۱۳۸۸/۰۹/۲۳

گفتگو با جودیت باتلر



درود بر مهربان یاران
گر چرخ به كام ما نگردد
كاري بكنيم تا نگردد
هر گز قد مردمان آزاد
در زير فشار تا نگردد
اندر كف مردمان آزاد
نبود گره اي كه وا نگردد
-------
خدا خراب كند خانه كسي كه مملكت خويش
براي مصلحت خود خوان يغما كرد
سپاس از دوست مترجم و شاعر ارزنده آزاده دواچی در ترجمه این مصاحبه
به امید اندکی هوا برای تنفس
سروش علیزاده
رشت
آذر ماه
اشتیاق به فلسفه، جنبشی زنده است که زندگی عقلانی داشته باشد .

جودیت باتلر 1 متولد 14 فوریه 1956، فیلسوف پساساختارگرا، منتقد و نظریه پرداز فمینیست پست مدرن است . کتاب آشفتگی جنسی از مهمترین کتابهای او در زمینه نظریه های جنیست و هویت در مباحث فمینیستی است که در سال ۱۹۹۰ به چاپ رسید و بیش از ۱۰۰٬۰۰۰ نسخه از آن در کشورهای دیگر و به زبان‌های مختلف انتشار یافت. در مصاحبه زیر جودیت باتلر از جایگاه فیلسوفی پسا ساختارگرا به شرح و توضیح دیدگاه و نظرات خود، در باره هویت و مسائل مربوط به آن در جنبش های فمینیستی و همچنین به تفسیر نوع نگاهش در این جنبش ها پرداخته است . مصاحبه زیر که توسط ریجاینا می کالیک2 انجام شده، هنگام اقامت باتلر در برلین که برای شرکت در آکادمی آمریکا به این شهر رفته بود صورت گرفته است - آزاده دواچی
اشتیاق برای فلسفه
ریجاینا: جودیت، ممنونم که در این گفتگو شرکت کردی. پیش از هر سوآل و جوابی می خواهم ازت بپرسم که تو، خودت را فمنیست می نامی ، چه طور کار خودت را معرفی می کنی ؟ آیا نوشتن فلسفه را بخشی از فعالیت جنبش فمینیسی می دانی؟ آیا فمینیست بودن یک شغل است ؟ یا یک مفهوم سیاسی و سیاست ورزی ؟
جودیت: گاهی وقتها فقط یک کار فلسفی است، گاهی هم یک کار سیاسی. البته گمان نمی کنم که تنها سیاسی باشد . از زمانی که جوان بودم تحت تعالیم و آموزش های فمینیستی بودم و در مورد موضوعات فمینیستی قلم می زدم. تز پایان نامه دانشگاهی ام را در مورد میل جنسی نوشته ام که در حقیقت می شود گفت که سوالی سیاسی است اما در عین حال سوالی فلسفی هم هست . من همیشه به سنتهای آ زاد ی جنسی در مباحث فمینیستی، حساس و علاقمند بودم . همیشه نگران جهش های فمینیسم هم بوده ام که بسیار منظم بود و سرکوب گر . در واقع من علیه هنجارها برای آزادی جنسی هستم . همیشه از این متنفر بودم که فمینیسم تئوری است و همجنس گرایی زنانه باید یک عرف شود . این عقیده همجنس گرایان را فاقد قوه جنسی می کند. در چهارده سالگی که طرفدار این مباحث شدم هیچ چیز در مورد سیاست نمی دانستم . بعدا در مورد همجنس گرایی یک نوع سیاست را به کار گرفتم و از این گفته متنفرم چرا که معتقدم در جنبش های فمینیستی به زنان با هر دو قوه جنسی به خاطر این میل جنسی شان باید ارج نهاده شود.
ریجاینا: در خلال مدتی طولانی جنبش فمینیستی در آمریکا برای ما به عنوان یک الگو و نماد مبارزه برای تغییر، به حساب می آمد. این جنبش مدام در حال مبارزه و مقاومت بود و واقعا هم پُر توان و قوی پیش می رفت. اما به نظر می رسد که امروزه این نوع جنبش ِگروهی ، دیگر عملا وجود ندارد . انگار که افراد دارند به تنهایی می جنگند . و هر کدام از این افراد فقط گاه و بیگاه با هم کار می کنند .
جودیت: ببینید، به این بستگی دارد که شما در کجا و از چه منظری به دنبال این جنبش بگردید. از نگاه و قضاوت من، این جنبش برای ایمن کردن حقوق باز ساختی توسط انتخابات محافظه کارانه اتفاقا تقویت هم شده است . تعدادی از سازمانهای ملی بسیار قوی وجود دارد که در تلاشند تا حقوق باز سازی شده را تقویت نمایند . و این سازمانها بسیار تاثیرگذارند. به گمان من سازمانهای ملی برای زنان بسیار مؤثر عمل می کنند . و همینطور سازمانهای دیگر . ببینید، مشکل اینجاست که برخی تفاوتهای فرهنگی عظیمی میان فمینیستها وجود دارد . آنها باید از پس نژاد و جنس گرایی بر آیند . ما همیشه مشکل جنبش ضد پرنوگرافی را داشته ایم و این پرسش مطرح بوده که جایگاه این جنبش کجای جنبش فمینیستی و آزار و اذیت جنسی قرار گرفته است . جنبش هایی که بسیار معروف و شناخته شده هستند . تصویب و اجرای قوانین به منظور مهار خشونت و اذیت و آزار جنسی خیلی مهم هستند . اما گمان من بر این است که شناخته شدن فمینیسم در رسانه ها تنها از طریق مبارزه برای تصویب و اجرای قوانین ضد آزارهای جنسی، اشتباه است. چون رسانه ها بر این باورند که این جنبش فقط و فقط برای خشونت دیدگان و آزار دیدگان جنسی است و مثلا به مسایل و ازادیهای دیگر از جمله آزادی های جنسی بی تفاوت است. یکی از پر طرفدارترین رسانه ها ، جنبش فمینیستی را به عنوان جنبشی صرفاَ برای جلوگیری آزار جنسی توصیف می کند.
مشکل دیگر جنبش این است که همیشه به عنوان جنبش بورژواهای سفید پوست تلقی شده است . اگر به دنبال رهبران این جنبش بگردید تقریبا مطمئن می شوید؛ اما این مسئله آنقدرها صحت ندارد . دو دلیل وجود دارد : اول اینکه هرکسی که در ارتبا ط با جنبش ضد فمینیستی در جمع ها و محافل کو چک فعال باشد بنا به دلایل موهوم، می ترسد که نکند یک وقت جنبش فمینیستی آنها را از اتحاد باهم باز دارد و به سمت مسائل و نگرانیهای به اصطلاح جزیی ببرد . دو م اینکه فمینیسم معاصر اساسا نتوانسته است ائتلاف مؤثری با گروهای ضد نژادی تشکیل دهد.
می دانیم که لیبرالسم در آمریکا بسیار هویت گرایانه بنا شده است . شما برای پیشرفت نژادهای غیر سفید پوست، یا به جنبش زنان و یا به نهادهای ملی تعلق دارید . مثلا همیشه می گویید : این هویت من است و مبنایی است که من به آن تعلق دارم . . پس اگر شما یک زن غیر سفید پوست باشید باید یکی از این دو را انتخاب کنید . و یا اینکه آنقد ر به این نشست و آن نشست بروید تا وقتی که خسته و فرسوده شوید و بالاخره از پا بیفتید . مشکل اینجاست که لیبرالیسم آمریکایی هرکس را مجبور می کند که هر طور شده و بدون فوت وقت، یک هویت مشخص را برای خودش انتخاب کند ؛ هویتی که البته بسیار هم محدود است...
ریجاینا: به نظر شما در مجموعه این پروسه آیا ریشه مشکل در خود آمریکا نیست که خیلی رو ی خودش تمرکز کرده، و تنها به خودش و به نیازهای خاص خودش نگاه می کند و یا حتی تنها تمرکزش برروی ایالات واحد آمریکاست ؟
جودیت: حق با شماست. البته بعضی مواقع آمریکا به کشورهای دیگر هم نگاه می کند و در مورد نقض حقوق بشر صحبت می کند . اما غالبا تمایل دارد که برنامه فرهنگی و حقوق بشری خودش را به دیگر کشورها تحمیل کند . هم از این رو به عنوان یکی از آمریکایی هایی که فعالیت تان در حوزه حقوق بین المللی است باید بسیار محتاط باشید و یاد بگیرید که چه طور این کار را انجام دهید . وقتی که چیزی به عنوان ایدئولوژی جهان گرا شکل می گیرد تقریبا و همیشه ایدئولوژی آمریکایی است. چون همیشه این عقیده وجود دارد که آمریکا علی رغم فرهنگ نژاد پرستانه خودش می داند حقوق بشر چیست و واقعا این را صادر می کند . دیگران هم باید از این صادرات قدردانی کنند . گمان می کنم که آمریکا بهتراست که به ترجمه فرهنگ بپردازد، حالا چگونه ما می توانیم با این مسئله بغرنج مواجه شویم تا دریابیم که تنها نباید به ترجمه زبانی دیگر پرداخت، بلکه باید اصلاح سیاسی دیگری را تعبیر کرد، چه طور مردم را ساز مان دهی و چه طور سیاستمدارانه عمل کنند چه طور ادعاهایشان را بیان می کنند .
ریجاینا: حتی در یک کشور هم تفاوتهای زیادی وجود دارد این تنها جنبش زنان آمریکا نیست همینطور که یک جنبش زنان به همان تعبیری که گفتم در آلمان هم وجود ندارد . ما تجارب فمینیست های غرب را داشته ایم که گمان می کردند حتا باید به زنان شرق آلمان هم بگویند چه کاری باید انجام دهند و فمینیسم چیست و ... بنابراین چه طور می توانیم با این همه تفاوت در جنبش فمینیستی معاصر، باز هم بایکدیگر کار کنیم ؟ به نظر شما نقطه مشترک برای فعالیت جمعی در جنبش فمینیستی معاصر، واقعا چه می تواند باشد ؟
جودیت: مسلما تفاوتهایی وجود دارند که احتمالا نمی توان بر آنها فائق شد در عین حال تنها نکته برای فمینیست ها هم این است که حتی المقدور متحد و یکپارچه با هم کار کنند . ببینید، این نوع کار کردن در جنبش های حقوق مدنی آمریکا همین حالا هم وجود دارد و به صورت ائتلاف های گوناگون عمل می کنند ، این ائتلاف و همکاری میان گروههای کلیسا با گروهای رادیکال که از قضا ضد مذهب هم هستند وجود دارد . آنها موفق شده اند که برای مبارزه با نژاد پرستی بر تفاوتهایشان فائق شوند و متحد عمل کنند. چرا که هدف مشترکشان را درک کرده اند و در نتیجه، مسیرهای رسیدن به هدف مشترکشان را نیز پیدا کرده اند . اما این نحوه ی عمل و تفکر ائتلاف و اتحاد درجنبشهای زنان ،مشترک نیست . البته این اشتباه زنان نیست بلکه تقصیر دولت ها است. شیوه هایی که تو حق ات را می گیری و شیوه هایی که تو به رسمیت شناخته می شوی. دولت گروههای فشار را برای توافقهایی که اساسا به سود گروه خاصی هستند تولید می کند . و این گروهها بر علیه ائتلاف های دموکراتیک و مدنی زنان، کار می کنند . گمان می کنم این قضیه در اکثر کشورهای اروپایی درست نباشد . شما باید برای جذب آرائی که نیاز دارید با هم متحد شوید و «ائتلاف تشکیل دهید». تفاوت بزرگ دیگر میان آمریکا و اروپا در مورد لیبرالیسم است . در اروپا به خصوص فمنیستهای ایتالیایی شهر میلان بر این باورند که بعضی از حقوق مختص هستند . تفاوت جنسیتی بخش بسیار مهم طبیعت بشر است و بنابراین زنان باید شمار خاصی از موقعیت ها را داشته باشند. در طول تاریخ زنان از این حقوق محروم شده اند و اکنون این همان تعهد حکومت است که آنها می توانند برابری کسب کنند .
تلاش و جدل برای حقوق و دعاوی در آمریکا به گونه دیگری آزادی خواهانه است . از یک طرف آزاد ی خواهانه نیست، آن گونه که لیبرالیسم، آزادی را معنا می کند . و از طرفی لیبرالیسم است به عبارتی که افراطی نیست . و این تلاش و جدل ؛علاقمند به تغییرات افراطی اجتماعی نیست . و بیشتر علاقمند به راه یافتن به نظام قانونگذاری و تغییر قانونهای موجود است؛ یعنی اینکه اطمینان حاصل کند که این حقوق به طور مساوی تقسیم می شوند . اغلب خیلی خیلی عادی است که سیاستی که در آمریکا پایه گذاری شده است حقوقی می شود. ما باید بیشتر به تغییرات اجتماعی سازمانها فکر کنیم. .
ریجاینا: نظر شما در مورد بیوتکنولوژی به عنوان ابزار تغییر اجتماعی چیست ؟ فمنیست ها بر علیه این علم و امکان تولید بچه از طریق این علم فعالیت می کنند . اما آیا به نظر شما نبایدفمنیست ها برای بیو تکنولوژی و داشتن بچه از خودشان تلاش کنند و در نتیجه باعث به وجود آمدن دو خط فکری زنانه و مردانه و یا سیستم قدیمی دو جنس گوناگون و یکدست، نشوند ؟
جودیت: نه . نه برای من . من مخالف هرچیزی هستم که آن را «مهندسی اجتماعی» در هر شکلش می نامیم . ما نباید انتخاب کنیم که چه نو ع انسان باید تولید شود . به گمان من نباید برعلیه دانش بیوتکنولوژی مبارزه کنیم و تصور کنیم که با این مبارزه بر مسایل بغرنج تمایلات جنسی دو نوع مختلف، فائق می آییم . تنها نکته ای که به آن اشاره و تاکید می کنم این است که دو جنس مختلف استفاده از تکنولوژی زایشی را همیشه ممکن ساخته اند . وقتی که یک زوج از دو جنس مختلف می خواهند بچه دار شوند می توانند به تکنولوژی زایشی از هر طریقی دسترسی داشته باشند . سؤالی که اینجا مطرح می کنم این است که آیا یک زوج همجنس و یا یک زن نباید دسترسی مشابهی به تکنولوژی مشابه را داشته باشد . از نظر من این سوال، سیاست دستیابی به این نوع علم است .
اینکه چه طور یک بچه بزرگ شود احتمالا تفاوت دید او نسبت به جنسیت و نقش هایی که مادر و پدر دارند را می سازد . چیزی که متوجه شده ام این است که متاسفانه مردان یا زنان همجنس گرا و یا یک زن تنها از به عهده گرفتن سرپرسی فرزندی و یا هر بچه بی پناهی به خاطر سیاستهای بین المللی منع می شوند . موسسه های بین المللی فرزند خواندگی زوجهای همجنس خواه را و بعضی مواقع زنهای تنها را به عنوان یک گروه به حساب نمی آورند .. اما دو زن مجبور می شوند دروغ بگویند که تنها یکی از آنها قصد به فرزند پذیرفتن بچه ای را دارد ، که خودش مشکلات قانونی و روانی زیادی را تولید می کند . اما وقتی که تعداد زیادی از بچه هایی را می بینید که نیاز به سر پناه دارند و شماری از زوج های همجنس خواه زن و مرد که دوست دارند کودکی را به فرزند خواندگی بپذیرند آن وقت واقعا وحشتناک است که از هیچ طریق سازمانی وجود ندارد که توسط آن این کار انجام شود. گمان می کنم که بسیاری از لزبینها به سوی تکنولوژی های زایشی رفته اند چرا که آنها قانونا از پذیرفتن فرزند خواندگی محروم شده اند . و یا هیچ نماینده ای را پیدا نکرده اند که وکالت کارهای آنها را برعهده بگیرد . بعضی از زنان بنا به هر دلیل می خواهند که فرزندان بیولوژیکی خود را داشته باشند . باید بگویم که هرگز این مسئله را نفهمیدم . اما واضح است که به این عقیده باید احترام گذاشته شود . مردان هم جنس خواه اسپرم های خود را در آنجا ارائه می دهند و این می تواند نوعی از خویشاوندی ِگسترش یافته باشد . زن نیاز به هماغوشی با مرد همجنس خواه برای داشتن این اسپرم را ندارد . این نوع جدیدی از سیستم روابط خویشاوندی است. من به مهندسی اجتماعی اعتقاد ندارم . معتقد به برابری یکسان برای دسترسی به تکنولوژیهای زایشی هستم . و همینطور مشتاق نوع جدید ی از روابط خویشاوندی...
ریجاینا: جنبش فمینیستی تغییرات بسیاری کرده است. بر خلاف سابق، زنان کمتری در کف خیابانها مبارزه می کنند. اعمال پراتیک عینی مبارزه برای تعییر، به ندرت اتفاق می افتد یعنی نزاع طلبی کمتری مثل قدیم وجود دارد. فکر نمی کنید که ما به تفکر بیشتری احتیاج داریم؟ فلسفه بیشتری ؟ آیا نباید جنبش فمینیستی وقت بیشتری را بر فلسفه، سرمایه گذاری کند ؟
جودیت: راستش هیچ وقت توقع نداشتم که بسیاری از مردم آثارم را بخوانند . من که آدم کله شقی هستم ، انتزاعی و البته کمی مرموز، پس چرا باید محبوب شوم ؟ اما از لحاظ سیاسی مهم است که مردم این سؤال را بپرسند که چه گشایشی «ممکن» است؟ و به «ممکن بودن» ایمان بیاورند . چرا که بدون حرکتِ ممکن؛ هیچ حرکتی به سمت جلو نخواهد بود . این فکر که مردم ممکن است جنسیت خود را به شیوه ای زنده نگه دارند ، یا بخواهند جنسیت خود را به گونه ای متفاوت زنده نگه دارند و یا ممکن است اتاقی برای زندگی آگاهانه ، خوش ، لذت بخش و پایدار خارج از پستویشان بیابند . به همین دلیل است که معتقدم فلسفه، مردم را وا می دارد تا در مورد نقشهای مختلف فکر کنند، این شانس را به مردم می دهد تا در مورد جهانی شدن فکر کنند، انگار که جهانی به گونه ای دیگر ممکن بوده است، و مردم به آن احتیاج دارند . در طول کارم در جنبش های حقوق بشری فعالانی را می دیدم که زود از پا می افتادند و کاملا خسته می شدند و بعد هم همیشه دوست داشتند که دوباره به مدرسه باز گردند، آنها می خواستند که بخوانند. و بعد خواندن آنها را به آنچه که به آن اعتقاد داشتند باز می گرداند . و خواندن به آنها تصویر و منظره ای از آینده می داد . و حالا گمان می کنم که جنبشی زنده است که زندگی عقلانی داشته باشد در غیر این صورت چیزی جز تکرار واژه هایش نیست . این جنبش باید سعی کند تا باورهایش را در پرتو شرایط جدید سیاسی اصلاح و بازآفرینی کند.
ریجاینا: فکر نمی کنید که تاثیر فلسفه نادیده گرفته شده است ؟
جودیت: اوه،... مارکس یک فیلسوف بود همینطور انگلِس3 ، اما گلدمن4 ، و رزا لوگزامبورگ
ریجاینا: درست می گویید اما وقتی که در مورد رزا لوگزامبورگ صحبت می شود این فلسفه اش نبود که بر روندهای سیاسی و اجتماعی تاثیر گذاشت بلکه اعمال و پراتیک عینی اش در خیابان بود. به نظر شما، غیر از این است؟
جودیت: بله من هم با شما موافقم، درست می گویید . اما آن عملی بود که توسط یک قاعده کلی به اجرا در آمد، ما از کجا قواعدمان را می گیریم ؟ ببینید، یک خواست بنیادین در فلسفه وجود دارد، خواستی بسیار مردمی..
ریجاینا: و شما هم به عنوان یک فیلسوف ، باید بگویم که بسیار مردمی هستید.
جودیت: بله می دانم اما نه همیشه و نه اینکه همواره در وجهی مثبت باشد بعضی وقت ها مردم، مرا به عنوان نمونه ای از انسان بی عاطفه تلقی می کنند . که این کاربرد با هموفوبیا و یا ضد نژاد سامری بودن و یا مشخصا به عنوان دیدی زن گریز در ارتباط است.... فرض من بر بنای اجتماعی شاید برای خیلی از مردم وحشتناک و غیرقابل پذیرش باشد. یعنی این طرز تفکر که جنسیت با فرهنگ بنا می شود . به نظر می رسد که این تفکر برای خیلی ها وحشتناک است که من می خواهم هر نوع تصور واقعی و مرسوم را تخلیه کنم و اینکه باعث شوم مردم فکر کنند که بدنهایشان حقیقی نیست حتا تفاوتهای جنسی هم حقیقی نیست . آنها معتقدند که من کاریزماتیک هستم و جوان ترها را اغوا می کنم. اما به همین صورت تمایز میان فمینسیت های نسل قدیم با نسل جوان افکار کوئیر را مشخص کرده ام به طوری که آنها می ترسند که مبادا انشعابی در این جنبش ایجاد شود .
من یک آدم ضد پاک دینی هستم و خب یک استاد نمونه نیستم. در سن و سال پایین وقتی که خیلی جوان بودم یعنی وقتی 34 سالم بود به مقام استادی رسیدم. معمولا یک نوع ضدیت با رسوم آمریکایی در افراد وجود دارد گرچه من فکر می کنم که این اشتباه است که مثلا من را تنها به عنوان نمونه ای از یک امپریالیست آمریکایی یا نماینده فرهنگ امپریالیست آمریکایی خلاصه کرد، و همینطور بخش یهودی بودن که خیلی مهم است .
ریجاینا: آیا شخصا برای شما مهم است ؟
جودیت: این مسئله چهار چوب اخلاقی و سیاسی مرا شکل می دهد و هنوز هم ادامه دارد . ببینید من واقعا مذهبی نیستم اما مذهب را تمرین می کنم. و می خواهم که پسرم هم مناسک مذهبی را یاد بگیرد البته من آن را به عنوان یک رسم فرهنگی ادامه می دهم تا یک عمل آیینی و مذهبی... یک دختر یهودی زیبا از میدوست بودم که ناگهان تحصیلات خوب را ترک کرد . خانواده ام از مجارستان و روسیه بودند و ارتباطشان را با اروپا نگه داشتند. بسیاری از اعضای خانوداه ام در طول سی سال گذشته اینجا زندگی کرده اند و در طول جنگ کشته شده اند . مادربزرگم همیشه خیلی رک بود و به من می گفت که باید به اروپا برگردم تا درس بخوانم. به همین دلیل در سال 1979 به هیلدبرگ آمدم مادرم و هم نسلانش نگران بودند که من مجبورم به آلمان برگردم و آن جا می تواند برای یهودی بودن سخت باشد . اما مادربرزگم خیلی محکم و استوار گفت :" بله تو باید به آلمان بازگردی؛ یهودی ها همیشه برای درس خواندن به برلین یا به پراگ می روند؛ بله تو میرو ی" ریجاینا: و خوشبختانه شما اکنون اینجایید... جودیت، ممنونم از این که وقت گذاشتی و انجام این مصاحبه را پذیرفتی. .
پانویس ها :
1. Judith Butler


2. Regina Michalik


3.Emma Goldman


. Friedrich Engels 4.



منبع :
http://www.lolapress.org/elec2/artenglish/butl_e.htm

منبع فارسی:

۱۳۸۸/۰۹/۰۹

پستچي - قاسم شكري









درود بر مهربان ياران

داستاني از دوست عزيزم قاسم شكري را برايتان در اين پست مي گذارم.

قاسم خونگرمي و افتادگي شيرازي ها را دارد .البته چيز عجيبي هم نيست چون خودش اهل شيراز است.

از قاسم شكري چند رمان و مجموعه داستان كوتاه منتشر شده است.
براي آشنايي بيشتر با او مي تونانيد به وبلاگش مراجعه كنيد
http://www.arsalansh.blogfa.com/




پستچی(قاسم شکری)

هان! خواننده­ داستان: بدان و آگاه باش که در انتها کشته خواهی شد. البته در مطالعه­ این داستان هیچ گونه اجباری نیست. در هر صورت مختاری یکی از گزینه­های زیر را انتخاب کنی.

الف: داستان را تا نیمه بخوانی، تا آن جایی که پوتین ِ سربازی ِ کهنه­ای، در پیش چشمت گربه­ چشم زاغی در نظر آید. به هر حال... در صورت احساس هر گونه خطری، می­توانی داستان را در همان جا، نیمه کاره رها کنی.

ب: از همان ابتدا، و به جای خواندن این داستان، شماره­ تلفن دوستی را بگیری و ساعتی با او گپ بزنی و حالش را بپرسی. این که: «چه می­کند، اوضاعش چگونه است، مبلغی پول دارد به تو قرض بدهد، و از این قماش حرف­ها و درد دل­ها و خواسته­ها.» راستی، بپرس: «چیزی از خرندِ بهمنی می­داند یا خیر؟ اگر می­داند، بگوید کجا واقع شده؟ نپرسیدی هم خیالی نیست، هیچ مکانی از پای جستجوگر آدمی در امان نمی­ماند.»

ج: ترانه­ای زیر لب زمزمه کنی، لباس بپوشی، و معمولاً در این گونه موارد می­گویند: «به چاک جاده بزنی» ترانه پیشنهادی: «برادر جان دلم تنگه، برادر جان، برادر جان...»

د: بدون حتا اندکی ترس و واهمه، شروع به خواندن داستان کنی و دست در دست راوی که من حقیر باشم، و چیزی جز این نیست، کوچه پس کوچه­هایی تنگ و به لجن نشسته را با پای پیاده گز کنی.

در صورت انتخاب گزینه­ «د»، با کمال پر رویی باید عرض کنم، که مجبوری تعهدنامه­ زیر را با دقت بخوانی و چنانچه تصمیمت برای همراه شدن با من ِ راوی قطعی بود، آن را امضاء کنی.

تعهد نامه
این جانب ......... فرزند......... به شماره­ شناسنامه­......صادره از ......... متعهد می­شوم که در عین سلامت مزاج، و به اختیار خود، شروع به خواندن این داستان کرده­ام، پس در صورت به قتل رسیدن من در انتهای آن، هیچ گونه مسئولیتی بر عهده­ راوی نیست و نامبرده از هر گونه جرم و اتهامی مبراست.
محل امضاء و ضرب انگشت خواننده
تاریخ:
ساعت:
تعریف فرضیه: به طور کلی فرضیه عبارت است از پرسشی جهت یافته، که انسان در برابر یک امر واقعی مطرح می­سازد و به عبارت علمی­تر می­توان گفت فرضیه حدس مدبرانه­ای است که محقق در ابتدا از نتیجه­ تحقیق به عمل می­آورد.
برای شروع داستان، بهتر است فرض کنیم که تو برادرم هستی. زن یا مرد فرقی نمی­کند. یعنی تو که خواننده­ داستانی، و من که راوی آن، از یک پدر و مادریم. فرضیه­ غریبی است. ما این گونه­ایم. به قول شاعر: «یا مکن با فیلبانان دوستی یا بنا کن خانه­ای در خورِ فیل»
سیزده سال است که یکدیگر را ندیده­ایم. ـ سیزده معمولاً در قاموس هر ملت و فرهنگی عدد نحسی است. شاید این جا هم نشانه­ای باشد برای وقایع محیرالعقولی که قرار است اتفاق بیفتد.ـ این دوری ما از هم، دلیل خاص و قابل توجه­ای ندارد. سیزده سال پیش یک باره دلم کشید؛ زن و فرزند و زار و زندگی را رها کنم و در شهری غریب که نمی­دانی کجاست، ول و ویلان برای خودم پرسه بزنم. طی این همه سال، خود تو، پدر و مادرمان و تک و توک دوست و آشنا، هر چه قدر به دنبال من یا حداقل یافتن کوچک­ترین نشانه و ردپایی که بتواند شما را به طرف من رهنمون شود، این سو و آن سو سرک کشیده­اید، راه به جایی که نبرده­اید، هیچ، از زندگی معمول خودتان هم بازمانده­اید. پس طبیعی است و اصلاً تعجبی ندارد که تو اکنون پس از گذشت این همه سال، مرا فراموش کنی و دقایقی بعد به قیافه­ کسی که همین الآن پشت در خانه­ پدریمان ایستاده و دق­الباب می­کند با حیرت نگاه کنی. باور نداری برو، و در را باز کن.
در این خانه، ما هر دو نفر خاطرات مشترک زیادی داریم. خاطراتی که بیش­تر مربوط به زمان کودکی است. بادکنک هوا کردن، جوجه گنجشک­های تازه پر و بال گرفته را میان دست فشردن و زردی کنار نوکشان را نوازش کردن، ماشین بازی درون خاک و خل­های کوچه، ـ نمی­دانم هنوز هم کوچه­مان خاکی است یا نه؟ـ کوپه کردن خاک­ها و بعد هم گود کردن و در آخر شاشیدن در میان آن و تراش دادن دیواره­اش، لاستیک سواری، دویدن و چرخاندن رینگ­های از کار افتاده دوچرخه­ بیست و هشت بابا، پریدن درون حوض آب، دزدیدن نخودچی کشمش­های مادر بزرگ، نشانه­گیری مرغ و خروس­ همسایه­ها با تیرکمان سیمی، لاس زدن با دختر همسایه ـ البته این یکی متعلق به خاطرات نوجوانی است ـ و خیلی کارهای دیگر. بگذریم، پستچی منتظر است.
«بله، بفرمایید.»
«سلام! این جا منزل فلانی است؟»
«بله»
«یک نامه دارید»
«نامه؟»
پستچی سرش را به علامت تایید تکان می­دهد و دفتری از کیسه­ ترک موتورش بیرون می­آورد.
«لطفاً این جا را امضاء کنید.»
و تو گیج شده­ای. دستت را به چانه می­کشی، خودکار را از او می­گیری و یک بیضی و چند خط کج و معوج جلو اسم تحویل گیرنده نقاشی می­کنی. امضاء مسخره­ای است. همیشه تو را به خاطر داشتن چنین امضایی مسخره می­کردم. می­بینی! هنوز امضاء تو را به خاطر دارم. البته نمی­دانم به چه علت پای تعهدنامه امضاء همیشگی­ات را قید نکرده­ای. دوباره به آن امضاء نگاه کن. هیچ اثری از بیضی و خطوط کج و معوج فرو رفته در شکم آن می­بینی؟ معلوم است که نمی­بینی. چون تو یک ترسویی. یک ترسوی بزرگ. آدم­های ترسو همیشه کلاه­شان پس معرکه است. این معرکه خیلی چیزها می­تواند باشد. مثلاً می­تواند روابط ریز و درشت زناشویی باشد. مردی که از زنش می­ترسد و به همین خاطر هیچ گاه به آن مرحله­ای که باید برسد، نمی­رسد ـ چون این زن اوست که باید به آن مرحله برسد ـ حاضر است به خاطر ترس، از لذت خدادادی هم چشم پوشی کند. یا حتا رابطه­ ساده با یک همکار زن. همیشه این ترس در وجودشان است که مبادا فلان همکار زن، فلان رفتار او را عملی دال بر علاقه­ عاطفی او بداند. حاضر است پا بر تمام خصایص نهادینه انسانی بگذارد، اما به این علاقه متهم نشود، که بیش­تر مواقع چنین چیزی هم هست. یکی دو ماه قبل از این که خودم را از چشم همه مخفی کنم، در اداره­ با زنی آشنا شدم که از زندگی زناشویی­اش رضایت نداشت. همکار جدیدمان بود. او را یکی دو بار در اداره دیده­ای. ولی به حتم پس از گذشت این همه سال حتا اگر بخواهم نامش را برایت فاش کنم و تمام خصوصیات ظاهریش را نیز برشمارم، محال است که او را به خاطر بیاوری. رگ خوابش را پیدا کردم و ...
یک هفته نگذشته کارمان به جاهای باریک کشید. مطمئنم که اگر تو جای من بودی، هیچ گاه نمی­توانستی کاری از پیش ببری. چون یک ترسوی تمام عیاری. نه، نگو اهل این جور کارها نیستی. خاطرات مشترکمان را که فراموش نکرده­ای؟ خاطراتی که اگر من نبودم، برای تو هیچ گاه خاطره نمی­شد. چون بدون من اصلاً اتفاق نمی­افتادند. پستچی را پشت در معطل نگذاریم.
«زحمت کشیدید، دست شما درد نکند.»
و پستچی تنها به سر تکان دادنی بسنده می­کند و پس از آن هم یک خداحافظی سرد که معمولاً چاشنی چنین ملاقات­های سرد و بی­روح است. بیش­تر پستچی­ها تنها به سر تکان دادنی بسنده می­کنند. پستچی­ها هم آدم­های ترسویی هستند، به خصوص اگر تحویل گیرنده، زن یا دختر جوانی باشد. شغل پستچی­ها به گونه­ای است که اگر ترسو نباشند، روابط­شان با تحویل گیرنده خیلی زود می­تواند به جاهای باریک بکشد. چون بیش­تر تحویل گیرنده­ها ـ زن یا مرد فرقی نمی­کند ـ پستچی را از خودشان می­دانند و خیلی با او راحتند، و درست به همین خاطر است که معمولا با لباس خانه ـ که خیلی چیزهای نهان از چشم عابران کوچه و خیابان در آن پیداست ـ به پیشواز پستچی می­روند. این موضوع در مورد مأموران آب و برق و گاز هم صدق می­کند.
و حالا تو مانده­ای و یک نامه. یک سوی پاکت را پاره می­کنی. دستت کمی می­لرزد. تای اول و دوم نامه را که باز می­کنی من بالای صفحه نوشته­ام: «سلام»
البته شاید نامه خط خودم نباشد. هیچ تقصیری متوجه من نیست، شاید دوست تازه­ای آن را برایم نوشته باشد. این دوست جدید می­تواند یک راننده­ اتوبوس باشد، یا حتا شاگرد اتوبوس. یا زنی که تازگی­ها با او کارم به جاهای باریک کشیده و یکی دو صفحه­ بعد، سرش را از چاک در خانه­ای بیرون می­آورد و سرک می­کشد میان کوچه­ای. هزار و یک دلیل می­توانم بیاورم که چرا نامه به خط خودم نیست. اولین دلیل آن که من مانند تو ترسو نیستم، و آخرین دلیل این که در یک رابطه، این من هستم که تصمیم گیرنده­ام نه طرف مقابل، و چنین خصیصه و رفتاری به مذاق خیلی­ها خوش نمی­آید و دلسردشان می­کند از رابطه­ای که داشته­اند، و همین باعث نامه­نگاری­شان می­شود.

توجه:
چنانچه علاقه­ای به مطالعه و ادامه داستان در خود احساس نمی­کنید، و یا احتیاج به سرگرمی دیگری دارید، می­توانید به انتهای داستان مراجعه کنید و شروع به حل جدولی که در آن صفحه به همین منظور رسم شده، بنمایید.
داخل نامه، سطر سوم یا چهارم، پس از احوالپرسی­های مرسوم، ذکر شده که من، در فلان شهر، فلان محله، و فلان کوچه و فلان خانه زندگی می­کنم. این فلان شهر؛ هزاران شهر می­تواند باشد، و فلان محله؛ هزاران محله، و فلان کوچه و خانه؛ هزاران کوچه و خانه! کم نیستند شهرها و محله­ها و کوچه­ها و خانه­هایی که همچون منی در آن­ها روزگار بگذرانند. آدم­هایی که ترسو نیستند و در روابط، این خودشان هستند که تصمیم گیرنده­اند.
اگر خیلی خوشبین باشم، همان ساعت، و اگر اندکی بدبین باشم، یک یا دو روز بعد از دریافت نامه حوالی عصر می­نشینی در اتوبوس و به طرف شهری که من در آن سکنی دارم حرکت می­کنم. «سکنی... سکنی... سکنی... سکنی...» عجب عبارت مسخره­ای. اگر فقط یک مرتبه آن را ادا کنی، هیچ اتفاق خاصی نمی­افتد، اما اگر چندین بار بدون فاصله و پشت سر هم تکرارش کنی، می­بینی که هیچ معنا و مفهومی ندارد. حتا پس از چندین مرتبه تکرار، بدون آن که خودت بخواهی، تمام اجزایش به هم می­ریزد. کاف می­آید اول، سین می­رود به جای آن. و اگر همین طور تکرار کنی می­بینی که آدم مسخره­ای شده­ای. یک بیمار، یک روانی که عادت دارد کلمات نامعقول را چندین بار پشت سر هم ادا کند، و تو این عادت را داشتی. فراموش که نکرده­ای؟ شاید هنوز هم این عادت را ترک نکرده­ باشی. اگر غیر از این است ثابت کن. مثلاً تمام تلاشت را به کار ببر تا «گورخر» را تکرار نکنی. نمی­توانی. کرمی در تو هست که وادارت می­کند آن را تکرار کنی. «گور خر... گور خر... گورخر... گورخر...گورخر... خرگور... خرگور...خرگور...» نگفتم کرم تکرار کلمات را داری. دیدی چه ساده بدون آن که خودت بخواهی خر به جای گور نشست و گور هم رفت به جای او. و حالا یک بیت شعر تکراری: «بهرام که گور می­گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت.»
دقیقاً این بیت شعر در پایان داستان مصداق پیدا خواهد کرد.
داخل اتوبوس بوی عرق تن می­آید، و این بیش­تر به خاطر شرجی بودن هواست. راننده­ اتوبوس هم بر فرض از آن جاهل­های کلاه مخملی است. از دست کلاه مخملی­ها معمولاً کارهای زیادی بر می­آید. بعضی وقت­ها آن­ها را دستکم می­گیرند. یک کلاه مخملی می­تواند سرنوشت ملتی را تغییر دهد. از این کلاه مخملی­ها در همه جای دنیا پیدا می­شود. بعضی­هایشان ممکن است کلاه­شان هم مخملی نباشد، یا حتا اصلاً کلاهی بر سر نداشته باشند. لزومی ندارد که هر کس کلاه مخملی است، کلاهی از این جنس بر سرش باشد. این رفتار خاص آنهاست که نشان می­دهد کلاه مخملی­اند یا نه. بر فرض یک معلم هم می­تواند کلاه مخملی باشد، یا حتا یک پزشک، یا یک استاد دانشگاه.

چند کلام و تکه کلام راننده­ اتوبوس:
: کرتم به مولا...«به هنگام خروج از ترمینال، خطاب به پیرمرد دکه­داری که همیشه و همه حال بساط چایی­اش به راه است.»
: آهای اصغر جوجه، بپر یه قالب یخ بگیر، بنداز تو یخدون «خطاب به شاگردش هنگام رسیدن به دکه­ یخ فروشی»
پس، نتیجه می­گیریم نام شاگرد راننده اصغر جوجه است.
: هی آقا، غلاف کن. بوی گندش ملت رو خفه کرد. «خطاب به خود تو که کفشهایت را از پا در آورده­ای و شاید به من فکر می­کنی» و به دنبال آن: «خجالت هم خوب چیزیه به مولا»
و یک انگشتش را روی شاسی ضبط ماشین فشار می­دهد. ترانه­ای کوچه باغی درون اتوبوس طنین انداز می­شود. «هر جا که اسم من می­آد، سایه­مو با تیر می­زنی»
نمی­دانم وقتی راننده اتوبوس گفت کفش­ات را بپوشی، به چه فکر می­کردی. شاید به همان روزی که تو را ختنه کرده بودند. یادت هست چه قدر خوردنی و اسباب بازی برایت آورده بودند. بابا برایت واکی تاکی خریده بود. البته اسباب بازی بود. فقط یک دکمه داشت که وقتی آن را فشار می­دادی، یک لامپ قرمز روی آنتنش روشن می­شد. قیمت چندانی نداشت. عمه صفیه هم برایت ماشین کوکی آورده بود. یک اتوبوس بزرگ که روی شیشه­ دریچه­هایش کله­ آدم­ها نقاشی شده بود. خیلی آن را دوست داشتی، به هیچ کس هم آن را نمی­دادی. اگر یادت باشد همیشه بر سر آن دعوا داشتیم. یک بار حتا حاضر شدم دوچرخه­ام را برای چند روز در اختیارت بگذارم و تو در عوض اتوبوس را به من بدهی، اما قبول نکردی. همیشه آدم­ها چوب کله شقی­شان را می­خورند. اگر پیشنهاد مرا قبول کرده بودی هیچ گاه اتوبوس خوشگل­ات گم نمی­شد. حالا پس از گذشت این همه سال می­خواهم اقراری کنم. گر چه ممکن است این اقرار به مذاق تو خوش نیاید و حتا باعث شود از تصمیمت منصرف شوی و راهی را که تا این جا طی کرده­ای نیمه کاره رها کنی. اما با این وجود آن را می­گویم و هیچ ترس و ابایی از این کار ندارم. اتوبوس تو گم نشد، بلکه من آن را دزدیدم. یادت می­آید بعد از گم شدن آن چه گریه­ها که نکردی. هر کس دیگری به جای من بود، شاید دلش به رحم می­آمد، اما گریه­های تو هیچ تاثیری بر دل سنگ من نداشت. می­دانم که دچار تردید شده­ای. می­دانم که می­خواهی باز گردی. میل خودت است. اصلاً بیا یک کار دیگر بکن. مثلاً چشمانت را ببند و بعد انگشت سبابه­ات را از دور به بینی­ات نزدیک کن. اگر با بینی­ات برخورد کرد، به دنبال من بیا، و اگر برخورد نکرد راه خودت را بگیر و برو، انگار نه انگار که برادری داشته­ای. می­دانم که تو آن قدر درستکاری که حاضر نشوی به عمد انگشتت را از بینی­ات دور کنی. این بازی، بازی کودکی­مان است، یادت که می­آید. همیشه چوب درستکاری­ات را خورده­ای. نمی­توانم تضمین کنم که این بار نیز قصد بدی ندارم. ممکن است در پایان کار آن چنان ضرری متوجه تو شود که جبران آن به هیچ وجه ممکن امکان پذیر نباشد. یک موضوع دیگر: اگر از این سفر به سلامت بازگشتی قبل از انجام هر کاری به سر وقت باغچه برو ـ البته اگر هنوز باغچه­ای باشد ـ و خاک پای درخت پرتقال را ـ همانی که از همه به دیوار نزدیک­تر است ـ به بلندی دست کودکی ده ساله حفر کن. اتوبوس تو، همان جا برای خودش خوابیده است. به تو اطمینان می­دهم که هیچ گزندی به آن وارد نشده است الا زنگ زده­گیِ محورهای فلزی آن و البته پنس­های زرد رنگ زیبایی که بر چرخ­هایش فرو کرده بودی.
و اما شکل و قیافه­ راننده­ اتوبوس:
1ـ سبیلی از بناگوش در رفته که آبخورش به زردی می­زند.
2ـ خالی بر گونه­ چپ
3ـ یک جفت ابروی پر پشت به هم پیوسته
4ـ دو کاسه­ درشت چشم «خونی باشد بهتر است»
5ـ کلاه رنگ و رو رفته­ مخملی
و در آخر عرقچین قرمز رنگی که با بی­حوصله­گی بر شانه­اش رها شده است.
راننده، هر از چند گاه نگاهی به عقب می­اندازد و پشت چشمی برای زن جوان خوش بر و رویی که چند صندلی عقب­تر نشسته، نازک می­کند. در این جا به یک شاگرد راننده نیاز داریم که هر از چند گاه با یک پارچ پلاستیکی چرک ماسیده، به مسافران آب بدهد. این شاگرد می­تواند نقشی حیاتی در داستان داشته باشد، می­تواند هم نداشته باشد و تنها به سیراب کردن مسافران بسنده کند. البته علاوه بر کارهایی که بر عهده­ اوست. کارهایی از قبیل: تعویض زاپاس «در صورت پنچری» ـ دم کردن چایی برای راننده ـ حرف زدن با راننده تا او خوابش نگیرد ـ باز و بسته کردن پرده­ها ـ چرت زدن در لژ انتهای اتوبوس و البته زیر نظر داشتن تو.
تذکر اول:
ذکر این نکته ضروری است که یکی از دندان­های انیاب راننده، سال­ها پیش از این، به خاطر شرکت در یک دعوای ناموسی شکسته شده و شاگرد راننده نیز از داشتن یک چشم محروم می­باشد که البته دلیل آن بر کسی معلوم نیست.
تذکر دوم:
اما با تمام این حرف­ها، هراسی از این دو نفر نداشته باش، چرا که هیچ کدام از این دو نفر قاتل تو نیستند، حتا شاید بتوان گفت چندان نقش تایین کننده­ای هم در داستان نداشته باشند. برای این که خیالت راحت باشد، می­توانی داستان را رها کنی و چند سطر آخر آن را بخوانی. آن جا به جز جدولی متقاطع چیز دیگری نخواهی یافت. البته این خود تو هستی که تصمیم گیرنده­ای، پس حواس­ات جمع باشد تا چاقویی در پهلویت فرو نرود.
به هر صورت، تو اصلاً تمایلی به نوشیدن آب نداری و تنها به فکر من هستی که سیزده سال پیش گم شده­ام. حتا دیگر به اتوبوس دفن شده­ات هم فکر نمی­کنی. همیشه گفته­اند: «خاک گور سرد است.»
برای خوردن شام یا دست به آب مسافران، یکی دو بار ممکن است اتوبوس در راه توقف کند، که این البته امری معمول است. با این همه، حوالی صبح، شاید دقایقی مانده به گرگ و میش هوا به شهر مورد نظر که در نامه نام و مشخصاتش ذکر شده می­رسی.
دیالوگی که معمولاً بین یک مسافر به هنگام پیاده شدن و راننده­ اتوبوس رد و بدل می­شود:
«خسته نباشید»
«درمانده نباشی، پیاده می­شوی جناب؟»
«بله، پیاده می­شوم. زحمت کشیدید.»
«قابلی نداشت عزیز، ساک داشتید؟»
«بله، سپردم به شاگردتان»
خواب­آلود و خسته، پایش را روی پدال ترمز می­گذارد.
«مواظب باش نیفتی زمین»
و خطاب به شاگردش: «ساک آقا را بده به او»
مسافری که تک و تنها روی صندلی جلو نشسته است، چرتش پاره می­شود و خمیازه­ای می­کشد.
دیالوگ مسافر تنها با راننده­ اتوبوس:
«......»
«......»
«......»
«......»
لزومی به نوشتن دیالوگ­های رد و بدل شده نبود، چون هیچ ارتباطی با داستان نداشت. فقط باید از نظر فیزیکی جایش محفوظ می­ماند، که ماند. در این گیومه­ها هر جمله­ای می­تواند قرار بگیرد. فحش و ناسزا، اظهار مودت و دوستی، صحبت­های صد من یک غاز، و حتا فلاش بک به گذشته­ای نه چندان دور.
فلاش بک به گذشته­ای نه چندان دور: ........................................................................................................................
پریدن راننده در میان فلاش بک نه چندان دور مسافر تنها و ادای این جمله خطاب به تو:
«خوش اومدی داداش! فقط یادت باشه که دیگه کفشت رو چی؟»
و تو شانه می­اندازی و گردنت را کج می­کنی.
و او ادامه می­دهد: «کفش­ات رو چی؟ بیرون نیاری»
و شاید نگاهی به پشت سرش، روی سر و صورت زن خوش بر و رو بیندازد و پایش، همزمان، ترمز را تا بیخ بگیرد.
خواب آلود و گیج، پیاده می­شوی، با دلهره­ای کم و بیش گم و نامفهوم در ذره ذره وجودت، در شهری غریب، گرگ و میش هوا و خیابانی که انتهایش پیدا نیست. شاگرد راننده به عنوان خداحافظی دستش را بر روی شانه­ات می­گذارد و می­گوید: «یک وقت به دل نگرفته باشی آقا. اوسام هر چی که به زبونش می­آد می­گه، ولی الله وکیلی چیزی توی دلش نیست.»
این جمله لزومی ندارد که حتماً توسط شاگرد اتوبوس ادا شود. او نیز می­تواند مانند راننده چیزی بگوید که تا ساعتی تو را به فکر فرو ببرد. اما بهتر است چیزی نگوید. گاهی اوقات تاثیر سکوت بیش­تر از هر عمل دیگری است.
یک جوک بی­مزه در مورد سکوت:
از مردی پرسیدند: «تا به حال سکوت کرده­ای؟» و مرد گفت: «قبل از ازدواجم هزاران بار، ولی بعد از ازدواج این امر هرگز تحقق نیافته است.» دوباره پرسیدند: «دلیلش چیست؟» و مرد اشاره به همسرش کرد که کمی دورتر از او ایستاده بود. «به خاطر آن خاله خامباجی. از آن روز تا به حال مجالی برای سکوت کردن به من نداده است.»
می­دانم که خندیدی. نگو که بی­مزه بود. من عادت به تعریف کردن جوک­های بی­مزه ندارم. این خصیصه­ای است که از پدرم به ارث برده­ام و تو از داشتن آن همیشه محروم بوده­ای. یادت هست پدر همیشه می­گفت: «آدمی به زبان و خلق و خو و رفتار خوشش زنده است.»
می­دانم که هیچ گاه زنده نبوده­ای. البته دلیل دارد. چه دلیلی محکم­تر از این که همیشه سایه­ خاطراتی شوم بر سر آدمی باشد. این گونه خاطرات هیچ گاه برای من مصداق نداشته، چون برادری بزرگتر از خودم نداشته­ام. اما تو داشته­ای. نگو که من برادرت نبوده­ام. نگو که رسم برادری این نیست. مگر هابیل و قابیل برادر نبودند؟ دشمنی گاه به قتل می­انجامد و در موردی مثل من و تو به آن چیزی که گفتنش جایز نیست.
به هر حال...
تو مانده­ای و شهری غریب و هرم هوایی که بدجور کلافه­ات کرده است. ساک دستی­ات را بر دوش می­اندازی و به راه می­افتی. جاده هم انگاری به راه افتاده باشد، هر لحظه خودش و سوسوی ماشین­های در حال عبور از روی آن دورتر و دورتر و دورتر می­شود. باید بیست دقیقه پیاده­روی کافی باشد تا تو به همان محله­ای که من یا دوستم یا دوستانم در نامه ذکر کرده­ایم برسی و هوا هنوز گرگ و میش است که به آن جا می­رسی.
محله­ فلان:
این محله تشکیل شده از کوچه­هایی پیچ در پیچ، تنگ، و به لجن نشسته که در قسمت فوقانی اکثر دیوارها، بوته­های سبز خار روییده است.
کم پیدا می­شوند چنین شهرهایی، چنین محله­هایی، چنین دیوارهایی. اما در داستان احتمال هر امر محیر العقولی حادث است. و این، از محاسن داستان است. بزرگی در ستایش داستان چنین گفته است: «داستان متشکل است از تجمع و هم آوایی مشتی حروف، کلمات و جمله­ها که چون بر سپیدی کاغذ نقش گیرند، با مردمان و اشیاء موجود در میانشان، آن کنند که خود خواهند. مردمان و اشیاء گرفتار آمده در محبس کلمات از خود اختیاری ندارند و هر آن چه خواهند، عبث است و لاجرم آن خواسته میسر نشود الا به ید توانای آن کسی که نویسنده­اش گویند و آن کلمات چونان دری درخشان، از خامه­اش چک چکان است. و دیگر این که داستان را سه کس به حد کمال رسانده­اند: اول کس خداوند است که داستان هستی و کاینات و هر آن چه در آن است از اوست. و همانا که آن کاملترین و بهترین است. دوم کس شیطان است که داستان شر همه از ذات تاریک و ظلمانی او سرچشمه گرفته است. و سوم کس انسان؛ که خود سراینده­ داستان خویشتن است. گر چه در این میان، گاه، نیم نگاهی به این دارد، و گاه، نیم نگاهی به آن. داستان خداوند، همه روشنایی است، داستان شیطان، همه تاریکی و داستان انسان، بلغوری از این هر دو.»
و حال داستان انسانی که منم:
از کوچه­ اول که بگذری خرابه­ای روبرویت دهان باز می­کند که بر دیواره­ بیرونیش ـ اگر دیواره­ای مانده باشد ـ شاید این جمله نقش بسته باشد: «لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد.»
معمولاً در میان هر خرابه­ای، سه چهار سگ ولگرد، میان زبیل و خاشاک می­لولند و پوزه بر زمین می­کشند و گاه بر سر دل و روده­های گندیده­ای نزاع می­کنند. اگر چنین است و تو آنها را مشاهده می­کنی، بهتر است یکی دو تا از آنها کیسه­ زباله­ای بیش نباشند که در اثر هراسی که بر تمام بدنت مستولی است به شکل سگ یا هر حیوان دیگری در نظرت جلوه­گر شده­اند و کمی آن سوتر از آنها باز هم سگی اما این بار رنجور و پا شکسته که تهیگاهش در هم فرو رفته و فاق لمبرش چروکیدگی دردناکی پیدا کرده، و در حال خوردن مدفوع عابران دیر هنگام محله است که البته شاید او هم کیسه­ زباله­ای بیش نباشد.
در کف کوچه، درست لابلای گل و لای لجنزار، گربه­ گوش بریده­ چشم زاغی، مشغول لیسیدن مایع مجهولی است که می­تواند:
الف: قی­های ترش کرده مرد مستی باشد که ساعتی پیش بر اثر بد مستی درون گنداب سرازیر شده و دقایقی به همان حال بوده، قی کرده، و سپس راه خودش را گرفته و رفته باشد.

ب: محتویات کاسه­ آش رشته­ای باشد که سر شب، بر فرض، از دست دخترکی بر زمین افتاده است. و اگر کاسه چینی بوده باشد شکسته است و اگر این چنین نبوده باشد، تغییری در آن حاصل نشده است.

ج: چند لکه­ قرمز رنگ باشد که در لجنزار پخش شده و بی شباهت به قطرات خون نیست. خونی که مربوط به انسان است یا گوسفندی قربانی که پیش پای عروس و دامادی یا زایر تازه از زیارت بازگشته­ای، سر بریده­اند. که البته شق اول منتفی است. هیچ گاه، هیچ کوچه­ای، در هیچ محله­ و هیچ شهری یافت نمی­شود که این چنین در لجن و رسوباتش خون انسانی ریخته باشد. قابل باور بودن شق دوم با دیر باوری ما انسانها انطباق بیشتری دارد.

د: آن مایع مجهول، چیز خاصی نباشد و حتا گربه­ای هم در کار نباشد و بیش­تر، باز هم به خاطر ترس است که در تاریکی، پوتین سربازی پاره­ای، تبدیل به گربه­ چشم زاغی شده است.

توجه:
اگر برای خواندن ادامه­ داستان دچار تردید شده­اید، این امتیاز برای شما باقی است که به ابتدای آن بازگردید و گزینه­ «الف» را انتخاب کنید.
در این جا داستان تمام می­شود برای کسانی که در دنبال کردن آن مردد هستند.
پایان
و داستان ادامه می­یابد برای کسانی که ...
البته این لکه­ها با این که شباهت زیادی به خون دارند، خون نیستند. در واقع ماهیت آنها برای شخص راوی نیز مجهول است. به چنین داستانهایی که نه خواننده بر اجزاء آن و سرنوشت شخصیت­ها آگاهی دارد و نه حتا خود راوی، داستان­های فراگرا می­گویند. مثال: «یک بابایی که راوی داستان زندگی خودش است، در فرودگاه کشوری دور، یک باره نسیان به سراغش می­آید. هر چه فکر می­کند به یادش نمی­آید زن است یا مرد؟ برای تایین جنسیتش به یک دستشویی می­رود، اما از بخت در آن جا فراموش می­کند که اصلاً برای انجام چه کاری وارد شده. هم خودش گیج و منگ می­شود و هم خواننده­ای که مشغول دنبال کردن داستان از زبان اوست.» به هر حال...
چشم که می­گردانی، درون تاریکی نیمه غلیظی که که از افتادن سایه­ دیوار بر کف کوچه به وجود آمده ـ با این فرض که زمان؛ چهاردهم است و قرص ماه کامل. تشکیل سایه هم به خاطر وجود مهتابی است که فضا را تاریک و روشن کرده است ـ مردی می­بینی که چیزی شبیه کلاه بر سر دارد و چهره­اش مشخص نیست. لخ لخ کنان به سویت می­آید و بی آن که توجه­ای به تو داشته باشد، زمزمه کنان راهش را به طرف ویرانه کج می­کند و لحظاتی دیگر، اثری از او باقی نیست به جز رد به گود نشسته­ کفش­هایش در حاشیه­ لجن­ها.
آن مرد را هم که به حال خودش واگذاری، به خانه­ای با دری نیمه باز می­رسی که درست سر پیچ منتهی به کوچه­ سوم است و بیشتر از در نیمه باز آن، گربه­ زردنبوی دزدی توجه­ات را جلب می­کند که چنگ در برمه­های سر دیوار فرو برده و جیک جیک چند جوجه گنجشک را ...
هنوز به قدر کافی دلت برای جوجه گنجشک­ها نسوخته، که با بیرون آمدن زنی جوان از در نیمه باز آن خانه، توجه­ات به کلی معطوف به او می­شود. زن جوان بدون آن که تو را ببیند راهش را به طرف ویرانه کج می­کند و دقایقی بعد در سیاهی آن ناپدید می­شود.
و شاید آن گربه­ سر دیوار بادبادک نیمه پاره­ای باشد که در برمه­های سر دیوار گیر کرده و با وزش ملایم باد، بالا و پایین می­رود.
به هر حال...
کنجکاوی عجیبی گریبانگیرت شده است. دوست داری از راز آن زن و مرد سر در بیاوری. میان رفتن و نرفتن به میان ویرانه مردد هستی که ناگهان آواز آمیخته با ناله­ مرد دیوانه­ای رشته­ افکارت را پاره می­کند.
«اتل متل توت متل
پنجه به شاخون شکر
تو تیشه بردار مو تبر
...»
از قضا آن دیوانه هم توجه­ای به تو نمی­کند و لختی بعد، در حالی که ناله­اش تبدیل به زمزمه­ گوش نوازی شده است، راهش را به طرف ویرانه کج می­کند.
بدون تردید ورود یک جاهل تمام عیار، یک زن جوان و یک دیوانه به درون ویرانه­ای که داخل کوچه­ای با آن مشخصات واقع شده شک برانگیز است و همین موجب رفتن تو به درون ویرانه است، گر چه از ترس بدنت به مور مور افتاده باشد.
و ویرانه بهتر است از گودالی بزرگ تشکیل شده باشد که بر اثر مرور زمان پوشیده از خار و خاشاک شده و در میانش تک درخت انجیر پیری سر بیرون آورده و صد البته برگهایش پوشیده از گرد و خاک باشد. و چندین و چند راهرو پیچ در پیچ منتهی به اتاقک­های متعدد با دیوارهای بلند و پوشیده از بوته­های خار و گنجشکی که در گلوی مار مرده­ای گرفتار آمده و مار که لابلای بوته­های خار در هم پیچیده و مورچه­هایی که در جای خالی چشمانش در جنب و جوش­اند و تعداد آنها شاید به سیزده برسد و سکوتی که بر همه جا حکمفرماست و هوایی که دیگر گرگ و میش نیست و جسد در خون غلتیده­ مردی لاغراندام که بر زمین افتاده و در آخر وجود چند بچه گربه­ چندک زده بر دست و پایش و مگس­هایی درشت که شکمهایشان از خوردن خون به سرخی گراید. آن جسد بدون تردید متعلق به کسی نیست جز خود تو که فریب نامه­ای جعلی را خوردی و با پای خودت به قتلگاه آمدی. قاتلین تو عبارتند از:
1ـ مرد ناشناسی که چیزی شبیه کلاه بر سر گذاشته بود.
2ـ زن جوانی که از در نیمه باز خانه­ای بیرون پرید و وارد ویرانه شد.
3ـ دیوانه­ای که نزدیک ویرانه، ناله­اش تبدیل به زمزمه­ گوش نوازی شده بود.
حال اگر فرضیات ارائه شده را قبول نداری، داستان جور دیگری است.
.... یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمان­های بسیار بسیار قدیم پادشاهی زندگی می­کرد که ...

داستان تمام شد.
توجه:
مرد ناشناس = راننده­ اتوبوس = جاعل نامه.
زن جوان = زن خوش بر و روی داخل اتوبوس = همسر جاعل نامه.
مرد دیوانه = شاگرد اتوبوس = برادرِ زنِ خوش بر و رو.
برادر گم شده = یک طرف دعوایی ناموسی که در آن دندان انیاب جاعل نامه شکست.
خواننده داستان = یک بیگناه که پستچی، نامه کس دیگری را به او داد.
پستچی = راوی داستان = یک مردم آزار
جدول: «نگرد، نیست. گشتیم، نبود.»
با عرض معذرت باید گفت که در این جا هیچ گونه جدولی یافت نشد.

۱۳۸۸/۰۸/۲۶

گام هاي موزون فرهنگ شهبازي



گامهاي موزون
نوشته فرهنگ شهبازي

اولين بار كه ديدمش، پشت ميز كوچك و قهوه اي رنگش، نشسته بود.تمام هيكلش پشت مانيتور بزرگ ، پنهان بود و صداي انگشتانش روي صفخه كليد به گوش مي رسيد.
براي تايپ گزارش كارآموزيم به آنجا رفتم. مغازه اي كوچك،صد متر پايين تر از چهارراه، بر روي خيابان اصلي. هيچ تابلو و نشان خاصي نداشت ، فقط روي شيشه كاغذي چسبيده بود كه تايپ متنهاي دانشگاهي پذيرفته مي شود. وارد كه شدم، در پشت سرم بسته شد ، هياهوي خيابان به يكباره خفه شد.اتاق كوچكي بود، با يك ميز تحرير و چند صندلي. روي ميز مانيتور و چاپگري قرار داشت و انبوهي از كاغذهايي كه روي هم چيده شده بودند.پشت سرش عكسي از ساحل دريا چسبانده بود و گلداني پر از گلهاي مصنوعي، گوشه ميزش بود.
- سلام. يه گزارش واسه تايپ داشتم.
سرش را بالا گرفت و با چشمان رنگي اش نگاهم كرد.يكباره لرزشي محسوس تنم را لرزاند و شقيقه ام مور مور شد.سرا پايم را برانداز كرد و گفت:
- چند صفحه ست؟ لاتين هم داره؟ عكس و نمودار چي؟
صدايش آهنگ خاصي داشت و در كنج نگاهش اندوهي دوست داشتني موج مي زد :
- پنجاه و شش صفحه ست.همه اش فارسيه.. فقط متنه.
پوشه اي را كه در دست داشتم، به سمتش دراز كردم. پوشه در ميان انگشتان بلند و كشيده اش جا گرفت. من مات تماشاي انگشتان بودم كه برگه ها را تند تند ورق زد.
- باشه.. چهارشنبه آماده ست...
داشتم فكر مي كردم كه چند شنبه است و چند روز ديگر مانده كه پرسيد:- فونت و صفحه بنديش مهمه يا خودم هرچي خواستم بزنم؟
- واسه عنوانش ، تيتر بيست و متنش، ميترا چهارده خوبه. كادرشم ساده باشه.
پوشه را روي بقيه كاغذها گذاشت وجوري نگاهم كرد كه فكر كردم نكند اسمش ميترا باشد.
شنبه بود و تا چهارشنبه چند روزي وقت بود : - چهارشنبه يه كم ديره..مي شه زودتر..
با دست روسري آبي رنگش را مرتب كردو دسته اي از موهاي خرمايي رنگش را زير آن برد ، صورت سفيد رنگش، گردتر شد:- كارهام زياده.. اگه عجله داريد بريد جاي ديگه..
- نه .. گفتم اگه ممكنه..
- حالا سر بزنيد، شايد زودتر آماده شده باشه.
اين را كه گفت چشمهاي درشتش را از من گرفت و به مانيتور نگاه كرد.چشمهايش در تلالوي نور مانيتور مي درخشيد و هاله روشني دور صورتش را گرفته بود.
از آنجا كه خارج شدم، نور آفتاب مستقيم به چشمهايم فرو رفت. پياده رو شلوغ بود و خيابان پر از ماشين.
*
شب توي خوابگاه، مسعود با دوستانش معركه گرفته بود.طبق معمول بساط چاي و تخمه برقرار بود.بحث در مورد يكي از استادهايشان بود كه با دوچرخه قراضه اي به دانشگاه مي آمد.مسعود مي گفت كه يك روز استاد با دوچرخه، با سرعت از كنارش گذشته و برگه هاي امتحاني روي تركبند دوچرخه توي خيابان ، پخش شده بود . دوستانش غش غش ريسه مي رفتند.به پشتي رنگ و رفته تكيه داده بودم و سقف را نگاه مي كردم. زياد حوصله نداشتم، چون هم داستانهايش تكراري بود و هم چيزهاي ديگري توي سرم مي چرخيد. چند جمله شاعرانه توي مخم دور مي زد.قلم و كاغذي برداشتم و مشغول نوشتن شدم. مسعود با خنده و ته لهجه شيرازيش، گفت:- نمي خوا نت ورداري...جزوه شو بهت مي دم.
و دوستانش دوباره زدند زير خنده. زير چشمي نگاهش كردم و دوباره مشغول نوشتن شدم.
- عمو دارم حرف مي زنماا... كاهگل كه لقد نمي كنم.
نگاه غضبناكي انداختم وبا حرص، كاغذ را خط خطي كردم.
نيمه شب بود كه دوستان مسعود با بدرقه اش، از اتاق خارج شدند.در حالي كه لبخند آخرين مكالمه روي لبش بود كنارم نشست.: - چته امشب؟ تو لكي كاكو...
زير لب گفتم : - چيزي نيست.
- نه يه چيزيت هست. امشو خيلي ضدحال بودي.. باز چت شده الهه احساس.
با بي حوصلگي گفتم :- چيزي نيست بابا، يه كم خسته ام.
بلند شد و به سمت دستشويي رفت. صدايش را شنيدم كه گفت: - بعد سه سال اگه نشناسمت ... گوشهام درازه ،پشتشم مخمليه...
صداي مسواك زدنش، شنيده مي شد و من فقط چندتا جمله كوتاه نوشته بودم.چشمهايم را بستم و سعي كردم دوباره، چشمها و دستهايش را مجسم كنم :- دست در دست هم ... چشم در چشم...پاي در ره مي نهيم...
دوباره تكرار كردم :- پاي در ره مي نهيم.. با گامهاي موزون...و گم مي شويم در افق.
مسعود توي رختخوابش كه هميشه گوشه اتاق پهن بود، دمر افتاد و چند دقيقه بعد صداي خرخرش بلند شد.دهنش روي متكا كج شده بود و نفسش به زور در مي آمد.خودش هميشه مي گفت سرش به متكا نرسيده خوابيده.
چيزهايي را كه نوشته بودم ، روي كاغذي پاكنويس كردم و زيرش با روان نويس قرمز نوشتم : - تقديم به تويي كه نمي دانمت به نام... مي شناسمت به دل.
يك بار ديگر متن را خواندم ،لبخندي زدم وكاغذ را تا كرده ، توي جيب پيراهنم گذاشتم.
فردا صبح سري به دانشكده زدم. توي محوطه پلاس بودم كه نسرين سعادتي، يكي از همكلاسي هايم ، جلويم سبز شد.حتما دوباره جزوه مي خواست و سئوالات اجق وجق داشت. ده روزي بود كه نديده بودمش ، رنگ و رويش بازتر شده بود. مغنعه قهوه اي رنگي سرش بود و چشمهاي درشتش از پشت عينك رنگي اش ديده مي شد.سلام و عليكي كرديم ، جزوه اي خواست كه قرار شد در اولين فرصت برايش بياورم. تنها دختري از همكلاسي هايم بود كه گاهي با من حرف مي زد و جزوه مي گرفت.هميشه برايم عجيب بود، با اينكه دخترها جزوه نويسان قهاري بودند ، ولي نسرين سعادتي هميشه جزوه هايش را از من مي گرفت.
بعداز ظهر ، دوباره به مركز تايپ رفتم. وقتي وارد شدم ، مشتري ديگري در حال خارج شدن بود.روبروي ميز ايستادم. با همان چشمهاي رنگي و مژه هاي بلندش نگاهم كرد.انگار منتظر بود چيزي بگويم.
- سلام.. آماده شد خانم..؟
با تعجب و در حالي كه سعي مي كرد لبخندش را پنهان كند، گفت: - آقا شما ديروز اينو آورديد .. منم گفتم چهارشنبه.
خيلي احمقانه گفتم :- گفتيد سر بزنم... قرار بود زودتر..
خنده اش را جمع كرد و وسط حرفم گفت: - گفتم سر بزنيد .. نه اينكه فرداش بياييد..
كمي خجالت كشيدم. وقتي خنديد ، رديف سفيد دندانهايش ، منظم و زيبا از لاي لبهايش ديده شد. اين پا و اون پا شدم.: - راستي مي خواستم يه جاييشو اصلاح كنم.
از زير كاغذها، پوشه قرمز رنگ را بيرون كشيد و در حالي كه به دستم مي داد گفت:
- البته بعد تايپ براي غلط گيري و اصلاح بهتون مي دم..
- مي دونم... الان مي خوام، چيزي رو اصلاح كنم.
پوشه را گرفتم و روي صندلي گوشه اتاق نشستم.زير چشمي پاييدمش .سرش توي مانيتور بود و صداي تايپ كردنش شنيده مي شد. كاغذي را كه ديشب نوشته بودم، از توي جيبم ، لاي كاغذها گذاشتم و پس از مختصري برگ زدن و ور رفتن با كاغذها ، آنرا پس دادم.
هنوز لبخند ملايمي روي لبهايش بود كه از دفتر كارش بيرون زدم.تا وقتي كه از در خارج شدم، سنگيني نگاهش را پشت سرم احساس مي كردم. دل توي دلم نبود.از زير درختي رد شدم ، بالا پريدم و برگي از شاخه اش جدا كردم. باد خنكي مي وزيد و مردم در هم وول مي خوردند.
*
شب از نيمه گذشته بود ، هنوز خواب به چشمانم نيامده بود. صداي مبهم جيرجيركي از پشت پنجره شنيده مي شد و روشنايي رنگ پريده اي از لاي پرده ها به داخل سرك مي كشيد. از اول شب هرچه پهلو به پهلو شدم ، لحظه اي چهره اش از مقابل چشمهايم دور نشد. در جاي جاي اتاق لبخندش را مي ديدم و برق چشمهايش كه با اندوهي دوست داشتني ، نگاهم مي كرد.مسعود مثل هميشه خرخر كنان ، دمر خوابيده بود.هميشه به راحت خوابيدنش حسودي مي كردم.زندگي اش شب نشيني با دوستانش بود.به پشت خوابيدم و به سقف ترك خورده چشم دوختم.
*
فردا دوباره در محوطه دانشكده ، نسرين سعادتي را ديدم.مدل مانتو و لباسش عوض شده بود و چند تار از موهايش ، از زير مقنعه اش پيدا بود.او هم مثل من ترم آخر بود و درگير درسهاي پاياني. جزوه ام را كه در كيف گذاشته بودم بيرون آورده و به دستش دادم. او هم كتابي از اوشو براي من آورده بود تا بخوانم. درباره پروژه پاياني پرسيد و گفت كه مايل است پروژه مشترك بگيريم.
سر راهم به خوابگاه ، مسيرم را تغيير دادم و از جلوي مركز تايپ گذشتم. از پشت شيشه ديدم كه چندنفر جلوي ميز و روي صندلي ها نشسته بودند و دختر چشم رنگي مشغول تايپ كردن بود.
شب در خوابگاه تنها بودم. مسعود به اتاق دوستانش رفته بود. از بي خوابي شب قبل خسته و كسل بودم. توي رختخواب دراز كشيده بودم و كتاب اوشو را ورق مي زدم.متنهاي كوتاه عرفاني بود. در لابلاي صفحات مياني ،گلبرگهاي قرمز رنگي گذاشته شده بود.بو كردم، بوي تازگي مي داد، بوي گل رز.در صفحات بعد ، كاغذ تا شده اي ديدم كه با روان نويس قرمز چيزهايي روي آن نوشته شده بود: - چشمها را بايد شست... جور ديگر بايد ديد... بين من و تو پرده اي از اشك حائل است.. چشمها را بايد شست...
كتاب را بستم و چهره نسرين سعادتي با عينك قاب رنگي اش از جلوي چشمهايم گذشت.چهره دختر چشم رنگي هم از گوشه ديگر ذهنم گذشت.تا صبح بين محوطه دانشكده و مركز تايپ در پرواز بودم.
فردا بعد از ظهر ، دوباره به مركز تايپ رفتم.دختر تا نگاهش به من افتاد، لبخند مليحي زد : - سلام ... خوب شد اومديد.. چون عجله داشتيد.. كارتون رو زودتر انجام دادم.
طرز نگاهش عوض شده بود.ولي هنوز آن اندوه پنهان در عمق چشمهايش حس مي شد.
با لبخند دسته كاغذها را بسويم دراز كرد و گفت:- غلط گيري كنيد تا اصلاح كنم..
چشمهايمان در هم گره خورده بود كه كاغذها را از دستش گرفتم.سوزشي گوشه قلبم وول مي خورد وخون داغ زير پوستم تلنبه مي شد . حالتي بين خواب و بيداري داشتم.
روي صندلي نشستم و مشغول خواندن كاغذها شدم.نگاهم روي كلمات مي لغزيد و گاهي كه از گوشه چشم نگاهش مي كردم، چشمهايش را از من مي دزديد.
بعضي قسمتها را اصلاح كردم، از جمله اينكه خواستم فونت عنوان گزارش و اسم خودم را بزرگتر كند. قرار شد يكساعت ديگر براي تحويل پايان نامه بيايم.
مدتي همان اطراف چرخ زدم ، نيم ساعت نشد كه برگشتم.پايان نامه آماده بود.وقتي پول را به دستش دادم ، گفت : - شما شعر مي گيد؟
اين جمله را با شرم خاصي گفت . قند توي دلم آب شد : - شعر كه چي بگم.. گاهي چيزهايي مي نويسم.
- ولي قشنگ بود...شعرتون لاي گزارش.. من شعر دوست دارم.
لبخندها و نگاهها رد و بدل مي شد كه با آمدن يك مشتري به ناچار خداحافظي كردم و بيرون آمدم.
بين راه كاغذها را ورق زدم، خيلي تميز و زيبا ، با صفحه بندي مناسب تايپ شده بود.در وسط كاغذها، برگه تا شده ي كوچكي ديدم كه با خودكار سبز رنگي نوشته بود: دست در دست هم... چشم در چشم..پرواز مي كنيم تا ابرها..
تقديم به تو كه مي دانمت به نام ... نمي شناسمت به دل.... شيما.
گرمايي زير پوستم دويدو زق زد توي تمام تنم ، حس عجيبي داشتم ، يك جور شناوري لذت بخش. لحظه اي به تير چراغ برق كنار پياده رو تكيه دادم و دوباره كاغذ را خواندم.صداي تپش قلبم را مي شنيدم ، به آسمان نگاه كردم و با لبخند كاغذ را توي جيبم گذاشتم.
احساس سبكي داشتم.تند تند قدم بر مي داشتم ،از شلوغي خيابانها گذشتم و نفهميدم مسيررا تا خوابگاه ، چطور طي كردم.
روز بعد هم به بهانه اي دوباره به ديدنش رفتم. براي صحافي فنري گزارشم . گفت كه آنجا صحافي نمي كند و آدرس جاي ديگري را داد.روسري سفيد گلداري سرش بود و پوستش روشن تر شده بود.كتاب شعري برايش برده بودم كه روي ميزش گذاشتم.با لبخند كتاب را ورق مي زد كه صداي زنگ تلفن وبه دنبال آن، آمدن يك مشتري باعث شد تا خداحافظي كنم.
*
جمعه مثل هميشه دلگير بود. تا ده صبح خواب بودم. آفتاب تا وسط اتاق آمده بود كه بيدار شدم.مسعود صبح زود رفته بود و من تنها تا ظهر در و ديوار را نگاه مي كردم. اين ترم به جز يك درس كارگاهي چيزي نداشتم. كارهاي پروژه و كار آموزي پاياني، در هم گره خورده بود.
از در و ديوار خوابگاه كسالت و خستگي مي باريد.روزهاي آخر دانشگاه هم مثل روزهاي پاياني سربازي، دلگير و كشدار بود.كتاب اوشو را برداشتم و چند صفحه اي خواندم.در برگ برگ كتاب چهره نسرين سعادتي را مي ديدم.تقريبا همه ترمها با هم كلاس داشتيم و هميشه جزوه هاي بد خط من ، بهانه اي براي حرفهايمان بود.اهل يكي از شهرستانهاي جنوبي بود ، با ته لهجه اي محسوس.اولين برخوردمان زماني بود كه يكي از شعرهايم، در مجله داخلي دانشكده چاپ شد. چنان هيجان زده از شعر بي در و پيكرم تعريف كرد كه خودم هم باورم شد كه شاهكاري بزرگ خلق كرده ام.در تمام اين سالها در دانشگاه ، فرصتي نداشتم كه اينطور واضح در موردش فكر كنم. هميشه كوله باري از كتابهاي سنگين را از خوابگاه به دانشكده و برعكس حمل مي كردم ونسرين سعادتي هيچ وقت برايم بيشتر از يك دختر سبزه رو، با عينكي رنگي نبود.دختري كه در به در به دنبال جزوههاي درسي بود و هميشه چندتا سئوال اجق وجق توي آستينش داشت.حرفهاي اوشو هم ديگر برايم معني خاصي نداشتند. سالها از اين كتابها خوانده بودم. هزاران بار جملات تاكيدي مثبت نشخوار كرده بودم. ولي هميشه غروب كه مي شد دلم مي گرفت. هميشه غمي ناشناخته دلم را چنگ مي زد.
ديوارهاي خوابگاه مثل گوري ، از هر طرف روح و جسمم را له مي كرد. يادگاري هاي بدخط روي ديوارها دور سرم مي چرخيد و چهره دختر چشم رنگي ، با آن بيني باريك و ظريف ، مقابل چشمهايم محو و ظاهر مي شد. در عمق چشمهايش ، چيز غريبي بود ، يك حس آشنا كه سالها مي شناختمش.
*
شنبه صبح براي ديدنش رفتم.سر راهم شاخه گل سرخي از دكه گل فروشي خريدم.بين راه دنبال كلمات مناسبي مي گشتم تا وقتي گل را به دستش مي دهم ، بگويم. ساعت نه بود كه رسيدم ، هنوز مغازه اش بسته بود.مغازههاي كناريش باز بودند و رفتگر پير با جاروي بلندش پياده رو را مي روفت.در اطراف كمي قدم زدم. آبميوه و كيكي گرفتم و در فاصله صد متري محل كارش مشغول خوردن شدم.
خيابان همچنان شلوغ و پر ترافيك بود. لقمه اي از كيك را با دندان كندم و جرعه اي از آبميوه را هورت كشيدم.تا انتهاي پياده رو را مي پاييدم تا آمدنش را ببينم.سايه خنكي بود و نسيم ملايمي مي وزيد.
كيك زير دندانم بود كه نگاهم در انتهاي پياده رو قفل شد. چشمهايم را جمع كردم تا بهتر ببينم .در جا ، وسط پياده رو، خشكم زده بود.دلم هري پايين ريخت و كيك در دهانم ماسيد.خودش بود، شيما، با همان چشماي رنگي درشت. لنگ لنگان به سمت محل كارش مي آمد.كل هيكلش به سنگيني، به يك طرف كج مي شد وبه سختي راه مي رفت.يك پايش كاملا كج و كوتاه تر از پاي ديگرش بود .نزديك در مغازه كه رسيد ،مرا ديد كه وسط پياده رو ، مات و مبهوت نگاهش مي كنم. شاخه گل توي دستم آويزان شده بود . در چشمهايش شرم و ناراحتي داد مي زد.اندوه هميشگي چشمهايش بيشتر به نظر مي رسيد.غمي سنگين تا عمق قلبم را سوزاند.نگاهم را دزديدم و به پايين خيره شدم.كمي جلوي مغازه مكث كرد، چشمهايش را از من ورچيد و وارد شد.
احساس درماندگي و سردرد داشتم. خودم را كنار ديوار كشيدم و همانجا تكيه دادم و نشستم.توان هيچ كاري را نداشتم.نگاهي به شاخه گل انداختم و نگاهي به پياده رو و خيابان شلوغ. مردم بي اعتنا به هم و به من مي گذشتند.
بعد از مدتي بلند شدم، در ترديد ماندن و رفتن بودم.شاخه گل و پاكت مچاله شده آبميوه هنوز توي دستم و كيك مثل خميري سفت به دندانهايم چسبيده بود. پاكت آبميوه و شاخه گل را در سطل گوشه پياده رو انداختم و به سمت خوابگاه به راه افتادم.چنان مي رفتم كه گويي هيچ كس در اين شهر بزرگ به جز من نيست.هياهوي ماشينها و آدمها و بوقهاي كشدارشان مثل پتكي به سرم كوبيده مي شد. به خوابگاه كه رسيدم توي رختخواب هميشه برقراره مسعود ولو شدم و پتويش را كه بوي ماندگي مي داد، به سرم كشيدم.
*
تاساعاتي پس از نيمه شب بيدار بودم.چهره شيما و نسرين سعادتي لحظه اي رهايم نمي كرد. توي رختخواب نشستم و كتاب اوشو را برداشتم و ورقي زدم.گلبرگها ،خشكتر شده بود و بويشان پريده بود. يادداشت نسرين سعادتي را دوباره خواندم ، جوهر روان نويس روي كاغذ رنگ داده بود.سرم را بين دستهايم گرفتم و به موكت نخ نما شده كف خوابگاه چشم دوختم.برخاستم و ليوان آبي پر كردم و سركشيدم.ليوان را گوشه اتاق گذاشتم وكاغذ يادداشتي برداشتم ،با روان نويس قرمز رنگ، روي آن نوشتم:
- دست در دست هم .. چشم در چشم...پاي در ره... با گامهايي موزون... گم مي شويم در افق..
تقديم به تو...
كاغذ را تا كردم و لاي كتاب اوشو گذاشتم. فردا بايد به دانشكده مي رفتم.

فرهنگ شهبازي
20/06/88
ساعت 3 بامداد. 21 رمضان.

۱۳۸۸/۰۸/۱۹

تاج ریزی ها - شعری از حسین طوافی برای نقد و نظر


درود بر مهربان یاران
حسین (مانی) طوافی از دوستان شاعر و فرهیخته من است.
حسنی که در دوستی من با حسین وجود دارد این است که خیلی راحت با نظرات همدیگر مخالفت می کنیم و
به نتیجه می رسیم که این به نتیجه رسیدن در بحث این روز ها خیلی کمیاب شده است.
حسین طوافی گیلانی است اما چند سالی می شود به همراه همسر و فرزندش مقیم شهری دیگر شده است.
اين شعر از مجموعه ي در دست انتشار هم پاي قاصدك هاي متلاشي است كه توسط نشر داستانسرا منتشر خواهد شد .
تاج ريزي ها



براي شاعر
نازنيني چون محسن آرياپاد











وقتي تاج ريزي ها
رو به پهنه اي غريب بال مي كشند
سايه ها در ذهن مي خوابند
شريان
بند مي آيد

بين دو رنگ مي ماند شهر
عابران ِ زردي
از پشت پلك ها
تصاوير ناتمام
خانه مي برند
و سرخي ها
تاج ريزي هاي مرده را
لاي سنگ ها پنهان مي كنند

آخرين تاج ريزي
فصلي پيش از اين بود
با بادي كه مدرنيته مي آورد
عابران ِ سبز
عابران ِ سرخ
عابران روشن
عابران تيره


از جگن ها مرداب مي آيد و
از قايق موتوري ها
قاه قاه ِ درخشش دندان هايي
كه كمي از صلح كند تر اند

مسافران سرخ !
مسافران سبز!
مسافران تيره !
مسافران روشن !
زردي را در جيب هايتان پنهان كرديد
با شب پره رقصيديد
و چشم هايتان
تن پوشه ي خوابي عميق انتظار مي كشيد

من اما
با اليوت
لب ِ خَمي آرام مي نشينم
قلاب بيانداز رفيق !
با حسين طوافي قزل آلا بگير
و پس از آن
از راهي كه آمده اي باز گرد
رقص تاج ريزي ها
بر تب خال زدگي ِ مرداب
چيز عجيبي است
كه هرساله اتفاق مي افتد
آنها گاه
با سايه هاي بلند شان
به صورت خورشيد ترك مي اندازند



سايه ها
پاي دكه ي روزنامه فروشي اند
لاف ِ‌روز
لحاف ِ شب مي شود و كفاف ِ فكر
هشدار داده اند
مرداب ماندگار نيست
از تخيل كمك مي گيرم
مي توانم ببينم
پدربزرگ هايمان
از كنار مرداب مي گذشتند و پابلوس دود مي كردند
آنها به فكر هيچ سايه اي نبودند
تنها به تاج ريزي ِ فصل فكر مي كردند
كه دست هاي بلند نحيف اش را
در سرخي مرداب
خواهد شست
و سوار بر اسبي پير
از تپه هاي روشن ِ تعريف
بالا خواهد رفت



آرامم
و به تاريخ فكر مي كنم
با او ماهي مي گيرم
مي دانم آنها
سايه ي بلند شان را
از صورتم
بر نمي دارند

مرداب براي فردا مي خوابد
و تاج ريزي ها
براي مرگ فردا
آماده مي شوند






غازيان – اسفتد 1387

۱۳۸۸/۰۸/۱۶

شعري از حميد نظر خواه - براي نقد و نظر

درود بر مهربان ياران
خوشحالم كه دوباره تونستم آي دي خودم رو باز كنم. جي ميلم رو چك كنم و مي تونم يك پست توي وبلاگم بزارم.
بچه كه بوديم مي گفتند شيطوني كني لولو مي اد خوردني هات رو مي خوره.
حالا بزرگ كه شديم مي گند شيطوني كني لو لو مي آد اينترنت تو رو قطع مي كنه.
به هر حال زمان گذشته . چه اون موقع و چه اين حالا هنوز شيطوني همون شيطوني و لو لو همون لو لو ،
با اين فرق كه همه چي واقعي تر شده ؛ بچه كه بوديم مي گفتيم اگه لو لو بياد خونه مون مي گيم آقا پليسه بياد دستگيرش كنه ،
اي دل غافل نمي دونستيم لو لو همون آقا ....
عكس بالا براي دوست عزيز من حميد نظر خواه است . خيلي وقته ازش خبري ندارم.
شعرش رو هم بي اجازه گذاشتم تو وبلاگ. خودش خبر نداره. البته من از بچه هاي رشت هيچ وقت اجازه نمي گيرم.
حميد نظر خواه از گيلكي سرايان خوب شعررشت هست و در هسا شعر هم بسيار فعاله .
هر كي نمي دونه هسا شعر چيه به من ارتباطي نداره مي تونه بره بفهمه! شعر هاي سپيدش رو هم خيلي دوست دارم.
حالا اين نوشته چرا لحنش اين طوري شده خودم هم نمي دونم.
1.
گره مي خورد زني
در اندوه عقيم شدن شعر هايم
و من
دنبال جايي براي خوابيدن
مي گردم.
2.
كودك
اندام لاغر شعرم نيست
مچاله اش نكنيد.
3.
تقويم را ورق مي زنم
به هيچ تولدي نمي رسم
زنم مي گويد:
احمق ها هيچ وقت مرگ را تجربه نمي كنند.
4.
شعر مي رويد
كنار ديسي پر از نارنگي هاي سبز و زرد
و زنم در آشپزخانه ،
در تدارك رفتن از خانه ام.
سپاس بسيار از شهرام بيطار
بابت دست كشيدن به سر روي وبلاگ روايت پارسي
رشت
سروش عليزاده

۱۳۸۸/۰۸/۰۹

زن در عرصه تئاتر گيلان

درود بر مهربان ياران
اين نوشتار را بر اساس يك جريان جالب كه نمي تونم براتون بگم نوشتم و قراره در روزنامه های محلي خزر و گلچين روز چاپ مي شه!
هر كي دوست داره بدونه اين جريان جالب چيه يه ايميل بده يا كامنت بزاره خصوصي براش بگم.
يكي از رفيق هاي جون جوني من به نام "شهرام بيطار" (ره) خوشبختانه الان در بستر بيماري و فوت
( هوايي كه از دو لب غنچه شده خارج مي شود) افتاده . به اميد خدا اگر يه زماني حالش خوب شد قراره بيفته به جون وبلاگ من و وبلاگ من هم شبيه وبلاگ متمدن ها ( شما بخوانيد آدميزاد ها) بشه. پس به زودي بازي از نو شروع مي شه:
آخ لينك هام گم شدند
واي چرا نمي شه اين ها رو سرو سامون داد.
.....
....
....
اما حيفه جريان چطور نوشته شدن اين متن رو ندونيد. يه جوري به گروگان گيري و سيزده آبان هم مربوط مي شه.
منتها من نقش آمريكا رو داشتم اين وسط
قربون شما
سروش عليزاده
رشت
زن در عرصه تئاتر گیلان
در دنیای امروز ، که اطلاعات و ارتباطات جايگاه ويژه اي دارند و تسهيل كننده نياز هاي علمي و فني بشر در زندگی روز مره هستند ؛ هنوز هم تبعیض ها و محجوریت هایی جوامع جهان سوم را از بابت دسترسي آزاد به پاره اي منابع و همچنين معرفي يك قشر به ساير جوامع رنج می دهد . ازجمله در کشور ما ایران که مابین جامعه سنتی و پیشاسرمایه داری دست پا می زند و به نوعی این موفقیت در سازش بین سنتی که از دین مایه می گذارد و مدرنیته ایجاد نشده ، بیشتر نمود پیدا می کند.
مقوله هنر هم که وااسفا دارد و هرکس به ظن خود یارش می شود و بی هیچ سواد خاصی در این زمینه پا به عرصه مدیریتی و خط مشی دادن به قشری می شود که فقط قلب خود را در کف دست دارد و از کار و نان و آسودگی می گذرد و رنج زندگی را بر خود و خانواده تحمیل می کند و با دغدغه تعالی دادن فرهنگ پا به عرصه هنر می گذارد .
از هنر هایی که به طور مستقیم هم با قشر حاکمیت و هم با مردم در تماس و تعامل است هنر تئاتر است. تئاتر دشواری های خاص خود را دارد و این قلم فصد دارد نگاهی از بیرون به مقوله قشر خاصی از جامعه تئاتر یعنی زنان تئاتری داشته باشد که رنج مضاعفی را تحمل کرده و می کنند.
هر چه که سختی بر هنرمندان در کشوری مانند ایران زیاد است این مقوله در شهرستان ها نمود بیشتری دارد. جدا از مشکلات مالی و دغدغه های روز مره این رشته هنری بزرگترین معظل شهرستان ها ندیده شدن و نادیده انگاشته شدن است . و این رنج چندان مضاعف می شود که شهرستانی هم باشی و سنت مرد سالار بیشتر از مدرنیته در بطن جامعه ات ریشه دوانده باشد.
اما استثنایی در میان تمام استان های کشور هم وجود داشته و دارد و آن استان گیلان و شهر رشت است. سابقه تئاتر و بازیگری و حضور زنان به شکل مدرن و امروزی آن در گیلان حتی از تهران هم جلو است اما به علت معضلاتی که ذکر شد و شاید ادامه دادنش در این مقال نمی گنجد به چشم نمی آید. منابع اطلاعاتي هم بسیار محدود است و اسناد هم در این زمینه در جاهایی وجود دارد که بسیاری از محققان یا از دسترسی به آن محرومند و یا علاقه ای ندارند از هفت خوان بوروکراسی و گاه تنگ نظری همان قشری که در بالا از آن ها ذکر شد بگذرند و با نخوردن شیر شتر ، دیدار عرب را هم به جان نمی خرند.
از دیگر معضلاتی که به دید این قلم در نادیده انگاشتن نقش زنان در این عرصه وجود دارد کم کاری قشر زن در تحقیق است که خوشبختانه نسل امروز بسیار فرهیخته و باسواد نسبت به گذشته شده است و مجال بیشتری برای ایفای نقش اجتماعی و فرهنگی خود دارد اما شوربختانه نسبت به گذشته خود کم کار تر و بی اعتناتر است که آن هم دلایل خاص خود را دارد و بايد در مقالی دیگر بررسی شود.
البته در طول تاریخ همیشه قلم در دست جنس مخالف زن بوده که هميشه نگاهی از روی مالکیت به زن داشته و دارد .
مادر من ، خواهر من ، همسر من و هیچ گاه نقش زن ،مجرد از مالکیت مرد بر او نگاشته و ثبت نشده است و جای گلایه دارد از زن متجدد امروز ، قشری که این روز ها باید بیشتر بنویسند و حق خود و گذشتگانشان را هم مطالبه نمایند.
پس از مدتی جستجو در باب پیدا کردن مرجعی در باره نقش زنان پیشتاز تئاتری گیلان و شهر رشت که در کشور اولین کسانی بودند که پا به صحنه و سن تئاتر گذاشتند و به جامعه مرد سالار خود براي تغيير انديشه پروتست کردند و با شجاعت راه ورود به این عرصه را بر آیندگان خود هم گشودند به نا امیدی رسیده بودم که کتابی را به نام زن در عرصه تئاتر گیلان از آغاز تا امروز -نشر دهسرا - را در کتاب فروشی یافتم که خوشبختانه تحقیق و تالیف آن بر عهده "علیرضا پارسی" عزیز بوده که خود از کارگردانان و بازیگران قدیمی تئاتر است و آن چه پارسی را برای من عزیز تر و این کتاب را قابل اعتماد می کند این است که ایشان دست به قلم هستند و تالیفات و نمایشنامه های بسیاری را در عین سادگی و روانی اما سلیس محکم به جامعه تئاتری معرفی کرده اند و راست گفته اند كه آن که دست بر آتش برده است بهتر سوزش و درد آن که دستش هم اکنون در آتش است را درک می کند.
به حق این کتاب را می توان به عنوان مرجعی برای پژوهندگان در عرصه تئاتر و کتابی واجب برای خواندن برای تمام زنان تئاتری استان گیلان و سایر قشر زنان جامعه دانست که با پی بردن به گذشته تاریخی و چگونگی ورود پر مشقت زنان به عرصه تئاتر این تفکر مثبت در آن ها ایجاد شود که برای در خواست مطالبات خود از جامعه سنتی مرد سالار بیشتر تلاش نمایند. زنانی که خیلی هاشان اکنون در این دیار باقی نیستند و آن عده محدود هم که زنده اند غبار فراموشی بدتر از مرگ آن ها را به انزوا و گوشه گیری کشانده است.
این کتاب با مقدمه ای که" فریدون نوزاد" ، فرهیخته و اندیشمند و پژوهشگر گیلانی که خود نمایشنامه نویس ،بازیگر و کارگردان و یکی از بنیانگذاران تئاتر نو گیلان هم می باشند شروع می شود. نوزاد در قسمتی از مقدمه خود در باب این کتاب نوشته است :
تحقیق و نوشتن کتاب ( زن در عرصه تئاتر گیلان ) گامی ضروری ، مطمئن و استوار در شناساندن قشری شایسته و سزاوار احترام است به ویژه فهرستی از هنرنمایی های آن ها هم به دست داده اید و پژوهندگان می توانند با بررسی این فهرست به تجزیه و تحلیل کار هنرمندان بنشینند و باور دارم این کتاب برای همیشه می تواند مرجعی مطرح و راهنما یی صادق برای پژوهندگان بماند و خرسندم چنین کار ارزشمندی نخستین بار در گیلان ما توسط شما – علیرضا پارسی – صورت گرفته و قطعا نمونه ای برای دیگر استان ها خواهد بود.
فصل اول این کتاب مروری دارد بر پیدایش تئاتر در ایران که به خوبی به تاریخچه و چگونگی شکل گرفتن تئاتر نو و جدا شدنش از تنها شیوه سنتی نمایش در ایران یعنی تعزیه می پردازد که به نوبه خود بسیار آموزنده است و در بخشی دیگر از همین فصل به قافله سالاری گیلان در این عرصه اشاره دارد و به بررسی گروهای اولیه تئاتری شکل گرفته در گیلان و چگونگی ورود این هنر به گیلان اشاره دارد.و نگاهی هم در همین فصل به حضور زنان در عرصه تئاتر ایران دارد.
اما در فصل دوم این کتاب مولف نگاهی دقیق و ریز بینانه به زنان در صحنه تئاتر گیلان دارد و در دو بخش دیگر یک جامعه آماری از زنان تئاتری گیلان از آغاز تا سال 57 و حضور زنان از بعد سال 57 تا به امروز ارایه می دهد. که البته این قلم چندان موافق ارايه این شیوه آماری بعد از انقلاب را در چنین کتاب وزینی ندارد و همان قدر که بررسی و مرور زنان گیلانی فعال و موثر در عرصه تئاتر قبل از انقلاب جذاب و شیرین وموفق عمل کرده است بررسی زنان گیلانی تئاتری بعد از انقلاب که مخاطب حرفه ای تئاتر بسیاری از آن ها را می شناسند با یک جامعه آماری کمی رو به رو می شود و به نوعي سرخورده مي شود و این سووال در ذهنش شکل می گیرد که آیا هیچ نگاه کیفی به این جامعه آماری نشده است و از آن جهت که نویسنده در این قسمت وسواس به خرج نداده است ؛ تو گویی هر کس به صرف زن بودن و ارایه یک قطعه عکس می توانسته در این جامعه آماری قرار بگیرد و بسیاری از این اشخاص پیشکش از تاثیر گذار بودنشان در عرصه تئاتر بعد از انقلاب گیلان ، حتی سابقه چندانی هم در این عرصه ندارند و این می تواند بزرگترین ضربه به بازیگر نو پایی باشد که به یک باره خود را در ردیف پیشکسوت ها و خاک صحنه خورده های این عرصه می بیند و توهم بازیگر خوب بودن پیدا می کند و از رشد باز می ماند و این لیست به دلیل جمع اوری غیر تخصصی اش می تواند سبب دلخوری بسیاری هم باشد که اسم و عکس شان از قلم افتاده است! به نظر این قلم که یک مرد هم هست دفاع از زن تئاتری به این شکل غلط است و سبب می شود که عده ای غوره نشده مویز شوند.
اما فصل سوم و چهارم این کتاب حال و هوایی دیگر دارد و غوغایی به پا می کند که اگر دو فصل اول این کتاب هم نبود همین دو فصل سوم و چهارم کفایت می کرد برای سیراب کردن قشری که دنبال پژوهش و آگاهی هستند.
در این فصل زنان فرهیخته تئاتر گیلان دست چین شده اند و هم چنین به گروه ها و جمعیت های فعال و تاثیر گذار زنان در این عرصه به صورت تخصصی پرداخته می شود.
فصل سوم با معرفی شیرزنی به نام" فاطمه نشوری" که اولین زن مسلمان و ایرانی در عرصه تئاتر گیلان بوده می پردازد – با این توضیح که ورود زن مسلمان به عرصه تئاتر زمانی گناهی نا بخشودنی محسوب می شد. زمانی که ... – در این میان به نام هایی مانند "منیره آخودنیا" – منیره تسلیمی – زنده یاد" فرخ لقا پوررسول" (هوشمند) ، "حمیده خیر آبادی" ، " فریده دریامج" و بسیاری دیگر که توصیه می کنم در کتاب بخوانید می پردازد و با ارایه مصاحبه هایی با آنان و پرداخت به زندگی تئاتری آنان دریچه ای به سوی شناخت نامه بسیاری از بازیگران زن گیلانی می گشاید.
در همین فصل "علیرضا پارسی" به معرفی جمعیت" معارف پژوهان نسوان" و مجمع" پیک سعادت نسوان" می پردازد که در نوع خود قابل تقدیر است و یادی از هنرمندان گمنامی می کند که متاسفانه مولف جز به قطعه عکسی قدیمی از ایشان و یا فقط نامی از ایشان دسترسی نداشته است و بسیاری از ایشان در قید حیات نیستند و هنوز راهی برای دست یابی به منبع موثق تر در باره رزومه هنری شان وجود ندارد.
در فصل چهارم این کتاب مولف به ارایه آرشیو آلبوم عکسی می پردازد از زنان بازیگر گیلانی بر روی صحنه که در جای خود بسیار جالب است. و گنجینه ای که در بخش پایانی ارایه می شود تصویر هایی از پوستر های تئاتر های برگزار شده در گیلان است. پوستر هایی که در قدیم با طراحی ها و ظرافت های خاص طراحی شده و بسیار می تواند جویندگان معرفت را با چگونگی طرز فکر و اندیشه آداب وسنن تئاتری های آ ن دوره آشنا سازد و در مقایسه با پوستر های امروزی که متاسفانه فاقد جنبه های هنری و تبلیغی و ... در مقایسه با پوستر های قدیمی هستند که به تنهایی برای خود یک اثر هنری و سندی ماندگار در تاریخ تئاتر ایران محسوب مي شوند و تلنگری بر این اندیشه که چرا تئاتر در دوره معاصر از تئاتر قدیم عقب افتاده است.چه از لحاظ بازی ها و مهمتر از همه استقبال تماشاگر که مقایسه این دو دوره و نگاهی آسیب شناسانه به این موضوع مجالی دیگر می طلبد و نگاهی متفاوت تر و موشکافانه تر.
امید است این کتاب تلنگری باشد برای حرکت زنان جامعه تئاتری گیلان که خود هم تلاش بیشتری در پررنگ شدن و رفع تبعیض ها از زن بازیگر گیلانی بر دارند. و استقبال بیشتر این کتاب سبب ایجاد انگیزه بیشتر برای مولف و محقق این کتاب علیرضا پارسی باشد در ارایه تحقیق های گام هایی بلند تر در پژوهش و نوشتار .
«سروش علیزاده»

۱۳۸۸/۰۸/۰۴

تولدم مبارك. قربون خودم برم الهي







درود بر مهربان ياران

اين كيك تولد وبلاگ و اين حرف ها نيست.

اين كيك تولد خودمه كه از حالا دارن مي پزنش تا نهم آبان ماه كه روز تولد منه.

خودم شخصا روز تولد خودم رو خيلي دوست دارم.

تا مدتي كلي مشغله دارم.

به جون خودتون قسم نه من رو گرفتند و نه هيچ چيز ديگه.

فقط درگيري هام زيادهستند.درس و پول و يه چيز ديگه كه بعضي از دوست هام مي دونند

ديگر اين كه ترجيح دادم يه مقدار ننويسم.

چون اين روز ها گوسفند ها هم گرگ شدند.

البته حاضرم اين وبلاگ رو هر كسي كه مايل بود وشرايطش رو داشت واگذار كنم.

قربون همه شما

سروش عليزاده

---------------------------------------------

اندر احوالات پختن كيك تولد

در كتاب شناخت شناسي رشتي ها كه شايد تا الان ننوشته باشند اصولن يك رشتي در هرنقطه اي از جهان كه باشد.

سرش مي رود واما فكر شكمش نمي رود.از همه چيزش مي زند اما لباس شيك

مي خرد!

مثلن خود من الان يك هفته است كه خانم دوستم هرروز برام كيك مي فرسته.

البته اون بنده خدا براي شوهرش مي فرسته اما من مي خورم. ايشان در رژيم هستند خدا رو شكر.

اولين نكته از اين جريان اين بود كه مجرد ها هرگز زن نگيريد.

مجردي مزاياي فراواني دارد از جمله اين خوردن كيك.

دوم اينكه نهم آبان روز تولد يه بنده خدايي هم هست سن بالا ها مي دونن كي رو مي گم!

سوم اينكه به لطف دولت كريمه من و يه سري از دوستان رو بعد از انتخابات گرفته بودند و يك باز جو مهربان شبيه بازجوي اقاي ابطحي كلي ما رو نصيحت فرمودند و من الان كلي ادم شدم.

من الان مي دونم لال بودن يعني ادم بودن.

بعد از لطف داد سرا محترم و ماجرايي كه بايد طوطيان شكر شكر و ... تعريف كنند كه بماند.

ما دادگاهي شديم. يعني رفتيم داد گاه و از قضا قاضي عزيز هم درست در روز نهم آبان قراره حكم ما رو بده. يعني اساسا در حال پخت حكم و يا همون كيك تولد منه.

از اين رو من هم پيشاپيش تولدم رو به خودم و تمام ايادي خودم و تمام كساني كه من ايادي اون ها هستم و تمام عمله ظلم و ديكتاتوري تبريك عرض مي كنم.

در مورد واگذاري وبلاگ هم جدي گفتم.

به اميد اينكه يه شب پاشيم و ببينيم مي تونيم احساس آدم بودن بكنيم.نمي دونم مي تونم منظورم رو برسونم يا نه!

در هر حال سروش تولدت مبارك!

۱۳۸۸/۰۷/۲۱

فلاش بك - پرارين حاجي زاده - براي نقد




درود بر مهربان ياران
خيلي وقت است كه با شما سخن نگفته ام.
پست بعدي حتمن صحبتي با شما دوستان خواهد بود.
داستان زير از خانم پرارين حاجي زاده است كه قبلن نيز داستاني از ايشان را در وبلاگ گذاشته ام.
منتظر نقد بدون رو در وايسي شما مهربان ياران هستم.
فلاش بک
پرارین حاجی زاده
وضع مالیش خوب بود ، خوب که نه عالی بود ، یک شرکت واردات داشت ، خودش این طور گفته بود ، منم خیلی
پیگیر نشدم ، می گفت یه هویی وضع مالیش از این رو به اون رو شده ، به خاطر پشتکارش ، نبوغش و
مهارتش ، حالا توی رشته اش کسی شده و همه قبولش دارن
اولین بار که دیدمش به هم گفت :
(( من گذشته ام رو مخفی نمی کنم ، قبل از این تو یه شرکت آبدارچی بودم ، زن م مهرانه ، آره همین مثل تو
بود ! موهاش مشکی بودن و بلند ، می بافتشون همین مثل تو ، می نداختشون دو طرفش ، سفید بود همین
مثل تو ! چشاش چشاش رو خودم بستم )) !
اشک هاش رفتن توی ریشش و گم شدن ، چای داغ رو برداشت و یک قلپ خورد و سرفه ایی کرد و گفت :
بارونی بود ، همین مثل الان ، دم در ایستاده بود ، هر شب همین موقع ها می اومد دم در ، همین ساعتا ، آره ))
من همین ساعتا برمی گشتم ، اون روز از سر کوچه می دیدمش ، داشت دست تکون می داد ، بارون یه هویی
تند شد ، سرم رو انداختم پایین و شروع کردم به دویدن ، فقط صدای ترمز رو شنیدم و یه صدای جیغ ، جرات
نداشتم نگا کنم ، یه ماشین با سرعت از کنارم رد شد ، آب بارون پاهام رو خیس کرد ، نگا که کردم مهرانه جلوی
در افتاده بود و آب بارون قرمز شده بود و می ریخت تو جو ))
سرفه یی کردم و پام رو روی پای دیگه م گذاشتم ، ناخن هام رو بدون این که بفهمم توی گوشتم فرو کرده
بودم ، خواستم فضا رو عوض کنم ، ظرف شیرینی رو گرفتم جلوش ، گفتم : (( بفرمایید شیرینی ))
اصلن نگاه نمی کرد ، چشم هاش روی گل های آبی پیراهنم خیره مونده بود
دست ها ش رو تو هم چفت کرد وگفت :
(( رسوندمش بیمارستان ، فقط 150 هزارتومن می خواستن ! 150 هزارتومن ! باورت می شه ! به هر کی
تونستم گفتم ، هیچ کسی نداد ، توی خیابون جیغ کشیدم ، جلوی هر کی رو تونستم گرفتم ، تمام شب جلوی
همه ماشینا رو گرفتم ، وقتی برگشتم کف دستم خیس بارون و عرق بود ، گلای آبی پیرهنش سرخ شده بودن
و چشاش یه جای نامعلومی رو نگا می کردن ))
موقعی از در خونه بیرون رفت مونده بودم ، چی جواب بدم ، از یک طرف نمی خواستم جواب مثبت بدم چون من
خاطره یی از مهرانه بودم ، از طرف دیگه وضع مالیش خوب بودم ومنم موقعیت بهتری نداشتم
قبول کردم ، همه چی عالی بود ، منم هر شب دم در خونه منتظرش می شدم و براش دست تکون می دادم ،
دم در که می رسید یک دسته اسکناس کف دستم می ذاشت ومنم ذوق می کردم و هر روز گرون ترین مغازه
ها و پاساژهای شهر رو گز می کردم
تا حالا این جا نیومده بودم ، از در پاساژ که رفتم تو ، دیدم جمعیتی وسط پاساژ حلقه زدن ، نزدیک شدم ، با
دست کنارشون زدم و راهی باز کردم یک نفر نشسته بود کف زمین ، صورتش رو توی دست هاش قایم کرده
بود و گریه می کرد ، چند زن هم کنارش ایستاده بودند و اشک می ریختند ، بعضی هم برایش روی کاپشن
سیاهش که قسمت هایی ازش قرمز شده بود پول می ریختند ، قلبم تند تند می زد توی عمرم ندیده بودم
کسی این طوری اشک بریزه و زجه بزنه از بین هق هقش شنیدم که می گفت : (( زنم داره می میره ، فقط
(( 150هزارتومن کم دارم
دست کردم توی جیبم و پولی در آوردم ،نزدیک شدم ، دستش را از روی صورتش برداشت که پول را بگیرد
هر دو مثل گچ سفید شدیم.

۱۳۸۸/۰۷/۱۶

نگاهي به گوشه نشينان آلتونا -زان پل سارتر- حسين سليماني




درود بر مهربان ياران

يادداشتي از دوست خوبم اقاي حسين سليماني بر نمايش نامه" گوشه نشينان آلتونا"

را در اين پست برايتان مي گذارم.

عكس بالا يكي از كتاب هاي ايشان است به نام بيمار مقيم كه من از خواندنش بسيار لذت برده بودم.

با احترام

سروش عليزاده

رشت


آدرس وبلاگ ايشان

يادداشتي بر نمايشنامه ي « گوشه نشينان آلتونا »

اثر ژان پل سارتر

نوشته ي حسين سليماني

سارتر در1958نمايشنامه ي گوشه نشينان آلتونا را نوشت . نمايش در 24 سپتامبر سال بعد در تئاتر رنسانس اجرا شد . به دليل سانسور ، وقايع نمايش به زمان جنگ جهاني دوم باز مي گشتند . هر چند درون مايه ها طرح تأثير آن جنگ بر آلمان معاصر بودند . اما روشن بود كه هدف سارتر طرح مسائلي درباره ي جنگ الجزاير ، جنايت ها و شكنجه گري هاي فرانسويان بود . نمايشنامه ي گوشه نشينان آلتونا سرگذشت انسان هايي است كه هر يك به شيوه ي خود ، خويش را به انزوا كشانده اند . سرگذشت آدم هايي كه در دام موقعيت [ واقع بودگي ] گرفتار شده اند . هويت آنها از جايگاهي نشئت مي گيرد كه آنها در آن جا خوش كرده اند . ولي اين هويت بي حضور « ديگري » ناقص ، بي شكل و بي هدف است . چندان كه حتي هستي شان نيز ضرورتي نمي يابد . ما هستيم چون « ديگري » هم هست . ما را مي بيند ، مي پايدمان ، بدل به شيئي مي سازد كه مي بايست شناخته شود . تا هستي مان بعنوان « يكي در ميان جمع » تأييد شود . از طرفي « ديگري » نيز در اين دام گرفتار است . هستي و حضورش نيز در يك چنين جهاني مديون ما است . ما نيز به نوبه ي خود او را مي پاييم و به زير سلطه ي خويش در مي آوريم . اگر انتخابي هست ، اگر مي توانيم آزادي اي براي خويش تصور كنيم ، اين انتخاب و آزادي در محيط بسته ي موقعيت مان مي تواند شكل گيرد . بواقع ثنويت و دوگانگي ذهن و عين نتيجه اي جز سلطه ي انسان بر انسان ندارد . آدمي بدل به شيئي مي گردد كه مي بايست « ديگري » [ فاعل شناسا ] او را بازشناسد و جايگاه او را در ميان جمع عيان كند . ما نيز به نوبه ي خود اين ابزار سلطه را بر عليه « ديگري » به كار مي گيريم . بدين سان از خود براي « ديگري » دوزخي مي سازيم . حضور و هستي ما بر سر همين توافق بر سرِ سلطه است . از اين رو همواره به واسطه ي « ديگري » از خويش در جهاني كه در آن « يكي در ميان جمع » هستيم ، باخبر مي شويم . اين سلطه ما را از درك كامل هستي و هويت مان باز مي دارد . چرا كه « ديگري » همواره بخشي از هويت خود را بر ما تحميل مي كند . اين استراتژي قدرت تا بدان جا مي انجامد كه « ديگري » دوزخي براي ما مي شود . هم چنان كه سارتر از زبان يكي از شخصيت هاي نمايشنامه هايش مي گويد كه جهنم وجود ديگران است . سارتر در سال 1947سال انتشار « ادبيات چيست ؟ » مي گويد : « نمايش در گذشته ، نمايش شخصيت و منش فردي بود . اشخاص را با روحيه هاي كم و بيش پيچيده ، اما كامل و تمام شده ، وارد صحنه مي كرد و موقعيت مكاني و زماني آنان وظيفه اي نداشت جز اين كه اين شخصيت ها را با يكديگر به كشمكش وادارد و نشان دهد كه چگونه اين يك بر اثر عمل آن يك دگرگون مي شود . اما از مدتي پيش تغييرات مهمي در اين زمينه حادث شده است ، بسياري از نويسندگان به نمايش موقعيت رو كرده اند . ديگر تجسم شخصيت ها و منش ها مطرح نيست . هريك از قهرمان هاي نمايش به صورت آزادي هايي مجسم مي شوند كه در دامگه حادثه افتاده اند ـ مانند هر كدام از ما ـ و به دنبال راه چاره اي مي گردد و قهرمان خود هيچ نيست مگر انتخاب راه چاره و ارزشي ندارد جز همان راهي كه انتخاب كرده است ... به يك معني ، هر موقعيت در حكم تله موشي است محدود به ديوار . بنابراين گفته ي من ناقص بود : راه را نبايد انتخاب كرد ، راه را بايد اختراع كرد و هر كس با اختراع راه خود در حقيقت خود را اختراع مي كند . انسان را هر روز بايد از نوع اختراع كرد . »

در نظر سارتر انتخاب و آزادي بشر پيشاپيش توسط موقعيت خود او محدود شده است . ما با انتخاب و تصميم گيري هايمان از خويش انسان ديگري مي سازيم . در واقع جهان و هستي ، معنايش را از رابطه ي ما و « ديگري » و از انتخاب ها و تصميم گيري هاي مان به دست مي آورد . جهان بدون ما و ديگران معنايي ندارد و هستي ما بدون « ديگري» ناقص و بي شكل است و ما مثل قطعه سنگي هستم در درون جهان ... هستي ما در ارتباط با ديگران قوام مي گيرد . ولي ما بايستي بتوانيم خويش را از زير بار سنگين نگاه هاي « ديگري » برهانيم . اين به نوعي انتخابي اصيل است . بري كردن خود از آن چه نيستيم ، اما ديگري آن را بر ما تحميل كرده است . تصميم اين كه نمي خواهيم « ديگري » باشيم ، يگانه راهي است براي باز شناختن خويش و پرهيز از آن چه نيستيم . تنها در اين صورت شهامت آن را خواهيم داشت تا خود را در تنهايي مان باز يابيم و نقاب از چهره برگيريم و در حصار موقعيت خويش به شيوه و روش خود زندگي كنيم . واقع آن كه آزادي بي حد و حصري وجود ندارد . چرا كه ما يكي در ميان جمع هستيم . ولي مي توان ميله هاي اين سلول را با تصميم ها و انتخاب هايمان جلوتر بُرد و آزادي مان را فراخ تر كرد تا « ديگري » نيز جايي در آن براي خود بازيابد .
خانواده ي فون گرلاخ دور هم جمع شده اند . خانواده اي كه در نظر لني ديگر دليلي براي زندگي كردن ندارد و بخاطر حفظ عادات قديمي اش در سكوتي عميق فرو رفته است . اين سكوت با خبر مرگ هيندنبورگ ، پدر خانواده شكسته مي شود . هيندنبورگ با خونسردي و آرامش ، بيماري لاعلاج خويش را با آنها در ميان مي گذارد و از آنها مي خواهد ، قسم بخورند كه سهم شان را از ارث و ميراث او هرگز واگذار نكنند و هرگز خانه را نفروشند يا اجاره ندهند . او از آنها مصرانه مي خواهد كه هرگز خانه را ترك نكنند و تا دم مرگ در همان خانه زندگي كنند . هيندنبورگ آنها را در موقعيت دشواري قرار مي دهد . موقعيتي كه خود وي نيز در گذشته به نحوي به ناگزير آن را پذيرفته است و حال آن را همچون قانون تخطي ناپذيري بر اعضاي خانواده اش ديكته مي كند . هيندنبورگ مي گويد : « پسر من اين جا مي ماند تا همين جا زندگي كند و همين جا بميرد و همان طور كه من مي كنم و همان طور كه پدر من و پدر بزرگ من كرده اند . » اين همان حقيقتي است كه به نظر هيندنبورگ از زبان بيگانه اي بيان مي شود و اين بيگانه جز خود او كسي ديگري نيست ، چرا كه او ديگر محبوب خانواده نيست . يوهانا از پذيرفتن سر باز مي زند . او مي داند كه فرانتز پسر ارشد خانواده 13سال است كه خود را در اتاقش حبس كرده است و در طول اين همه سال لني از فرانتز پرستاري كرده است . يوهانا مي گويد : « ... شايد ما هم غلام و هم زندانبان او باشيم . » فرانتز پسر بزرگ هيندنبورگ ، سال هاست كه كه در انزوا زيسته است . با اين وجود در اين همه سال ، حضورش سايه وار بار سنگيني بر خانواده بوده است . ورنر برادر كوچك فرانتز همواره خود را تحت سلطه ي او مي يابد .

هيندنبورگ نه تنها نمي تواند اين سلطه را انكار كند بل ناخواسته آن را تأييد هم مي كند . او مي گويد : « ورنر ضعيف است و فراتنز قوي . كاري هم از دست هيچ كس برنمي آيد . » ضعف ورنر از آن روست كه او در همه حال تابع تصميم هاي پدرش است و اين هيندنبورگ است كه به جاي او تصميم مي گيرد . ورنر بر اين سلطه اعتراف مي كند . اما بر آن است بر عليه آن طغيان كند . او مي گويد : « گيرم من براي خدمت به او [ فرانتز ] خلق شده ام . هستند برده هايي كه قيام مي كنند . برادرم سرنوشت من نخواهد بود . » فرانتز شكست آلمان را در حكم نابودي ملت آلمان مي داند . در نظر وي ملت آلمان نابود شده اند چرا كه رؤسايي را كه خود انتخاب كرده بودند ، نفي كرده اند . در نظر فرانتز همه به سهم خود دراين ماجرا مقصر هستند . چه خود او كه بخاطر آلمان جنگيده است و چه پدرش كه براي ارتش آلمان كشتي جنگي ساخته است . فرانتز پدرش را به همكاري با نازي ها متهم مي كند . اما پدرش با لحني مضحك او را شازده كوچولو مي نامد كه مي خواهد دنيا را به دوش بكشد . دنيايي كه براي او بس سنگين است و او هيچ شناختي از آن ندارد . فرانتز محبوب پدر است . شايد از اين رو كه هيندنبورگ خود و قدرت خويش را در او مي جويد . هيندنبورگ نيز به اندازه ي فرانتز بهره اي از تنهايي و شقاوت عصري را برده است كه از آدم هايي مثل او و فرانتز قرباني ساخته است . هيندنبورگ به يوهانا مي گويد : « راه نجات ديگري براي ما نيست ... » لني حلقه ي ارتباط فرانتز با دنياي خارج است . دنيايي كه آدم هايش بر آنند او را فراموش كنند . در نظر لني ، فرانتز تنها حقيقت زندگي او است كه در انزوا مي زيد . لني ، فرانتز را به تمامي از آن خويش ساخته است و اين در او شور شعفي وصف ناپذير موجب شده است . لني به پدرش مي گويد : « مي داني چيست كه مرا روئين تن مي كند ؟ من خوشبختم . » پدر مي گويد : « تو ؟ تو چه مي داني خوشبختي چيست ؟ » لني مي گويد : « شما ، شما چه مي دانيد ؟ » پدر مي گويد : « به تو نگاه مي كنم . وقتي چشم هايت را مي بينم ، مي فهمم . » نمايشنامه ي گوشه نشينان آلتونا سراسر بيان استراتژي سلطه بين شخصيت هاي داستان است . سلطه ي هيندنبورگ بر ورنر ، سلطه ي فرانتز بر ورنر و هيندنبورگ ، سلطه ي ورنر بر يوهانا و سلطه ي لني بر فرانتز ! لني با پرستاري از فرانتز لحظه به لحظه سلطه ي خود را نيز بر وي تحميل مي كند . اين سلطه تا بدان جا در زندگي فرانتز رخنه كرده است كه او ديگر ميلي به بيرون آمدن از تنهايي خودخواسته اش و حتي ديدار با پدرش را ندارد . به قول لني ، فرانتز حقيقتي است كه تقدس اش فقط در تنهايي و انزوا شكل مي گيرد . اين حقيقت ، حقيقت فرانتز است . او مي گويد : « تنها يك تن است كه حقيقت را مي گويد . آن منم . غول كمر شكسته ، شاهد حاضر و ناظر ، شاهد حاضر و غايب ، شاهد قرن پيما ، شاهد قرن هاي قرن ، بشر مُرده است و من شاهد بشرم . » اين مرگ ، مرگ تدريجي حضور فرانتز است . او خود را شاهدي مي داند . شاهد كُشته شدن انسان هايي كه او خود در جنگ با آنها شركت داشته است . مرگ انسان هايي كه سرنوشت شان زاده ي موقعيت و مظلوميت شان بوده است . مظلوميتي كه آنها را به كُشتن هم ديگر واداشته است ، از آنها جنايت كاراني ساخته است كه تو گويي گناه بر پيشاني شان حك شده است . فرانتز و همه ي آنها ، قرباني بازي قدرتي بوده اند كه مظلومي در آن تن به ظلم ظالم داده است . اين چنين جهاني شكل مي گيرد كه در آن جنگ ، شكنجه و مرگ به نام انسان بر انسان ها روا داشته مي شود . قرن فرانتز قرني است كه در آن بيش از هر زماني به نام انسانيت ، انسان ها را به كام مرگ فرستاده اند . اما فرانتز در افكارش ترديد دارد . او خود را صداي وجدان همه ي آن انسان هايي مي داند كه در سرتاسر زندگي شان زجر كشيده اند ، مظلوم و قرباني شده اند . فرانتز مي گويد : « ديگر تحمل اين صدا را ندارم . اين صدا مُرده است ... » از طرفي ابزار سلطه در نظر فرانتز چيزي جز اين نيست كه انسان معاصر مدام تحت نظر است . فرانتز به لني مي گويد : « آنها زندگي تو را مثل سفره پهن كرده اند ، لني . من حقيقت موحشي كشف كرده ام . ما تحت نظريم » در نظر فرانتز اين يعني ويراني تنهايي آدمي ، تنهايي كه هر كس براي باز شناختن خويش بدان نياز دارد . به يقين فرانتز خود را شاهد يك چنين ويراني اي مي داند . لني به او مي گويد : « ... تو خودت را شاهد تصور كرده اي ، در حالي كه تو متهمي ... » اما فرانتز خود را شاهدي مي داند كه به نفع متهم شهادت مي دهد . در نظر لني اين شهادت كسي را تبرئه نمي كند . او به فرانتز مي گويد : « اي شاهد در مقابل خودت شهادت بده . اگر جرئت كني كه بگويي : « من آن چه خواسته ام كرده ام و آن چه كرده ام مي خواهم . » روئين تن مي شوي . » فرانتز اين سخن را شوخي تلقي مي كند . او خود را ناتوان و دست بسته مي انگارد . در نظر او چيزي براي انتخاب كردن وجود ندارد . او خود انتخاب شده است . اخلاق و سرنوشت اش را ديگران انتخاب كرده اند . اين همه در دل او هراس مي افكند . او به يوهانا مي گويد : « آيا شما را ترساندم ؟ » يوهانا مي گويد : « بله ، چون خودتان مي ترسيد . » اين ترس همان عدم آزادي اي است كه فرانتز واجد آن است . تنهايي خود خواسته ي او نيز براين فقدان آزادي و انتخاب ، در زندگي او دامن مي زند تا آن حد كه ديگر ميل به آزادي نيز در او رو به خاموشي گذاشته است و او مثل آدمك مصنوعي اي در گوشه ي دنج خيال خود مي زيد . او يك گوشه نشين است . در نمايشنامه ي گوشه نشينان آلتونا همه ي شخصيت ها به سهم خود بهره اي از اين گوشه نشيني برده اند . آنها آشناي هم هستند . دردها و رنج هاي مشتركي دارند . تنهايي شان شبيه هم است . در اين تنهايي آنها خويش را دست بسته و فاقد اختيار مي دانند و در بي عملي شان در كردار و رفتار نخوت آميزشان غرقه شده اند . در نظر فرانتز گوشه نشيني واكنشي است نسبت به همين ناتواني و فقدان آزادي . بواقع كسي كه همه چيز را مي خواهد ، همه چيز را نيز از دست مي دهد . او يك بازنده است و براي اين كه به ديگران بقبولاند كه نباخته است مي گويد كه نخواسته است و خويش را در گوشه نشيني حبس كرده است . همه ي شخصيت هاي نمايشنامه به نوعي بازنده اند . يوهانا نمي تواند حس احترامي را كه نسبت به فرانتز در دل دارد ، پنهان سازد . او در تنهايي فرانتز حقيقتي بزرگ را مي يابد كه مي بايست از زبان يك ديوانه [ فرانتز ] ادا شود . اين حقيقت در نظر يوهانا يكي است و آن ، وحشت زندگي است . فرانتز در پايان نمايشنامه اين وحشت را چنين بازگو مي كند : « عشق ، نفرت ، يك و يك ... ما را تبرئه كنيد ! موكل من نخستين كسي است كه با ننگ آشنا شده است : اي كودكان زيبا ، شما از ما بيرون آمده ايد ، شما را دردهاي ما ساخته اند . اين قرن زن است و مي زايد ، آيا مادرتان را مي خواهيد محكوم كنيد ؟ هان ؟ جواب بدهيد ! قرن سي ام ديگر جواب نمي دهد . شايد كه از پس قرن ما ، قرني نباشد . شايد كه بمب روشني ها را خاموش كرده باشد . همه خواهند مُرد : چشم ها ، قاضي ها ، زمان و آن وقت شب مي شود ... »