درود بر مهربان یاران
با یاد و خاطره کشته شدگان هجده تیر بخش سوم سخنرانی خانم پارسی پور را برایتان می گذارم.
سروش علیزاده
یکی از کتابهایی که هر ایرانی علاقهمند به ادبیات میخواند «بوف کور» است. من این کتاب را در حدود ۱۴ سالگی خواندم، و از همان زمان تحت تاثیر آن بودهام. بعدها البته باز چندباری آن را خواندم.
من نیز همانند هر زن و دختر دیگر ایرانی، شکاف شخصیتی زن در ایران را بهخوبی احساس می کنم. زن در ایران به صورت سنتی به دو شاخهی نجیب و روسپی بخش میشود. زن نجیب بهطور معمول نمیخندد، نمیرقصد، آواز نمیخواند، خانهدار است و بهتر آن که هرگز پای از خانه بیرون نگذارد.
در برخی از نقاط ایران رسم است که یک زن پس از ازدواج بهمدت یکسال حق حرف زدن با هیچکس را ندارد. من این نکته را در یک فیلم ایرانی دیدم. در این حالت زن دهانبندی در برابر دهانش دارد.
پس از انقلاب اسلامی «مقنعه» بهصورت جزئی از لباس زنان درآمد. مقنعه در زیر چانه پارچهای اضافی دارد که کنایه از همان دهانبند است.
زمانی که من رشد میکردم اغلب زنان شهرنشین بیحجاب بودند. من نیز از خانوادهای میآمدم که تقریباً همهی زنان آن بیحجاب بودند، اما تربیت سنتی به قوت خود باقی بود. کوچکترین حرکتی که از حد معینی تجاوز میکرد برای زنان ممنوع بود. اگر دختری بیشتر از حد نصاب تعیینشده میجنبید آیندهی خود را بهخطر میانداخت و بعید نبود به دامن روسپیگری پرتاب شود.
در چنین حال و هوایی بود که «بوف کور» را خواندم و با دو وجه حضور زنانه آشنا شدم: زن اثیری و زن لکاته.چندسال بعد در اوستا خواندم که «اهرمن را تو زن پتیاره دان.» بسیار سخت است که انسان ناگهان درک کند که بهطور کلی وجه شرور زندگی است، و برای آن که شرارت نکند بهتر آن که هیچ کار نکند. من اما در جهانی به دنیا آمده بودم که زنان در تمامی نقاط جهان در حال حرکت و جنبوجوش بودند. من نیز به سبک خود در جنبوجوش بودم و باید اعتراف کنم که از خود تصوری بسیار بزرگ داشتم. یکی از جنبه های این خودبزرگبینی آن بود که رویا میدیدم رئیس جهان بشوم. البته جهانی که من رهبر آن بودم وسعتی به اندازهی نقشهی جغرافیا داشت و آرمانشهرهایی که میخواستم در آن پیاده کنم ساختن شهرهایی بود که به اندازهی شهر محل سکونتم بود. یک شهر ۶۰ هزار نفری.
اکنون من در ذهن خود رئیس جهانم، اما سنت از من میخواهد که خود را برای ازدواج آماده کنم و بپذیرم که یک مرد رهبر من باشد. واقعیت این است که من از چنین مردی هراس داشتم. در «بوف کور» خوانده بودم که او میتواند مرا بکشد. واقعیت این است که در جستوجوی آن که استقلالم را حفظ کنم در عمل تنها ماندم و یکسره در ادبیات پیچیدم. کتابی که در نوشتن بیش از هر کتابی به من کمک کرده است «بوف کور» صادق هدایت است. استنباطی که از زن اثیری داشتم و شرایط زمانهای که در آن میزیستم باعث شد تا داستانی بنویسم بهنام: «بهار آبی کاتماندو».
در این داستان کوتاه، زنی با یک مرد، یا درحقیقت یک پادشاه مرده زندگی میکند. این داستان واژگونهی آن طریق اندیشهای است که در «بوف کور» عرضه میشود. در این داستان پادشاه مرده در تختخواب مجللی در وسط اتاق زن به خواب ابدی فرو رفته است. زن یا حق ندارد و یا اصلاً نمیداند که میتوان از خانه بیرون رفت. همیشه در همین اتاق زندگی میکند و کار او رفو کردن لباسهای پادشاه مرده است. در بقیهی اوقات نیز مشغول انجام کارهای بیمعنی است.
بهراستی چرا به فکر من رسیده بود که وجه حضور پادشاه میتواند مرده باشد؟ هدایت عکس این تجربه را زیسته بود. او ملکهی وجودش را در «بوف کور» کشته بود و بیدرنگ بسیار پیر شده بود.
انقلاب اسلامی سالها پس از مرگ هدایت و چندسالی پس از داستان من اتفاق افتاده است. در جریان این انقلاب کوشش دردناکی صورت گرفت تا زن را نه این که بکشند، بلکه به هیچ تقلیل دهند. غافل از این که وجه پادشاه سنتی مدتی بود مرده بود.
جمهوری اسلامی اصرار و پافشاری زیادی داشت که زنان با این وجه مرده زندگی کنند. مسئله اما به نحوهی نگرش سنتی ایرانیان به جهان بازگشت میکند. این سرزمین همیشه مورد یورش قبایل مختلفی بوده که از شمال و جنوب و مشرق و مغرب به آن هجوم آوردهاند. هریک از این قبایل به نحوی سبعانه کوشیده است ساختار زیست و فرهنگ مردم را عوض کند. این قبیله، بیابانگرد و چادرنشین است. میآید و میکوشد سنت کشاورزی را نابود کند. این در حالی است که به گندمی که روستاییان میکارند بهشدت نیازمند است. درنتیجه پس از تحقیر و کشتار روستاییان آنها را وامیگذارد تا گندم بکارند و بابت انجام این کار تحقیر شوند و مورد توهین قرار گیرند.
جامعهی ایران در کلیت خود همیشه موظف بوده است من برتر قبایل حاکم را درقامت خان مغول و یا پادشاه تاتار و یا شیخ عرب بپرستد. خود او اما در مقام وجه مادینهی هستی مجبور بوده خم باشد و خم باقی بماند. مسئلهی دردناکی است که خط در خاورمیانه بارها تغییر شکل داده است؛ این در حالی است که خط را مردمان خاورمیانه خود اختراع کردهاند.
این وضعیت را مقایسه کنید با وضعیت چین که به قراری که در گوگل خواندم خط را از سومریان اقتباس کرده است، اما این خط به مدت پنجهزارسال تقریباً بیتغییر باقی مانده است. شدت تعادل در جامعهی چین، بهجز در مقطع یورش مغول و یورش منچوها، همیشه به گونهای بوده است که تعادل میان دو نیروی نرینه و مادینهی هستی متعادل و دائمی بوده است.
در جوار کنفوسیوس که از برتری اصل نرینه سخن در میان میآورد، دائوئیان ظهور میکنند که بر اصل مادینه برتری مینهند. در چنین کشاکش فلسفی است که انسان چینی روی دوپا میایستد. اما انسان خاورمیانه همیشه موظف بوده است خود را تحقیر کند و یا خود را شرور بپندارد. پس بسیار طبیعی بهنظر میرسد که در سدهی اخیر مردم بکوشند خود را از قید پادشاهان نجات دهند. این ابداً به این معنا نیست که پادشاهان بد هستند، بلکه صرفاً بدان معناست که انسان ایرانی ناخودآگاه کوشش دارد میان دو وجه نرینه و مادینهی حضورش تعادل برقرار کند.
هدایت مردگی یا تظاهر به مردگی وجه مادینه را بررسی میکند، و در «بوف کور» نشان میدهد که چگونه کشتن این وجه از حضور منجر به پیری ترسناکی میشود. انسانی را در نظر بگیریم که از زمان جوانی، به دلیل کشتن وجه مادینهی حضورش یک بعدی است. او یا خم راه میرود و یا تمام تکیهاش را روی پای چپ نهاده تا با بخش راست بدنش این زشتی هیولاواره را بپوشاند.
در تاریخ اندیشهی ایرانی کسانی که کوشیدهاند از وجه تاریک هستی یا مادینهگی آن دفاع کنند به نحو ترسناکی کشته شدهاند.
شیخ شهابالدین سهروردی را در سیسالگی بر دار میکشند و منصور حلاج را قطعه قطعه میکنند. جامعهی ایران همین امروز نیز دارد تقاص پس میدهد. اگر از قاتل ندا بپرسید: چرا او را کشتی؟ اگر بسیار صادق باشد خواهد گفت: چون زیبا بود و زن باید زشت باشد.
زمانی که من زندان بودم، زندانیان از دختر هجدهسالهی چشم سبزی حرف میزدند که اعدام شده بود. دخترک بارها توضیح داده بود که دارد فدای چشمان سبزش میشود. پاسدارها بارها او را که فقط نشریهی گروه سیاسیاش را میفروخت دستگیر کرده بودند تا فقط فرصت داشته باشند از نزدیک او را نگاه کنند. در نتیجه پروندهی دختر بسیار سنگین شده بود.
پس هدایت این حس کشتن زیبایی در وجه مادینهی حضور را بسیار خوب کشف کرده بود، که اگر با فرهنگ خاوردور و چین اندکی آشنایی داشته باشیم می دانیم که پسر زیبا نیز چون میل به تجاوز را بالا میبرد جزو ابواب جمعی یین یا وجه مادینهی حضور طبقهبندی میشود.
من نیز همانند هر زن و دختر دیگر ایرانی، شکاف شخصیتی زن در ایران را بهخوبی احساس می کنم. زن در ایران به صورت سنتی به دو شاخهی نجیب و روسپی بخش میشود. زن نجیب بهطور معمول نمیخندد، نمیرقصد، آواز نمیخواند، خانهدار است و بهتر آن که هرگز پای از خانه بیرون نگذارد.
در برخی از نقاط ایران رسم است که یک زن پس از ازدواج بهمدت یکسال حق حرف زدن با هیچکس را ندارد. من این نکته را در یک فیلم ایرانی دیدم. در این حالت زن دهانبندی در برابر دهانش دارد.
پس از انقلاب اسلامی «مقنعه» بهصورت جزئی از لباس زنان درآمد. مقنعه در زیر چانه پارچهای اضافی دارد که کنایه از همان دهانبند است.
زمانی که من رشد میکردم اغلب زنان شهرنشین بیحجاب بودند. من نیز از خانوادهای میآمدم که تقریباً همهی زنان آن بیحجاب بودند، اما تربیت سنتی به قوت خود باقی بود. کوچکترین حرکتی که از حد معینی تجاوز میکرد برای زنان ممنوع بود. اگر دختری بیشتر از حد نصاب تعیینشده میجنبید آیندهی خود را بهخطر میانداخت و بعید نبود به دامن روسپیگری پرتاب شود.
در چنین حال و هوایی بود که «بوف کور» را خواندم و با دو وجه حضور زنانه آشنا شدم: زن اثیری و زن لکاته.چندسال بعد در اوستا خواندم که «اهرمن را تو زن پتیاره دان.» بسیار سخت است که انسان ناگهان درک کند که بهطور کلی وجه شرور زندگی است، و برای آن که شرارت نکند بهتر آن که هیچ کار نکند. من اما در جهانی به دنیا آمده بودم که زنان در تمامی نقاط جهان در حال حرکت و جنبوجوش بودند. من نیز به سبک خود در جنبوجوش بودم و باید اعتراف کنم که از خود تصوری بسیار بزرگ داشتم. یکی از جنبه های این خودبزرگبینی آن بود که رویا میدیدم رئیس جهان بشوم. البته جهانی که من رهبر آن بودم وسعتی به اندازهی نقشهی جغرافیا داشت و آرمانشهرهایی که میخواستم در آن پیاده کنم ساختن شهرهایی بود که به اندازهی شهر محل سکونتم بود. یک شهر ۶۰ هزار نفری.
اکنون من در ذهن خود رئیس جهانم، اما سنت از من میخواهد که خود را برای ازدواج آماده کنم و بپذیرم که یک مرد رهبر من باشد. واقعیت این است که من از چنین مردی هراس داشتم. در «بوف کور» خوانده بودم که او میتواند مرا بکشد. واقعیت این است که در جستوجوی آن که استقلالم را حفظ کنم در عمل تنها ماندم و یکسره در ادبیات پیچیدم. کتابی که در نوشتن بیش از هر کتابی به من کمک کرده است «بوف کور» صادق هدایت است. استنباطی که از زن اثیری داشتم و شرایط زمانهای که در آن میزیستم باعث شد تا داستانی بنویسم بهنام: «بهار آبی کاتماندو».
در این داستان کوتاه، زنی با یک مرد، یا درحقیقت یک پادشاه مرده زندگی میکند. این داستان واژگونهی آن طریق اندیشهای است که در «بوف کور» عرضه میشود. در این داستان پادشاه مرده در تختخواب مجللی در وسط اتاق زن به خواب ابدی فرو رفته است. زن یا حق ندارد و یا اصلاً نمیداند که میتوان از خانه بیرون رفت. همیشه در همین اتاق زندگی میکند و کار او رفو کردن لباسهای پادشاه مرده است. در بقیهی اوقات نیز مشغول انجام کارهای بیمعنی است.
بهراستی چرا به فکر من رسیده بود که وجه حضور پادشاه میتواند مرده باشد؟ هدایت عکس این تجربه را زیسته بود. او ملکهی وجودش را در «بوف کور» کشته بود و بیدرنگ بسیار پیر شده بود.
انقلاب اسلامی سالها پس از مرگ هدایت و چندسالی پس از داستان من اتفاق افتاده است. در جریان این انقلاب کوشش دردناکی صورت گرفت تا زن را نه این که بکشند، بلکه به هیچ تقلیل دهند. غافل از این که وجه پادشاه سنتی مدتی بود مرده بود.
جمهوری اسلامی اصرار و پافشاری زیادی داشت که زنان با این وجه مرده زندگی کنند. مسئله اما به نحوهی نگرش سنتی ایرانیان به جهان بازگشت میکند. این سرزمین همیشه مورد یورش قبایل مختلفی بوده که از شمال و جنوب و مشرق و مغرب به آن هجوم آوردهاند. هریک از این قبایل به نحوی سبعانه کوشیده است ساختار زیست و فرهنگ مردم را عوض کند. این قبیله، بیابانگرد و چادرنشین است. میآید و میکوشد سنت کشاورزی را نابود کند. این در حالی است که به گندمی که روستاییان میکارند بهشدت نیازمند است. درنتیجه پس از تحقیر و کشتار روستاییان آنها را وامیگذارد تا گندم بکارند و بابت انجام این کار تحقیر شوند و مورد توهین قرار گیرند.
جامعهی ایران در کلیت خود همیشه موظف بوده است من برتر قبایل حاکم را درقامت خان مغول و یا پادشاه تاتار و یا شیخ عرب بپرستد. خود او اما در مقام وجه مادینهی هستی مجبور بوده خم باشد و خم باقی بماند. مسئلهی دردناکی است که خط در خاورمیانه بارها تغییر شکل داده است؛ این در حالی است که خط را مردمان خاورمیانه خود اختراع کردهاند.
این وضعیت را مقایسه کنید با وضعیت چین که به قراری که در گوگل خواندم خط را از سومریان اقتباس کرده است، اما این خط به مدت پنجهزارسال تقریباً بیتغییر باقی مانده است. شدت تعادل در جامعهی چین، بهجز در مقطع یورش مغول و یورش منچوها، همیشه به گونهای بوده است که تعادل میان دو نیروی نرینه و مادینهی هستی متعادل و دائمی بوده است.
در جوار کنفوسیوس که از برتری اصل نرینه سخن در میان میآورد، دائوئیان ظهور میکنند که بر اصل مادینه برتری مینهند. در چنین کشاکش فلسفی است که انسان چینی روی دوپا میایستد. اما انسان خاورمیانه همیشه موظف بوده است خود را تحقیر کند و یا خود را شرور بپندارد. پس بسیار طبیعی بهنظر میرسد که در سدهی اخیر مردم بکوشند خود را از قید پادشاهان نجات دهند. این ابداً به این معنا نیست که پادشاهان بد هستند، بلکه صرفاً بدان معناست که انسان ایرانی ناخودآگاه کوشش دارد میان دو وجه نرینه و مادینهی حضورش تعادل برقرار کند.
هدایت مردگی یا تظاهر به مردگی وجه مادینه را بررسی میکند، و در «بوف کور» نشان میدهد که چگونه کشتن این وجه از حضور منجر به پیری ترسناکی میشود. انسانی را در نظر بگیریم که از زمان جوانی، به دلیل کشتن وجه مادینهی حضورش یک بعدی است. او یا خم راه میرود و یا تمام تکیهاش را روی پای چپ نهاده تا با بخش راست بدنش این زشتی هیولاواره را بپوشاند.
در تاریخ اندیشهی ایرانی کسانی که کوشیدهاند از وجه تاریک هستی یا مادینهگی آن دفاع کنند به نحو ترسناکی کشته شدهاند.
شیخ شهابالدین سهروردی را در سیسالگی بر دار میکشند و منصور حلاج را قطعه قطعه میکنند. جامعهی ایران همین امروز نیز دارد تقاص پس میدهد. اگر از قاتل ندا بپرسید: چرا او را کشتی؟ اگر بسیار صادق باشد خواهد گفت: چون زیبا بود و زن باید زشت باشد.
زمانی که من زندان بودم، زندانیان از دختر هجدهسالهی چشم سبزی حرف میزدند که اعدام شده بود. دخترک بارها توضیح داده بود که دارد فدای چشمان سبزش میشود. پاسدارها بارها او را که فقط نشریهی گروه سیاسیاش را میفروخت دستگیر کرده بودند تا فقط فرصت داشته باشند از نزدیک او را نگاه کنند. در نتیجه پروندهی دختر بسیار سنگین شده بود.
پس هدایت این حس کشتن زیبایی در وجه مادینهی حضور را بسیار خوب کشف کرده بود، که اگر با فرهنگ خاوردور و چین اندکی آشنایی داشته باشیم می دانیم که پسر زیبا نیز چون میل به تجاوز را بالا میبرد جزو ابواب جمعی یین یا وجه مادینهی حضور طبقهبندی میشود.
۲ نظر:
سروش جان تازگی دارم روی داستانی کار می کنم که از بوف کور هم هست توش. مطلب وبت حسابی بدردم خورد. دوست من.
جالب بود.
راستی کارگاهی که تبلیغش رو کردی خودت هستی ؟
درود اذر جان
این کار گاه اقای فرهاد فتوحی است. من کارگاهی ندارم. اگر کارگاه هم داشته باشم مطمئن باش تحت عنوان یک کارگاه فوق العاده در وب خودم تبلیغ نمی کردم
ارسال یک نظر