۱۳۸۸/۰۶/۲۳

الگوي مصرف- حميد بابايي - نقد داستان



درود بر مهربان ياران



داستان زير از حميد بابايي است. دوست خوبي كه يك بار ديگر هم داستاني از او براي نقد



در اين وبلاگ منتشر شده است. منتظر نقد بدون رودر وايسي شما بر اين داستان هستيم



سپاس و احترام



سروش عليزاده



رشت


الگوی مصرف

پدر

بعد از اینکه پدرم قبض ها را دید دستش را گذاشت روی سینه اش و راحت نشست رو مبل و با یک لبخند ملیح سکته کرد. در همان


لحظه من دویدم سمت پدر و او روی مبل ولو شد . با هر بدبختی بود ،پدر را رساندیم بیمارستان و بعد از مرخصی شدنش ، او به یک


سری مکاشفه رسید به قول خودش .

پدرومن

پدر جلوم ایستاد و قبض گاز را به دستم داد و گفت : بخون

_چی رو بخونم پدر جان ؟

_بهای گازُ

_ خب این چه ربطی به من داره ؟

_ فکر می کنی خبر ندارم شبا چت می کنی ؟

_ چه ربطی داره پدر جان ؟این گازه .

با این استدلال که در عالم همه چیز به هم مربوط است . من مجبور شدم شب ها راس ساعت ده بخوابم و برای استفاده از رایانه به سایت


دانشگاه سربزنم .

ابزار آلات و نوع آوری پدرانه

مکاشفات پدر در زمینه الگوی مصرف فقط به همین جاها خلاصه نشد .پدر استفاده از یک سری ابزار قدیمی که به قول خودش مصرف


کمتری داشتند را باب کرد و از هیچ امری روی گردان نشد .

اولین وسیله ای که به کار بست . آفتابه بود . پدر استدلال کرد که شلنگ جدید سفید اگر چه کاربرد خوبی دارد اما میران آب مصرفی آن


بالاست و باعث هدر رفتن آب می شود .

اگرچه با تفکرات پدر مخالف بودم ،اما استدلال های پدر کاملن منطقی به نظر می رسید .

شب ها غذای ما شده بود نان و ماست . مادر ازتفکر پدر دفاع می کرد و می گفت : شب هر چی سبک تر بخوابید ،برای خودتون


بهتره .

می دانستم مادر برای معاف شدن از درست کردن غذا این حرف ها را می زد . کار پدر به همین جا ختم نشد و حرکت های پدر برای


اصلاح الگوی مصرف خانه ادامه پیدا کرد .

حرکت بعدی اش درباره اصلاح وضعیت ظاهری بود ،چند ماهی می شد که اصلاح نکرده بودیم . به پدر گفتم : پدر جان ،نظرتون چیه


بریم آرایشگاه؟

نگاهی به من انداخت و گفت: الان که خوبی ،الان این جور قیافه ها مد پسر .

_ پدر جان شبیه دراویش شدیم .

_ چه اشکالی داره ،اتفاقن داریم الان هم از نظر روحی هم از نظر جسمی پیشرفت می کنیم .

برخورد دانشگاهی

بچه های دانشگاه با دیدن وضعیت من که لاغر ترکه ای بودم و ریش هایم بلند شده بود و تو دانشگاه چیزی نمی خوردم ، فکر کردند


دستی در تصوف دارم و به مهمانی های آنها دعوت می شدم و برایشان از تجربیات در عالم معنا می گفتم . هر چند که بیشتر مکاشفاتم


به خاطر گرسنگی بود . یك بار برای یکی از دوستانم درباره پدرم حرف زدم و او شیفته تفکرات پدرم شد . اگر چه نتوانستم بگویم


عرفان پدرم از خساست اوست . او پدرم را دعوت کرد و پدر به عنوان ریس حلقه آنها انتخاب شد .

ریاست بدون تبیض نژادی

انتخاب شدن پدرم به عنوان رئیس هم باعث نشد تفکراتش را عوض کند حتا نظراتش شدید تر هم شد . جزء شاهکارهای آخرش خریدن


یک گاو بود و آوردن آن به آپارتمان که با مخالفت شدید همسایه ها روبه رو شد اما انگار نه اگار . پدرم گوشش بدهکار این حرف ها


نبود،می خواست شیر تازه بنوشد به تجویز اطبا . در نهایت یکی از همسایه ها گاو را خرید و ما را از دست گاو راحت کرد.

کودتا و ایستادگی تا آخرین قطره خون ،بزن زنگُ!!

بعد از اینکه پدر چند قبض پشت سر هم دریافت کرد و مطمئن شد مصرف پایین آمد ،باز سعی کرد هزینه ها را کاهش بدهد . عمل بعدی


پدر فروش لوازم خانه بود .

از دانشگاه که برگشتم . به خاطر پیاده روی زیاد نمی توانستم روی پاهام بند شوم . اما در را که باز کردم تازه فهمیدم کار از نشستن


گذشته است. چند کارگر داشتن وسایل خانه راجمع می کردند . مادر گوشه اتاق ایستاده بود و بهت زده فقط نگاه می کرد . پدر در حال


چانه زدن با مردی که به نظر سمسار می رسید بود .

نگاهم به مادر افتاد که اشک تو چشمش جمع شده بود . دیگر نتوانستم تحمل کنم صدای ضرب زورخانه توی گوشم می پیچید . فریاد


زدم : بابا اینجا چه خبره؟

پدرم هم ایستاد جلوم و گفت : چرا داد می زنی .

احساس خوشآیندی بهم دست داد،چیزی مثل غرور . در چشمهای پدرم زل زدم وگفتم : پدر این بساط ُزودتر جمع ش کنید .

پدر هم بدون فوت وقت جلوم ایستاد و زد تو گوشم ،تا نشان بدهد تمام حرف ها درباره کسالت بعد از سکته ش بی مورد است . من هم


حساب کار دستم آمد .

اما سعی کردم با پدر به صورت مسالمت آمیز وارد مذاکره بشوم و نشان بدهم که برداشت او از مسئله اصلاح الگوی مصرف در واقع


برداشتی غلط است و نوعی خلط زبانی رخ داده. اما پدر هیچ استدلالی را نپذیرفت و محکوم به پذیرش مسئله فوق شدیم .

پیشرفت داخلی و خارجی

دریافت چند لوح تقدیر از سازمان های مختلف به خاطر مصرف کمتر از حد تصور و ارائه راه کارهای مبارزه با مصرف در حد


معمول از سوی چند کشور آفریقایی دعوت نامه دریافت کرد و پدر در این کشور ها در حال تدریس است .

و اما من

من هم از دانشگاه به خاطر ظن به داشتن اعتیاد اخراج شدم ،حتا وقتی می خواستند آزمایش بگریند ،خونی در سرنگ نمی آمد .

حالا به عنوان ریس یکی از فرقه های عرفان مشغول به آموزش دادن به دوستان علاقمند هستم .



۳۱ نظر:

نظام الدین مقدسی گفت...

درود دادا

داستان را خواندم و مثل اینکه گاوم زاییده باشد یخ شدم . داستان هر چند روان است و سراشیبی هم تا اندازه ای دارد و لی هر چه هست تکراری و خیلی تکراری است . من این طنزها را در روزنامه ی مرحوم شده ی اعتماد ملی هم می خواندم . این داستان طنز نتوانست مرا بخنداند وای به حال دیگران . چرا طنز نوشتی دادا؟ داستان از یک تکرار عجیبی برخوردار بود که حتی سریالهای ماه رمضان امسال را به یاد می آورد . من از دست شما اقای بابایی شاکی هستم که با نوشتن این داستان ضربه ی دیگری به ادبیات داستانی زده اید .همه از شما انتظار دارند داستانهایتان سرمشق باشد . چطور این طرح به ذهنتان رسید . کدام اصل داستان مدرن را رعایت کرده اید؟ اگر عزیز نسین زنده بود شاید این داستان را برای کودکان ترکیه ترجمه می کرد . نمیشد برای نشان دادن یک شخصیت خسیس مثل حاجآقای دایت ار دیگری کرد؟ نمیشد برای نشان دادن وضعیت جنون گاوی مرد سیاسی کشورمان یک هاله ی نور م بیاوری . البته عرفان و دراویش همان هستند ببخشید . اصلا اگر این داستان به بیرون از متن نظر ندارد که یچ . باید شما هزار بار از روی رمان دائی جان ناپلئون باخط میخی بنویسید . اگر داستان بیشتر بر محتوا کار دارد و نه فرم که باید به شما گفت که حرفهای پیشین خود را خورده اید . به هر حال ناامید بودم از خودم . از تو هم نا امید شدم داد . سروش هم دارد به هر دوی ما میخندد . روز جمعه هم که میخواهند همه مان را بکشند . پس همینجا با چشمانی گریان . تیغ در گلو . از تو جوان ناکام خدا حافظی می کنم . میدوارم روحمان وقتی به پرواز در می آید گیر پدر شخصیت داستان نیفتیم وگرنه او برای گرفتن یک لوح تقدیر دیگر چند سیلی به من و تو میزند .


سروش جان خدا وکیلی هکر نشدی همه را هک کنی راحت شویم ؟

آیسان گفت...

سلام
دارم فکر میکنم نکنه مولانا هم اینطوری قدم به راه عرفان گذاشت شایدم از سبکی بیش از حد میتونست روی اب راه بره؟؟؟

شازده کوچولو گفت...

سلام بر آقای بابایی
و شاید این اولین بار است که می خواهم نقد آقای مقدسی را تایید کنم و سعی می کنم بار آخر باشد
داستان اصلاح الگوی مصرف
خوب طرحش که معلوم است از کجا سر در آورده اما مسئله مهمی که می خواهم ادعا کنم این است که متن فوق داستان نیست
دلایلم:
1- داستان فاقد موقعیت است. هیچ فضایی برای ما ساخته نمی شود و هیچ تصوری از فضای داستانی برای خواننده شکل نمی گیرد. شاید به زورخانه و خانه اشاره شده اما ناقص و عقیم است.
2- و مهمرین دلیل عدم وجود شخصیت است. داستان بدون شخصیت هم داریم اما در آن صورت باید یک موقعیت ثابتی داشته باشیم تا عدم حصور شخصیت را توجیه کند. اما اینجا هیچ کدام در کار نیست. پدر و پسر تیپند و مادر و سمسار و متصوفه و بقیه سیاهی لشگر.
می شد گفت متن طنز است اما به نظر بنده حقیر داستان طنز نیست.
اشاره می کنم به داستان شکم پاره خودتان آن بیشتر داستان طنز بود تا این.
نکته بعدی حرفی است که پشت این داستان بود. اصلاح الگوی مصرف و بس. نمی خواهید بگویید که خصت پدر یا ضربهای زورخانه حرفی برای گفتن داشت. فکر اولیه خصت در نتیجه اصلاح الگوی مصرف است. یعنی یک شعار را داستان کردن کار سختی است. واقعا سخت.
و نکته اخر:
این داستان تاریخ مصرف دارد. با پایان امسال داستان از رده خارج است. دیگر نه اصلاح الگوی مصرفی مطرح است و نه به یاد کسی مانده.
و در نهایت منتظرم داستان من را نقد اساسی بکنید
موفق باشید

شهرام بیطار گفت...

با انتقاد های تند دوستان مخالفم . خیلی هم داستان جالبی بود . کلی خندیدم . روون و ساده بود . اصولاً طنز باید همین طور باشه . کمی مبالغه داشت که اون هم از خصوصیات طنز هستش . اتفاقاً من میخاستم بگم از این به بعد بیشتر از کارهای این دوست مون بذار . خیلی خوشم اومده





با درود و سپاس فراوان : شهرام

حامد یوسفی گفت...

سلام به همه ی اساتید
نوشته را خواندم.تا حدودی با نظر سایر دوستان موافقم.من هم در داستان بودن نوشته با دیده ی شک مینگرم!
با این حال صرف نظر از قالب به نظر من آنچه مهم است حس خوشایندی است که پس از خواندن نوشته به انسان دست میدهد و این حس در این نوشته به خوبی مشهود است.بخش هایی از نوشته حقیقتا روحیه ی طنز و لطیفی داشت که کتمان شدنی نیست.
با این حال در برخی بخشها ضعف هایی نیز به چشم میخورد.مثلا پرداختن به مسایل کم اهمیت تر ویا تغییر فضا با نوشتن تیتر.
به امید موفقیت روزافزون
--------------------------
خدمت استاد سروش عزیز هم عرض کنم که این عدم تبادل لینک از کم کاری ما بوده،بنده همین الان اقدام به ثبت لینک خواهم کرد.
یا حق

معصومه شریفی گفت...

سلام آقای علیزاده
من چند بار به وبلاگ شما سر زدم و داستانهایی را گذاشتید هم خواندم ولی متاسفانه هر بار خواستم کامنتی بگذارم نشد نمی دانم من کلا با سیستم نظر خواهی بلاگ سپوت مشکل دارم!
دست آقای بابایی هم درد نکند اولین چیزی که برای نوشتن در مورد این سوژه به ذهن هر کس می رسد همین است
تکراری همین.
راستی من هم در وبلاگم با داستان شمارش معکوس به روزم خوشحال می شوم شما هم کار من را نقد کنید

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
می سم -سید میثم رمضانی گفت...

سلام به اهالی داستان!

دو بخش اول (ورودیه )داستانی شروع شده بود و مخاطب منتظر روایتهایی در قواره ئ همان دو بخش ( و یا قوی تر از آن )بود اما از بخش سوم با انتخاب تیترهای ضعیف مخاطب با خبرهای کوتاه ( وتیتر و سو تیتر ) روبروشده که اصلا در حد و اندازه ئ داستان نبوده بلکه مثل خبرهای سوخته و صفحه پرکن روزنامه هاشده.
اما نمی توان از اندک خمیر مایه ئ خوب داستان چشم پوشی کرد ( کاش اندیشه و پرداخت سرسری نداشت و نویسنده برای خود و مخاطب ارزش بیشتری قایل می شد .)

وقتی دو بخش اول را خواندم فکر کردم با یک داستان خوب و روشنفکرانه ای روبرو شدم اما بعدش توی ذوقم خورد.

آقای بابایی اندیشه ای به روز دارد که امیدوارم اندکی اندیشه ئ عمیق را در زیر لایه های داستان به صورت نامریی (مثل تار وپود یک فرش )بتند...

موفق و جاوید باشید.

سپیده گفت...

داستان جالبی بود


اگه داستان طنز قوی تر داشت خیلی بهتر بود

ایوب بهرام گفت...

با سلام وخسته نباشید
داستان دارای طنز نیشدار یاهمون طنز تلخ است.داستان داستان خوبی بود ولی چیزی که هست .تاریخ مصرف داراست .همین .
موفق باشی

نوا گفت...

سلام. داستان به گونه ای بود که انگار به شما گفته اند الا و بالا راجع به اصلاح الگوی مصرف داستان بنویسید.
به نظر من چندان داستان روانی نبود. نظر دادن در مورد داستان طنز کمی سخت هست اما فکر می کنم اغراق در داستانتون بیش از حد معمول یک داستان طنز بود.
پاینده باشید

پرارین گفت...

این یک گزارش طنز زیبا بود با روایت داستانی
شروعش خوب بود خیلی خوب
ضربه رو به خوبی می زنه
بابا همین که قبض ها رو دید سکته کرد
و بیشتر که طنز می شد اگر بابا قرار نبود حرکتی در جهت الگوی مصرف انجام بده با دیدن قبض ها سکته می کرد و می مرد
این که داستان پر از مبالغه است به هیچ عنوان اشکال نیست نمی دونم داستان های فرناندو سورنتینو رو خوندید یا نه
از یک اتفاق خیلی ریز شروع می کنه بعد بزرگ و بزرگ و بزرگش می کنه که اصلن در عالم واقع وجود نداره ولی تو کاملن می پذیری چون با این که وجود نداره همچین چیزی مبالغه است معنی رو به صورت بزرگ توی اون مبالغه نشون می ده
حالا این که پدر یک گاو آورده به خونه
مبالغه است و کاملن بی ربط
بی ربطی گاهی واجب در طنز ولی این جا نه واجبه نه معنی رو در درونش داره

ولی اگر یک بازنویسی روی اثر انجام بشه
کار طنز زیبایی از آب در می آد
کلن شما استعداد طنز نویسی رو دارید ولی انگار تجربه اش رو ندارید که مثل یک گزارش از آب در اومده
و قدری هم تند روایت شده اگر این قدر روایتی نبوده
شاید روی یک گوشه تمرکز می کردید
این قدر حالت گزارش گونه به خود نمی گرفت
اسم داستان رو الگوی مصرف نمی گذاشتی بهتر بود که همه بگن فقط شعاری رو خواستی توی داستان بگذاری اگر فقر و
نداری رو نشونه می گرفتی بهتر بود پدری که از شدت فقر با دیدن قبض سکته می کنه و بعد رو به خست میاره
دو کلمه تغییر می کنه از داستانت از شعار بری می شه
کمی شبیه طنزهای مدیری بود
دقت کردی تلویزیون با این که تصویری ی ه
تصویر کمک می کنه به پیش رفتن داستان
با این حال کارهای مدیری همه فقط کلامی ه
بازی توش کمرنگه فقط دیالوگ پیش می بره
اینجا هم همینطور
شکل داستانی نداره

Unknown گفت...

درود
با خوانش اين داستان اولين مساله اي كه به ذهن خطور مي كند اين است كه مانند تمام فضاي داستان كه غير متعارف است اين داستان هم غير متعارف است.
پس بدون اينكه به سراغ اصول كلاسيك داستان بروم نگاهي به سبك و ژانر داستان كه - داستان مقاله- است مي اندازم.
بايد بگويم اين داستان حميد بابايي را بيشتر از داستان قبليش مي پسندم.
حميد توانسته به خواست هايي كه اين نوع داستان ها مد نظر دارند جواب مثبت دهد.
اتفاقن اين داستان به هيچ عنوان ربطي به اصلاح الگوي مصرف ندارد هر چند به همان ميزان هم ارتباط دارد اما نمي توان اين داستان را به اين مساله محكوم كرد كه تاريخ مصرف دارد.
روايت خوب و زبان شسته رفته كه فقط در اين قسمت من را ناراحت كرد( پدر در حال
چانه زدن با مردی که به نظر سمسار می رسید بود . ) نه اينكه جمله غلط باشد اما نمي دانم چرا با ريتمش در قياس با خوانش ساير قسمت ها احساس كرده سكته دارد و شايد به خاطر فعلش باشد.
ورود و حضور نويسنده با تيتر هايي كه براي قسمت هاي مختلف انتخاب كرده بود و فضاي فانتزي و طنز تلخ به جاي داستان هم برايم خوش آيند بود.

يك نكته: احتمالن از هم اكنون توسط دوستان تير باران خواهم شد!
و تعدادي ش خ هم بر روي سر بعضي از دوستان در آمده است. چه كنيم روزگار است ديگر ما هم زماني پلنگ بوديم!

پرارین گفت...

بله واقعن من شاخ در آوردم آقای علی زاده
تعریف گزارش
" گزارش در حقیقت همان روایت قدیم است که راویان با زبانی زیبا و آهنگین رویداد ها را منتقل می کنندآن ها از روایت حکایت ها می ساختنند و به همین دلیل است که می گویند گزارش در مرز قصه و خبر حرکت می کند " (گزارش نویسی در مطبوعات - احمد توکلی "

تعریف مقاله رو بنویسید
تا ما بدانیم

ژانر داستان مقاله چیه ؟
امیدوارم
ژانر مصاحبه مقاله مد نشه
که باید به اوریانا فالاچی نوبل ادبی رو اهدا کنیم

پرارین گفت...

مصاحبه داستان خورد مصاحبه مقاله که پوزش می طلبم

بهروز گفت...

سلام راستش من قبل از اینکه اون زلزله توی روایت پارسی بیاد نظرم رو نوشتم درباره این داستان.البته بیشتر شبیه یم نوشته طنز برای یک روزنامه است تا یک داستان.
البته میتوانست بهتر باشد یعنی به جای اینکه یک سرگذشت طولانی را بیان کند میتوانست یک قسمت از این نوشته را بردارد و روی ان مانور بدهد و اینطور اصلا شاید میشد داستان.
مثلا همون رابطه قبض گاز با اینتر نت یا مسایل بعدی.
این نوشته عجله ای نوشته شده و چون برای نویسنده اش هم اهمیتی نداشته بازنویسی نشده.
وبا نظام الدین هم موافقم که بیشتر شبیه نوشته های روزنامه فقید اعتماد ملی است.
از حمید بابایی داستان هم خوانده ام و کارش خوب است.خب البته اینهایی که گفتم تنها نظر شخصی من است.
موفق باشی.

Unknown گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ستاره بان گفت...

سلام دوست تازه
ممنون از آمدنت. از وبلاگتون خوشم میاد حال و هوای ادبی لذتبخشی داره. برای نفد بر می گردم و با اجازه لینکتون می کنم.

گل سرخ گفت...

سلام داستان را خواندم فقط همین
با تبادل لینک موافقم

فرهنگ ش گفت...

من هم با دوستان موافقم، نوشته فوق با اينكه پتانسيل تبديل شدن به يك داستان طنز خوب را دارد ولي متاسفانه با تركيب فعلي كه حالتي گزارش گونه با تيترهاي بسيار دارد در ژانر داستان نيست.چيزي شبيه خاطرات روزانه است كه در دفتر خاطرات نوشته شده ست.
پرداخت نشده ، شخصيت پردازي ندارد. اوج و فرودي در آن ديده نمي شود،فضا سازي نداردو ولي به هر حال باتلاش بيشترآقاي بابايي مي تواند، آثار بهتري بنويسد. با داستان گامهاي موزون به روزم ، خوشحالم نظر بدهيد. ضمنا سروش خان اگر ممكنه داستانم را براي نقد دوستان در وبلاگ بگذاريد.

حفره گفت...

درود بر شما ...
و سپاس از حضورتان ...سبز و امیدوار بمانید که پیروزی با ماست ...

مينا گفت...

سلام سروش خان
به نظر من خوب بود ، ساده و روان
باعث ميشد هم فكر كني و هم بخندي ، چرا بايد اصرار داشته باشيم پيچيده بنويسيم
هر كسي ميتونه با اين داستان ارتباط برقرار كنه و اين حسن بزرگيه
بروزم منتظر شما

جهانگیردشتی زاده گفت...

سلام دوست عزیزو نویسنده ام
..گرچه قلم ساده وروانی داری ..وزبانی طنز..ولی باید بگویم درزبان وادبیات اینگونه نوشته ها تازگی ونوع آوری خاصی ندارد نمیخواهم ناامیدت کنم.. البته جسارت در نوشتن، یکی از عوامل موفقیت خواهد بود..امروز زبان واژه تصویر تخیل وکاربرد وتکنیک بر ادبیات داستانی حکومت میکند ..نگارش وکاربرد کلمه .. وفضاسازی!!شماازاین عهده برنیامده ایدکلمات تکراری وآوردن مکرر(پدر)درجای جای داستان خواننده رابا بی تجربگی نویسنده آشنا میسازدطنز نیشدارزبان طنز فضای دیگری رامیطلبد که نویسنده باید باتوانایی از پس دیالوگ تصاویر زبان، فرم ،ساختار وکلیت عوامل داستانی برآید..
پیروزوسربلند باشید

نظام الدین مقدسی گفت...

درود

من به حمید بابایی میگویم همین الان بیاید حرف بزند یک چیزی بگوید ما بفهمیم این داستان سمبلیک خیلی معمولی را کی نوشته . شاید بنده ی خدا یعنی دادا بیست سال قبل نوشته . حمید بابایی که من میشناسم این داستانها رو نمینویسه . لازم نیست از این داستان تعریف کنین . خانم پرازین
مینا خانم
سروش علیزاده که خیلی توپم پره برات .

حمید نشسته داره به همتون میخنده . میگه من داستان بچگیهامو گذاشتم اینجا . ببین دارن چی مینویسن برام .
حمید جان استاد بزرگ . ای منتقد .با آقای احمدی نژاد میری نیویورک اونجا پناهنده میشی . بعد یک تلوزیون تاسیسات میکنی . من و سروش لیزاده رو معروف می کنی . تو فقط به درد این کار میخوری .

راستی رفتی نیویورک یک عکس از هاله نور بگیر برام بفرست . میخوام نقدش کنم .


------------------
سروش جان خیلی نوکرتم . دیروز داشتم سیگار میکشیدم یاد تو افتادم . با خودم گفتم آخ کی میمیریم میریم بهشت اونجا من و تو و بابایی با هم بشینیم سیگار بکشیم . حال میده ها ...سیگار

Unknown گفت...

درود بر همه دوستان

اگر امكان دارد لطف كنيد و لوگو روايت پارسي را در وبلاگ هايتان بگذاريد.
كد لو گو در صفحه اصلي موجود است
با احترام و سپاس
سروش عليزاده

fs.khoshhal[at] gmail.com گفت...

درود بر شما جناب علیزاده عزیز و نویسنده ی گرامی جناب بابایی
حقیقتن این داستان و دوست نداشتم . هرچند دوست داشتن یا نداشتن ما دردی رو دوا نمی کنه . اینکار و همین طور یکی دو مورد از کارای قبلیتون چی کم داره که انتهای کار حس می کنی چیزی عایدت نشده ؟ نوشته های جدی تون بهتر از طنز نوشته هاست . می بینید ؟ من فقط دارم نظر شخصیم و در مورد کارتون می گم. نقدکارشناسانه ش باشه با دوستان کارشناس . از منظر یه مخاطب عادی که فرق داستان خوب و بد و می دونه این چند خط و نوشتم(البته که این کار بد نیست , فقط داستان نیست , مثل گزارش کار می مونه )...به هرحال شاید کمکتون کنه در کار بعدی یا بهتر بنویسین یا یدونه از کارای خوبتون و ( که این روزا مد شده نویسنده هاا می گن تو نت منتشر نمی کنیم - حق دارن البته _ )در اختیار قرار بدید خونده بشه تا همه یا حداقل خیلیا ازش لذت ببرن. در آخرهم دعوتتون می کنم به خوندن یه داستان کوتاه و طنز که عالی نوشته شده و در نوع خودش تحسین برانگیزه : http://qalampar.blogfa.com/post-165.aspx
به نوشته هاتون احترام میذارم و مدت هاست که دلم می خواد یه کار ناب بخونم . شما که تواناییش و دارید چرا دریغ می کنید؟

fs.khoshhal[at] gmail.com گفت...

لینکی رو هم که معرفی کردم ( با کمال احترام خدمت نویسنده محترم و مدیریت روایت پارسی ) همیشه عنوان کرده که نویسنده نیست و همینجوری می نویسه . البته که این « همینجوری » نوشتن هاش بسیار لذت بخش / روان / جذاب و حاکی از استعدادی ذاتیه . هرچند موضوعاتی گاهن تکراری انتخاب می کنن برای نوشتن اما چنان با قدرت این کار و انجام میدن که آخرش می ایستی و تشویقشون می کنی و سرت رو هم به نشانه ی تایید تکون میدی , کمی لطف هم داشته باشی می تونی لبخندی حاکی از رضایت رو هم روی صورت خودت ببینی و هم سایرین . من نویسنده ی خوش ذوقی رو می شناسم که واسه دل ه خودش می نویسه اما این « برای دل نوشتن » جواز باری به هرجهت نوشتن یا دست کم گرفتن مخاطب نیست . آثارشون ریتمی داره که مجذوبت می کنه و به عنوان مخاطب لذت میبری از لحظاتی که وقت گذاشتی و داستان رو خوندی . در کارشون فقط کلمات رو نمی بینی , چنان عجیب می نویسن که مطمئن میشی با یک روح هنرمند و دانا سروکار داری . شما خودتون نویسنده اید بنابراین می تونیند درک کنیند نوشتن داستانی که هم شعر باشه هم موسیقی / هم نقاشی باشه و هم معماری / تخیل و زندگی توامان / عشق و تجلی و.. چقدر سخت ه و تنها با مطالعه مستمر و ذهنی مملو از « هنر » بدست میاد . باید به همه ی امور احاطه داشت و در عین عالم بودن شروع کرد به ساختارشکنی و در تمرین چنان ممارست کرد تا به همچین مرحله ای رسید . نباید بنویسی تا فقط چیزی رو به خورد مخاطب بدی .
امیدوارم دلگیری حاصل نشه . هم مدیریت روایت پارسی و هم دوست عزیزمون آقای بابایی می دونن که هدف تعالی داستان نویسی ه هرچند با نظرات شخصی من .
دوستان پاینده باشید.

حمید بابایی گفت...

از تمامی نقد ها استفاده کردم و ذکر یک نکته کفایت می کنه زانر ادبی با زانر دیگه در بیرون از حوزه ادبیات متفاوته
مقاله داستان بهره از ابزار مقاله می گیره و به نظر گزارشی می یاد اما با داتان ترکیب می شه .
از 100 سال ÷یش تا حالا منتقدین در دادن تعریفی مشخص از داستان طفره می رفتند . حالا من نمی دونم چطور در ایران انقدر قوی بچه ها می گن فلان چیز داستان نیست .
از نظرات همه استفاده کردم .

رها گفت...

نیچه می گه ادبیات یک هنره ولی داستان یک نیازه.
لینک رو بچه های انجمن داستان تبریز برام فرستادن. داستان رو خوندم و نقدها رو، جالبند....
هرکسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من....
آقای بابایی شما معتقدین آخرین راه یا بهتر بگم آخر راه میرسه به عرفان؟ آقای مقدسی نقد نکردند نظر دادند من هم نقد نمی کنم و فقط نظر میدم... شما با این داستان یک گوشه از حرفهایی رو زدین که لازم بود بگین حتی اگه به قول مقدسی تکرار مکررات بوده باشه ولی:
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی، من گفتنی ها گفتمی....
نقدی هم برا گره های داستانتون دارم ولی مفصله و سعی میکنم براتون ایمیل کنم.
موفق باشین. و "قلمیز یازار اولسون".

رها گفت...

نیچه می گه ادبیات یک هنره ولی داستان یک نیازه.
لینک رو بچه های انجمن داستان تبریز برام فرستادن. داستان رو خوندم و نقدها رو، جالبند....
هرکسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من....
آقای بابایی شما معتقدین آخرین راه یا بهتر بگم آخر راه میرسه به عرفان؟ آقای مقدسی نقد نکردند نظر دادند من هم نقد نمی کنم و فقط نظر میدم... شما با این داستان یک گوشه از حرفهایی رو زدین که لازم بود بگین حتی اگه به قول مقدسی تکرار مکررات بوده باشه ولی:
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی، من گفتنی ها گفتمی....
نقدی هم برا گره های داستانتون دارم ولی مفصله و سعی میکنم براتون ایمیل کنم.
موفق باشین. و "قلمیز یازار اولسون".

پیمان حق پناه گفت...

سلام و خستع نباشید به همه دوستان.
من فکر می کنم شاید ما داریم از اصل ماجرا(نقد اصولی)، دور میشیم. دقت کنید. نقد... اصولی.
برای نقد یه نوشته اول باید ژانر اون رو مشخص کرد. نباید؟ احساس می کنم بعضی دوستان اصلن به زانر دقت نکردند. من فکر می کنم این یه جور مقاله داستان باشه. یعنی ضمن گزارش کردن حوادثی، قصه ی خودشم تعریف می کنه. که خوبم این کارو کرده. به دل منم نشست. به نظر من اتفاقن تکرار کلمهع ی پدر به کار ریتم خوشایندی رو داده. و به لحاظ اهمیت دادن به این ریتم، من هم با این همه قسمت قسمت بودن کار، مخالفم. شاید بهتر بود قسمتاش کمتر باشه. با تکراری بودنش تا حدی موافقم.
یک نکته ی مهم: کاکملن واضح است من هم از خوندن یه مجموعه ی بیست داستانی که همه ی داستانهاش این طور باشه لذت نمی برم. منظور این که این کار هم در کنمار کارهای دیگه جای خودشو داره.
مرسی.
در وب من هم داستان هست. خوشحال میشم دوستان داستان <> من رو نقد کنند.