۱۳۸۸/۰۹/۰۹

پستچي - قاسم شكري









درود بر مهربان ياران

داستاني از دوست عزيزم قاسم شكري را برايتان در اين پست مي گذارم.

قاسم خونگرمي و افتادگي شيرازي ها را دارد .البته چيز عجيبي هم نيست چون خودش اهل شيراز است.

از قاسم شكري چند رمان و مجموعه داستان كوتاه منتشر شده است.
براي آشنايي بيشتر با او مي تونانيد به وبلاگش مراجعه كنيد
http://www.arsalansh.blogfa.com/




پستچی(قاسم شکری)

هان! خواننده­ داستان: بدان و آگاه باش که در انتها کشته خواهی شد. البته در مطالعه­ این داستان هیچ گونه اجباری نیست. در هر صورت مختاری یکی از گزینه­های زیر را انتخاب کنی.

الف: داستان را تا نیمه بخوانی، تا آن جایی که پوتین ِ سربازی ِ کهنه­ای، در پیش چشمت گربه­ چشم زاغی در نظر آید. به هر حال... در صورت احساس هر گونه خطری، می­توانی داستان را در همان جا، نیمه کاره رها کنی.

ب: از همان ابتدا، و به جای خواندن این داستان، شماره­ تلفن دوستی را بگیری و ساعتی با او گپ بزنی و حالش را بپرسی. این که: «چه می­کند، اوضاعش چگونه است، مبلغی پول دارد به تو قرض بدهد، و از این قماش حرف­ها و درد دل­ها و خواسته­ها.» راستی، بپرس: «چیزی از خرندِ بهمنی می­داند یا خیر؟ اگر می­داند، بگوید کجا واقع شده؟ نپرسیدی هم خیالی نیست، هیچ مکانی از پای جستجوگر آدمی در امان نمی­ماند.»

ج: ترانه­ای زیر لب زمزمه کنی، لباس بپوشی، و معمولاً در این گونه موارد می­گویند: «به چاک جاده بزنی» ترانه پیشنهادی: «برادر جان دلم تنگه، برادر جان، برادر جان...»

د: بدون حتا اندکی ترس و واهمه، شروع به خواندن داستان کنی و دست در دست راوی که من حقیر باشم، و چیزی جز این نیست، کوچه پس کوچه­هایی تنگ و به لجن نشسته را با پای پیاده گز کنی.

در صورت انتخاب گزینه­ «د»، با کمال پر رویی باید عرض کنم، که مجبوری تعهدنامه­ زیر را با دقت بخوانی و چنانچه تصمیمت برای همراه شدن با من ِ راوی قطعی بود، آن را امضاء کنی.

تعهد نامه
این جانب ......... فرزند......... به شماره­ شناسنامه­......صادره از ......... متعهد می­شوم که در عین سلامت مزاج، و به اختیار خود، شروع به خواندن این داستان کرده­ام، پس در صورت به قتل رسیدن من در انتهای آن، هیچ گونه مسئولیتی بر عهده­ راوی نیست و نامبرده از هر گونه جرم و اتهامی مبراست.
محل امضاء و ضرب انگشت خواننده
تاریخ:
ساعت:
تعریف فرضیه: به طور کلی فرضیه عبارت است از پرسشی جهت یافته، که انسان در برابر یک امر واقعی مطرح می­سازد و به عبارت علمی­تر می­توان گفت فرضیه حدس مدبرانه­ای است که محقق در ابتدا از نتیجه­ تحقیق به عمل می­آورد.
برای شروع داستان، بهتر است فرض کنیم که تو برادرم هستی. زن یا مرد فرقی نمی­کند. یعنی تو که خواننده­ داستانی، و من که راوی آن، از یک پدر و مادریم. فرضیه­ غریبی است. ما این گونه­ایم. به قول شاعر: «یا مکن با فیلبانان دوستی یا بنا کن خانه­ای در خورِ فیل»
سیزده سال است که یکدیگر را ندیده­ایم. ـ سیزده معمولاً در قاموس هر ملت و فرهنگی عدد نحسی است. شاید این جا هم نشانه­ای باشد برای وقایع محیرالعقولی که قرار است اتفاق بیفتد.ـ این دوری ما از هم، دلیل خاص و قابل توجه­ای ندارد. سیزده سال پیش یک باره دلم کشید؛ زن و فرزند و زار و زندگی را رها کنم و در شهری غریب که نمی­دانی کجاست، ول و ویلان برای خودم پرسه بزنم. طی این همه سال، خود تو، پدر و مادرمان و تک و توک دوست و آشنا، هر چه قدر به دنبال من یا حداقل یافتن کوچک­ترین نشانه و ردپایی که بتواند شما را به طرف من رهنمون شود، این سو و آن سو سرک کشیده­اید، راه به جایی که نبرده­اید، هیچ، از زندگی معمول خودتان هم بازمانده­اید. پس طبیعی است و اصلاً تعجبی ندارد که تو اکنون پس از گذشت این همه سال، مرا فراموش کنی و دقایقی بعد به قیافه­ کسی که همین الآن پشت در خانه­ پدریمان ایستاده و دق­الباب می­کند با حیرت نگاه کنی. باور نداری برو، و در را باز کن.
در این خانه، ما هر دو نفر خاطرات مشترک زیادی داریم. خاطراتی که بیش­تر مربوط به زمان کودکی است. بادکنک هوا کردن، جوجه گنجشک­های تازه پر و بال گرفته را میان دست فشردن و زردی کنار نوکشان را نوازش کردن، ماشین بازی درون خاک و خل­های کوچه، ـ نمی­دانم هنوز هم کوچه­مان خاکی است یا نه؟ـ کوپه کردن خاک­ها و بعد هم گود کردن و در آخر شاشیدن در میان آن و تراش دادن دیواره­اش، لاستیک سواری، دویدن و چرخاندن رینگ­های از کار افتاده دوچرخه­ بیست و هشت بابا، پریدن درون حوض آب، دزدیدن نخودچی کشمش­های مادر بزرگ، نشانه­گیری مرغ و خروس­ همسایه­ها با تیرکمان سیمی، لاس زدن با دختر همسایه ـ البته این یکی متعلق به خاطرات نوجوانی است ـ و خیلی کارهای دیگر. بگذریم، پستچی منتظر است.
«بله، بفرمایید.»
«سلام! این جا منزل فلانی است؟»
«بله»
«یک نامه دارید»
«نامه؟»
پستچی سرش را به علامت تایید تکان می­دهد و دفتری از کیسه­ ترک موتورش بیرون می­آورد.
«لطفاً این جا را امضاء کنید.»
و تو گیج شده­ای. دستت را به چانه می­کشی، خودکار را از او می­گیری و یک بیضی و چند خط کج و معوج جلو اسم تحویل گیرنده نقاشی می­کنی. امضاء مسخره­ای است. همیشه تو را به خاطر داشتن چنین امضایی مسخره می­کردم. می­بینی! هنوز امضاء تو را به خاطر دارم. البته نمی­دانم به چه علت پای تعهدنامه امضاء همیشگی­ات را قید نکرده­ای. دوباره به آن امضاء نگاه کن. هیچ اثری از بیضی و خطوط کج و معوج فرو رفته در شکم آن می­بینی؟ معلوم است که نمی­بینی. چون تو یک ترسویی. یک ترسوی بزرگ. آدم­های ترسو همیشه کلاه­شان پس معرکه است. این معرکه خیلی چیزها می­تواند باشد. مثلاً می­تواند روابط ریز و درشت زناشویی باشد. مردی که از زنش می­ترسد و به همین خاطر هیچ گاه به آن مرحله­ای که باید برسد، نمی­رسد ـ چون این زن اوست که باید به آن مرحله برسد ـ حاضر است به خاطر ترس، از لذت خدادادی هم چشم پوشی کند. یا حتا رابطه­ ساده با یک همکار زن. همیشه این ترس در وجودشان است که مبادا فلان همکار زن، فلان رفتار او را عملی دال بر علاقه­ عاطفی او بداند. حاضر است پا بر تمام خصایص نهادینه انسانی بگذارد، اما به این علاقه متهم نشود، که بیش­تر مواقع چنین چیزی هم هست. یکی دو ماه قبل از این که خودم را از چشم همه مخفی کنم، در اداره­ با زنی آشنا شدم که از زندگی زناشویی­اش رضایت نداشت. همکار جدیدمان بود. او را یکی دو بار در اداره دیده­ای. ولی به حتم پس از گذشت این همه سال حتا اگر بخواهم نامش را برایت فاش کنم و تمام خصوصیات ظاهریش را نیز برشمارم، محال است که او را به خاطر بیاوری. رگ خوابش را پیدا کردم و ...
یک هفته نگذشته کارمان به جاهای باریک کشید. مطمئنم که اگر تو جای من بودی، هیچ گاه نمی­توانستی کاری از پیش ببری. چون یک ترسوی تمام عیاری. نه، نگو اهل این جور کارها نیستی. خاطرات مشترکمان را که فراموش نکرده­ای؟ خاطراتی که اگر من نبودم، برای تو هیچ گاه خاطره نمی­شد. چون بدون من اصلاً اتفاق نمی­افتادند. پستچی را پشت در معطل نگذاریم.
«زحمت کشیدید، دست شما درد نکند.»
و پستچی تنها به سر تکان دادنی بسنده می­کند و پس از آن هم یک خداحافظی سرد که معمولاً چاشنی چنین ملاقات­های سرد و بی­روح است. بیش­تر پستچی­ها تنها به سر تکان دادنی بسنده می­کنند. پستچی­ها هم آدم­های ترسویی هستند، به خصوص اگر تحویل گیرنده، زن یا دختر جوانی باشد. شغل پستچی­ها به گونه­ای است که اگر ترسو نباشند، روابط­شان با تحویل گیرنده خیلی زود می­تواند به جاهای باریک بکشد. چون بیش­تر تحویل گیرنده­ها ـ زن یا مرد فرقی نمی­کند ـ پستچی را از خودشان می­دانند و خیلی با او راحتند، و درست به همین خاطر است که معمولا با لباس خانه ـ که خیلی چیزهای نهان از چشم عابران کوچه و خیابان در آن پیداست ـ به پیشواز پستچی می­روند. این موضوع در مورد مأموران آب و برق و گاز هم صدق می­کند.
و حالا تو مانده­ای و یک نامه. یک سوی پاکت را پاره می­کنی. دستت کمی می­لرزد. تای اول و دوم نامه را که باز می­کنی من بالای صفحه نوشته­ام: «سلام»
البته شاید نامه خط خودم نباشد. هیچ تقصیری متوجه من نیست، شاید دوست تازه­ای آن را برایم نوشته باشد. این دوست جدید می­تواند یک راننده­ اتوبوس باشد، یا حتا شاگرد اتوبوس. یا زنی که تازگی­ها با او کارم به جاهای باریک کشیده و یکی دو صفحه­ بعد، سرش را از چاک در خانه­ای بیرون می­آورد و سرک می­کشد میان کوچه­ای. هزار و یک دلیل می­توانم بیاورم که چرا نامه به خط خودم نیست. اولین دلیل آن که من مانند تو ترسو نیستم، و آخرین دلیل این که در یک رابطه، این من هستم که تصمیم گیرنده­ام نه طرف مقابل، و چنین خصیصه و رفتاری به مذاق خیلی­ها خوش نمی­آید و دلسردشان می­کند از رابطه­ای که داشته­اند، و همین باعث نامه­نگاری­شان می­شود.

توجه:
چنانچه علاقه­ای به مطالعه و ادامه داستان در خود احساس نمی­کنید، و یا احتیاج به سرگرمی دیگری دارید، می­توانید به انتهای داستان مراجعه کنید و شروع به حل جدولی که در آن صفحه به همین منظور رسم شده، بنمایید.
داخل نامه، سطر سوم یا چهارم، پس از احوالپرسی­های مرسوم، ذکر شده که من، در فلان شهر، فلان محله، و فلان کوچه و فلان خانه زندگی می­کنم. این فلان شهر؛ هزاران شهر می­تواند باشد، و فلان محله؛ هزاران محله، و فلان کوچه و خانه؛ هزاران کوچه و خانه! کم نیستند شهرها و محله­ها و کوچه­ها و خانه­هایی که همچون منی در آن­ها روزگار بگذرانند. آدم­هایی که ترسو نیستند و در روابط، این خودشان هستند که تصمیم گیرنده­اند.
اگر خیلی خوشبین باشم، همان ساعت، و اگر اندکی بدبین باشم، یک یا دو روز بعد از دریافت نامه حوالی عصر می­نشینی در اتوبوس و به طرف شهری که من در آن سکنی دارم حرکت می­کنم. «سکنی... سکنی... سکنی... سکنی...» عجب عبارت مسخره­ای. اگر فقط یک مرتبه آن را ادا کنی، هیچ اتفاق خاصی نمی­افتد، اما اگر چندین بار بدون فاصله و پشت سر هم تکرارش کنی، می­بینی که هیچ معنا و مفهومی ندارد. حتا پس از چندین مرتبه تکرار، بدون آن که خودت بخواهی، تمام اجزایش به هم می­ریزد. کاف می­آید اول، سین می­رود به جای آن. و اگر همین طور تکرار کنی می­بینی که آدم مسخره­ای شده­ای. یک بیمار، یک روانی که عادت دارد کلمات نامعقول را چندین بار پشت سر هم ادا کند، و تو این عادت را داشتی. فراموش که نکرده­ای؟ شاید هنوز هم این عادت را ترک نکرده­ باشی. اگر غیر از این است ثابت کن. مثلاً تمام تلاشت را به کار ببر تا «گورخر» را تکرار نکنی. نمی­توانی. کرمی در تو هست که وادارت می­کند آن را تکرار کنی. «گور خر... گور خر... گورخر... گورخر...گورخر... خرگور... خرگور...خرگور...» نگفتم کرم تکرار کلمات را داری. دیدی چه ساده بدون آن که خودت بخواهی خر به جای گور نشست و گور هم رفت به جای او. و حالا یک بیت شعر تکراری: «بهرام که گور می­گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت.»
دقیقاً این بیت شعر در پایان داستان مصداق پیدا خواهد کرد.
داخل اتوبوس بوی عرق تن می­آید، و این بیش­تر به خاطر شرجی بودن هواست. راننده­ اتوبوس هم بر فرض از آن جاهل­های کلاه مخملی است. از دست کلاه مخملی­ها معمولاً کارهای زیادی بر می­آید. بعضی وقت­ها آن­ها را دستکم می­گیرند. یک کلاه مخملی می­تواند سرنوشت ملتی را تغییر دهد. از این کلاه مخملی­ها در همه جای دنیا پیدا می­شود. بعضی­هایشان ممکن است کلاه­شان هم مخملی نباشد، یا حتا اصلاً کلاهی بر سر نداشته باشند. لزومی ندارد که هر کس کلاه مخملی است، کلاهی از این جنس بر سرش باشد. این رفتار خاص آنهاست که نشان می­دهد کلاه مخملی­اند یا نه. بر فرض یک معلم هم می­تواند کلاه مخملی باشد، یا حتا یک پزشک، یا یک استاد دانشگاه.

چند کلام و تکه کلام راننده­ اتوبوس:
: کرتم به مولا...«به هنگام خروج از ترمینال، خطاب به پیرمرد دکه­داری که همیشه و همه حال بساط چایی­اش به راه است.»
: آهای اصغر جوجه، بپر یه قالب یخ بگیر، بنداز تو یخدون «خطاب به شاگردش هنگام رسیدن به دکه­ یخ فروشی»
پس، نتیجه می­گیریم نام شاگرد راننده اصغر جوجه است.
: هی آقا، غلاف کن. بوی گندش ملت رو خفه کرد. «خطاب به خود تو که کفشهایت را از پا در آورده­ای و شاید به من فکر می­کنی» و به دنبال آن: «خجالت هم خوب چیزیه به مولا»
و یک انگشتش را روی شاسی ضبط ماشین فشار می­دهد. ترانه­ای کوچه باغی درون اتوبوس طنین انداز می­شود. «هر جا که اسم من می­آد، سایه­مو با تیر می­زنی»
نمی­دانم وقتی راننده اتوبوس گفت کفش­ات را بپوشی، به چه فکر می­کردی. شاید به همان روزی که تو را ختنه کرده بودند. یادت هست چه قدر خوردنی و اسباب بازی برایت آورده بودند. بابا برایت واکی تاکی خریده بود. البته اسباب بازی بود. فقط یک دکمه داشت که وقتی آن را فشار می­دادی، یک لامپ قرمز روی آنتنش روشن می­شد. قیمت چندانی نداشت. عمه صفیه هم برایت ماشین کوکی آورده بود. یک اتوبوس بزرگ که روی شیشه­ دریچه­هایش کله­ آدم­ها نقاشی شده بود. خیلی آن را دوست داشتی، به هیچ کس هم آن را نمی­دادی. اگر یادت باشد همیشه بر سر آن دعوا داشتیم. یک بار حتا حاضر شدم دوچرخه­ام را برای چند روز در اختیارت بگذارم و تو در عوض اتوبوس را به من بدهی، اما قبول نکردی. همیشه آدم­ها چوب کله شقی­شان را می­خورند. اگر پیشنهاد مرا قبول کرده بودی هیچ گاه اتوبوس خوشگل­ات گم نمی­شد. حالا پس از گذشت این همه سال می­خواهم اقراری کنم. گر چه ممکن است این اقرار به مذاق تو خوش نیاید و حتا باعث شود از تصمیمت منصرف شوی و راهی را که تا این جا طی کرده­ای نیمه کاره رها کنی. اما با این وجود آن را می­گویم و هیچ ترس و ابایی از این کار ندارم. اتوبوس تو گم نشد، بلکه من آن را دزدیدم. یادت می­آید بعد از گم شدن آن چه گریه­ها که نکردی. هر کس دیگری به جای من بود، شاید دلش به رحم می­آمد، اما گریه­های تو هیچ تاثیری بر دل سنگ من نداشت. می­دانم که دچار تردید شده­ای. می­دانم که می­خواهی باز گردی. میل خودت است. اصلاً بیا یک کار دیگر بکن. مثلاً چشمانت را ببند و بعد انگشت سبابه­ات را از دور به بینی­ات نزدیک کن. اگر با بینی­ات برخورد کرد، به دنبال من بیا، و اگر برخورد نکرد راه خودت را بگیر و برو، انگار نه انگار که برادری داشته­ای. می­دانم که تو آن قدر درستکاری که حاضر نشوی به عمد انگشتت را از بینی­ات دور کنی. این بازی، بازی کودکی­مان است، یادت که می­آید. همیشه چوب درستکاری­ات را خورده­ای. نمی­توانم تضمین کنم که این بار نیز قصد بدی ندارم. ممکن است در پایان کار آن چنان ضرری متوجه تو شود که جبران آن به هیچ وجه ممکن امکان پذیر نباشد. یک موضوع دیگر: اگر از این سفر به سلامت بازگشتی قبل از انجام هر کاری به سر وقت باغچه برو ـ البته اگر هنوز باغچه­ای باشد ـ و خاک پای درخت پرتقال را ـ همانی که از همه به دیوار نزدیک­تر است ـ به بلندی دست کودکی ده ساله حفر کن. اتوبوس تو، همان جا برای خودش خوابیده است. به تو اطمینان می­دهم که هیچ گزندی به آن وارد نشده است الا زنگ زده­گیِ محورهای فلزی آن و البته پنس­های زرد رنگ زیبایی که بر چرخ­هایش فرو کرده بودی.
و اما شکل و قیافه­ راننده­ اتوبوس:
1ـ سبیلی از بناگوش در رفته که آبخورش به زردی می­زند.
2ـ خالی بر گونه­ چپ
3ـ یک جفت ابروی پر پشت به هم پیوسته
4ـ دو کاسه­ درشت چشم «خونی باشد بهتر است»
5ـ کلاه رنگ و رو رفته­ مخملی
و در آخر عرقچین قرمز رنگی که با بی­حوصله­گی بر شانه­اش رها شده است.
راننده، هر از چند گاه نگاهی به عقب می­اندازد و پشت چشمی برای زن جوان خوش بر و رویی که چند صندلی عقب­تر نشسته، نازک می­کند. در این جا به یک شاگرد راننده نیاز داریم که هر از چند گاه با یک پارچ پلاستیکی چرک ماسیده، به مسافران آب بدهد. این شاگرد می­تواند نقشی حیاتی در داستان داشته باشد، می­تواند هم نداشته باشد و تنها به سیراب کردن مسافران بسنده کند. البته علاوه بر کارهایی که بر عهده­ اوست. کارهایی از قبیل: تعویض زاپاس «در صورت پنچری» ـ دم کردن چایی برای راننده ـ حرف زدن با راننده تا او خوابش نگیرد ـ باز و بسته کردن پرده­ها ـ چرت زدن در لژ انتهای اتوبوس و البته زیر نظر داشتن تو.
تذکر اول:
ذکر این نکته ضروری است که یکی از دندان­های انیاب راننده، سال­ها پیش از این، به خاطر شرکت در یک دعوای ناموسی شکسته شده و شاگرد راننده نیز از داشتن یک چشم محروم می­باشد که البته دلیل آن بر کسی معلوم نیست.
تذکر دوم:
اما با تمام این حرف­ها، هراسی از این دو نفر نداشته باش، چرا که هیچ کدام از این دو نفر قاتل تو نیستند، حتا شاید بتوان گفت چندان نقش تایین کننده­ای هم در داستان نداشته باشند. برای این که خیالت راحت باشد، می­توانی داستان را رها کنی و چند سطر آخر آن را بخوانی. آن جا به جز جدولی متقاطع چیز دیگری نخواهی یافت. البته این خود تو هستی که تصمیم گیرنده­ای، پس حواس­ات جمع باشد تا چاقویی در پهلویت فرو نرود.
به هر صورت، تو اصلاً تمایلی به نوشیدن آب نداری و تنها به فکر من هستی که سیزده سال پیش گم شده­ام. حتا دیگر به اتوبوس دفن شده­ات هم فکر نمی­کنی. همیشه گفته­اند: «خاک گور سرد است.»
برای خوردن شام یا دست به آب مسافران، یکی دو بار ممکن است اتوبوس در راه توقف کند، که این البته امری معمول است. با این همه، حوالی صبح، شاید دقایقی مانده به گرگ و میش هوا به شهر مورد نظر که در نامه نام و مشخصاتش ذکر شده می­رسی.
دیالوگی که معمولاً بین یک مسافر به هنگام پیاده شدن و راننده­ اتوبوس رد و بدل می­شود:
«خسته نباشید»
«درمانده نباشی، پیاده می­شوی جناب؟»
«بله، پیاده می­شوم. زحمت کشیدید.»
«قابلی نداشت عزیز، ساک داشتید؟»
«بله، سپردم به شاگردتان»
خواب­آلود و خسته، پایش را روی پدال ترمز می­گذارد.
«مواظب باش نیفتی زمین»
و خطاب به شاگردش: «ساک آقا را بده به او»
مسافری که تک و تنها روی صندلی جلو نشسته است، چرتش پاره می­شود و خمیازه­ای می­کشد.
دیالوگ مسافر تنها با راننده­ اتوبوس:
«......»
«......»
«......»
«......»
لزومی به نوشتن دیالوگ­های رد و بدل شده نبود، چون هیچ ارتباطی با داستان نداشت. فقط باید از نظر فیزیکی جایش محفوظ می­ماند، که ماند. در این گیومه­ها هر جمله­ای می­تواند قرار بگیرد. فحش و ناسزا، اظهار مودت و دوستی، صحبت­های صد من یک غاز، و حتا فلاش بک به گذشته­ای نه چندان دور.
فلاش بک به گذشته­ای نه چندان دور: ........................................................................................................................
پریدن راننده در میان فلاش بک نه چندان دور مسافر تنها و ادای این جمله خطاب به تو:
«خوش اومدی داداش! فقط یادت باشه که دیگه کفشت رو چی؟»
و تو شانه می­اندازی و گردنت را کج می­کنی.
و او ادامه می­دهد: «کفش­ات رو چی؟ بیرون نیاری»
و شاید نگاهی به پشت سرش، روی سر و صورت زن خوش بر و رو بیندازد و پایش، همزمان، ترمز را تا بیخ بگیرد.
خواب آلود و گیج، پیاده می­شوی، با دلهره­ای کم و بیش گم و نامفهوم در ذره ذره وجودت، در شهری غریب، گرگ و میش هوا و خیابانی که انتهایش پیدا نیست. شاگرد راننده به عنوان خداحافظی دستش را بر روی شانه­ات می­گذارد و می­گوید: «یک وقت به دل نگرفته باشی آقا. اوسام هر چی که به زبونش می­آد می­گه، ولی الله وکیلی چیزی توی دلش نیست.»
این جمله لزومی ندارد که حتماً توسط شاگرد اتوبوس ادا شود. او نیز می­تواند مانند راننده چیزی بگوید که تا ساعتی تو را به فکر فرو ببرد. اما بهتر است چیزی نگوید. گاهی اوقات تاثیر سکوت بیش­تر از هر عمل دیگری است.
یک جوک بی­مزه در مورد سکوت:
از مردی پرسیدند: «تا به حال سکوت کرده­ای؟» و مرد گفت: «قبل از ازدواجم هزاران بار، ولی بعد از ازدواج این امر هرگز تحقق نیافته است.» دوباره پرسیدند: «دلیلش چیست؟» و مرد اشاره به همسرش کرد که کمی دورتر از او ایستاده بود. «به خاطر آن خاله خامباجی. از آن روز تا به حال مجالی برای سکوت کردن به من نداده است.»
می­دانم که خندیدی. نگو که بی­مزه بود. من عادت به تعریف کردن جوک­های بی­مزه ندارم. این خصیصه­ای است که از پدرم به ارث برده­ام و تو از داشتن آن همیشه محروم بوده­ای. یادت هست پدر همیشه می­گفت: «آدمی به زبان و خلق و خو و رفتار خوشش زنده است.»
می­دانم که هیچ گاه زنده نبوده­ای. البته دلیل دارد. چه دلیلی محکم­تر از این که همیشه سایه­ خاطراتی شوم بر سر آدمی باشد. این گونه خاطرات هیچ گاه برای من مصداق نداشته، چون برادری بزرگتر از خودم نداشته­ام. اما تو داشته­ای. نگو که من برادرت نبوده­ام. نگو که رسم برادری این نیست. مگر هابیل و قابیل برادر نبودند؟ دشمنی گاه به قتل می­انجامد و در موردی مثل من و تو به آن چیزی که گفتنش جایز نیست.
به هر حال...
تو مانده­ای و شهری غریب و هرم هوایی که بدجور کلافه­ات کرده است. ساک دستی­ات را بر دوش می­اندازی و به راه می­افتی. جاده هم انگاری به راه افتاده باشد، هر لحظه خودش و سوسوی ماشین­های در حال عبور از روی آن دورتر و دورتر و دورتر می­شود. باید بیست دقیقه پیاده­روی کافی باشد تا تو به همان محله­ای که من یا دوستم یا دوستانم در نامه ذکر کرده­ایم برسی و هوا هنوز گرگ و میش است که به آن جا می­رسی.
محله­ فلان:
این محله تشکیل شده از کوچه­هایی پیچ در پیچ، تنگ، و به لجن نشسته که در قسمت فوقانی اکثر دیوارها، بوته­های سبز خار روییده است.
کم پیدا می­شوند چنین شهرهایی، چنین محله­هایی، چنین دیوارهایی. اما در داستان احتمال هر امر محیر العقولی حادث است. و این، از محاسن داستان است. بزرگی در ستایش داستان چنین گفته است: «داستان متشکل است از تجمع و هم آوایی مشتی حروف، کلمات و جمله­ها که چون بر سپیدی کاغذ نقش گیرند، با مردمان و اشیاء موجود در میانشان، آن کنند که خود خواهند. مردمان و اشیاء گرفتار آمده در محبس کلمات از خود اختیاری ندارند و هر آن چه خواهند، عبث است و لاجرم آن خواسته میسر نشود الا به ید توانای آن کسی که نویسنده­اش گویند و آن کلمات چونان دری درخشان، از خامه­اش چک چکان است. و دیگر این که داستان را سه کس به حد کمال رسانده­اند: اول کس خداوند است که داستان هستی و کاینات و هر آن چه در آن است از اوست. و همانا که آن کاملترین و بهترین است. دوم کس شیطان است که داستان شر همه از ذات تاریک و ظلمانی او سرچشمه گرفته است. و سوم کس انسان؛ که خود سراینده­ داستان خویشتن است. گر چه در این میان، گاه، نیم نگاهی به این دارد، و گاه، نیم نگاهی به آن. داستان خداوند، همه روشنایی است، داستان شیطان، همه تاریکی و داستان انسان، بلغوری از این هر دو.»
و حال داستان انسانی که منم:
از کوچه­ اول که بگذری خرابه­ای روبرویت دهان باز می­کند که بر دیواره­ بیرونیش ـ اگر دیواره­ای مانده باشد ـ شاید این جمله نقش بسته باشد: «لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد.»
معمولاً در میان هر خرابه­ای، سه چهار سگ ولگرد، میان زبیل و خاشاک می­لولند و پوزه بر زمین می­کشند و گاه بر سر دل و روده­های گندیده­ای نزاع می­کنند. اگر چنین است و تو آنها را مشاهده می­کنی، بهتر است یکی دو تا از آنها کیسه­ زباله­ای بیش نباشند که در اثر هراسی که بر تمام بدنت مستولی است به شکل سگ یا هر حیوان دیگری در نظرت جلوه­گر شده­اند و کمی آن سوتر از آنها باز هم سگی اما این بار رنجور و پا شکسته که تهیگاهش در هم فرو رفته و فاق لمبرش چروکیدگی دردناکی پیدا کرده، و در حال خوردن مدفوع عابران دیر هنگام محله است که البته شاید او هم کیسه­ زباله­ای بیش نباشد.
در کف کوچه، درست لابلای گل و لای لجنزار، گربه­ گوش بریده­ چشم زاغی، مشغول لیسیدن مایع مجهولی است که می­تواند:
الف: قی­های ترش کرده مرد مستی باشد که ساعتی پیش بر اثر بد مستی درون گنداب سرازیر شده و دقایقی به همان حال بوده، قی کرده، و سپس راه خودش را گرفته و رفته باشد.

ب: محتویات کاسه­ آش رشته­ای باشد که سر شب، بر فرض، از دست دخترکی بر زمین افتاده است. و اگر کاسه چینی بوده باشد شکسته است و اگر این چنین نبوده باشد، تغییری در آن حاصل نشده است.

ج: چند لکه­ قرمز رنگ باشد که در لجنزار پخش شده و بی شباهت به قطرات خون نیست. خونی که مربوط به انسان است یا گوسفندی قربانی که پیش پای عروس و دامادی یا زایر تازه از زیارت بازگشته­ای، سر بریده­اند. که البته شق اول منتفی است. هیچ گاه، هیچ کوچه­ای، در هیچ محله­ و هیچ شهری یافت نمی­شود که این چنین در لجن و رسوباتش خون انسانی ریخته باشد. قابل باور بودن شق دوم با دیر باوری ما انسانها انطباق بیشتری دارد.

د: آن مایع مجهول، چیز خاصی نباشد و حتا گربه­ای هم در کار نباشد و بیش­تر، باز هم به خاطر ترس است که در تاریکی، پوتین سربازی پاره­ای، تبدیل به گربه­ چشم زاغی شده است.

توجه:
اگر برای خواندن ادامه­ داستان دچار تردید شده­اید، این امتیاز برای شما باقی است که به ابتدای آن بازگردید و گزینه­ «الف» را انتخاب کنید.
در این جا داستان تمام می­شود برای کسانی که در دنبال کردن آن مردد هستند.
پایان
و داستان ادامه می­یابد برای کسانی که ...
البته این لکه­ها با این که شباهت زیادی به خون دارند، خون نیستند. در واقع ماهیت آنها برای شخص راوی نیز مجهول است. به چنین داستانهایی که نه خواننده بر اجزاء آن و سرنوشت شخصیت­ها آگاهی دارد و نه حتا خود راوی، داستان­های فراگرا می­گویند. مثال: «یک بابایی که راوی داستان زندگی خودش است، در فرودگاه کشوری دور، یک باره نسیان به سراغش می­آید. هر چه فکر می­کند به یادش نمی­آید زن است یا مرد؟ برای تایین جنسیتش به یک دستشویی می­رود، اما از بخت در آن جا فراموش می­کند که اصلاً برای انجام چه کاری وارد شده. هم خودش گیج و منگ می­شود و هم خواننده­ای که مشغول دنبال کردن داستان از زبان اوست.» به هر حال...
چشم که می­گردانی، درون تاریکی نیمه غلیظی که که از افتادن سایه­ دیوار بر کف کوچه به وجود آمده ـ با این فرض که زمان؛ چهاردهم است و قرص ماه کامل. تشکیل سایه هم به خاطر وجود مهتابی است که فضا را تاریک و روشن کرده است ـ مردی می­بینی که چیزی شبیه کلاه بر سر دارد و چهره­اش مشخص نیست. لخ لخ کنان به سویت می­آید و بی آن که توجه­ای به تو داشته باشد، زمزمه کنان راهش را به طرف ویرانه کج می­کند و لحظاتی دیگر، اثری از او باقی نیست به جز رد به گود نشسته­ کفش­هایش در حاشیه­ لجن­ها.
آن مرد را هم که به حال خودش واگذاری، به خانه­ای با دری نیمه باز می­رسی که درست سر پیچ منتهی به کوچه­ سوم است و بیشتر از در نیمه باز آن، گربه­ زردنبوی دزدی توجه­ات را جلب می­کند که چنگ در برمه­های سر دیوار فرو برده و جیک جیک چند جوجه گنجشک را ...
هنوز به قدر کافی دلت برای جوجه گنجشک­ها نسوخته، که با بیرون آمدن زنی جوان از در نیمه باز آن خانه، توجه­ات به کلی معطوف به او می­شود. زن جوان بدون آن که تو را ببیند راهش را به طرف ویرانه کج می­کند و دقایقی بعد در سیاهی آن ناپدید می­شود.
و شاید آن گربه­ سر دیوار بادبادک نیمه پاره­ای باشد که در برمه­های سر دیوار گیر کرده و با وزش ملایم باد، بالا و پایین می­رود.
به هر حال...
کنجکاوی عجیبی گریبانگیرت شده است. دوست داری از راز آن زن و مرد سر در بیاوری. میان رفتن و نرفتن به میان ویرانه مردد هستی که ناگهان آواز آمیخته با ناله­ مرد دیوانه­ای رشته­ افکارت را پاره می­کند.
«اتل متل توت متل
پنجه به شاخون شکر
تو تیشه بردار مو تبر
...»
از قضا آن دیوانه هم توجه­ای به تو نمی­کند و لختی بعد، در حالی که ناله­اش تبدیل به زمزمه­ گوش نوازی شده است، راهش را به طرف ویرانه کج می­کند.
بدون تردید ورود یک جاهل تمام عیار، یک زن جوان و یک دیوانه به درون ویرانه­ای که داخل کوچه­ای با آن مشخصات واقع شده شک برانگیز است و همین موجب رفتن تو به درون ویرانه است، گر چه از ترس بدنت به مور مور افتاده باشد.
و ویرانه بهتر است از گودالی بزرگ تشکیل شده باشد که بر اثر مرور زمان پوشیده از خار و خاشاک شده و در میانش تک درخت انجیر پیری سر بیرون آورده و صد البته برگهایش پوشیده از گرد و خاک باشد. و چندین و چند راهرو پیچ در پیچ منتهی به اتاقک­های متعدد با دیوارهای بلند و پوشیده از بوته­های خار و گنجشکی که در گلوی مار مرده­ای گرفتار آمده و مار که لابلای بوته­های خار در هم پیچیده و مورچه­هایی که در جای خالی چشمانش در جنب و جوش­اند و تعداد آنها شاید به سیزده برسد و سکوتی که بر همه جا حکمفرماست و هوایی که دیگر گرگ و میش نیست و جسد در خون غلتیده­ مردی لاغراندام که بر زمین افتاده و در آخر وجود چند بچه گربه­ چندک زده بر دست و پایش و مگس­هایی درشت که شکمهایشان از خوردن خون به سرخی گراید. آن جسد بدون تردید متعلق به کسی نیست جز خود تو که فریب نامه­ای جعلی را خوردی و با پای خودت به قتلگاه آمدی. قاتلین تو عبارتند از:
1ـ مرد ناشناسی که چیزی شبیه کلاه بر سر گذاشته بود.
2ـ زن جوانی که از در نیمه باز خانه­ای بیرون پرید و وارد ویرانه شد.
3ـ دیوانه­ای که نزدیک ویرانه، ناله­اش تبدیل به زمزمه­ گوش نوازی شده بود.
حال اگر فرضیات ارائه شده را قبول نداری، داستان جور دیگری است.
.... یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمان­های بسیار بسیار قدیم پادشاهی زندگی می­کرد که ...

داستان تمام شد.
توجه:
مرد ناشناس = راننده­ اتوبوس = جاعل نامه.
زن جوان = زن خوش بر و روی داخل اتوبوس = همسر جاعل نامه.
مرد دیوانه = شاگرد اتوبوس = برادرِ زنِ خوش بر و رو.
برادر گم شده = یک طرف دعوایی ناموسی که در آن دندان انیاب جاعل نامه شکست.
خواننده داستان = یک بیگناه که پستچی، نامه کس دیگری را به او داد.
پستچی = راوی داستان = یک مردم آزار
جدول: «نگرد، نیست. گشتیم، نبود.»
با عرض معذرت باید گفت که در این جا هیچ گونه جدولی یافت نشد.

۱۵ نظر:

azadeh davachi گفت...

سلام ممنونم از دعوتتان
اولین بار اسم ایشان را در نقدی که برای ماه مگ فرستاده بودید شنیدم و بسیار مشتاق شده ام که کارهای بیشتری از ایشان بخوانم . به هر حال از اینکه دوستان را معرفی می کنید ممنونم موفق باشید

فرهنگ شهبازي گفت...

از خواندن داستان همشهري عزيزم آقاي شكري لذت بردم.زبان و حال و هواي بديعي داشت.از سروش عليزاده عزيز هم ممنونم.

آزاده گفت...

اول داستان خیلی بامزه شروع شده.خوشم اومد.:)
ولی فردا تحویل طرح دارم،الان نمیرسم تا آخرشو بخونم!:(
راستی مرسی از تعریفتون از شیرازی ها D:

بامداد اميد گفت...

نمی دانم بازهم چه خبراست و یا چه روزی در پیش است بازهم اداره ما وبلاگها را بسته است

مححمدی گفت...

آقا ما خیلی مشتاق هستیم تشریف بیاورید و باهم گپی بزنیم و چایی بخوریم تا بعد شما بشینید و نوشته هایم را سلاخی کنید
به کمک تان در جهت سلاخی نوشته هایم نیازمند
همکنون به یاری سبز تان نیازمندیم!!!

آزاده گفت...

پیشاپیش عیدتون مبارررررک!D:

مریم اسحاقی گفت...

سلام سروش عزیز
شروع متفاوت داستان جلبم کرد. ممنون بابت زحمتی که می کشیدو معرفی می کنید.
داستان را پرینت می گیرم و می خوانم.

بامدادامید گفت...

چند هذیان دارم برای کاهش تب(tab)

بامدادامید گفت...

فکر نمی کنم برای استفاده و نقل مطالب احتیاج به اجازه داشته باشد باید جای خوشحالی هم داشته باشد

ایوب بهرام گفت...

با عرض سلام خدمت سروش عزیز
جناب کم پیدایی.چرا تحویل ....
داستان زیبایی بود.فقط تاپایان داستان از بس امضا دادم که پشیمون نمیشم ....
داستان جالب ومدرنی بودبا درون مایه ی طنزاجتماعی.
خیلی وقت بود داستانی با این مشخصات نخونده بودم.جالب بود
راسی خبری از مقدسی نیست.دیگه خبری از نقدهای او نیست.

ایوب بهرام گفت...

با عرض سلام خدمت سروش عزیز
جناب کم پیدایی.چرا تحویل ....
داستان زیبایی بود.فقط تاپایان داستان از بس امضا دادم که پشیمون نمیشم ....
داستان جالب ومدرنی بودبا درون مایه ی طنزاجتماعی.
خیلی وقت بود داستانی با این مشخصات نخونده بودم.جالب بود
راسی خبری از مقدسی نیست.دیگه خبری از نقدهای او نیست.

ابوالفضل عمادآبادی گفت...

سلام
من همون دوست مهدی بلوکی ام ممنون که به وبلاگ من سر زدید
وبلاگتون رو دیدم عالی بود البته نتونستم نظر بدم به دو دلیل یک اینکه در زمینه داستان صاحب نظر نیستم و دوم اینکه داستان از کس دیگه ای بود و فکر کردم شاید نقدش در اینجا درست نباشه
به هر حال انتخاب خوبی بود و با دیدن اینجا خوشحال شدم که با یه اهل قلم طرفم
منتظرم که سر بزنید و شعرامو نقد کنین
بازم ممنون

سایه سپید گفت...

سلام آقای علیزاده....راستش داستان رو روزی که برای تبریک عید غدیر اومده بودم خوندم و بسیار هم تاثیر گذار و زیبا بود....اما متاسفانه نشد که نظر بذارم....یعنی سیستم بلاگر مشکل داشت .....
جای بسی خوشحالی هست که همشهری ما اینطور داستان زیبایی نوشته....صحنه سازی ها در بیشتر مواقع قابل لمس و زیبا بود....و نحوه ی داستان گویی هم جذاب و جدید بود.....فقط آخر داستان به صورت خیلی خاصی تموم شد که البته از نحوه ی شروع داستان همچین پایانی هم انتظار می رفت....یعنی روش به پایان بردن داستان همون قدر خاص بود که شروعش....کلا دستشون درد نکنه....منتظر داستان های زیبای بعدی.....

شهرام بیطار گفت...

سلام سروش . میگم این مقدمه اش خودش یه داستان بود . راستش من از دسته اول بودم . وسط ها چشم هام سوخت . خیلی ریز کردی فونت هات رو . چرا لارج نمینویسی؟ تو رو خدا سایزش رو لارج کن . این طوری آدم خسته میشه . میام باز میخونمش . بذار یه چایی و سیگار بزنم برمیگردم




با درود و سپاس فراوان : شهرام

بامداداميد گفت...

قابيلي ام
از دسترنج خود
نان مي خورم