لينك داستان در سايت ماه مگ
لينك داستان در سايت ماندگار
لينك داستان در سايت ماندگار
پسرک ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می زنند
و
قورباغه ها جدی جدی می میرنند.
(اریش فرید)
ماشيح
آن شب ، وقتی منوچهر از آن مردک مافنگی جدا شد؛ آمد و نشست توی ماشین. زل زدم به چشم هایش. نگاهش را از من دزدید و سرش را خاراند. بعد حرف هایش را جوید و زیر لب فحش داد :
- دیگه چیکار کنم با این پفیوز ِ بی ناموس.
- پیش پرداخت که بهش ندادی؟
توی جیب هایش دنبال فندک گشت تا سیگاری آتش بزند وگفت:
- فعلا استارت بزن، یه کم پول دادم دلش خوش باشه جا نزنه.
پری هم دانشگاهی مان بود و تا همین چند سال پیش با هم توی یک کلاس می نشستیم. ما که حالش را نداشتیم جزوه بنویسیم .جورمان را دختر های همکلاسی می کشیدند. پری هم از همان همکلاس هایی بود که خیلی هواخواه داشت. هم برای جزوه هایش و هم برای دندان های سفید خرگوشی اش که توی آن صورت گونه دار و سبزه ، خیلی جذابش می کرد.
می گویند آدم با ید خودش و یا عزیزش به مصیبتی گرفتار شود تا در لحظه های بیچارگی و ناچاری یک گوشه بنشیند و فکر کند تا بد و خوب کارهای گذشته ، جانش را بالا بیاورد بس که یک صحنه را توی ذهنش مرور می کند و باز مرور می کند و مرور می کند.
هنوز هم خواب می بینم که در کلاس حقوق جزا نشسته ام. ادموند و پری رو به روی پنجره کلاس ، لب باغ پشتی دانشگاه ، سیگار دود می کنند و لاس خشکه می زنند . من هم دارم در مورد مواد قانونی زنا کنفرانس می دهم.
ناگهان همه جا غبار آلود می شود و من به حالت خفگی سعی می کنم داد بزنم و کمک بخواهم. اما صدایم بیرون نمی آید و تشنه و تنها ، وسط یک صحرا ی بی آب و علف گیر می کنم . هرچقدر می خواهم راه بروم پاهایم حرکت نمی کنند. می ایستم ؛ می بینم که شبح سفیدی کوزه به دست به سمتم می آید . کف دست هایم را که کاسه می کنم و جلوی دهانم می گیرم . جای آب، از کوزه سنگ داغ به سر و صورتم می ریزد. سر بالا می کنم و می بینم که منوچهر بالای سرم ایستاده است. از خواب بیدار می شوم. این کابوس بعضی شب ها چند بار هم به سراغم می آید. اما حالا که خودم کار آموز قضاوت شده ام ، دلم از شغلی که دارم به هم می خورد.
از ادموند شنیده بودم داستان اگر خوب باشد اول از همه روح نویسنده اش را برش می دهد. کاش من هم بلد بودم همه آن اتفاق ها را به صورت داستان بنویسم تا همه این ها از وجودم پاک شود و بریزد. نه برای این خواب ها و یا بد بودن این شغل، از فکر هایی که توی بیداری هم رهایم نمی کنند ذله شده ام.
من و منوچهر از بچگی همسایه بودیم ، پدرم را منتقل کرده بودند شیراز ، بعد هفده سال که بازنشسته شد و ما برگشتیم رشت ، باز هم هر به چندی خانواده هایمان رفت و آمد داشتند. بچه که بودم فکر می کردم نوک زبانی حرف می زنند که سلام را می گویند شالوم. آدم های مهمان نوازی بودند؛ نه اینکه با هرکسی گرم بگیرند. تا یاد دارم همیشه گوشه گیر بودند و غیر از هم کیشانشان زیاد با کسی جوش نمی خوردند.ولی ما غریب بودیم و خوش مشرب. بعد ها منوچهر هم بر حسب اتفاق دانشگاه قبول شد رشت و منزل یکی از اقوامش ساکن شد.
ادموند را که با پری توی یک خانه گرفتند واویلایی شد. می دانستیم هفت جد ادموند را به آتش می کشند که زن مسلمان را دستمالی کرده است.
ولی من و منوچهر با هم شوخی می کردیم و می زدیم زیر خنده و من می گفتم :
- حالا مسلمون می شه و یک جوری آخر قضیه رو ختم به خیر می کنه.
منوچهر هم که ریسه می رفت گفته بود:
- اگه تو بچه گی سر شومبول شو مثل من و تو قیچی می زدن که اینجور کار ها نمی کرد.
اما دیگر نمی دانستیم که پری پنج سال پیش از آن جریان شوهر کرده بود و سه سالی بود که در گیر و ویر طلاق از شوهرش ، مثل خر توی گل گیر کرده و برای دور شدن از او، توی رشت دانشجو شده بود.
پری را که گرفتند از بین حرف هایی که پدرش می زد این دو جمله یادم است :
- تا توبه نکنه حرفش رو پیش من نزنید. ویا وقتی یکی دو تا خبرنگار دورش را گرفتند گفت:
- - اصلا من چنین دختری ندارم!
شوهرش می گفت:
- بیفته به پاهام! شاید طلاق و رضایت را یک جا دادم رفت پی کارش.
اما پری فقط سکوت کرده بود هیچ چیز نگفته بود. توی دادگاه اولش هم وکیلش نیامده بود! پری هم گفته بود از کاری که کرده پشیمان نیست. پدرش افتاده بود به پاهایش که توبه کن از شو هرت بخواه ببخشدت.
پری هم با دست پدرش را نشان قاضی داده و جیغ زده بود :
- این آقا را از این جا ببرین بیرون.
پدرش هم رفت و تا آخر هم هیچ وقت نشنیدم که پیگیر کار های دخترش باشد.
بر عکس منوچهر که خودش و خانواده اش آب شدند و رفتند توی زمین؛ هنوز هم گاهی در خیابان سعدی ادموند را می بینم که خیلی زود موهایش فلفل نمکی شده و هر روز صبح دختربچه ای را پیاده می رساند به مدرسه . بعد هم قدم زنان می رود شهرداری و کمی توی قنادی شرق گیر می کند .از دکه ی رو به روی قنادی , روزنامه ورزشی می خرد و می رود.آمارش را دارم که توی پاساژ تختی بوتیک دارد. نمی دانم چه جنونی باعث شده که بار ها تعقیبش کنم اما چرا واهمه دارم با او رو در رو شوم؛ خودم هم نمی دانم.
فکر نجات را اول بار منوچهر توی ذهنم فرو کرد.همان طور که با انگشت شست به خال روی گردنش ور می رفت گفت:
- ما هزار و پونصد سالی می شه که دیگه حکم سنگسار اجرا نمی کنیم. اما خودت بهتر می دونی اگه یکی از چهار شهود از شهادتش بر گرده!
حرفش را بریدم و گفتم:
- نمی خوای که با ماشین بزنیمش!
از حرفم جا خورد و پوزخند زد. احساس شجاعت کردم و گفتم:
- نظرت چیه؟!
گفت:
- یعنی تو پاش بیافته واسه رفاقت حاضری دست به قتل بزنی؟
و بعد نگذاشت مِن و مِن هایم تبدیل به جمله شود و گفت:
- از بچگی به من یاد دادند قتل نکن.
دوست نداشتم جلوی یک جهود کم بیاورم. به عادت همیشه ، دست بر کمر گذاشته و سر تا پایش را ور انداز کردم و گفتم:
- آره ،ارواح عمه ات، وقتی اون معبد تون رو بسازید ،جهود های زناکار رو دراز به دراز چال می کنید و با سنگ پیر شون رو در می آرید.
و او هم تندی گفته بود:
- از بچگی هم یادمون دادند زنا نکن.
و بعد با چهار انگشت دست راستش زد به گردنش . بد جوری خورده بودم اما خنده ام گرفت. منوچهر هم خندیده بود. من هم از دیدن خنده او بیشتر خندیدم. آن قدر خندیدیم که بغضمان شکست و زدیم زیر گریه. دیگر خودمان هم نمی دانستیم داریم چه کار می کنیم.
چند روز بعد ، جلوی درب زایشگاه منتظر ایستادم تا منوچهر بیاید. همین که رسید پرسیدم :
- باید چکار کنیم ؟
منوچهر ته ریشش را خاراند و گفت:
- صبر کن بریم یک جای خلوت تر.
سیگاری آتش زدم و با دست مسیر پارک محتشم را نشان دادم. پک آخر را محکمتر به کونه سیگار زدم و همان طور که خم شده بودم و با ته کفش خاموشش می کردم پرسیدم:
- نگفتی باس چکار کنیم؟!
آرام و شمرده گفت :
- تا برسیم پارک می خوام اول یه چیز رو مشخص کنیم .
یادم می آید منوچهر توی هوای خیلی خنک اول بهار هم همیشه عرق می کرد.شاید به خاطر مسکن هایی بود که وقت و بی وقت برای درد کلیه اش می خورد. آن روز هم دستمالی از جیب کت سرمه ای اش بیرون کشید و عرقش را پاک کرد . وارد پارک که شدیم تا دستشویی رادید گفت :
- من کار واجب دارم.
گفتم :
- اول بنال شرطت چیه، بعد برو قد هیکلت خراب کاری کن.
با دست شلوارش را به سمت بالا کشیده بود که گفت :
- همون قضیه آشپز که دو تا باشه!
بعد تندی دوید سمت توالت مردانه.
هنوز هم گاه گداری فکر می کنم که منوچهر از بچگی همیشه می خواست ادای رییس ها را در بیاورد. شاید هم به من که شهریور ماه آن سال، جواب تحقیقات و مصاحبه هایم برای قبولی دوره کار آموزی می آمد اعتماد نداشت.
وقتی بر گشت دیگر حرفی در مورد موضوع نزدم .فقط سیگار پشت سیگار روشن کردم. و او به سه نیمکتی که هنوز هم کنار حوض بزرگ پارک محتشم است اشاره کرد . قبل از نشستن ، طاقت نیاوردم و دست پیش گرفتم وگفتم:
-اصلا من به تو اعتماد ندارم.
چشم هایش گرد شد و پرسید:
- چرا؟ چون من یهودیم؟!
گفتم:
- حالا هر کوفتی هستی، جوری زر می زنی که انگار تا حالا هزار نفر رو نجات دادی.
حرف بدی زده بودم اما می دانستم هر وقت زیاد در مورد دینش و یا هم کیشانش بد و بیراه بگویم جوش می آورد و تا چند ماه با من حرف نمی زند . می خواستم مثل همان روزی که گفتم:
راستی تو اینترنت خوندم شما با خون بچه های مردم، نان فطیر عید پسح تون رو درست می کنید!
دعوایی را با او شروع کنم و پایم را از این ماجرا بیرون بکشم. اما خوب دو روز نمی شد که باز با هم آشتی می کردیم. می دانست از قصد حرف مفت می زنم. خودم دیده بودم مادرش با چاقو ،ساعت ها جوری با رگ و ریشه گوشت ور می رفت که مبادا یک قطره خون یا ذره ای پیه داشته باشد.
راستیتش زمانی خودم هم خیلی خاطر پری را می خواستم. همان دختری که همیشه به من روی خوش نشان می داد ؛اما یک هو از من برید و چسبید به ادموند.
ادموند از بچه های ترم پایین بود و یک انجمن داستان را توی دانشگاه می چرخاند. هر چند دقیقه هم عادت داشت پنجه در موهای لختش فرو کند. شاید همین کارها یش سبب می شد که توی چشم بیاید. با هیچ کس هم دم خور نمی شد. شاید تنها کسی بود که دور و بر پری موس موس نمی کرد.
اول بار منوچهر گفت بیاریمش توی دارو دسته خودمان؛ خودم هم به بهانه گرفتن فندک، سر صحبت را با او باز کردم . اما بعد وقتی به هم اعتماد کردیم بدجوری قاطی شدیم. دیگر همه جا با هم بودیم که پری جدایمان کرد.
با منوچهر نشستیم روی نیمکت وسطی. توی آب و کنار حوض پر از قورباغه بود. منوچهر سنگی از زمین برداشت و پرت کرد توی آب. سیگاری برایش آتش زدم و گذاشتم روی لب هایش و گفتم:
- بنال!
پک محکمی به کونه سیگار زد ،بعد دودش را قلاجی داد توی صورتم. یادم است چون می دانم که می خواست حرصم را در بیاورد.
گفت :
- من آمار هر چهار تا شاهد رو در آوردم ، می دونم چطوری باس خفتشون کرد و چطور می شه تحت فشار قرار داد و کلاسشون رو تعطیل کرد.
گفتم :
- باشه، رییس تویی آقای هیتلر(!)
آرام خاک روی پشت کاپشن ام را تکاند و گفت:
- سه تاشون مامورند و سیم خاردار! اما یکی شون معتاده و لانتوری،همون همسایه ای که زنش به مامورها زنگ زده بود.
از روی زمین سنگی برداشتم و نشانه گرفتم تا قورباغه ای را بزنم.اما گرفت به لبه حوض و افتاد وسط آب ،همان موقع هم فواره ها باز شدند و نور قرمز خوشرنگی از پایین توی آب پخش شد. بلند شدیم تا خیس نشویم. منوچهر گفت :
- پس همه چی با من؟
با سر تاییدش کردم و محکمتر به سیگار پک زدم.
اصلا من آدم ترسویی نیستم، چثه ام کوچک است اما ترسو نیستم. حاضرم ثابت کنم که ترسو نیستم. همین امروز که رییس شعبه نبود و من پشت میزش نشسته بودم ؛ پریدم و گوش یک متهم سه برابرهیکل خودم را گاز گرفتم! وکیل مادر مرده اش ترسیده بود. نمی دانست گریه کند یا بخندد. کاری کردم وکیلش هم سه روز بازداشت شود که فلان جایش را پیش پیش کشیده باشم. بچه های شعبه هم که جرئت ندارند به کسی چیزی بگویند.
اما روز سنگسار پری اوضاع دیگری بود. تا صبحش نمی توانستم بخوابم. مدام یک صحنه را هزار مرتبه توی ذهنم نشخوار می کردم. می دیدم که درگیری شده است و قاضی و سه شهود به سمت ماشین فرار می کنند. مافنگی هم از آن ها جدا شده و ملتمسانه میان جمعیت، با چشم هایش منوچهر را جستجو می کند. و من می روم و دست هایش را می گیرم و می گویم:
- با من بدو ، منوچهر توی ماشین منتظرته.
نباید به من شک می کردند.آینده در گرو همین کاری بود که با منوچهر شروع کرده بودم. تازه چشم هایم گرم شده بود که منوچهر به موبایلم تک زنگ زد. سریع لباس پوشیدم و بیرون زدم. باد سردی توی یقه ام پیچید و پشتم یخ زد. پراید سفیدی از دور برایم چراغ زد. جلوتر که رفتم دیدم منوچهر با دو جوان هیکل درشت، توی ماشین منتظرم است. سلامی گفتم و نشستم عقب ماشین. آن دو جوان فقط نگاهم کردند.
می خواستم بگویم این بوفالو ها رو معرفی نمی کنی؟ اما به چثه خودم و آن ها نگاه کردم و ساکت نشستم.
منوچهر با لحنی تحکم آمیز گفت:
- شر رو این دوستان شروع می کنند. تو هم دست مافنگی رو می گیری و تندی می رسونیش پیش من که جلوی در اول تازه آباد با ماشین منتظرم.
خواستم بپرسم بعدش باید چکار کنم که گفت:
- بعدش هم سرت رو می اندازی پایین و می ری. شتر چی؟!
جوابش را نداده بودم تا پیش رفیق هایش کنف شود.
نزدیک در اول قبرستان تازه آباد! پیاده شدم و آرام رفتم به محلی که می خواستند در آنجا سنگسار کنند. آفتاب صبح ، پوست صورتم را سوزن سوزن می زد. قلبم تند تند توی دلم می تپید و شر شر عرق می ریختم. بیکاره ها هم انگاری فهمیده بودند خبری است و همان جا جمع شده بودند. یک عده هم که بیشترشان زن بودند پلاکارد در دست گوشه ای ایستاده بودند و به خیالشان
می خواستند سنگسار را متوقف کنند.
یک سرباز با آن استوارقد بلندی هم که همیشه وقت فوتبال توی ورزشگاه قسمت سپیدرودی ها می ایستد هم بودند که با زن ها یکی به دو می کردند و می خواستند به بیرون قبرستان تازه آباد هدایتشان کنند. رسیدم به جمعیت. هنوز پری و شهود را نیاورده بودند. دیدم دو جوانی که توی ماشین با ما بودند زود تر رسیده اند و بین جمعیت هستند.
رفتم و روی یک قبر ایستادم. دست چپ را جلوی چشم سایبان کردم. از دور مینی بوس زندان به همراه یک پرشیا مشکی و دو پاترول نیروی انتظامی ، خیلی کند و با تر مز زدن های زیاد؛ از در دوم آمدند داخل. به تقاطع قطعه بیست و پنج که رسیدند پیچیدند سمت ما.
ناگهان بین جمعیت ولوله شد و همه از یک نقطه فاصله گرفتند.صدای داد و فریاد می آمد.فکر کردم دوستان منوچهر زود تر از موعد شروع کرده اند. جلوتر رفتم و نگاه کردم. مامور های لباس شخصی بد جوری آن دو را روی زمین خفت کرده بودند و داشتند دستبند به دست هایشان می زدند. صدای زنگ اس ام اس ام بلند شد.نوشته بود:
- رو به رویت هستم.
دیدمش! ، آرام آرام بدون آن که توجه کسی را جلب کنم به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام علیکم حاجی جان! ،اون یهودیه هم توی یه پراید سفید ، جلوی درب اوله.
و حرکت کردم تا از آن جا دور شوم. دستم را گرفت و گفت:
- گرفتیمِش، بمون و نگاه کن، باید عادت کنی ،دو- سه - سال دیگه تو هم یه قاضی می شی!»
اولین تحریر
سه شنبه 1/2/1388
و
قورباغه ها جدی جدی می میرنند.
(اریش فرید)
ماشيح
آن شب ، وقتی منوچهر از آن مردک مافنگی جدا شد؛ آمد و نشست توی ماشین. زل زدم به چشم هایش. نگاهش را از من دزدید و سرش را خاراند. بعد حرف هایش را جوید و زیر لب فحش داد :
- دیگه چیکار کنم با این پفیوز ِ بی ناموس.
- پیش پرداخت که بهش ندادی؟
توی جیب هایش دنبال فندک گشت تا سیگاری آتش بزند وگفت:
- فعلا استارت بزن، یه کم پول دادم دلش خوش باشه جا نزنه.
پری هم دانشگاهی مان بود و تا همین چند سال پیش با هم توی یک کلاس می نشستیم. ما که حالش را نداشتیم جزوه بنویسیم .جورمان را دختر های همکلاسی می کشیدند. پری هم از همان همکلاس هایی بود که خیلی هواخواه داشت. هم برای جزوه هایش و هم برای دندان های سفید خرگوشی اش که توی آن صورت گونه دار و سبزه ، خیلی جذابش می کرد.
می گویند آدم با ید خودش و یا عزیزش به مصیبتی گرفتار شود تا در لحظه های بیچارگی و ناچاری یک گوشه بنشیند و فکر کند تا بد و خوب کارهای گذشته ، جانش را بالا بیاورد بس که یک صحنه را توی ذهنش مرور می کند و باز مرور می کند و مرور می کند.
هنوز هم خواب می بینم که در کلاس حقوق جزا نشسته ام. ادموند و پری رو به روی پنجره کلاس ، لب باغ پشتی دانشگاه ، سیگار دود می کنند و لاس خشکه می زنند . من هم دارم در مورد مواد قانونی زنا کنفرانس می دهم.
ناگهان همه جا غبار آلود می شود و من به حالت خفگی سعی می کنم داد بزنم و کمک بخواهم. اما صدایم بیرون نمی آید و تشنه و تنها ، وسط یک صحرا ی بی آب و علف گیر می کنم . هرچقدر می خواهم راه بروم پاهایم حرکت نمی کنند. می ایستم ؛ می بینم که شبح سفیدی کوزه به دست به سمتم می آید . کف دست هایم را که کاسه می کنم و جلوی دهانم می گیرم . جای آب، از کوزه سنگ داغ به سر و صورتم می ریزد. سر بالا می کنم و می بینم که منوچهر بالای سرم ایستاده است. از خواب بیدار می شوم. این کابوس بعضی شب ها چند بار هم به سراغم می آید. اما حالا که خودم کار آموز قضاوت شده ام ، دلم از شغلی که دارم به هم می خورد.
از ادموند شنیده بودم داستان اگر خوب باشد اول از همه روح نویسنده اش را برش می دهد. کاش من هم بلد بودم همه آن اتفاق ها را به صورت داستان بنویسم تا همه این ها از وجودم پاک شود و بریزد. نه برای این خواب ها و یا بد بودن این شغل، از فکر هایی که توی بیداری هم رهایم نمی کنند ذله شده ام.
من و منوچهر از بچگی همسایه بودیم ، پدرم را منتقل کرده بودند شیراز ، بعد هفده سال که بازنشسته شد و ما برگشتیم رشت ، باز هم هر به چندی خانواده هایمان رفت و آمد داشتند. بچه که بودم فکر می کردم نوک زبانی حرف می زنند که سلام را می گویند شالوم. آدم های مهمان نوازی بودند؛ نه اینکه با هرکسی گرم بگیرند. تا یاد دارم همیشه گوشه گیر بودند و غیر از هم کیشانشان زیاد با کسی جوش نمی خوردند.ولی ما غریب بودیم و خوش مشرب. بعد ها منوچهر هم بر حسب اتفاق دانشگاه قبول شد رشت و منزل یکی از اقوامش ساکن شد.
ادموند را که با پری توی یک خانه گرفتند واویلایی شد. می دانستیم هفت جد ادموند را به آتش می کشند که زن مسلمان را دستمالی کرده است.
ولی من و منوچهر با هم شوخی می کردیم و می زدیم زیر خنده و من می گفتم :
- حالا مسلمون می شه و یک جوری آخر قضیه رو ختم به خیر می کنه.
منوچهر هم که ریسه می رفت گفته بود:
- اگه تو بچه گی سر شومبول شو مثل من و تو قیچی می زدن که اینجور کار ها نمی کرد.
اما دیگر نمی دانستیم که پری پنج سال پیش از آن جریان شوهر کرده بود و سه سالی بود که در گیر و ویر طلاق از شوهرش ، مثل خر توی گل گیر کرده و برای دور شدن از او، توی رشت دانشجو شده بود.
پری را که گرفتند از بین حرف هایی که پدرش می زد این دو جمله یادم است :
- تا توبه نکنه حرفش رو پیش من نزنید. ویا وقتی یکی دو تا خبرنگار دورش را گرفتند گفت:
- - اصلا من چنین دختری ندارم!
شوهرش می گفت:
- بیفته به پاهام! شاید طلاق و رضایت را یک جا دادم رفت پی کارش.
اما پری فقط سکوت کرده بود هیچ چیز نگفته بود. توی دادگاه اولش هم وکیلش نیامده بود! پری هم گفته بود از کاری که کرده پشیمان نیست. پدرش افتاده بود به پاهایش که توبه کن از شو هرت بخواه ببخشدت.
پری هم با دست پدرش را نشان قاضی داده و جیغ زده بود :
- این آقا را از این جا ببرین بیرون.
پدرش هم رفت و تا آخر هم هیچ وقت نشنیدم که پیگیر کار های دخترش باشد.
بر عکس منوچهر که خودش و خانواده اش آب شدند و رفتند توی زمین؛ هنوز هم گاهی در خیابان سعدی ادموند را می بینم که خیلی زود موهایش فلفل نمکی شده و هر روز صبح دختربچه ای را پیاده می رساند به مدرسه . بعد هم قدم زنان می رود شهرداری و کمی توی قنادی شرق گیر می کند .از دکه ی رو به روی قنادی , روزنامه ورزشی می خرد و می رود.آمارش را دارم که توی پاساژ تختی بوتیک دارد. نمی دانم چه جنونی باعث شده که بار ها تعقیبش کنم اما چرا واهمه دارم با او رو در رو شوم؛ خودم هم نمی دانم.
فکر نجات را اول بار منوچهر توی ذهنم فرو کرد.همان طور که با انگشت شست به خال روی گردنش ور می رفت گفت:
- ما هزار و پونصد سالی می شه که دیگه حکم سنگسار اجرا نمی کنیم. اما خودت بهتر می دونی اگه یکی از چهار شهود از شهادتش بر گرده!
حرفش را بریدم و گفتم:
- نمی خوای که با ماشین بزنیمش!
از حرفم جا خورد و پوزخند زد. احساس شجاعت کردم و گفتم:
- نظرت چیه؟!
گفت:
- یعنی تو پاش بیافته واسه رفاقت حاضری دست به قتل بزنی؟
و بعد نگذاشت مِن و مِن هایم تبدیل به جمله شود و گفت:
- از بچگی به من یاد دادند قتل نکن.
دوست نداشتم جلوی یک جهود کم بیاورم. به عادت همیشه ، دست بر کمر گذاشته و سر تا پایش را ور انداز کردم و گفتم:
- آره ،ارواح عمه ات، وقتی اون معبد تون رو بسازید ،جهود های زناکار رو دراز به دراز چال می کنید و با سنگ پیر شون رو در می آرید.
و او هم تندی گفته بود:
- از بچگی هم یادمون دادند زنا نکن.
و بعد با چهار انگشت دست راستش زد به گردنش . بد جوری خورده بودم اما خنده ام گرفت. منوچهر هم خندیده بود. من هم از دیدن خنده او بیشتر خندیدم. آن قدر خندیدیم که بغضمان شکست و زدیم زیر گریه. دیگر خودمان هم نمی دانستیم داریم چه کار می کنیم.
چند روز بعد ، جلوی درب زایشگاه منتظر ایستادم تا منوچهر بیاید. همین که رسید پرسیدم :
- باید چکار کنیم ؟
منوچهر ته ریشش را خاراند و گفت:
- صبر کن بریم یک جای خلوت تر.
سیگاری آتش زدم و با دست مسیر پارک محتشم را نشان دادم. پک آخر را محکمتر به کونه سیگار زدم و همان طور که خم شده بودم و با ته کفش خاموشش می کردم پرسیدم:
- نگفتی باس چکار کنیم؟!
آرام و شمرده گفت :
- تا برسیم پارک می خوام اول یه چیز رو مشخص کنیم .
یادم می آید منوچهر توی هوای خیلی خنک اول بهار هم همیشه عرق می کرد.شاید به خاطر مسکن هایی بود که وقت و بی وقت برای درد کلیه اش می خورد. آن روز هم دستمالی از جیب کت سرمه ای اش بیرون کشید و عرقش را پاک کرد . وارد پارک که شدیم تا دستشویی رادید گفت :
- من کار واجب دارم.
گفتم :
- اول بنال شرطت چیه، بعد برو قد هیکلت خراب کاری کن.
با دست شلوارش را به سمت بالا کشیده بود که گفت :
- همون قضیه آشپز که دو تا باشه!
بعد تندی دوید سمت توالت مردانه.
هنوز هم گاه گداری فکر می کنم که منوچهر از بچگی همیشه می خواست ادای رییس ها را در بیاورد. شاید هم به من که شهریور ماه آن سال، جواب تحقیقات و مصاحبه هایم برای قبولی دوره کار آموزی می آمد اعتماد نداشت.
وقتی بر گشت دیگر حرفی در مورد موضوع نزدم .فقط سیگار پشت سیگار روشن کردم. و او به سه نیمکتی که هنوز هم کنار حوض بزرگ پارک محتشم است اشاره کرد . قبل از نشستن ، طاقت نیاوردم و دست پیش گرفتم وگفتم:
-اصلا من به تو اعتماد ندارم.
چشم هایش گرد شد و پرسید:
- چرا؟ چون من یهودیم؟!
گفتم:
- حالا هر کوفتی هستی، جوری زر می زنی که انگار تا حالا هزار نفر رو نجات دادی.
حرف بدی زده بودم اما می دانستم هر وقت زیاد در مورد دینش و یا هم کیشانش بد و بیراه بگویم جوش می آورد و تا چند ماه با من حرف نمی زند . می خواستم مثل همان روزی که گفتم:
راستی تو اینترنت خوندم شما با خون بچه های مردم، نان فطیر عید پسح تون رو درست می کنید!
دعوایی را با او شروع کنم و پایم را از این ماجرا بیرون بکشم. اما خوب دو روز نمی شد که باز با هم آشتی می کردیم. می دانست از قصد حرف مفت می زنم. خودم دیده بودم مادرش با چاقو ،ساعت ها جوری با رگ و ریشه گوشت ور می رفت که مبادا یک قطره خون یا ذره ای پیه داشته باشد.
راستیتش زمانی خودم هم خیلی خاطر پری را می خواستم. همان دختری که همیشه به من روی خوش نشان می داد ؛اما یک هو از من برید و چسبید به ادموند.
ادموند از بچه های ترم پایین بود و یک انجمن داستان را توی دانشگاه می چرخاند. هر چند دقیقه هم عادت داشت پنجه در موهای لختش فرو کند. شاید همین کارها یش سبب می شد که توی چشم بیاید. با هیچ کس هم دم خور نمی شد. شاید تنها کسی بود که دور و بر پری موس موس نمی کرد.
اول بار منوچهر گفت بیاریمش توی دارو دسته خودمان؛ خودم هم به بهانه گرفتن فندک، سر صحبت را با او باز کردم . اما بعد وقتی به هم اعتماد کردیم بدجوری قاطی شدیم. دیگر همه جا با هم بودیم که پری جدایمان کرد.
با منوچهر نشستیم روی نیمکت وسطی. توی آب و کنار حوض پر از قورباغه بود. منوچهر سنگی از زمین برداشت و پرت کرد توی آب. سیگاری برایش آتش زدم و گذاشتم روی لب هایش و گفتم:
- بنال!
پک محکمی به کونه سیگار زد ،بعد دودش را قلاجی داد توی صورتم. یادم است چون می دانم که می خواست حرصم را در بیاورد.
گفت :
- من آمار هر چهار تا شاهد رو در آوردم ، می دونم چطوری باس خفتشون کرد و چطور می شه تحت فشار قرار داد و کلاسشون رو تعطیل کرد.
گفتم :
- باشه، رییس تویی آقای هیتلر(!)
آرام خاک روی پشت کاپشن ام را تکاند و گفت:
- سه تاشون مامورند و سیم خاردار! اما یکی شون معتاده و لانتوری،همون همسایه ای که زنش به مامورها زنگ زده بود.
از روی زمین سنگی برداشتم و نشانه گرفتم تا قورباغه ای را بزنم.اما گرفت به لبه حوض و افتاد وسط آب ،همان موقع هم فواره ها باز شدند و نور قرمز خوشرنگی از پایین توی آب پخش شد. بلند شدیم تا خیس نشویم. منوچهر گفت :
- پس همه چی با من؟
با سر تاییدش کردم و محکمتر به سیگار پک زدم.
اصلا من آدم ترسویی نیستم، چثه ام کوچک است اما ترسو نیستم. حاضرم ثابت کنم که ترسو نیستم. همین امروز که رییس شعبه نبود و من پشت میزش نشسته بودم ؛ پریدم و گوش یک متهم سه برابرهیکل خودم را گاز گرفتم! وکیل مادر مرده اش ترسیده بود. نمی دانست گریه کند یا بخندد. کاری کردم وکیلش هم سه روز بازداشت شود که فلان جایش را پیش پیش کشیده باشم. بچه های شعبه هم که جرئت ندارند به کسی چیزی بگویند.
اما روز سنگسار پری اوضاع دیگری بود. تا صبحش نمی توانستم بخوابم. مدام یک صحنه را هزار مرتبه توی ذهنم نشخوار می کردم. می دیدم که درگیری شده است و قاضی و سه شهود به سمت ماشین فرار می کنند. مافنگی هم از آن ها جدا شده و ملتمسانه میان جمعیت، با چشم هایش منوچهر را جستجو می کند. و من می روم و دست هایش را می گیرم و می گویم:
- با من بدو ، منوچهر توی ماشین منتظرته.
نباید به من شک می کردند.آینده در گرو همین کاری بود که با منوچهر شروع کرده بودم. تازه چشم هایم گرم شده بود که منوچهر به موبایلم تک زنگ زد. سریع لباس پوشیدم و بیرون زدم. باد سردی توی یقه ام پیچید و پشتم یخ زد. پراید سفیدی از دور برایم چراغ زد. جلوتر که رفتم دیدم منوچهر با دو جوان هیکل درشت، توی ماشین منتظرم است. سلامی گفتم و نشستم عقب ماشین. آن دو جوان فقط نگاهم کردند.
می خواستم بگویم این بوفالو ها رو معرفی نمی کنی؟ اما به چثه خودم و آن ها نگاه کردم و ساکت نشستم.
منوچهر با لحنی تحکم آمیز گفت:
- شر رو این دوستان شروع می کنند. تو هم دست مافنگی رو می گیری و تندی می رسونیش پیش من که جلوی در اول تازه آباد با ماشین منتظرم.
خواستم بپرسم بعدش باید چکار کنم که گفت:
- بعدش هم سرت رو می اندازی پایین و می ری. شتر چی؟!
جوابش را نداده بودم تا پیش رفیق هایش کنف شود.
نزدیک در اول قبرستان تازه آباد! پیاده شدم و آرام رفتم به محلی که می خواستند در آنجا سنگسار کنند. آفتاب صبح ، پوست صورتم را سوزن سوزن می زد. قلبم تند تند توی دلم می تپید و شر شر عرق می ریختم. بیکاره ها هم انگاری فهمیده بودند خبری است و همان جا جمع شده بودند. یک عده هم که بیشترشان زن بودند پلاکارد در دست گوشه ای ایستاده بودند و به خیالشان
می خواستند سنگسار را متوقف کنند.
یک سرباز با آن استوارقد بلندی هم که همیشه وقت فوتبال توی ورزشگاه قسمت سپیدرودی ها می ایستد هم بودند که با زن ها یکی به دو می کردند و می خواستند به بیرون قبرستان تازه آباد هدایتشان کنند. رسیدم به جمعیت. هنوز پری و شهود را نیاورده بودند. دیدم دو جوانی که توی ماشین با ما بودند زود تر رسیده اند و بین جمعیت هستند.
رفتم و روی یک قبر ایستادم. دست چپ را جلوی چشم سایبان کردم. از دور مینی بوس زندان به همراه یک پرشیا مشکی و دو پاترول نیروی انتظامی ، خیلی کند و با تر مز زدن های زیاد؛ از در دوم آمدند داخل. به تقاطع قطعه بیست و پنج که رسیدند پیچیدند سمت ما.
ناگهان بین جمعیت ولوله شد و همه از یک نقطه فاصله گرفتند.صدای داد و فریاد می آمد.فکر کردم دوستان منوچهر زود تر از موعد شروع کرده اند. جلوتر رفتم و نگاه کردم. مامور های لباس شخصی بد جوری آن دو را روی زمین خفت کرده بودند و داشتند دستبند به دست هایشان می زدند. صدای زنگ اس ام اس ام بلند شد.نوشته بود:
- رو به رویت هستم.
دیدمش! ، آرام آرام بدون آن که توجه کسی را جلب کنم به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام علیکم حاجی جان! ،اون یهودیه هم توی یه پراید سفید ، جلوی درب اوله.
و حرکت کردم تا از آن جا دور شوم. دستم را گرفت و گفت:
- گرفتیمِش، بمون و نگاه کن، باید عادت کنی ،دو- سه - سال دیگه تو هم یه قاضی می شی!»
اولین تحریر
سه شنبه 1/2/1388
سروش عليزاده
رشت
۶۲ نظر:
ادم دلش می خواد نیم ساعت تمام بایسته و یکریز تشویقتون کنه..
هزار و 1 ی گل تقدیم به شما.
سلام !داستانتان را پرينت كردم سر فرصت مي خوانم و نظر مي دهم .
سلام جناب سروش علیزاده عزیز
در حدی نیستم که داستان خوبتون رو نقد کنم.
زبان و درونمایه ی داستانتون رو دوست دارم. موضوع بسیار تکان دهنده بود. تاریخ رو در داستان به تصویر کشیدی. همیشه احساس می کنم شما بیشتر قابلیت رمان بلند نوشتن داری. چون موضوع های ذهنی تون اونقدر بزرگند که تو قالب داستان کوتاه جا نمی شه و اینقدر کلمات سرریز می شه به ذهنت که گاهی به جزئیات کمتر می پردازی. مثلن اون یه تکه که نوشتی سنگی برداشتی و پرتاب کردی به یه قورباغه خیلی زیبا بودو جزئیات اون لحظه رو تصویر کردید.
پایان بندی داستان هم خواننده رو کیش و مات کردی. لذت بردم.
دوباره می آم و می خونم داستانت رو.
راستی به کاملیای قرمزم سری بزن.( اردیبهشت ماه) دوست دارم از تجربه تون استفاده کنم. چون من فقط شلوغ بازی در می آرم. چیزی بلد نیستم بنویسم.
ممنون.
شروع خوب، سوژه ی بکر،پیرنگ قاطی پاتی، پایان خوب! همه داستانی رو که با همه ولانی بودنش همون بار اول رو صفحهخونذم با این چشمای بابا قوریم می تونم تو این واژه ها خلاصه کنم
آقای علیزاده دوباره سلام
ببخشید اشتباه نوشته بودم در فروردین ماه بود.یا سمت راست روی داستان ها کلیک کنید.
ممنون
سلام سروش جان.. داستانت رو ذخیره کردم و سر فرصت میخونمت... اما شما راجع به کار من حرف نزدی ها!!بر میگردم...
سلام بر دوست عزیز سروش جان
داستان سالمی بود
خوب نوشته شده بود و سعی بر آن بود که حرفهای اضافه کمتر بزبان بیاید
جز چند جا که نویسنده خواسته بود تصویرسازی کند اما فکر کنم بهتر می شد کار کرد. اما داستان خوبی بود موضوع داستان خوب بود یادم نمیاد با این موضوع داستانی خوانده باشم . آخر داستان و جمله ی آخری می توانست شیوا تر بیان بشه تا اثر بیشتری بگذارد
در کل داستان جسوری بود چه در نوع داستان پردازی و گسستگی زمانی که داشت و چه در موضوع.
ممنون سروش جان امیداوارم همچنان گرم بمانی و قلمت همچنان پویا باشد .
سلام بر دوست عزیز سروش جان
داستان سالمی بود
خوب نوشته شده بود و سعی بر آن بود که حرفهای اضافه کمتر بزبان بیاید
جز چند جا که نویسنده خواسته بود تصویرسازی کند اما فکر کنم بهتر می شد کار کرد. اما داستان خوبی بود موضوع داستان خوب بود یادم نمیاد با این موضوع داستانی خوانده باشم . آخر داستان و جمله ی آخری می توانست شیوا تر بیان بشه تا اثر بیشتری بگذارد
در کل داستان جسوری بود چه در نوع داستان پردازی و گسستگی زمانی که داشت و چه در موضوع.
ممنون سروش جان امیداوارم همچنان گرم بمانی و قلمت همچنان پویا باشد .
سلام مفصل بود سر فرصت خواهم خواند ممنون!
داستان را كه شروع كردم يك نفس خواندمش تا آخر.به خودم فرصتي دادم و بعد دوباره خواندمش .تمام نكات ريز را از تويش در آوردم وبه جرات مي توانم بگويم هيچ چيزي بي حساب كتاب نيامده.ريتم تند متن يك دست ابتداي خوب وضربه پاياني بسيار ماثر از ويژگيهاي اين اثر است.بعد از مدت ها وبلاگ گردي وداستان خواني بلاخره يك داستان توانمند خواندم كه دست مريزاد به شما!
واما آقاي عليزاده گرامي !منظور من از چند نكته وپرسشي كه در ذيل به آن اشاره خواهم كرداين است كه متن شما نقاط سفيد كوچكي دارد كه خواننده ي آگاه در خود داستان جوابي نمي گيرد واين پرسش ها همينطور سر بسته ميماند.
شما در تخصصي ترين قسمت داستانتان كه مربوط به مسايل حقوقي مي شود را بدون دقت پيش برده ايد .يعني من مخاطب جوابي در داستان پيدا نميكنم .
1-اگر وكيل در جلسه دادگاه(حالا تاييني يا تسخيري ) حضور نداشته باشد آيا جرم نيست.اگر منطق داستان شما مي گويد جرم نيست چه لزومي داشت من در داستاني كه اينهمه با عناصرش خوب كار كردم بنويسم -توي دادگاه اولش هم وكيلش نيامده بود-مثلا اگر همين جمله را بر مي داشتيد به كجاي داستان ضربه ميزد؟ اين نكته چه در منطق بيروني داستان وچه در منطق دروني داستان قابل دفاع نمي باشد.
2-اگر دوست داشتيد اين مطلب را بياوريد براي من كه با اين مسائل زندگي مي كنم اين سوال به وجود مي آيد كه چرا وكيل نيامده آنهم از اين دست پرونده ها كه بسيار مهم است .
3-چرا شخصيت ادموند كه آن طرف قضيه با پري ست راحت دارد نفس مي كشد و زندگي مي كند .پس قانون با او كاري نداشت ؟آنوقت چرا؟من ميتوانم در ذهن خودم به يك يا دو دليلي بسنده كنم اما در داستان مسئله باز نمي شود و خواننده عادي يا از كنارش مي گذرد يا جوابي نمي گيرد.
4-واما مهمترين سوال:كه باز مربوط مي شود به پاراگراف شوهر پري .... . فرضاشوهر پري او را بخشيده باشد و رضايت بدهد .آيا قانون از جرم پري مي گذرد؟شما تمام بار داستان را گذاشتيد روي همبن جمله و خواننده فكر مي كند اگر شوهر پري رضايت مي داد پري سنگسار نمي شد و بعد از خواندن به خود ميبالد يك مسئله حقوقي ياد گرفته .
cشما در تخصصي ترين قسمت داستانتان كه مربوط به مسايل حقوقي مي شود را بدون دقت پيش برده ايد .يعني من مخاطب جوابي در داستان پيدا نميكنم .
1-اگر وكيل در جلسه دادگاه(حالا تاييني يا تسخيري ) حضور نداشته باشد آيا جرم نيست.اگر منطق داستان شما مي گويد جرم نيست چه لزومي داشت من در داستاني كه اينهمه با عناصرش خوب كار كردم بنويسم -توي دادگاه اولش هم وكيلش نيامده بود-مثلا اگر همين جمله را بر مي داشتيد به كجاي داستان ضربه ميزد؟ اين نكته چه در منطق بيروني داستان وچه در منطق دروني داستان قابل دفاع نمي باشد.
2-اگر دوست داشتيد اين مطلب را بياوريد براي من كه با اين مسائل زندگي مي كنم اين سوال به وجود مي آيد كه چرا وكيل نيامده آنهم از اين دست پرونده ها كه بسيار مهم است .
3-چرا شخصيت ادموند كه آن طرف قضيه با پري ست راحت دارد نفس مي كشد و زندگي مي كند .پس قانون با او كاري نداشت ؟آنوقت چرا؟من ميتوانم در ذهن خودم به يك يا دو دليلي بسنده كنم اما در داستان مسئله باز نمي شود و خواننده عادي يا از كنارش مي گذرد يا جوابي نمي گيرد.
4-واما مهمترين سوال:كه باز مربوط مي شود به پاراگراف شوهر پري .... . فرضاشوهر پري او را بخشيده باشد و رضايت بدهد .آيا قانون از جرم پري مي گذرد؟شما تمام بار داستان را گذاشتيد روي همبن جمله و خواننده فكر مي كند اگر شوهر پري رضايت مي داد پري سنگسار نمي شد و بعد از خواندن به خود ميبالد يك مسئله حقوقي ياد گرفته .
دوست عزيز !گاهي اوقات ما درباره مسائلي آنقدر دانش داريم كه وقت ارائه آن يادمان مي رودمخاطب را هم آگاه كنيم .اينهايي كه ذكر كردم نكات بسيارريز پرداخت نشده داستان است .با اين وجود اثر شما زيبايي هاي بسيار دارد و جاي بسي تامل است .از اين نوع روايت ها زياد ديده ايم اما نگاه شما وموضوع بسيار خوب شما به روايت جان دوباره اي داده .ديگر خسته ام و حرف هاي بعدي ام را مي گذارم براي شب هاي بعد .
راستي كامنت گذاشتن در وبلاگ شما كار حضرت فيل است !!!!!
درودو احوال
سروش جان از خواندن داستانت لذت وافر بردم .خوب پردازش شده بود . پایانبندی به نحوی بود که واقعا ذهنم را گیج و ویج کرد / از گیج و ویجی داستانی کیف می کنم / اما حرفهایی هم ارم . نیاز به نقد تخریبی نیست . چون این داستان از داستانهاییست که باید و باید کتاب شود و همه بخوانند . چون تو نویسنده ای موفق و در د عالی هستی .بیشتر پیشنهاد است تا نقد :
1/ عنوان داستان را تغییر بده
2/ توضیحات را کمتر کن . برخی جاه به نظرم توضیحات خسته کننده می شود
3/ در اواسط داستان برای کشش بیشتر داستان ی توانی به طور خیلی مبهم به خواننده اجازه بده حدس بزند که شخصیت اصلی ستون پنجمی است
5/ باز هم داستان بنویس تا همه کیف کنند و بدانند داستان یعنی چه
6 / پستهای قبلیت را دیدم و ناراحت شدم . چرا به سیاست می پردازی سروش ؟ این لجنها چه ربطی به نویسنده ای موفق مثل تو دارند . ول کن این سیاست لعنتی را
و اما
من هم با
پست جدیدم با عنوان / نقد تخریبی بر نویسنده / خودم /
به روز و شبم .
باز م آفرین . دوستت دارم به خاطر خوب نوشتنت .
بي مقدمه و صغري -كبري شروع شد داستان من هم رك و صريح بگويم (هر چند تخصصي در نقد داستان ندارم )ابتدا كه شروع كردم گيج و مات ماندم كه جريان چيست جلوتر كه رفتم به خودم مي گفتم يك موضوع تكراري و به يادم آمد كه گفته ام :
به چه مي انديشي
وقتي سنگي
فشرده در دستي
به هوا مي رود
پرواز مي كند
نه به جستجوي شيشه اي
نه به دنبال ختم پرواز پرنده اي
نه بسوي حتي شيطان
كه بسوي سر يك انسان
و به خودم مي گفتم كاش زودتر به پايان برسد و وقت را(به خاطر محدوديت وقت اينترنت) جاي ديگري استفاده كنم
به قبرستان و محل سنگسار كه رسيدم به خودم گفتم چيز ديگري نمانده است و الان تمام ميشود اما پايان داستان را كه خواندم هيچ باورم نشد بي تعارف بگويم متوجه نشدم كه چه اتفاقي افتاد دو باره خواندم و كم كم متوجه شدم يك دفعه نفسم به شماره افتاد و حس كردم صورتم داغ شد بر گشتم به ابتداي داستان و اين بار آرام، آرام خواندم
پ ن
به باز نويسي و كمي ويراستاري نياز دارد
حتي در داستان هم متنفرم از چنين اشخاصي آدم فروشاني كه مي خواهند قاضي بشوند
فرشته عزيز
البته من عادت ندارم در باب داستان توضيح دهم اما براي روشن شدن مسايل حقوقي اش مي گويم.
در صورت رضايت شوهر و طلاق زن حكم سنگسار شكسته مي شود. همان طور كه اگر يكي از شهود پرونده از شهادت خود برگردد و يا محل زنا را ترك كند حكم لغو مي شود.
در باب اينكه چرا ادموند دارد راحت زندگي مي كند تا حدي در متن پرداخته شده و شما لطف كن از ادموند هاي فراواني كه از سيستم قضايي ما بيرون مي آيند و دارند راحت دور مي زنند بپرس.
در مورد نيامدن وكيل به جلسه اول دادگاه جرم بودن و يا نبودنش اينجا ملاك نيست. اما فراموش نكن در جلسه اول داد گاه دلارا دارابي هم وكيلش نيامده بود و طفلك در برابر قاضي كه نقشدادستان را هم در آن دوران بازي مي كرد و وكلاي شاكيان و خانواده او تنها بود.
در ضمن متاسفانه خيانت وكلا در ايران چيز تازه اي نيست.
اميد دارم تا حدي روشن شده باشد.
سپاس از لطف و محبت شما و منتظر نظرات شما هستم.
سلام سروش عزیز
داستان انقدر جذاب و واقعی بود که تا آخرش رو با دقت خوندم
آخه من هم متولد و بزرگ شده رشت هستم و یه بار وقتی که بچه بودیم یه اعدام توی شهراداری رشت دیده بودم
فکر کنم همون زمان شما هم دیده بودین
فقط زمان داستان تون برام یه کم غیر قابل لمس بود
چون اون زمان ها که سنگسار میکردن در ملأ عام پراید و پرشیا و اینها هنوز نبود و دهه 60 بود فکر میکنم و بعد از اون دیگه حتی اعدام اون فرمی هم به یاد ندارم چه برسه به سنگسار
کاش زمان رو کمی عقب تر میبردین و به دهه 60 میرسوندین
اون تیکه های خرید روزنامه ادموند و شهرداری و پارک و اینها همه من رو برد به زمان بچگی هام . داستان در کل منطقی پیش رفته بود و خیلی عالی بود
با اجازه تون لینک تون میکنم که از این به بعد هم بتونم کارهای خوبتون رو دنبال کنم و خوشحالم که تو محیط جدیدم یه همشهری هم پیدا کردم
با درود و سپاس فراوان : شهرام
راستی در مورد قسمت حقوقی اش هم خوب میدونم . یه بار سر یکی از آشنایان ما هم اومده بود . ولی معمولاً نمیشه 4 نفر رو پیدا کرد که هم زمان رضایت بدن . چون که باید صحنه دخول رو حتماً دیده باشن و صرف گرفتن یه زن و یه مرد توی خونه سنگسار حکم سنگسار جاری نمیشه . یه راه دیگه اش هم اینه که محکوم ها 4 بار خودشون توی 4 تا دادگاه پشت سر هم اعتراف کنن . البته ببخشین استاد در حضور شما جسارت نشه . میخواستم اطلاعات خودم رو چک کنم که اگه غلط بود بدونم
با درود و سپاس فراوان : شهرام
سلام بر سروش عزیز
خسته نباشی
از اینکه توانستی داستانی به این خوبی بنویسی تعجب نمی کنم . توانایی توخیلی بیشتر از اینها است . بدون هیچ تردید این کار جزء کارهای شاخصت شناخته خواهد شد .
در ابتدای خوانش داستان به نظر می رسد که آنچه خواننده را به تعقیب داستان علاقمند می کند استفاده از موضوع باب طبع روز است . اما در واقع با نگاهی عمیق به زوایا و لایه های درونی کار متوجه زیرکی نویسنده در استفاده از چند داستان کهن و به پیش بردن همزمان آنها با هم می شویم . به عبارت دیگر بسیاری از داستانها و وقایع تاریخی که به نوعی درونمایه خیانت را در خود دارند ،در این داستان قابل ردیابی است .مانند خیانت یهودا به مسیح . امیدوارم در فرصتهای آینده بتوانم بیشتر برایت بنویسم .
موفق باشی
عرفان
جناب آقاي عليزاده سلام. دست مريزاد !داستان با همهء زيباييش هنوزداراي نقاط كور وضعف در پرداخت قسمتهاي تخصصي است.ضعف آن در حرافيهاست وعدم ايجاز .نقطه كورآن اين است:" زني كه سه سال در گير ودار طلاق است و طبق روايت داستان براي دور شدن از شوهرش در رشت دانشجو شده است به لحاظ حقوقي و فقهي زن بي شوهر محسوب مي شود ." زيرا يكي از شرايطي كه موضوع احصان را منتفي ميكند عدم دسترسي به همسر است .اينجا هم كه پري سه سال عملا شوهري ندارد!!
ايراد ديگري كه خانم فرشته وارد كرده اند هنوز پابرجاست و آن قضيهء " ادموند" است كه به جاي نويسنده -خود داستان بايد علتش را بيان كند چه علتش قانوني باشد ويا هر علت ديگر مثل پارتي بازي ويا...
جسارت ما را ببخشيد!
می سم عزیز کاش آدرس میل و یا بلاگت را می گذاشتید.
اما در باب قسمت حقوقی کمی بیشتر در این باب جستجو و تحقیق کنید. زن سه سال در جریان طلاق از شوهر جداباشد از دریافت نفقه محروم می شود آن هم با شرایطی خاص . اما هیچ دلیلی بر این نمی شود که از نظر قانون جمهوری اسلامی تکلیفی مبنی بر قانونی که بر زنان شوهر دار صادق است بر او جاری نباشد. در باب ادموند نویسنده بدهکار مخاطب نیست.همین که شما این گونه به فکر پارتی و یا هر چیز دیگری افتادید اتفاقا قسمت هایی است که مخاطب یافت می کند و می گوید دلیل این مساله یک بام و دو هوا چیست. در ضمن ادموند دچار تبعیض دینی است. اگر یک مرد مجرد مسلمان بود فقط شلاق می خورد ولی ادموند اعدام می شود. ÷س راه نجات چیست ؟! فکر کنم رسانده باشم.
سلام واحوالپرسی
داستان را خواندم ونظرات دوستان را هم. گذشته از اینکه تعریف و تمجید کامنتگذاران را بیجا نمیدانم.اما داستان را هم کامل و بی نقص نمی بینم البته پیشاپیش عرض کنم که صلاحیت چندانی در نقد ندارم
1-این داستان استعداد پردازش بعنوان یک رمان بلند را دارد بشرطی که پیام و داده ی نهایی متن توسعه یابد و منحصر ومختصر به آدم فروشی یک وکیل جاه طلب نماند (البته نمایش ضعف قانون آیینی در موضوع پیداست اما کافی نیست)
2-در جهت عکس نیز قابلیت تبدیل به مینیمالی بسیار کوتاهتر از اینکه هست را دارد که با هرس زوائد و بیان لب مطلب ممکن می شود .وشاید بار مفهوم داستان در حد مینیمال باشد
3- با عنایت به اینکه مجازات سنگسار عملن قلیل و در حال منسوخ شدن است شاید پرداختن به ان بیشتر تجلی نوعی سیاهنمایی تلقی شود نه یک واقعیت در حال اجرا پس بهتر است مستندات چنین روایاتی بطور ملموستری طرح و بسط یابد
اینها که عرض شد به هیچ وجه نافی زبان زیبای پردازش واحاطه ی مولف بر متن نیست و چنانکه گفته شد قطعیت نقد ندارد چه بسا حاکی از ضعف علمی من مخاطب باشد تا اشکالی بر داستان
با احترام
در اسرع وقت داستانتان را با دقت می خوانم و برمی گردم
باسلام .ايرادات حقوقي هنوز پابرجاست.مواد 82تا 90 ق.م.اسلامي را بار ديگر بررسي كن متوجهء ايراد حقوقي داستانتان خواهيد شد .مبحث نفقه با اتهام زناي محصنه فرق دارد .گرفتن نفقه توسط زن مخالف رد اتهام زناي محصنه به لحاظ دوري ايشان از شوهرش نيست.
ادموند برخلاف متن صريح م.82 به قتل بايد برسد اگر چنين نشد در داستان بايد نشانه اي از چرايي آن باشد نه توضيح نويسنده .
تعداد قضات دادگاه هم پنج نفر است.
بيشتر از اين وقتتان را نميگيرم آقايشمالي !
كاش خارج از داستان بر چسب خيانت به وكلا را بر پيشاني اين قشر داغ نمي كرديد زيرا برخلاف سفيد خواني داستان است .شايد وكيل عذر موجه اي داشت!!
اميدوارم براي موارد مطروحه داستانتان پاسخ بگويد نه نويسنده .
می سم عزیز
حتما نگاه می کنم. یعنی شما می فرمایید زنی که هنوز طلاقش از طرف داد گاه صادر نشده می تواند زنا کند و محسنه محسوب نمی شود؟
این جانب قصد توضیح در عدم اعدام ادموند به عنوان توجیح داستان ندادم. چون اگر به این نتیجه برسم به جای توجیح دو سه خط اضافه می کنم.
به نظر من دلیلی نیست این جریان را توضیح بیشتر دهم. با دوستانم یک مشورتی حتما می کنم.
اما داستان چه داغی برپیشانی قشری می خواهد بزند.داستان هرچند واقعی هم باشد باز تخیل است دوست عزیز.
اما باز هم می گویم می شناسم وکلای زیادی را که مثل آب خوردن خیانت می کنند و وکیل اول دلارا دارابی هم در جلسه اولش نیامد. جناب خرمشاهی را نمی گویم. چه تعداد بودن قضات هم اینجا ملاک نیست.البته از کی قانون جمهوری اسلامی پنج قاضی ای شده نمی دانم این را هم می پرسم. به نقل از گیلانی ها هفت تا ارمنی کمری شد تا دوباره دادستانی به را بیاندازند.
با این حال از دقت و توجه شما سپاسگذارم. و داستان باید از لحاظ منطقی درست باشد.پس بیشتر تحقیق خواهم کرد.اما در باره ادموند کوتاه نمی آیم.
امید وارم بیشتر دوست شویم
با سپاس سروش علیزاده
سلام بر آقای علیزاده
از اینکه قابل دونستید ممنون... به یقین داستان هایتان را می خوانم و مطمئنم که چیزهای زیادی یاد خواهم گرفت... و حرفی اگر بود خواهم زد...
سپاس
در ضمن وقتی وکلای ایران را با وکلای پاکستان مقایسه می کنم در باب پاسداری از قانون و حفظ و حرمت آزادی های مدنی از خجالت بخار می شوم
داستان قشنگیست... ولی اما و ولی زیاد دارم.
مجبورم از این جمله تکراری و کلیشه ای نقد استفاده کنم:
زبان نوشتن یک دست نبود.
خیلی از خودم بدم می آید هر وقت این جمله را می نویسم... حس می کنم هیچی از یک داستان نفهمیدم که متوسل شدم به این جمله زشت و تکراری.
اما خوب این بار واقعن همچین حسی را کردم... و خوب بیش از این توضیح نمی دهم... شاید اگر خودت دوباره ویرایشش می کردی این چیزهایی که حس کردم را حس نمی کردم...
قسمت آغاز داستان به نظرم ضعیف است... ماجرای کابوسی که نقل می شود خیلی صدا و سیمایی شده است... بیابان و کوزه و آب و سنگ داغ و ...
و معتقدم این آغاز کمی تو ذوق خواننده می زند.
خیلی از شاخ و برگ های داستان هم اضافیست... جملات زیادی هستند در داستان که اگر نبودند هیچ اتفاقی نمی افتاد... به شدت معتقدم که هر چیزی در داستان ولو خیلی جزیی و کم اهمیت باید در راستای هدف خاصی بیان شود... نه اینکه همه چیز یک نظم خشک و سنتی داشته باشد... نه! منظورم این است که هر توصیف و تفسیری باید یک حسی به خواننده بدهد که بیشتر در داستان فرو رود...
غم انگیزه...
خیانت به هیچ وجه تازگی نداره در این ایام...
قلمتون شیوا و صمیمانه ست.
پیروز باشید
سلام
داستانتون موضوع جالبی داشت
ممنون
سلام...داستان جالبی بود...غافلگیرانه...و هنوز هم جای کار بیشتری داشت به نظر من...یعنی هنوز هم می شد داستان بلندتری نوشت...
وقتی کلمات سرازیر می شن باید نوشت و کاری به کوتاه کردن و بستن داستان نداشت...
با تبادل لینک هم موافقم و باعث افتخاره...منو با اسم(خاطرات گاه به گاه سایه) لینک کنید...من شما رو با چه اسمی لینک کنم؟؟؟
سلام مجددو نقد داستان
داستان روایت جالبی داشت فلش بکها برای روایت علت حادثه و چگونگی وقوع آن
شخصیت راوی و منوچهر و ادموند خوب در آمده بود و نثر هم روان و یک دست بود اما یک نکته درمورد نیمه اول داستان انجایی که از سابقه دوستی خود با منوچهر و ادموند می گفت انگار راوی می خواست توجیه کند که کاری برای ادموند می کند یا واقعا نمی کند یعنی راوی تمام سابقه دوستی و عاطفی خود را خلاصه کرده بود در آن چند خط
به واقع من حیرت کردم که چرا پری می خواهد نجات پیدا کند و این دو نفر و به خصوص راوی خود را به دردسر بیندازد
درمورد آنجایی که راوی ادموند را تعقیب می کرد عالی بود آنقدر در داستان خوب جا افتاده بود که من بعد از داستان و با فهمیدن پایان کار آن صحنه را مجسم می کردم و لذت می بردم
در هر صورت داستان خیلی خوبی خواندم و مممونم که مطلعم کردید
در ضمن لینکتان کردم
موفق باشید
با افتخار لینک شدید...بازم به من سر بزنید...
سلام اقاي عليزاده
ممنون از لطفتون .
با تبادل لينك موافقم , باعث افتخار.
اول در جواب شما بايد بگم حق باشماست لايه عميقي نداره ,اما توجه كنيد نوشتن
داستان اون هم اگه در باب سياست هاي دولتي باشه اگه بخوايم از كنايه و در لفافحه
سخن بگيم .
هزار يه برداشت ميكنند كه اخرش شايد به فيلتر منجر شه !
اما در مورد داستان شما بايد بگم خيلي روان نوشتيد
بسيار واقعي بنظر ميرسه انگار اين اتفاق براتون افتاده .
اما يه چند تا اشتباه املايي داشت .
و بعضي از جمله ها به نظرم اضافي بود.
شرمنده رك گفتم .
در مورد بنياد شهيد هم بگم . اگه همونطور كه شما فكر ميكرديد بود ايران گلستان بود
اما افسوس بعضي ها خون دادند بعضي ها ...... چه ها نمي كنند.
بعضي ها با ماهيانه 25000تومن و در مقابل بعضي ها 2/500/000تومن ماهنه عدلت كجاست؟
سلام.با شعری تازه به روزم و منتظر نقد و نظر شما دوست عزیز
با احترام:
رضا یوسف زاده تهرانی
دیدی با رای و اعتمادمون چه کردن؟؟؟
شما هم یکی از وکیلای این مملکت می شی؟؟؟نمی خوای چیزی بگی؟؟؟قانونی؟ماده ای؟
به بلاگ منم سر بزن....
راستی...من توی وبلاگ چرخ گردون نمی تونم نظر بذارم...نمی دونم اولین دفعه چطوری نظر دادم...به آقای بیطار می گی که کمکم کنن و راهنمایی کنن؟؟؟
بسيار زيبا و تاثيرگذار بود.
لينك شديد با افتخار.
چرا قسمت نظرات پست بالا رو بستید نمی دونم!!!!
من هم نگرانم و کابوس شبانه شده همه ی زندگیم...
آپ کردم...به وبلاگم بیا...کوچک نوشته ایست
سروش جان سلام.راستش تو فرم داستان خوندن نيستم.اينروزا خيلي خرابم.اون مطلب بالائيت(گاندي وماندلا)عجيب آتيشم زد.كاملا باهات موافقم.هردو طرف بايد حرمت هم رو نگه دارند.در شان ما نيست كه بيفتيم بجون همديگه ،بجون كساني كه زماني باهاشون همبازي بوديم
رويا عزيز درود
سپاس گذارم كه داستان مرا خواندي.
در مورد من اشتباه قضاوت نكن. خواهشمندم اشتباه قضاوت نكن.
كجاي نوشته من بر مي گشت به
ديد گاهي كه شما ارائه كرديد؟
من ارادت خود را به تمام اقليت هاي مذهبي و هموطنانم در اين داستان تقديم كردم. البته من با هيچ قومي دشمن نيستم. نمي توانم كسي را به جرم عرب بودن و يا يهودي بودن و يا سياه و سرخ بودن دوست نداشته باشم.
من تمام انسان هاي روي زمين را دوست دارم. از بمباران كرد ها هم ناراحتم دوست من.
لطفا اين داستان را دوباره بخوان و داستان سرگرداني را هم در همين وبلاگ بخوان. اميد دارم اين پست را بخواني و جوابم را بدهي.
ببخش كه نظرت را تاييد نكردم. هوا خيلي سرد است!
سلام جناب علیزاده
داستان را خواندم دوبار وهمینطور کامنتها نه که بخواهم تقلب کنم همیشه داستانهای قوی نقدهای خوب وجالبی دارند.
ساختار داستان واضح روشن ومحکم بود .یکدستی روایت .تعلیق .فضا سازی وسرانجام پرداخت خوب شخصیتها.
اما آنچه که مهمتر بود تم داستان بود که بر پرداخت خوبش فائق می آمد ومخاطب را می کشاند تا آنجا که در مجال اندک داستان کوتاه فراموش کند جمله ها چگونه ساخته وپرداخته شده اند آنچه که به چشم می آمد گویایی و جسارتمند ی بود که سه کیش را کنار هم گذاشته تا نه در مقام مقایسه بلکه برای حس کاستی ها چیزی فراتر از همزاد پنداری در خواننده ایجاد کند.واین در خور تحسین ست .
مدتها ست که خواندن یا نوشتن داستانهای پیچانده شده و نه پیچیده عادت شده وجوری فخر هنری!
این ریسه کلمات روان وشیوا دلپذیر بود
شاد باشید وبرقرار
سلام جناب علیزاده
داستان را خواندم دوبار وهمینطور کامنتها نه که بخواهم تقلب کنم همیشه داستانهای قوی نقدهای خوب وجالبی دارند.
ساختار داستان واضح روشن ومحکم بود .یکدستی روایت .تعلیق .فضا سازی وسرانجام پرداخت خوب شخصیتها.
اما آنچه که مهمتر بود تم داستان بود که بر پرداخت خوبش فائق می آمد ومخاطب را می کشاند تا آنجا که در مجال اندک داستان کوتاه فراموش کند جمله ها چگونه ساخته وپرداخته شده اند آنچه که به چشم می آمد گویایی و جسارتمند ی بود که سه کیش را کنار هم گذاشته تا نه در مقام مقایسه بلکه برای حس کاستی ها چیزی فراتر از همزاد پنداری در خواننده ایجاد کند.واین در خور تحسین ست .
مدتها ست که خواندن یا نوشتن داستانهای پیچانده شده و نه پیچیده عادت شده وجوری فخر هنری!
این ریسه کلمات روان وشیوا دلپذیر بود
شاد باشید وبرقرار
سلام جناب علیزاده
داستان را خواندم دوبار وهمینطور کامنتها نه که بخواهم تقلب کنم همیشه داستانهای قوی نقدهای خوب وجالبی دارند.
ساختار داستان واضح روشن ومحکم بود .یکدستی روایت .تعلیق .فضا سازی وسرانجام پرداخت خوب شخصیتها.
اما آنچه که مهمتر بود تم داستان بود که بر پرداخت خوبش فائق می آمد ومخاطب را می کشاند تا آنجا که در مجال اندک داستان کوتاه فراموش کند جمله ها چگونه ساخته وپرداخته شده اند آنچه که به چشم می آمد گویایی و جسارتمند ی بود که سه کیش را کنار هم گذاشته تا نه در مقام مقایسه بلکه برای حس کاستی ها چیزی فراتر از همزاد پنداری در خواننده ایجاد کند.واین در خور تحسین ست .
مدتها ست که خواندن یا نوشتن داستانهای پیچانده شده و نه پیچیده عادت شده وجوری فخر هنری!
این ریسه کلمات روان وشیوا دلپذیر بود
شاد باشید وبرقرار
سلام جناب علیزاده
داستان را خواندم دوبار وهمینطور کامنتها نه که بخواهم تقلب کنم همیشه داستانهای قوی نقدهای خوب وجالبی دارند.
ساختار داستان واضح روشن ومحکم بود .یکدستی روایت .تعلیق .فضا سازی وسرانجام پرداخت خوب شخصیتها.
اما آنچه که مهمتر بود تم داستان بود که بر پرداخت خوبش فائق می آمد ومخاطب را می کشاند تا آنجا که در مجال اندک داستان کوتاه فراموش کند جمله ها چگونه ساخته وپرداخته شده اند آنچه که به چشم می آمد گویایی و جسارتمند ی بود که سه کیش را کنار هم گذاشته تا نه در مقام مقایسه بلکه برای حس کاستی ها چیزی فراتر از همزاد پنداری در خواننده ایجاد کند.واین در خور تحسین ست .
مدتها ست که خواندن یا نوشتن داستانهای پیچانده شده و نه پیچیده عادت شده وجوری فخر هنری!
این ریسه کلمات روان وشیوا دلپذیر بود
شاد باشید وبرقرار
سلام جناب علیزاده
داستان را خواندم دوبار وهمینطور کامنتها نه که بخواهم تقلب کنم همیشه داستانهای قوی نقدهای خوب وجالبی دارند.
ساختار داستان واضح روشن ومحکم بود .یکدستی روایت .تعلیق .فضا سازی وسرانجام پرداخت خوب شخصیتها.
اما آنچه که مهمتر بود تم داستان بود که بر پرداخت خوبش فائق می آمد ومخاطب را می کشاند تا آنجا که در مجال اندک داستان کوتاه فراموش کند جمله ها چگونه ساخته وپرداخته شده اند آنچه که به چشم می آمد گویایی و جسارتمند ی بود که سه کیش را کنار هم گذاشته تا نه در مقام مقایسه بلکه برای حس کاستی ها چیزی فراتر از همزاد پنداری در خواننده ایجاد کند.واین در خور تحسین ست .
مدتها ست که خواندن یا نوشتن داستانهای پیچانده شده و نه پیچیده عادت شده وجوری فخر هنری!
این ریسه کلمات روان وشیوا دلپذیر بود
شاد باشید وبرقرار
چهار بار کد ورمز عبور نوشتم وفرستادم
سلام جناب علیزاده
داستان را خواندم دوبار وهمینطور کامنتها نه که بخواهم تقلب کنم همیشه داستانهای قوی نقدهای خوب وجالبی دارند.
ساختار داستان واضح روشن ومحکم بود .یکدستی روایت .تعلیق .فضا سازی وسرانجام پرداخت خوب شخصیتها.
اما آنچه که مهمتر بود تم داستان بود که بر پرداخت خوبش فائق می آمد ومخاطب را می کشاند تا آنجا که در مجال اندک داستان کوتاه فراموش کند جمله ها چگونه ساخته وپرداخته شده اند آنچه که به چشم می آمد گویایی و جسارتمند ی بود که سه کیش را کنار هم گذاشته تا نه در مقام مقایسه بلکه برای حس کاستی ها چیزی فراتر از همزاد پنداری در خواننده ایجاد کند.واین در خور تحسین ست .
مدتها ست که خواندن یا نوشتن داستانهای پیچانده شده و نه پیچیده عادت شده وجوری فخر هنری!
این ریسه کلمات روان وشیوا دلپذیر بود
شاد باشید وبرقرار
چهار بار کد ورمز عبور نوشتم وفرستادم
سلام جناب علیزاده
داستان را خواندم دوبار وهمینطور کامنتها نه که بخواهم تقلب کنم همیشه داستانهای قوی نقدهای خوب وجالبی دارند.
ساختار داستان واضح روشن ومحکم بود .یکدستی روایت .تعلیق .فضا سازی وسرانجام پرداخت خوب شخصیتها.
اما آنچه که مهمتر بود تم داستان بود که بر پرداخت خوبش فائق می آمد ومخاطب را می کشاند تا آنجا که در مجال اندک داستان کوتاه فراموش کند جمله ها چگونه ساخته وپرداخته شده اند آنچه که به چشم می آمد گویایی و جسارتمند ی بود که سه کیش را کنار هم گذاشته تا نه در مقام مقایسه بلکه برای حس کاستی ها چیزی فراتر از همزاد پنداری در خواننده ایجاد کند.واین در خور تحسین ست .
مدتها ست که خواندن یا نوشتن داستانهای پیچانده شده و نه پیچیده عادت شده وجوری فخر هنری!
این ریسه کلمات روان وشیوا دلپذیر بود
شاد باشید وبرقرار
چهار بار کد ورمز عبور نوشتم وفرستادم
سلام جناب علیزاده
داستان را خواندم دوبار وهمینطور کامنتها نه که بخواهم تقلب کنم همیشه داستانهای قوی نقدهای خوب وجالبی دارند.
ساختار داستان واضح روشن ومحکم بود .یکدستی روایت .تعلیق .فضا سازی وسرانجام پرداخت خوب شخصیتها.
اما آنچه که مهمتر بود تم داستان بود که بر پرداخت خوبش فائق می آمد ومخاطب را می کشاند تا آنجا که در مجال اندک داستان کوتاه فراموش کند جمله ها چگونه ساخته وپرداخته شده اند آنچه که به چشم می آمد گویایی و جسارتمند ی بود که سه کیش را کنار هم گذاشته تا نه در مقام مقایسه بلکه برای حس کاستی ها چیزی فراتر از همزاد پنداری در خواننده ایجاد کند.واین در خور تحسین ست .
مدتها ست که خواندن یا نوشتن داستانهای پیچانده شده و نه پیچیده عادت شده وجوری فخر هنری!
این ریسه کلمات روان وشیوا دلپذیر بود
شاد باشید وبرقرار
چهار بار کد ورمز عبور نوشتم وفرستادم
سلام جناب علیزاده
داستان را خواندم دوبار وهمینطور کامنتها نه که بخواهم تقلب کنم همیشه داستانهای قوی نقدهای خوب وجالبی دارند.
ساختار داستان واضح روشن ومحکم بود .یکدستی روایت .تعلیق .فضا سازی وسرانجام پرداخت خوب شخصیتها.
اما آنچه که مهمتر بود تم داستان بود که بر پرداخت خوبش فائق می آمد ومخاطب را می کشاند تا آنجا که در مجال اندک داستان کوتاه فراموش کند جمله ها چگونه ساخته وپرداخته شده اند آنچه که به چشم می آمد گویایی و جسارتمند ی بود که سه کیش را کنار هم گذاشته تا نه در مقام مقایسه بلکه برای حس کاستی ها چیزی فراتر از همزاد پنداری در خواننده ایجاد کند.واین در خور تحسین ست .
مدتها ست که خواندن یا نوشتن داستانهای پیچانده شده و نه پیچیده عادت شده وجوری فخر هنری!
این ریسه کلمات روان وشیوا دلپذیر بود
شاد باشید وبرقرار
چهار بار کد ورمز عبور نوشتم وفرستادم
سلام جناب علیزاده
داستان را خواندم دوبار وهمینطور کامنتها نه که بخواهم تقلب کنم همیشه داستانهای قوی نقدهای خوب وجالبی دارند.
ساختار داستان واضح روشن ومحکم بود .یکدستی روایت .تعلیق .فضا سازی وسرانجام پرداخت خوب شخصیتها.
اما آنچه که مهمتر بود تم داستان بود که بر پرداخت خوبش فائق می آمد ومخاطب را می کشاند تا آنجا که در مجال اندک داستان کوتاه فراموش کند جمله ها چگونه ساخته وپرداخته شده اند آنچه که به چشم می آمد گویایی و جسارتمند ی بود که سه کیش را کنار هم گذاشته تا نه در مقام مقایسه بلکه برای حس کاستی ها چیزی فراتر از همزاد پنداری در خواننده ایجاد کند.واین در خور تحسین ست .
مدتها ست که خواندن یا نوشتن داستانهای پیچانده شده و نه پیچیده عادت شده وجوری فخر هنری!
این ریسه کلمات روان وشیوا دلپذیر بود
شاد باشید وبرقرار
چهار بار کد ورمز عبور نوشتم وفرستادم
سلام جناب علیزاده
داستان را خواندم دوبار وهمینطور کامنتها نه که بخواهم تقلب کنم همیشه داستانهای قوی نقدهای خوب وجالبی دارند.
ساختار داستان واضح روشن ومحکم بود .یکدستی روایت .تعلیق .فضا سازی وسرانجام پرداخت خوب شخصیتها.
اما آنچه که مهمتر بود تم داستان بود که بر پرداخت خوبش فائق می آمد ومخاطب را می کشاند تا آنجا که در مجال اندک داستان کوتاه فراموش کند جمله ها چگونه ساخته وپرداخته شده اند آنچه که به چشم می آمد گویایی و جسارتمند ی بود که سه کیش را کنار هم گذاشته تا نه در مقام مقایسه بلکه برای حس کاستی ها چیزی فراتر از همزاد پنداری در خواننده ایجاد کند.واین در خور تحسین ست .
مدتها ست که خواندن یا نوشتن داستانهای پیچانده شده و نه پیچیده عادت شده وجوری فخر هنری!
این ریسه کلمات روان وشیوا دلپذیر بود
شاد باشید وبرقرار
چهار بار کد ورمز عبور نوشتم وفرستادم
سلام جناب علیزاده
داستان را خواندم دوبار وهمینطور کامنتها نه که بخواهم تقلب کنم همیشه داستانهای قوی نقدهای خوب وجالبی دارند.
ساختار داستان واضح روشن ومحکم بود .یکدستی روایت .تعلیق .فضا سازی وسرانجام پرداخت خوب شخصیتها.
اما آنچه که مهمتر بود تم داستان بود که بر پرداخت خوبش فائق می آمد ومخاطب را می کشاند تا آنجا که در مجال اندک داستان کوتاه فراموش کند جمله ها چگونه ساخته وپرداخته شده اند آنچه که به چشم می آمد گویایی و جسارتمند ی بود که سه کیش را کنار هم گذاشته تا نه در مقام مقایسه بلکه برای حس کاستی ها چیزی فراتر از همزاد پنداری در خواننده ایجاد کند.واین در خور تحسین ست .
مدتها ست که خواندن یا نوشتن داستانهای پیچانده شده و نه پیچیده عادت شده وجوری فخر هنری!
این ریسه کلمات روان وشیوا دلپذیر بود
شاد باشید وبرقرار
چهار بار کد ورمز عبور نوشتم وفرستادم
درود
دوست مهربان
ممنون از حضور پرمهرت
دیگر دستم به نوشتن و اپ کردن نمی رود
فقط خبر ها و سایت ها را می خوانم وسر می زنم
گاهی گریه گاهی امید نمی دانم
پاینده ایران
سلام جناب علیزاده
داستان را خواندم دوبار وهمینطور کامنتها نه که بخواهم تقلب کنم همیشه داستانهای قوی نقدهای خوب وجالبی دارند.
ساختار داستان واضح روشن ومحکم بود .یکدستی روایت .تعلیق .فضا سازی وسرانجام پرداخت خوب شخصیتها.
اما آنچه که مهمتر بود تم داستان بود که بر پرداخت خوبش فائق می آمد ومخاطب را می کشاند تا آنجا که در مجال اندک داستان کوتاه فراموش کند جمله ها چگونه ساخته وپرداخته شده اند آنچه که به چشم می آمد گویایی و جسارتمند ی بود که سه کیش را کنار هم گذاشته تا نه در مقام مقایسه بلکه برای حس کاستی ها چیزی فراتر از همزاد پنداری در خواننده ایجاد کند.واین در خور تحسین ست .
مدتها ست که خواندن یا نوشتن داستانهای پیچانده شده و نه پیچیده عادت شده وجوری فخر هنری!
این ریسه کلمات روان وشیوا دلپذیر بود
شاد باشید وبرقرار
چهار بار کد ورمز عبور نوشتم وفرستادمنگار نشدنی ست
سلام.
خوشحالم تونستم بنویسم اینجاو سپاس از آمدنتان.داستان را بخوانم یادداشتی برای یادگار بر پایش خواهم نگاشت.زنده باشیدو سربلند.
سلام.داستان رو بارها خوندم.بقدری سنگین بود که برای شناختن هر عکس العملی از شخصیتها باید به اوایل داستان برمی گشتم.داستان از آغاز لغزنده ای برخوردار بود!تصویری در یک شب تاریک در کوچه یا خیابانی خلوت که یک نفر منتظر شخصی هست که بیاید در حالیکه اضظراب بر آنها و صحنه حاکم است-در ذهنم نقش بست درست مثل شروع یک فیلم جنایی!خب این می تونه بسیار جذاب باشه برای کشش خواندن داستان.در کل داستان پرمایه ای بود.بطوریکه هنگام خواندن واقعیت داشتن آن مکرر در ذهنم تداعی می شد.یعنی فکر می کردم یک داستان یا اتفاق واقعی را می خوانم.
سپاس از کمک و راهنمایی شما برای ارسال نظر.
ما نفهمیدیم نظر من اومد یا پرید
نظر من کو درباره داستانت یک عالمه نوشته بودم واییییییییییییییییییییییی
به جون خودم راست می گم
چقدر این داستان عجیبه یا تو عجیبی من هر چی نقد می زارم توی راه گم می شه
داستان خوبی بود روان گیرا و......
کلن تعریف نخواهم بکنم ایراد قرار باشه بگیرم باید بگم داستان بلندی باید می شد به نظر سعی کرده بودی یک قضیه حقوقی را به شیوه داستانی بنویسی و بیشتر مانور روی سنگسار بود به شخصیت ها پرداخته نشده بود
به شخصیت پری باید بیشتر می پرداختی حتی لحظه ایی که برای محاکمه امده بود باید حس و حالش نشان داده می شد یا حتی پدرش توی دادگاه
باید برخوردش نشون داده می شد ساخته می شد نباید فقط راوی این رو می گفت
کلن صحنه هایی که منوچهر و راوی با هم بودن صحنه های زنده ایی بود بقیه اش همه اش کدر و دودی شکل بود
حتی برخورد قاضی اون لحضه مردم حتی ادموند هم شخصیتش پرداخته نشده بود همچین سوژهایی نیاز به وسعت بیشتری دارند نمی شه این قدر کوتاهشون کرد حالا یا من نفهمیدم یا هیچ کلیدی بابت راحتی ادموند داده نشده بود
در کل برای این که 4 تا ایراد الکی گرفته باشم این ها رو گفتم از خوندن این داستان لذت بردم
عالي بود سروش خان. خسته نباشي
دانستان خیلی خوبی بود آقای علیزاده
ولی در موردش چندتا نکته دارم که نه شکایته و نه نقد بلکه صرفا نظره. به نظرم خیلی بهتر بود اگه بیشتر به جنبه های ذهنی شخصیت های داستان می پرداختین. مثلا به نوعی وارد لایه های درونی ذهن شخصیت اصلی می شدید و دست می ذاشتید روی نقطه های کور ذهنی این شخصیت که به نوعی این نقطه های کور علت خیانتش باشن. فضا سازی ها و نمادها هم می تونستن توی این مسئله کمک کنن. گرچه به نظرم بعضی جاها با نمادها چیزهایی رو رسونده بودید و شاید از سواد کم بنده باشه که متوجه باقی نشدم. یه نظر دیگه هم به ذهنم می رسه اونم اینه که این داستان خیلی واقعیه! به نوعی من خواننده نمی فهمم که این داستانه و در بهترین حالت خودش فقط می تونه یه رونشت و بازتولیدی از واقعیت باشه چه این واقعیت حادثه باشه چه روزمره!
ارسال یک نظر