۱۳۸۸/۰۸/۲۶

گام هاي موزون فرهنگ شهبازي



گامهاي موزون
نوشته فرهنگ شهبازي

اولين بار كه ديدمش، پشت ميز كوچك و قهوه اي رنگش، نشسته بود.تمام هيكلش پشت مانيتور بزرگ ، پنهان بود و صداي انگشتانش روي صفخه كليد به گوش مي رسيد.
براي تايپ گزارش كارآموزيم به آنجا رفتم. مغازه اي كوچك،صد متر پايين تر از چهارراه، بر روي خيابان اصلي. هيچ تابلو و نشان خاصي نداشت ، فقط روي شيشه كاغذي چسبيده بود كه تايپ متنهاي دانشگاهي پذيرفته مي شود. وارد كه شدم، در پشت سرم بسته شد ، هياهوي خيابان به يكباره خفه شد.اتاق كوچكي بود، با يك ميز تحرير و چند صندلي. روي ميز مانيتور و چاپگري قرار داشت و انبوهي از كاغذهايي كه روي هم چيده شده بودند.پشت سرش عكسي از ساحل دريا چسبانده بود و گلداني پر از گلهاي مصنوعي، گوشه ميزش بود.
- سلام. يه گزارش واسه تايپ داشتم.
سرش را بالا گرفت و با چشمان رنگي اش نگاهم كرد.يكباره لرزشي محسوس تنم را لرزاند و شقيقه ام مور مور شد.سرا پايم را برانداز كرد و گفت:
- چند صفحه ست؟ لاتين هم داره؟ عكس و نمودار چي؟
صدايش آهنگ خاصي داشت و در كنج نگاهش اندوهي دوست داشتني موج مي زد :
- پنجاه و شش صفحه ست.همه اش فارسيه.. فقط متنه.
پوشه اي را كه در دست داشتم، به سمتش دراز كردم. پوشه در ميان انگشتان بلند و كشيده اش جا گرفت. من مات تماشاي انگشتان بودم كه برگه ها را تند تند ورق زد.
- باشه.. چهارشنبه آماده ست...
داشتم فكر مي كردم كه چند شنبه است و چند روز ديگر مانده كه پرسيد:- فونت و صفحه بنديش مهمه يا خودم هرچي خواستم بزنم؟
- واسه عنوانش ، تيتر بيست و متنش، ميترا چهارده خوبه. كادرشم ساده باشه.
پوشه را روي بقيه كاغذها گذاشت وجوري نگاهم كرد كه فكر كردم نكند اسمش ميترا باشد.
شنبه بود و تا چهارشنبه چند روزي وقت بود : - چهارشنبه يه كم ديره..مي شه زودتر..
با دست روسري آبي رنگش را مرتب كردو دسته اي از موهاي خرمايي رنگش را زير آن برد ، صورت سفيد رنگش، گردتر شد:- كارهام زياده.. اگه عجله داريد بريد جاي ديگه..
- نه .. گفتم اگه ممكنه..
- حالا سر بزنيد، شايد زودتر آماده شده باشه.
اين را كه گفت چشمهاي درشتش را از من گرفت و به مانيتور نگاه كرد.چشمهايش در تلالوي نور مانيتور مي درخشيد و هاله روشني دور صورتش را گرفته بود.
از آنجا كه خارج شدم، نور آفتاب مستقيم به چشمهايم فرو رفت. پياده رو شلوغ بود و خيابان پر از ماشين.
*
شب توي خوابگاه، مسعود با دوستانش معركه گرفته بود.طبق معمول بساط چاي و تخمه برقرار بود.بحث در مورد يكي از استادهايشان بود كه با دوچرخه قراضه اي به دانشگاه مي آمد.مسعود مي گفت كه يك روز استاد با دوچرخه، با سرعت از كنارش گذشته و برگه هاي امتحاني روي تركبند دوچرخه توي خيابان ، پخش شده بود . دوستانش غش غش ريسه مي رفتند.به پشتي رنگ و رفته تكيه داده بودم و سقف را نگاه مي كردم. زياد حوصله نداشتم، چون هم داستانهايش تكراري بود و هم چيزهاي ديگري توي سرم مي چرخيد. چند جمله شاعرانه توي مخم دور مي زد.قلم و كاغذي برداشتم و مشغول نوشتن شدم. مسعود با خنده و ته لهجه شيرازيش، گفت:- نمي خوا نت ورداري...جزوه شو بهت مي دم.
و دوستانش دوباره زدند زير خنده. زير چشمي نگاهش كردم و دوباره مشغول نوشتن شدم.
- عمو دارم حرف مي زنماا... كاهگل كه لقد نمي كنم.
نگاه غضبناكي انداختم وبا حرص، كاغذ را خط خطي كردم.
نيمه شب بود كه دوستان مسعود با بدرقه اش، از اتاق خارج شدند.در حالي كه لبخند آخرين مكالمه روي لبش بود كنارم نشست.: - چته امشب؟ تو لكي كاكو...
زير لب گفتم : - چيزي نيست.
- نه يه چيزيت هست. امشو خيلي ضدحال بودي.. باز چت شده الهه احساس.
با بي حوصلگي گفتم :- چيزي نيست بابا، يه كم خسته ام.
بلند شد و به سمت دستشويي رفت. صدايش را شنيدم كه گفت: - بعد سه سال اگه نشناسمت ... گوشهام درازه ،پشتشم مخمليه...
صداي مسواك زدنش، شنيده مي شد و من فقط چندتا جمله كوتاه نوشته بودم.چشمهايم را بستم و سعي كردم دوباره، چشمها و دستهايش را مجسم كنم :- دست در دست هم ... چشم در چشم...پاي در ره مي نهيم...
دوباره تكرار كردم :- پاي در ره مي نهيم.. با گامهاي موزون...و گم مي شويم در افق.
مسعود توي رختخوابش كه هميشه گوشه اتاق پهن بود، دمر افتاد و چند دقيقه بعد صداي خرخرش بلند شد.دهنش روي متكا كج شده بود و نفسش به زور در مي آمد.خودش هميشه مي گفت سرش به متكا نرسيده خوابيده.
چيزهايي را كه نوشته بودم ، روي كاغذي پاكنويس كردم و زيرش با روان نويس قرمز نوشتم : - تقديم به تويي كه نمي دانمت به نام... مي شناسمت به دل.
يك بار ديگر متن را خواندم ،لبخندي زدم وكاغذ را تا كرده ، توي جيب پيراهنم گذاشتم.
فردا صبح سري به دانشكده زدم. توي محوطه پلاس بودم كه نسرين سعادتي، يكي از همكلاسي هايم ، جلويم سبز شد.حتما دوباره جزوه مي خواست و سئوالات اجق وجق داشت. ده روزي بود كه نديده بودمش ، رنگ و رويش بازتر شده بود. مغنعه قهوه اي رنگي سرش بود و چشمهاي درشتش از پشت عينك رنگي اش ديده مي شد.سلام و عليكي كرديم ، جزوه اي خواست كه قرار شد در اولين فرصت برايش بياورم. تنها دختري از همكلاسي هايم بود كه گاهي با من حرف مي زد و جزوه مي گرفت.هميشه برايم عجيب بود، با اينكه دخترها جزوه نويسان قهاري بودند ، ولي نسرين سعادتي هميشه جزوه هايش را از من مي گرفت.
بعداز ظهر ، دوباره به مركز تايپ رفتم. وقتي وارد شدم ، مشتري ديگري در حال خارج شدن بود.روبروي ميز ايستادم. با همان چشمهاي رنگي و مژه هاي بلندش نگاهم كرد.انگار منتظر بود چيزي بگويم.
- سلام.. آماده شد خانم..؟
با تعجب و در حالي كه سعي مي كرد لبخندش را پنهان كند، گفت: - آقا شما ديروز اينو آورديد .. منم گفتم چهارشنبه.
خيلي احمقانه گفتم :- گفتيد سر بزنم... قرار بود زودتر..
خنده اش را جمع كرد و وسط حرفم گفت: - گفتم سر بزنيد .. نه اينكه فرداش بياييد..
كمي خجالت كشيدم. وقتي خنديد ، رديف سفيد دندانهايش ، منظم و زيبا از لاي لبهايش ديده شد. اين پا و اون پا شدم.: - راستي مي خواستم يه جاييشو اصلاح كنم.
از زير كاغذها، پوشه قرمز رنگ را بيرون كشيد و در حالي كه به دستم مي داد گفت:
- البته بعد تايپ براي غلط گيري و اصلاح بهتون مي دم..
- مي دونم... الان مي خوام، چيزي رو اصلاح كنم.
پوشه را گرفتم و روي صندلي گوشه اتاق نشستم.زير چشمي پاييدمش .سرش توي مانيتور بود و صداي تايپ كردنش شنيده مي شد. كاغذي را كه ديشب نوشته بودم، از توي جيبم ، لاي كاغذها گذاشتم و پس از مختصري برگ زدن و ور رفتن با كاغذها ، آنرا پس دادم.
هنوز لبخند ملايمي روي لبهايش بود كه از دفتر كارش بيرون زدم.تا وقتي كه از در خارج شدم، سنگيني نگاهش را پشت سرم احساس مي كردم. دل توي دلم نبود.از زير درختي رد شدم ، بالا پريدم و برگي از شاخه اش جدا كردم. باد خنكي مي وزيد و مردم در هم وول مي خوردند.
*
شب از نيمه گذشته بود ، هنوز خواب به چشمانم نيامده بود. صداي مبهم جيرجيركي از پشت پنجره شنيده مي شد و روشنايي رنگ پريده اي از لاي پرده ها به داخل سرك مي كشيد. از اول شب هرچه پهلو به پهلو شدم ، لحظه اي چهره اش از مقابل چشمهايم دور نشد. در جاي جاي اتاق لبخندش را مي ديدم و برق چشمهايش كه با اندوهي دوست داشتني ، نگاهم مي كرد.مسعود مثل هميشه خرخر كنان ، دمر خوابيده بود.هميشه به راحت خوابيدنش حسودي مي كردم.زندگي اش شب نشيني با دوستانش بود.به پشت خوابيدم و به سقف ترك خورده چشم دوختم.
*
فردا دوباره در محوطه دانشكده ، نسرين سعادتي را ديدم.مدل مانتو و لباسش عوض شده بود و چند تار از موهايش ، از زير مقنعه اش پيدا بود.او هم مثل من ترم آخر بود و درگير درسهاي پاياني. جزوه ام را كه در كيف گذاشته بودم بيرون آورده و به دستش دادم. او هم كتابي از اوشو براي من آورده بود تا بخوانم. درباره پروژه پاياني پرسيد و گفت كه مايل است پروژه مشترك بگيريم.
سر راهم به خوابگاه ، مسيرم را تغيير دادم و از جلوي مركز تايپ گذشتم. از پشت شيشه ديدم كه چندنفر جلوي ميز و روي صندلي ها نشسته بودند و دختر چشم رنگي مشغول تايپ كردن بود.
شب در خوابگاه تنها بودم. مسعود به اتاق دوستانش رفته بود. از بي خوابي شب قبل خسته و كسل بودم. توي رختخواب دراز كشيده بودم و كتاب اوشو را ورق مي زدم.متنهاي كوتاه عرفاني بود. در لابلاي صفحات مياني ،گلبرگهاي قرمز رنگي گذاشته شده بود.بو كردم، بوي تازگي مي داد، بوي گل رز.در صفحات بعد ، كاغذ تا شده اي ديدم كه با روان نويس قرمز چيزهايي روي آن نوشته شده بود: - چشمها را بايد شست... جور ديگر بايد ديد... بين من و تو پرده اي از اشك حائل است.. چشمها را بايد شست...
كتاب را بستم و چهره نسرين سعادتي با عينك قاب رنگي اش از جلوي چشمهايم گذشت.چهره دختر چشم رنگي هم از گوشه ديگر ذهنم گذشت.تا صبح بين محوطه دانشكده و مركز تايپ در پرواز بودم.
فردا بعد از ظهر ، دوباره به مركز تايپ رفتم.دختر تا نگاهش به من افتاد، لبخند مليحي زد : - سلام ... خوب شد اومديد.. چون عجله داشتيد.. كارتون رو زودتر انجام دادم.
طرز نگاهش عوض شده بود.ولي هنوز آن اندوه پنهان در عمق چشمهايش حس مي شد.
با لبخند دسته كاغذها را بسويم دراز كرد و گفت:- غلط گيري كنيد تا اصلاح كنم..
چشمهايمان در هم گره خورده بود كه كاغذها را از دستش گرفتم.سوزشي گوشه قلبم وول مي خورد وخون داغ زير پوستم تلنبه مي شد . حالتي بين خواب و بيداري داشتم.
روي صندلي نشستم و مشغول خواندن كاغذها شدم.نگاهم روي كلمات مي لغزيد و گاهي كه از گوشه چشم نگاهش مي كردم، چشمهايش را از من مي دزديد.
بعضي قسمتها را اصلاح كردم، از جمله اينكه خواستم فونت عنوان گزارش و اسم خودم را بزرگتر كند. قرار شد يكساعت ديگر براي تحويل پايان نامه بيايم.
مدتي همان اطراف چرخ زدم ، نيم ساعت نشد كه برگشتم.پايان نامه آماده بود.وقتي پول را به دستش دادم ، گفت : - شما شعر مي گيد؟
اين جمله را با شرم خاصي گفت . قند توي دلم آب شد : - شعر كه چي بگم.. گاهي چيزهايي مي نويسم.
- ولي قشنگ بود...شعرتون لاي گزارش.. من شعر دوست دارم.
لبخندها و نگاهها رد و بدل مي شد كه با آمدن يك مشتري به ناچار خداحافظي كردم و بيرون آمدم.
بين راه كاغذها را ورق زدم، خيلي تميز و زيبا ، با صفحه بندي مناسب تايپ شده بود.در وسط كاغذها، برگه تا شده ي كوچكي ديدم كه با خودكار سبز رنگي نوشته بود: دست در دست هم... چشم در چشم..پرواز مي كنيم تا ابرها..
تقديم به تو كه مي دانمت به نام ... نمي شناسمت به دل.... شيما.
گرمايي زير پوستم دويدو زق زد توي تمام تنم ، حس عجيبي داشتم ، يك جور شناوري لذت بخش. لحظه اي به تير چراغ برق كنار پياده رو تكيه دادم و دوباره كاغذ را خواندم.صداي تپش قلبم را مي شنيدم ، به آسمان نگاه كردم و با لبخند كاغذ را توي جيبم گذاشتم.
احساس سبكي داشتم.تند تند قدم بر مي داشتم ،از شلوغي خيابانها گذشتم و نفهميدم مسيررا تا خوابگاه ، چطور طي كردم.
روز بعد هم به بهانه اي دوباره به ديدنش رفتم. براي صحافي فنري گزارشم . گفت كه آنجا صحافي نمي كند و آدرس جاي ديگري را داد.روسري سفيد گلداري سرش بود و پوستش روشن تر شده بود.كتاب شعري برايش برده بودم كه روي ميزش گذاشتم.با لبخند كتاب را ورق مي زد كه صداي زنگ تلفن وبه دنبال آن، آمدن يك مشتري باعث شد تا خداحافظي كنم.
*
جمعه مثل هميشه دلگير بود. تا ده صبح خواب بودم. آفتاب تا وسط اتاق آمده بود كه بيدار شدم.مسعود صبح زود رفته بود و من تنها تا ظهر در و ديوار را نگاه مي كردم. اين ترم به جز يك درس كارگاهي چيزي نداشتم. كارهاي پروژه و كار آموزي پاياني، در هم گره خورده بود.
از در و ديوار خوابگاه كسالت و خستگي مي باريد.روزهاي آخر دانشگاه هم مثل روزهاي پاياني سربازي، دلگير و كشدار بود.كتاب اوشو را برداشتم و چند صفحه اي خواندم.در برگ برگ كتاب چهره نسرين سعادتي را مي ديدم.تقريبا همه ترمها با هم كلاس داشتيم و هميشه جزوه هاي بد خط من ، بهانه اي براي حرفهايمان بود.اهل يكي از شهرستانهاي جنوبي بود ، با ته لهجه اي محسوس.اولين برخوردمان زماني بود كه يكي از شعرهايم، در مجله داخلي دانشكده چاپ شد. چنان هيجان زده از شعر بي در و پيكرم تعريف كرد كه خودم هم باورم شد كه شاهكاري بزرگ خلق كرده ام.در تمام اين سالها در دانشگاه ، فرصتي نداشتم كه اينطور واضح در موردش فكر كنم. هميشه كوله باري از كتابهاي سنگين را از خوابگاه به دانشكده و برعكس حمل مي كردم ونسرين سعادتي هيچ وقت برايم بيشتر از يك دختر سبزه رو، با عينكي رنگي نبود.دختري كه در به در به دنبال جزوههاي درسي بود و هميشه چندتا سئوال اجق وجق توي آستينش داشت.حرفهاي اوشو هم ديگر برايم معني خاصي نداشتند. سالها از اين كتابها خوانده بودم. هزاران بار جملات تاكيدي مثبت نشخوار كرده بودم. ولي هميشه غروب كه مي شد دلم مي گرفت. هميشه غمي ناشناخته دلم را چنگ مي زد.
ديوارهاي خوابگاه مثل گوري ، از هر طرف روح و جسمم را له مي كرد. يادگاري هاي بدخط روي ديوارها دور سرم مي چرخيد و چهره دختر چشم رنگي ، با آن بيني باريك و ظريف ، مقابل چشمهايم محو و ظاهر مي شد. در عمق چشمهايش ، چيز غريبي بود ، يك حس آشنا كه سالها مي شناختمش.
*
شنبه صبح براي ديدنش رفتم.سر راهم شاخه گل سرخي از دكه گل فروشي خريدم.بين راه دنبال كلمات مناسبي مي گشتم تا وقتي گل را به دستش مي دهم ، بگويم. ساعت نه بود كه رسيدم ، هنوز مغازه اش بسته بود.مغازههاي كناريش باز بودند و رفتگر پير با جاروي بلندش پياده رو را مي روفت.در اطراف كمي قدم زدم. آبميوه و كيكي گرفتم و در فاصله صد متري محل كارش مشغول خوردن شدم.
خيابان همچنان شلوغ و پر ترافيك بود. لقمه اي از كيك را با دندان كندم و جرعه اي از آبميوه را هورت كشيدم.تا انتهاي پياده رو را مي پاييدم تا آمدنش را ببينم.سايه خنكي بود و نسيم ملايمي مي وزيد.
كيك زير دندانم بود كه نگاهم در انتهاي پياده رو قفل شد. چشمهايم را جمع كردم تا بهتر ببينم .در جا ، وسط پياده رو، خشكم زده بود.دلم هري پايين ريخت و كيك در دهانم ماسيد.خودش بود، شيما، با همان چشماي رنگي درشت. لنگ لنگان به سمت محل كارش مي آمد.كل هيكلش به سنگيني، به يك طرف كج مي شد وبه سختي راه مي رفت.يك پايش كاملا كج و كوتاه تر از پاي ديگرش بود .نزديك در مغازه كه رسيد ،مرا ديد كه وسط پياده رو ، مات و مبهوت نگاهش مي كنم. شاخه گل توي دستم آويزان شده بود . در چشمهايش شرم و ناراحتي داد مي زد.اندوه هميشگي چشمهايش بيشتر به نظر مي رسيد.غمي سنگين تا عمق قلبم را سوزاند.نگاهم را دزديدم و به پايين خيره شدم.كمي جلوي مغازه مكث كرد، چشمهايش را از من ورچيد و وارد شد.
احساس درماندگي و سردرد داشتم. خودم را كنار ديوار كشيدم و همانجا تكيه دادم و نشستم.توان هيچ كاري را نداشتم.نگاهي به شاخه گل انداختم و نگاهي به پياده رو و خيابان شلوغ. مردم بي اعتنا به هم و به من مي گذشتند.
بعد از مدتي بلند شدم، در ترديد ماندن و رفتن بودم.شاخه گل و پاكت مچاله شده آبميوه هنوز توي دستم و كيك مثل خميري سفت به دندانهايم چسبيده بود. پاكت آبميوه و شاخه گل را در سطل گوشه پياده رو انداختم و به سمت خوابگاه به راه افتادم.چنان مي رفتم كه گويي هيچ كس در اين شهر بزرگ به جز من نيست.هياهوي ماشينها و آدمها و بوقهاي كشدارشان مثل پتكي به سرم كوبيده مي شد. به خوابگاه كه رسيدم توي رختخواب هميشه برقراره مسعود ولو شدم و پتويش را كه بوي ماندگي مي داد، به سرم كشيدم.
*
تاساعاتي پس از نيمه شب بيدار بودم.چهره شيما و نسرين سعادتي لحظه اي رهايم نمي كرد. توي رختخواب نشستم و كتاب اوشو را برداشتم و ورقي زدم.گلبرگها ،خشكتر شده بود و بويشان پريده بود. يادداشت نسرين سعادتي را دوباره خواندم ، جوهر روان نويس روي كاغذ رنگ داده بود.سرم را بين دستهايم گرفتم و به موكت نخ نما شده كف خوابگاه چشم دوختم.برخاستم و ليوان آبي پر كردم و سركشيدم.ليوان را گوشه اتاق گذاشتم وكاغذ يادداشتي برداشتم ،با روان نويس قرمز رنگ، روي آن نوشتم:
- دست در دست هم .. چشم در چشم...پاي در ره... با گامهايي موزون... گم مي شويم در افق..
تقديم به تو...
كاغذ را تا كردم و لاي كتاب اوشو گذاشتم. فردا بايد به دانشكده مي رفتم.

فرهنگ شهبازي
20/06/88
ساعت 3 بامداد. 21 رمضان.

۱۴ نظر:

شهرام بیطار گفت...

سلام سروش عزیز
با دقت خوندمش
انقدر فضا سازیش عالی و سبکش روون بود که عین خاطرات میموند تا داستان
یه زمان من دفتر خاطرات مینوشتم . یاد اون موقع ها افتادم . جو سنگین و سرد خوابگاه ها و تحمل شوخی های بی نمک دوستان . تشنه محبت بودن و دنبال عشق گشتن . آخرش خیلی بد تموم شد . چنان احساس تنفری پیدا کردم نسبت به راوی که نگو . یه بار یه همچین چیزی سر من هم اومده . ولی من نامردی نکردم مثل این . تو کل داستان فکر مرکدم نقش این نسرین سعادتی چی میتونه باشه . خیلی بد تموم شد ، خیلی .




با درود و سپاس فراوان : شهرام

شازده کوچولو گفت...

سلام
داستان بلندی بود و طرح خوبی داشت
میشد بهتر پرداختش کرد خیلی ساده نوشته شده بود چون از اون کشمکش راوی در پایان داستان ساده گذشته بودید می شد اون رو با توجه به زاویه دید که من راوی است بهتر پرداختش کرد ودرونی ترش کرد
در کل از این داستان خیلی خوشم اومد
موفق باشید

سپیده گفت...

سلام
نمیتونم بگم داستان خوبی بود
در عین حال نمیتونم بگم خوب نبود
فکر میکنم در کل مرد قصه ادم درستی نبود
تا اون روز قدر دختری رو که دائم میخواست بهش بفهمونه دوسش داره رو نمیدونست
و اون دختری رو که عاشق چشم و ابرو ظاهرش شده بود رو به راحتی فراموش کرد چون یه پاش کوچیکتر بود
حس میکنم تو این داستان زن تحقیر میشه

انسیه پوستی گفت...

خوب و روان بود ولی اخرش خیلی بد تموم شد ولی نثرش روان بود

بهروز گفت...

سلام سروش جان
هر وقت کانکت میشوم سری هم به وبلاگت میزنم اما نکته اینجاست که اینروزها کم کانکت میشوم.راستی در جشنواره فیلم کوتاه یکی از فیلمنامه هایم جایزه برد.(جشنواره استانی را میگویم)
فیلمی که ساختم هم جایزه جشنواره سراسری کریمه را برد با اینکه خودم اصلا ازش راضی نیستم.آدرست را گم کردم تا فیلم را برایت پست کنم اگر میشود دوباره برایم ایمیل کن تا داشته باشم.البته فقط برای خودت نه برای نمایش در وبلاگ اگر خدا خواست فیلم قوی تری ساختم تا در وبلاگ نمایش بدهی.
آی لاو یو هانی

آزاده گفت...

نمیدونم چرا چند تا جمله ی اول رو که خوندم به هم ریختم...!:-s

آزاده گفت...

داستان رو تا آخرش خوندم..چقدر دلگیر بود...:(

بامداداميد گفت...

با تشكر از محبت و لطف شما
خوشحالم كه مورد قبول واقع مي شود

بامداداميد گفت...

با تشكر از محبت و لطف شما
خوشحالم كه مورد قبول واقع مي شود

محمدی گفت...

سلام
وقت تان بخیر
به پا خاسته ام و چشم به راهتان هستم تا بخوانیدم و دستم را بگیرید

محمدی گفت...

سلام
وقت تان بخیر
به پا خاسته ام و چشم به راهتان هستم تا بخوانیدم و دستم را بگیرید

سایه سپید گفت...

عيد اضحي رسم و آئين خليل آزرست
بعد آن ،عید غدیر، روز ولای حیدر است
عید قربان و پیشاپیش عید سعید غدیر مبارک

افسانه گفت...

باسلام
داستان جالبی بود
داستان با شروع خوبی شروع شد ( بنظر واقعی می آمد)

vahid گفت...

salam
chera doroogh natoonestam kamel bekhoonam
hala shoma lotf konid be jookheye edame ma mennat bezarid tashrif biyarid jobran konim