۱۳۸۸/۰۶/۲۴

حفاظ سرد - حسين مرتضاييان آبكنار





درود بر مهر بان ياران
براي اين پست داستاني از دوست خوبم حسين مرتضاييان آبكنار را برايتان مي گذارم
هفته گذشته كه با هم چند دقيقه اي احوال پزسي كرديم .در پاريس بود و اميد وارم سالم و سلامت برگردد.
حسين مرتضاييان آبكنار هم از نويسندگان بسيار خوبي است كه گيلاني اما ساكن تهران است .
اميد وارم ار اين داستان لذت ببريد.
با احترام و سپاس
سروش عليزاده
رشت

حفاظ سرد
اصلاً نگران نباش . من هم بعد از جهارده پانزده سال ، مي بيني که ، هنوز طوريم نشده . سالمم . دست شان بهت نمي رسد . حتي صداي شان . همان طور که به من هم نرسيد . وگرنه مي خواهند که تکه پاره ات کنند . اين حفاظ شيشه اي هميشه جلوت هست . اين همه مدت جلو من هم بوده . دستت را رويش بکش! سرد است ، نه ؟ هر روز بايد امتحانش کني: کافي است که دستت را رويش بگذاري ببيني هنوز سرد است يا نه . وقتي که از سردي اش مطمئن شدي ، دلت آرام مي شود . آن وقت مي تواني بروي و پشتِ ميزت بنشيني . ديگر سالم است .

وقتي که نشستي ، حالا کارُت شروع مي شود . هميشه از تو زودتر ، کساني آنجا هستند . منتظرند تا بيايند پشت اين حفاظ . اگر سرت به کار باشد ، اول آرام مي زنند به اين شيشة سرد . محل شان که نگذاري محکم تر مي زنند . دلت مي لرزد که نکند بزنند حفاظ را بشکنند . سرت را که بالا مي کني _ بايد سرت را بالا کني _ ساعتِ ديواري را نشانت مي دهند . سرت را برمي گرداني ، مي بيني : بله ، از هشت ، دو سه دقيقه هم گذشته . با بخش تماس مي گيري تا يکي شان را که نوبتش است بفرستند . بعد همهمه اي پشت حفاظ بلند مي شود _ از حرکت لب ها و دست هاشان مي فهمي

_ گويا از بلند گو اسمي را خوانده اند . تو اما چيزي نمي شنوي . اينجا سکوتِ مطلق است .

خودشان بهتر از تو مي دانند که نوبت کدام شان است . از قبل ، از چند روز يا چند ماه پيش خبرشان کرده اند . گفته اند که بيايند . بهشان هم گفته شده که بارِ آخر است . تو کارُت فقط فشار دادن اين دکمه است . دکمة زرد را که بزني صداي همديگر را از شيشة قابِ رو به روي شان مي شنوند . دکمة قرمز را سه دقيقه بعد فشار مي دهي . قطع مي شود . مي دانند که فقط سه دقيقه وقت دارند . هر دو طرف مي دانند . حرف هاي شان را بايد آماده کرده باشند در طول اين مدت . به التماس هاي شان توجه نکن ! وقت شان که تمام شد دکمه را بزن . سر سه دقيقه . بعضي وقتها پيش از اين که کَسِ شان بيايد ، يکي شان که مثلاً زن است مي آيد پشتِ حفاظِ تو . با دست پوستِ گونه هايش را که آويزان است مي کشد پايين . . . که يعني : اين تن بميره ، اجازه بده يک دقيقه بيشتر حرف بزنيم . . . دلت به رحم نيايد ! سعي کن بهشان نگاه نکني . اگر کردي ، به گوش هايت هيچ اشاره نکن که يعني صداي شان را نمي شنوي ، وگرنه حرف هاشان را درشت مي نويسند روي يک کاغذ و مي گيرند پشت شيشة حفاظ .

تقصير خودشان است . مي دانسته اند که . اينجا که مي آيند همه چيز انگار يادشان مي رود . تا مي آيند با هم سلام و احوال کنند مي بينند وقت شان تمام شده ، آن وقت است که مي آيند سراغِ تو : التماس مي کنند ، اشک مي ريزند ، زار مي زنند ، شايد هم غَش کنند . حرف شان تمام شده نشده تو سرِ سه دقيقه بايد دکمه را بزني . بعضي شان هم يادداشتي ، نامه اي براي کَسِ شان نوشته اند و مي خواهند به دستش برسانند . به تو نشان مي دهند . محل نمي گذاري . مي خواهند از درزِ شيشة حفاظ بيندازندش توي اتاقکِ تو . اما درزي پيدا نمي کنند . از اين مطمئن باش .

يکي شان شايد بيايد با مشت بکوبد به حفاظ . محل شان نگذار . خيالت از اين هم راحت باشد : تا موقعي که سرد است آسيبي بهش نمي رسد . ساعت کارُت هم زياد نيست : هشتِ صبح تا يازده ! فقط سه ساعت . تعجب نکن .

شايد هم از اين تعجب مي کني که واقعاً هر سه دقيقه يک نفر مي آيد پشتِ قابِ آن شيشه و يکي هم اين طرف باهاش حرف مي زند ؟ بله هر سه دقيفه يک نفر را مي آورند . سالنِ پهلويي البته اين طور نيست . آنجا ديگر حفاظ لازم نيست چون آنها طوري اند که هر چند وقت يک بار مي توانند همديگر را ببينند . حتي به جاي درزي که اينجا وجود ندارد ، آنجا به عوض بايد يک دريچة کوچک آن پايين زيرِ پا بگذاري . چون آن هايي که آنجا مي آيند ، چيزهايي هم براي تو که آنجايي مي آورند تا دلت را به دست آورند : گاهي هم براي آن که خواسته اي از تو دارند يا مي خواهند چيزي رد و بدل کنند . مثلاً سيگار . با تو يا با کَسِ شان . اما ساعت کارت طولاني تر بود اگر آنجا مي رفتي . تا چهارِ بعد از ظهر . بلکه بيشتر . بستگي دارد به همان دريچة کوچکِ زيرِ پايت . اما آدم هاي آنجا با اينجايي ها فرق دارند : آنجايي ها را از صورت شان مي شود تشخيص داد . صورت شان انگار بزرگ تر و پهن تر است ! اينجا خوبي اش ساعت کارش است . مي تواني از اينجا که رفتي به کارهاي شخصي ات برسي . گذارت هم ديگر توي خيابان به اين آدم ها نمي افتد . اگر توي خيابان يکي شان را شناختي راهت را کج کن و برو . بهتر است. شايد هماني باشدکه آمده ديدن کَس اش و سه دقيقه حرف برايش کم بوده . يا هماني که هنوز دو دقيقه نشده دعواي شان شده و با اشک ازاينجا رفته. . . عده اي هـم اصـلاً شکايتي ندارند ، حـرف شان را مي زنند و با رضايت بلند مي شـوند و مي روند ! از آن طرفي ها خيالت راحت باشد : مي آيند و مي برندش . شده چند نفري . بعد ديگر هيچ کس نمي بيندشان .

شده که بيايند دو نفري رو به روي هم بنشينند و لب هاي شان اصلاً تکان نخورد . زل بزنند توي چشم هاي همديگر ، بعد بلند شوند و بروند ، و تو دکمة قرمز را بزني و منتظر باشي تا يکي ديگر را بياورند و يکي هم از اين طرف بيايد رو به رويش . اگر يک بار تصادفاً يادت رفت که سرِ سه دقيقه دکمه را بزني به روي خودت نياور . باور کن که حتي اگر هفت دقيقه هم حرف بزنند باز مي گويند کم است و مي آيند به التماس . مسخره است . تو اگر بودي توي اين سـه دقيقه چه کار مي کردي ؟ مي داني چقدر حرف ها هست که مي شود زد ، و راضي بود .

اين ها وقت شان که شروع مي شود شروع مي کنند به اراجيف گفتن و اباطيل بافتن حتماً ، که موقعي وقت تمام مي شود يادشان مي افتد که فلان چيزِ مهم را نگفته اند . آن وقت است که دهـان شان را تا بنـاگـوش باز مي کنند و حرف هاي به ظاهر مهم شان را با داد مي خواهند به گوشِ هم برسـانند . . . که تو ديگر دکمه را زده اي و فقط سکوت است . پس خسته که شدند مي آيند سراغ ِ تو و با لال بازي مي افتند به دست و پايت . . . خوب است که قبلاً ، چند روز يا حتي چند ماه قبل بهشان خبر داده شده که حرف هاي شان را آماده کنند . پس توقعي نمي توانند داشته باشنـد .

فرض کن تو يکي از اينـها : به کَس ات چه مي گفتي ؟ يک بار من يادم رفت که دکمه را بزنم . يارو حرفش را براي سه دقيقه تنظيم کرده بود و بعد ديگر حرفي براي گفتن نداشت ! از سکونِ لب هاشان متوجه شدم که دکمه را فراموش کرده ام . . . اگر کارشان به دعوا کشيد مي تواني دکمه را زودتر قطع کني .
آن وقت هر چقدر دل شان مي خواهد دهان شان را پاره کنند . گاهي مي بيني شان که يکي از اين طرف و يکي از آن طرف براي بوسيدن همديگر ، و شايد آخرين بار ، لب هاشان را روي آن شيشه مي گذارند و هر دو دست شان را به شيشه مي چسبانند انگار که از وراي شيشه پنجه هاشان را به هم قلاب کرده اند . . . با هم خداحافظي مي کنند ! اين را هم بهت بگويم : بعد از مدتي به اينجا عادت مي کني . هر روز که به اين حفاظ دست بکشي و سردي اش را حس کني علاقة عجيبي بهش پيدا مي کني . درست مثلِ من . آن وقت مجبوري يکي از اين حفاظ ها را توي خانه ات درست کني . درست مي کني . توي رختخوابت که باشي و پسر بزرگت بيايد بزند به شيشه که مثلاً فلان مي خواهم ، مي تواني محل نگذاري : کافي است فقط چشم هايت را ببندي تا خوابت ببرد . . . به زنم گفته ام که بيرون حفاظ بخوابد ، گرية بچه اش زا به راهُم مي کند . بد خواب شده ام . . . دستت را به اين حفاظ بکش ! سرد است ، نه ؟ پس اصلاً نگران نباش !

بيست و هفت آذر هفتاد و سه


۱۶ نظر:

رستم فرخزاد گفت...

داستان بسیار تلخی بود. شاید اگر کسی گذرش به این طرف یا آن طرف این میله های سرد افتاده باشه خیلی بهتر پیام نویسنده رو بگیره. بسیار جالب توصیف کرده بودند. شاید این برگرفته از خواستگاه ایشون باشه . چنانکه از نام فامیلشون مشخصه باید اصلیتشون از روستای "آبکنار" باشه. روستای کوچکی در شمال ایران که مبارزات جوانانش در دهه شصت دهها زندانی و اعدامی به بار آورد که هنوز هم قبر خیلیهاشون مشخص نیست.

مریم اسحاقی گفت...

سلام جناب سروش علیزاده
داستان جالب و در عین حال تلخی خواندم.
عکس کتاب خانه ملی بسیار دوست داشتنی بود.
مانا باشید.

قاصدک گفت...

سلام
قصه جالبی بود ، خیلی
به خصوص آخرش که خواننده شباهت خونه ی راوی و محل کارش رو متوجه می شه
البته که گاهی اوقات تأثیر می گذاره
بعضی ها کارشون یه طوریه که آدم از خودش سوال می کنه که این آقا شب چطور می خواد آروم سر روی بالش بگذاره ؟

قاصدک گفت...

شرمنده که مدتیه کم سر می زنم
من عاشق داستان های کوتاه هستم
ولی مدتیه سرم بدجوری شلوغه

ممنون بخاطر همه ی داستان ها

azadeh davachi گفت...

سلام جناب علیزاده عزیز داستان زیبایی بود و آن را خواندم ممنونم از دعوتتان و از این عکس هم ممنون پایدار باشید

گل سرخ گفت...

سلام
بیشتر به روایت شبیه بود.
موفق باشید

فرهنگ گفت...

سلام سروش خان.داستان گامهاي موزون را برات ميل كردم. رسيد يا نه؟خبرشو بده لطفا.

چرک نویسی در زمهریر گفت...

سروش می خوام این نوشته رو بخونی و بگی تا چه حددرس گفتم: وقتی می خوایم از یه داستان حرف بزنیم باید تو اون دنبال سه اتفاق بگردیم که بتوونه بدنه اصلی داستان رو بسازه اتفاقی که اولیش ناگهانیه و ما بقی ناگزیز! راستش رو بخوای
من اینجا اون اتفاق ناگهانی رو پیدا نمی کنم! شخصیت هم به اندازه همین نکته برام گنگه! مشکل اصلی این شخصیت چیه؟ از کجا شروع می شه
کجا تعادل زندگی شو بهم می زنه
کجا به تعادل جدیدی می رسه؟ من هیچ کدوم رو ژیدا نکردم!

Unknown گفت...

درود الهام عزيز
من به اين قاعده اي كه شما گفتي معتقد نيستم. اين راوي دوم شخص يا همون داناي كل تخاتطبيه. اتفاقن اتفاق هم در اين داستان مي افته اما اين تعريف كه بايد حتمن اتفاق تصادفي بيافته من در جايي چنين چيزي نخوندم.

سارا گفت...

ممنون که وبلاگ منو دیدید داستان رو خوندم برام خیلی جالب بود باید بگم سرمای حفاظ رو واقعا لمس کردم .

می سم گفت...

سلام و درود ...
لذت نبردم از داستان.وقتی اصل اول را نداشته باشی باقی قضایا هم منتفی است.
آقای ابکنار نویسنده ای است که خیلی نوشته های خوبش را دوست دارم اما این نوشته نه...
شاید به زعم خیلی از مخاطبین داستان خوبی باشد ...به هر حال ممنون از زحمت تان...

شازده کوچولو گفت...

به روزم با داستانی کودکانه

سارا گفت...

با اجازه شما مي خواهم وبلاگتان را در پيوندها بگذارم .

فرشاد نوروزپور گفت...

سلام سروش عزيز ...
آقا اين كه كتاب خونه رشت خودمونه !!

در مورد عكس،‌ كد نيست، به صورت تصوير است

فرشاد نوروزپور گفت...

سلام سروش عزيز ...
آقا اين كه كتاب خونه رشت خودمونه !!

در مورد عكس،‌ كد نيست، به صورت تصوير است

مهدی گفت...

با سلام خدمت شما
راوی خطابی همیشه منو اذیت میکنه.تو فضا سازی کار و ضعیف می کنه.اما در عین حال طرح فوق العاده ای بود.در ضمن میخواستم لطف کنید ادرس کلاس داستان اقای کناری رو به من بدید.باسپاس فراوان
mehdi.mahmoodi@rocketmail.com