۱۳۸۸/۰۳/۰۴

آداب زيارت آتش




درود بر مهر بان ياران


 تقديم شده به يعقوب يادعلي همان وقت ها اين داستان را نوشتم و به او تقديم كردم كه او به جرم نوشتن رمان- آداب بي قراري - در زندان بود.



آداب زیارت آتش
نفس نفس می زنم و انگشت هایم را درهم قفل می کنم وبه گودی دستانم می دمم كه از سرما لمس نشوند. سر بر می گردانم واز روی شانه نگاه می کنم به دیوار های بقعه قدیمی که پوسیده و طبله کرده است . باید ستون هایش خیلی محکم باشد که این همه سال ، سقفش نریخته و برف های دو متری زمستان این جهنم را تاب آورده است.
بیشتر مچاله می شوم روی سکوی کنار دیوار بقعه ، آرام آرام سوت می زنم تا سرمایی که کفلم را سوزن سوزن می زند فراموش کنم . سال ها ست که همیشه خودم را می گذاشتم جای کودکی که توی این قبر با کاشی های سبز خوابیده و زیارتش می کنند. هر بار وقتی ضریحش را می گرفتم در دل می گفتم:
« آ خه جا قحط بود تنهایی اومدی تو این کوه و کمر شهید شدی.»
و گاهی دست از جیب زائر کنار دستی ام بیرون می کشیدم و اسکناسی را از سوراخ ضریح روی قبر سر می دادم!
صدای پارس سگ ها مو به تنم سیخ می کند و نیامده زبری زبان های سرخشان را به پوست تنم حس می کنم .
شاید امروز هم بتوانم مثل هر روز ساعت که هشت بشود ؛ سیگاری از پشت گوش بر دارم وبمانم منتظر تا موتور جیپ روسی حسین آقا گرم شود و پیت های بنزین را که با روغن قاطی کرده ام بردارد و بگذارد پشت ماشین وتوی این باد ، کبریت را سر و ته با شست و اشاره بگیرم و سیگاری آتش بزنم. دست به پاهایم که می زنم نفسم دیگر بالا نمی آید .
نمی دانم دندان هایم از صدای پارس سگ ها ست و یا از این سرمای لعنتی که تق تق شان در آمده و من دست روی زمین ستون می کنم تا بلند شوم و بروم داخل بقعه. اما پایم تیر
می کشد . دو باره می نشینم و ورم مچ پای سیاه شده ام را می مالم که شاید دردش کمترشود.
- چِ چِ چِ چرا آتیش ! حیف نیست ، ای ی همه درخت رو سُ سُ سوزوندن حسین آقا؟
- بس نیست این قده دزدکی ارّه کشیدیم که از کمر افتادیم؟!
- حالا اگه ما ، ا ی ی جنگل و بسوزونیم ؛ همّت مرد های ده بالا ب ب ب بیشتر می شه؟
- جای لاسیدن بزار برم فیء آخرو با ویلا ساز ها طی کنم.
ـ مَ مَ من چی کار کنم؟
ـ شعله رو که دیدی این جا رو هم آتیش بزن .
شاید همیشه لحظات تنهایی زندگی ام با سگ ها گره می خورد وانگاری کنار همین مقبره، مشکل من هم یک جوری باید حل شود.
همین جا مادر اشک از لپ های گل بهی صورت چهار گوشش پاک کرد و گفت:
ـ بشین تا من زیارتم تموم بشه.
و چادر به دندان گرفت و رفت ، نه من انتظار داشتم چند قدم که می رود برگردد و نگاهم کند ؛ و نه او حتی یک بار هم به عقب نگاه کرد. شاید هم نگاه کرد و من یادم نیست.
آن قدر منتظرش مانده بودم که برف بارید و خودم را ب مچاله کرده بودم وزل زدم به سکه ی دو پهلوی که مادر کف دست هایم گذاشته بود.
در مسجد بسته بود و سگ ها دورم جمع شده وتَف نفس هایشان؛ نفسم را بند آورده بود. از ترس جان ،یک هو بلند شدم و تندی از درختی بالا رفتم و شروع کردم به جیغ زدن که حسین آقا چوب به دست رسید و نعره زنان ، سگ ها را فراری داد.

این حسین آقا هم انگاری هیچ وقت پیر نمی شود . بعد بیست سال هنوز چهار شانه است و یک تار مویش هم سفید نشده است. حالا دیگر به جای کاپشن آمریکایی ، کت و شلوار
سرمه ای اش را اتو می زند و جای اشنو، زبان به کاغذ سیگار ویننستون می زند و چنان از کونه سیگار کام می گیرد که انگاری دو لیوان تلخی بالا زده است.
این دور بر ها که مدرسه نبود. حسین آقا خودش ارّه کشی و چوب دزدی را یادم داد .این چهار کلاس دیپلم را هم خودم رفتم نهضت یاد گرفتم.
کون مال ، کون مال خودم را می کشانم جلوی در مسجد و چند بار نفسم را حبس می کنم و محکم ، خودم را پرت می کنم سمت در، تا باز شود . باز نمی شود ودرد پایم نمی گذارد نفسم بالا بیاید وبا پشت دست محکم به در می کوبم وصدای تق وارفته اش را در می آورم.
رگ دست هایم باد کرده و کبود شده است . تمام نیرویم را جمع می کنم و توی دلم مدام تکرار می کنم :« سگ که ترس نداره! سگ که ترس نداره!»
بلند می شوم و تمام تنه به در آهنی می کوبم و انگاری که حرفم را می فهمد می گویم :
« لامص ص صب ، باز شو دیگه»
ازهمان صبحی که مادر مرا گذاشت جلوی همین در، این قدر به چادر زن ها و لپ های گلی شان نگاه کرده ام که چشمانم سیاهی رفت و مادر نیامد. سال ها آن پشت چال گود بازی کردم و مادر نیامد؛ برف آمد و مادر نیامد و نشستم و نیامد و نیامد و نیامد و لامصب این حسین آقا هم که پیدایش نمی شود.
سیگار را از پشت گوش بر می دارم و کبریت را می گیرانم و پک محکمی به کونه سیگار می زنم.
گرمای آتش را توی شش هایم فرو می دهم و فکر می کنم در بقعه هم که بازمی شد ؛ هیچ توفیری نداشت. چیزی داخلش نمانده که با حسین آقا و بی حسین آقا بلند نکرده با شم و توی بازار خواهر امام نفروخته باشم.
اگر حسین آقا بود شاید می گفت :«بچسب به ضریح حرم تا معجزه بشه و گرم شی!»
و یا مثل آن محرم که مومن شده بود و راست و چپ گیر می داد:
- جوت
[1] که هستی ، هر شب هم بیا وسا یل خونه خدا رو قاپان کن.
- خُ خُ خدا که حسود نیست. ای یی همه مردم می رن پ پ پیش آقا شفا
می گیرن ؛ مام م ما شفا نخواستیم ،پ پ پول عرقِ شبمون رو، از آقا می گیریم.
شاید بزند به پس کله حسین آقا و عین هر شب ساعت هشت بیاید دنبالم و چند نقطه جنگل را آتش بزنیم و طبق قرار با پولی که می گیریم توی شهر خانه ای بخریم . اما من دلم برای این جا تنگ می شود و گاهی هم بد نیست ، بروم سروقت ویلا هایی که همین دور و بر ها نقشه سا ختنش را دارند. به حسین آقاکه گفتم سر جنباند و گفت:
« جون به جونت کنند لیاقتت همینه.»
و من گفتم:
« چی؟ پ پ پ س با سهمم برم دُ دُ دُ ختر شاه پب پب پریون رو بگیرم!؟»
و حسین آقا چند بار تسبیح دور انگشت چرخاند و تفی به زمین کرد وگفت:
«ببینم ، راستی تو بیست و هشت سا لگی هم می شه به آدم نفهم تخم کبوتر خوروند؟!»
سگی از دور برایم دم می جُنبانَد و درد پاهایم را فراموش می کنم . لی لی کنان خودم را می رسانم به پیت بنزین و کشان کشان می آورم و می پاشمش روی یکی از درخت ها . لباسم از بنزین و روغن نم می گیرد و سرما تا مغز استخوانم فرو می رود.
می نشینم روی زمین و نگاه می کنم به سگ هایی که تعدادشان دقیقه به دقیقه بیشتر می شود وتوی پیچ درخت ها ، لا پای همدیگر را بو می کنند . عضله زیر پلکم تند تند نبض می زند و تنم به رعشه می افتد.

از درختی بالا می روم و داد می زنم ؛ شاید سگ ها از صدایم بترسند و فرار کنند. دوست دارم باز یکی صدایم را بشنود و چوب به دست بیاید. زیپ کاپشنم را بالا تر می کشم که سوز، کمتر توی یقه ام برود و کبریت را پرت می کنم پایین تا از سر ما ، هوس آتش زدن درخت با این لباس های بنزینی به سرم نزند.
از بالای درخت ،نور چراغ های چیپ حسین آقا را می بینم و تفی غلیظ پرت می کنم به پشت قهوه ای یکی از سگ ها و نیشم نا خود آگاه باز می شود.
بلند تر داد می زنم که صدایم را بشنود و نمی شنود و سگ ها پارس می کنند و نمی شنود و بلند تر داد می زنم و نمی شنود و سوز باد می زند توی صورتم و من دست به سکه دو پهلوی که به گردنم بسته ام می کشم و حسین آقا هم تندی گاز می دهد تا شاید زود تر از مسیر آتش دور شود. به دور و برم نگاه می کنم.هیچ کس نیست. بلند بلند شروع می کنم به داد زدن ...

سروش عليزاده

رشت



[1] الکن، در گیلکی به کسی که زبانش لکنت دارد می گویند .


۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام بر مرد هميشه پايدار.سروش عزيز.
با تشكر از شما كه براي روشنفكري جامعه به ظاهر روشنفكر تلاش مي كني.با درود فراوان.(sajjad_cpu5)

عرفان گفت...

بدون هیچ تردید
خسته نباشی

خوشحال گفت...

یاد " روایت نو " بخیر .. فکر می کنم اولین بار سال گذشته اونجا خوندمش. همون موقع هم دلم برای شخصیت اول داستان سوخت.. وقتی این کار و می خوندم بی وقفه " روزهای خوش " جلال آل احمد تو ذهنم مرور می شد.
مانا باشین.