با احترام سروش عليزاده
حسين صفرينژاد*
چکيده:در قرن دهم دو جريان شعري در ادبيات ايران رواج مييابد. نخست همان شيوه لطيف و
فصيحسخنوراني همانند بابافغاني (متوفي ۹۲۵ ق) که معاني و ظرافت کلام حافظ و اوج سبک عراقي ر
بهخاطر ميآورد و ديگر نوعي خاص از سخن گويي که خود معلول چاره انديشيهاي برخي از
شاعراناين دوره جهت تغيير شيوه و رهايي از تقليد در سبک عراقي بود. به اعتقاد اين گروه سبک عراقي ومضامين عاشقانه آن بيش از حد جنبة ذهني و تخيلي يافته بود. پس آنان به ساده گويي و بيانواقعيت در کلام توجهي خاص نشان ميدهند. از اين رو ماجراي ميان دو قهرمان اصلي مضامينعاشقانه ـ عاشق و معشوق ـ را با زباني ساده، واقعي و به دور از هر گونه تکّلف ـ مکتب وقوع ـ بيانميدارند. اما اين بي پيرايگي و صراحت بيان چنان که گاه عاشق بر خلاف سنت معمول در ادبياتعاشقانه با خشونت با معشوق خود رفتار ميکند و ضمن انتقاد از عملکرد او حتي وي را به قطع ارتباطتهديد مينمايد ـ مکتب واسوخت ـ اگر چه اشعار بزرگاني چون ميرزا شرف جهاني قزويني (۹۶۸ ـ۹۱۲ ق)، لساني شيرازي (۹۴۱ق؟)، محتشم کاشاني (وفات ۹۹۶ ق) و وحشي بافقي (متوفي ۹۹۱ق) را نمونههاي آغازين و کامل اين نوع کلام ميدانند؛ اما با بررسي ديوان اشعار شاعران پيش از ايندوره نيز ميتوان به نمونه هايي از اين شيوه سخنوري برخورد نمود. در مقاله حاضر غزليات سعدي رااز اين منظر مورد بازبيني قرار ميدهيم.کليد واژه: عشق ـ تخيل ـ واقعيت ـ انتقاد ـ وقوع ـ واسوختمکتب وقوع شيوهاي در سخنوري بويژه غزل سرايي است که با سادگي فوق العاده زباني و عاريبودن از اغراقهاي شاعرانه و پيرايههاي کلامي و معنوي متمايز و مشخص است. در اوائل قرن دهمبسياري از شاعران اين شيوه را به کار ميگرفتند که تفاوت کلي با طرز سخنگويي شاعران قرون پيش ازآن داشت. از جمله مهمترين وجوه تمايز اين مکتب عبارت بود از:۱ ـ بيان واقعي عوالم عاشقانه:
شاعران زبان حال احساسات خود را آنچنان که واقعيت داشت و خود احساس ميکردند،
بدونهيچگونه پرده پوشي و پنهان کاري، به تصوير ميکشيدند.
ياران خداي را به سوي او گذر کنيدباشد کش اين خيال زخاطر بدر کنيد
درما زدهست آتش و بر عزم رفتن استچون آه ما زبان خود آتش اثر کنيد
آتش زبان شويد و بگوييد حال ما
هنگام حال گفتن ما ديدهتر کنيد
از حال ما چنان که دَر و کارگر شود
آن بي محل سفر کن ما را خبر کنيد
گر خود شنيد جان زمن و مژده از شما
ور نشنود مباد که اينجا گذر کنيد
وحشي گر اين خبر شنود واي بر شما
از آتش زبانه کش او حذر کنيد(۱)
و يا
خوش آن دم کز رقيبان با من آن بدخو سخن گويد
بد من هر چه ميگفتند در خلوت به من ميگفت
فغان کز بخت من اکنون ندارد ره به کوي او
کسي کز حال ما حرفي به آن پيمان شکن ميگفت
شدم خوشدل بس از خشم پنهانش چو در مجلسپي دفع گمان ديگران با من سخن ميگفت(۲)۲ ـ مذکر بودن معشوق:
توجه به معشوق مرد در ادب و فرهنگ ايران از سابقهاي پس طولاني برخوردار است.
شايد نمونه بارزآن را در داستانهاي محمود غزنوي (وفات ۴۲۱ ه ق) با غلام خود
اياز(۳) و يا ماجراهاي سلطان سنجرخوارزمشاهي (وفات ۵۲۲ ه ق) با امردان (۴)
مشاهده نمود. اما اين شيوه در مکتب وقوع و واسوخت شکلروشنتري به خود ميگيرد و
سخنوران عمدتاً به سوي معشوق مرد روي ميآورند که به ظاهر سخن گفتناز آن در عصر
تعصب گرايانه صفوي به اندازه زن خطرناک نبود. البته در اين ميان تنها به طرح صِرف
وساده رابطه و ماجراهاي ميان عاشق و معشوق توجه و به ديگر مضامين لطيف والهي اين
نوع کلام ـ که دراعصار پيشين بويژه سبک عراقي بيان ميگرديد ـ علاقهاي نشان داده
نميشد. از اين رو اشعار اين دوره رادر ظاهر زيبا و جذّاب، در معنا بي روح و غير قابل
اعتنا مينمود. چنانکه ترکيب بند مشهور وحشي بافقي بامطلع:
دوستان شرح پريشاني من گوش کني
داستان غم پنهاني من گوش کنيد…
آنگاه تأثير وزيبايي خود را از دست ميدهد و حتي جنبه منفي به خود ميگيرد، که در
مييابيم مخاطبشاعر، معشوقي مذکر است و تنها عاشق به جهت تمتعات نفساني و عدم
کاميابي در فراق او مينالد.
اي پسر چند به کام دگرانت بينم
سر خوش و مست زجام دگرانت بينم
مايه عيش مدام دگرانت بينم
ساقي مجلس عام دگرانت بينم
توچه داني که شدي يارچه بي باکي چند
چه هوسها که ندارند هوسناکي چند…(۵)
و يا محتشم کاشاني که در رساله جلاليه عموم غزلها را درباره شاطر جلال ـ معشوق خود ـ سرودهاست.نيست لرزان از هوا پر بر سر شاطر جلال
بر سر خورشيد عالم سوز ميلرزد هلال
يا فرشته از هجوم مرغ روح عاشقان
چون مگس ران کرده جنبان بر سر او شاهبال
قد او شاخ گل است و رنگ زرّين غنچهاش
گرچه باشد شاخه گل را غنچه زرّين محال
زين بلاي جان که در بر داردش قنطور تنک
پيکرم از ناله شد در تنگناي غم چو نال
تا زگستاخي هواي پاي بوسش کردهام
ميدهد مانند خاک اندازم آن مه خاک مال
چون شود از گرمي بالاي وي غرق عرق
پاي در گل ماند از همراهيش پيک خيال
محتشم را جزم بر سر ميرسد پيک اجل
گردمي شاطر جلال از وي نهان سازد خيال(۶)
البته در تذکرههاي اين دوره به اصطلاح واسوخت نيز بر ميخوريم و آن به شعر و کلامي گفتهميشد که در آن شاعر نسبت به معشوق به تعرّض، گله و شکايت ميپرداخت و شعر برخلاف سنتشعري گذشته، بويژه غزل که هيچ عاشق به معشوق سخن تلخ نميگويد، او ديگر ناز معشوق را نميخرد وبه سراغ يار ديگري ميرود:«واسوخت نوعي از وقوع گويي و منشعب از آن است و به شعري اطلاقميشود که مفاد آن اعراض از معشوق ميباشد و اين کلمه با حذف نون مصدر «واسوختن» درست معنيضد آن را که «سوختن» باشد ميدهد».(۷)روم به جاي دگر دل دهم به يار دگر
هواي يار دگر دارم و ديار دگر
به ديگري دهم اين دل که خوار کرده توست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر
ميان ما و تو ناز و نياز برطرف است
به خود تو نيز بده بعد ازين قرار دگر
خبر دهيد به صياد ما که ما رفتيم
به فکر صيد دگر باشد و شکار دگر(۹)
پيشينه مکتب وقوع ـ واسوخت پيش از عصر صفويه:
اگر چه بيشتر تذکره نويسان دوره صفوي (۱۱۴۸ ـ ۹۰۷ ه ق) شيوه وقوع گويي را از
ابداعاتشاعران اوايل قرن دهم دانستهاند و نام بسياري از سخن گويان از جمله وحشي
بافقي، محتشم، جهانقزويني را در شمار شاعران اين مکتب ثبت کردهاند؛ اما روش اين گروه
در شعر فارسي شيوهاي بي سابقهنيست و ويژگيهاي آن را در غزلهاي شاعران قبل از اين دوره از جمله سعدي (۶۹۱ ـ ۶۰۶ ق)، حافظ(وفات ۷۲۹ ق)، امير خسرو دهلوي (۷۲۵ ـ ۶۵۱ ق) و حتّي تغزّلهاي فرخي سيساني (وفات ۴۲۹ ق)ميتوان يافت.بگذار تا مقابل روي تو بگذريم
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
شوقست در جدايي و جور است در نظر
هم جور بِه که طاقت شوقت نياوريم
روي ار به روي ما نکني حکم از آن تُست
بازآ که روي در قدمانت بگستريم…
ما با توايم و با تونهايم اينت بُلعجب
در حلقهايم با تو و چون حلقه بر دريم…
ما خود نميرويم دوان از قفاي کس
آن ميبرد که ما بکمند وي اندريم
سعدي تو کيستي؟ که درين حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صيد لاغريم(۹)
و يا نظير چنين شيوه کلامي در غزليات حافظ:
دل من در هواي روي فرّخبود
آشفته همچون موي فرّخ…
شود چون بيد لرزان سرو آزاد
اگر بيند قد دلجوي فرّخ
بده ساقي شراب ارغواني
بياد نرگس جادوي فرّخ
دو تا شد قامتم همچون کماني
زغم پيوسته چون ابروي فرّخ…
اگر ميل دل هر کس بجائي است
بود ميل دل من سوي فرّخ
غلام همّت آنم که باشد
چون حافظ بنده و هندوي فرّخ(۱۰)
البته اگر چه واسوخت را هم نوعي وقوع گويي و شاخهاي از آن دانستهاند اما نمونه هايي از اين گونهسخنوري را در کلام سخنوران پيش از عصر صفويه از جمله فرّخي، قطران تبريزي (متوفي بعد از ۴۸۱ق)، منوچهري دامغاني (متوفي ۴)، سعدي و…نيز ميتوان يافت.مکن اي دوست به ما بد نتوان کرد چنين
به حديثي مرو از پيش و به کنجي منشين…
گر مثل چشم مرا روشني از ديدن توست
نکشم ناز تو بايد که بداني به يقين…
بيم آن است که جاي تو بگيرد دگري
آگهت کردم و گفتم سخن باز پسين(۱۱)
و يا:
فراوان اوفتادم در غم عشقتو
پنداري که اين بار اوفتادم
رها کردم به صبر از هر کسي
دلجفا و جور کس را تن ندادم
نورزم بيشتر زين صحبت تو
نه از بهر جفاهاي تو زادم(۱۲)
وباز:اي پسر ميگسار نوش لب و نوش گوي
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روي و به موي
ماسيکي خوارنيک، تازه رخي صلح جوي
توسيکي خوار بد جنگ کن و تروشروي
پيش من آور نبيد در قدح مشکبويتازه
چو آب گلاب، پاک چو ماء معين(۱۳)
سعدي و عشق
پژوهشگراني که درباره سعدي و انديشههاي وي تحقيق کردهاند؛ او را استاد غزل عاشقانه و به کمالرساننده نقطه اوج چنين شيوه سخنوري دانستهاند. سعدي در بيش از هفتصد غزل خويش شورانگيزترينو زيباتري حالات عشق را در کلامي بديع و موزون بيان داشته است و با توجه به اشارات گوناگوني از ايندست درگلستان و بوستان ميتوان به اين نتيجه رسيد که شور و حال فوق العادهي اين اشعار بي شکحاصل تجربيات عاشقانه خود او بوده است(۱۴): «سعدي عشق ميورزيده و حتي در اين عشق ورزي بهتمام فنون و ريزهکاريهايش نيز دست ميزد.
دل و جانم به تو مشغول و نظر بر چپ و راست
تا ندانند حريفان که تو منظور مني» (۱۵)
اين امر غزلهاي او را سرشار از نياز درد و تسلم ميسازد«صراحت لهجه و صدق بيان او چندانست کهگناه او را نيز رنگ اخلاق ميبخشد. عشق که مايه غزلهاي اوست البته به جمال انساني محدودنيست…سراسر کائنات موضوع اين عشق است»(۱۶)
از اين رو در جاي جاي کلام وي ضمن تأييد و تأکيدبر اين انديشه با تشبيه به حيوانات و گاه نقش روي ديوار به انتقاد از آناني ميپردازد که از اين موهبت الهيبي بهرهاند و آن را ناديده ميانگارند. ابيات زير نمونه هايي است در هجو او از غافلان حقيقت زندگي يعنيعشق(۱۷).هر آدمئي که مُهر مِهرتدر وي نگرفت، سنگ خاراست
(کليات، طيبات، غزل ۴۴)
هر کو شراب عشق نخورده ست و دُرد دَرد
آنست کز حيات جهانش نصيب نيست
(همانجا، ۱۱۴)
سعديا نامتناسب حيواني باشدهر که گويد که دلم هست و دلارامم نيست
(همانجا، ۱۲۰)
عمر گويندم که ضايع ميکني با خوبرويان
وآنکه منظوري ندارد عمر ضايع ميگذارد
(همانجا، ۱۶۶)
هر آدمي که بيني از مهر عشق خالي
در پايه جمادست او جانور نباشد
(همانجا، ۱۹۸)
چه وجود نقش ديوار و چه آدمي که با اوسخني زعشق گويند و درو اثر نباشد
(همانجا، ۲۰۰)
پندارم آنکه با تو ندارد تعلّقي
نه آدميي که صورتي از سنگ و رو بود
(همانجا، ۲۵۹)
آن بهايم نتوان گفت که جاني داردکه ندارد نظري با چو تو زيبا منظور
(همانجا، ۳۰۲)
مرا به منظر خوبان اگر نباشد ميلدرست شد به حقيقت که نقش ديوارم
(همانجا، ۳۸۷)
گر دلي داري و دلبنديت نيستپس چه فرق از ناطقي تا جامدي
(همانجا، ۵۳۲)
و حاصل کلام او در ارزش مقام عشق و عاشقان اينکه
خوشتر از ايام عشق ايام نيستبامداد عاشقان را شام نيست
(همانجا، ۱۳)
ويژگي مکتب واسوخت در غزليات سعدي
۱ـ سادگي بيان:
غزلهاي سعدي را از نظر رواني، عذوبت و بلاغت کلام منتهاي زبان فارسي دانستهاند. سخن ويداراي الفاظ مستعمل و همه فهم و در عين حال فصيح است و همين نکته است که شيوه کلامي او را درسخن سهل و ممتنع به سر حد اعجاز ميرساند. از سوي ديگر وي معاني لطيف تازه را در عبارت آسانچنان بيان ميدارد که پيوسته کلامش از تعقيد و تکلف برکنار است. البته نه سخنانش يکسره از صنعتخالي است و نه نشانه صنعت زدگي در آن ديده ميشود و عاري بودن اشعار او از آرايشهاي کلامي سببنگرديده که خللها ونقصهاي لفظي و معنوي در سخن او راه يابد.
من ندانستم از اول که تو بي مهر ووفائيعهد نابستن از آن بِه که ببندي و نپائيدوستان عيب کنندم که چرا دل به تو دادمبايد اول به تو گفتن که چنين خوب چرائيحلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيباناين توانم که بيايم به محلّت به گدائيشمع رابايد از اين خانه به در بردن و کشتنتا به همسايه نگويد که تو در خانة مائيپرده بردار که بيگانه خود اين روي نبيندتو بزرگي و در آيينة کوچک ننمائيعشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامتهمه سهل است تحمّل نکنم بار جدائيروز صحرا و سماع است و لب جوي و تماشادر همه شهر دلي ماند که ديگر نربائي؟گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويمچه بگويم؟ که غم از دل برود چون تو بيائيآن نه خال است و زنخدان و سرزلف پريشانکه دل اهل نظر برد که سرِّي است خدائي(همانجا، ۵۰۵)
و يا:
آنکه هلاک من همي خواهد و من سلامتشهر چه کند زشاهدي کس نکند ملامتشميوه نميدهد بکس باغ تفرجست و بسجز بنظر نميرسدسيب درخت قامتشداروي دل نميکنم. کانکه مريض عشق شدهيچ دوا نياورد باز باستقامتشهر که فدا نميکند ديني و دين و مال و سرگو غم نيکوان مخور، تا نخوري ندامتشجنگ نميکنم اگر دست بتيغ ميبردبلکه بخون مطالبت هم نکنم قيامتشکاش که در قيامتش بار دگر بديدميکانچه گناه او بود من بکشم غرامتشهر که هوا گرفت و رفت از پي آرزوي دلگوش مدار سعديا برخبر سلامتش(همانجا، ۳۲۱)
۲ ـ توجه به معشوق مذکر:
در ميان غزلهاي سعدي به ابياتي برخورد ميکنيم که عشق او را نسبت به امردان نشان ميدهد.خوش ميرود اين پسر که برخاست
سرويست چنين که ميرود راست
ابروش کمان قتل عاشق
گيسوش کمند عقل داناست
بالاي چنين اگر در اسلام
گويند که هست، زير و بالاست
اي آتش خرمن عزيزان
بنشين که هزار فتنه برخاست
بيجرم بکش، که بنده مملوک
بي شرع بَبر، که خان يغماست
دردت بکشم که درد داروست
خارت بخورم که خار خرماست
انگشت نماي خلق بودن
زشتست، و ليک با تو زيباست
بايد که سلامت تو باشد
سهلست ملامتي که برماست
جان در قدم تو ريخت سعدي
وين منزلت از خداي ميخواست
خواهي که دگر حيات يابد
يکبار بگو که کشته ماست
(همانجا، ۴۵)
و يا:
خواب خوش من اي پسر دستخوش خيال شد
نقد اميد عمر من در طلب وصال شد
گر نشد اشتياق او غالب صبر و عقل مناين به چه زير دست گشت؟ آن به چه پايمال شد؟
بر من اگر حرام شد وصل تو، نيست بوالعجببوالعجب آنکه خون من بر تو چرا حلال شد؟
پرتو آفتاب اگر بَدر کند هلال رابدر وجود من چرا در نظرت هلال شد؟
زيبد اگر طلب کند عزّت ملک مصر دلآنکه هزار يوسفش بنده جاه و مال شد
طرفه مدار اگر زدل نعرة بيخودي زنمکاتش دل چو شعله زد، صبر در او محال شد
سعدي اگر نظر کند، تا نه غلط گمان بريکاو نه برسم ديگران بندة زلف و خال شد
(همانجا، ۲۱۰)
و باز:
اي پسر دلربا وي قمر دلپذيراز همه باشد گريز و زتو نباشد گزير
تا تو مصوّر شدي در دل يکتاي منجاي تصوّر نماند ديگرم اندر ضمير
عيب کنندم که چند در پي خوبان رويچون نرود بنده وار هر که برندش اسير
بسته زنجير زلف زود نيابد خلاصدير برآيد بجهد هر که فروشد بقير
چون تو بتي بگذرد سروقد سيم ساقهر که در او ننگرد، مرده بود يا ضري
رگر نبرم ناز دوست، کيست که مانند اوست؟کبر کند بي خلاف هر که بود بي نظير
قامت زيباي سرو کاينهمه وصفش کنندهست بصورت بلند، ليک بمعني قصير
هر که طلبکار تست روي نتابد زتيغوانکه هوادار تست باز نگردد بتير
بوسه دهم بنده وار بر قدمت، ور سرمدر سر اين ميرود، بي سر و پائي مگير
سعدي اگر خون و مال صرف شود در وصالآنت مقامي بزرگ، اينت بهايي حقير
گر تو زما فارغي وز همه کس بي نيازما بتو مستظهريم، وز همه عالم فقير
(همانجا، ۳۰۶)
اما آيا به راستي ميتوان انديشههاي وي را در اين باب با نظريات محتشم و يا وحشي
بافقيو…همسنگ دانست؟ با بررسي دقيق ديوان و کلام شيخ اجل ميتوان دريافت که
مقصود از نظر بازي وجمال پرستي و به کارگيري چنين مضاميني در سخن وي عموماً
برخورداري از جنبههاي شهواني نيست.آشنايي سعدي با انديشههاي جمال پرستانه رايج
اعصار پيشين (۱۸) بويژه روز بهان بقلي (۶۰۶ ه ق) ـبه عنوان يکي از بزرگترين
دوستداران و بنيانگذاران نظر بازي و جمال پرستي در فرهنگ و ادب ايران ـ دربخش
عظيمي از شخصيت و آثار او چنان آشکار و روشن است که وي در قصيدهي در وصف
شيراز به حقاو و پنج نماز قسم ميدهد تا آن ديار از بلا در امان بماند.
نه لايق ظلماتست باللّه اين اقليمکه تختگاه سليمان بدُست و راه حجاز…
به ذکر و فکر و عبادت به روح شيخ کبيربه حق روزبهان و به حق پنج نماز
که گوش دار تو اين شهر نيکمردان رازدست ظالم بددين و کافر غمّاز(۱۹)
از اين رو نگريستن به چهره زيبايان و بهره بردن از حظ روحاني آن را رسمي ديرين
ميداند و بهمخالفان خود که اين عمل را ناپسند و بدعتي ناروا ميدانند ميگويد:
نظر با نيکوان رسمي است معهودنه اين بدعت من آوردم به عالم
حديث عشق اگر گويي گناه استگناه اول زحوّا بود و آدم
(همانجا، ۳۵۳)
به عقيده او بهره بردن از لذّت معنوي نگريستن به جمال نيکو نه تنها خطا و اشتباه نميباشد،
بلکهآنانکه از روي زيبا حذر ميکنند خود به راستي در اشتباهند.
بروي خوبان گفتي نظر خطا باشدخطا نباشد ديگر مگر چنين که خطاست
(همانجا، ۴۳)
و يا
آن سنگدل که ديده بدوزد ز روي خوبپندش مده که جهل دَرو نيک محکم است
(همانجا، ۷۶)
و در پاسخ به مخالفان خود آنان را سياه بخت و کور دل ميخواند.
هر آن ناظر که منظوري نداردچراغ دولتش نوري ندارد
(همانجا، ۱۷۲)
به اعتقاد سعدي سبک باران ساحلها و سلامت جويان دنيا طلب چگونه ميتوانند در اين
شبتاريک بي خبري و غفلت از حقيقت عشق دلدادگان، حال مجنون غرقهي عاشقي را
دريابند؟از غرقة ما خبر نداردآسوده که برکنار درياست
(همانجا، ۴۴)
آري وي در اين نظر بازي قدرت و زيبايي خالق و شکوه عظمت عشق را ميجويد.
باور مکن که صورت او عقل من ببردعقل من آن ببرد که صورت نگار اوست
گر ديگران به منظر زيبا نظر کنندما را نظر به قدرت پروردگار اوست
(همانجا، ۹۳)
و يا:
نظر پاک مرا دشمن اگر طعنه زنددامن دوست بحمداللّه از آن پاکترست
(همانجا، ۷۰۰)
او نيز مانند بسياري از عارفان، عشق مجازي را پلي به سوي رسيدن و شناخت عشق
حقيقيميداند(۲۰) و اين زيباييها نشانهاي روشني است که او را به حقيقت شناخت هدايت
نمايد.چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبانخط همي بيند و عارف قلم صنع خدا را
(همانجا، ۶)
ما را سر باغ و بوستان نيستهر جا که تويي تفرّج آنجاست
گويند نظر به روي خوباننهي است نه اين نظر که ما راست
در روي تو سرّ صنع بي چونچون آب در آبگينه پيداست
(همانجا، ۴۴)
و باز
نظر خداي بينان طلب هوا نباشدسفر نيازمندان قدم خطا نباشد
(همانجا، ۱۹۷)
و بدين سان سعدي جمال پرستي و عشق خود به زيبا رويان را از ناپاکيهاي شهواني و
نفساني عاريميسازد. گرچه شايد بسياري از سرگشتگان و غافلان هنوز نيز در نظر
بازيهاي او حيران باشند.
جماعتي که ندانند عشق روحانيتفاوتي که ميان دواب و انسانست
گمان برند که در باغ حسن سعدي رانظر به سيب زنخدان و نارپستانست
مرا هر آينه خاموش بودن اوليترکه جهل پيش خردمند عذر نادانست
(همانجا، ۶۱)
۳ - انتقاد از معشوق:
سعدي شاعر عشق و زيبايي است و پيوسته نگاه پرمهر يار را وجه همت و نظر خود قرار
ميدهد. بهاعتقاد وي تنها معشوق است که در نظر نشسته و تنها اوست که بر سرزمين دل
پادشاهي ميکند. اما بهسبب کسب تجربههاي شخصي در اين امر و آشنايي عموماً مستقيم با
چنين مضاميني سعي بر آن داردکه به انعکاس حقيقي و واقعي اين امور بپردازد. بدين سبب
هر گاه که روز هجران و شب فرقت يار بهپايان ميرسد وصال، او را چنان شيفته و شيدا
ميسازد که توانايي پوشاندن سرّ عشق را از کف ميدهد.
هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشمنبود بر سر آتش ميسّرم که نجوشم
(همانجا، ۴۰۵)
و آنگاه که ميان عاشق و معشوق قهر و آشتي صورت ميگيرد؛ در اثر بي وفايي يار و جفاي
او زبان بهطعن و انتقاد ميگشوده، با خشونت با وي رفتار ميکند و حتي او را به قطع و
ترک رابطه تهديد مينمايد.محمد علي فروغي (۱۳۲۱ ـ ۱۲۵۴ ش) در اين باره
مينويسد:«سعدي هر غزل را به طبيعت بنا برمناسبتي و پيش امدي و حسب حالي فرموده
است. هر وقت به وصال ميرسد شادي خود را به شعر ابرازمينموده و هر زمان به فراق مبتلا ميشده به زبان شعر ميناليده است»(۲۱) از اين رو در غزليات نمايشيحقيقي، گرم و
زنده از عالم عشق ورزي ارايه ميگردد و خواننده در اين قسم از کلام وي نيز با دنيايي
زيبااما واقعي برخورد ميکند؛ نه فقط عالم نگارين و خيالآميز/ مانند:
اي لعبت خندان لب لعلت که مزيدستوي باغ لطافت به رويت که گزيدست
با جمله برآميزي و از ما بگريزيجرم از تو نباشد گنه از بخت رميدست
بسيار توقف نکند ميوة بربارچون عام بدانست که شيرين و رسيدست
گل نيز در آن هفته دهن باز نميکردو امروز نسيم سحرش پرده دريدست
در دجله که مرغابي از انديشه نرفتيکشتي رود اکنون که تترجسر بريدست
رفت آنکه فقاع از تو گشايد دگر بارما را بس از اين کوزه که بيگانه مکيدست
سعدي در بستان هواي دگري زنوين کشته رها کن که در او گله چريدست
(همانجا، ۶۲)
نمونه هايي از واسوخت گرايي در غزليات سعدي
آن همه دلداري و پيمان و عهدنيک نکردي که نکردي وفا…
دوست نباشد بحقيقت که اودوست فراموش کند در بلا
(همانجا، ۲)
سلطان که خشم گيرد بربندگان حضرتحکمش رسد و ليکن حدّي بود جفا را
چون تشنه جان سپردم آنگه چسود داردآب از دو چشم دادن بر خاک من گيارا؟
(همانجا، ۷)
سعدي زفراق تو نه آن رنج کشيدستکز شادي وصل تو فرامُش کند آن را
ور نيز جراحت بدوا باز هم آيداز جاي جراحت نتوان برد نشان را
(همانجا، ۱۸)
با چون خودي در افکن اگر پنجه ميکنيما خود شکستهايم چه باشد شکست ما
(همانجا، ۲۳)
اي سخت کمان سست پيماناين بود وفاي عهد اصحاب؟
(همانجا، ۲۶)
عهد تو و توبه من از عشقميبينم و هر دو بي ثباتست
(همانجا، ۵۳)
طبع تو سير آمد از من جاي ديگر دل نهادمن کرا جويم؟ که چون تو طبع هر جائيم نيست
(همانجا، ۱۲۱)
درد دل با سنگدل گفتن چه سود؟باد سردي ميدمم در آهنت
گتفم از جورت بريزم خون خويشگفت خون خويشتن در گردنت(همانجا، ۱۴۴)
غم دل با تو نگويم که نداري غم دلبا کسي حال توان گفت که حالي دارد
(همانجا، ۱۷۳)
من اول روز دانستم که اين عهدکه با من ميکني محکم نباشد
(همانجا، ۲۰۳)
حسن تو دايم بدين قرار نماندمست تو جاويد در خمار نماند
اي گل خندان نوشکفته، نگه دارخاطر بلبل که نوبهار نماند
حسن دلاويز پنجه ايست نگارينتا بقيامت بر او نگار نماند
عاقبت از ما غبار ماند، زنهارتا زتو بر خاطري غبار نماند(همانجا، ۲۲۲)يار با ما بي وفايي ميکندبي گناه از من جدايي ميکندشمع جانم را بکشت آن بيوفاجاي ديگر روشنايي ميکندجوفروشد آن نگار سنگدلبا من او گندم نمائي ميکنديار من او باش و قلّاشست و رندبر من او خود پارسايي ميکنداي مسلمانان بفريادم رسيدکان فلاني بيوفايي ميکند(همانجا، ۲۴۴)شکست عهد مودّت نگار دلبندمبريد مهر و وفا يار سست پيوندم…تطاولي که تو کردي بدوستي با منمن آن بدشمن خونخوار خويش نپسندم(همانجا، ۳۷۷)حريف عهد مودت شکست و من نشکستمخليل بيخ عبادت بريد و من نبريدم(همانجا، ۳۸۱)اي سرو بالاي سهي کز صورت حال آگهيوزهرکه در عالم بهي ما نيز هم بدنيستيمگفتي برنگ من گلي هرگز نبيند بلبليآري نکو گفتي ولي ما نيز هم بدنيستيمتا چند گويي ما و بس؟ کوته کن اي رعنا و بسنه خود تويي زيبا و بس ما نيز هم بدنيستيماي شاهد هر مجلسي و آرام جان هر کسيگر دوستان داري بسي، ما نيز هم بدنيستيمگر گلشن خوشبو تويي، ور بلبل خوشگو توييور در جهان نيکو تويي، ما نيز هم بدنيستيمگفتي که چون من در زمي ديگر نباشد آدمياي جان لطف مردمي ما نيز هم بدنيستيمگويي چه شد کان سرو بن با ما نميگويدسخن؟گو بيوفايي پرمکن ما نيز هم بدنيستيم(همانجا، ۴۳۵)تو با اين لطف طبع و دلربائيچنين سنگين دل و سرکش چرائي؟بيکبار از جهان دل در تو بستمندانستم که پيمانم نپاييخطاي محض باشد با تو گفتنحديث حسن خوبان ختائي(همانجا، ۴۸۹)در سراپاي وجودت هنري نيست که نيستعيبت آنست که بر بنده نميبخشايي(همانجا، ۴۹۹)من ندانستم از اول که تو بي مهر و وفاييعهد نابستن از آن بِه که ببندي و نپايي(همانجا، ۵۰۵)ايکه شمشير جفا بر سر ما آختهايدشمن از دوست ندانسته و نشناختهاي…با همه جلوه طاوس و خراميدن کبکعيبت آنست که بي مهرتر از فاختهاي(همانجا، ۵۱۳)سست پيمانا بيک ره دل زما برداشتيآخر اي بد عهد سنگين دل چرا برداشتي؟…گفته بودي با تو در خواهم کشيدن جام وصلجرعهاي ناخورده شمشير جفا برداشتي…دوست بردارد بجرمي يا خطايي دل زدوستتو خطا کردي که بي جرم و خطا برداشتي(همانجا، ۵۲۹)نديدمت که بکردي وفا بدانچه بگفتيطريق وصل گشودي من آمدم تو برفتيوفاي عهد نمودي، دل سليم ربوديچو خويشتن بتو دادم، تو ميل بازگرفتينه دست عهد گرفتي که پاي وصل بدارم؟بچشم خويش بديدم خلاف هر چه بگفتي…تو قدر صحبت ياران و دوستان نشناسيمگر شبي که چو سعدي بداغ عشق بخفتي(همانجا، ۵۳۰)ديدي که وفا بجا نياورديرفتي و خلاف دوستي کرديبيچارگيم بچيز نگرفتيدرماندگيم بهيچ نشمردي…خود کردن و جور دوستان ديدنرسميست که در جهان تو آوردي(همانجا، ۵۳۴)شکار آنگه توان کشتن که محکم درکمند آيدچو بيخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندينمودي چند بار از خود که حافظ عهد و پيمانمکنونت باز دانستم که ناقص عهد و سوگندي(همانجا، ۵۳۹)هر چه در وصف تو گويند بنيکويي هستعيبت آنست که هر روز بطبعي دگري(همانجا، ۵۴۵)آه سعدي اثر کند در کوهنکند در تو سنگدل اثريسنگرا سخت گفتمي همه عمرتا بديدم زسنگ سختتري(همانجا، ۵۵۶)کبر يکسونه اگر شاهد درويشانيديو خويش طبع بِه از حور گره پيشاني(همانجا، ۶۱۴)
============پي نوشت
* مدرس دانشگاه آزاد اسلامي واحد رشت۱ ـ وحشي بافقي، کليات ديوان به انضمام کشفالابيات، ۶۷ / غزل ۲۱۳، تنظيم و تحشيه حسنمخابر، تهران، نامک، ۱۳۷۴۲ ـ شرف جهاني قزويني، ديوان، به نقل ازسبکشناسي ۱ (نظم) دکتر سيروس شميسا، ۱۷۵،تهران انتشارات پيام نور، ۱۳۸۳۳ ـ براي نمونه رک، نظامي عروضي سمرقندي،چهارمقاله، مقاله دوم (شعر) ۵۷ ـ ۵۵، به تصحيحعلامه محمد قزويني، تهران، جامي، ۱۳۷۵۴ ـ صفا، ذبيح اللّه، تاريخ ادبيات در ايران، ج ۲/۷۲ـ ۷۱، تهران، فردوس، ۱۳۶۷۵ ـ وحشي بافقي، کليات ديوان، ۲۰۰۶ ـ کاشاني، محتشم، ديوان، صص ۷۱ ـ ۵۷۰، باتصحيح و مقدمه اکبر بهداروند، تهران، نگاه،۱۳۸۲،. در رساله جلاليه جز توصيفات عاشقانهمنثور درباره شاطر جلال معشوق محتشم ۶۴ غزلنيز در ستايش وي به چشم ميخورد.۷ ـ گلچين گيلاني، احمد، مکتب وقوع در شعرفارسي، ۷۷۹)، تهران، انتشارات دانشگاه تهران،۱۳۷۴۸ ـ وحشي بافقي، کليات ديوان، ۶۹، غزل ۲۲۱/۹ ـ سعدي، کليات، غزل ۴۳۷، به تصحيح محمدعلي فروغي و مقدمه عباس اقبال، تهران، ققنوس،۱۳۷۱/۱۰ ـ حافظ، شمس الدين محمد، ديوان، غزل ۱۰۰،به اهتمام محمد قزويني و دکتر قاسم غني، تهران،انتشارات لوح محفوظ، ۱۳۸۱/۱۱ ـ حکيم فرّخي سيساني، ديوان، صص ۸۷ ـ۲۸۶، به کوشش دکتر محمد دبير سياقي، تهران،زوّار، ۱۳۷۱۱۲ - قطران تبريزي، ديوان ۴۹۰، از روي نسخهتصحيح شده مرحوم محمد نخجواني، تهران،ققنوس، ۱۳۶۲۱۳ - منوچهري دامغاني، ديوان، ۱۷۹، به کوششدکتر محمد دبير سياقي، تهران، زوّار، ۱۳۷۰/۱۴ ـ براي نمونه حکايت شماره ۱۰ از باب پنجمگلستان در عشق و جواني «در عنفوان جواني چنانکه افتد و داني با شاهدي سَر و سِرّي داشتم…»سعدي، کليات، ۱۳۰، به تصحيح فروغي.۱۵ ـ دشتي، علي، قلمرو سعدي، ۳۵۷، تهران،اساطير، ۱۳۶۴/۱۶ ـ زرين کوب، عبدالحسين، با کاروان حلّه، صص۳ ـ ۲۴۲، تهران، علمي، ۱۳۴۷/ براي اطلاع بيشتراز ويژگيهاي غزلهاي سعدي ر. ک خطيب رهبر،خليل، ديوان غزليات سعدي ۱/۴۲ ـ ۲۹، تهران،سعدي، ۱۳۶۶، همچنين، شميسا، سيروس، سيرغزل در شعر فارسي، صص ۷ ـ ۷۶، تهران،فردوسي، ۱۳۶۲۱۷ ـ کليه اشعار از کليات سعدي چاپ ققنوساست.۱۸ ـ تا قبل از وفات سعدي کتب و رسالات فراوانيدر فرهنگهاي گوناگون متخص انديشه جمالپرستي و بهرهگيري از حظ معنوي از زيبا رويانپديد آمده است که تعدادي از آنان به ترتيب عبارتنداز:۱ ـ رساله ميهماني از افلاطون (متوفي ۳۴۷ ق.م) ۲ـرساله في العشق از ابوعلي سينا (۴۲۸ هق)۳ ـ سوانح العشاق از خواجه احمد غزالي (۵۲۰هق) ۴ ـ رساله في حقيقه العشق از شيخ شهابالدين سهروردي (۵۷۸ ه ق) ۵ ـ عبهرالعاشقين ازروز بهان بقلي شيرازي (۶۰۶ هق).۶ ـ لمعات از فخرالدين عراقي (۶۸۸ هق)۱۹ ـ سعدي، کليات، ۹۱۵، به تصحيح فروغي.۲۰ ـ المجازه قنطره الحقيقه (عشق مجازي پلياست به سوي عشق حقيقي). عشق در ادبيات فارسيايران دو جلوه بزرگ دارد. نخست عشق زميني وانساني که در اشعار سعدي به شکوه مطلق خوددست يافته است.دوّم عشق الهي يا عرفاني که درکلام مولانا مراحل اوج خود را به پايان رساند. امّا دراين ميان برخي از عرفا از جمله مولوي، حافظو…عشق انساني را ارزشمند و مهم در رسيدن وشناخت عشق الهي ميدانند.عاشقي گرزين سر وگَر زآن سَر استعاقبت ما را بدان سر رهبر استمولوي، مثنوي، ج ۱ بيت ۱۱۱/ با مقدمه وتحليل دکتر محمد استعلامي، تهران. زوّار، ۱۳۷۵همچنين غزليات (۳)، (۴)، (۱۵)، (۱۶)، (۱۸)،(۲۱)، (۲۶)، (۲۷)،(۳۱)، (۳۲)، (۳۶)، (۴۲)،(۴۶)، (۵۲)، (۵۷)، (۶۶)، (۶۷)، (۶۸)، (۶۹)،(۸۷)، (۹۱)، (۱۲۵)، (۱۳۶)، (۱۴۹) (۱۵۵)،(۱۶۰)، (۱۶۵)، (۱۷۶)، (۱۹۲)، (۲۱۱)، (۲۸۱)،(۲۸۷)، (۲۸۹)، (۲۹۰)، (۲۹۶)،(۳۰۱)،(۳۱۱)،(۳۲۰)، (۳۲۲)، (۳۲۶)، (۳۳۰)،(۳۳۶)، (۳۲۷)، (۳۳۸)، (۳۵۴)، (۳۸۷)، (۴۰۰)،(۴۰۱)، (۴۰۸)، (۴۰۹۹، (۴۱۱)، (۴۵۷)، (۴۵۹)از حافظ در توجه لسان الغيب به چنين انديشهاياست.براي آگاهي بيشتر از مضامين مختلف عشق درديوان حافظ رک خرمشاهي، بهاالدين، حافظ نامه،ج /۲ صص ۸۷ ـ ۱۱۶۷، تهران، انتشارات علمي وفرهنگي، ۱۳۷۵/۲۱ ـ سعدي، کيان، ۴۳۲، فروغي.
Top of Form
۶ نظر:
سلام سرووووووووووووووووووووش!!!!!!!!!!!
آخ كه ميميرم برات مننننننننننننننننننن.
گفته بودم از پشت در دستاتو نشون بدي بينم خودتي يانه ؟اما ديگه لازم نيست دو دليل خييييييييييييييييييلي محكم دارم كه خود خود ناكستي.
اولندش از بدجنسي و خورده شيشه هات كه اونهمه شكلكهامو انگولك كردي خيلي راحت ميشه به هويتت پي برد و دوم از زرت و زرت آپ كردنت اي انسان دائم الآپ زمانه......
بهر حال خيييييييييييييييييييلي ذوخ مرگ شدم از برگشتنت و اميدوارم هرچه زودتر بتونم بيام شمال و اون لپ هاي نديدتو يه گاز اساسي بگيرم.....آخ كه چقدر دلم ميخواد اينجا شكلك داشته باشه و يه چن تا گاز خاله حسابي برات ميذاشتم.
موردي ندارد . اما اگر لطف كنيد و بگوييد براي چه منظوري ممنون مي شوم.
دوست عزیزم
مرسی از لطفی که من داری. واقعا" شرمنده ام کردی. امیدوارم بتونم با حمایت شما عزیزان فرهیخته محکم و استوار جلو برم. در این راه نیازمند یاری شما سروران هستم.
پاینده ایران.
نبينم مشتي دوبار بيام اينجا و فقط يه پست بخونم!!!!!!!!!!بعيده والله.
حقیقتآ لذت بردم
پاینده باشید.
من محصول جمهوري اسلامي هستم ،من ساخت حكومت اسلامي ام ،رژيم استبداد ديني خود مسئول توليد آدم هاي با انديشه هاي مثل من است .همانطوري كه اين رژيم 7 ميليون معتاد،بيش از 3 ميلين مواد فروش ،چند ميليون زن خياباني توليد كرده است به همان نسبت نيز چند ميليون كفر گو متنفر از تمامي عربده هاي اسلام حاكمان ستمگر توليد كرده است.پيش از تسلط ضد انقلاب در سال 57 اگر مجموع نوشتها و كتب انتقادي و ضد اسلامي را جمع آوري مي كرديم يك جعبه كوچك را پر نمي ساخت اما اكنون يك كتابخانه عمومي هم گنجايش كتابها و مقالات و پژوهشهاي انتقادي و اسلام ستيز را ندارد .
ارسال یک نظر