۱۳۸۸/۰۶/۲۳

خواب هاروي - استيون كينگ - برگردان مژده دقيقي


خواب هاروي


استيون کينگ : استیون ادوین کینگ (به
انگلیسی: ‎Stephen Edwin King ‏) (زاده ۲۱ سپتامبر ۱۹۴۷) نویسنده آمریکایی خالق بیش‌ از ۲۰۰ اثر ادبی در ژانرهای وحشت و فانتزی است. ادامه... كليك
برگردان: مژده دقيقي



جنت پاي سينک ظرف‌شويي مي‌چرخد و يک دفعه چشمش مي‌افتد به شوهرش که حدود سي سال است با هم زندگي مي‌کنند. با تي‌شرت سفيد و شلوارک بيگ‌داگ نشسته پشت ميز آشپزخانه و او را تماشا مي‌کند.

تازگي‌ها اين مدير روزهاي هفتة وال‌استريت را بيشتر شنبه صبح‌ها درست همين‌‌جا با همين شکل و شمايل مي‌بيند: شانه‌هاي آويزان و چشم‌هاي مات، شورة سفيدي روي گونه‌ها، موهاي سينه که از يقة تي‌شرتش بيرون زده، و موهاي شاخ ايستادة پشت سر مثل آلفا‌آلفاي1 شيطان‌هاي کوچک که پير و خرفت شده باشد. جنت و داستش هانا اين اواخر براي هم داستان‌هاي آلزايمري تعريف مي‌کردند وهمديگر را مي‌ترساندند ( مثل دختربچه‌هايي که شب خانة هم مي‌خوابند و براي همديگر داستان ارواح تعريف مي‌کنند): فلاني ديگر زنش را نمي‌شناسد، آن يکي ديگر اسم بچه‌هايش يادش نمي‌آيد.

ولي حقيقتاَ باورش نمي‌شود که اين حضورهاي خاموش صبح شنبه ربطي به آلزايمر زودرس داشته باشد. هاروي استيونس همة روزهاي کاري هفته يک ربع به هفت حاضر و آماده است و براي رفتن لحظه‌شماري مي‌کند، مرد شصت ساله‌اي که پنجاه ساله نشان مي‌دهد( خب، بگوييم پنجاه و چهار ساله)، با يکي از آن کت و شلوارهاي برازنده‌اش، مردي که هنوز هم مي‌تواند معامله‌اي را به نحو احسن جوش بدهد، به موقع بخرد، يا پيش‌فروش کند.

جنت با خودش مي‌گويد نه، اين فقط تمرين پيري است، و از پيري بيزار است. مي‌ترسد وقتي او بازنشسته شود، هر روز صبح همين آش باشد و همين کاسه، دست‌کم تا وقتي يک ليوان آب پرتقال بدهد دستش و ( روز به روز بي‌حوصله‌تر، دست خودش هم نيست) بپرسد برشتوک مي‌خواهد يا فقط نان برشته. مي‌ترسد مشغول هر کاري باشد، رويش را که برگرداند، او را ببيند که در پرتو آفتاب درخشان صبحگاهي نشسته آن‌جا. هاروي اول صبح ، هاروي با تي‌شرت و شلوارک، با پاهاي باز طوري که مي‌تواند( اگر علاقه داشته باشد) برآمدگي ناچيز توي بساطش را ببيند، و پينه‌هاي زرد شست پاهايش، که هميشه والاس استيونس و« امپراطور بستني»2 را به يادش مي‌آورد. ساکت نشسته باشد آن‌جا، گيج و منگ توي فکر، عوض آن‌که آماده باشد و براي رفتن لحظه‌شماري کند. خدايا، کاش اشتباه باشد. اين فکر باعث مي‌شود زندگي به نظرش خيلي بي‌ارزش و سطحي بيايد، يک جورهايي خيلي ابلهانه. بي‌اختيار از خودش مي‌پرسد يعني اين همان چيزي است که اين همه سال به خاطرش مبارزه کرده‌اند، سه تا دخترشان را بزرگ کرده‌اند و شوهر داده‌اند، شيطنت اجتناب‌ناپذير ميانسالي او را پشت سر گذاشته‌اند، به خاطرش جان کنده‌اند و گاهي ( بياييد روراست باشيم) دو دستي به آن چسبيده‌اند. جنت فکر مي‌کند اگر آدم‌ها بعد از آن جنگل تيرة انبوه به اين‌جا مي‌رسند، به اين... به اين توقف‌گاه... اصلا چرا خودشان را به زحمت مي‌اندازند؟

ولي جواب اين سؤال آسان است. چون نمي‌دانستي. بيشتر دروغ‌ها را در طول راه دور انداختي، ولي به آن يکي که مي‌گفت زندگي مهم است محکم چسبيدي. آلبوم عکس دخترها را نگه داشته‌اي. توي اين آلبوم هنوز کوچک‌اند و هنوز امکانات بالقوة جالبي دارند: تريشا، دختر بزرگتان، کلاه سيلندر سرش است و چوب جادويي از جنس کاغذ آلومينيوم را بالاي سر تيم، سگ کوکر اسپانيل، تکان مي‌دهد؛ جنا در ميانة پرشي وسط فواره‌هاي باغچه خشک ‌شده، و هنوز از علاقه‌اش به مواد مخدر، کارت‌هاي اعتباري، و مردهاي مسن نشاني ديده نمي‌شود؛ استفاني، که از همه کوچک‌تر است، در مسابقات منطقه‌اي هجي کردن که کلمة Cantaloupe موجب شکستش شد. در بيشتر اين عکس‌ها، جايي( معمولاَ در پس‌زمينه) جنت و مردي که با او ازدواج کرده حضور دارند، هميشه لبخند بر لب، انگار هر کار ديگري خلاف قانون باشد.

آن وقت يک روز اشتباه کردي و سرت را برگرداندي و به عقب نگاه کردي و ديدي دخترها بزرگ شده‌اند و مردي که براي ادامة زندگي با او اين همه مبارزه کرده‌اي، با پاهاي باز، پاهاي سفيد مثل گچ، نشسته و خيره شده به پرتو آفتاب، و خدا مي‌داند که شايد با کت و شلوارهاي برازنده‌اش پنجاه و چهار ساله نشان بدهد، ولي آن‌طور که آن‌جا پشت ميز آشپزخانه نشسته انگار هفتاد سالش است، بلکه هفتاد و پنج. شبيه آدم‌هايي است که اراذل خانوادة سوپرانو3 اسمشان را گذاشته‌اند دل‌مرده.

جنت مي‌چرخد طرف سينک ظرفشويي و آهسته عطسه مي‌کند، يک‌بار، دوبار، سه‌بار.

او مي‌پرسد: « امروز صبح چطوره؟» منظورش سينوس‌هاي جنت است، حساسيتش. بايد در جواب بگويد تعريفي ندارد، ولي حساسيت تابستاني‌اش، مثل خيلي از چيزهاي بد، فايده‌اي هم دارد. ديگر مجبور نيست پيش او بخوابد و نصفه شب سر سهم خودش از پتو و ملافه با او کلنجار برود، ديگر مجبور نيست صداي باد خفه‌اي را که گه‌گاه در خواب عميق ول مي‌کند بشنود. بيشتر شب‌هاي تابستان شش، حتي هفت ساعت مي‌خوابد، که از سرش هم زياد است. وقتي پاييز برسد و هاروي از اتاق مهمان به اتاق خواب خودشان برگردد، خوابش کم مي‌شود و به چهار ساعت مي‌رسد، و بيشترش هم آشفته و پريشان است.

مي‌داند که يک سال او ديگر به اتاق خواب خودشان برنمي‌گردد. و جنت خوشحال مي‌شود، گرچه به رويش نمي‌آورد- مي‌داند که احساساتش جريحه‌دار مي‌شود ، و هنوز دلش نمي‌خواهد احساسات او را جريحه‌دار کند؛ اين چيزي است که حالا در رابطة آن‌ها عشق مي‌شود، دست‌کم از ناحية جنت.

آه مي‌کشد و دستش را دراز مي‌کند طرف قابلمة آب توي ظرفشويي. توي آن دست مي‌چرخاند . مي‌گويد:« بد نيست.»

و بعد، درست وقتي دارد فکر مي‌کند( بار اولش هم نيست) که در اين زندگي ديگر هيچ جور شگفتي، هيچ جور پيوند زناشويي عميق و کشف نشده‌اي وجود ندارد، او با لحني که به طرز غريبي خودماني است مي‌گويد:« خوب شد پيش من نخوابيده بودي، جکس. خواب بدي ديدم. راستش، توي خواب فرياد زدم و از خواب پريدم.»

يکه خورده است. چند وقت مي‌شود که به جاي جنت يا جن، جکس صدايش نزده؟ ته دلش از اين اسم خودماني جن بيزار است. ياد آن هنرپيشة زن تي‌تيش ماماني سريال لسي مي‌افتد. بچه که بود، آن پسرک( تيمي، اسمش تيمي بود) هميشه يا داشت مي‌افتاد توي چاه يا مار نيشش مي‌زد يا زير تخته سنگ گير مي‌کرد. اصلاَ چه جور پدر و مادري زندگي بچه را مي‌دهند دست يک سگ گلة کوفتي؟

دوباره مي‌چرخد طرف او، و قابلمه و آن آخرين تخم‌مرغ را که هنوز تويش مانده فراموش مي کند، حالا ديگر آبش کاملاَ از جوش افتاده و ولرم است. او خواب بدي ديده؟ هاروي؟ سعي مي‌کند به ياد بياورد هاروي کي به خوابي که ديده اشاره کرده، و چيزي به خاطر نمي‌آورد. فقط خاطرة محوي از روزهاي عشق و عاشقي‌شان يادش مي‌آيد که هاروي يک همچو چيزي مي‌گويد:« خواب تو رو مي‌بينم» ، و جنت آن‌قدر جوان است که اين حرف به نظرش بيشتر دل‌نشين است تا سطحي و آبکي.

«چکار کردي؟»

او مي‌گويد:« فرياد زدم و از خواب پريدم. صدام رو نشنيدي؟

«نه.» همان‌طور نگاهش مي‌کند. توي اين فکر است که شايد دارد سربه‌سرش مي‌گذارد. شايد اين يک جور شوخي عجيب و غريب صبح‌گاهي است. ولي هاروي اهل شوخي نيست. خوشمزگي براي او در تعريف کردن داستان‌هاي بامزه از دوران خدمتش، سر ميز شام، خلاصه مي‌شود. همة آن‌ها را دست‌کم صد بار شنيده است.

«فرياد مي‌زدم و يک چيزهايي مي‌گفتم، ولي حرف‌هام مفهوم نبود. مثل اين‌که... چه مي‌دونم... نمي‌تونستم دهنم رو درست ببندم. انگار سکته کرده بودم. صدام هم ضعيف‌تر بود. اصلاَ شبيه صداي خودم نبود.» مکث مي‌کند.« صداي خودم رو شنيدم، و به خودم فشار آوردم و ساکت شدم. ولي سر تا پام مي‌لرزيد، و مجبور شدم يک مدت چراغ رو روشن کنم. سعي کردم ادرار کنم، ولي نتونستم. اين روزها انگار هميشه ادرار دارم- به هر حال، يک کمي- ولي ساعت دو و چهل و پنج دقيقة امروز صبح ادرارم نمي‌آمد.» مکث مي‌کند. همان‌طور نشسته آن‌جا، و جنت ذرات رقصان گرد و غبار را در پرتو آفتاب مي‌بيند. انگار دور او هالة نوري تشکيل مي‌دهند.

مي‌پرسد:« چه خوابي ديدي؟» اين هم عجيب است. براي اولين بار، شايد در عرض پنج سال، از آن وقت که تا نصفه شب بيدار ماندند و در اين مورد حرف زدند که سهام موتورلا را بفروشند يا نفروشند( و عاقبت هم فروختند)، چيزي که هاروي مي‌خواهد بگويد برايش جالب است.

او مي‌گويد:« نمي‌دونم برات تعريفش کنم يا نه.» و، برخلاف هميشه، انگار خجالت مي‌کشد. مي‌چرخد، فلفل‌ساب را برمي‌دارد ، و آن را از اين دست به آن دست مي‌اندازد.

جنت به او مي‌گويد:« مي‌گن اگه خوابت رو تعريف کني، تعبير نمي‌شه.» اين هم شگفتي شمارة دو: يک‌باره حضور هاروي در آن‌جا پر رنگ مي‌شود، طوري که سال‌ها نبوده. حتي سايه‌اش روي ديوار بالاي تستر يک جورهايي تيره تر مي‌شود. جنت با خودش مي‌گويد قيافه‌اش اين‌طوري است که انگار مهم است، ولي چرا بايد اين‌طور باشد؟ چرا درست وقتي که داشتم فکر مي‌کردم زندگي بي‌ارزش و سطحي است، بايد به نظر بيايد قرص و محکم و عميق است؟ الان صبح يک روز تابستان است د ر اواخر ژوئن. ما در کانتيکات هستيم. در ماه ژوئن ، ما هميشه در کانتيکات هستيم. به زودي يکي از ما مي‌رود روزنامه را مي‌آورد، که سه قسمت مي‌شود، مثل سرزمين گل.

«واقعاَ؟» هاروي مي‌رود توي فکر، ابروهايش بالا رفته( بايد دوباره ابروهايش را قيچي کند، دارد نامرتب مي‌شود، و خودش هيچ‌وقت حواسش نيست) و فلفل‌ساب را از اين دست به آن دست مي‌اندازد. دلش مي‌خواهد به او بگويد که اين کار را نکند، که اين کار عصبي‌اش مي‌کند( مثل سياهي عجيب سايه‌اش روي ديوار، مثل ضربان قلب خودش که ناگهان بي هيچ دليلي تند شده) ، ولي نمي‌خواهد حواس او را از آن‌چه در اين صبح شنبه در سرش مي‌گذرد پرت کند. آن وقت هاروي بالاخره فلفل‌ساب را مي‌گذارد روي ميز، که بايد کار درستي باشد ولي معلوم نيست چرا نيست، چون فلفل‌ساب هم ساية خودش را دارد که از اين سر ميز تا آن سر مي‌افتد، مثل ساية يک مهرة عظيم شطرنج، حتي خرده نان‌هاي روي ميز هم سايه دارند، و اصلاَ نمي‌داند چرا اين موضوع بايد او را به وحشت بيندازد، ولي مي‌اندازد. ياد گربة چشايري4 مي‌افتد که به آليس مي‌گويد:« اين‌جا همه ديوانه‌اند»، و ناگهان احساس مي‌کند که دلش نمي‌خواهد خواب لعنتي هاروي را بشنود، همان خوابي که وقتي از آن پريده فرياد مي‌زده و مثل آدم‌هاي سکته کرده يک چيزهايي مي‌گفته. ناگهان دلش مي‌خواهد زندگي فقط سطحي باشد. سطحي هيچ ايرادي ندارد، خيلي هم خوب است، اگر شک داري، کافي است به زن‌هاي هنرپيشة فيلم‌ها نگاه کني.

کلافه است، فکر مي‌کند هيچ چيز نبايد پيشاپيش آشکار شود. بله، کلافه است؛ انگار گُر گرفته، هرچند مي‌تواند قسم بخورد که همة آن مصيبت‌ها دو سه سال پيش تمام شده. هيچ چيز نبايد پيشاپيش آشکار شود. الان صبح شنبه است و هيچ چيز نبايد پيشاپيش آشکار شود.

دهانش را باز مي‌کند که به هاروي بگويد خودش هم قضيه را برعکس فهميده، که درواقع مي‌گويند اگر خوابت را تعريف کني ، تعبير مي‌شود، ولي خيلي دير است، او ديگر شروع کرده به حرف زدن ، و جنت فکر مي‌کند اين جزاي خودش است براي سطحي تلقي کردن زندگي. زندگي درواقع عين آوازهاي جترو تال5 عميق است، مثل آجر قرص و محکم است. اصلاَ چرا فکر کرده طور ديگري است؟

او مي‌گويد:« خواب ديدم صبحه و من آمده‌ام پايين توي آشپزخانه. صبح شنبه بود، درست مثل الان، فقط تو هنوز بيدار نشده بودي.»

جنت مي‌گويد:« من شنبه صبح‌ها هميشه قبل از تو بيدار مي‌شم.»

او با حوصله مي‌گويد:« مي‌دونم، ولي اين خواب بود.» يک وقتي تنيس بازي مي‌کرد، ولي آن روزها ديگر گذشته. جنت با قساوتي که از او خيلي بعيد است فکر مي‌کند، تو سکته مي‌کني، پيرمرد، کارت اين‌جوري تمام مي‌شود، و شايد يک نفر به دلش بيفتد که در روزنامة تايمز سوگنامه‌اي برايت چاپ کند ، ولي اگر يکي از هنرپيشه‌هاي زن فيلم‌هاي عامه‌پسند يا يک بالرين کم‌وبيش مشهور دهة چهل همان روز مرده باشد، همين هم نصيبت نمي‌شود.

او مي‌گويد:« ولي همين جوري بود. منظورم اينه که آفتاب افتاده بود توي آشپزخانه.» يک دستش را بلند مي کند و ذرات گرد و غبار دور سرش را به حرکت درمي‌آورد و جنت دلش مي‌خواهد سرش فرياد بکشد که اين کار را نکند، که اين جوري نظم کائنات را به هم نزند.

«سايه‌ام افتاده بود روي زمين. تا اون موقع، سايه‌ام رو اون‌طور روشن و اون‌طور قرص و محکم نديده بودم.» مکث مي‌کند، لبخند مي‌زند، و جنت مي‌بيند که لب‌هايش بدجوري ترک خورده است.« " روشن" براي سايه صفت مضحکيه، مگه نه؟» " قرص و محکم" هم همين‌طور.»

«هاروي ...»

او مي‌گويد:« رفتم طرف پنجره و بيرون رو نگاه کردم، ديدم يک طرف وُلوُوي فريدمن‌ها قُر شده، و- يک جورهايي- فهميدم که فرانک باز هم رفته بيرون و مست کرده و اون فرورفتگي هم مال وقتيه که برمي‌گشته خانه.»

جنت ناگهان احساس مي‌کند الان است که غش کند. فرورفتگي پهلوي ولووي فرانک فريدمن را خودش ديده بود، وقتي رفته بود دم در ببيند روزنامه آمده يا نه( نيامده بود) ، و همين فکر را کرده بود، که فرانک رفته به کافة گورد و توي پارکينگ به چيزي ماليده. فکرش دقيقاَ اين بود: ببين طرف چه بلايي سرش آمده؟

اين فکر از ذهنش مي‌گذشت که هاروي هم اين را ديده، و به دليل عجيبي دارد سربه‌سرش مي‌گذارد. هيچ بعيد نيست؛ اتاق مهمان که شب‌هاي تابستان آن‌جا مي‌خوابد، مشرف به خيابان است. فقط هاروي اين‌جور آدمي نيست. هاروي استيونس اهل « سربه‌سر گذاشتن» نيست.

روي گونه‌ها و پيشاني و گردنش عرق نشسته، رطوبتش را حس مي‌کند، و قلبش از هميشه تندتر مي‌زند. واقعاَ احساس مي‌کند چيزي دارد آشکار مي‌شود، و چنين چيزي چرا بايد حالا اتفاق بيفتد؟ حالا که تمام دنيا ساکت است، و چشم‌انداز آينده آرام است؟ فکر مي‌کند، اگر من چنين چيزي خواستم ، متأسفم... شايد هم درواقع دارد دعا مي‌کند. پسش بگير، خواهش مي‌کنم پسش بگير.

هاروي دارد مي‌گويد:« رفتم سراغ يخچال و داخلش رو نگاه کردم و يک بشقاب تخم‌مرغ آب‌پز ديدم که روش روکش محافظ کشيده شده بود. خوشحال شدم- ساعت هفت صبح دلم ناهار مي‌خواست!»

مي‌خندد. جنت- يعني جکس- به قابلمة توي سينک ظرفشويي نگاه مي‌کند. به آن يک دانه تخم‌مرغ آب‌پزي که تويش مانده. بقيه‌شان را پوست کنده، و خيلي مرتب نصف شده‌اند، و زرده‌هايشان درآمده. توي کاسه‌اي کنار جاظرفي هستند. شيشة مايونز کنار کاسه است. برنامة ناهارش همين تخم‌مرغ‌هاي آب‌پز بود با سالاد کاهو.

مي‌گويد:« نمي‌خواهم بقيه‌اش رو بشنوم»، ولي آن‌قدر آهسته حرف مي‌زند که خودش هم به زحمت صداي خودش را مي‌شنود. يک وقتي عضو باشگاه تئاتر غيرحرفه‌اي بود و حالا صدايش تا آن طرف آشپزخانه هم نمي‌رسد. ماهيچه‌هاي سينه‌اش خيلي ضعيف است، اگر هاروي هم مي‌خواست تنيس بازي کند، ماهيچه‌هاي پاهايش همين‌طور بود.

هاروي مي‌گويد:« فکر کردم فقط يک دونه‌شون رو مي‌خورم، و بعد با خودم گفتم نه، اگه اين کار رو بکنم جنت دعوام مي‌کنه. بعد تلفن زنگ زد. پريدم طرف تلفن چون نمي‌خواستم تو رو بيدار کنه. قسمت ترسناکش از اينجا شروع مي‌شه. مي‌خواهي قسمت ترسناکش رو بشنوي؟ »

جنت سر جايش کنار سينک ظرفشويي فکر مي‌کند نه، نمي‌خواهم قسمت ترسناکش را بشنوم. ولي، در عين حال، دلش مي‌خواهد قسمت ترسناک را بشنود، همه مي‌خواهند قسمت ترسناک را بشنوند، اينجا همه ديوانه‌اند، و مادرش هم واقعاَ گفته بود اگر خوابت را تعريف کني، تعبير نمي‌شود. معني‌اش اين بود که بهتر است کابوس‌ها را تعريف کنيد و خواب‌هاي خوب را توي دلتان نگه داريد، مثل دندان زير بالش پنهانشان کنيد. هاروي و جنت سه تا دختر دارند. يکي‌شان پايين همين خيابان زندگي مي‌کند، جنا، مطلقه و هم‌جنس‌باز، هم اسم يکي از دوقلوهاي بوش، و چقدر هم که جنا از اين موضوع دلخور است؛ اين روزها اصرار دارد مردم جن صدايش کنند. سه تا دختر، که معني‌اش يک عالمه دندان زير يک عالمه بالش است، يک عالمه نگراني دربارة غريبه‌هاي توي ماشين‌ها که قول گردش و آب‌نبات مي‌دهند، و يک عالمه احتياط و دورانديشي. کاش مادرش راست گفته باشد که تعريف کردن خواب بد مثل فروکردن تيري است در قلب خون‌آشام.

هاروي مي‌گويد:« گوشي رو برداشتم، تريشا بود.» تريشا دختر بزرگشان است که قبل از آن‌که پسرها را کشف کند، هوديني و بلکستون را مي‌پرستيد. 6 « اولش يک کلمه بيشتر نگفت. فقط گفت" بابا"، ول فهميدم تريشاست. مي دوني که آدم چطور هميشه اين چيزها رو مي‌فهمه؟»

بله. مي‌داند آدم چطور هميشه اين چيزها را مي‌فهمد. چطور هميشه مي‌فهمد بچة خودش است، از همان اولين کلمه، دست‌کم تا وقتي بزرگ بشوند و آدم ديگري بشوند.

« گفتم:" سلام، تريش. چي شده صبح به اين زودي تلفن مي‌کني، عزيزم؟ مامانت هنوز توي رختخوابه." اولش جوابي نيامد. فکر کردم تلفن قطع شده، و بعد اون صداهاي پچ‌پچ و هق‌هق رو شنيدم. جويده جويده حرف مي‌زد. انگار سعي مي‌کرد حرف بزنه، ولي صدا از دهنش بيرون نمي‌آمد چون قدرت نداشت يا نفسش بالا نمي‌آمد. اون موقع بود که کم‌کم ترس برم داشت .»

ديگر دارد جان مي‌کند، مگر نه؟ چون جنت- همان جکس سارا لارنس7، جکس باشگاه تئاتر غيرحرفه‌اي، جکس متخصص درجه يک بوسة فرانسوي، همان جکس که سيگار ژيتان مي‌کشيد و سرخوشي تکيلا را دوست داشت- جنت حالا ديگر مدتي است که ترسيده، حتي قبل از آن‌که هاروي چيزي دربارة فرورفتگي بدنة ولووي فرانک فريدمن بگويد ترسيده بود. و وقتي به اين موضوع فکر مي‌کند، ياد صحبت تلفني‌اش با دوستش هانا مي‌افتد که يک هفته هم از آن نمي‌گذرد، همان صحبتي که دست آخر به داستان‌هاي ترسناک آلزايمري ختم شد. هانا توي شهر، جنت مچاله روي صندلي پشت پنجرة اتاق نشيمن، نگاهش به يک جريب زمينشان در وست‌پورت، به آن همه گل و گياه زيبا که او را به عطسه مي‌اندازد و اشک به چشم‌هايش مي‌آورد، و قبل از آن‌که صحبت به آلزايمر بکشد، اول دربارة لوسي فريدمن و بعد دربارة فرانک حرف زده بودند، و کدامشان آن جمله را گفته بود؟ کدامشان گفته بود« اگه فرانک همين‌طور مست لايعقل رانندگي کنه، بالاخره مي‌زنه دخل يک نفر رو مياره؟»

« اون وقت تريش يک چيزي گفت شبيه به " ليز" يا " ليس" ، ولي توي خواب فهميدم داره... داره... جا ميندازه؟ ... کلمة درستش همينه، نه؟ فهميدم هجاي اولش رو جا ميندازه، و درواقع مي‌خواهد بگه" پليس". ازش پرسيدم قضيه چه ربطي به پليس داره، و مي‌خواهد دربارة پليس چي بگه، و گرفتم نشستم. درست اون جا.» صندلي را نشان مي‌دهد، در گوشه‌اي که به آن مي‌گويند کنج تلفن.« باز هم سکوت شد، بعد چند کلمة جويده‌جويدة ديگه، همون کلمه‌هاي جويده‌جويده و پچ‌پچ‌ها. ديگه داشت ديوونه‌ام مي‌کرد. توي دلم گفتم ، استاد نمايش، مثل هميشه، ولي بعد، خيلي واضح مثل صداي زنگ، گفت" شماره". و فهميدم- همون‌طور که فهميدم مي‌خواست بگه" پليس"- فهميدم مي‌خواهد بگه پليس بهش تلفن کرده چون شمارة ما رو نداشتند.»

جنت، بهت‌زده، سر تکان مي‌دهد. دو سال پيش تصميم گرفته بودند شماره‌شان را از راهنماي تلفن دربياورند، بس که خبرنگارها دربارة کثافت‌کاري انرون به هاروي زنگ مي‌زدند. معمولاَ هم موقع شام. نه اين‌که هاروي هيچ ربطي به انرون داشته باشد؛ دليلش اين بود که اين‌جور شرکت‌هاي بزرگ نفتي به نوعي در تخصص او بودند. همين چند سال پيش هم در يکي از کميسيون‌هاي رياست جمهوري شرکت کرده بود، آن موقع که کلينتون رئيس بزرگ بود و دنيا( دست‌کم در نظر بي‌مقدار جنت) کمي بهتر و امن‌تر بود. و با اين‌که خيلي چيزهاي هاروي را ديگر دوست نداشت، از اين بابت کاملاَ مطمئن بود که در انگشت کوچکش بيشتر از همة آن کثافت‌هاي انرون بر روي هم صداقت و شرافت هست. شايد گاهي وقت‌ها حوصله‌اش از صداقت سر برود، ولي مي‌داند چيست.

ولي مگر پليس‌ها نمي‌توانند شماره‌هايي را که در راهنماي تلفن ثبت نشده پيدا کنند؟ خب، شايد اگر عجله داشته باشند موضوعي را بفهمند يا چيزي را به کسي بگويند، نتوانند. به علاوه، لزومي ندارد خواب‌ها منطقي باشند، درست است؟ خواب‌ها شعرهاي ضمير ناخود‌آگاه‌اند.

و حالا که ديگر طاقت ندارد بي‌حرکت بايستد، مي‌رود طرف در آشپزخانه و به صبح روشن ژوئن نگاه مي‌کند، به درياچة سوئينگ که نسخة کوچک آن‌ها از رؤياي امريکايي جنت است اين صبح چقدر ساکت است! ميليون‌ها قطرة شبنم هنوز روي علف‌ها مي‌درخشند. با اين حال، قلبش محکم در سينه‌اش مي‌کوبد و صورتش خيس عرق است و دلش مي‌خواهد به او بگويد که بس کند، که نبايد اين خواب را تعريف کند، اين خواب وحشتناک را. بايد يادش بيندازد که جنا پايين همين خيابان زندگي مي‌کند- يعني جن، جن که در ويدئو کلوپ دهکده کار مي‌کند و تمام شب‌هاي آخر هفته را در کافة گورد به مشروب ‌خوردن مي‌گذراند، با امثال فرانک فريدمن که سن پدرش را دارند، و قطعاَ بخشي از جذابيتشان در همين است.

هاروي دارد مي‌گويد:« همه‌ش پچ‌پچ و کلمه‌هاي جويده‌جويده ، حاضر هم نبود بلند حرف بزنه. بعد شنيدم که گفت" کشته شده"، و فهميدم يکي از دخترها مرده. نمي‌دونم چطور، ولي فهميدم. تريشا نبود، چون خودش پاي تلفن بود؛ يا جنا بوده يا استفاني. خيلي ترسيده بودم. راستش، نشسته بودم اون‌جا و فکر مي‌کردم که دلم مي‌خواهد کدومشون باشه، مثل همون انتخاب لعنتي سوفي. بنا کردم سرش فرياد زدن." بگو کدومشون! بگو کدومشون! تو رو خدا، تريش، بگو کدومشون! " تازه اوم موقع دنياي واقعي کم‌کم رنگ گرفت... هميشه مي‌دونستم چنين چيزي وجود داره ...»

هاروي خندة کوتاهي مي‌کنه، و جنت در روشنايي تند صبحگاهي مي‌بيند که وسط فرورفتگي بدنة ولووي فرانک فريدمن لکة قرمزي هست، و وسط آن لک تيره‌اي است که مي‌تواند خاک باشد، يا حتي مو. فرانک را مي‌بيند که ساعت دو صبح ماشين قُر را کنار جدول خيابان نگه مي‌دارد، مست‌تر از آن است که بخواهد وارد راه ماشين‌رو بشود، چه رسد به گاراژ- دروازه تنگ است وباقي قضايا. مي‌بيندش که سرش را پايين انداخته و تلوتلوخوران به سمت خانه مي‌رود، و نفس‌نفس مي‌زند.

« اون موقع ديگه مي‌دونستم توي تختخوابم، ولي صداي ضعيفي رو مي‌شنيدم که اصلا شبيه صداي من نبود، شبيه صداي يک غريبه بود، و نمي‌تونست هيچ کدوم از کلمه‌ها رو درست بگه. " گو- مشون. گو- مشون." يک همچو چيزي." گو- مشون- ئيش !»

بگو کدامشان. بگو کدامشان تريش.

هاروي ساکت مي‌شود. مي‌رود توي فکر. ذرات گرد و غبار دور صورتش مي‌رقصد. آفتاب باعث مي‌شود سفيدي تي‌شرتش چشم را بزند؛ انگار تي‌شرت آگهي پودر لباسشويي است.

عاقبت مي‌گويد:« دراز کشيده بودم روي تخت و منتظر بودم تو بدوي توي اتاق که ببيني چه اتفاقي افتاده. تمام موهاي تنم سيخ شده بود، و مي‌لرزيدم. البته مثل تو به خودم مي‌گفتم اين فقط يک خواب بود، ولي در ضمن فکر مي‌‌کردم چقدر واقعي بود. چقدر هولناک و حيرت‌انگيز بود.»

هاروي باز هم مکث مي‌کند، توي اين فکر است که چطور بگويد بعد چه اتفاقي مي‌افتد، متوجه نيست که زنش ديگر به حرف‌هاي او گوش نمي‌کند. اين جکس حالا تمام مغزش، تمام قواي ذهني قابل ملاحظه‌اش را به کار انداخته تا خودش را متقاعد کند که چيزي که مي‌بيند خون نيست و فقط آستر رنگ ولوو است که از زير رنگ خراشيده بيرون آمده.« آستر» کلمه‌اي است که ضمير ناخودآگاهش سخت مشتاق است در ذهنش شکل بگيرد.

عاقبت مي‌گويد:« حيرت‌آوره، مگه نه؟ مي‌بيني تخيل مي‌تونه چه عمقي داشته باشه؟ لابد شاعرها_ منظورم شاعرهاي بزرگه- شعر اين جوري بهشون الهام مي‌شه، مثل اين خواب. با جزئيات واضح و روشن.»

ساکت مي‌شود. آشپزخانه در تصرف آفتاب و ذرات رقصان است. آن بيرون، دنيا معلق مانده. جنت به ولووي آن طرف خيابان نگاه مي‌کند، انگار در چشم‌هايش ضربان دارد، قرص و محکم مثل آجر. تلفن که زنگ مي‌زند، اگر مي‌توانست نفس بکشد، جيغ مي‌زد. اگر مي‌توانست دست‌هايش را تکان بدهد، گوش‌هايش را مي‌گرفت. مي‌شنود که هاروي بلند مي‌شود و به آن سمت مي‌رود و تلفن دوباره زنگ مي‌زند، و بار سوم.

با خودش مي‌گويد اشتباه گرفته‌اند. حتماَ همين‌طور است، چون اگر خوابت را تعريف کني، تعبير نمي‌شود.

هاروي مي‌گويد:« الو؟»

1 – Alfaalfa ، پسربچه‌اي از شخصيت‌هاي اصلي مجموعه تلويزيوني Little Rascals ( شيطان هاي کوچک). اين مجموعه تلويزيوني محبوب امريکايي که از 1922 تا 1944 پخش مي شد، درباره ماجراهاي گروهي بچه تخس در يک محله بود.

2 – « Emperor of Icecream» ، شعر معروفي از شاعر امريکايي والاس استيونس( 1955 – 1879 ) . اين شعر روايت شخصي است که به خانه پيرزن همسايه که تازه از دنيا رفته مي رود تا کمک کند جنازه را براي تدفين اماده کنند، در حالي که ساير همسايگان در تدارک غذا- از جمله بستني- براي مراسم عزا هستند.

3 – The Sopranos، مجموعه تلويزيوني ماجرايي امريکايي در سالهاي 2000 که شخصيت هايش اعضاي خانواده مافيايي سوپرانو هستند.

4
4 – Cheshire Cat، گربه اي در کتاب ماجراهاي اليس در سرزمين عجايب نوشته لوئيس کرول که لبخند مي زند و به تدريج ناپديد مي شود تا آن که فقط لبخندش باقي ميماند.

5 – Jethro Tull، گروه موسيقي آمريکايي که در 1968 تشکيل شد و هنوز هم به کار خود ادامه مي دهد. اين گروه به ويژه در دهه هاي هفتاد ، هشتاد و نود بسيار موفق بود.« Thick as a Brick» ( قرص و محکم مثل آجر) از آلبوم هاي معروف اين گروه در اوايل دهه هفتاد است.

6 – Harry Houdini ( 1926 – 1874 ) و Harry Blackstone( 1965 – 1885) . هر دو از شعبده بازان و تردست هاي مشهور امريکا.

7
7– Sarah Lawrence ، کالج هنر کوچکي در شمال نيويورک.



از مجموعة داستان: نقشه‌هايت را بسوزان، رابين جوي لف و ديگران

چاپ دوم: بهار 1388- انتشارات نيلوفر، تهران

۱۰ نظر:

Unknown گفت...

درود مي دانم خيلي از دوستان حوصله خواندن كار هاي بلند را ندارند.
اما به دوستاني كه خوانده اند و به اينجا براي نظر گذاشتن آمده اند تبريك مي گويم.



با احترام
سروش عليزاده

افسانه گفت...

باسلام
تشکر از مژده حقیقی عزیز
داستان را خواندم در موقع خواندن داستان در بعضی از قسمت های آن می بایست فلاش بک می زدم
ولی داستان جالبی برایم بود.
موفق باشید

میرزا بنویس گفت...

سلام
سروش عزیز
باری دلتنگی من به تو وسایر دوستانی که در مورد داستانم نوشته بودند نیست بلکه بر عکس می خواستم در فرصتی مناسب بیایم وبلاگت و در مورد نکاتی که گفته بودی تشکر کنم

اما در مورد مسئولین چوک رفتارشان با داستان من اصلا حرفه ای نبود و بدتر از آن این آقای رضایی اصلا تحمل حرفی مخالف میلش را ندارد و بدتر فکر می کند همه چیز را می فهمد و چیزی که او و دوستانش نفهمند لابد بی معنی و بی سرو ته است
بعد استناد می کند که به آمار کم کامنت هایی که برای داستانم گذاشته شده
بعد که می فهمد قبلا شعر کار کرده ام
استناد می کند به اینکه بدبختی ادبیات داستانی به حضور شاعران سرخورده در بین داستان نویسان بر می گردد
من سابقه فعالیت اجرایی در ادبیات دارم ( دو سال دبیر کانون ادبی دانشگاهمان بودم و کلی جشنواره و شب شعر و جلسات نقد را ادراه کرده ام) مطمئن هستم اگر برخورد ایشان با همه مثل برخوردش با من باشد موفق نخواهد بود.
با این همه برای شما و سایر دوستان چوکی آرزوی موفقیت دارم

Unknown گفت...

دوست عزيزم
اولين نكته سپاس از مهرورزي شما
ديگر اينكه باور كنيد من عضو چوك و يا هيچ انجمن ديگري نيستم و چوك برايم وبلاگي است مانند سايروبلاگ هاي دوستان و البته متاسفانه ارزش ادبي بالايي هم براي من ندارد اما مي روم چون علاقه مندم با فضاي ادبي و نوته هاي دوستان آشنا شوم حالا در هر كجايي كه باشد.
كاش مهدي رضايي هم مي امد و در اينجا توضيح مي داد.
كه يك طرفه به قاضي نمي رفتيم.
اما به طور كلي من با دو چيز مشكل دارم.
اول فتوا دادن در ادبيات و ديگر اين جمله شاملو آويزه گوش من است.
پشه هايي كه عقده خود فيلبيني دارند.
البته قصد جسارت به هيچ كس را ندارم و اميد وارم سو تفاهم نشود.
من از قديم با وبلاگ شما شعر ها و نوشته هاتان اشنا هستم و ارادت خاصي هم به شما دارم




با احترام
سروش عليزاده

نوا گفت...

سلام به شما جناب علیزاده.من همیشه منتظر یک نقد خوب هستم. برایم کامنت بگذارید و بگویید چگونه که باشد خوب می شود. اینجا کارگاه داستان نویسی نیست .تنها دلیل بیان این مباحث این هست که به صورت بنیادین به داستان بپردازیم تا مثلا بدانیم اگر فلان داستان از فلان شخص را نقد می کنیم آیا براستی راوی مناسبی انتخاب کرده ؟ اگر بله چرا و اگر نه چرا..
توجیه من این بوده. یک دنیا خوشحال می شوم اگر طرح خودتون را با من درمیان بگذارید.
با تشکر از حسن نظر و توجه شما.

هیوا گفت...

سلام خدمت آقای علیزاده عزیز
راستش داستان را خواندم و لذت بردم و از انتخابتون ممنون و خب مسلما هنوز جسارت نقد داستانهای کینگ و امثالهم را ندارم...به پست قبلی هم دیر رسیدم...اما چیزی رو از دست ندادم چون هر آنچه که باید در مورد داستان آقای بابایی گفته میشد آقای مقدسی زحمتشو کشیده بودن...
منتظر شنیدن نظرات شما و هر کدوم از دوستان عزیزی که این لطف رو در حق من میکنند در مورد داستانم در بلاگم هستنم...پیشاپیش ممنونم

گل سرخ گفت...

سلام
فرمودید داستان لوسی بود خب ! ولی نگفتید در کدام قسمت داستان بیشتراحتیاج به باز نویسی دارد!کاری به سوژه ندارم شاید اگر مرا راهنمایی کنید همین داستان لوس شاید داستان کوتاه قوی شود شاید!
در انتظار راهنمایی شما عستم

دست خيال گفت...

سلام سروش عزيز و شرمنده بايت تاخير.چند تا پست عقب افتادم كخ جبران ميكنم.
اول مه پست خداحافظي رو خوندم نارات شدك اميدوارم قلمت همواره ماندگار بشاه و چراغ اين خانه هميه روشن

گیل یار گفت...

درود...
جهت شروع فعالیت رسمی شما سرگروه محترم در مجموعه سایت گیل یار ایمیلی برایتان ارسال شده است . با تشکر

هیوا گفت...

سلام بر شما سروش عزیز...
اول از همه ممنونم بابت وقتی که برای خواندن داستان و همین طور نقد اون گذاشتید و حتی اگر عین سه تا کامنتتون هم فحش نوشته بودید باز هم همین که وقت گذاشتید جای تشکر داره...اما در مورد نظراتتون هم خب مسلما با یک سری از اونها موافقم و با یک سری مخالف اما در کل بهم کمک کرد به جز بخش پیشنهاد آخرتون رو بقیه اش فکر میکنم حتما...ضمنا هیوا اسم کردی است و کردها روی پسرها این اسم رو میگذارند اما فارس ها روی دختر هم میگذارند و نویسنده این داستان هم دختری است که همیشه سعی خواهد کرداز قید خودسانسوری ذاتی خود را برهاند...امیدوارم...
باز هم ممنون و موفق باشی...راستی لوگو هم ندارم و اگه توضیح بدی که چطور لوگوی شما رو توی بلاگم بذارم احتمالا این کار رو خواهم کرد...بستگی به سختی و آسونیش داره دیگه! (: