۱۳۸۸/۰۷/۰۲

صورت آبي - هانريش بل - فرزاد محصص



صورت آبي


هانريش بل

برگردان: فرزاد محصص


کسي در موطنم انتظارم را نمي‌کشيد و براي همين بعد از جنگ تا بهار 1950 به آن‌جا برنگشته بودم. وقتي برگشتم با پولي که پدر و مادرم برايم به ارث گذاشته بودند اتاقي اجاره کردم. کارم شده بود که روي تخت دراز بکشم و سيگار دود کنم و منتظر بمانم. منتظر چي، خودم هم نمي‌دانستم. حوصلة کار پيدا‌کردن هم نداشتم. براي خريد مايحتاج و پخت و پز به زن صاحبخانه پول مي‌دادم. وقتي غذا يا قهوه برايم مي‌آورد زيادي پيشم مي‌ماند. پسرش در جايي به اسم کالينوفکا کشته شده بود. داخل که مي‌آمد سيني را روي ميز مي‌گذاشت و يک‌راست به گوشه تاريک اتاق به سمت تختي که غالبا روي آن چرت مي‌زدم مي‌آمد. عادت داشتم سيگارم را روي ديوار خاموش کنم، براي همين کاغذ ديواري اطراف تخت پرشده بود از لکه هاي سياه. زن صاحبخانه لاغر و رنجور بود. از ديدن صورت خم شده‌اش در تاريکي و بالاي سرم مي‌ترسيدم. چشمان درشت و از حدقه در آمده‌اش سبب شده بود که اوائل فکر کنم کمي خل باشد. خصوصا که مرتب سراغ پسرش را از من مي‌گرفت.«واقعا نمي‌شناختيش، هيچ وقت کالينوفکا نبودي؟»حتي اسم آن‌جا را نشنيده بودم. رو به ديوار غلطي مي‌زدم و مي‌گفتم: «نه نبودم، يادم نمي‌ياد.»صاحبخانه‌ام خل نبود. زن آرامي بود که سوال کردن و کنجکاويش آزار دهنده بود. هربار که قدم به آشپز خانه مي‌گذاشتمٰٰٰ، وادارم مي‌کرد عکس پسرش را نگاه کنم، عکسي رنگي که بالاي سرتختي نصب کرده بود. لباس پياده نظام به تن داشت، موبور و خندان بود.مي‌گفت: «تو پادگان گرفته، قبل از فرستادنش به جبهه.» عکس نيم‌ تنه، با کاسکت آهني و نمايي از قصري ويران با پيچک‌هاي مصنوعي در عقب سر.«بليت فروش تراموا بود، کارمند خوبي بود.»بعد هم جعبه عکس‌هاي او را از لابلاي تکه پاره‌هاي پارچه‌ها و نخ‌هاي به هم تنيده بيرون مي‌کشيد و مجبورم مي‌کرد آن‌ها را يکي يکي ببينم. در عکس‌هاي دسته‌جمعي دوران مدرسه او را نشسته و با لوحه‌هايي مي‌ديدي که روي زانو گذاشته بود، شماره‌هاي ششم، هفتم و هشتم حک شده روي آنها نشانة سال‌هاي تحصيلي او در راهنمايي بود. عکس‌هاي اولين عشاة رباني او را در پاکت قرمز رنگ جداگانه‌اي قرار داده بود، خردسال و خنده‌رو شمع در دست با کت شلواري مشکي و رسمي. در پس او پنجرة کليسا و جامي که روي آن نقاشي شده بود. در عکس‌هاي هنرستان، او کثيف و سياه و سوهان به دست کنار ميز و گيره ديده مي‌شد.سپس ادامه مي‌داد که: «هنرستان براش سخت بود، به کارش نيامد.»بعد نوبت به آخرين عکس او، قبل ازآن‌که به خدمت احضار شود، مي‌رسيد. با لباس فرم بليت‌فروشي، کنار ترامواي شمارة 9 در آخر خط، جايي که ريل‌ها دور مي‌خوردند. دکة نوشابه فروشي را مي‌شناختم، قبل از جنگ از آن‌جا سيگار مي‌خريدم. سپيدار‌ها هنوز آن‌جا بودند. از آن خانه‌يي که بر دروازه‌اش دو شير طلايي قرار داشت، خبري نبود. دختري را که در سال‌هاي جنگ غالبا به ياد مي‌آورم، در همين ايستگاه سوار خط 9 مي‌شد؛ صورتي پريده رنگ، چشماني زيبا داشت. لحظاتي به عکس چشم مي‌دوختم و صداي چرخ‌هاي تراموا را مي‌شنيدم و کارخانة صابونسازي‌يي که در آن کار مي‌کردم و نوشابه‌هايي را که تابستان‌ها کنار آن دکه مي‌نوشيدم و آن تابلوي سبز تبليغ سيگار و آن دختر را به ياد مي‌آورم.«شايد يه روزي اونو بشناسي.»در حالي که سرم را تکان مي‌دادم، عکس را توي جعبه مي‌گذاشتم. با اين‌که هشت سالي از عمرش گذشته بود نو و براق بود.«نه نه. آخه من هيچ وقت کالينوفکا نبودم، هيچ وقت.»هر روز به آشپزخانه مي‌رفتم و او هم غالبا به اتاقم مي‌آمد و مجبور مي‌شدم به چيزي فکر کنم که دلم مي‌خواست براي هميشه فراموشش کنم: جنگ. خاکستر سيگارم را پي‌درپي پاي تخت مي‌تکاندم و ته سيگارهايم را روي ديوار خاموش مي‌کردم.گاهي صداي پاي دختري را مي‌شنيدم و گاهي هم صداي مرد يوگوسلاوي را که ديوار به ديوار آشپزخانه زندگي مي‌کرد و قبل از داخل شدن به اتاقش، در حالي که دنبال کليد برق مي‌گشت، به زمين و زمان فحش مي‌داد.بعد از سه هفته زندگي در آن خانه و ديدن بارها و بارهاي عکس (کارل) در ايستگاه آخر با کيف چرمي و صورت خندان، کنار ترامواي خط 9، متوجة دختري شدم که در تراموا نشسته بود اين بار از نزديک به عکس نگاه کردم، همان دختري بود که در طول جنگ غالبا به فکرش بودم. صاحب‌خانه کنجکاوي‌ام را که ديد نزديک شد و گفت: «شناختي، آره؟»از روي شانه‌ام سرک کشيد و به عکس نگاه کرد. بوي نخود سبزهايي که ميان پيش‌بند گرفته بود، به مشامم خورد.آرام گفتم: «نه. ولي اين دخترو مي‌شناسم.»«اون؟ نامزدش بود. بهتر که نديديش.»«واسة چي؟»پاسخي نداد و رفت کنار پنجره روي صندلي نشست و به دانه کردن نخودهاي ميان دامنش ادامه داد، پرسيد: «مي‌شناختيش؟»در حالي‌که عکس را توي دستانم گرفته بودم، دربارة کارخانه و ايستگاه آخر و خط شماة 9 و دختري که هميشه در آن‌جا سوار مي‌شد حرف زدم.«فقط همين؟»«خب آره.»نخودها را در آبکش ريخت و زير شير آب گرفت. پشت نحيف و استخواني‌اش را بهتر مي‌ديدم.«اونو که ببيني، مي‌فهمي چه خوب شد که کارل نديدش.»«من اونو ببينم؟»با پيش‌بند دست‌هايش را خشک کرد و آهسته عکس را از دستانم جدا کرد. به من نگاه مي‌کرد و مرا نمي‌ديد. رنجورتر از هميشه بود. بازويم را گرفت و گفت: «اون، آنا رو مي‌گم، خونه‌اش اونجاس، ديوار به ديوار اتاق تو. اونو صورت آبي صدا مي‌کنيم. واقعا اونو نديده‌اي؟»«نه فقط چند باري صداشو شنيده‌ام. صورتش عيبي داره؟»«دلم نمي‌خواد بگم ولي بهتره بدوني، صورتي براش نمونده، پرزخمه، انفجار يه بمب پرتش کرد توي پنجره، ديگه نمي‌توني بشناسيش.»آن شب، براي شنيدن صداي رد شدنش از راهرو، منتظر ماندم. يک‌بار اشتباه هم کردم. همسايه قد بلند يوگوسلاو من بود. متعجبانه، مرا که سراسيمه از اتاقم بيرون پريده بودم نگاه کرد. سري تکان دادم و به اتاقم برگشتم.سعي کردم صورت او را با زخم‌هاي عميق مجسم کنم، همواره زيبا بود. باز هم به کارخانه صابونسازي و به پدر و مادرم فکر کردم و به اليزابت دختري که گاهي با او بيرون مي‌رفتم و (پوس) صدايش مي‌کردند. وقتي او را مي‌بوسيدم بي‌خودي مي‌خنديد و آدم دچار حس حماقت مي‌شد.از جبهه برايش (مارت) مي‌فرستادم و او هم براي من شيريني خانگي و سيگار و روزنامه پست مي‌کرد. شيريني‌ها خرد شده به دستم مي‌رسيد. يک‌بار نوشته بود: «مطمئن هستم جوان‌هاي ما پيروز خواهند شد و از اين‌که تو نيز يکي از آن‌هايي احساس غرور مي‌کنم.»من يکي از آن‌ها بودم و احساس غرور نمي‌کردم. به مرخصي که آمدم خبرش نکردم. با دختر سيگارفروشي که در آپارتمان ما زندگي مي‌کرد دوست شدم. صابون‌هاي اهدايي کارخانه را در ازاي سيگار به او مي‌دادم. به سالن رقص و سينما مي‌رفتيم يکدفعه که کسي خانه‌شان نبود، به اتاقش رفتم.توي تاريکي و روي تخت وقتي روي او خم شده بودم، چراغ اتاق را روشن کرد. موذيانه مي‌خنديد. روي ديوار بالاي سرش عکس هيتلر نصب شده بود، با قابي که از عکس‌هاي روزنامه‌اي بريده شدة قهرمان‌هاي جنگ شکل گرفته بود. قهرماناني با کاسکت‌هايي که چهره‌اي فاتح به آنان مي‌بخشيد. دخترک را رها کردم، سيگاري روشن کردم و از خانة بيرون آمدم. بعد از آن که به جبهه برگشتم هر دوي آن‌ها برايم نامه نوشتند و رفتار مرا توهين آميز خواندند. ديگر پاسخي به آن‌ها ندادم.مدت زيادي منتظر آنا ماندم. پي در پي در تاريکي اتاق سيگار مي‌کشيدم. صداي چرخيدن کليد در قفل برخاست. ترسيدم بلند شوم و بروم و صورتش را نگاه کنم. توي اتاق اين طرف و آن طرف مي‌رفت و زير لب چيزي زمزمه مي‌کرد. وقتي به راهرو رفتم، نه راه مي‌رفت و نه زمزمه مي‌کرد. ترسيدم در اتاق او را بزنم. مرد يوگوسلاو اين طرف و آن طرف مي‌رفت. صداي شير آب ظرفشويي صاحبخانه شنيده مي‌شد. اتاق آنا در سکوت فرو رفته بود. لکه‌هاي سياه روي کاغذ ديواري اتاقم، از لاي در نيمه باز ديده مي‌شد. صداي پاي مرد يوگوسلاو شنيده نمي‌شد او هم روي تخت خوابيده بود و با خودش حرف مي‌زد. کتري صاحبخانه از جوشيدن افتاده بود. در اين فکر بودم که دخترک در آينده خواهد گفت وقتي من پشت در بودم، چه احساسي داشته است. بعدها همه چيز را تعريف کرد.به عکسي که کنار در نصب شده بود، چشم دوختم. درياچة پرتالالويي با پري‌يي که از آب بيرون آمده بود و موهاي طلايي‌اش را به نسيم سپرده بود، مقابلم گشوده بود. قسمتي از پستان چپ او را مي‌ديدم. گردن سفيدش کمي دراز بود و داشت به پسري که خودش را ميان بوته‌هاي سرسبز پنهان کرده بود مي‌خنديد.زماني بعد نمي‌دانم چه موقعي، درست قبل از آن که دستگيره در را بگيرم و به آرامي باز کنم، آنا بخشي از وجودم شده بود. با صورتي پوشيده از زخم‌هاي درخشان آبي. از قابلمة روي اجاق گاز بوي قارچ پخته مي‌آمد. در را باز کرده بودم و دستم را دور شانه‌اش حلقه کردم و خنديدم.

۱۳۸۸/۰۶/۳۰

دست بردار- فرانتس كافكا - برگردان : سعيد فيروز آبادي


دست بردار

فرانتس كافكا

برگردان: سيد سعيد فيروزآبادي

سحر بود و خيابان‌ها پاكيزه و خلوت، در راه رفتن به ايستگاه راه آهن بودم. همين كه ساعت برج را با ساعتم مقايسه كردم، دريافتم كه از آنچه فكر مي‌كردم، ديرتر شده بود. بايد شتاب مي‌كردم، هراس اين كشف، مرا در ادامة راهم نامطمئن مي‌ساخت، هنوز شهر را خوب نمي‌شناختم، خوشبختانه پاسباني در آن نزديكي بود، به سويش دويدم و نفس نفس زنان نشاني را از او پرسيدم. تبسمي‌بر چهره اش نقش بست و گفت: «از من نشاني مي‌پرسي؟» گفتم: «بله. آخر نمي‌توانم آنجا را بيابم.» پاسبان گفت:« دست بردار، دست بردار!» بعد با جهشي بلند همچون كساني كه مي‌خواهند در تنهايي بخندند، از من روي گرداند.


۱۳۸۸/۰۶/۲۴

فصلي براي فراموشي شيرواني ها يا نجواي كوچه سرتيپچي-نقد


درود بر مهربان ياران
فرهاد فتوحي از دوستان خوب داستان نويس من است.
اهل رشت است و تمام خاطرات دوران كودكي ام به نوعي با او گره خورده است.
ليسانس زبان و ادبيات فارسي دارد.
اين داستان را براي نقد گذاشته است. خواهشمندم دوستان بدون رودروايسي داستان را نقد كنند.
با احترام و سپاس
سروش عليزاده
رشت
فصلي براي فراموشي شيرواني ها
يا
نجواي كوچه ي سرتيپچي

1. فلسفه خوانده بود كه البته خودش مي گفت :عمرش را هدر داده توي اراجيف همين كتاب هاي سوسياليستي .
مي گفت: نقل اين حرف ها نيست .من هم مي خنديدم و سر تكان مي دادم ،در مي آمد، اي پدر سوخته. اين را از آقا جان ارث برده بود، هر دو برادر همين طور بودند هر كاري كه مي كردند و هر چه كه بودند باز همان اخلاق نظامي آقا تويشان بود، انگارش كه توي ژنشان رفته باشد زنهاشان هم همين طور بي حرف، حرف گوش كن و مطيع، اين اواخر عوض شده بود تمام آن كتاب هاي كاغذكاهي را كه بوي نمشان گاهي از اتاقش هم بيرون مي زد را برداشت و سوزاند، تكيه داد به دسته ي صندلي وخيره شد به آتش توي بشكه.آتش بازي اي راه انداخته بود .نگاه نكرده به من گفت:
زمان همه چيز راتوي خودش حل مي كند .گفتم: خودمانيم عمو جان، بهتر شد بعد سالها طوبي جان را راحت كردي از بس خرده هاي اين ورق پاره ها را از زير ميز و كتابخانه جمع كرد و هر روز شكايتش را براي مادر مي آورد چه تلفني چه هر وقت كه هم را مي ديدند.سرش را بلند نكرد و نگاهم كرد، جوري كه انگار هيچ وقت خرد شدن و از بين رفتن تدريجيشان را حس نكرده، ته ريش سفيدش را خاراند و شست روي لب كشيد :
زنها تدريج را بهتر مي فهمند.
2. تدريج اين چند خانه همين شكلي است ازديوارها و سقشان پيداست حتي از پنجره هاي چوبي قديمي و موزاييك هاي حياط كه حالا از خزه بندش معلوم است چند سالي مي شود كسي دستي براي تازگيش نكشيده است. دستم را از توي جيبم در نمي آورم از سرما سرخ سرخ شده حالاست كه بي حس شود. تازگي ها اينطوري شده ام زود به زود سردم مي شود و دستهايم كه هميشه گرم بود شروع مي كند به سرد شدن و كم كم سوزش مي پيچد توي تنم. اوايل آذر مي گفت پير شده ام و من دنبالش مي كردم توي اتاق و نگار نگاهمان مي كرد و مي خنديد و من كه از گرفتن آذر خسته مي شدم، مي نشستم كنار نگار و در مي آمدم كه همين روزها جوانيم را ثابت مي كنم و دو نفري مي گفتند با سوگلي تازه و من هم رك و بلند در مي آمدم كه بله و آذر اخم مي كرد و مثل هميشه مي گفت:
" عرضه مي خواد كه تو نداري."
حسودي دوران دختريش پخش صورتش مي شد و اگر نگار نبود شايد گونه هايش سرخ تا همين چند وقت پيش كه گفت:
تنها نمونيا، يكي رو بيار روزگار تو پر كنه نگار هم كه نيست اينقدر جدي، كه فكر مي كردم مادر دارد حرف مي زند.
روي نيمكت نشسته بوديم توي پارك، بغل مان بچه اي داشت از پشت شير سنگي بالا مي رفت:
"فكر مي كني بتونه "
پوشه بزرگ سي تي اسكن توي دستش بود رنگ آبي كم رنگ در زمينه خاكستري خبر خوبي نمي داد. هميشه اين رنگ ها آدم را از پيش آماده مي كند كه خبر هايي هست مثل سفيدي ديوار بيمارستان و سفيدي كاشي هاي مرده شور خانه كه به هم ربط دارند.
- چيه داري به بوي كافورم فكر مي كني؟"
انگار فكرم را خوانده بود مثل هميشه.
- نه، داشتم به عمو فكر مي كردم.
پوشه تكان خورد هفده دي اش معلوم شد، نام بيمار: اذر... وپزشك معالج جناب آقاي دكتر..و بقيه اش پشت رو پوش قهوه اي سوخته مخفي بود.
3. آدم ها براي همين ها با هم فرق مي كنند هر كدامشان را كه بخواهي يكجوري با ديگري توفيردارد، مثلا همين باجي خودمان انگار اصلا مال اين دور و اطراف نيست هم حرف زدنش هم رفتارش .آدم را ياد بعضي ها مي ا ندازد. خب، درست كه نقل آدم هاي تو خالي نيست، دنيا ديده است از همان زمان كه آقا آوردش و توبه اش داد تا الان اينجاست، دست از پا خطا نكرده. خب درست كه گاهي اين ور آن ور حرف هايي گوش به گوش مي پيچد اما گاله ي دهان مردم را كه نمي شود بست . هر گهي دلشان بخواهد مي خورند.
مادر دستش نمي رسد درست خاك لوستر را پاك كند ازنفس مي افتد و مي نشيند روي صندلي چوبي، هماني كه آقا خريده بود از مبل بلوط چهار خيابان بالا تر، درست كه بپيچي طرف ميدان. فردايش به قول مادر كرم خورد، انگار تويش خانه كرده بودند شب ها پشت هم تا صبح مي خواندند و مي خوردند شايد چند برابر ما تا خود صبح. اولش كه عادت نداشتيم بعدش وقتي ساكت مي شدند دلمان هري مي ريخت خب خوف اين خانه اينقدر هست كه سكوتش ترسناك تر باشد.
مادر صورتش را بند انداخته، صورتش عصباني است و سرخ. هر وقت بند مي اندازد همين جوري مي شود . باجي نشسته پاهايش را دراز كرده و دامنش را تا زانو با لا داده، دارد سيگار مي كشد با چوب سيگار قهوه اي -هماني كه آقا برايش خريده بود - موهايش را حنا گذاشته و از پشت باكش بسته است. مادر از صندلي مي آيد پايين نفسش بند آمده است با آستينش مي كشد رو پيشانيش، آن يكي دستش را روي شكمش مي گذارد به باجي مي گويد:
- نه، نمي شه!
دود سيگار باجي هوا را مي شكافد وخاطره وار محو مي شود. آقا كسي را آورده كه حياط را تميز كند باغچه را و گلدان هاي توي زير زمين را، احتمالا بايد ترك باشد. باجي سرش را بر مي گرداند مرد راكه خم شده روي بيل مي پايد و بلند مي گويد: مشدي زن نمي خواي و مي زنند زير خنده مادر و باجي ،خاك سيگار را كه ريخته روي دامنش با پشت دست مي تكاند پايين و گل هاي ريز سرخ و طلايي دامنش موج مي خورند. پير مرد كلاه كاموايي سياهش را بالا مي دهد عرقش را با آستينش مي گيرد. مادر آرام و موذي مي گويد: كله باجي كله و باز هر دو مي خندند، و مرد شنيده نشنيده بيل مي زند.
همان بعد عيد مادر زاييد دختر را و آقا اسمش را گذاشت آتيه.
4. مي پيچم توي لاكاني، چراغ مغازه ها روشن است و آدم ها بي هوا شلوغ مي كنند، جلوي ويترين ها مي ايستند و سرك مي كشند و ماشين ها توي ترافيك بي حوصله بوق مي زنند. گاهي تقصير آدم ها نيست كه كلافه اند بعضي وقت ها همه چيز دست به دست هم مي دهند كه آدم را ازكوره به در كنند بي حوصلگي از آن دربدري هايي است كه خير آدم را در مي آورد هر جا كه بخواهي بروي باز هم ول كن ات نيست سرت را با هر چه كه گرم كني باز مثل انگل توي روده ات مي چرخد و خارشش امانت را مي برد. قاب را پيچيده ام توي روزنامه نمي دانم جايي خوانده بودم يا فكر خودم است كه بين ديوار و قاب و ميخ يك قرار داد ننوشته هست انگار كه با هم قرار گذاشته اند كه تا يك زماني هم را تحمل كنند و بعد در يك ساعت معين ديوار ميخ را و ميخ قاب را ول مي كند، هر كدام مي روند پي كار خودشان. درست از وقتي يادم هست اين قاب روي ديوار سالن بوده و هفته چه كسي تميزش مي كرد يا نه، آقا پارچه بر مي داشت و شروع مي كرد با دقت به پاك كردنش، انگار همان قرار داد بين ميخ و ديوار و قاب شريك چهارمي هم داشت .اينها را عمو مي گويد قاب را برمي گردانم خانه و جاي خاليش را يكجورهايي پر مي كنم.
5.دوست دارم از پشت پنجره به سقف اين چند خانه نگاه كنم به سفال ها به بندهاي قرمز و سبزش و شيار حلبي هاي حناييش ولي حالا شب كه مي شود زود مي خزم توي اتاق، ترس برم مي دارد از تمام آدم هايي كه توي اين خانه نفس كشيده اند و حتي نگاه كرده اند. شب ترس هاي دوران كودكي سراغم مي آيد شايد از نبود نفسي تازه است .شب اگر مرا بكشي كنار پنجره نمي روم كه به سقف ها نگاه كنم تلويزيون را روشن مي كنم اينقدر اين كانال آن كانال مي پيچم و توي شبكه ها را مي چرخم كه در يك زبان ديگر خوابم مي برد.
6. از پله ها كه مي پيچم بالا در نيمه باز است نور زرد و سفيدي خودش را از لاي در انداخته بيرون، روي تاريكي پاگرد سرك مي كشد. با پشت دستم ضرب مي گيرم روي در. نشسته است و هنوز كاسه بشقاب ظهر روي ميز پخش و پلاست سرش را گذاشته روي آرنجش، انگار خوابيده. صندلي را كنار مي كشم و مي نشينم منتظر كه سرش را بردارد
يا از خواب بيدار شود. عادت دارم به اين كارهايشان هر چند وقت بايد بيفتند به جان هم و حسابي خدمت هم برسند.
جلال از اولش هم همينطور بود .با دانه هاي برنج روي ميز بازي مي كنم جمعشان مي كنم كنار هم و نصف مانده ها را از درشتر ها و سالم مانده ها جدا مي كنم و اول آنها را مي ريزم توي بشقاب كه روغن بسته، روغن سرخ شايد هم پياز يا چيزي مانند اين، ميز را كه ببيني به خوبي مي فهمي كه چه بر سر يك نهار خانوادگي مي توانسته بيايد. با انگشتم مي كشم بر روغن ريخته روي ميز، سرش را بلند نمي كند فقط مي گويد: نكن
- چي شده دوباره؟
سرش را بالا مي آورد و تندي در مي آيد كه:
- ببين
راست مي گفت، جلال ناكس اين بار محكم زده بود ،جاي پنجه ها را مي شد شمرد يا چيزي توي همين اغراق ها. اما اگر زاويه ات را مي چرخاندي مي توانستي به اين نتيجه برسي كه ناخبر خورده، مثلا داشته حرف مي زده و با غذا بازي مي كرده و تازه داشته اشك هايش در مي آمده كه كف دست نشسته روي صورتش يا داشته تند داد مي زده و باز از همه جا مي گفته كه ... در هر صورت بد خورده بود موهايش فر شده بودند و چسبيده بودند به پيشاني و تا حدي خود را كشيده بودند روي گونه ها نوك دماغش سرخ بود وخيس و لب هايش از هميشه بيشتر باد داشت. نه، باد واژه خوبي نيست بار داشت، ملتهب بود شايد داغ.
- دوباره چي شده؟
گريه كرد، سر كشيد عقب و دستش را گذاشت روي دماغش انگار كه بخواهد جلوي يك عطسه ناخبر را بگيرد و دوباره زد زير گريه وقتي زار مي زند واقعا خشگل تر مي شود دوست دارم لحظه اي از گريه كردنش را داشته باشم
و براي خودم گاه گاه نگاه كنم آب ته پارچ را سرازير كردم طرف ليوان و دادم دستش
- چه فايده؟ نمي خوايد تموم كنين
من چه كار كنم ديوونم كرده اين دفعه خودم ديدمشون خودم، هي بره سر كوچه زنگ بزنه، فكر مي كنه من نمي فهمم.
اشك هايش را پاك كرد با پشت دست و ابرو بالا انداخت.
منم مثل خودش از اين به بعد مثل خودش
و باز هق زد و خودش را تكان داد گلهاي بافت قهوه اي صندلي پشتش پيدا شد توي زمينه صورتي تاپش كه تازه خوب كه نگاهش كردم بي هوا تر از هميشه بود. شايد اگر باجي بود مي گفت:
- سليته همه ريز و درشتش را انداخته بيرون.
خودش را خم كرد روي ميز
- چيزي مي خوري تو يخچال هست.
- نه، زنگ زدي اومدم، نمي مونم. خودش كجاست حالا؟
هر گوري رفته باشه الان دوباره مي ياد، باش.
اين پا آن پا كردم دستش را كشيد روي دستم و از بالا انگشتانم را فشار داد. بي تفاوت دستم را كشيدم. سرش روي آرنج كج بود و نگاهم كرد. توي پياده رو كسي نبود، خواستم ديرتر بروم خانه. آشتي دادنشان كار هر ماهم بود از يكي قول مي گرفتم به آن يكي مي دادم. جلال هم مهربان تر شده بود انگار پشيمان. كل شب از قديم ها حرف زد و آدم هايي كه من ديگر يادشان نمي اورم. چرا دستم را گرفته بود خوب آدم ها گاهي اينجوري مي شوند. پشت دستم را مي ماليم
به شلوارم .
7. مي رفتم طرف فومن تازه از سه راه شفت گذشته بوديم كه نگار زنگ زد گفت بيايم فقط بيايم، هر چه گفتم چه شده ،چيزي نگفت فقط مواظب خودت باش بابايي و قطع كرد. ماشين را نگه داشتم پياده شدم نفهميدم چطور رسيدم خانه، اينجور وقت ها هيچ چيز از جزئيات ياد آدم نمي ماند. هر چه زنگ مي زدم هيچ كس گوشي را بر نمي داشت نه نگار نه آذر هيچ كس نبود. زنگ زدم خانه جلال كه نبودند. وقت نگراني دنيا خراب مي شود روي سرت. عمو ايستاده جلوي در نگاهم را از سر خيابان مي اندازم روي كوچه، كل پهنايش توي چشمم است حتي زدگي ديوارها. عمو دوتا دستش را دمر عصايش كرده انگار جايي را مي پايد.
8. آذر را كفن كرد ه اند. و سر و تهش را بسته اند..تا قبل رفتنم خوب بود يعني ديشب .كمي بد قلقي مي كرد اما صبح آرام شده بود خيالم را راحت كرده بود كه خوب است. وقتي گفتم قول؟ دو بار سرش را تكان داد پلك هايش را بهم زد . عقب عقب رفتيم تا صف نماز را درست كنيم .عمو هم كنارم ايستاد و شانه هايش مي لرزيد نگار توي بغل دوست هايش بود ياد مادر افتادم كه دختر نداشت تا برايش شيون كند و نگار چه تلافي داشت مي كرد براي آذر .جلويمان بود
چند بار بغضم را خوردم چشم چرخاندم توي سفيدي ديوارهاي اطراف و همه ي آدم هاي مبهوت. اينجور وقتها ساعت ها كند و تند مي گذرند اما طبيعي نه .تند مي گذرد كه تمامش كني تحويلش دهي. و كند كه بروي تو تنهاييت. از روي قبر ها كه مي رفتيم طوبي گفت آدم زنده باشد مرگ عزيزانش را ببيند تا كي اين نفس قرار است بالا و پايين برود و عمو زير بازويش را گرفته بود كه نيفتد. سنگ مرمر كوچك سفيد و توسي توي دست جلال بود بچه خط خوبي داشت.
نوشت آذر ارجمند هر چه سعي كردم پول نگرفت .
9. عكس ها گاهي با آدم حرف مي زنند انگار كه آدم ها خواسته باشند خودشان را توي عكس ذخيره كنند تا ثابت بمانند چشم هاي حيرت زده توي عكس هاي سياه سفيد و نگاهشان كه ترس تويش موج مي زند. از آن شيئي كه شايد بخواهد ثبتشان كند براي هميشه اما زودتر از آنچه فكرش را بكني دستخوش فراموشي مي شوند مثل قاب عكس هاي قديمي روي قبرهاي تازه آباد كه وقتي خيره مي شوي انگار عكس هم مثل صاحبش مرده يخ زده و بي روح است اما اين عكس و قابش با بقيه فرق دارد يعني براي آقا جان فرق داشت براي من كه ديگر چيزي مهم نيست حتي صداي كلاغها توي حياط و كوچه كه حالا چند وقتي مي شود كه يكسره مي خوانند .اگر به خاطر عمو نبود اصلا برش هم نمي داشتم
تا يكي بيايد و خرده هاي قاب را جمع كند .توي عكس مصدق ايستاده است . عكس سياه وسفيد. نه هميشه توي عكس هاي سياه و سفيد رنگ سومي هم هست خاكستري رنگي كه هست اما فراموش مي شود يعني غبار سياه و سفيد فراموشش مي كند اما اين تصوير خاكستري به خاطر كويرش شايد و كومه هاي از دور پيدايش،كه ديوارهاي گلي تا نصف ريخته دارد. داد مي زند كه تشنه است فرقي نمي كند اينجورجاها باران هم ببارد سيل مي شود. پير مرد كمي كمر خم كرده ،يك پايش سمت كوير است و قدم ديگر مردد كه برداشته شود يا نه. دستش را روي كمرش گذاشته از پشت و انگار كه مشت كرده باشد اما باز است مثلا كه انگشتانش هم را لمس مي كنند و پالتوي بلند سياه مد آدم ها ي قديمي ،تحصيل كرده ها ي فرنگ ديده .پير مرد رو به كوير است و پشت به عكس چيزي از چهره اش ديده نمي شود.شايد ناگزير ،عكس هر چه ساده تر باشد تويش چيزي ست كه دوست ندارم نگاهم را بردارم و چشم بچرخانم و دوست دارم سادگيش را براي خودم هزار طور تعريف كنم. برش مي گردانم از روزنامه درش مي آورم و مي گذارمش توي چمدان از قاب كردنش منصرف شدم به عمو هم نمي گويم براي من كه فرقي نمي كند. پشتش آقا با خط نستعليق و قدمي اش با حروف نوشته : يك هزار و سيصد و سي و سه خورشيدي.
10. در را باز مي كنم و مي آيم توي حياط ، دو تا پلكان كوچك را شسته اند خيس است پرده سبز جلو در را كنار مي زنم. جلال هفت هشت ساله بايد باشد مي دود و مي آيد ساكم را مي گيرد و با من مي كشد طرف حياط و دمپايه ي آخوندي قرمزش از پايش در مي ايد بيجامه اش تا زانو خيس است دوباره آب بازي كردي مي خندد و دندان جلوش كه افتاده پيداست و روي لثه اش سياه شده باجي و مادر ، طوبا جان هم اسفند دود مي كند شمعداني ها را دور تا دور ايوان چيده اند و گل هايشان باز شده در خت انبه كه خودم دانه اش را توي بچه گي كاشته بودم حالا ميوه هاي كالش همه شاخه ها را پوشانده. آقا و عمو توي اتاق نشسته اند .پنجره ها باز است پدر بغلم مي كند و شانه ام را مي بوسد
مي روم طرف اقا جان دل خوشي ازش نداشتم با اينكه مي توانست كاري كند كه بيفتم همين نزديكي ها اما نكرد حتي دريغ از دست نوشته اي براي دوست و همكاري قديمي سپاه دانشيم كلا توي شه رضا گذشت خودمانيم بد كه نبود با دخترهاي دهات و انگور، اقا مدير گفتن دهاتي ها يك مدرسه و با يك كلاس پنج پايه و شب ها هم اكابر براي پير مردها. اقا گفته بود مي رود مرد مي ايد .دومل پشت گردنم هنوز خوب نشده از روز اول همين طوري بود چرك و خونش امانم را بريده و بزرگ تر از قبل به نظر مي آيد جلال كلاه لبه دارم را روي سرش مي گذارد مادر خوشحال و نگران است اتيه هنوز حالش خوب نيست و خوابيده و صورتش زرد است مادر مي گويد گفته اند زردي گرفته اما
فقط اب مي خورد از بس تشنه است شكمش باد مي كند و دارد مي تركد مي خواهم ببرمش بيمارستان آمريكايي ها شايد شد حتي تهران رفتمان هم فايده نداشت مي گويد خارج مي شود، اقا جان گفته مي بريمش و مادر اشكش را با گوشه روسريش پاك مي كند عروسك را از توي ساكم در مي آورم مي روم طرفش دفعه قبل امدنم حالش بد بود از اين بد تركه نه ،گفت دوست دارم عروسك فرنگي داشته باشد .شمت سفيد با گل هاي ليمويش راكنار مي زنم بلوز قرمز پوشده با بيجامه ي كوتاه نارنجي و پاهاي كوچكش انگار كه تب دارد قرمز است دارم عروسك را مي خوابانم كنارش و موهاي طلايي و صورت سفيد عروسك روي بالش راه راه تا مي خوابانمش چشم هايش را مي بندد و پلك ها با مژه
هاي بلند سياه بسته مي شود دو سه هفته بعدش آتيه مرد توي بيمارستان آمريكايي ها گفتند از كليه هايش بود.
11. سه روز تمام است از توي اتاق بيرون نيامده ام مي خواهم بلند شوم برم بيرون چرخي بزنم و بروم اموزشگاه ثبت نامي هاي جديد ديروز زنگ زدند برايم با بي حوصلگي گفتم سري مي زنم مي خواهم فراموش كنم به همين سادگي مثل بقيه كه ديگر حتي يادي هم ازشان نيست حتي قبرهايشان هم گم شده نگار كه نباشد دلتنگ مي شوم اينجا را مي ريزم عمو مطمئنا حرفي ندارد بچه اي كه ندارد بخواهد برايش بگذارد كوچه سرتيبچي را مي ريزم و دوباره مي سازم چند تا خانه مي شود هر كامشان را چند واحد مي كنم با اين بساز بفروش ها . ديوار جلوي خيابان را هم كركره مي زنم مي كنمش لباس فروشي اذر شايد اينطوري خوشحال تر باشد اصلا خودش گفته بود بي خيال شوم ....
فرهاد فتوحي
زمستان 86

حفاظ سرد - حسين مرتضاييان آبكنار





درود بر مهر بان ياران
براي اين پست داستاني از دوست خوبم حسين مرتضاييان آبكنار را برايتان مي گذارم
هفته گذشته كه با هم چند دقيقه اي احوال پزسي كرديم .در پاريس بود و اميد وارم سالم و سلامت برگردد.
حسين مرتضاييان آبكنار هم از نويسندگان بسيار خوبي است كه گيلاني اما ساكن تهران است .
اميد وارم ار اين داستان لذت ببريد.
با احترام و سپاس
سروش عليزاده
رشت

حفاظ سرد
اصلاً نگران نباش . من هم بعد از جهارده پانزده سال ، مي بيني که ، هنوز طوريم نشده . سالمم . دست شان بهت نمي رسد . حتي صداي شان . همان طور که به من هم نرسيد . وگرنه مي خواهند که تکه پاره ات کنند . اين حفاظ شيشه اي هميشه جلوت هست . اين همه مدت جلو من هم بوده . دستت را رويش بکش! سرد است ، نه ؟ هر روز بايد امتحانش کني: کافي است که دستت را رويش بگذاري ببيني هنوز سرد است يا نه . وقتي که از سردي اش مطمئن شدي ، دلت آرام مي شود . آن وقت مي تواني بروي و پشتِ ميزت بنشيني . ديگر سالم است .

وقتي که نشستي ، حالا کارُت شروع مي شود . هميشه از تو زودتر ، کساني آنجا هستند . منتظرند تا بيايند پشت اين حفاظ . اگر سرت به کار باشد ، اول آرام مي زنند به اين شيشة سرد . محل شان که نگذاري محکم تر مي زنند . دلت مي لرزد که نکند بزنند حفاظ را بشکنند . سرت را که بالا مي کني _ بايد سرت را بالا کني _ ساعتِ ديواري را نشانت مي دهند . سرت را برمي گرداني ، مي بيني : بله ، از هشت ، دو سه دقيقه هم گذشته . با بخش تماس مي گيري تا يکي شان را که نوبتش است بفرستند . بعد همهمه اي پشت حفاظ بلند مي شود _ از حرکت لب ها و دست هاشان مي فهمي

_ گويا از بلند گو اسمي را خوانده اند . تو اما چيزي نمي شنوي . اينجا سکوتِ مطلق است .

خودشان بهتر از تو مي دانند که نوبت کدام شان است . از قبل ، از چند روز يا چند ماه پيش خبرشان کرده اند . گفته اند که بيايند . بهشان هم گفته شده که بارِ آخر است . تو کارُت فقط فشار دادن اين دکمه است . دکمة زرد را که بزني صداي همديگر را از شيشة قابِ رو به روي شان مي شنوند . دکمة قرمز را سه دقيقه بعد فشار مي دهي . قطع مي شود . مي دانند که فقط سه دقيقه وقت دارند . هر دو طرف مي دانند . حرف هاي شان را بايد آماده کرده باشند در طول اين مدت . به التماس هاي شان توجه نکن ! وقت شان که تمام شد دکمه را بزن . سر سه دقيقه . بعضي وقتها پيش از اين که کَسِ شان بيايد ، يکي شان که مثلاً زن است مي آيد پشتِ حفاظِ تو . با دست پوستِ گونه هايش را که آويزان است مي کشد پايين . . . که يعني : اين تن بميره ، اجازه بده يک دقيقه بيشتر حرف بزنيم . . . دلت به رحم نيايد ! سعي کن بهشان نگاه نکني . اگر کردي ، به گوش هايت هيچ اشاره نکن که يعني صداي شان را نمي شنوي ، وگرنه حرف هاشان را درشت مي نويسند روي يک کاغذ و مي گيرند پشت شيشة حفاظ .

تقصير خودشان است . مي دانسته اند که . اينجا که مي آيند همه چيز انگار يادشان مي رود . تا مي آيند با هم سلام و احوال کنند مي بينند وقت شان تمام شده ، آن وقت است که مي آيند سراغِ تو : التماس مي کنند ، اشک مي ريزند ، زار مي زنند ، شايد هم غَش کنند . حرف شان تمام شده نشده تو سرِ سه دقيقه بايد دکمه را بزني . بعضي شان هم يادداشتي ، نامه اي براي کَسِ شان نوشته اند و مي خواهند به دستش برسانند . به تو نشان مي دهند . محل نمي گذاري . مي خواهند از درزِ شيشة حفاظ بيندازندش توي اتاقکِ تو . اما درزي پيدا نمي کنند . از اين مطمئن باش .

يکي شان شايد بيايد با مشت بکوبد به حفاظ . محل شان نگذار . خيالت از اين هم راحت باشد : تا موقعي که سرد است آسيبي بهش نمي رسد . ساعت کارُت هم زياد نيست : هشتِ صبح تا يازده ! فقط سه ساعت . تعجب نکن .

شايد هم از اين تعجب مي کني که واقعاً هر سه دقيقه يک نفر مي آيد پشتِ قابِ آن شيشه و يکي هم اين طرف باهاش حرف مي زند ؟ بله هر سه دقيفه يک نفر را مي آورند . سالنِ پهلويي البته اين طور نيست . آنجا ديگر حفاظ لازم نيست چون آنها طوري اند که هر چند وقت يک بار مي توانند همديگر را ببينند . حتي به جاي درزي که اينجا وجود ندارد ، آنجا به عوض بايد يک دريچة کوچک آن پايين زيرِ پا بگذاري . چون آن هايي که آنجا مي آيند ، چيزهايي هم براي تو که آنجايي مي آورند تا دلت را به دست آورند : گاهي هم براي آن که خواسته اي از تو دارند يا مي خواهند چيزي رد و بدل کنند . مثلاً سيگار . با تو يا با کَسِ شان . اما ساعت کارت طولاني تر بود اگر آنجا مي رفتي . تا چهارِ بعد از ظهر . بلکه بيشتر . بستگي دارد به همان دريچة کوچکِ زيرِ پايت . اما آدم هاي آنجا با اينجايي ها فرق دارند : آنجايي ها را از صورت شان مي شود تشخيص داد . صورت شان انگار بزرگ تر و پهن تر است ! اينجا خوبي اش ساعت کارش است . مي تواني از اينجا که رفتي به کارهاي شخصي ات برسي . گذارت هم ديگر توي خيابان به اين آدم ها نمي افتد . اگر توي خيابان يکي شان را شناختي راهت را کج کن و برو . بهتر است. شايد هماني باشدکه آمده ديدن کَس اش و سه دقيقه حرف برايش کم بوده . يا هماني که هنوز دو دقيقه نشده دعواي شان شده و با اشک ازاينجا رفته. . . عده اي هـم اصـلاً شکايتي ندارند ، حـرف شان را مي زنند و با رضايت بلند مي شـوند و مي روند ! از آن طرفي ها خيالت راحت باشد : مي آيند و مي برندش . شده چند نفري . بعد ديگر هيچ کس نمي بيندشان .

شده که بيايند دو نفري رو به روي هم بنشينند و لب هاي شان اصلاً تکان نخورد . زل بزنند توي چشم هاي همديگر ، بعد بلند شوند و بروند ، و تو دکمة قرمز را بزني و منتظر باشي تا يکي ديگر را بياورند و يکي هم از اين طرف بيايد رو به رويش . اگر يک بار تصادفاً يادت رفت که سرِ سه دقيقه دکمه را بزني به روي خودت نياور . باور کن که حتي اگر هفت دقيقه هم حرف بزنند باز مي گويند کم است و مي آيند به التماس . مسخره است . تو اگر بودي توي اين سـه دقيقه چه کار مي کردي ؟ مي داني چقدر حرف ها هست که مي شود زد ، و راضي بود .

اين ها وقت شان که شروع مي شود شروع مي کنند به اراجيف گفتن و اباطيل بافتن حتماً ، که موقعي وقت تمام مي شود يادشان مي افتد که فلان چيزِ مهم را نگفته اند . آن وقت است که دهـان شان را تا بنـاگـوش باز مي کنند و حرف هاي به ظاهر مهم شان را با داد مي خواهند به گوشِ هم برسـانند . . . که تو ديگر دکمه را زده اي و فقط سکوت است . پس خسته که شدند مي آيند سراغ ِ تو و با لال بازي مي افتند به دست و پايت . . . خوب است که قبلاً ، چند روز يا حتي چند ماه قبل بهشان خبر داده شده که حرف هاي شان را آماده کنند . پس توقعي نمي توانند داشته باشنـد .

فرض کن تو يکي از اينـها : به کَس ات چه مي گفتي ؟ يک بار من يادم رفت که دکمه را بزنم . يارو حرفش را براي سه دقيقه تنظيم کرده بود و بعد ديگر حرفي براي گفتن نداشت ! از سکونِ لب هاشان متوجه شدم که دکمه را فراموش کرده ام . . . اگر کارشان به دعوا کشيد مي تواني دکمه را زودتر قطع کني .
آن وقت هر چقدر دل شان مي خواهد دهان شان را پاره کنند . گاهي مي بيني شان که يکي از اين طرف و يکي از آن طرف براي بوسيدن همديگر ، و شايد آخرين بار ، لب هاشان را روي آن شيشه مي گذارند و هر دو دست شان را به شيشه مي چسبانند انگار که از وراي شيشه پنجه هاشان را به هم قلاب کرده اند . . . با هم خداحافظي مي کنند ! اين را هم بهت بگويم : بعد از مدتي به اينجا عادت مي کني . هر روز که به اين حفاظ دست بکشي و سردي اش را حس کني علاقة عجيبي بهش پيدا مي کني . درست مثلِ من . آن وقت مجبوري يکي از اين حفاظ ها را توي خانه ات درست کني . درست مي کني . توي رختخوابت که باشي و پسر بزرگت بيايد بزند به شيشه که مثلاً فلان مي خواهم ، مي تواني محل نگذاري : کافي است فقط چشم هايت را ببندي تا خوابت ببرد . . . به زنم گفته ام که بيرون حفاظ بخوابد ، گرية بچه اش زا به راهُم مي کند . بد خواب شده ام . . . دستت را به اين حفاظ بکش ! سرد است ، نه ؟ پس اصلاً نگران نباش !

بيست و هفت آذر هفتاد و سه


كودك و ادبيات ويژه كودك در پروسه اسلاميزيسيون - روح الله كاملي

درود بر مهربان ياران

مقاله زير نوشته آقاي روح الله كاملي از قم است. متاسفانه مايل نبودند عكس و يا بيوگرافي كوتاهي از خود ارائه دهند

تا بفهميم چند سال دارند و يا ميزان تحصيلات شان چقدر است. اما مي دانم كه داستان نويس هستند.

يكي از توجيحات هميشگي من در اين مواقع اين است:

" نبين كه مي گويد، ببين چه مي گويد"

گمان من بر اين است كه اين مقاله مي تواند بسيار بحث بر انگيز باشد . اميد دارم دوستان از اين مقاله بهره ببرند.

اگر مقاله اي در رد اين نوشتار داريد حتمن منتشر مي شود. منتظر نظر هاي شما دوستان هستم.

با احترام و سپاس

سروش عليزاده

رشت


"نیچه"



مذهب مردم را متقاعد كرده كه: مرد نامرئي در آسمانها زندگي ميكند كه تمام رفتارهاي تو را زير نظر دارد، لحظه به لحظه آن را و اين



مرد نامرئي ليستي دارد از تمام كارهايي كه تو نبايد آنها را انجام دهي و اگر يكي از اين كارها را انجام دهي، او تو را به جايي ميفرستد



كه پر از آتش و دود و سوختن و شكنجه شدن و ناراحتي است و بايد تا ابد در آنجا زندگي كني، رنج بكشي، بسوزي و فرياد و ناله



كني ... ولي او تو را دوست دارد.



کودک و ادبیات ویژه­ی کودک در پروسه­ی اسلامیزاسیون



از انقلاب ایران سه دهه می‌گذرد، با تمام فراز و فرودش و پس‌لرزه‌هایی که در همه ارکان به وجود آورد.



پس‌لرزه‌هایی که جامعه، ذهنیت، اسطوره‌ها و کهن الگوهای تاریخی این مرزوبوم را به کلی زیر و زبر کرد. ایران



پیش از انقلاب 57 پارچه‌ای نخی بود با رنگی و بافتی، اما پس از 57 و به مرور نخهای این پارچه یکی یکی کشیده



شد، در خم رنگرزی اسلامی وارد شد و سپس با رنگی دیگرگون بیرون کشیده شد و با طرحی و نقشی دیگر و لزوماً



با چهارچوب به شدت اسلامیزه بافته شد. یک چرخش 180 درجه‌ای در همه ارکان و ابعاد. در این وضعیت اگر



نقطه‌ای تمایل به این چرخش نشان نمی‌داد یا حتی اگر قادر به این نبود، زیر پا گذاشته می‌شد، له می‌شد یا گاهی آنقدر



به آن نیشتر زده می‌شد که یا از درون می‌پوسید و محو می‌شد یا مجبور به تغییر می‌شد.



ادبیات کودک نیز جدا از این فرآیند نبود و با مرور زمان و با نیشتر مداوم اسلامیزاسیون، تغییر رنگ و لعاب داد.



آنچه امروزه در مجلات کودکان چون «کیهان بچه‌ها»، «سروش کودکان» و ... می‌توان دید؛ قصه‌هایی است با



درونمایه‌ها و چهارچوب دینی و اسلامی.


در بدو تولد هر نوزاد، پدر یا بزرگ خاندان در گوش راست و چپ کودک اذان و اقامه می‌خواند. صدایی بم و مردانه



اسلام را دیکته خواهد کرد و بعد این کودک در دامان خانواده‌ای که به قضا وقدر اسلامی معتقد است پرورش می‌یابد.



هر روز سه نوبت و هر نوبت حداقل نیم ساعت صدای اذان و مناجات در تمام کوچه‌ها می‌پیچد. کودکی که به مسجد



پای می‌گذارد تکریم می‌شود در حالی که در کشورهای توسعه یافته، کودک هنگامی سزاوار این تکریم خواهد شد که



معمایی یا مشکلی را حل کند. سپس کودک پای به هفت می‌گزارد و به مدرسه می‌رود. صبحگاه با تلاوت قران آغاز



می‌شود و بعد همه چیز به نوعی در حلاوت دینی حل می‌شود. دروس اغلب لبریز از بن مایه‌های دینی هستند، کتب



دینی بر دیگر کتب ارجحیت دارند؛ دینی، قران، زبان عربی و حتی آموزش زبان انگلیسی نیز لبریز از درونمایه‌ها و



اشارات دینی هستند. اساتید و معلمان نیز گاهی روحانی هستند و آنها آموزه‌های دینی را ترجیح می‌دهند. با چنین



مهندسی تاثیرگذاری، آنچه باقی می‌ماند برای کودک، رسانه است و ادبیات.


رسانه‌ها بشدت محدودند و بشدت استریلیزه. اینترنت با آن که فراگیر نیست اما بشدت محدود است. رادیو و روزنامه‌ها



نیز چندان جذابیتی برای کودک ندارند. آنچه می‌ماند تلویزیون است و کتاب. در این جایگاه، نمی‌توان شک کرد به نقش



تلویزیون به عنوان یک شیپور تک بعدی که اسلام، دین و روحانیت را در همه برنامه‌ها رو به بیننده و شنونده‌اش



فریاد می‌کشد و باقی آنچه می‌ماند کتاب است و وادی ادبیات. وادی قصه که جذابیتی پنهان اما ماورایی در زندگی



کودک دارد... .


... قصه‌ها یا متل­ها، نقش بارزی در شکل‌گیری و قوام ذهن کودک بازی می‌کنند. در اغلب فرهنگ­ها کودک از پدر و



مادر می‌خواهد که استمرار حمایتشان از کودک را اعلان کنند. این امر بیشتر در زمان جدایی یا پیش از خواب رخ



می‌دهد. والدین با گفتن قصه‌ای اعلان می‌کنند که با کودک هستند. اینجا قصه به نوعی جایگزین پدر و مادر می‌شود. به



عبارتی قصه کودک را برای خواب آماده می‌کند و نسبت جنبه شنیداری به بینایی را در کودک تقویت می‌کند، در روند



به خواب رفتن اول چشمها بسته می‌شوند و بعد جنبه شنیداری به دنیای خواب وارد می‌شود.


« چشماتو ببند تا بقیه قصه رو برات تعریف کنم».


در وهله دوم؛ اغلب کودکان در دنیای بازی روزمره انرژی فیزیکی خود را به روش­های مختلف تخلیه می‌کنند. اما،



تخلیه ذهنی به صورت کامل صورت نمی‌گیرد و قصه این کارکرد برون ریزی ذهنی را بر عهده می‌گیرد.


وهله سوم: ذهن و مغز در سکون و سکوت رختخواب قبل از وارد شدن به عالم خواب، چرخه‌هایی را طی می‌کند که



به چرخه‌های رویا­ـ­بیداری مشهور است. یعنی، یک تصویر کوژ در ذهن زاده می‌شود و بعد دوباره یورش خودآگاه و



این چرخه تکرار می‌شود تا انسان به خواب عمیق فرو برود. در بزرگسالی، این تصاویر محو و رویا گونه‌ی تصویری



در ذهن خودبخود ساخته می‌شود. اما، در کودک چنین نیست. قصه‌های کودکان اغلب حاوی تصاویری هستند که



جایگزین این چرخه‌های یورش ناخودآگاه می‌شوند.


وهله چهارم: هر انسان پیش از خواب به آرامش ذهنی و روانی احتیاج دارد، قصه با خاصیت آرامش بخشی‌اش نقش



کاتالیزور را برای کودکی که می‌خواهد به خواب برود مهیا می‌کند.


اما مهمترین و عظیمترین کارکرد قصه سرگرم نمودن کودک است و از سویی با ایجاد نوعی همزاد پنداری و یکسان



سازی کودک را به خودشناسی و پیرامون شناسی وا می‌دارد. قصه نوعی آینه‌ی تمام نماست که کودک هم زمان هم



خود را در آن می‌بیند و هم جدا از آن به قضاوت درباره خود می‌اندیشد و این قوه تخیل و ادراک را در کودک بارور



می‌کند. آنچه در ادبیات کودک امروز ایران قابل بررسی است چرخش ادبیات به سمت دین باوری و اسلام محوری



است. یعنی اغلب قصه‌ها به نوعی رنگ و جلای دینی می‌گیرند. در این نوع، هر چند کودک و موضوع کودک



محوریت دارد اما آنچه قصه را بارور می‌کند نوعی ایده‌ی مذهبی است و رهبران مذهبی یا روحانیون در آن نقشی



پررنگ دارند. مجلات کودکان که در ایران منتشر می‌شوند بهای فراوانی به قصه‌های دینی و آسمانی می‌دهند. در این



مقال به صورت خلاصه این فرآیند بررسی می‌شود تا نقش قصه‌های دینی و میزان اثر بخشی آن در کمک به تجسم



شخصیتی و ذهنی کودک ارزیابی شود. یک قصه ایده‌‌آل برای کودک از منظر روانشناسی و کارکرد ذهنی قصه‌ای



است که استعدادها و تخیل کودک را پرورش دهد و رخصتی دهد تا قوه ادراک و تحلیل کودک پله به پله رشد کند و



از دیگر سو، هیجانات و انرژی‌های کودک به نوعی تخلیه شده و یا تصعید و غنی شود. این برجسته‌ترین کارکرد



قصه‌ی پریان کودکانه است؛ در این باره می‌توان به قصه هنسل و گرتل اشاره کرد[1]:


دو کودک(خواهر و برادر) که از دست نامادری ظالم و پدری که با سکوتش به ظلم نامادری صحه می‌گزارد، به



جنگل می‌زنند. خرده نانها که به نوعی راهنماها هستند و در طی مسیر ریخته می‌شوند تا راه برگشت را مشخص کنند،



خوراک پرنده‌ها و حیوانات می‌شوند( در بعضی نقلها به جای خرده نان از دکمه استفاده شده است). بعد دو کودک به



خانه‌ای سرتاسر ساخته شده از شیرینی و شکلات می‌رسند و به خوردن مشغول می‌شوند که پیرزنی جادوگر آنها را با



مهربانی می‌فریبد و زندانی می‌کند تا یکی را خادم خویش کند و دیگری را بخورد اما یکی از کودکان با نبوغ و



تیزدستی خود در می‌یابد که جادوگر نقطه ضعفی دارد، بله چشمهای او علی رغم قدرت جادوگری وسیعش بشدت



ضعیف است. هر زمان که جادوگر می‌آمده تا کودکِ در قفس را بخورد، کودک با نشان دادن یک تکه استخوان به



نشانه انگشتش به او می‌فهماند که هنوز آن قدرها فربه نشده که بشود او را خورد. با این اوج دلنشینِ زیرکانه قصه به



پایان خود نزدیک می‌شود. یکی دیگر از کودکان که مامور بارگذاشتن دیگی پر از آب جوش است تا غذای جادوگر



(برادرش) در آن پخته شود، توانایی مبارزه‌اش را با قدرت سیاه باز می‌یابد و زمانی که جادوگر بر روی دیگ خم



می‌شود تا ببیند آب جوش آمده، کودک او را به درون دیگ هل می‌دهد و بعد برادرش را از قفس آزاد می‌کند و هر دو



با انبانی پر از تجربه به خانه باز می‌گردند[2] و با آغوش باز پدر مواجه می‌شوند. اکنون این قصه که اکثر کودکان با



آن آشنا هستند مختصر بررسی می‌شود و ویژگیها و مفاهیم بارز آن ترتیب بندی می‌شود:


1- برای هر دو جنس دختر و پسر همزادی در قصه وجود دارد.



2- بازسازی عقده‌های ادیپ و الکترا به صورتی کاملاً غیر مستقیم و درمان‌نگر



3- تکیه نکردن و عدم اعتماد بر راهنماهای پوچ و بی اساس و اعتقاد بر اصول ناپایدار یا لذت بخش(خرده نانها)



4- دنیای بیرون با وجود جذابیت فراوان چه بسا پر خطر و جنجالی است: وجود جنگل پر هراس.


5- هر چیز که ظاهر و جلوه­ی لذت بخش زیبا دارد حتما نمی‌تواند چیز جالبی باشد: خانه شکلات و شیرینی.


6- هر کس که مهربان بود و پر عطوفت، نمی‌تواند حسن نیت داشته باشد یا جایگزین پدر و مادر با همه ترشرویی گاهگاهی‌اشان شود: جادوگر در دنیای بیرون.



7- در دشمن نقطه ضعفی هست که او را در اوج قدرت سرنگون می‌سازد: نابینایی یا کم بینایی جادوگر.



8- خودت را دست کم نگیر.


9- قدرتها و تواناییهای خودت را بشناس.


10- با تیزهوشی می‌توان بر مشکلات عظیم غلبه کرد: کاردانی کودک در قفس و حیله‌اش بر جادوگر.



اینها تنها چند نمونه از معانی و ایده‌هایی بود که با این تک قصه به صورتی کاملاً غیر مستقیم اما دلنشین به کودک



تزریق می‌شود. اما آیا این روند و این پروسه در قصه‌های دینی به صورت ایده‌آل اجرا می‌شود؟


یک قصه‌ی دینی: خنده غلام ترک


امام حسین غلامی داشت که ترک بود. او را با نام اسلم صدا می‌زدند. از ویژگیهای او اینکه قاری قران بود و آیات



قران را با صدای دلنشین می‌خواند، اسلم آماده جنگ شد و پس از اجازه گرفتن از امام به سوی میدان رفت و آنچنان با



دشمن جنگید که به گفته بعضی هفتاد نفر را کشت تا آنکه بر اثر ضربات دشمن از پای درآمد. امام حسین به بالین او



آمد و صورت خود را روی صورت خون آلود غلامش نهاد و گریه کرد. در این هنگام اسلم چشم خود را گشود و یک



لحظه سیمای نورانی امام حسین را دید و از خوشحالی خندید و هماندم به شهادت رسید.[3]


نمونه دوم قصه مشهوری که اغلب برای کودکان نقل می‌شود و حتی در کتب زمان دبستان نیز هست قصه نبرد امام علی با عمربن عبدود:


دلاوري علي(ع) در جنگ خندق و كشتن عمرو بن عبدود، پهلوان نامي عرب، بسيار مشهور است. در آن جنگ



مردماني از همه‌ي قبيله‌هاي عرب براي نابودي اسلام و از بين بردن مسلمانان شركت كرده بودند و پيامبر به سفارش



سلمان فارسي فرمان دادند تا مسلمانان به گرد شهر مدينه خندق بكنند. با اين همه، عمرو بن عبدود از خندق گذر كرد و



هماورد مي‌طلبيد:"اي مسلمانان ترسو، آن بهشتي كه شما مي‌پنداريد كه كشته شدگان شما به آن‌جا مي‌ورند، كجاست؟ آيا



مردي پيدا نمي‌شود كه با من پيكار كند و به بهشت برود؟" در اين جا بود كه علي(ع) از جا برخاست و از پيامبر اجازه



خواست تا به ميدان برود و با او نبرد كند. اما پيامبر از او خواست كه بنشيند تا شايد ديگري آمادگي خود را اعلام كند.



عمر بن عبدود بار ديگر هماورد طلبيد تا سرانجام پيامبر به علي(ع) گفت:"به ميدان برو و به رجزخواني‌هاي او پايان بده."


علي(ع) به ميدان رفت و نخست عمربن عبودود را به اسلام دعوت كرد كه او نپذيرفت. آن‌گاه نبردي آغاز شد كه



پيامبر آن را اين گونه توصيف كرده‌اند:"امروز همه‌ي ايمان در برابر همه‌ي شرك قرار گرفته است." در آن نبرد



نخست عمروبن عبدود ضربه‌اي بر سر علي(ع) فرود آوردند كه اندكي سرشان را خراشيد، اما در ضربه‌هاي ديگر با



ايستادگي آن حضرت رو به رو شدند. سرانجام علي(ع) ضربه‌ي سهمگيني بر عمروبن عبدود وارد كردند و او را از



پاي درآوردند.


در این مقاله به چند خصیصه قصه‌های پریان کودکانه اشاره می‌شود و سپس در مقام مقایسه با قصه‌های دینی کودکان



بر خواهیم آمد[4].


1- قصه‌های دینی با همه معارف و درس­هایی که به کودک می‌دهند، نقطه ضعف بزرگی دارند و آن نداشتن



توانایی تغییر و به هنگام سازی است. یک قصه دینی اصولاً حریم­ها و خط­های قرمزی دارد که بر مقدسات بنا شده و



بنابراین هرگز نمی‌شود به صورت اصولی در آن دست برد. در قصه هنسل و گرتل می‌توان جای دو کودک را عوض



کرد، جنگل را تبدیل به شهر کرد یا حتی خانه­ی بنا شده از شکلات و شیرینی را به صورت امروزی و به صورت



یک مغازه شیرینی فروشی درآورد و جادوگر را به صورت پیرزنی شیرینی فروش در آورد. اما، در قصه‌ای که



کودک در بغل پیامبر نشسته و پیامبر به او خرما می‌دهد می‌توان تغییری ایجاد کرد؟ به جای پیامبر می‌توان شخص



دیگری با خصوصیات و ظاهری به روز مثلاً پیامبری کت و شلوار پوش گذاشت. چنین چیزی قصه را تنها به



مضحکه تبدیل خواهد کرد. این خصیصه بنا شده بر چهارچوب لایتغیر مقدسات- عدم تغییر و به هنگام سازی- قدرت



تخیل را از کودک خواهد گرفت. هرگز نمی‌توان در این قصه‌ها شخصیت اصلی را که شخصیت شاخص دینی است



به لغزش یا اهمال کاری متهم کرد. اما در ساختار قصه‌های پریانِ کودکانه هر نوع جرح و تعدیلی می‌توان ایجاد کرد



بدون اینکه دچار عذاب وجدان، هراس از جهنم یا فشار جامعه و چارچوب­های دینی شد.


2- در قصه‌های پریان کودک می‌تواند خود را با جادوگر، پدر، نامادری یا هنسل و گرتل یا در قصه‌های سه خوک



کوچک یا سفید برفی با خوک­ها یا گرگ یا جادوگر و یا با هر کدام از حیوانات همزاد پنداری کنند- گرچه کودکان



اغلب با شخصیت­های مثبت همذات پنداری می‌کنند و تنها کودکان خشن یا عصبانی و نابهنجار خود را با جادوگر شریر



هم رأی می‌بینند-.




اما، در قصه‌های دینی، محدودیتهای ویژه‌ای برای همذات پنداری کودک وجود دارد. محدودیتهای قدسی و الهی اجازه



همذات پنداری با شخصیتها را به کودک نمی‌دهند. کودک هرگز نمی‌تواند و از نظر ذهنی به خود اجازه نمی‌دهد به صورت صد در صد با شخصیت والای دینی که در حباب نشکن تقدس احاطه شده همذات پنداری کند. کدام کودک



می‌تواند خود را به جای پیامبر یا امامان بگزارد.



3- قصه های پریان اندامواره‌ای نرم و قابل انعطاف دارند و اندامواره‌اشان قابل کم و زیاد شدن است. هنسل و گرتل



می‌توانند اهل هر کجا باشند و در هر کجا با جادوگر یا شخصیت سیاه برخورد کنند، این انعطاف پذیری و قابلیت حذف



و اضافه می‌تواند قصه را با روحیات و اجتماع و افکار کودکان همساز کند. کودک حتی می‌تواند شخصیتها را عریان



یا نیمه عریان یا هر صورتی که دلش بخواهد تصور کند، با هر شکل و شمایلی و می‌تواند جایگاه شخصیت­ها را به



میل خود و به وفور عوض کند. جادوگر شریر را نیمه خوب کند یا پدر را نیمه بد و حیوانی. اما در قصه‌های دینی این



انعطاف پذیری به حداقل می‌رسد یا اگر هم تتمه‌ای در آن باشد باب طبع کودک نیست. نمونه؛ جادوگر در هنسل و گرتل



می‌تواند کوتوله باشد یا حتی یک دست نداشته باشد اما در قصه دینی، پیامبر یا امام یا رهبر مذهبی نمی‌تواند کوتوله



باشد یا حتی یک چشم نداشته باشد.


4- قصه‌های دینی به علایق و هیجانات خاص کودک چندان توجهی ندارند، در اغلب قصه‌های پریان کودکانه نکات



روانشناسانه چون عقده‌های ادیپ و الکترا و ... که در سنین طفولیت ظهور می‌یابند به چشم می‌خورد.



« مطالعه­ی دقیق تر در باب حیات روحی کودکان، به ما آموخته است که به یقین نیروهای غریزه جنسی، در شکل



کودکانه، نقشی عظیم در فعالیت روانی کودکان بازی می‌کند...».[5] نمونه بارز این بروز نکات روانشناسانه در قصه



سفید برفی دیده می‌شود. جادوگر زن بد طینت نماد مادر می‌باشد که فکر می‌کند از همه زیباتر است اما آینه به او



می‌گوید که سفید برفی از او زیباتر است. این همان الکترا است، مادر جایگاهی نزد پدر دارد اما با بالندگی دخترش



فکر می‌کند این جایگاه در نزد پدر از او گرفته می‌شود و از سویی دخترک تصور می‌کند که مادر با قدرت و جبر



جایگاه او را نزد پدر غصب کرده است. در این قصه و نمونه‌های آن نکات روانشناسانه و روحی کودک بازیافت و



بازسازی و تصفیه می‌شود اما در قصه‌های دینی از این نکات بشدت اجتناب می‌شود و به آنها به چشم خصوصیات و



مواردی که اصلاً وجود ندارد یا باید نابود شود نگاه می‌شود.



5- توجه به آرزوها و امیال کودکانه در قصه‌های پریان کودک به وجه زیبایی متبلور می‌شود. قصه سفید برفی تمایل



کودک را به داشتن رخ زیبا و اندامی قابل نمایش نشان می‌دهد و یا قصه سیندرلا همان بازسازی میلِ خاص و ویژه



بودن است. کودک دوست دارد در خصوصیتی خاص و یگانه باشد و مورد توجه همگان. سیندرلا علی رغم نوکر



بودنش دارای زیبایی ویژه‌ای است و مورد توجه شاهزاده. اما در قصه‌های دینی این نکات یا اصلاً تبلور نمی‌یابند یا



بشدت در حاشیه‌اند و نکوهش شده. قصه یوسف که قصه‌ای بزرگسال است اندکی دارای این خصیصه است، یوسف



زیباست اما این خصیصه باعث می‌شود یوسف به دردسر دچار شود و از دیگر سو این زیبایی به نوعی معجزه الهی



است یعنی در این قصه هم، زیبایی به نوعی کارکرد دینی می‌یابد. زیبایی یوسف نشان خداوند است.


6- احساس تاثیر گذار بودن و مهم بودن در چرخه‌ی گردون، در قصه‌های پریانِ کودکانه یکی از وجوه بارز است و



این احساس به خوبی قوام می‌یابد، کودک هر چند ضعیف و کوچک و نادیدنی می‌تواند مهمترین تاثیرات را داشته باشد.



هری پاتر در هفت گانه هری پاتر- پسرکی که در خانواده دون‌ترین شخصیت است- نمونه امروزین این مثال است.



هری دون‌ترین عضو، بعدها در جامعه‌ای دیگر به جایگاه والایی می‌رسد. اما در قصه‌های دینی این تاثیر گذار بودن



اگر هم باشد تماماً به شخصیت مذهبی مقدس مربوط می‌شود یا به نوعی به خدا ربط می‌یابد. زیبایی یوسف، نشانه



خداوند است و اگر خدا اراده کند آن را باز پس خواهد گرفت. جمال یوسف بیشتر نشانه قدرت خداوند است و آیتی برای مردمان.



7- در اغلب قصه‌های پریان کودکانه، مرز بین نیک و شر چندان مشخص نیست و به مرور و در طی خوانش قصه



از رفتار و کردار شخصیت در قصه مشخص می‌شود. تام رایدل وجهه تاریک و شر هری پاتر، در کودکی و



نوجوانی بسیار زیباست اما شرورترین جادوگر تمام اعصار و قرون می‌شود یا در همین قصه شخصیت­هایی هستند بد



نما و سیاه که بعد مشخص می‌شود فداکارترین شخصیتهاست( سورس اسنیپ). در این نوع قصه‌ها، این کودک است



که باید در مورد شخصیتها به قضاوت بنشیند، آن هم بر اساس نمره‌ای که به رفتار و کردار شخصیت می‌دهد. درست



درسی که در دنیای واقعی محتاج به آنیم. اما در قصه‌های دینی، مرز بین خیر و شر از قبل مشخص است، پیامبر و



صحابه در هر حالت خوب هستند اما کافران در هر حالت بد و منفور. این پروسه در ادبیات کودک امروزین ما و در



سینمای کودک امروز ما دارد رنگ و جلای بیشتری می‌گیرد. شخصیتی که نامهایی چون ائمه دارد، چهره­ی خوش و



صدای گوش نواز و نرم دارد یا محاسنی بلند و شانه شده دارد و نماز می‌خواند و تسبیح دارد شخصیتی خوب است.



در مقابل شخصیت­های پلید نام­هایی غیر دینی دارند، چهره‌ای کریه و سیاه دارند. نمونه این مرز بندیها فراوان است و



در تصویر نگری‌های مجلات کودکانه به وفور استفاده می‌شود. در این صورت، کودک در مواجه با شخصیتی که



محاسن بلند و تسبیح دارد و خوش چهره است اما عملی نیک انجام نمی‌دهد در می‌ماند و به شدت دچار به هم ریختگی



خواهد شد. به نوعی می‌توان گفت مسئله ریا و تظاهر به کودک تلقین می‌شود. ساقی­های مواد مخدر اغلب محاسن



بلندی می‌گزارند و تسبیح بدست دارند و با این ترفند خود را پنهان می‌کنند.



8- در قصه‌های پریان کودکانه، شخصیتهای اصلی قصه با توجه به انعطافی که دارند و بر اساس واقعیت روزمره



ممکن است هر لحظه دچار نقصان شوند یا اشتباهی بزرگ مرتکب شوند که با درایت و تیزهوشی و تلاش یا با کمک



و همدلی دیگران آن را رفع و رجوع می‌کنند. اما در قصه‌های دینی اغلبِ شخصیتهای دینی در لفاف و حباب قطور



معصوم بودن قرار دارند و امکان هر اشتباهی از آنان سلب شده است. کودک با شنیدن این قصه‌ها در صورت همذات



پنداری با آنان، در صورتی که در زندگی روزمره دچار اشتباهی شود یا سعی می‌کند آن را به گردن دیگران بیندازد



(توهم توطئه) یا سعی می‌کند آن را پنهان کند (دروغ گویی) یا آن را نفی کند(ریا)، اگر هم در هر صورت بخواهد آن



را بپذیرد با انشقاق روانی مواجه خواهد شد.



9- یکی از مهمترین ایده‌های تبلور یافته در قصه‌های پریان کودکانه تمایلات شهوت آلود، کنجکاوی‌های جنسی یا



عقده‌های روانشناسانه شهوت‌آلود است. قصه شنل قرمزی به نوعی در لفافه و در بستر قصه، حاوی این مطالب است.



گرگ نماد مردانگی و شنل قرمزی نماد زنانگی و رنگ قرمز و شنل، نماد باکرگی و خون باکرگی است، یا در هنسل



و گرتل جادوگر همان نامادری بدجنس است و هنسل در قفس، پسری است در تقابل با شهوت رو به مادر خویش. تکه



استخوانی که هر روز هنسل رو به زن جادوگر دراز می‌کند و زن جادوگر آن را لمس می‌کند می‌تواند نماد آلت



مردانگی باشد، اما این موارد اصلاً در قصه‌های دینی نیست یا اصلاً محلی برای ابراز این احساسات وجود ندارد.



اصولاً قصه‌های دینی حاوی اندیشه‌ها و بن مایه‌های عرفانی و دینی هستند نه نمادهای روانشناسانه و خودشناسانه.



10- یکی از مهمترین مسئولیت و کارکرد قصه‌های پریان انتقال پرسش و پاسخ­های فلسفی چون زادن و زندگی و



مرگ است. افسانه‌ها که اغلب از نزدیکان و خویشاوندان قصه‌های پریان هستند بیشتر چنین کارکردی دارند.



در قصه­ی گلهای آیدا کوچولو، آیدا که عاشق و شیفته گلهاست صبح یک روز که از خواب بیدار می‌شود متوجه



می‌شود که درختچه‌ها و گلهایش پژمرده شده‌اند. ناراحت از این موضوع به سراغ مادرش می‌رود تا علت را بپرسد.



اما، مادر به علت مشغولیت در آشپزخانه آیدا را طرد می‌کند. آیدا به سراغ مادربزرگ می‌رود اما مادر بزرگ گویا



برای خرید رفته است. بعد آیدا از باغبان که مردی گوژپشت و کهنه پوش اما مهربان است می‌پرسد« آقای هابز،



درختچه‌ها و گلهای من پژمرده شده‌اند. من عاشق گلها هستم، نمی‌توانم پرپر شدن( مرگ) آنها را ببینم» و آقای هابز به



آیدا می‌گوید که درختچه‌ها و گلها پژمرده نیستند، آنها فقط خسته هستند چون کل بهار و تابستان را رقصیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و حالا



باید بخوابند». در قصه‌های دینی این موضوعات فلسفی اگر هم طرح شوند همگی رو به یک شاخص دارند، خداوند.



همه چیز از خداوند است و همه چیز برای اوست. پاسخی که برای ذهن ساده انگار کودک سنگین است.
11



- ذهن کودک بشدت زنده انگار است و تمایل دارد قهرمانانش زنده و موفق باشند. اگر از کودکی که پدر یا



مادرش مرده بپرسند آنها کجایند. در اغلب موارد پاسخ ساده او چنین است، آنها به مسافرت رفته اند. قصه‌های پریان



کودکانه همانطور که به زمان و مکان مشخصی تعلق ندارند، تاریخ مصرفی هم ندارند یا دوره­ی شروع و پایانی



ندارند. کسی می‌تواند بگوید قصه‌های بند انگشتی یا راپونزل به کدام دوره تعلق دارند و آیا راپونزل مرده است و قصه



تمام شده. قصه‌های دینی اما اغلب دارای تاریخ ثبت شده و لایتغیر هستند و اکثر قهرمانان به دست کافران یا شاهان



بدطینت می‌میرند. در اکثر قصه‌های پریان این جمله زیبا و لطیف پایان بخش قصه‌ها است: « ...و آنها سالهای سال با



خوشی و خوبی بسر بردند» یا « ... و از آن به بعد آنها زندگی شیرینی داشتند». اما در غالب قصه‌های دینی، پایان



بندی با شهادت یا مرگ قهرمان پایان می‌پذیرد، علی اکبر نوجوان در کربلا بدست لشکر یزید تیرباران شد.


و در خاتمه، باید به این نکته اشاره کرد که یکی از کارکردهای جنبی و پنهان قصه‌های پریان کودکانه، انتقال میراث



فرهنگی و ادبیات و اسطوره‌ها و ذهنیت یک نسل به نسلهای بعد است. دخترک کبریت فروش[6]، کریسمس و بابانوئل



را در یادها زنده نگه می‌دارد، اما قصه‌های دینی که امروزه در ایران به صورت مجزا یا در مجلات منتشر می‌شوند



میراث اسلامی و عربی را بارور می‌کنند و کارکرد آنها بیشتر عمق دادن به اندیشه‌های اسلامی حاکم است و نشانه‌ای



از میراث اجداد پارسی ما ندارد.


سنگی میان راه


سال‌ها پیش شهر زیبایی در دامنه‌ی کوهستان بلند خوش آب و هوایی قرار داشت، راه پر پیچ و خم شهر از میان



کوههای بلند و سر به فلک کشیده می‌گذشت. مسافران با زحمت زیاد راه طولانی و کوهستانی را می‌پیمودند. سال‌ها



بود که سنگ بزرگی وسط جاده‌ی کوهستانی افتاده بود. مسافرانی که روزها به شهر می‌آمدند راهشان را کج می‌کردند



و از کنار سنگ رد می‌شدند، اما مسافران شب گاهی در تاریکی به سنگ بزرگ برخورد می‌کردند و مجروح



می‌شدند. هر کس به سنگ می‌خورد غرولند‌کنان سنگ را نفرین می‌کرد و از آنجا می‌رفت. بیشتر مردم شهر سنگ را



نفرین شده می‌پنداشتند. آن‌ها از سنگ بزرگ افسانه‌ها و حکایتهای تلخی تعریف می‌کردند. هیچ کس جرأت نداشت



سنگ را جابجا کند، چون همه از آن می‌ترسیدند. روزی مسافر غریبی با اسبش به سنگ رسید. مسافر غریب به سنگ



بزرگ نگاهی کرد و گفت«اگر بتوانم این سنگ بزرگ را از سر راه بردارم شاید به مردم خدمتی کرده باشم».


او از اسبش پیاده شد. طنابی را محکم دور سنگ گره زد و بعد با کمک اسبش سنگ را به کنار جاده کشاند و با تعجب



متوجه کیسه چرمی‌ای شد که زیر سنگ پنهان شده بود. به سرعت کیسه را باز کرد. باورکردنی نبود.. هفت سکه‌ی



طلا با یک نامه در کیسه بود. مسافر غریب با هیجان و شور و شوق زیاد نامه را باز کرد و خواند« از حاکم شهر به



مسافر خوش بختی که به این نامه می‌رسد، این پاداش کسی است که به سنگ نفرین شده اعتقادی ندارد و بی هیچ چشم



داشتی به مردم خدمت می‌کند. ای مسافر ناشناس، سکه های طلا را بردار و با نامه به قصرم بیا تا تو را مقامی نیکو



دهم».


[1] - ر. ک به افسانه‌های پریان، هانس کریستین آندرسن، ترجمه‌ی سیدرضا موسوی، انتشارات باربد، تهران، چاپ



سوم 1381


[2] - آوردن این قصه‌ها بدلیل جهانشمولی و آشنایی بیشتر کودکان با قصه و قصه‌هایی است که در متن به آنها اشاره



شده است، اما برای اطلاع از قصه ‌هایی که خواستگاه ایرانی دارد مراجع ذیل می‌تواند مفید باشد


قصه‌های مشدی گلین خانم، گرد آورده‌ی ل. پ. الول ساتن ویرایش اولریش مارتسولف و آذر امیرحسینی نیتهار و سید



احمد وکیلیان، نشر مرکز


قصه‌های صبحی، فضل الله مهتدی، نشر جامی


[3] - داستانهای شنیدنی از چهارده معصوم، محمد محمدی اشتهاردی، انتشارات نبوی
[4] - برای مقایسه قصه‌های دینی می‌توان به این مراجع نیز مراجعه کرد: داستان راستان، مرتضی مطهری و حکایت‌ها و حکمت‌ها، گرد آورنده مهدی نورمحمدی، نشر سایه گستر
[5] - فروید، زیگموند. تفسیر خواب، ترجمه­ی شیوا رویگریان، نشر مرکز، تهران، 1383، ص 138
[6] - ر.ک به قصه‌های پریان و داستان‌ها، هانس کریستین آندرسن، ترجمه‌ی جمشید نوایی؛ نشر نگاه


روح­الله کاملی