۱۳۸۹/۰۵/۰۹

همجنس گرايي ارنست همينگوي -الهه نجفي


درود به همه دوستان
من كماكان به علت پاره اي از مشكلات نيستم.

اين از دستم در رفت شرمنده

نویسنده‌ی آمریکائی، ارنست همینگوی در طول زندگی‌اش وانمود می‌کرد که یک مرد زن‌باره و محبوبِ زن‌هاست. اما پروژه‌‌ای

زیر عنوان ِ «نامه‌های هِم» ( Hem Letters ) ثابت می‌کند که همینگوی تمایلات هم‌جنس‌گرایانه داشته و فقط در نامه‌های کاملاً خصوصی‌اش چهره‌ی واقعی‌اش را نشان می‌داده است.

جلوه‌ی بیرونی زندگی همینگوی جنجالی و ماجراجویانه است. درباره‌ی ماجراهای زندگی‌ او بیش از دویست عنوان کتاب نوشته شده و این ماجراها برای بسیاری از خوانندگان در سراسر جهان حتی جالب‌تر از آثار داستانی این نویسنده‌ی پرآوازه‌ی آمریکایی است. همینگوی موفق شد در طول زندگی‌اش از خود یک اسطوره بسازد: اسطوره‌ی یک مرد تمام‌عیار که به بوکس، گاوبازی و شکار و زن علاقه دارد.
بسیاری از زندگی‌نامه‌هایی که درباره‌ی همینگوی نوشته و منتشر شده است، ممکن است به زودی اعتبارشان را از دست بدهند یا فرازهایی از آنها می‌بایست یک بار دیگر نوشته یا تصحیح شوند. پروژه‌ای زیر عنوان «نامه‌های هم» اسطوره‌ای را که همینگوی و همینگوی‌پژوهان از او ساخته و پرداخته بودند، از اساس دگرگون می‌کند.

همینگوی تا سال ۱۹۶۱ که خودکشی کرد هزاران نامه نوشته است. از میان این نامه‌ها، نزدیک به هفت هزار نامه را همینگوی‌پژوهان گرد آورده‌ و تفسیر کرده‌اند و قرار است که اکنون به شکل مجموعه‌ای ویژه از کتب دانشگاهی و پژوهشی منتشر شوند. نخستین جلد از این مجموعه‌ی عظیم تا پایان سال جاری مسیحی منتشر خواهد شد.

این کتاب نامه‌هایی را که همینگوی تا سال ۱۹۲۱ میلادی نوشته در برخواهد داشت. بیش از ده تن از سرشناس‌ترین همینگوی‌پژوهان آمریکایی در این پروژه شرکت دارند. آنها در نظر دارند که در طی ده سال کلیه‌ی نامه‌های همینگوی را گرد آوررند و با شرح و تفسیر در این مجموعه‌ی عظیم منتشر کنند.

همینگوی به نوشتن نامه علاقه‌ی زیادی داشته و متأسفانه از نامه‌هایی که به اشخاص می‌نوشته رونوشتی در دست نیست. او پس از مرگ وصیت کرد که این نامه‌ها هرگز منتشر نشوند. برخی از نامه‌های او نابود شده و برخی مفقود گشته است.

یکی از چالش‌های مهم پروژه‌ی «نامه‌های هم» گردآوری این نامه‌ها از سراسر جهان است. در آرشیو دانشگاه جان اف کندی نزدیک به ۲۵۰۰ نامه از همینگوی موجود است. صدها نامه‌ی دیگر در آرشیو دانشگاه‌ها و مراکز پژوهشی آمریکا به طور پراکنده فهرست شده و نگهداری می‌شود.

با وجود آن‌که همه‌ی این نامه‌ها گردآوری نشده و برخی از نامه‌ها هم نابود شده یا در آتش‌سوزی از بین رفته است، از نامه‌های موجود چنین برمی‌آید که آثار همینگوی را باید به گونه‌ای دیگر قرائت کرد. بیش از هر چیز تصویری که او از مردانگی‌اش به دست می‌دهد، مخدوش است و با واقعیت همخوان نیست.

پدر همینگوی، پزشکی به نام دکتر کلارنس ادوارد همینگوی یک مرد ضعیف و شکننده بود و در منزل وظایف یک زن خانه‌دار را به عهده داشت. مادر همینگوی برعکس یک زن مقتدر بود و آرزو داشت که پسرش دختری می‌بود. برای همین در کودکی لباس‌های دخترانه به او می‌پوشاند و مثل دختربچه‌ها موهای بلند و افشان داشت. بعدها همینگوی تلاش کرد مردانگی‌اش را با افراط در مشروبخواری، ماجراجویی‌های خطرناک و شرکت در جنگ و زن‌بارگی به نمایش بگذارد.

همینگوی در جوانی با شخصی رفاقت داشت به نام بیل اسمیث. آنها با هم به ماهیگیری می‌رفتند و دوستانی یکدل و صمیمی بودند. نامه‌های همینگوی به بیل اسمیث از سویه‌های هم‌جنس‌گرایانه برخوردار است و از عشق او به بیل نشان دارد. از نامه‌های همینگوی چنین برمی‌آید که او در مجموع از معاشرت با مردان بیشتر لذت می‌برد تا نشست و برخاست با زنان.

نامه‌هایی که همینگوی در جوانی با یک افسر ارتش آمریکا رد و بدل کرده است، از هر نظر تمایلات هم‌جنس‌گرایانه‌ی او را افشاء می‌کند. در سال ۱۹۱۸ این افسر ارتش فرمانده‌ی واحد صلیب سرخی بود که همینگوی در آن خدمت می‌کرد.

همینگوی در شمال ایتالیا مجروح شد و وقتی که در بیمارستان صحرایی بستری بود به پرستاری به نام اگنس دل باخت. از نامه‌های او پیداست که در این دوره او دل در گروی دو عشق داشت: از یک سو دلباخته‌ی اگنس بود و از سوی دیگر عاشق جیمز، فرمانده‌اش بود. این فرمانده از او دعوت کرده بود که به عنوان منشی‌اش به مدت یک سال در نزد او در تائورمینا زندگی کند و کلیه‌ی مخارج همینگوی را به عهده گرفته بود. اگنس که هفت سال از همینگوی مسن‌تر بود، بعدها اعلام کرد که اگر در آن زمان به عشق همینگوی پاسخ مثبت داده بود، تنها به این دلیل بود که می‌خواست او را از «انحراف» اخلاقی نجات دهد.

با این حال در سال ۱۹۱۸ همینگوی کریسمس را در نزد این افسر ارتش گذراند. تائورمینا در آن زمان شهر هم‌جنس‌گرایان به شمار می‌آمد. سال بعد که اگنس به همینگوی نامه داد و اعلام کرد که نمی‌خواهد با او ازدواج کند، همینگوی به جیمز نامه نوشت و گفت فقط به خاطر اگنس بوده که از رابطه با او چشم پوشیده. او در این نامه ازین بابت بسیار متأسف است.

همینگوی در سال ۱۹۲۱ با نخستین همسرش، هدلی به پاریس سفر کرد. تا زمانی که در آمریکا بود، هم‌جنس‌گرایان را به شدت مسخره می‌کرد و به این شکل اخلالی را که ظاهراً در هویت‌یابی جنسی‌اش وجود داشت، از نظر پنهان می‌داشت. اما در پاریس، آن هم در فضایی که هنرمندان آزاداندیش در آن رفت و آمد داشتند، هم‌جنس‌گرایی یک امر پذیرفته شده و طبیعی بود. در نامه‌های همینگوی از این دوره نشانی از تمسخر و ریشخند هم‌جنس‌گرایان یافت نمی‌شود.

بسیاری از نامه‌های همینگوی نابود شده‌اند. اگنس فن کروفسکی، پرستار آلمانی‌تباری که همینگوی در جوانی عاشق او بود، نامه‌های همینگوی را سوزانده است. فقط نامه‌هایی که او به همینگوی نوشته در دسترس قرار دارد و تاکنون چندین بار هم منتشر شده است.

والری همینگوی، آخرین همسر همینگوی و منشی او و پسر او گرگوری از مخالفان سرسخت انتشار نامه‌های خصوصی همینگوی در پروژه ی «نامه‌های هم» هستند. آنها به وصیت نامه‌ی همینگوی اشاره می‌کنند و به اینکه همینگوی صراحتاً اعلام کرده بود که مایل نیست پس از مرگ نامه‌هایش منتشر گردد.

در عصر اینترنت که فرهنگ نامه‌نگاری در حال از بین رفتن است، بعید به نظر می‌رسد که چنین اسنادی از کسی به جای بماند. اما شاید در عصر حاضر شاهد ظهور نویسندگانی در حد همینگوی هم نباشیم. در هر حال هرگونه داوری نسبت به هم‌جنس‌گرایی همینگوی تنها پس از انتشار کامل نامه‌های او امکان‌پذیر است. این داوری فقط از نظر تصحیح اسطوره‌ی مردانگی همینگوی و تفاهم بیشتر با هم‌جنس‌گرایان می‌تواند اهمیت داشته باشد.

۱۳۸۹/۰۴/۲۹

رونمایی دستنویس های کافکا فقط برای کارشناس آثارش




درود
مطالب دیگری در این باره را می توانید در این جا بخوانید.
ماکس برود (راست) دستنویس های کافکا را به منشی اش، استر هوفه (چپ) سپرد
دوشنبه ۲۸ تیر (۱۹ ژوئیه) در بانکی در زوریخ، صندوق های محتوی دست ‍‌نوشته ها و نقاشی های فرانتس کافکا، نویسنده فقید، باز می شود.
این اقدام تازه ترین مرحله در نزاع حقوقی بر سر مالک واقعی این برگه ها به شمار می آید.
دو خواهر اسرائیلی می گویند آنها این برگه ها را از مادرشان به ارث برده اند، ولی دولت اسرائیل مدعی است که این آثار بخشی از میراث فرهنگی کشور است.
محتویات این صندوق را یک کارشناس آثار کافکا بررسی خواهد کرد و بعدا به قاضی پرونده گزارش خواهد داد.
فرانتس کافکا از رازآلودترین نویسندگان قرن بیستم به شمار می رود. او در ۴۰ سالگی در سال ۱۹۲۴ درگذشت.
اگر آخرین وصیت او عملی شده بود، رمان هایی نظیر محاکمه و قصر هیچ گاه منتشر نمی شد.
کافکا از دوست نویسنده اش، مکس برود، خواسته بود همه دستنوشته هایش را بعد از مرگش بسوزاند.
برود این وصیت را عملی نکرد و رمان ها را به دست ناشر سپرد.
ماکس برود که یهودی معتقدی بود، از بیم پیگرد نازی‌ها در سال ۱۹۳۹ از پراگ به تل‌آویو فرار کرد و او تمام دست‌نوشته‌های کافکا را در چمدانی به همراه خود به اسرائیل برد.
برود آنها را به منشی اش، استر هوفه، سپرد و منشی اش این دستنوشته ها را برای دو دخترش به ارث گذاشت.

دفترچه کافکا مربوط به دهه ۱۹۲۰ نشان می دهد که او در حال آموختن زبان عبری بوده است
در ۵۰ سال گذشته، این برگه ها در صندوق بانک هایی در تل آویو و زوریخ قرار گرفتند.
ولی وقتی این دو دختر - که هر دو اکنون در دهه ۷۰ سالگی اند - خواستند قسمتی از این برگه ها را بفروشند، درگیر نزاعی حقوقی شدند.
اسرائیل مدعی است که این آثار بخشی از میراث فرهنگی این کشور است و دلیلش را یهودی بودن کافکا می داند.
خواهرها می گویند این برگه ها ارث قانونی آنهاست و می توانند هر جور که خواستند از آن استفاده کنند. در همین حال، آرشیو ادبی آلمان پیشنهاد داده است که این دستنویس را خریداری کند.
امروز بر اساس حکم یک قاضی در تل آویو، چهار صندوقچه در زوریخ فقط در برابر چشمان کارشناس آثار کافکا باز خواهد شد تا محتویات آنها را شمارش کند و به قاضی گزارش دهد.
برای علاقمندان آثار کافکا، راز آثار بجامانده از کافکا همچنان ناگشوده باقی خواهد ماند.
آرشیو ادبی اسرائیل عقیده دارد که آثار کافکا به میراث ملی قوم یهود تعلق دارند، ماکس برود با فروش آنها مخالف بوده و وارثان او حق فروش آنها را نداشته‌اند.
این مرکز همچنین قصد دارد از فروش سایر دست‌نوشته‌های کافکا و انتقال آنها به خارج جلوگیری کند. گفته می‌شود که برخی از نوشته‌های دیگر کافکا مانند نامه‌های بیشمار او و آثاری مانند "تدارک عروسی در دهکده" همچنان در اسرائیل محفوظ هستند و آرشیو ادبی اسرائیل برای به دست آوردن آنها اقدام حقوقی کرده است.
فرانتس کافکا در خانواده ای یهودی در چکسلواکی به دنیا آمد، اما تمام کارهای خود را به زبان آلمانی نوشت. برخی مترجمان ایرانی مانند علی اصغر حداد، فرامرز بهزاد، امیرجلال الدین اعلم و فرزانه طاهری ترجمه‌هایی از داستان‌های کافکا را به زبان فارسی برگردانده اند.

۱۳۸۹/۰۴/۲۷

سیمای دوگانه زن در عرصه ادبیات و بوف کور-بخش پایانی-شهرنوش پارسی پور


 اینک اما در داستان من، «بهار آبی کاتماندو»، اعلام می‌شد که پادشاه حضور ایرانی مرده است. من در آن‌موقع فرهنگ چین باستان را نمی‌شناختم و با کتاب «یی» (یی‌جینگ) که اکنون مونس دائمی من است آشنایی نداشتم. این پادشاه را نیز از شخصیت آقامحمدخان قاجار، بنیانگزار سلسله‌ی قاجار وام گرفته بودم که مادرم از این طایفه است. تاج این پادشاه از جنس مس بود. هنگامی که به مدرسه می‌رفتم می‌خواندیم که او تمام اهالی کرمان را کور کرده است. من متوحش می‌شدم و از این که با این پادشاه ظالم خویشاوندم احساس اضطراب می‌کردم. بعد البته این سلسله از اسب قدرت پایین افتاده بود. یعنی به‌نوعی مردگی تاریخی رسیده بود. این افکار به‌نحوی مبهم منجر به شکل‌گیری داستان بهار آبی کاتماندو» شده بود.
در مقطع نوشتن داستان بلند «طوبا و معنای شب»، اما من حامل اطلاعات بیش‌تری بودم. از یک‌سو با خواندن «یی‌جینگ» با نحوه‌ی نگرش زیبای چینی‌ها آشنا شده بودم. آشنایی با این کتاب را مدیون استاد بزرگوار ژاپنی، پروفسور توشیهیکو ایزوتسو هستم. ایشان در انجمن شاهنشاهی فلسقه یی‌جینگ و ابن‌عربی آموزش می‌دادند و ما را مبهوت و شیفته کرده بودند. هنگامی که از ایشان پرسیده شد کدامین ترجمه‌ی «یی‌جینگ» را بخوانیم فرمودند ترجمه‌ی ریچارد ویلهلم از همه کم‌تر بد است.
سالیان سال طول کشید تا من متوجه شوم ویلهلم که کشیش بوده کوشیده بود «یی‌جینگ را به مسیحیت نزدیک کند، اما به هر تقدیر با این کتاب در دنیایی به روی من باز شد که هنوز در دشت مشوش آن روانم و به جایی نرسیده‌ام.
اما آشنایی با اسطوره‌ی آفرینش بابلیان، یعنی «انوماالیش» که زیر ساخت فرهنگ‌های پدرسالار منطقه‌ی ما را می‌سازد فصل بزرگ دیگری در زندگی من گشوده بود؛ و بالاخره بوف کور» نیز همیشه چون چراغی در دست من بود و با آن در تاریکی پیش می‌رفتم. از آنجایی که بررسی سه‌بعدی شخصیت زن در ایران امروز چندان میسر نیست، من مجبور شدم دو چهره‌ی اسطوره‌وار را نیز به کتاب بیافزایم. منظورم شاهزاده گیل و لیلاست.
نام شاهزاده گیل از نام گیل‌گمش اقتباس شده است که اسطوره‌ی عجیب و شگفت او در آغازینه‌ی جابه‌جایی عصر مادرتبار به پدرسالار شکل گرفته است. او به همراه دوستش انکیدو، گاو آسمانی، یعنی نماد عصر مادرتباری را می‌کشد، و سپس بانو خدا ایشتار، به جهت تنبیه او وجه وحشی‌اش، انکیدو را نابود می‌کند.
گیل‌گمش وحشت‌زده به جست‌وجوی جاودانگی می‌رود. لیلا را اما از اسطوره‌ی آدم و همسر نخستین او لیلا وام گرفته بودم. این لیلا چنان که می‌دانید به فرمان خدا گردن نهاد و در برابر وسوسه‌های آدم مقاومت کرد. آدم از او به خدا شکایت می‌کند. خدا از دنده‌ی چپ او حوا را خلق می‌کند که مطیع و فرمان‌بردار است. لیلا اما به فرمان خدا جاودانه می‌شود. برحسب اسطوره‌ی دیگری لیلا با میل خود بهشت را ترک می‌کند و بر حسب اسطوره‌ی دیگری با هیولایان درآمیخته است. این زن اسطوره‌ای همانند وجه یین در فرهنگی چینی توامان زشت و زیباست. نام او نیز از «شب» مشتق می‌شود که مقام یین است. پس ما در اینجا مواجه با یک دیالکتیک باستانی خاورمیانه هستیم.
اما «بوف کور» نیز در دست من بود. بخشی از کتاب «طوبا و معنای شب» به بازنگری بوف کور» اختصاص دارد. شاهزاده گیل در عصر مغول، زنانگی هستی را در ایران می‌کشد و بعد وحشت‌زده از هیمالیا بالا می‌رود و خود را به هند می‌رساند تا در کمال تعجب ببیند که این زنانگی در هند زنده است. او بعد در بیابان‌های اطراف شهر ری، چمدان حاوی جسد تکه‌تکه‌ی لیلا را پیدا می‌کند. تمامی این نکات از «بوف کور» وام گرفته شده تا شاید بتواند با زبان الکن، مشکل ارتباط زن و مرد در ایران را مورد بررسی قرار دهد.
در کتاب «عقل آبی» که یک‌سره به بررسی «بوف کور» اختصاص دارد، وجهی از زنانگی هستی به دیدار مردی می‌رود که کم‌وبیش سنتی است. او یک افسر شهربانی است که همسرش به تازگی دو دختر زاییده. زمان داستان مقطع جنگ عراق با ایران است. سروان که در طول داستان آرام آرام وارد جهانی کشف و شهودی می‌شود، به‌همراه زنی که در حقیقت زاییده‌ی ذهن اوست صفحه به صفحه کتاب «بوف کور» را زندگی می‌کند.
در این اثر بررسی شخصیت پیرمرد خنزرپنزری از اهمیت زیادی برخوردار است. در زمان نوشتن کتاب در پاییز سال ۱۳۶۸، برابر با سال ۱۹۸۹، من دایم دچار این پندار بودم که عاقبت در ایران یک کودتای نظامی رخ خواهد داد. در آن‌موقع، همانند امروز دو نیروی نظامی در کشور ما وجود داشت: ارتش که از دوران سلطنت باقی مانده بود و سپاه، که پس از انقلاب شکل گرفته بود. من می ترسیدم از یک نظامی ارتشی به‌عنوان قهرمان داستان استفاده کنم و به چاپ کتاب در ایران صدمه بزنم، اما از سپاه نیز علاقه‌ای نداشتم قهرمان بیرون بکشم. در نتیجه یک افسر شهربانی را برگزیدم.
هدف من از نوشتن این کتاب این بود که به نیروهای نظامی هشدار بدهم که جامعه‌ی ایران دیگر آن جامعه‌ای نیست که بتوان با تکیه بر زور بر آن حکومت کرد. قهرمان داستان که یک زن است در عین حال تجسم جامعه در کلیت آن نیز محسوب می‌شود. در این کتاب نیز علاوه بر «بوف کور»، از ادبیات جهان به‌نحوی سخاوتمندانه دزدی صورت گرفته است. در اینجا با تکیه بر «بوف کور» کوشش می شود روشن شود که زورگویی و اجحاف به جامعه نه تنها باعث پیری زودرس می‌شود، بلکه می‌تواند باعث اختگی شود.
البته با تمام کوششی که کردم، کتاب در ایران مجوز چاپ نگرفت. من آن را در امریکا و سوئد به چاپ رساندم. به‌جز مقاله ای که دکتر عباس میلانی بر این کتاب نوشته و به‌عنوان مقدمه در آن به چاپ رسیده است، و به جز نقد کوتاهی که خانم شاداب وجدی نوشته‌اند، تا امروز هیچ نقدی بر این کتاب نوشته نشده است. خود اما باور دارم که این کتاب اگر هیچ ارزشی نداشته باشد، حداقل کوششی است در درک «بوف کور» صادق هدایت.
امروز من در امریکا زندگی می‌کنم. هدایت در پاریس خودکشی کرد. بزرگ علوی در برلین از دنیا رفت. ابراهیم گلستان مقیم لندن است. داریوش آشوری در پاریس زندگی می کند. عباس معروفی در برلین است. بخش قابل ملاحظه‌ای از نویسندگان ایرانی در خارج از کشور زندگی می‌کنند. بر این پندارم که در جوار مسائل اکولوژیکی (بوم‌شناسی) و ژئوپولیتیکی (جغرافیای سیاسی)، معضل اصلی ایران این است که مفاهیم زنانگی و مردانگی سنتی در آن دستخوش دگرگونی شده است. جنبش سبز اخیر ایران به‌نظر من پیام روشنی را به همراه دارد: ما تغییر کرده‌ایم و ما در تغییر داریم یکدیگر را درمی‌یابیم.
در این جنبش زن و مرد در کنار یکدیگر حرکت می‌کنند. پس من به سهم خود شادم که این را در پایان کتاب «طوبا و معنای شب» بشارت داده بودم.
و تا این لحظه که این سخنرانی نوشته می‌شود، یعنی سوم آگوست ۲۰۰۹ هنوز هیچ کودتای نظامی در ایران رخ نداده است، اما من هنوز شبح آن را حس می‌کنم.
بالاخره باید بگویم که در هنگام نوشتن کتاب «عقل آبی»، بارها و بارها به سمفونی شماره‌ی پنج بتهوون، برای پیانو گوش دادم. روی نواری که به دست داشتم همین عنوان نوشته شده بود و من با موسیقی آشنایی زیادی ندارم. در خارج از کشور بود که متوجه شدم عنوان اصلی آن «سمفونی امپراتور» است.
در اینجا تذکر می‌دهم که این نام در انتخاب این سمفونی هیچ نقشی نداشته است. صرفاً اتفاقی‌ست و اتفاق عجیبی‌ست، چون شاید محافل جمهوری اسلامی که به آن اجازه‌ی چاپ ندادند به همین علت بوده است.

۱۳۸۹/۰۴/۲۰

سیمای دوگانه زن در بوف کور-بخش سوم-شهرنوش پارسی پور


درود بر مهربان یاران

با یاد و خاطره کشته شدگان هجده تیر بخش سوم سخنرانی خانم پارسی پور را برایتان می گذارم.

سروش علیزاده




یکی از کتاب‌هایی که هر ایرانی علاقه‌مند به ادبیات می‌خواند «بوف کور» است. من این کتاب را در حدود ۱۴ سالگی خواندم، و از همان زمان تحت تاثیر آن بوده‌ام. بعدها البته باز چندباری آن را خواندم.
من نیز همانند هر زن و دختر دیگر ایرانی، شکاف شخصیتی زن در ایران را به‌خوبی احساس می کنم. زن در ایران به صورت سنتی به دو شاخه‌ی نجیب و روسپی بخش می‌شود. زن نجیب به‌طور معمول نمی‌خندد، نمی‌رقصد، آواز نمی‌خواند، خانه‌دار است و بهتر آن که هرگز پای از خانه بیرون نگذارد.
در برخی از نقاط ایران رسم است که یک زن پس از ازدواج به‌مدت یک‌سال حق حرف زدن با هیچکس را ندارد. من این نکته را در یک فیلم ایرانی دیدم. در این حالت زن دهان‌بندی در برابر دهانش دارد.
پس از انقلاب اسلامی «مقنعه» به‌صورت جزئی از لباس زنان درآمد. مقنعه در زیر چانه پارچه‌ای اضافی دارد که کنایه از همان دهان‌بند است.
زمانی که من رشد می‌کردم اغلب زنان شهرنشین بی‌حجاب بودند. من نیز از خانواده‌ای می‌آمدم که تقریباً همه‌ی زنان آن بی‌حجاب بودند، اما تربیت سنتی به قوت خود باقی بود. کوچک‌ترین حرکتی که از حد معینی تجاوز می‌کرد برای زنان ممنوع بود. اگر دختری بیش‌تر از حد نصاب تعیین‌شده می‌جنبید آینده‌ی خود را به‌خطر می‌انداخت و بعید نبود به دامن روسپی‌گری پرتاب شود.
در چنین حال و هوایی بود که «بوف کور» را خواندم و با دو وجه حضور زنانه آشنا شدم: زن اثیری و زن لکاته.چندسال‌ بعد در اوستا خواندم که «اهرمن را تو زن پتیاره دان.» بسیار سخت است که انسان ناگهان درک کند که به‌طور کلی وجه شرور زندگی است، و برای آن که شرارت نکند بهتر آن که هیچ کار نکند. من اما در جهانی به دنیا آمده بودم که زنان در تمامی نقاط جهان در حال حرکت و جنب‌وجوش بودند. من نیز به سبک خود در جنب‌وجوش بودم و باید اعتراف کنم که از خود تصوری بسیار بزرگ داشتم. یکی از جنبه های این خودبزرگ‌بینی آن بود که رویا می‌دیدم رئیس جهان بشوم. البته جهانی که من رهبر آن بودم وسعتی به اندازه‌ی نقشه‌ی جغرافیا داشت و آرمان‌شهرهایی که می‌خواستم در آن پیاده کنم ساختن شهرهایی بود که به اندازه‌ی شهر محل سکونتم بود. یک شهر ۶۰ هزار نفری.
اکنون من در ذهن خود رئیس جهانم، اما سنت از من می‌خواهد که خود را برای ازدواج آماده کنم و بپذیرم که یک مرد رهبر من باشد. واقعیت این است که من از چنین مردی هراس داشتم. در «بوف کور» خوانده بودم که او می‌تواند مرا بکشد. واقعیت این است که در جست‌وجوی آن که استقلالم را حفظ کنم در عمل تنها ماندم و یک‌سره در ادبیات پیچیدم. کتابی که در نوشتن بیش از هر کتابی به من کمک کرده است «بوف کور» صادق هدایت است. استنباطی که از زن اثیری داشتم و شرایط زمانه‌ای که در آن می‌زیستم باعث شد تا داستانی بنویسم به‌نام: «بهار آبی کاتماندو».
در این داستان کوتاه، زنی با یک مرد، یا درحقیقت یک پادشاه مرده زندگی می‌کند. این داستان واژگونه‌ی آن طریق اندیشه‌ای است که در «بوف کور» عرضه می‌شود. در این داستان پادشاه مرده در تختخواب مجللی در وسط اتاق زن به خواب ابدی فرو رفته است. زن یا حق ندارد و یا اصلاً نمی‌داند که می‌توان از خانه بیرون رفت. همیشه در همین اتاق زندگی می‌کند و کار او رفو کردن لباس‌های پادشاه مرده است. در بقیه‌ی اوقات نیز مشغول انجام کارهای بی‌معنی است.
به‌راستی چرا به فکر من رسیده بود که وجه حضور پادشاه می‌تواند مرده باشد؟ هدایت عکس این تجربه را زیسته بود. او ملکه‌ی وجودش را در «بوف کور» کشته بود و بی‌درنگ بسیار پیر شده بود.
انقلاب اسلامی سال‌ها پس از مرگ هدایت و چندسالی پس از داستان من اتفاق افتاده است. در جریان این انقلاب کوشش دردناکی صورت گرفت تا زن را نه این که بکشند، بلکه به هیچ تقلیل دهند. غافل از این که وجه پادشاه سنتی مدتی بود مرده بود.
جمهوری اسلامی اصرار و پافشاری زیادی داشت که زنان با این وجه مرده زندگی کنند. مسئله اما به نحوه‌ی نگرش سنتی ایرانیان به جهان بازگشت می‌کند. این سرزمین همیشه مورد یورش قبایل مختلفی بوده که از شمال و جنوب و مشرق و مغرب به آن هجوم آورده‌اند. هریک از این قبایل به نحوی سبعانه کوشیده است ساختار زیست و فرهنگ مردم را عوض کند. این قبیله‌، بیابانگرد و چادرنشین است. می‌آید و می‌کوشد سنت کشاورزی را نابود کند. این در حالی است که به گندمی که روستاییان می‌کارند به‌شدت نیازمند است. درنتیجه پس از تحقیر و کشتار روستاییان آنها را وامی‌گذارد تا گندم بکارند و بابت انجام این کار تحقیر شوند و مورد توهین قرار گیرند.
جامعه‌ی ایران در کلیت خود همیشه موظف بوده است من برتر قبایل حاکم را درقامت خان مغول و یا پادشاه تاتار و یا شیخ عرب بپرستد. خود او اما در مقام وجه مادینه‌ی هستی مجبور بوده خم باشد و خم باقی بماند. مسئله‌ی دردناکی است که خط در خاورمیانه بارها تغییر شکل داده است؛ این در حالی است که خط را مردمان خاورمیانه خود اختراع کرده‌اند.
این وضعیت را مقایسه کنید با وضعیت چین که به قراری که در گوگل خواندم خط را از سومریان اقتباس کرده است، اما این خط به مدت پنج‌هزارسال تقریباً بی‌تغییر باقی مانده است. شدت تعادل در جامعه‌ی چین، به‌جز در مقطع یورش مغول و یورش منچوها، همیشه به گونه‌ای بوده است که تعادل میان دو نیروی نرینه و مادینه‌ی هستی متعادل و دائمی بوده است.
در جوار کنفوسیوس که از برتری اصل نرینه سخن در میان می‌آورد، دائوئیان ظهور می‌کنند که بر اصل مادینه برتری می‌نهند. در چنین کشاکش فلسفی است که انسان چینی روی دوپا می‌ایستد. اما انسان خاورمیانه همیشه موظف بوده است خود را تحقیر کند و یا خود را شرور بپندارد. پس بسیار طبیعی به‌نظر می‌رسد که در سده‌ی اخیر مردم بکوشند خود را از قید پادشاهان نجات دهند. این ابداً به این معنا نیست که پادشاهان بد هستند، بلکه صرفاً بدان معناست که انسان ایرانی ناخودآگاه کوشش دارد میان دو وجه نرینه و مادینه‌ی حضورش تعادل برقرار کند.
هدایت مردگی یا تظاهر به مردگی وجه مادینه را بررسی می‌کند، و در «بوف کور» نشان می‌دهد که چگونه کشتن این وجه از حضور منجر به پیری ترسناکی می‌شود. انسانی را در نظر بگیریم که از زمان جوانی، به دلیل کشتن وجه مادینه‌ی حضورش یک بعدی است. او یا خم راه می‌رود و یا تمام تکیه‌اش را روی پای چپ نهاده تا با بخش راست بدنش این زشتی هیولاواره را بپوشاند.
در تاریخ اندیشه‌ی ایرانی کسانی که کوشیده‌اند از وجه تاریک هستی یا مادینه‌گی آن دفاع کنند به نحو ترسناکی کشته شده‌اند.
شیخ شهاب‌الدین سهروردی را در سی‌سالگی بر دار می‌کشند و منصور حلاج را قطعه قطعه می‌کنند. جامعه‌ی ایران همین امروز نیز دارد تقاص پس می‌دهد. اگر از قاتل ندا بپرسید: چرا او را کشتی؟ اگر بسیار صادق باشد خواهد گفت: چون زیبا بود و زن باید زشت باشد.
زمانی که من زندان بودم، زندانیان از دختر هجده‌ساله‌ی چشم سبزی حرف می‌زدند که اعدام شده بود. دخترک بارها توضیح داده بود که دارد فدای چشمان سبزش می‌شود. پاسدارها بارها او را که فقط نشریه‌ی گروه سیاسی‌اش را می‌فروخت دستگیر کرده بودند تا فقط فرصت داشته باشند از نزدیک او را نگاه کنند. در نتیجه پرونده‌ی دختر بسیار سنگین شده بود.
پس هدایت این حس کشتن زیبایی در وجه مادینه‌ی حضور را بسیار خوب کشف کرده بود، که اگر با فرهنگ خاوردور و چین اندکی آشنایی داشته باشیم می دانیم که پسر زیبا نیز چون میل به تجاوز را بالا می‌برد جزو ابواب جمعی یین یا وجه مادینه‌ی حضور طبقه‌بندی می‌شود.

۱۳۸۹/۰۴/۱۶

سیمای دوگانه زن در بوف کور-بخش دوم- شهرنوش پارسی پور


درود


با مهر سروش علیزاده


در حقيقت در چهار هزار سال پيش، زنانگي هستي را در منطقه ما کشته اند تا آغاز عصر پدر سالاري و بنده کردن انسان ممکن شود. اين نحوه انديشه که پس از غلبه آشوريان بر سومر شکل مي‌گيرد سازگاري و هارموني دو جنسيتي منطقه خاورميانه را به نفع حضور پدرسالار از ميان برمي دارد.
آرياييان که به اين سرزمين وارد مي‌شوند براي مدتي مقلد آشوريان و بابليان باقي مي‌مانند و سپس خود ثنويتي مي‌سازند که در آن اصل مادينه، اهريمن، زنده، اما شرور است. بر انسان اهورايي فرض است که با تمام قوا عليه او بجنگد. انسان ايراني در حقيقت براي مبارزه با اهريمن که نيمه چپ وجود خود اوست تلاش قابل ملاحظه‌اي مي‌کند.
يعني انسان ايراني هميشه بايد با نيمي از وجود خود بجنگد و در جهت نابود کردن آن تلاش کند. پس انسان ايراني هميشه تمام بار سنگيني وجودش را روي طرف چپ بدن مي‌اندازد تا آن را خفه کند. اين جنگي‌ست که منجر به پيري زودرس مي‌شود.
هدايت که به طور قطع فرهنگ ايراني را مي‌شناخته، اما احتياطا با داستان تيامات و آبسو هم که به تازگي منتشر شده بوده است آشنايي داشته، در بوف کور برسر آن است که گره‌هاي اين معما را باز کند. او البته در اين کتاب فقط کوشش در بازسازي اين جنگ دارد و آن را در قالب زندگي يک نقاش، که مي‌تواند نقاش زندگي باشد، عرضه مي‌کند.
زن اثيري آنقدر مرده مي‌ماند تا مرد نقاش در حالت خلسه ناشي از مخدر او را نقاشي کند، و سپس چشمانش را باز مي‌کند تا مرد بتواند آنها را بنگارد. در همين جا گفتني‌ست که چشمان تيامات، مادر هستي، يکي به خورشيد تبديل مي‌شود و يکي به ماه. ظاهرا راوي بوف کور بايد اين چشم‌ها را بنگارد. روشن است که نقاشي او چقدر سخت است.
مرد اما پس از پايان نقاشي زن را قطعه قطعه مي‌کند. يعني در حقيقت همان کاري را مي‌کند که مردوک انجام داده است. مردوک نيز تيامات را قطعه قطعه مي‌کند. هدف او ساختن دنياست. از آن‌جايي که دنيا هميشه وجود داشته است، پس هدف مردوک ساختن دنيا پس از شناختن رفتار جنسي‌ست.
چون در اسطوره از دو آب شور و شيرين گفتگو به عمل مي‌آيد که به طور خيلي شفاف و آشکار کنايه‌اي جنسي‌ست. در نتيجه کشتاري که مردوک دست به آن مي‌زند منجر به ساختن جهاني مي‌شود که از پس از رفتار جنسي شکل مي‌گيرد.
البته باز کردن اين نکته در اين سخنراني کوتاه امکان‌پذير نيست. تنها تذکر اين نکته مهم است که به نظر اين‌جانب اين جنگ در طول زندگي هر مردي رخ مي‌دهد و برحسب منطق زيستي خاورميانه تا همين اواخر به صلاح زن بوده است که خود را «مرده» نشان دهد.
اما روشن است که هميشه نمي‌توان زنده بود و نقش يک مرده را بازي کرد. ظاهرا تنها يک راه براي فرار از اين سرنوشت محتوم براي زن باقي مي‌ماند و آن وارد شدن در حوزه زندگي لکاته‌وار است.
من اين تجربه را با چشمان خودم در زندان جمهوري اسلامي ديدم. فشار پدرسالار در زندان، براي آن که زن‌ها را در زير حجاب بپوشاند بي‌نهايت شديد بود. واکنش برخي از زندانيان اين چنين بود که يکسره مي‌کوشيدند لخت راه بروند. اين نوع افراد را به عنوان ديوانه به بند ويژه‌اي منتقل کرده بودند.
در داستان هدايت نيز پس از قتل زن اثيري و قطعه قطعه کردن او و به خاک سپردن جسد در يک چمدان مرد نقاش، کوزه نقش‌داري را پيدا مي‌کند. اينجا زن روي کوزه زنده است، و در حالت رقص گلي را به پيرمردي که آن سوي نهر نشسته هديه مي‌کند.
همين نقاشي را مرد بارها و بارها کشيده است. او بعد به حالت شهودي مي‌رسد و يک زندگي را در گذشته دوباره زندگي مي‌کند. اينجا چهره دوم زن، زن لکاته، ظاهر مي‌شود. در جهاني که زن مرده است، آن زني که مي‌کوشد زنده باشد جز آن که لکاته باشد چاره ديگري ندارد. چون او مرده تلقي شده است و هر حرکتي که از ناحيه يک مرده ظاهر بشود شرورانه است.
بوف کور درام زندگي شرقي و ايراني‌ست. درک اين حالت شايد براي ژاپني‌ها مشکل باشد، چون گرچه ژاپن فرهنگ مردسالارانه را تجربه کرده است، اما هرگز در فرهنگي که نيمي از حضور مرده تلقي شده باشد زندگي نکرده است. يکي از دلايل رشد سريع ژاپن همين حالت پويايي وجه ‌«يين» حضور است که من نمي‌دانم ژاپني‌ها به آن چه مي‌گويند.
درحقيقت در مقطع قرن نوزدهم که صنعت غربي به ايران و ژاپن مي‌رسد، انسان ايراني خميده برخود است چون نيمي از حضورش را مرده فرض مي‌کند و انسان ژاپني روي دو پا ايستاده است. جاي باز کردن اين مهم نيز در اين‌جا نيست، پس به بوف کور بازگشت مي‌کنم. هدايت به خوبي روشن مي‌کند که اگر نيمه مادينه حضور خود را بکشي، از آن پس جز آن که دچار پيري زودرس بشوي چيزي به انتظار تو نخواهد بود.
در حال حاضر آن‌چه در ايران دارد اتفاق مي‌افتد زنده شدن نيمه‌ي مرده تلقي شده حضور است. برداشته شدن حجاب توسط رضاشاه، گرچه با خشونت صورت گرفت، اما ناگهان روشن کرد که زن زنده است، منتهي نخستين تجليات اين زنده شدن مجدد منجر به بروز حالتي لکاته‌وار شد.
گرچه در همان سال درهاي دانشگاه به روي زنان باز شد، اما نخستين تجليات زندگي جديد بيشتر متوجه آرايش کردن و خودنمايي‌هاي سطحي شد. هدايت که از قشر بالاي اجتماع بود و زنان زنحير گسيخته را مي‌ديد، و در همان حال در ميدان‌هاي اسطوره‌شناسي کار مي‌کرد ميدان قتل باستاني تيامات به دست مردوک، خداي خدايان را بازسازي کرد و اثري را به وجود آورد که تا امروز نه‌تنها بحث‌برانگيز باقي مانده است بل‌که براي هميشه بحث‌برانگيز باقي خواهد ماند.
اکنون اما اين پرسش مطرح مي‌شود که آيا شرايط جغرافيايي منطقه خاورميانه باعث مرده تلقي کردن زن مي‌شود و يا خشکسالي منطقه؟ مي‌دانيم که در ميان اعراب نيز زن موجود عملا حذف‌شده‌اي‌ست. در اسراييل در همين اواخر عکس دست‌جمعي هييت وزيران مونتاژ شد و دو زن وزير از آن عکس بيرون کشيده شدند. يکي از بانيان اسراييل گلداماير است، اما سنت يهودي زندگي زن را اگر نه کاملا مرده، بلکه حداقل حذف‌شده مي‌خواهد.
مي‌توان باور کرد که هم شرايط جغرافيايي منطقه و هم خشکي زمين در اين مرده‌بيني زن دخيل بوده‌اند. سفر هدايت به هند و ديدن موقعيت زن هندي، که در سرسبزي مدام اين سرزمين در لباس‌هاي رنگارنگ در معابد مي‌رقصد هدايت را يکباره متوجه واقعيتي مي‌کند که در نهايت منجر به کشف زن مرده مي‌شود.
در همين جا قابل ذکر است که در غياب زن مرده دسته‌اي از مردان براي اجراي نقش زن تربيت مي‌شده‌اند. هدايت به اين معنا نيز توجه کرده است و با توجه به برادر لکاته به نحوي مبهم و نه چندان روشن به اين مساله اشاره کرده است. اين مساله نيز سابقه درازي در ايران دارد، تا آنجا که در اسطوره آمده است که امام زمان به دست زن ريش‌دار کشته خواهد شد.
اين زن کردن مردان که اغلب در کودکي پسر رخ مي‌دهد خود باز باعث به‌وجودآمدن انسان‌هاي عليلي مي‌شود که زن تلقي شده‌اند، اما زنانگي پيش از آن شرورانه تلقي شده است. پس اين موجود نيز در خود خميده و شرمنده از خويش است.
ظاهرا اين کشفيات براي هدايت آن‌قدر سنگين بوده که او عاقبت به زندگي خود پايان مي‌دهد. اما اکنون جامعه ما با خيزش و خزش راه دردناک و در عين حال لذت‌بخش دوباره زنده شدن را مي‌پيمايد. بهاي اين زندگي مجدد قتل انسان‌هاي زيبايي همانند ندا است. و يا دختر جواني که به جرم زيبا بودن ربوده شده، مورد تجاوز قرار مي‌گيرد و سوزانده مي‌شود.
شايد در اين مقام بتوان گفت که انسان به دليل زيبايي اغلب تنبيه مي‌شود، که انسان زيبا شايد مجبور است خود را مرده بنماياند تا بل‌که بتواند در اعماق حضور زندگي کوچکي را پيش ببرد.

۱۳۸۹/۰۴/۱۴

امروز دو شنبه افسرده ترین مرد روی زمینم

درود
روز ها چقدر می توانند متفاوت باشند.
هر چیزی یک اثری دارد و این اثر می تواند همان زمان و یا مدتی بعد اتفاق بیافتد.
حال اگر این اتفاق ناخواسته باشد و ظلمی باشد در حق یک نفر دیگر بسیار دردناک تر است.
مخصوصا اگر یک سال زندگی یک جوان را به عقب بیاندازی و یا شاید برنامه ریزی یک ساله یک نفر را ویران کنی.
خیلی پیش آمده از اشتباهات دیگران در این وبلاگ بنالم و گله کنم.
اما امروز باید خودم را به شدت سرزنش کنم. چون من با عث تمام مشکلاتی که در بالا پیش آمده هستم.
چند ماه پیش در اوج ثبت نام برای کنکور دانشگاه آزاد که ردیف منتظر ایستاده بودند که ثبت نام اینترنتی کنند و من به همراه دو دوست دیگرم تند تند مشغول ثبت نام مردم بودیم .
که سه دختر خانم که دو نفرشان خواهر هستند و بچه محل مان هم برای ثبت نام آمدند و من کار هایشان را انجام دادم.
اما نمی دانم چه پیش امد که ثبت نام یکی شان ثبت نهایی نشد و من متوجه نشدم.
امروز بعد از چند ماه امدند کارت ورود به جلسه شان را بگیرند که کارت دو نفر امد ولی کارت یک نفرشان نبود.
یعنی اصلا ثبت نام نشده بود. درست است که باید خودش هم نگاه می کرد که پرینت ثبت نامش درست است یا نه ولی مقصر اول و اخر جریان من هستم و من وظیفه داشتم کار را درست تحویل دهم.
چیزی که بسیار من را افسرده و غمگین می کند این است که این خانم بسیار محترم هیچ اعتراضی به من نکرد.
حتی یک کلمه هم گله نکرد. نه خودش و نه خانواده اش.
اگر اعتراض می کردند و چه می دانم توی سرم می زدند . شکایت می کردند و یا هر کار دیگری شاید من این قدر ناراحت نمی شدم.
حتی حاضر نشدند پول خرید دفترچه دانشگاه آزاد را هم که چند ماه پیش خریده بودند پس بگیرند.
من دیروز شاد ترین آدم روی زمین بودم و امروز افسرده ترین مرد روی زمین.
راست می گند که زندگی مثل یک سیبی هست که به هوا پرتش می کنی و تا به زمین بیاید هزار چرخ می زند.
نمی دانم چکار باید بکنم و چطور می شود این مشکل را حل کرد. من اگر جای ان خانم بودم حتمن کله طرف را از جا می کندم.
شما جای او بودید چه می کردید؟یا اگر به جای من بودید؟

دشمن شماره یک اجتماع- جان بوکوفسکی-محمد علی سپانلو

دشمن‌ِ شمارة‌ يك‌ اجتماع‌
جان‌ بوكوفسكي‌ - برگردان: محمدعلي‌ سپانلو
داشتم‌ برامس‌ گوش‌ مي‌كردم‌. در فلادلفيا. سال‌ 1942 بود. يك‌ گرامافون‌كوچولو داشتم‌. موومان‌ دوم‌ برامس‌ بود. آن‌وقت‌ها عزب‌اوغلي‌ بودم‌ هم‌چين‌نَم‌نمك‌ داشتم‌ ته‌ يك‌ بُطري‌ پورتو را بالا مي‌آوردم‌ و سيگاري‌، نمي‌دانم‌ چي‌،مي‌كشيدم‌. آلونكم‌ نُقلي‌ و تر و تميز بود. آن‌وقت‌، همان‌جوري‌ كه‌ تو قصه‌هامي‌نويسند، تق‌تق‌تق‌. در مي‌زنند. تو دلم‌ گفتم‌: «خودشه‌. آمده‌اند جايزة‌ نوبل‌ ياپوليتزر به‌ام‌ بدهند.»
دو تا هيكل‌ دهاتي‌وار آمدند تو:
ـ بوكوفسكي‌؟
ـ بعله‌!
علامتي‌ را نشانم‌ دادند: اِف‌. بي‌. آي‌.
ـ ما اينيم‌. پالتوتو بپوش‌، يه‌ دقّه‌ كارت‌ داريم‌.
چه‌كاري‌ مي‌توانستم‌ بكنم‌؟ چيزي‌ به‌ عقلم‌ نرسيد، چيزي‌ هم‌ نپرسيدم‌.اين‌جور وقت‌ها بي‌فايده‌ است‌ آدم‌ بپرسد چي‌ شده‌. يكي‌ از آجدان‌ها رفت‌برامس‌ را خفه‌ كرد، آن‌وقت‌ رفتيم‌ پايين‌ و زديم‌ به‌ كوچه‌. چند تا كلّه‌ از پنجره‌آمد بيرون‌. انگار جماعت‌ در جريان‌ بودند.
اين‌جور وقت‌ها، هميشه‌ لكّاتة‌ بي‌پدر و مادري‌ پيدا مي‌شود كه‌ پاشنة‌دهنش‌ را بكشد بنا كند به‌ هواركشيدن‌ كه‌: ايناهاش‌. خودشه‌. بالاخره‌ اين‌نسناسو گرفتن‌!
خوب‌، من‌ راستي‌ راستي‌ عادت‌ ندارم‌ با خانم‌ها تو جوال‌ بروم‌.
همين‌جور تو اين‌ فكر بودم‌ كه‌ چه‌ دسته‌گلي‌ آب‌ داده‌ام‌. بالاخره‌ با خودم‌توافق‌ كردم‌ كه‌ لابد تو عوالم‌ قره‌مستي‌ زده‌ام‌ دخل‌ يك‌ بابايي‌ را آورده‌ام‌ ـ اماآخر اف‌. بي‌. آي‌ تو اين‌ ماجرا چه‌ غلطي‌ مي‌كرد؟
ـ دستاتو بذار رو سرت‌، تكونم‌ نخور!
دو تا جلو ماشين‌ نشسته‌ بودند دو تا رو دشك‌ عقب‌. ديگر گفت‌ و گوندارد، حتماً زده‌ام‌ يكي‌ را ناكار كرده‌ام‌. آن‌هم‌ يك‌ آدم‌ كله‌گنده‌ را كه‌ لولهنگش‌خيلي‌ آب‌ برمي‌داشته‌.
يك‌خُرده‌ كه‌ رفتيم‌، فكرم‌ رفت‌ جاي‌ ديگر، خواستم‌ دماغم‌ را بخارانم‌ كه‌يكي‌ داد زد: دستاتو تكون‌ نده‌!
بعد، تو كلانتري‌، يك‌ بازجو يك‌ خروار عكس‌ را كه‌ به‌ ديوارها چسبانده‌بودند نشانم‌ داد و با لحن‌ مزخرفي‌ گفت‌: اين‌ عكس‌ها رو مي‌بيني‌؟
از رو شكم‌سيري‌ عكس‌ها را سياحت‌ كردم‌. بدك‌ نبود. اما به‌ ابليس‌ قسم‌اگر من‌ هيچ‌كدام‌ از اين‌ لعنتي‌ها را مي‌شناختم‌.
ـ اينا همه‌شون‌ در راه‌ خدمت‌ به‌ اف‌. بي‌. آي‌ مرده‌اند.
نمي‌دانستم‌ يارو چه‌ جنس‌ جوابي‌ از من‌ توقع‌ دارد، اين‌ بود كه‌ ترجيح‌ دادم‌لالموني‌ بگيرم‌ و جيكم‌ در نيايد.
يارو دهن‌ گاله‌ را وا كرد كه‌: «عمو «جان‌» كجاس‌؟»
ـ ها؟
ـ پرسيدم‌ عمو «جان‌» كجاس‌؟
انگار به‌ زبان‌ ياجوج‌ و مأجوج‌ حرف‌ مي‌زد. يك‌دفعه‌ وهم‌ برم‌ داشت‌.خودم‌ را تو بخش‌ سلاح‌هاي‌ سرّي‌ ديدم‌، با آن‌ يارويي‌ كه‌ تو قره‌مستي‌ زده‌بودم‌ نفله‌اش‌ كرده‌ بودم‌. يواش‌ يواش‌ داشتم‌ از جا درمي‌رفتم‌، كه‌ البته‌ اين‌كارباختن‌ قافيه‌ بود.
ـ «جان‌ بوكوفسكي‌» رو مي‌گم‌... حاليته‌؟
ـ آه‌... اون‌ مُرده‌.
ـ خواهرتو! پس‌ تعجبي‌ نداره‌ كه‌ نتونسته‌ايم‌ پيداش‌ كنيم‌.
انداختندم‌ توي‌ سلولي‌ كه‌ همه‌چيزش‌ زردرنگ‌ بود. عصر شنبه‌اي‌ بود. ازسوراخ‌ هلفدوني‌ مي‌توانستم‌ مردم‌ را، خوش‌بخت‌ها را، كه‌ توي‌ خيابان‌ پرسه‌مي‌زدند سياحت‌ كنم‌. تو پياده‌رو آن‌طرف‌، يك‌ دكة‌ صفحه‌فروشي‌ موزيك‌پخش‌ مي‌كرد. آن‌ بيرون‌ همه‌چيز آزاد و بي‌شيله‌پيله‌ بود. اما من‌ افتاده‌ بودم‌ اين‌تو و همين‌جور يك‌ريز تو مُخم‌ پي‌ علتش‌ مي‌گشتم‌. دلم‌ مي‌خواست‌ بنشينم‌زار زار گريه‌ كنم‌ اما هيچي‌ از چشم‌هام‌ بيرون‌ نمي‌آمد. مثل‌ آدم‌هايي‌ كه‌ به‌شان‌مي‌گويند «غصه‌خورك‌» قنبرك‌ ساخته‌ بودم‌. حال‌ و روز آدمي‌ را داشتم‌ كه‌رسيده‌ باشد ته‌ خط‌. مطمئنم‌ كه‌ شما اين‌ احوال‌ را مي‌شناسيد. اين‌ احوال‌ رامي‌شناسند، گيرم‌ من‌ به‌ خودم‌ مي‌گفتم‌ يك‌ خُرده‌ بيشتر از ديگران‌ مي‌شناسم‌.بعله‌.
زندگي‌ مايامن‌ سينگ‌ مرا به‌ ياد يكي‌ از قلعه‌هاي‌ قرون‌ وسطي‌ مي‌انداخت‌.يك‌ دروازة‌ نكره‌ دور پاشنه‌اش‌ چرخيد تا من‌ بروم‌ تو. جاي‌ تعجب‌ بود كه‌ چرااز روي‌ يك‌ پل‌ متحرك‌ رد نشديم‌.
آجدان‌ها مرا انداختند تنگ‌ آدم‌ خپله‌اي‌ كه‌ كله‌اش‌ مي‌توانست‌ كدوتنبل‌وزير دارايي‌ باشد.
درآمد كه‌: «من‌ كورتني‌ تايلور هسم‌. دشمن‌ نمرة‌ يك‌ اجتماع‌. تو جرمت‌چيه‌؟»
البته‌ من‌ حالا ديگر جرم‌ِ خودم‌ را مي‌دانستم‌، چون‌ ميان‌ راه‌ پرسيده‌ بودم‌.گفتم‌: تمرّد.
ـ دو چيز هس‌ كه‌ اين‌جا اصلاً اسمشم‌ نميشه‌ برد: يكي‌ تمرّده‌، يكي‌حشري‌بودن‌.
ـ اين‌ درس‌ اخلاق‌ اون‌ اراذل‌ پدرسوخته‌س‌، درسته‌؟ مملكتو سالم‌ نيگرمي‌دارن‌ تا بهتر بچاپنش‌.
ـ ممكنه‌. گيرم‌ با متمردين‌ هيچ‌جور نمي‌شه‌ گرم‌ گرفت‌.
ـ اما من‌ راسي‌راسي‌ بي‌گناهم‌. قضيه‌ اينه‌ كه‌ خونه‌مو عوض‌ كردم‌، اما يادم‌رفت‌ نشوني‌ تازه‌مو به‌ ادارة‌ نظام‌وظيفه‌ خبر بدم‌. فقط‌ به‌ پُست‌خونه‌ خبر دادم‌.اون‌وقت‌ يه‌ كاغذ از سَنت‌ لوييز برام‌ رسيد كه‌ به‌ محكمة‌ تجديد نظر احضارم‌كردن‌. ورداشتم‌ براشون‌ نوشتم‌ كه‌ بابا، سنت‌ لوييز اون‌ور دنياس‌، اون‌جانمي‌تونم‌ بيام‌ اما واسة‌ رفتن‌ به‌ محكمة‌ همين‌ ولايت‌ حاضرم‌... اون‌وقت‌ يه‌هوريختن‌ تو خونه‌م‌ گرفتنم‌ انداختنم‌ تو هلفدوني‌.. مي‌بيني‌ كه‌ جرم‌ تمرّد اصلاًبه‌ام‌ نمي‌چسبه‌. اگر مي‌خواستم‌ خودمو بدنوم‌ كنم‌ خُب‌ مي‌زدم‌ يه‌ آدم‌مي‌كشتم‌، مگه‌ نه‌؟
ـ شما آقازاده‌ها همه‌تون‌ بي‌گناهين‌. شما پرمدعاهاي‌ عوضي‌...
روي‌ كف‌ چوبي‌ تخت‌ دراز مي‌كشم‌.
يك‌ نگهبان‌، مثل‌ اين‌كه‌ مويش‌ را آتش‌ زده‌ باشند، كنارم‌ سبز مي‌شود.
ـ زود اون‌ ماتحت‌ گنده‌تو از اون‌جا بلند كُن‌. فهميدي‌؟
مثل‌ برق‌ ماتحت‌ گندة‌ متمردم‌ را بلند كردم‌.
تايلور از من‌ پرسيد: دلت‌ مي‌خواد فوري‌ از اين‌جا خلاص‌ بشي‌؟
ـ آره‌ كه‌ مي‌خوام‌.
ـ چراغ‌ برقو بكش‌ پايين‌، لگنو آب‌ كن‌ پاتو بذار توش‌، بعد لامپو ازسرپيچش‌ درآر، انگشت‌تو بچپون‌ تو سرپيچ‌. فوري‌ از اين‌جا خلاص‌ مي‌شي‌.
ـ ممنونم‌ تايلور، تو رفيق‌ بي‌نظيري‌ هستي‌.
با خاموشي‌ چراغ‌ها كپه‌ام‌ را مي‌گذارم‌ و تازه‌ اول‌ مصيبت‌ است‌: شپش‌!
ـ آخه‌ اين‌ صاحب‌مرده‌ها از كجا ميان‌؟
ـ شپشا؟ اين‌جا غرق‌ شپشه‌.
ـ شرط‌ مي‌بندم‌ كه‌ من‌ بيشتر از تو شپيش‌ بگيرم‌.
ـ قبول‌.
ـ سَرِ ده‌سنت‌. قبوله‌؟
ـ باشه‌. سر ده‌ سنت‌.
حالا افتاده‌ام‌ به‌ شكار شپش‌. له‌شان‌ مي‌كنم‌، به‌ رديف‌ مي‌چينم‌شان‌ روي‌طبقه‌ام‌. سوت‌ِ پايان‌ مسابقه‌ كه‌ به‌ صدا درآمد، هركدام‌ شپش‌هامان‌ را آورديم‌جلو در كه‌ روشن‌تر بود، و شمرديم‌. من‌ سيزده‌ تا داشتم‌ تايلور هيجده‌ تا. ده‌سنت‌ دادم‌ به‌ تايلور. فقط‌ خيلي‌وقت‌ بعد بود كه‌ فهميدم‌ او شپش‌هايش‌ رانصف‌ كرده‌ و هر يك‌دانه‌اش‌ را دو تا به‌ام‌ جا زده‌ بود. اين‌ ولدالزنا از آن‌ناتوهاي‌ حرفه‌اي‌ روزگار بود.
افتادم‌ تو كار تاس‌بازي‌. موقع‌ هواخوري‌ بازي‌ مي‌كرديم‌. و از آن‌جا كه‌خوب‌ تاس‌ مي‌آوردم‌ پول‌دار شدم‌. البته‌ پول‌دارِ هلفدوني‌. روزي‌ پانزده‌بيست‌ دلار كاسب‌ بودم‌. تاس‌بازي‌ غدغن‌ بود. پاسدارها از بالاي‌ برجك‌شان‌مسلسل‌ را طرف‌ ما مي‌گرفتند و هوار مي‌كشيدند: «بسه‌ ديگه‌!» ـ اما كجاحريف‌ ما مي‌شدند؟ مرتب‌ ترتيب‌ يك‌دست‌ بازي‌ ديگر را مي‌داديم‌. يارويي‌كه‌ تاس‌ كرايه‌ مي‌داد حرف‌ معموليش‌ فحش‌ خواهر و مادر بود. هيچ‌ ازش‌خوشم‌ نمي‌آمد. وانگهي‌ من‌ اصولاً آدم‌هاي‌ حشري‌ را خوش‌ ندارم‌. از دك‌ وپوز همه‌شان‌ حقه‌بازي‌ مي‌بارد، چشم‌هاشان‌ مثل‌ وزغ‌ است‌، پايين‌تنه‌شان‌،لاغر، و به‌ خودشان‌ هم‌ شك‌ دارند. يك‌ مشت‌ نَرِ قلابي‌. اين‌ بدبخت‌ها مالي‌نيستند اما منظرة‌ آدم‌ را خراب‌ مي‌كنند.
باري‌، بعد از هر بازي‌ مي‌آمد سرم‌ را به‌ مقدمه‌چيني‌ گرم‌ مي‌كرد كه‌: خوب‌تاس‌ مي‌ريزي‌ها. بيا يه‌دست‌ بزنيم‌.
سه‌ تا تاس‌ها را ول‌ مي‌كردم‌ تو دست‌ خپلة‌ مأبونش‌، و آن‌ خوك‌ِ نكبتي‌دمش‌ را مي‌گذاشت‌ روي‌ كولش‌ و دِفرار. هنوز تو همان‌وضع‌ سابقش‌ بود كه‌صاحب‌مرده‌اش‌ را به‌ دختربچه‌هاي‌ چهار ساله‌ نشان‌ مي‌داد و خودش‌ را ارضامي‌كرد. دل‌خور بودم‌ كه‌ چرا نزدمش‌. اما در مايامان‌ سينگ‌ دعوايي‌ها رامي‌انداختند تو سياه‌چال‌. آن‌ سوراخي‌، خيلي‌ بيشتر از سلول‌ از بابت‌ نان‌ و آب‌در مضيقه‌ بود. آدم‌هايي‌ را ديدم‌ كه‌ وقتي‌ از آن‌جا درآمده‌ بودند يك‌ ماه‌ تمام‌معالجه‌ مي‌كردند. البته‌ آن‌ها همه‌شان‌ دردسر درست‌كُن‌ بودند. من‌ خودم‌ هم‌اهل‌ دردسر بودم‌ چون‌ كه‌ با حشري‌ها بد تا مي‌كردم‌. اما وقتي‌ صاحب‌ تاس‌هامزاحم‌ حضورم‌ نبود مي‌توانستم‌ عاقلانه‌ فكر كنم‌.
من‌ پول‌دار بودم‌. خاموشي‌ را كه‌ مي‌زدند آشپز براي‌مان‌ غذاهاي‌ خوب‌ وقابل‌ خوردن‌ مي‌آورد: بستني‌، شيريني‌، نان‌ِ مربايي‌ و قهوه‌. تايلور به‌ من‌ سپردكه‌ هيچ‌وقت‌ بيشتر از پانزده‌ سِنت‌ به‌ آشپز نسُلفم‌. يعني‌ نرخش‌ اين‌ بود. خودآشپز زير لفظي‌ تشكر مي‌كرد و به‌ من‌ مي‌گفت‌ شايد بتواند فردا شب‌ هم‌ بساط‌ِنان‌ را جور كند، و من‌ در جوابش‌ مي‌گفتم‌: تا ببينيم‌ چي‌ پيش‌ بياد!
اين‌ غذاها ته‌ماندة‌ غذاي‌ مدير زندان‌ بود، و مدير زندان‌ البته‌ خوب‌مي‌لُمباند. حبسي‌هاي‌ ديگر شكم‌شان‌ از گرسنگي‌ قار و قور مي‌كرد، اما تايلورو من‌ مثل‌ دو تا بچة‌ شيرخورده‌اي‌ كه‌ تا حلق‌شان‌ چپانده‌ باشند تلوتلومي‌خورديم‌.
تايلور مي‌گفت‌: خيلي‌ آشپز خوبي‌يه‌. دو تا رو سِنِدردي‌ كرده‌. اولي‌ روكشته‌ زده‌ به‌ چاك‌، دومي‌ رم‌ از ميون‌ تعقيب‌كننده‌ها نفله‌ كرده‌. اگر ديرمي‌جنبيد دخل‌ خودش‌ آمده‌ بود.. يه‌ شب‌ ديگه‌ خِر يه‌ ملوان‌ رو مي‌چسبه‌عشق‌شو مي‌رسه‌. چنان‌ ترتيبي‌ از يارو داده‌ بود كه‌ يه‌ هفته‌ تموم‌ نمي‌تونسته‌راه‌ بره‌.
ـ من‌ از اين‌ سگ‌پَزِ لعنتي‌ خوشم‌ مياد. خيلي‌ زُحَله‌.
تايلور مي‌گفت‌: ـ آره‌، از اون‌ زُحَلاس‌!
سرنگه‌دار را صدا زديم‌ كه‌ از وضع‌ شپش‌ها شكايت‌ كنيم‌. مردك‌ شروع‌كرد به‌ داد و بيداد كه‌: اين‌جا هتل‌ نيست‌. تازه‌ خودتون‌ اين‌ شيپيشا رو ميارين‌اين‌جا...
جوابي‌ كه‌، مسلم‌، دَري‌وَري‌ بود.
نگهبان‌ها ريغو بودند. نگهبان‌ها پفيوز بودند. نگهبان‌ها ترسو بودند. من‌حسابي‌ از دست‌شان‌ شكار بودم‌.
بالاخره‌ براي‌ ختم‌ِ گرفتاري‌، من‌ و تايلور را به‌ سلول‌هاي‌ جداگانه‌اي‌منتقل‌ كردند و سلول‌ ما را دوا زدند.
ـ افتاده‌ام‌ با يك‌ جوونك‌ِ لال‌. هرّو از بر تشخيص‌ نمي‌ده‌. افتضاحه‌.
خودِ من‌ با يك‌ پيرمرد هاف‌هافويي‌ افتاده‌ بودم‌ كه‌ انگليسي‌ هم‌ بلد نبود.تمام‌ وقتش‌ را سر يك‌ گلدان‌ نشسته‌ بود و مي‌ناليد كه‌: «تا را بوبا، بخور! تارابوبا بجيش‌.» ـ ول‌كُن‌ هم‌ نبود. عين‌ زندگي‌ خودش‌ كه‌ فقط‌ خوردن‌ و جيشيدن‌بود. شايد دربارة‌ پهلوان‌هاي‌ داستاني‌ كشور خودش‌ خيالات‌ مي‌كرد. شايدهم‌ مقصودش‌ تاراس‌ بولبا بود. نمي‌دانم‌. اولين‌ دفعه‌اي‌ كه‌ من‌ براي‌ هواخوري‌رفتم‌ پيرمرد ناكس‌ ملافه‌مو پاره‌ كرد باهاش‌ بند رخت‌ ترتيب‌ داد و جوراب‌ وزير شلواريش‌ را روي‌ اين‌ اختراع‌ آويزان‌ كرد، و موقعي‌ كه‌ برگشتم‌ به‌ سلول‌حسابي‌ خيس‌ شدم‌. پيرمرد حتي‌ براي‌ شست‌وشو هم‌ از سلولش‌ نمي‌رفت‌بيرون‌. آن‌جور كه‌ مي‌گفتند تقصيري‌ نكرده‌ بود، خودش‌ دلش‌ مي‌خواست‌مدتي‌ راحت‌ آن‌جا زندگي‌ كند. سايرين‌ هم‌ راحتش‌ گذاشته‌ بودند. يعني‌ مثلاًاز روي‌ جوان‌مردي‌؟
ـ من‌ يكي‌ كه‌ دلم‌ مي‌خواست‌ هرچه‌ زودتر نفس‌ آخر را بكشد، چون‌ كه‌پشم‌ پتوي‌ بي‌ملافه‌ بدجور ناراحتم‌ مي‌كرد. پوست‌ من‌ خيلي‌ حساس‌ است‌.
به‌ش‌ توپيده‌ بودم‌ كه‌: پيره‌سگ‌ پُفيوز، من‌ دخل‌ِ يه‌ نفرو قبلاً آورده‌ام‌، اگه‌دست‌ ورنداري‌ مي‌شه‌ دوتاها!...
اما او همين‌جور رو گلدانش‌ نشسته‌ بود و به‌ ريش‌ من‌ مي‌خنديد، و زِرمي‌زد كه‌: تارا بوبا بخور، تارا بوبا بجيش‌!
آخر ولش‌ كردم‌ به‌ حال‌ خودش‌. حُسنش‌ اين‌ بود كه‌ اين‌جا ديگر كار رُفت‌و روب‌ نداشتم‌. مجنون‌ پير تمام‌ِ كف‌ِ سلول‌ را چنان‌ تميز مي‌كرد كه‌ هميشه‌تميزترين‌ سلول‌ تمام‌ ايالات‌ متحد و شايد هم‌ سراسر دنيا بود.
اف‌. بي‌. آي‌ مرا در مورد اتهام‌ تمردِ عمدي‌ بي‌گناه‌ شناخت‌. بردندم‌ به‌ مركزنظام‌وظيفه‌ كه‌ كلي‌ از هم‌بندها را آن‌جا ديدم‌. از من‌ آزمون‌ جسمي‌ گرفتند،بعدش‌ روان‌شناس‌ آمد. يارو روان‌شناسه‌ پرسيد: شما به‌ جنگ‌ معتقدين‌؟
ـ نه‌.
ـ علاقه‌ دارين‌ جنگ‌ كنين‌؟
ـ بله‌!
و نقشه‌ام‌ اين‌ بود كه‌ از سنگر بزنم‌ بيرون‌ و بدوم‌ وسط‌ معركه‌، كشته‌ بشم‌.
روان‌شناسه‌ يك‌دقيقه‌اي‌ هيچي‌ نگفت‌ و همين‌جوري‌ روي‌ يك‌ تكه‌ كاغذنقاشي‌ كرد. بعدش‌ مرا نگاه‌ كرد و گفت‌: راستي‌، چهارشنبه‌ شب‌ يه‌ مهموني‌برپاس‌، پزشك‌ها، نقاش‌ها، نويسنده‌ها، همه‌ هستند. مي‌خوام‌ شما رَم‌ دعوت‌كنم‌، مي‌آيين‌.
ـ نه‌!
ـ عالي‌ است‌... البته‌ شما هيچ‌ مجبور نيستيد كه‌ برين‌.
ـ كجا برم‌؟
ـ به‌ جنگ‌.
من‌ بي‌اين‌كه‌ چيزي‌ بگويم‌ نگاهش‌ كردم‌.
ـ فكر نمي‌كرديد كه‌ ما متوجه‌ مي‌شيم‌، درسته‌؟
ـ نه‌!
ـ اين‌ كاغذو به‌ اون‌ آقا تو اتاق‌ بغلي‌ بدين‌.
آن‌جا آخرِ خط‌ بود. كاغذ دوتا شده‌ بود و با يك‌ گيره‌ به‌ كارت‌ شناسايي‌ من‌وصل‌ بود. گوشه‌اش‌ را بالا زدم‌ و نگاهي‌ انداختم‌: «زير يك‌ نقاب‌ خوددار،روحي‌ حساس‌ نهفته‌ است‌...» واقعاً كه‌! قاه‌قاه‌ خنديدم‌ ـ من‌ و حساس‌؟ بله‌،مايامن‌ سينگ‌ اين‌جوري‌ بود، و اين‌جوري‌ بود كه‌ بنده‌ عازم‌ جنگ‌ شدم.

۱۳۸۹/۰۴/۱۳

نقطه عطفي در زندگي من

درود بر مهربان ياران
يك ترس جهاني وجود دارد به نام ترس از سيزده!
در خيلي از اقوام هم ترس از اين عدد وجود دارد.
اما امروز يك شنبه سيزده تير ماه از ساعت شش و ربع عصر تا هشت شب؛
يكي از بزرگترين اتفاق هايي كه مي تواند در يك زندگي اتفاق بيافتد براي من رخ داد.
اتفاقي كه مي تواند نقطه عطفي در زندگي من باشد.
پس سيزده هميشه بد نيست و مي تواند خوب هم باشد.
اميد وارم هيچ وقت اين تاريخ از ذهنم پاك نشود.
اين اتفاق چه بود و اين نقطه عطف چه چيز ؛ به شما مهربان ياران هيچ ربطي ندارد! :))
براي توضيح مي توانيد به نوشته بالاي وبلاگم مراجعه كنيد. ;))
اما در خوشحالي من شما هم مي توانيد سهيم باشيم.
سروش عليزاده
رشت

سیمای دوگانه‌ی زن در بوف کور- شهرنوش پارسی‌پور


درود بر مهربان یاران

سعی می کنم در چها ر پست سخنرانی خانم شهرنوش پارسی پور را برایتان می گذارم.

امید وارم حوصله کنید و بخوانید.

نخواندید هم نخواندید دیگر چه کار کنم! ((;

سروش علیزاده


در پاييز سال ۲۰۰۹ در جريان سفر به شهر اوساکاي ژاپن، به‌دعوت خانم فوجي‌موتو از دانشگاه اين شهر، دو سخنراني ايراد کردم که چون متن جالبي دارد در طي چهار برنامه در اختيار خوانندگان عزيز قرار مي‌گيرد.

شهرنوش پارسی پور


سال‌هاي زيادي است که در دو سه چمدان زندگي مي کنم و از داشتن خانه‌ي حقيقي محروم هستم. معني اين حرف اين است که از نعمت داشتن کتابخانه نيز محروم هستم. پس در نتيجه اينجا هنگامي که که از «بوف کور»، يا اسطوره‌ي آفرينش بابليان حرف مي‌زنم، با اتکاي به حافظه‌ام سخن مي‌گويم. در لحظه‌ي نوشتن اين متن نيز هيچ کتابي در اختيارم نبوده است. پس فقط برداشتي را ارائه مي‌کنم بي آن که ادعاي تحقيق داشته باشم.
پيش از آن که اصل متن را آغاز کنم اشاره‌اي به اين معنا دارم که دستگاه رمل ايراني ظاهراً شباهت زيادي به کتاب «يي»، يعني يي‌چينگ چيني‌ها دارد. سال‌ها فکر مي‌کردم به چه علت چيني‌ها کتاب را دارند و ما رمل را که در مشت انسان جاي مي‌گيرد. اينک اما متوجه مي‌شوم که همان‌قدر که انسان چيني و ژاپني از موهبت داشتن خانه برخوردار بوده‌اند، انسان ايراني، به دليل يورش‌هاي دائمي قبايل، از داشتن خانه‌ي امن و راحت محروم بوده است. پس کتاب را تا حدود دستگاه کوچکي تقليل داده است که بتواند دائم در حال حرکت و خانه به دوش باشد. بگذريم.
اما من براي اين گفتار و بررسي سيماي زن در ادبيات فارسي، بوف کور را برگزيده‌ام. کوشش خواهم کرد روشن کنم هويت دوگانه‌ي زن در اين اثر از چه مقوله‌اي است.
اما پيش از ورود به اين بحث تذکر اين نکته ضروري است که تا پيش از کشف حجاب که در سال ۱۳۱۴ برابر با ۱۹۳۵ رخ داده است، زن ايراني- کم‌وبيش- در پستوي خانه پنهان بوده است. البته اين بدان معنا نيست که ارزش اقتصادي نداشته است.
برعکس، تکيه‌ي اقتصاد ايران هميشه بر زن، در مقام قالي‌باف و کشاورز بوده است، اما در حيات اجتماعي هميشه کوشش بر اين بوده است که پسران و مردان در جاي زن نقش بازي کنند. استثنائاتي همانند نظامي گنجوي را البته مي‌توانيم در درازناي تاريخ ادبيات پيدا کنيم که براي زن ارزش زيادي قائل است، اما در مجموع ادبيات سنتي ايران، ادبياتي مردانه است و مردان براي مردان شعر مي‌سرودند.
شاعران زن البته در تاريخ داريم و در ادبيات عرفاني نيز از زناني نام برده شده است، اما تا مقطع کشف حجاب، جهان ما جهاني مردانه است.
هدايت در سال ۱۳۱۵، يعني يک‌سال پس از کشف حجاب، اثر جاودانه‌ي خود «بوف کور» را به رشته‌ي نگارش درمي‌آورد. نزديکي زماني اين دو حادثه، يعني کشف حجاب و نگارش «بوف کور» در خور تامل و بررسي است. در عين حال کشف و بازخواني اسطوره‌ي آفرينش بابليان نيز در همين حدود تاريخي رخ داده است.
شباهت داستان هدايت به اين اسطوره بسيار قابل تامل است. قدمت اسطوره گويا به چهارهزارسال پيش بازگشت مي‌کند و شرح کشته‌شدن «تيامات»، مادر هستي به دست «مردوک»، خداوندگار زمان است. اين آستانه‌ي عصر پدرسالاري است. مردوک مادر بزرگش تيامات را مي‌کشد و از تکه‌هاي جسد او آسمان، زمين، خورشيد، ماه و تمامي موجودات به استثناي انسان را به‌وجود مي‌آورد. اسطوره نشان مي‌دهد که جابه‌جا شدن نظام مادرتبار سومري با نظام پدرسالار بابلي با خونريزي‌هاي ترسناک توام بوده است.
نکته‌ي بسيار درخور اهميت براي ما ايراني‌ها اين است که در آغازينه‌ي هستي هيچ‌چيز وجود نداشت به جز دو آب شور و شيرين، که «تيامات» مادينه و آب شور بود. «آپسو»، نرينه و آب شيرين بود. اين «آپسو» از واژه‌ي آب زبان فارسي مشتق شده و نشان مي‌دهد که بابليان کاملاً آگاه بوده‌اند که قبايل نخستين آريايي، شايد در قالب شکارچيان پراکنده، در تماس دائم با فرهنگ سومر بوده‌اند، و اين ارتباط از نوعي بسيار عاطفي بوده است.
آميزش اين دو آب در بداهت محض و در عين عشق و محبت رخ داده است. در اين مقام اين دو آب مظهر سادگي و معصوميت هستنند. آنها در درآميختن، نخستين زوج هستي را به‌وجود مي‌آورند: «لاخما» و «لاخامو»، که گويا همان آب گل‌آلوده‌ي ناشي از برخورد رود با درياست. اين گويا در عين حال به‌معناي پهنه‌ي افق باشد.
سپس زوج ديگري به‌دنيا مي‌آيند که آنشار و کيشار نام دارند که به معناي بالا و پايين است؛ و همين‌طور خدايان به صورت زوج به دنيا مي‌آيند تا مفهوم فضا ساخته شود. بعد خداي تنهايي به دنيا مي‌آيد که «ئه‌آ» نام دارد و کليت جو را نشان مي دهد. البته بعد «آپسو» که قصد کشتن فرزندان بي‌شمارش را کرده به دست اين «ئه‌آ» کشته و يا فلج مي‌شود.
«تيامات» همچنان به زاد و ‌ولد ادامه مي‌دهد، که گويا اين‌بار مفاهيم زماني هستند، تا جايي که خداي تنهاي زمان به نام «مردوک» به‌دنيا مي‌آيد.
درست در همين جا خدايان به خوب و بد بخش مي‌شوند. خوب‌ها در اطراف «مردوک» گرد مي‌آيند و بدها در اطراف «تيامات». چرا؟ روشن نيست. عاقبت جنگ نهايي «مردوک» است و «تيامات» و مرگ «تيامات». در اينجا اصل مادينه‌ي هستي که «تيامات» باشد، نخست بد و شرور تلقي مي‌شود و سپس جان را از او مي‌گيرند.
اين درحقيقت فاجعه‌اي ست که در خاورميانه اتفاق افتاده. يعني نيمي از هستي نه تنها شرور تلقي شده، بلکه جان را هم از او گرفته‌اند تا آسمان و زمين و موجودات مختلف را بسازند. البته اسطوره فراموش مي‌کند که قبل از آن هم هستي وجود داشته است. فقط اما چون پدرسالار مي‌خواهد جانشين مادرسالار شود، نخست او را بد تلقي کرده و سپس ترتيب کشته شدن او را مي‌دهد.
بخش نهايي اسطوره عبرت‌انگيزتر است. «مردوک» با کشتن «کينگو»، پسر «تيامات» و آميختن خاک «تيامات» با خون او، يک زن و مرد را مي‌سازد و به خدايان مي‌گويد: اينها شبيه ما هستند، اما بسيار کوچک‌تر. از اين پس اينان کار مي‌کنند و ما استراحت مي‌کنيم. بدين‌ترتيب است که عصر برده‌داري و ارباب و رعيتي در منطقه آغاز مي‌شود.
در ايران اما اين عصر به دليل يورش‌هاي دايمي قبايل تا مقطع مشروطيت ادامه پيدا مي‌کند. از پس از مشروطيت کشف حجاب مهم ترين رويدادي است که رخ مي‌دهد.
يک‌سال پس از اين حادثه است که هدايت «بوف کور» را مي‌نويسد. من شک ندارم که او اين اسطوره‌ي بابلي را نيز خوانده بوده است. همچنين بي‌شک با آشنايي که او نسبت به اساطير ايران داشت متوجه شده بوده که اهريمن وجه مادينه‌ي هستي است و همان نقشي را در فرهنگ ايراني بازي مي‌کند که اصل «يين» در فرهنگ دائويي چيني.
با اين تفاوت اساسي که اهريمن يک‌سره شر و بدبختي توصيف مي‌شود، که اين برداشت مبالغه شده در فرهنگ ايران قابل درک است. زمين نيمه‌خشک و يورش مدام قبايل مادينگي هستي را زشت و کريه به جلوه مي‌آورد. هدايت اين مفهوم را در قالب «لکاته» به‌خوبي مجسم مي کند.
کساني که «بوف کور» را خوانده‌اند به‌خوبي متوجه مي‌شوند که اين لکاته، و آن روي سکه‌ي او، زن اثيري، بيش از آن که مفاهيم انساني باشند مفاهيمي ماورايي، يا در حقيقت از مقوله‌ي صورت‌هاي ازلي هستند. زن اثيري «بوف کور»، در هنگامي که پشت در خانه‌ي نقاش روي قلمدان ظاهر مي‌شود، هميشه مرا به ياد بداهت، سادگي و زيبايي «تيامات» در لحظه‌اي مي‌اندازد که با «آبسو» برخورد مي‌کند.
در اين مقام «آبسو» رود يا مرد رونده است و «تيامات»، دريا و در حالت سکوني زنانه و در اوج زيبايي و معصوميت. زن اثيري پشت در نشسته است که مرد از راه مي‌رسد. در را باز مي‌کند. زن داخل مي‌شود و روي تخت دراز مي‌کشد. زن پيش از وقت مي‌داند که کشته خواهد شد، يا که پيش از اين کشته شده است.
پيرمرد خنزر پنزري که در صحنه‌هاي بعدي ظاهر مي‌شود قاتل باستاني اوست. زن اثيري که اما هزاران سال است نقش مرده را بازي مي‌کند، اين بار در حضور مرد نقاش آماده است که يک‌بار ديگر نقش مرده را بازي کند.
بقيه‌ي اين سخنراني را هفته‌ي آينده خواهيد خواند.