۱۳۸۸/۰۸/۱۹

تاج ریزی ها - شعری از حسین طوافی برای نقد و نظر


درود بر مهربان یاران
حسین (مانی) طوافی از دوستان شاعر و فرهیخته من است.
حسنی که در دوستی من با حسین وجود دارد این است که خیلی راحت با نظرات همدیگر مخالفت می کنیم و
به نتیجه می رسیم که این به نتیجه رسیدن در بحث این روز ها خیلی کمیاب شده است.
حسین طوافی گیلانی است اما چند سالی می شود به همراه همسر و فرزندش مقیم شهری دیگر شده است.
اين شعر از مجموعه ي در دست انتشار هم پاي قاصدك هاي متلاشي است كه توسط نشر داستانسرا منتشر خواهد شد .
تاج ريزي ها



براي شاعر
نازنيني چون محسن آرياپاد











وقتي تاج ريزي ها
رو به پهنه اي غريب بال مي كشند
سايه ها در ذهن مي خوابند
شريان
بند مي آيد

بين دو رنگ مي ماند شهر
عابران ِ زردي
از پشت پلك ها
تصاوير ناتمام
خانه مي برند
و سرخي ها
تاج ريزي هاي مرده را
لاي سنگ ها پنهان مي كنند

آخرين تاج ريزي
فصلي پيش از اين بود
با بادي كه مدرنيته مي آورد
عابران ِ سبز
عابران ِ سرخ
عابران روشن
عابران تيره


از جگن ها مرداب مي آيد و
از قايق موتوري ها
قاه قاه ِ درخشش دندان هايي
كه كمي از صلح كند تر اند

مسافران سرخ !
مسافران سبز!
مسافران تيره !
مسافران روشن !
زردي را در جيب هايتان پنهان كرديد
با شب پره رقصيديد
و چشم هايتان
تن پوشه ي خوابي عميق انتظار مي كشيد

من اما
با اليوت
لب ِ خَمي آرام مي نشينم
قلاب بيانداز رفيق !
با حسين طوافي قزل آلا بگير
و پس از آن
از راهي كه آمده اي باز گرد
رقص تاج ريزي ها
بر تب خال زدگي ِ مرداب
چيز عجيبي است
كه هرساله اتفاق مي افتد
آنها گاه
با سايه هاي بلند شان
به صورت خورشيد ترك مي اندازند



سايه ها
پاي دكه ي روزنامه فروشي اند
لاف ِ‌روز
لحاف ِ شب مي شود و كفاف ِ فكر
هشدار داده اند
مرداب ماندگار نيست
از تخيل كمك مي گيرم
مي توانم ببينم
پدربزرگ هايمان
از كنار مرداب مي گذشتند و پابلوس دود مي كردند
آنها به فكر هيچ سايه اي نبودند
تنها به تاج ريزي ِ فصل فكر مي كردند
كه دست هاي بلند نحيف اش را
در سرخي مرداب
خواهد شست
و سوار بر اسبي پير
از تپه هاي روشن ِ تعريف
بالا خواهد رفت



آرامم
و به تاريخ فكر مي كنم
با او ماهي مي گيرم
مي دانم آنها
سايه ي بلند شان را
از صورتم
بر نمي دارند

مرداب براي فردا مي خوابد
و تاج ريزي ها
براي مرگ فردا
آماده مي شوند






غازيان – اسفتد 1387

۱۰ نظر:

آزاده گفت...

آرامم
و به تاريخ فكر مي كنم...

آزاده گفت...

آرامم
و به تاريخ فكر مي كنم...

fs.khoshhal[at] gmail.com گفت...

درود..
بعد از مدت ها افتخار ثبت نظر در روایت پارسی نصیب « دل خوشی » شد .
چند پست رو باهم خوندم و لذت بردم از حسن انتخاب تون ، متن کوتاه آغاز هر پست که می نویسید و همین طور قالب جدید روایت پارسی که بسیار برازنده ش ه . در پناه خدا+ یه شاخه گل

دست خیال گفت...

مرداب ماندگار نیست ...
***
راستی سروش جان از اون خبری که تو کامنت نوشته بودی اطلاعی نداشتم.شرمنده.امیدوارم از اینگونه افتخارها کمتر نصیبت شود ؛)

andisheh گفت...

دورد بر شما

اگر وقت داشتید ، پیشنهاد میکنم که به وبلاگ زیر نظری بیافکنید:
http://khabaregardoon.blogspot.com

با تشکر فراوان

خودشيفته گفت...

با داستان بالبانو به روزم.
منتظر نقد و نظر شما هستم.
متشكرم

فكرآزاد گفت...

سروش جان كجايي پيدات نيست. از احوالاتت به ما خبر بده

آمد گفت...

زیبا و خواندنی بود اما من این جمله را مفهومش را نفهمیدم :
از جگن ها مرداب مي آيد و ... این جگن به چه معنیه

شهرام بیطار گفت...

زیبا بود و پر معنی





با درود و سپاس فراوان : شهرام

ناشناس گفت...

خيتي خوب بود دايي