .زياده گويي منو ميبخشيد.ممنون

مردآرام گفت...

سلام
من این داستان رو قبلا در وبلاگ خانو حاجی زاده خوندم و این نظرات رو گذاشتم که الان پایین مینویسمشون و همین حالا کاملشون می کنم.
اما مشکل عمده ای که به ذهنم رسید این است که شما تصویر سازی کم می کنید و به توصیف بسنده می کنید.
همینگوی می گوید: نویسنده خوب توصیف نمی کند-ابداع می کند.
مثلا در این داستان گفته اید: شک داشت مال خودش باشد.
من نمس دانم انسانی که شک می کند چطور می شود!لبش را گاز می گیرد؟چشمهاش گرد می شود؟یا...

مردآرام گفت...

در مقابل شما در از آب در آوردن روابط انسانی مثلا: زن و شوهر و... مهارت دارید. و با دیالوگها به خوبی تا می کنید و این خیلی خوب است. مثل داستان یواشکی که دیالوگ ها به خوبی رابطه ی بین آن دو را نشان می دهند.
اما گاهی کار را خراب می کنید: زن با بی تفاوتی گفت...
چطور با بی تفاوتی گفت؟یعنی چطور؟چه شکلی شد؟
من کتاب وداع با اسلحه همینگوی ترجمه نجف دریابندری را پیشنهاد می کنم. اینطور می توانید ببینید که همینگوی چطور تصویر کرده و نگفته با بی تفاوتی!
بعد اینکه نثرتان یک دست نیست. نثر داستان ویرس پری دانشگاهی انتخاب شده اما در جایی می گویید:عکس ها را دونه دونه از... و این یعنی تجاوز به زبانی که انتخاب کردید.
خوشحال می شوم داستان های دیگرم را هم بخوانید.
موفق و پاینده باشید آقای حاجی زاده.
بدروود

مردآرام گفت...

و اما نظر الانم:
ابتدا نظر تمام دوستان را خواندم و تنها با نظر یک نفر موافق بودم که همان آقا یا خانم شازده کوچولوست.
اکثرا نقد خانم ها را بر این داستان بیشتر پسندیدم.
داستان می خواهد درون مایه ی خوبی را القا کند. با همان اسم داستان بر درون مایه اش پا می فشارد اما وسط کار بند داستانش را به آب می دهد. داستان خودش را می بازد. می افتد به روایت حادثه پشت حادثه. و این من را به این شک می اندازد که نکند نویسنده می خواسته فورا داستان را تمام کند و زیر لب بگوید: آخیش!
اما نه! حداقل حرمت اسم داستان که هوشمندانه انتخاب شده این شک رو از من میگیره!
البته این داستان از نسخه ای که من در وبلاگ ایشان خواندم بهتر است چون ویرایش شده و به جای دونه دونه گفته یکی یکی.
اما یک اشکال عمده: روی داستان کنترل+اف رو زدم و واژه عکس رو نوشتم که ۱۱ بار واژه عکس در این داستان هست.اما فایده اش چیست؟
راستی چرا نویسنده از این عکس ها استفاده نکرده و داستان را با آن روایت کند.یک عکس را ببیند و برگردد به گذشته و چیزی یادش بیاید و دوباره بیاید به زمان حال و دوباره عکس بعدی.یعنی داستان از همان جایی شروع شود که مرد از خانه می زند بیرون و زن تنها روی پله منتظر می ایستد.

مردآرام گفت...

به شخصه بدم می آید که نویسنده یک داستان فرض کند که من خرم و قصد به خر فهم کردن من داشته باشد.
مثلا :« مردی لبخندی بهش زد و برگ MRI را دست دکتر داد دکتر MRI را روی میز نور ...»
ببینید در اینجا در فاصله خیلی خی..لی کمی از هم وازه ام.آر.آی می آید حالی که نویسنده می توانست بگوید:« مردی لبخندی بهش زد و برگ MRI را دست دکتر داد. دکتر آن را روی میز نور...» انگار نویسنده می ترسیده ما فکر کنیم دکتر سیب زمینی را روی میز نور گذاشته در حالی که به راحتی می توانیم بفهمیم که ام.آر.آی را گذاشته روی میز.
یا مثلا این جمله شدیدا ثقیله و توی دهان سخت می چرخه:«دکتر سیگار پشت سیگار می کشید » در حالی که نویسنده می تواند این جمله را بعد از چند بار ویرایش مثل هلوی پوست کنده بکند که به راحتی در دهان آدم بچرخد و انقدر خوشمزه باشد که آدم دلش نخواهد قورتش بدهد.

مردآرام گفت...

خانم یا آقای نینا نوشتند:
«سلام دوست عزيز .بي مقدمه داستان رواني بود اما چند نكته در موردش به نظرم رسيد : اول اينكه در نوشتار يك داستان رعايت اسلوب نگارش خيلي مهمه مثلن جاهايي كه از زبان كاراكتر ها قراره حرفهايي عينن بيان بشه بايد حتمن داخل گيومه قرار بگيره و وقتي از ابتدا زبان داستان زبان رسمي است بايد تا آخر هم همين طور باشه نه اينكه وسط جمله بارون به جاي باران بياد...»
و درست هم گفتند. خانم حاجی زاده! یک نوینده باید هرچه می تواند تلاش کند تا خواننده داستانش را روان تر بخواند. ویرایش کند. ویرگول و... بگذارد که خواندن راحت تر شود و خودش هم آنقدر تمرین کند که بتواند داستانش را تاثیر گذارتر از هر فرد دیگری برای دیگران بخواند.
دیالوگ ها را از هم جدا کنید و بگذاریدشان درون گیومه.

مردآرام گفت...

نویسنده در داستانش باید به چیزی بپردازد که بیشتر در خواننده تاثیر دارد مثلا آقای رضایی گفته این ویروس از کجا نشات گرفته؟
خب.این برای من خواننده مهم نیست. برای من مهم این است که این ویروس چه می کند؟چه تاثیری بر زندگی فردی و زناشویی این مرد دارد؟آیا احساساتش هم با این ویروس یادش می رود؟بعد از این ویروس میتواند عاشق یشود؟جسمش پیر می شود یا عقلش یا هردو؟چی درون مایه ای برای من دارد؟
پایان داستان همون جاییه که خواننده با خودش می بره خونه پس آخره داستان ۵۰٪ کل داستانه و این یعنی: وااااااااااا...ااای چقدر مهمه؟(لبخند)
البته می شود از آخر داستانتان برداشت هایی کرد که به درون مایه مربوط می شود اما یادتان باشد پایان باید هم شوق موضوع را پایان بدهد و هم چیزی توی ذهن باز کند که من بعد از تمام کردن داستان باز هم بهش فکر کنم! پایان داستانتان ارضا کننده ی شوق من برای اتمام این موضوع نبود.

مردآرام گفت...

خب دیگه خیلی حرف زدم.
داستانتان نکات مثبت زیادی هم داشت که راستش دیگه خسته شدم پس قیافه ام رو مثل فیلسوف نما ها می کنم و می گویم : مهم نکات منفی داستان است که گفته شد.(خنده)
امیدوارم موفق و پیروز باشید.

مردآرام گفت...

سروش علیزاده عزیز
سلام
باهات قهر قهر قهر قهر قهر قهر قهرم.(زبانمو در آوردم بیون و چشمام رو هم گرد کردم)
من این همه میام وبلاگت داستان می خوانم و همه داستان ها رو پرینت می کنم و می برم می خونم و کلی هم دعات می کنم پس چرا تو نمیای وبلاگ من داستان هام رو بخونی؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟ها؟
آخه دوست خوبم تو هم بیا داستانهای منو بخون و گوشمو بگیر بکش و بگو اینجای داستانت ایراد داره تا منم بفمم دیگه!
ببین من در سن رشدم اگه نیای نظر بدی روح لطیفم(خنده به صورت : یوهاهاهاها) آسیب می بینه و شاید دچار بحران شخصیتی بشم.
از شوخی گذشته: ممنون که چنین وبلاگی را انتخاب کرده اید. مخصوصا بخاطر داستان های خارجی+نقدشون.
امیدوارم این سنت رو ادامه بدهید. در جامعه ای مطبوعات بیمارند و جایی برای داستان ما نویسندگان جوان ندارند من کار شما را ستایش می کنم.
ممنون سروش جان.
به منم سر بزن.
قربونت
یا به قول همدانی ها: قروانت=قربونت
بای بای

روح الله احمدی (بلبل) گفت...

سلام
ممنونم که قابل میدونید و خبرم میکنید
در داستان زیاد وارد نیستم که نظری حرفه ای بنویسم اما داستان زیباییبود
پاینده و پیروز

نظام مقدسی گفت...

هر چه سریعتر یک نفر بیاد از نظرات من تعریف کنه و تمجید کنه . وگرنه با بنزین آزاد خودمو آتیش میزنم تا نصف ادبیات داستانی ایران بسوزه و یونسکو برام عزای عمومی اعلام کنه .

آقای سروش دارم اخطار می دم

بعدشم مرد آرام عزیز

نوکرتم چرا اینقده نظر مینویسی . این همییگ وی رو میزنی تو سر ما که چی ؟ توصیف و تصویر ؟ ولش بابا . همینگوی نویسنده ی خوبی هست . ولی منتقد خوب و تئوری پرداز خوبی نیست . اینقدر بهش اهمیت نده تو نظر و تئوری . چاکریم

اون که هی میگه دادا کجاست ؟

Unknown گفت...

درود
با سپاس از دوستاني كه تا به اينجا با نظراتشان به خانم پرارين كمك كرده اند. و همچنين به اينجانب.
هرچند هنوز بحث دو يا چند طرفه اي بين دوستان در نگرفته تا روح خبيث اينجانب و ساير دوستان را مبسوط و كيفور كند اما همچنان منتظر چند تن ديگر از دوستان هستيم و سپاس از آقاي رضايي كه به روايت پارسي افتخار دادند.
و مرد آرام عزيز كه بسيار محبت كردند و من از ايشان پوزش مي خواهم اگر تا به حال براي نوشتن نقد بر دالستنان هايشان نرفته اتم كه البته ايشان چوب كاري هم فرمودند.
احتمالن شما در ليست پيوند هاي مكن نبوده ايد و يا سوت نزده ايد تا من خبر دار شوم و براي نقد و نظربيشتر طرف شما بيايم.
راستي از ميثم و خانم فرشته خبري نيست كسي اگر سراغي دارد به ما هم اطلاع بدهد.

حمید بابایی گفت...

سلام تا حالا چند بار سعی کردم نظر بذارم که نشده اما
1- نظام حالت و می گیرم پشت سرم من کامنت می ذاری دوتا طلب من .
اما داستان : از نظر ژانری داستان جزئ داستان های غریب به شمار می رود ( داستانی که خود در توجیه مسئله داستانی پیش می رود ) داستان علمی تخیلی است . این بهتر شد . اما داستان یک خلا اساسی دارد و آن پیوند زندگی انسان با هستی است . در داستان های اینگونه سعی می شود اثر با زندگی انسان رابطه ای برقرار کند که در این اثر چیزی به ما نمی رسد .
از نظر فرمی هم بازه زمانی مورد نظر به یک کار کوتاه نزدیک نیست .
مسئله فراموشی می تواند بن مایه خوبی برای خلق آثار عمیق فلسفی باشد اما در این اثر چیزی دست ما را نمی گیرد .
حالا یه چیزی می نویسم برای خوشنودی نظام . داستان می توانست فراموشی انسان مدرن در اثر پسا صنعتی باشدو بحث هابرماس در مورد هویت انسان و تاریخ باشد اما نبود . این رو برای نظام نوشتم که از فانکفورتی ها خوشش می یاد . هر کی هم پشت من حرف بزنه سوسک می شه نظاممممممممممم

fs.khoshhal[at] gmail.com گفت...

سلام و درود بر شما
آقای علیزاده ی عزیز
کارای پرارین همیشه توجه آدم و به خودش جلب می کنه . من دوسش داشتم.
داستانی بود که راحت خوندمش و مطمئن بودم نویسنده از سره تفنن ننوشته حسی که این روزا موقع خوندن کمتر کاری بهم دست میده..
موفق باشی پرارین نازنین

مديريت عاشقانه ترين وبلاگ گفت...

با سلام
داستانتان رو خوندم و دوباره برميگردم براي نقد داستان
باتشكرازسروش عليزاده عزيز

مي سم - فريشته گفت...

سلام به همه ئ دوستان !
براي نقد ونظر بر مي گرديم. از جناب عليزاده ئ عزيز هم به خاطر اعلاميه اش سپاس گزاريم...فعلا...

سایه سپید گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
شازده کوچولو گفت...

آقا اجازه
من به آقای بابایی با ایمیلی که گذاشته بودند ایمیل زدم ولی انگار درست نبود
می شه ایمیلشو برام بذارید
با یک دنیا معذرت

fs.khoshhal[at] gmail.com گفت...

جاده های بی پایان را دوست دارم

دوست دارم باغ های بزرگ را

رودخانه های خروشان را

من تمام فیلم هایی را

که در آنها

زندانیان موفق به فرار می شوند

دوست دارم!

دلتنگ رهایی ام

دلتنگ نوشیدن خورشید

بوسیدن خاک

لمس آب.

درمن یک محکوم به حبس ابد

پیر و خمیده

با ذره بینی در دست

نقشه های فرار را مرور می کند!

مي سم گفت...

سلام و درود ....

" قاصدك " /داستان كوتاه ......

جناب عليزاده و دوستان ! منتظر حضورتان هستم.

برميگردم......


(درگوشي : ايميل ام رسيد ؟! )

نظام الدین مقدسی گفت...

سلم حمید بابایی عزیز

دادا . من پشت سرت حرف زدم که به حرف بیای پسر . چرا لالمونی میگیری تو . درباره ی سوسک شدن هم به نظرم با خواندن مسخ کافکا بهتر میتوان سوسک شدن و علتش و ذرابطه ی آن با پسا مدرن انسان را فهمید .

دیدی همه چیو حل کردم

2 تا طلب تو ؟ عجب . من شخصیت داستانم گم شده . به جای دلداری این حرفها رو میزنی ؟ انسانیت کجاست ؟ حقوق بشر کدوم گوریه ؟

سایه سپید گفت...

مطلع شدم که کسی به اسم و آدرس من در سایت دوستان ایجاد مزاحمت و استفاده از کلمات رکیک کرده....ضمن عرض پوزش خواهشمندم به اینگونه افراد که سعی در از هم پاشیدن ارتباطات می کنند توجهی نکنید....
به وبلاگم سر بزنید...این چند روز خیلی تنها شدم

پرارین گفت...

ممنون سروش برای گذاشتن داستان و ممنون از تمام کسانی که وقت شون رو برای این داستان گذاشتن

پرارین گفت...

راستی نظر خودت کجاست ؟