سودابه اشرفي
«لَن سامانتا چنگ» فارغالتحصيل دانشگاه يِل و کارگاه نويسندگان دانشگاه آيوا، هماکنون در دانشگاه استانفورد در شمال کاليفرنيا درس قصه نويسی میدهد. او تاکنون چند جايزه دريافت کرده و دارای مجموعه داستانیست به نام «گرسنگی.» داستانهای او تاکنون در مجلاتی چون «آتلانتيک» «قصه» " Greensboro Review" «بهترينهای سال ۱۹۹۴» و «بهترينهای سال ۱۹۹۶» منتشر شده است. مضمون اغلب داستانهای او مهاجرت و برخورد فرهنگهاست.
داستان «جشن اشباح» از کتاب «بهترينهای سال ۱۹۹۶» انتخاب شده است. داوران اين منتخب نويسندگانی بودهاند چون: جويس کارول اوتس، جان آپدايک، آن تايلر(همسر تقی مدرسی) مارگريت اتوود، ريچارد فورد، جيمز گاردنر و عدهای ديگر از نويسندگان سرشناس آمريکايی و کانادايی.
جشن اشباح
بعد از انجام مراسم بودايی، بعد از اين که برای روح مادرم دعا و به سلامتی راهيش کرديم و بدنش را سوزانديم، من و اميلی گوشهای ساکت روی موکت نشستيم. او مرا ميان بازوانش کشيد؛ موهای بلندش به صورتهای خيسمان چسبيد. به همان اندازه شق و رق نشستيم که خدايان معبد؛ به جز کوبش قلب خواهرم که روی گونههای من میخورد. بلاخره به حرف آمد.
جشن اشباح
بعد از انجام مراسم بودايی، بعد از اين که برای روح مادرم دعا و به سلامتی راهيش کرديم و بدنش را سوزانديم، من و اميلی گوشهای ساکت روی موکت نشستيم. او مرا ميان بازوانش کشيد؛ موهای بلندش به صورتهای خيسمان چسبيد. به همان اندازه شق و رق نشستيم که خدايان معبد؛ به جز کوبش قلب خواهرم که روی گونههای من میخورد. بلاخره به حرف آمد.
«تمامش تقصير باباست. دکترهای امريکايی میتونستند خوبش کنن.»
من شش سال داشتم و فقط همين قدر میدانستم که پدر و مادرم مخالف عمل جراحی بودند. وقتی تصور میکردم که قرار است بدن مادرم را تکهپاره کنند در خلوتِ خودم با آنها موافق بودم. در حينی که به اين چيزها فکر میکردم احساس میکردم شور هقهقی بلند از درونم عبور میکند.
«گريه نکن کوچولو،» اميلی در گوشم پچپچ کرد. «گريه نکن، همهچيز درست میشه.» احساس کردم گريهام شورهی نمک میشود و گلويم خشک است.
پدرم وارد اتاق شد.
او و اميلی در چند ماه اخير خيلی به هم نزديک شده بودند. اميلی يازده سال داشت. به اندازه کافی بزرگ بود تا زمانی که تنها راه حل، بيمارستان بود بگذارند به ملاقات مادرم بيايد. اما حالا دلش نمیخواست حتا حضور پدرم را به روی خودش بياورد.
«دختر بزرگم...» پدرم آمد که حرف بزند...
«برو بابا،» صدای اميلی لرزيد. دستش را پشت سر من گذاشت و آن را به طرف ديگری چرخاند. سرخی غروب خورشيد روی چادر سياه موهای او درخشيد. صدايش را شنيدم که گفت:
«تو گفتی حالش بهتر میشه.»
و ادامه داد:
«حالا برای روحش اسکناس میسوزنی. ديگه چه ارزشی داره؟»
پدرم گفت:
«متاسفم.»
«ديگه برام مهم نيست.»
صدايش سوخته بود. زير دستش وول خوردم اما او به من اجازهی نگاه کردن نمیداد. اين مابين او و بابا بود. نوک کفشهای بابا را ديدم که به طرف در رفت. وقتی او رفت اميلی رهايم کرد. نشستم و به او نگاه کردم. چيزی در او عوض شده بود. نه در خطوط زيبای صورتش- صورت مادرمان- بلکه در چشمانش، سايهای سياه، گمشده در حس عدم بخشش.
میگويند مردهها به ما بر میگردند. اما ما دیگرهرگز مادرمان را نديديم. هرچند که هميشه جايی خالی برای او نگه میداشتيم. هميشه گوش میدادم، در آرزوی صدای او- حرفهايی که به خاطر کودکی من هيچوقت گفته نشده بود. اميلی به ندرت حرفی از او میزد، و خاطرات من هم به زودی کمرنگ شد. نمیتوانستم صورتش را مجسم کنم. تنها صورت عصبانی اميلی را میديدم و باقیماندههای سرخ خورشيد در گذر از موهای سياهش را.
بعد از گذشت چهل و نه روز عزاداری طبق سنت، بابا ديگر قدم در معبد نگذاشت. مثل اين که به حرف اميلی رسيده بود. چه کاری می شد برايشان کرد؟ به جای آن به دنبال هدفهای زمينیاش رفت و تحقيق بيشتر در آزمايشگاه.
حالا ديگر از سمت سرپرست آزمايشگاه به معاون پروفسور، ترفيع مقام پيدا کرده بود و گاهی همکارانش را برای «صرف نوشيدنی» به خانه دعوت میکرد. بعد از اين که مادرمان مرد من و اميلی کارهای خانه را تقسيم کرديم و همينطور که گاهی مشغول انجام آنها بوديم او را زيرچشمی میپاييديم که گوشهای ايستاده بود و مردان امريکايی را نگاه میکرد و آمريکايی شدن میآموخت.
اما درست وارد نبود. مهمانیهای ما با دخالت بخشی از فرهنگامان گيجکننده میشد. ما چيپس سيبزمينی را روی سينیهای لاکالکل سرو میکرديم. سينیای با کندهکاریهای چينی کنار نقاشیهای آبرنگ از مجسمهی آزادی و ساختمان امپاير استيت.
من و اميلی هيچکدام قادر به کمک به او نبوديم. من هنوز بچه بودم و اميلی اهميتی نمیداد. او ما را پشت سر میگذاشت و رشد میکرد. شلوار جين آبی میپوشيد و با هرچيزی که مربوط به پدرم بود با خشم و عصبانيت برخورد میکرد.
«از اين وضع متنفرم.» میگفت و با عصبانيت تکهای ديگر از پيژامای کهنهای را جر میداد.
«پذيرايی از اين عوضیها اتلاف وقته.»
راجع به چند شيمیدانی که از تگزاس به قسمت پدرم آمده بودند و او آنها را برای «صرف نوشيدنی» دعوت کرده بود حرف میزد.
من گفتم:
«من نمیتونم تمومش کنم. تو فقط بايد اونجاهايی رو تموم کنی که من دستم بهشون نمیرسه.»
«منظورم گردگيری نيست. جوری که دور و بر اونا خودشو نشون میده. سرام سرام! بَرِه، سرام واری! کتت را به من بده آويزان کنم.» ادايش را در آورد.
«اگر آدم باهوشی بود قبل از هرچيز میدونست که نبايد مردم رو روز مسابقهی فوتبال دعوت کنه.»
میدانستم که بِرَد دلمونته رييس پدرم بود و پدرم برخلاف عادتش آن روز صبح بخش ورزشی روزنامه را میخواند. با نگرانی پرسيدم:
«منظورت چيه؟»
«اوه، فراموش کن.»
احساس کردم که من و او کاملاً از هم دور شدهايم. بعد لبخند زد.
«روی شيشهی عينکت چربی ريخته، کلاديا.»
بابا با دو بطری شراب وارد شد. به ساعتش نگاه کرد و گفت:
«تا نيمساعت ديگه بايد برسن. زود نخواهند اومد. آمريکايیها هيچوقت زود نمیآن.»
اميلی سرش را بالا کرد:
«من دارم میرم خونهی جودی.»
بابا گرهی کراواتش را ميزان کرد و گفت:
«من میخوام اينجا باشی. شايد چيزی از آشپزخانه لازم شد.»
«کلاديا میتونه براتون بياره.»
«قد کلاديا به قفسهها نمیرسه.»
اميلی متوقف شد و دستمال گردگيری را با خشم تکان داد.
«برای من مهم نيست. من از ديدن اون مردها متنفرم.»
«اينا دانشمندای موفق آمريکايیان. تو بهتره دوروبر اينا بپلکی تا با اون دوستای شلختهات بچرخی. بچههای سفيدپوست پولداری که مثل گداها لباس میپوشن.»
«تو کلهت خرابه ددی.»
تازگي ها شروع کرده بود مثل امريکايیها با او حرف میزد.
«تو کلهت خرابه اگه فکر میکنی که اين رؤسای تو يه روزی کاری برای تو يا برای ما خواهند کرد.»
بعد با حرص دستمال گردگيری را در سطل آشغال نيويورکی بزرگامان پرت کرد.
«درست حرف بزن.»
«تو لياقتش رو نداری.»
«بهت دستور میدم که همينجا توی همين آپارتمان بمونی!»
اميلی فرياد زد:
«کاش تو به جای مادر مرده بودی.»
اين جمله را فرياد زد و با حرص-- با سرعت از کنار پدرم گذشت تا از اتاق بيرون برود. موی بافتهاش پشت سرش پرواز کرد.
پدرم به او خيره شد، با حالتی که در چند هفتهی بعد از مراسمِ مادرم در چهرهاش پيدا بود. با ترديد به طرف گيس بافتهی او دست برد. اما اميلی برگشت و او را ديد. طوری فرياد زد که گويی پدرم او را کتک زده. دستهای پدرم در اطراف بدنش آويزان شد.
اميلی از اتاق خواب ما قدم بيرون نگذاشت. اما مهمانی مثل همهی مهمانیهای ديگر برگزار شد. مهمان ها دير آمدند و زود رفتند. راجع به خريد ماشين صحبت کردند و خريد تيم «دالاس کا بويز.» من برايشان چوبشور و آجيل بردم. بابا دور و برشان چرخيد و زيرسيگاریها را خالی کرد و گيلاسها را پر. متوجه شدم که آنها هم جليقه پوشيدهاند و کراوات زدهاند. اما آن اونيفورم، به تن لاغر و تيرهتر پدر من يک جوری متفاوت به نظر میرسيد. رييس پدرم گفت:
«دختر کوچولوی نازی داری.»
او مرد درشتاندام ريشويی بود با صدايی خشدار. دولا نشد که به من يا زيرسيگاری بزرگی که به طرف دست چهارگوش بزرگش گرفته بودم نگاه کند.
رفتم به اتاقمان. ديدم اميلی روی يکی از تختخوابهايمان که هنوز نامرتب بود نشسته است. غروب بود. خورشيد کمرمق زمستانی از پشت پنجره تقريباً ناپديد میشد. وقتی داخل شدم سرش را بالا نکرد اما بعد از دقيقهای به حرف آمد.
«من از اينجا میرم. به محض اينکه هيجده سالم بشه میرم و ديگه هم برنمیگردم.»
گريه را سر داد. دستم را به طرف شانههايش دراز کردم اما بدن لاغر و رو به رشدش مرا سخت ترساند. به نظر بزرگتر از آن میآمد که بتوان نوازشش کرد. به پستان های برآمدهی زير ژاکتش فکر کردم. بدن او به نظرم يک چيز خارجی آمد.
شايد اميلی به من اخطار میداد که روزی اينجا را ترک خواهد کرد و من بايد روی پاهای خودم بايستم. من سعی کردم نديدهاش بگيرم، گويی اگر من او را اول ترک میکردم ديگر از رفتن او صدمهای نمیديدم. جايی برای پنهان شدن در مواقع دعوای او و پدرم پيدا کردم. جايی در اتاق نشيمن پشت يک در توری رنگ شده. بعضی وقتها کتاب میخواندم و بعضی وقتها از پنجره بيرون را تماشا میکردم. آنها مرا فراموش میکردند. گاهی يکی جر و بحث را قطع میکرد و میپرسيد:
«کلاديا کجا رفت؟»
آن ديگری میگفت:
«نمیدونم.»
لحظهای سکوت میشد و باز دوباره شروع میکردند.
خاطرهی يکی از اين دعواها برای هميشه در ذهنم ماند. بايد ده يا يازده ساله بوده باشم. روز چهاردهم ماه هفتم قمری بود: شب جوئيجی، جشن اشباح. روزی که زندهها بايد وسيلهی رضايت ارواح گذشتگانشان را فراهم کنند. بنا بر فرهنگ چينی و بر طبق باور معتقدين، ارواح گذشتگان با گردهمايی، تمامی زمين را در اختيار خود میگيرند. در اين شب در خانه ماندن و عود سوزاندن از هرکاری امنتر است.
من بندرت راجع به تقويم چينی فکر میکردم اما هر سال دور و بر جوئيجی به ياد روح مادرم میافتادم. کجا بود؟ ممکن بود مرا بجا بياورد؟ چطوری بشناسمش؟ میخواستم از بابا بپرسم اما جرأت نمیکردم. نظر بابا راجع به جوئيجی عجيب و غريب بود. از يک طرف از وقتی مادرم مرده بود تمام آداب و رسوم چينی را زير پا گذاشته بود: من يک دانشمندم. افسانههای قديمی راجع به جمع شدن اشباح ناراضی به دور زمين را تحقير و مسخره میکرد.
اما من هرگز روزی را به ياد نمیآورم که به من در مورد جوئيجی يادآوری نشده باشد. آن سال شب جشن ارواح مصادف شد با پنجشنبه- شبی که معمولاً او با همکارانش بيرون میرفت. من و اميلی منتظر بوديم که او از خانه بيرون برود اما بابا با کمال خونسردی روی کاناپه نشسته بود و نيويورک تايمز میخواند.
دور و بر ساعت هفت اميلی بيقرار شد. آن شب قرار ملاقاتی داشت و روی نبودن پدرمان حساب کرده بود. نيمساعت وقت، صرف شستن و شانه زدن موهايش کرد و بلاخره از من خواست که نوک موهايش را مرتب کنم. میدانستم. پس تصميصم گرفته که برود.
«يه کمی فقط. نوکهاش نامرتب شده.»
روی زمين اتاق نشيمن چند روزنامه پهن کرديم. اميلی با موهای سياه براق که تا وسط کمرش شانه شده بود ميان آنها ايستاد. از وقتی که به دنيا آمده بود هرگز موهايش را کوتاه نکرده بود. از وقتی مادرمان مرده بود گاهی من به جای او کمی آن ها را مرتب میکردم.
دور او چرخيدم، نوک موهايش را خوب نگاه کردم اما کاملاً صاف و مرتب بود.
پدرم سرش را بلند کرد و گفت:
«برای چی موهايت را درست میکنی، امشب نمیتونی بيرون بری.»
«قرار دارم.»
پدرم روزنامه را زمين انداخت. من قيچی را روی کاناپه پرت کردم و به طرف پناهگاهم پشت توری دويدم.
از لای درز لولای در، اميلی را توی هال ديدم- با بدن لاغرش در کاپشن جين و موهای سياه که روی پشتش ريخته و اسباب صورتی زيبا که در خشم فرو رفته بود. موهای پدرم آشفته و دستهايش اطراف بدنش آويزان بود. روزنامهها سراسر اتاق پراکنده بودند.
«با لباس پسرانه و رنگ و روغن روی صورتت...»
«هيچ اتفاقی نيفتاده! بيرون رفتن خلاف نيست! تو اصلاً نمیدونی چه مزخرفی میگی!»
«داد نزن!» پدرم انگشتش را به علامت تهديد و نفی تکان داد.
«همهی همسايهها صدات رو شنيدن.»
اميلی صدايش را بلندتر کرد:
«به جهنم، کی اهميت میده. تو آدم ترسويی هستی. تو به حرف مردم بيشتر از احساسات من اهميت میدی.»
«مثل يه زن هرجايی، جلو چشم همه، ولگرد خيابونا.»
زمين زير پاهای خواهرم لرزيد. با اين که گوشهايم را گرفته بودم فريادهايش را میشنيدم. در بهم خورد و صدای کوبش پاهايش کمکم روی پلهها محو شد.
يک دقيقه همه جا ساکت شد. بعد پدرم به طرف جايی که من پنهان شده بودم آمد. تپش قلبم از ترس بالا رفت. معمولاً به من کاری نداشت. وقتی توری را حرکت داد به طرف بالا نگاه کردم. کنار من زانو زد. در موهايش تارهای خاکستری پيدا شده بود و عينکش به تميز کردن احتياج داشت.
«اينجا چکار میکنی؟»
سرم را به علامت هيچی تکان دادم.
بعد از يک دقيقه از او پرسيدم:
«بابا به خاطر شب جوئيجی نرفتی بازی بريج؟»
«نه، کلاديا.»
او هميشه مرا با نام امريکايیام صدا میکرد. اين رسميت لحنش باعث شد فکر کنم او فاصلهای را با من حس میکند.
«از هفتهی پيش ديگه نرفتم بازی بريج.»
«چرا؟»
هر دو ما به طرف پنجره نگاه کرديم. به جايی که رودخانهی هادسن ماورای انعکاس ما در پنجره، در تاريکی جريان داشت.
«مهم نيست.»
«باشه.»
اما کنار من ماند.
«ديگه دارم پير میشم. يه نفر که دهسال از من کوچکتر بود امروز به جای من ترفيع گرفت. ديگه حتا سعی نخواهم کرد باهشون رقابت کنم.»
اين اولين باری بود که تا اين حد به من نزديک میشد. بعد از چند دقيقه بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. روزنامهها زير پاهايش خشخش کردند. به اندازهی نيمساعت صدای جستجويش را در قفسههای آشپزخانه میشنيدم. احتمالاً دنبال چيزی میگشت که سالها پيش جايی پنهانش کرده بود. بلاخره با عودسوزی طلايی و يک قوطی کبريت در دست بيرون آمد. وقتی اميلی نيمه شب به خانه برگشت هنوز بوی عود همهجا پيچيده بود. بوی عودی که بابا برای حفظ او از خطرات روشن کرده بود.
پدرم اميلی را بيشتر از من دوست داشت. اين را با تمام وجودم میدانستم. برای همين بود که هر شب در خانه میماندم. آرايش نمیکردم و سخت درس میخواندم که نمرههای خوبی بگيرم و بلاخره به دانشگاه کلمبيا رفتم که همين پايين خيابان بود. با حسادت مطلق کيسهی جايزههايم را مثل کيسهای محتوی سنگهای قيمتی نگه میداشتم. اميلی شبها پنهانی از خانه بيرون میرفت، کفش پاشنه بلند میپوشيد با کاپشن جين و موهايی که بالای سرش اجقوجق درست میکرد. بوی عطر و ماتيک میداد. تا اينحد از عشق پدرم به خودش مطمئن بود. خشم پدر بخشی از عشق او بود. من میدانستم هرچه که بکنم هرگز شبيه اين خشم را برنخواهم انگيخت.
«زمانی که اميلی هيجده ساله شد و خانه را ترک کرد، تکهای از پدرم هم ناپديد شد. بعضی وقتها فکر میکردم به کجا رفت؟ آيا اميلی آن را با خود برد؟ چه جاذبهی پنهانی داشت وقتی که در راهروی هواپيمايی که او را به کالجی در کاليفرنيا میبرد گم شد. بدون اين که لحظهای برگردد و به من و پدرم نگاه کند که در سکوت رفتنش را تماشا میکرديم.
آپارتمان ما بعد از او سوت و کور شد. من و پدرم مانده بوديم و سوگ و روياهای بعدازظهرهای آبی و پريده رنگ و عصرهای ساکت زمستان. اميلی به من تلفن میکرد؛ معمولاً آخر شبها وقتی که پدرم به رختخواب میرفت. او از خود و دوستانش که من نمیشناختم، که در روزهای آفتابی برکلی لبخند میزدند، عکس میفرستاد.
بعضی وقتها بعد از خوردن شام ساده يا شام تلويوزيونیامان من به اتاق قديمیامان میرفتم و عکسهای اميلی را بيرون میآوردم و تماشا میکردم. گيسوی سياه و حالات صورتش را در جستجوی درک احساساتش میکاويدم.
اما هميشه متوجه میشدم به کارت پستالی خيره شدهام که او در يک تعطيلات زمستانی از نيومکزيکو برايم فرستاده بود. عکسی حرفهای از آسمانی پرصلابت، آبی؛ آبی روی تپههای صورتی با ماسههايی به رنگ شير. روشنی و پاکی شگفتی آوری داشت. در جايی چون آنجا دنبال هيچچيز نبايد گشت و دليلی برای پنهان شدن وجود نخواهد داشت.
بعد از پايان کالج او در بانکی در سانفرانسيسکو مشغول کار شد. يکبار روزی ديدمش که برای سفری شغلی به منهتن آمد و يکی از ملاقاتهايش را لغو کرد تا با من ناهار بخورد. کت و دامنی شيک و سنگين به تن داشت و موها را پشت سرش جمع کرده بود.
«پدر چطوره؟»
من با احتياط دور و برم را نگاه کردم با اين که جايی در شرق شهر نشسته بوديم، میترسيدم که او صدای ما را بشنود.
«بد نيست. خيلی با هم حرف نمیزنيم. چرا نميای خونه ببينيش؟»
اميلی به ليوان آبش خيره شد.
«فکر نکنم بیام.»
«دلش برات تنگ شده.»
«میدونم، حاضر نيستم بشنوم.»
«هرگز به او تلفن نکردی.»
«حرفی ندارم باهاش. قول بده بهش نگی منو ديدی.»
«باشه.»
طی سالهای اولم در کلمبيا پدرم دچار سکتهی مغزی شد. او پنجاه و نه ساله بود. هنوز در سمت سرپرستی بخش شيمی کار میکرد. يک روز از مدرسه آمدم و او را نقش زمين نزديک تلفن آشپزخانه پيدا کردم. همان اونيفورم، را به تن داشت جليقه و کراوات. به بيمارستان تلفن کردم و کنارش نشستم. عينکش طرفی افتاده بود. نيمی از صورتش يخ زده بود و نيم ديگر گويی مملو درد و يکباره پير شده بود.
«گفتن بزودی میآن. زياد طول نمیکشه.»
نفهميدم چقدر از حرفم را فهميد. عينکش را برداشتم. روی جليقه و کراواتش دست کشيدم. میدانستم دلش نمیخواست ماموران آمبولانس او را نامرتب ببينند.
«مطمئنم به زودی میرسن.»
به انتظار مانديم. ديدم سعی میکند چيزی به من بگويد. آبی از گوشهی دهانش جاری شد. نزديکتر رفتم. بعد از مدتی متوجه حرفش شدم.
«به اميلی بگو،»
آمبولانس رسيد و من گوشی تلفن را برداشتم که به کاليفرنيا تلفن کنم. آن شب در بيمارستان چيزی که از پدرم باقی مانده بود، زمين را ترک کرد.
اميلی اصرار داشت که مراسم را در معبد بودايی برگزار نکنيم.
«ديگه نمیخوام هرگز راجع به اون چيزها فکر کنم. به اضافهی اين که همهی دوستاش امريکايیان با اين حساب نمیدونم به جز ما چه کسی مياد؟»
اميلی صبح روز بعد به نيويورک آمده بود. چشمهايش کدر بود و ناخنهايش جويده شده بود. روز سوم، خاکستر پدر را به رودخانه ريختيم و مجلس ختم کوچکی برای آمدن دوستانش برپا کرديم. ضمن تميز کردن خانه و گردگيری حرف زيادی نزديم. خانه خيلی کثيف بود. سالها بود که مهمانی نداده بوديم.
بعدازظهری ابری بود و هادسن از دور گلآلود به نظر میرسيد.
متوجه شدم با اين که اميلی با عزاداری بودايی مخالفت کرده بود اما طبق رسوم بودايی پيراهنی به رنگ سياه و آبی تنش کرده بود. از منشی بخش خواسته بودم که اعلانی روی تابلو اعلانات بگذارد. يازده نفر آمدند؛ و پنج بطری شراب خالی شد. دو نفر از دانشجويان چينیِ او گوشهای ايستاده بودند و پينر و بيسکوئيت میخوردند. بِرَد بلمونتی، با شکم برآمده و بدون اينکه ديگر سيگار بکشد خودش را به اميلی میچسباند. «من تو را از وقتی که دختر کوچولويی بودی بياد دارم.» من با ظرفی پر از بيسکوئيت از کنارشان گذشتم. اميلی گفت: «من شما را بياد نمیآورم.» «تو هنوزم چيز کوچولوی نازی هستی.» اميلی تنهای به بازوی او زد. گيلاس شرابش سرازير شد. بعد از مهمانی روی کاناپه نشستيم. و به ميز مملو از آثار مهمانی خيره شديم. ساعت از هفت هم گذشته بود اما حرفی از شام نزديم. من گفتم: «خوشحالم که اومدن.» «ازشون متنفرم.» به ناخنهايش نگاه کرد. صدايش لرزيد. «نمیدونم از کی بيشتر متنفرم از اونا يا از او که تحملشون میکرد.» من گفتم: «ديگه فرقی نمیکنه.» «فکر کنم درست میگی.» اتاق زير نگاههايمان تاريک و تاريکتر شد. «اميلی گفت: «ميدونی چيه؟ امشب پانزدهمين شب از هفتمين ماه قمریايه.» «تو از کجا میدونی؟» در طول تحصيل در کالج، ديگر کاملاً تقويم چينی را فراموش کرده بودم. «يکی از اون خل و چلهای بخش شيمی امروز بعداز ظهر بهم گفت.» می خواستم بخندم. اما احساس کردم صدايی مسخره با فشار از سينهی تنگم بيرون آمد. اميلی گفت: «اون دعوای سخت من و پدر رو در اون شب يادت میآد؟ ميدونی حالا که بزرگ شدم با هيچکس دعوام نمیشه. من به جز اون با هيچکس ديگه در زندگیم مسأله نداشتهام.» «هيچکس به اندازه اون تو رو دوست نداشت.» صدايش دوباره شروع به لرزش کرد: «نمیخوام راجع به اين موضوع بشنوم. خودت خوب می دونی چقدر اذيت میکرد. بعد از مرگ مادر خيلی سختگير شده بود. تقصير من نبود.» «متاسفم.» اين را گفتم اما آنقدر از او عصبانی بودم که احساس کردم صورتم قرمز شده و سرخی گونههايم در تاريکی پيداست. او پدرمان را هم خل و چل میدانست و عشق او را چنان با وقاحت جواب میداد که از فکرش نفسم بالا نمیآمد. خيلی غيرعادلانه بود که او از مادرمان هم خاطره داشت. با احتياط صبر کردم تا غليان احساساتم فروکش کند. با خودم فکر کردم اميلی همهی کس و کاری است که برايم باقی مانده. اما همانطور که نشسته بودم تصويری جلو چشمم ظاهر شد: سايهی نرم تپهها، آسمان بزرگ آبی نيومکزيکو. با خودم فکر کردم بعد از فارغالتحصيلی هرجايی که دلم بخواهد میتوانم بروم. جايی، يک درِ زنگزدهی پنهانی باز-- و ذهنم از حس شيرينی از آزادی همراه با سرمايی خوفانگيز پر شد. «من میخوام يک کاری بکنم.» «مثل چی؟» «نمیدونم.» اما بعد فکری به خاطرم رسيد. «اميلی، بيا نوک موهاتو بزنم.» زمين را با روزنامه پوشانديم. چراغها را روشن کرديم. ميز را کنار کشيديم و گيلاسهای شراب را توی ظرفشويی گذاشتيم. اميلی به طرف دستشويی رفت و من به دنبال قيچی گشتم که مدتها قبل در آشپزخانه پيدايش کرده بودم. يک لحظه چشمم به عودسوز افتاد و فوراً در قفسه را بستم. اتاق را بوی شامپو پر کرده بود. اميلی وسط روزنامهها ايستاده بود باموهای خيس که تا کمرش میرسيد. و به انعکاس خود روی شيشهی پنجره نگاه میکرد. نور چراغ زير چشمهای او دايره زده بود. «ديشب خوابی ديدم. داشتم تو خيابون قدم میزدم. احساس کردم پدر روی شانهام زد. سعی میکرد موهام رو بکشه.» «يه کمی نوکش رو میزنم.» «نه، کوتاش کن.» «منظورت چيه؟» دو سانت از موهايش را قيچی کردم. اميلی به موهايش روی روزنامه نگاه کرد. «جدی میگم. موهامو کوتاه کن میخوام يه متر مو روی زمين ببينم.» گفتم: «اميلی نمی دونی چی داری میگی.» اما يک احساس غريب و سبک به من غلبه کرد. نوک قيچی را روی خط گردنش گذاشتم. «تا اينجا چطوره؟» «اهميتی نمیدم.» پژواکی از گذشته. کوتاه کردم. صدای بهم خوردن زبانههای قيچی آمد. يک تکه مو روی روزنامهها جلو پای من افتاد. چينیها میگويند بدن و موهای ما توسط گذشتگانمان به ما داده شدهاند. هدايايی که بايد دستنخورده بمانند. مادرم هم هرگز موهايش را کوتاه نکرد. بعد از چند دقيقه از کوتاه کردن موهای او و گير کردن موها ميان لبههای قيچی که روی انگشت هايم سنگينی میکرد احساس لذت و سرخوشی کردم. موهای اميلی دور و بر ما میريخت، پرپشت و زيبا، بلند و با طراوت روی کفشهايم میريخت و شکل کمان به خود میگرفت. او کاملاً بیحرکت ايستاده بود و به پنجره چشم دوخته بود. رودخانهی هادسن ماورای تصاوير ما در پنجره میخروشيد و خاکستر پدر را در شب با خود میبرد. کارم که تمام شد، گردن زيبا و سفيد او زير چتری از موهای براقش میدرخشيد. «میخوای حالا من موهای تورو کوتاه کنم؟» موهای من، قهوهای تر و نامرتبتر بود و هيچوقت از روی شانههايم پايينتر نيامده بود. هميشه کوتاه نگاهشان میداشتم با اين حساب که اجدادم خيلی ناراحت نخواهند شد اگر به هديهای دست بزنم که زياد هم نفيس نبود. «گفتم: «نه، اما تو بايد دوش بگيری. خردههای مو اذيتت میکنن.» اميلی گفت: «بهرحال ساعت نزديک ده شده ديگه بايد بريم بخوابيم.» با رضايت به آينهای که در هال قرار داشت نگاه کرد. «کاملاً يه آدم ديگه به نظر میآم.» رفت که حمام کند. من روزنامهها را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. قبل از اين که آنها را دور بريزم مدتی طولانی کنار ظرفشويی ايستادم. گذشته همهی چيزهای نهان را میبيند. آنشب با صدای جيغ وحشتناک اميلی بيدار شدم و اولين عکسالعملم چنگ زدن به پتو بود. از روی آن يکی تخت خواب فرياد زد. «کلاديا، کلاديا بيدار شو!» «چی شده؟» «بابا رو ديدم.» اين اولين باری بود که بعد از سالها پدرمان را بابا صدا میکرد. «آنجا، کنار در. تو هم او را ديدی؟» «نه، من چيزی نديدم.» استخوانهايم سر جايشان يخ زدند. بعد از چند دقيقه چشمهايم را باز کردم. ماه کامل از ميان پنجره پيدا بود و اتاق ما را در نقره و سايه غرق کرده بود. صدای گريهی خواهرم آمد و بعد سکوت. با احتياط به طرف در نگاه کردم اما چيزی نديدم. بعد فهميدم که روح او هيچوقت به سراغ من نخواهد آمد. شايد بتوان گفت که من دختر خوشبخته بودم. اما تا صبح در رختخوابم بيدار، دراز کشيدم؛ منتظر. بخشی از من هنوز هم منتظر است.
متوجه شدم با اين که اميلی با عزاداری بودايی مخالفت کرده بود اما طبق رسوم بودايی پيراهنی به رنگ سياه و آبی تنش کرده بود. از منشی بخش خواسته بودم که اعلانی روی تابلو اعلانات بگذارد. يازده نفر آمدند؛ و پنج بطری شراب خالی شد. دو نفر از دانشجويان چينیِ او گوشهای ايستاده بودند و پينر و بيسکوئيت میخوردند. بِرَد بلمونتی، با شکم برآمده و بدون اينکه ديگر سيگار بکشد خودش را به اميلی میچسباند. «من تو را از وقتی که دختر کوچولويی بودی بياد دارم.» من با ظرفی پر از بيسکوئيت از کنارشان گذشتم. اميلی گفت: «من شما را بياد نمیآورم.» «تو هنوزم چيز کوچولوی نازی هستی.» اميلی تنهای به بازوی او زد. گيلاس شرابش سرازير شد. بعد از مهمانی روی کاناپه نشستيم. و به ميز مملو از آثار مهمانی خيره شديم. ساعت از هفت هم گذشته بود اما حرفی از شام نزديم. من گفتم: «خوشحالم که اومدن.» «ازشون متنفرم.» به ناخنهايش نگاه کرد. صدايش لرزيد. «نمیدونم از کی بيشتر متنفرم از اونا يا از او که تحملشون میکرد.» من گفتم: «ديگه فرقی نمیکنه.» «فکر کنم درست میگی.» اتاق زير نگاههايمان تاريک و تاريکتر شد. «اميلی گفت: «ميدونی چيه؟ امشب پانزدهمين شب از هفتمين ماه قمریايه.» «تو از کجا میدونی؟» در طول تحصيل در کالج، ديگر کاملاً تقويم چينی را فراموش کرده بودم. «يکی از اون خل و چلهای بخش شيمی امروز بعداز ظهر بهم گفت.» می خواستم بخندم. اما احساس کردم صدايی مسخره با فشار از سينهی تنگم بيرون آمد. اميلی گفت: «اون دعوای سخت من و پدر رو در اون شب يادت میآد؟ ميدونی حالا که بزرگ شدم با هيچکس دعوام نمیشه. من به جز اون با هيچکس ديگه در زندگیم مسأله نداشتهام.» «هيچکس به اندازه اون تو رو دوست نداشت.» صدايش دوباره شروع به لرزش کرد: «نمیخوام راجع به اين موضوع بشنوم. خودت خوب می دونی چقدر اذيت میکرد. بعد از مرگ مادر خيلی سختگير شده بود. تقصير من نبود.» «متاسفم.» اين را گفتم اما آنقدر از او عصبانی بودم که احساس کردم صورتم قرمز شده و سرخی گونههايم در تاريکی پيداست. او پدرمان را هم خل و چل میدانست و عشق او را چنان با وقاحت جواب میداد که از فکرش نفسم بالا نمیآمد. خيلی غيرعادلانه بود که او از مادرمان هم خاطره داشت. با احتياط صبر کردم تا غليان احساساتم فروکش کند. با خودم فکر کردم اميلی همهی کس و کاری است که برايم باقی مانده. اما همانطور که نشسته بودم تصويری جلو چشمم ظاهر شد: سايهی نرم تپهها، آسمان بزرگ آبی نيومکزيکو. با خودم فکر کردم بعد از فارغالتحصيلی هرجايی که دلم بخواهد میتوانم بروم. جايی، يک درِ زنگزدهی پنهانی باز-- و ذهنم از حس شيرينی از آزادی همراه با سرمايی خوفانگيز پر شد. «من میخوام يک کاری بکنم.» «مثل چی؟» «نمیدونم.» اما بعد فکری به خاطرم رسيد. «اميلی، بيا نوک موهاتو بزنم.» زمين را با روزنامه پوشانديم. چراغها را روشن کرديم. ميز را کنار کشيديم و گيلاسهای شراب را توی ظرفشويی گذاشتيم. اميلی به طرف دستشويی رفت و من به دنبال قيچی گشتم که مدتها قبل در آشپزخانه پيدايش کرده بودم. يک لحظه چشمم به عودسوز افتاد و فوراً در قفسه را بستم. اتاق را بوی شامپو پر کرده بود. اميلی وسط روزنامهها ايستاده بود باموهای خيس که تا کمرش میرسيد. و به انعکاس خود روی شيشهی پنجره نگاه میکرد. نور چراغ زير چشمهای او دايره زده بود. «ديشب خوابی ديدم. داشتم تو خيابون قدم میزدم. احساس کردم پدر روی شانهام زد. سعی میکرد موهام رو بکشه.» «يه کمی نوکش رو میزنم.» «نه، کوتاش کن.» «منظورت چيه؟» دو سانت از موهايش را قيچی کردم. اميلی به موهايش روی روزنامه نگاه کرد. «جدی میگم. موهامو کوتاه کن میخوام يه متر مو روی زمين ببينم.» گفتم: «اميلی نمی دونی چی داری میگی.» اما يک احساس غريب و سبک به من غلبه کرد. نوک قيچی را روی خط گردنش گذاشتم. «تا اينجا چطوره؟» «اهميتی نمیدم.» پژواکی از گذشته. کوتاه کردم. صدای بهم خوردن زبانههای قيچی آمد. يک تکه مو روی روزنامهها جلو پای من افتاد. چينیها میگويند بدن و موهای ما توسط گذشتگانمان به ما داده شدهاند. هدايايی که بايد دستنخورده بمانند. مادرم هم هرگز موهايش را کوتاه نکرد. بعد از چند دقيقه از کوتاه کردن موهای او و گير کردن موها ميان لبههای قيچی که روی انگشت هايم سنگينی میکرد احساس لذت و سرخوشی کردم. موهای اميلی دور و بر ما میريخت، پرپشت و زيبا، بلند و با طراوت روی کفشهايم میريخت و شکل کمان به خود میگرفت. او کاملاً بیحرکت ايستاده بود و به پنجره چشم دوخته بود. رودخانهی هادسن ماورای تصاوير ما در پنجره میخروشيد و خاکستر پدر را در شب با خود میبرد. کارم که تمام شد، گردن زيبا و سفيد او زير چتری از موهای براقش میدرخشيد. «میخوای حالا من موهای تورو کوتاه کنم؟» موهای من، قهوهای تر و نامرتبتر بود و هيچوقت از روی شانههايم پايينتر نيامده بود. هميشه کوتاه نگاهشان میداشتم با اين حساب که اجدادم خيلی ناراحت نخواهند شد اگر به هديهای دست بزنم که زياد هم نفيس نبود. «گفتم: «نه، اما تو بايد دوش بگيری. خردههای مو اذيتت میکنن.» اميلی گفت: «بهرحال ساعت نزديک ده شده ديگه بايد بريم بخوابيم.» با رضايت به آينهای که در هال قرار داشت نگاه کرد. «کاملاً يه آدم ديگه به نظر میآم.» رفت که حمام کند. من روزنامهها را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. قبل از اين که آنها را دور بريزم مدتی طولانی کنار ظرفشويی ايستادم. گذشته همهی چيزهای نهان را میبيند. آنشب با صدای جيغ وحشتناک اميلی بيدار شدم و اولين عکسالعملم چنگ زدن به پتو بود. از روی آن يکی تخت خواب فرياد زد. «کلاديا، کلاديا بيدار شو!» «چی شده؟» «بابا رو ديدم.» اين اولين باری بود که بعد از سالها پدرمان را بابا صدا میکرد. «آنجا، کنار در. تو هم او را ديدی؟» «نه، من چيزی نديدم.» استخوانهايم سر جايشان يخ زدند. بعد از چند دقيقه چشمهايم را باز کردم. ماه کامل از ميان پنجره پيدا بود و اتاق ما را در نقره و سايه غرق کرده بود. صدای گريهی خواهرم آمد و بعد سکوت. با احتياط به طرف در نگاه کردم اما چيزی نديدم. بعد فهميدم که روح او هيچوقت به سراغ من نخواهد آمد. شايد بتوان گفت که من دختر خوشبخته بودم. اما تا صبح در رختخوابم بيدار، دراز کشيدم؛ منتظر. بخشی از من هنوز هم منتظر است.
اميد وارم لذت برده باشيد
با احترام
سروش عليزاده
رشت
۵ نظر:
از خرافاتش كه بگذريم روابط قابل تامل و درد مند است روابط نسل هاي مختلف آن هم با دخالت فرهنگي بيگانه
سلام.ممنون که سر زدی
از معرفی شما هم ممنون
babaksahranavard (2009/05/16 05:18:49 ب.ظ): سروش جان اين داستان كوتاه را خواندم دست مترجم درد نكند . خيلي روان بود . داستان هم به نظر من عالي بود . فضا و ساختار آن زيبا و جالب توجه بود . يعني مي تونم بگم دار يه جور هم حسي شدم . چون اول داستان مرا در ربود .
سلام رفیق....
سلام سروش خان. شما برام کامنت گذاشتی؟ آقا ما کجامون آقازاده است؟!! خانم زاده هم نیستیم! اسم کوچیک طرف رو نمی دونستم که بنویسم. البته اصولاً اینجور آدم ها هویت اونجوری هم ندارن که مهم باشه اسمشون چیه. مهم اینه که به یکی وصل ان. حالا بیا با هم بخندیم! فدا
ارسال یک نظر