درود بر مهربان ياران
سه نويسنده هستند كه هميشه من را به وجد مي اورند . سه نام و سه غول بزرگ لاتين
خوليو كورتاسار بورخس ماريو بارگاس يوسا
دو استاد بزرگ رخ در نقاب خاك كشيده اند اما يوسا هنوز زنده است.
دلم مي گيرد كه مي بينم داوران چپ گراي نوبل هميشه حق اين استاد بزرگ را در نظر نمي گيرند.
هر چند جايزه و اين حرف ها كشكي بيش نيست.
هميشه خود را مديون بارگاس يوسا مي دانم.
با احترام و سپاس
سروش عليزاده
رشت
ماریو بارگاس یوسا (نام کامل: Jorge Mario Pedro Vargas Llosa) (زادهٔ ۲۸ مارس ۱۹۳۶) نویسنده و متفکر اهل پرو و یکی از برترین رماننویسهای معاصر آمریکای جنوبی است. ادامه مطلب...
دوشيزه
برگردان: عبدالله كوثرى
همسن وسال ژوليت شكسپير است، چهارده سال دارد و مثل ژوليت سرگذشتى فاجعه بار و رومانتيك. زيباست، بهخصوص اگر ازنيمرخ تماشايش كنى. صورت كشيده و زيبايش با گونههاى برجسته و چشمهاى درشت و كم بيش بادامى نشان از تبار دور شرقى دارد. دهانش نيمه باز است، جورى كه انگار دارد دنيا را با سپيدى دندانهاى سالم و بىنقصاش به مبارزه مىخواند، دندانهايى اندك برجسته كه لب بالايش را به كرشمهاى غنچهگون بالا برده است. گيسوى بسيار سياهش با فرقى كه از وسط باز شده مثل چارقد عروس گرد صورتشرا گرفته و در پشت سر بدل به گيس بافتهاى شده كه تا كمرش مىرسد و بر گرد كمر مىپيچد. ساكت و بىحركت است، همچونشخصيتى در تئاترهاى ژاپنى، و جامهاى لطيف از پشم آلپا كا به تن دارد. نامش خوانيتا است.
همسن وسال ژوليت شكسپير است، چهارده سال دارد و مثل ژوليت سرگذشتى فاجعه بار و رومانتيك. زيباست، بهخصوص اگر ازنيمرخ تماشايش كنى. صورت كشيده و زيبايش با گونههاى برجسته و چشمهاى درشت و كم بيش بادامى نشان از تبار دور شرقى دارد. دهانش نيمه باز است، جورى كه انگار دارد دنيا را با سپيدى دندانهاى سالم و بىنقصاش به مبارزه مىخواند، دندانهايى اندك برجسته كه لب بالايش را به كرشمهاى غنچهگون بالا برده است. گيسوى بسيار سياهش با فرقى كه از وسط باز شده مثل چارقد عروس گرد صورتشرا گرفته و در پشت سر بدل به گيس بافتهاى شده كه تا كمرش مىرسد و بر گرد كمر مىپيچد. ساكت و بىحركت است، همچونشخصيتى در تئاترهاى ژاپنى، و جامهاى لطيف از پشم آلپا كا به تن دارد. نامش خوانيتا است.
بيش از چهار صد سال پيش زاده شده، در جايى در آند، و حالا در صندوقى شيشهاى (كه در واقع كامپيوترى با اين شكل است) درسرماى نود درجه زير صفر زندگى مىكند، بر كنار از گزند آدمى و فساد و پوسيدگى.
من از موميايىها متنفرم و هر بار يك كدام از آنها را در موزه يا در مقابر باستانى يا در مجموعههاى شخصى ديدهام براستى برايم تهوعآور بوده. آن عواطفى كه اين جمجمههاى سوراخ سوراخ با حدقههاى خالى و استخوانهاى آهك شده كه نشانهاى از تمدنهاىگذشتهاند، در بسيارى از مردم (و نه فقط باستانشناس) بيدار مىكند هيچگاه به سراغ من نيامده. اين موميايىها بيش از هر چيز مرا به اينفكر مىاندازد كه ما اگر به سوزاندن جسدمان رضايت ندهيم بدل به چه چيز وحشتناكى مىشويم.
اگر به ديدار خوانيتا در موزة كوچكى كه دانشگاه كاتوليك آركيپا مخصوص او ساخته رضايت دادم به اين دليل بود كه دوست نقاشمفرناندود سزيتسلو، كه مفتون تاريخ پيش از كلمب است، مشتاق اين سفر بود. يقين داشتم كه تماشاى كالبد آن كودك باستانى حالم را به همخواهد زد. اما اشتباه مىكردم. همين كه چشمم به او افتاد بهراستى يكه خوردم و مفتون زيبايىاش شدم. اگر از حرف همسايهها نمىترسيدم ايندختر را مىدزديدم و به خانه مىبردم و معشوق و شريك زندگى خودم مىكردمش.
سرگذشت خوانيتا همانقدر شگفت و غريب است كه چهرة او و حالت بيان ناشدنى كه به خود گرفته، حالتى كه هم مىتواند از آنكنيزى فرمانبردار باشد و هم از آن ملكهاى متكبر و مستبد. در روز 18 سپتامبر 1995 يوهان راينهارد باستانشناس به همراه راهنماى آندىاش ميگل ساراته مشغول پيمايش قلة آتشفشانآمپاتو (با 20702 متر ارتفاع) واقع در جنوب پرو بودند. اين دو نفر در جستجوى آثار ماقبل تاريخ نبودند، بلكه مىخواستند از نزديك نگاهى به آتشفشان مجاور، يعنى قله برف پوش سابانگايا بيندازند كه درست در همان وقت در فوران بود. تودههايى از خاكستر سوزان برآمپاتو فرو مىريخت و برفهاى هميشگى را كه پوشش اين قله بودند، آب مىكرد. راينهارد و ساراته ديگر به نزديك قله رسيده بودند.ناگهان چشم ساراته به باريكهاى رنگين ميان برفهاى قله افتاد. اين پرهاى كلاه يا سربند اينكاها بود. آن دو بعد از كمى جستجو بهچيزهايى بيشتر رسيدند. كفنى چند لايه كه به علت فرسايش يخ قله از زير يخ بيرون آمده بود و دويست متر از جايى كه پنج قرن پيش درآن دفن شده بود پايين لغزيده بود. اين سقوط به خوستينا (نامى كه راينهارد با الهام از نام خود، يوهان، بر او نهاده بود) صدمهاى نزده بود. فقط پوشش رويى او را پاره كرده بود. يوهان راينهارد در طول بيست و سه سال كوهنوردى - هشت سال در هيماليا، پانزده سال دركوههاى آند - و جستجوى گذشته هرگز گرفتار احساسى نشده بود كه آن روز صبح در ارتفاع 20702 مترى از دريا، زير آفتاب سوزان،زمانى كه آن دختر اينكا را در آغوش گرفت به سراغش آمد.
يوهان، اين گرينگوى دوست داشتنى، كل ماجرا را با شادى و آب و تابىخاص باستانشناسان، كه - براى اولين بار در زندگىام - براى من توجيه شدنى بود، تعريف كرد. آن دو كه يقين داشتند اگر خوانيتا را آنجا بگذارند و براى كمك خواستن پايين بروند يا دزدان گورهاى باستانى به سراغش مىآيند و يا سيل با خود مىبردش، تصميم گرفتند با خود ببرندش. گزارش موبهموى سه روز پايين آمدن از آمپاتو و حمل خوانيتا (يك بقچة چهل كيلويى كه بركولهپشتى باستانشناس بسته شده بود) چنان رنگارنگ و هيجانآميز است كه فيلم خوبى از آندر مىآيد، و يقين دارم كه دير يا زود چنين فيلمى ساخته خواهد شد. امروز كه كم و بيش دو سال از آن ماجرا مىگذرد خوانيتاى دوست داشتنى معروفيتى جهانىپيدا كرده است. تحت نظارت جامعة جغرافياى ملى، او به ايالات متحد سفر كرد و آنجا نزديك به دويستوپنجاه هزار نفر، از جمله پرزيدنت كلينتون از او ديدن كردند. يك جراح مشهوردندان نوشت: اى كاش دختران امريكايى دندانهاى سفيد، سالم و بىنقص اين بانوى جوانپرويى را داشتند.در دانشگاه جان هاپكينز خوانيتا را با پيشرفتهترين دستگاهها بررسى كردند، و اين دخترجوان بعد از آن همه آزمايش و تحقيق و در شگفت بردن فوجى از متخصصان و تكنيسينها سرانجام به آركيپا و تابوت كامپيوترى خود برگشت.
اين آزمايشها بازسازى كم و بيش كلسرگذشت او را با دقتى شايستة داستانهاى علمى امكانپذير كرد. اين دختر براى آپو - كلمهى اينكايى به معناى خدا - آمپاتو در قلّه اين كوه قربانى شد تا خشم اين خدا را فرو بنشاند و نعمت و فراوانى را براى زيستگاههاى اين منطقه تضمين كند.درست شش ساعت قبل از مرگ كاسهاى آش سبزى به او دادند تا بخورد. همه مواد اين خوراك را گروهى از زيستشناسان تعيين كردهاند. نه گلويش را بريدهاند و نه خفهاش كردهاند. مرگ او درنتيجة ضربهاى دقيق به شقيقهى راستش بوده است. ضربه چنان دقيق و ماهرانه بوده كه دخترك لابد اصلاً دردى احساس نكرده، اين را دكتر خوسه آنتونيو شاوز به من مىگويد و او همكار راينهارد در سفرهاى تازهاش به همين منطقه بوده و گور دو كودك ديگر را پيدا كردهاند كه آنها همقربانى شدهاند تا حرص و آز آپوهاى كوهستان آند را فرو بنشانند. احتمالاً خوانيتا را وقتى براى قربانى شدن برگزيده شد، با جلال شكوه تمام در سراسرمنطقهى آند گرداندند و شايد به كوسكو هم بردند و به امپراتور اينكا معرفىاش كردند - پيش ازآن كه پيشاپيش جماعت سرود خوان و ياماهاى غرق در جواهر و نوازندگان و رقاصهها و صدهانيايشگر به درهى كولا برسد و از دامنة پرشيب آمپاتو تا لبة آتشفشان بالا برود پا بر سكوىقربانگاه بگذارد. آيا خوانيتا در دم واپسين گرفتار هول و هراس شده بود؟ اگر وقار و متانتى را كهبر سيماى ظريفش نقش بسته و نخوت و غرورى را كه ديداركنندگان بىشمار در وجناتشمىبينند شاهد بگيريم پاسخ منفى است. حتى شايد بتوان گفت كه او بىهيچ مقاومت تن بهسرنوشت خود سپرده و شايد هم شادمانه در آن مراسم كوتاه خشونتبار كه به الاههاى بدلشمىكرد و يكراست به دنياى خدايان آند مىبردش در جامهاى مجلل به خاك سپردندش، سرشزير رنگين كمانى از پرهاى بافته در هم پوشيده است و پيكرش پيچيده در سه لايه پارچه لطيفاز پشم آلپاكا، پاهايش در صندلهايى از چرم نازک. گل سينههاى سيمين، ظرفهاى كندهكارى شده بشقابى ذرت، يك ياماى فلزى كوچك،كاسهاى چيچا (مشروبى الكلى كه از تخمير ذرت به دست مىآيد) و برخى اشياى خانگى يااشياى مقدس - كه همه سالم مانده - در اين خواب چند قرنى در دهانة آتشفشان او راهمراهى مىكرد، تا آنگاه كه گرماى تصادفى قله يخ گرفتة آمپاتا ديوارههايى را كه نگاهبانخواب عميق او بودند ذوب كرد و عملاً او را در آغوش راينهارد و ساراته افكند. و اكنون او اينجاست، در خانهاى كوچك مال طبقه متوسط در شهر ساكتى كه زادگاه مناست، در اينجا زندگى تازهاى را آغاز كرده كه شايد پانصد سال ديگر به درازا بكشد. او در تابوت كامپيوترىاش كه با سرماى قطبى حفاظت مىشود، شاهدى است بر جلال و شكوه مراسم و اعتقادات اسرارآميز تمدنهاى گم شده و يا بر شيوههاى براستى خشنى كه حماقت آدمى براىدور راندن ترس برمىگزيد و هنوز هم برمىگزيند.
۷ نظر:
سلام
فرصت نمیکنم حالا بخوانم و چیزی بگویم بعدا حتما خواهم امد اما الان بروزم با یک چیزی که خودم هم نمیدانم میشود بهش گفت داستان یا نه!
منتظرم.
سلام سروش جان
داستان را خواندم و مثل همیشه لذت بردم.انتخابات حرف نداره.
از یوسا چند تا کتاب خوندم.خیلی ادبیاتشو میپسندم.اشعارشم همینطوره.
موفق باشی
سلام ودرود به سروش عزيز و شمايان!
داستان خوبي بود .با موضوعي جالب و اما مناسب براي يك رمان .
رماني با رفت و برگشت هايش از حال به گذشته و برعكس .
با تعدد راوي و جزء پردازي هاي خاص مراسم و باورهاي دوران خودش و تقابل ان با حال .
به هر حال از خواندن داستان لذت بردم ( لازمه ئ وجودي هر داستاني ).
ياد " بوف كور و قلمدان نقاش افتادم و يا فيلم " موميايي ".( البته اين داستان مي تواند طرح يك فيلم هم باشد )
ممنون از انتخاب خوب تان.
سلام سروش جان
زحمت کشیدی. استفاده کردیم.
باسلام
سروش جان شرمندم. امروز کانتت(جالبه کامنتت)خوندم
راسی داستان بهروز عزیزروهم خوندم نظر گذاشتم.ممنون از توجهت
تا بعد
سلام
داستان قشنگی بود
(( آن عواطفى كه اين جمجمههاى سوراخ سوراخ با حدقههاى خالى و استخوانهاى آهك شده كه نشانهاى از تمدنهاىگذشتهاند، در بسيارى از مردم (و نه فقط باستانشناس) بيدار مىكند هيچگاه به سراغ من نيامده ))
این قسمت رو دوست داشتم
راستی قالب نوتون قشنگه
سلام روایت پارسی عزیز
مطالبتان روز به روز هیجان انگیزتر می شود. داستان را save کردم.می خوانم.
از یوسا کتاب «جنگ آخر زمان» را با ترجمه عبداله کوثری رو قرار بود بگیرم بخونم، به دلیل قیمت دوازده هزارتومانیش دل دل کردم و نخریدم!
خدا داستان دوشیزه رو رسوند که دق نکنم یه وقت.
راستی نمی دونستم شاعر هم هستش.
پنجره تون همیشه ره توشه ی خوبی داره. ممنون.
ارسال یک نظر