۱۳۸۸/۰۳/۰۷

روايتگران بخش سوم زياده گويي و كنجكاوي- زندگي و مرگ


درود بر مهربان ياران

بخشي ديگر از مقاله روايتگران با عنوان زياده گويي و كنجكاوي - زندگي و مرگ را برايتان در اين پست مي گذارم و قسمت پاياني را در يكي دو روز آينده. متاسفانه فرصت نكردم بخش پاياني را هم تمام كنم. لطفا من را از نظراتتان محروم نگذاريد.


زیاده گویی و کنجکاوی – زندگی و مرگ
تفسیر های مختلفی که از چگونگی روایت (عمل گفتار) هزار و یک شب شده است شکی در اهمیت آن باقی نمی گذارد.
اینکه اشخاص هزار و یکشب این قدر داستان تعریف می کنند به این خاطر است که این کار دارای ارزش والایی است. زیرا داستان گفتن معادل زنده ماندن است. بارز ترین نمونه این امر خود شهرزاد است که صرفا به این دلیل زنده می ماند که می تواند به داستان هایش ادامه دهد .اما در هزار و یکشب این وضعیت منحصر به شهرزاد نیست و بار ها تکرار شده است. درویش، شعله خشم جن(عفریت) را بر انگیخته است اما با تعریف کردن داستان مرد حسود، دل جن را به دست می آورد و جن او را می بخشد. غلام مرتکب جنایتی شده است. ارباب این غلام ،آن طور که خلیفه به او می گوید ، برای نجات جان غلامش تنها یک راه پیش رو دارد :« اگر حکایتی عجیب تر از این حکایت برایم تعریف کنی غلامت را می بخشم. اگر نتوانی دستور می دهم او را بکشند.»
چهار تن متهم به قتل گوژپشت اند، یکی از آن ها که مباشر مطبخ سلطان است ،به سلطان می گوید ای ملک جوانبخت ، اگر حادثه ای را که دیروز برایم اتفاق افتاد ،قبل از اینکه چشمم به این گوژپشت بیفتد که با که با خدعه به حجره من راه یافت ،تعریف کنم آیا از کشتن ما خواهی گذشت؟ آن ماجرا براستی ازحکایت این مرد شگفت انگیز تر است.»
ملک پاسخ می دهد :«اگر براستی قصه شگفت انگیزی باشد هر چهر نفر را خواهم بخشید.»
روایت، معادل با زندگی است و فقدان آن مرگ است. اگر شهرزاد دیگر داستانی برای تعریف کردن نداشته باشد سرش از بدن جدا می شود .
حکیم دوبان هم وضعیتی مانند مانند شهرزاد دارد و چون مرگ تهدیدش می کند از سلطان می خواهد به او اجازه دهد داستان تمساح[نهنگ] را تعریف کند. سلطان چنین اجازه ای تمی دهد و حکیم کشته می شود.
اما دوبان حکیم به شاه بی رحم کتابی می دهد تا وقتی دارند سرش را از تنش جدا می کنند بخواند . جلاد کار را تمام می کند. سر بریده دوبان شروع به حرف زدن می کند:
« ای ملک، حال می توانی تمام کتاب را بنگری .
ملک کتاب بستد و خواست که آن را بگشاید . ورق های کتاب را به هم پیوسته یافت . انگشت به آب دهان تر کرده ، ورقی چند بگشود به کتاب اندر خطی نیافت. گفت: ای حکیم خطی در کتاب ندیدم.
حکیم گفت: ورقی چند نیز بگردان.
ملک اوراق همی گشود تا اینکه زهری که حکیم در کتاب بکار برده بود بر ملک کارگر آمد و در حالیکه چند قدم بر داشت فریاد بلندی بر آورد و بیفتاد.
[1]
صفحه سفید آغشته به زهر بود .کتابی که داستان نگوید هلاک می کند. فقدان روایت با مرگ برابر است.
بعد از این تصویر دردناک که تبلوری از «بی داستانی» بود، به این روایت که دلپذیر تر می نماید توجه کنید : درویشی دارد برای عابران تعریف می کند که چگونه به مرغ سخنگو دست پیدا کنند. اما همه جویندگان از عهده این کار بر نمی آیند و به سنگ سیاهی بدل می شوند. شاهزاده خانم پریزاد اولین کسی است که به مرغ دست می یابد و دیگر سنگ شدگان را از طلسم آزاد می کند .«هنگام بازگشت به سراغ درویش رفتند تا از وی به خاطر مهمان نوازی و نصایح صمیمانه و مفیدش تشکر کنند. اما درویش مرده بود و کسی ندانست که آیا از کهولت سن مرده است یا اینکه دیگر نیازی به او نبود تا دیگر به کسی طریقه دست یابی به سه شیئ جادویی را بیاموزد، چرا که شاهزاده خانم پریزاد به او دست یافته بود. » انسان روایتی بیش نیست .همینکه دیگر ضرورتی برای داستان نباشد انسان می تواند بمیرد. راوی او را می کشد چون دیگر نقشی ندارد.
و بالاخره باید بگوییم که روایت ناقص هم حاصلش مرگ است . برای مثال مباشر مطبخ سلطان که ادعا می کند حکایتش بهتر از حکایت گوژپشت است در پایان حکایت به به سلطان می گوید :«این سرگذشت شگفت انگیزی بود که دیروز می خواستم برایت تعریف کنم و امروز آن را با تمام جزییاتش تعریف کردم. آیا این سرگذشت از ماجرای گوژپشت عجیب تر نیست؟»
سلطان جواب داد :« نه این طور نیست . ادعایت حقیقت ندارد .باید هر چهار تن شما را به دار آویزم. »
فقدان روایت تنها ، دیگر رویه زندگی بخش نیست. میل به شنیدن هم خطر مرگ در بر دارد . اگر پرگویی انسان را از مرگ نجات می دهد کنجکاوی به مرگ منجر می شود. این قانون زیر بنای طرح یکی از غنی ترین داستان های هزار و یکشب ،یعنی حکایت حمال و دختران است.
[2]
سه نفر از دختران بغدادی چند مرد ناشناس را به خانه خود راه می دهند . دختران در مقابل همه لذت هایی که حاضرند به مرد ها بدهند تنها یک شرط می گذارند :«که هرچه دیدید علتش را نپرسید.» اما مرد ها به حدی چیز های غریب می بینند که نمی توانند از دختر ها سووالی نکنند و از آن ها می خواهند که سرگذشت زندگیشان را تعریف کنند. هنوز خواهش آن ها تمام نشده که دختر ها غلامان خود را صدا می زنند . «هر غلامی یکی از مرد ها را انتخاب کرد ،به گردنش در آویخت و بر زمینش زد و با پشت شمشیر ضرباتی بر او فرود آورد.»
می بایست مرد ها را می کشتند زیرا میل به شنیدن سرگذشت ،یعنی کنجکاوی ،جزایش مرگ است. با اینهمه این مرد ها چگونه از مرگ نجات می یابند ؟ آن ها نجات جان خود را مدیون حس کنجکاوی جلادان خود هستند. پس یکی از دختران به غلامان می گوید :«اجازه می دهم این ها به راه خود بروند فقط به یک شرط که هریک ماجراهایی را که او را به این خانه کشانده است را باز گوید. اگر از این کار سر باز زدند سرشان را از بدن جدا کنید. » کنجکاوی شنونده اگر او را به مردن نکشاند ناجی محکومان است.
محکومان تنها وقتی از مرگ نجات می یابند که قصه ای بگویند. و بالاخره همین ماجرا برای بار سوم هم تکرار می شود :خلیفه که با لباس مبدل در میان میهمانان دختران است فردای آن روز آنها را به قصر خود دعوت می کند او حاضر است همه گناهان آن ها را به یک شرط ببخشد :آن ها نیز باید سرگذشت خود را ... آدم های هزار و یکشب گرفتار وسوسه قصه اند. هزار و یکشب جار نمی زند «یا پول یا زندگیت» بلکه می گوید :«یا داستانی یا زندگیت.»
این کنجکاوی هم منشا روایت های بی شمار است و هم خطر های بی پایان .
درویش می تواند زندگی خوشی در جوار ده مرد جوانی که همه چشم راستشان کور است داشته باشد فقط به این شرط که «هیچ سووال نامعقولی در باره کوری و وضع ما نپرسی.» اما سووال پرسیده می شود و آرامش به پایان می رسد. درویش برای یافتن جواب به قصر با شکوهی پا می گذارد. در این قصر در حالی که چهل زن او را احاطه کرده اند همچون پادشاهی زندگی می کند. روزی زن ها او را ترک می کنند و از او می خواهند که اگر می خواهد به این زندگی خوش ادامه دهد ، نباید وارد یکی از اتاق های قصر شود. آنها به او هشدار می دهند:« از آن بیم داریم که نتوانی بر کنجکاوی نامعقولت چیره شویی و بالاخره همین کنجکاوی باعث بدبختی تو شود.»
طبیعی است از میان خوشبختی و کنجکاوی، درویش کنجکاوی را بر گزیند .سند باد نیز بعد از آن همه مشقت که در طول سفر متحمل شده است دوباره راهی سفر می شود: او می خواهد زندگی روایت های خود را برایش تعریف کند ،روایتی پشت روایت دیگر.
دستاورد ملموس این کنجکاوی هزار و یکشب است . اگر آدم های هزار و یکشب خوشبختی را بر گزیده بودنداین کتاب وجود نمی داشت.
[1] حکایت حکیم دوبان در حکایت وزیر و پسر پادشاه نقل شده است.
[2] این حکایت از حکایت های شب نهم است.

۸ نظر:

خوشحال گفت...

" داستان گفتن معادل زنده ماندن است. " یعنی اینکه نویسنده ها داستان می نویسن که زنده بمونن؟ یا این فقط در مورد شهرزاد و.. صدق می کنه؟. یکمی با این جمله مشکل داشتم .
درست نگرفتم چی شد..
راستی
این قسمت مقاله شیرینیه خاصی داشت.
تا اخرش راحت خوندم , پلکم نزدم.
دست و ذهنتون توانا و پویا.. ( گل )

خوشحال گفت...

ما دلمون داستان می خواد.. داستان هایی با نشان آقای علیزاده.

mehdi rezayi گفت...

سلام دوست عزیز فونت نوشته ها خیلی ریزه اگر امکان داره کمی درشت تر باشه.
باتشکر

ابله گفت...

عجیب است
ساحت مازانه ما با شما ، یک جورهایی حال کرده است
خوشحال می شوم داستان ها و بخصوص داستان جدیدم را بخوانید

نظام الدین مقدسی گفت...

درود .
ای ول .

داستانهات کو ؟ مقاله نویسها جیکشان در نمی آمد قبلنا وقتی مقدسی چاقوی دسته صدفیشو میاورد بیرون . حضرت عباسی کیف کردم . ولی مرگ مولف را فراموش کنی فراموش شده ای سروش جان .

راستی آن داستان قدیمی را بگذار تخریبت کنم . یک نوع بمب خوشه ای با ترکیبات عناصر مدرن و کلاسیک و میانه و شعر عراقی و رودکی و شهید بلخی با یک قطره خون سهراب و هفده رکعت نماز آل عبا تهیه کرده ام .

من امشب دارم استان جدید می گذارم .


به همه هشدار می دذهم داستان مرا بخوانیدو هنگام خواندن هم گرسنه تان نشود !!!

سلام همسایه های 5 گفت...

سلام.ممنون سر زدی

موحد تاری مرادی گفت...

سلام

برگشتم.اما اینبار بسیار محتاط تر و اندکی دل شکسته

مهم نیست.مهم این بود که فهمیدم هنوز کسانی هستند که دوستم داشته باشند و از نبودنم ناراحت شوند و گاهی هم دلشان برایم تنگ شود.

کسانی که حتی چند دقیقه ای از روزشان را به من اختصاص دهند و به من فکر کنند

دوستتان دارم با تمام وجودم

و منتظرم برای نظراتتان راجع به داستان جدید

((بد پیله))

باران گفت...

سلام

ممنونم به خاطر ارسال ایمیل و نطرات شما.

وبلاگتون بسیار گرانباره اما متاسفانه به دلیل حجیم بودن مطالب ارسالی و مشغله فراوان ، همیشه خوندنشون رو به یک فرصت مناسب تر موکول کرده ام!
اما گاهی مطالب منو جذب می کنه و به خواندن وا می داره مثل همین موضوع.

موفق و سرفراز باشید.