دشمنِ شمارة يك اجتماع
جان بوكوفسكي - برگردان: محمدعلي سپانلو
داشتم برامس گوش ميكردم. در فلادلفيا. سال 1942 بود. يك گرامافونكوچولو داشتم. موومان دوم برامس بود. آنوقتها عزباوغلي بودم همچيننَمنمك داشتم ته يك بُطري پورتو را بالا ميآوردم و سيگاري، نميدانم چي،ميكشيدم. آلونكم نُقلي و تر و تميز بود. آنوقت، همانجوري كه تو قصههامينويسند، تقتقتق. در ميزنند. تو دلم گفتم: «خودشه. آمدهاند جايزة نوبل ياپوليتزر بهام بدهند.»
دو تا هيكل دهاتيوار آمدند تو:
ـ بوكوفسكي؟
ـ بعله!
علامتي را نشانم دادند: اِف. بي. آي.
ـ ما اينيم. پالتوتو بپوش، يه دقّه كارت داريم.
چهكاري ميتوانستم بكنم؟ چيزي به عقلم نرسيد، چيزي هم نپرسيدم.اينجور وقتها بيفايده است آدم بپرسد چي شده. يكي از آجدانها رفتبرامس را خفه كرد، آنوقت رفتيم پايين و زديم به كوچه. چند تا كلّه از پنجرهآمد بيرون. انگار جماعت در جريان بودند.
اينجور وقتها، هميشه لكّاتة بيپدر و مادري پيدا ميشود كه پاشنةدهنش را بكشد بنا كند به هواركشيدن كه: ايناهاش. خودشه. بالاخره ايننسناسو گرفتن!
خوب، من راستي راستي عادت ندارم با خانمها تو جوال بروم.
همينجور تو اين فكر بودم كه چه دستهگلي آب دادهام. بالاخره با خودمتوافق كردم كه لابد تو عوالم قرهمستي زدهام دخل يك بابايي را آوردهام ـ اماآخر اف. بي. آي تو اين ماجرا چه غلطي ميكرد؟
ـ دستاتو بذار رو سرت، تكونم نخور!
دو تا جلو ماشين نشسته بودند دو تا رو دشك عقب. ديگر گفت و گوندارد، حتماً زدهام يكي را ناكار كردهام. آنهم يك آدم كلهگنده را كه لولهنگشخيلي آب برميداشته.
يكخُرده كه رفتيم، فكرم رفت جاي ديگر، خواستم دماغم را بخارانم كهيكي داد زد: دستاتو تكون نده!
بعد، تو كلانتري، يك بازجو يك خروار عكس را كه به ديوارها چسباندهبودند نشانم داد و با لحن مزخرفي گفت: اين عكسها رو ميبيني؟
از رو شكمسيري عكسها را سياحت كردم. بدك نبود. اما به ابليس قسماگر من هيچكدام از اين لعنتيها را ميشناختم.
ـ اينا همهشون در راه خدمت به اف. بي. آي مردهاند.
نميدانستم يارو چه جنس جوابي از من توقع دارد، اين بود كه ترجيح دادملالموني بگيرم و جيكم در نيايد.
يارو دهن گاله را وا كرد كه: «عمو «جان» كجاس؟»
ـ ها؟
ـ پرسيدم عمو «جان» كجاس؟
انگار به زبان ياجوج و مأجوج حرف ميزد. يكدفعه وهم برم داشت.خودم را تو بخش سلاحهاي سرّي ديدم، با آن يارويي كه تو قرهمستي زدهبودم نفلهاش كرده بودم. يواش يواش داشتم از جا درميرفتم، كه البته اينكارباختن قافيه بود.
ـ «جان بوكوفسكي» رو ميگم... حاليته؟
ـ آه... اون مُرده.
ـ خواهرتو! پس تعجبي نداره كه نتونستهايم پيداش كنيم.
انداختندم توي سلولي كه همهچيزش زردرنگ بود. عصر شنبهاي بود. ازسوراخ هلفدوني ميتوانستم مردم را، خوشبختها را، كه توي خيابان پرسهميزدند سياحت كنم. تو پيادهرو آنطرف، يك دكة صفحهفروشي موزيكپخش ميكرد. آن بيرون همهچيز آزاد و بيشيلهپيله بود. اما من افتاده بودم اينتو و همينجور يكريز تو مُخم پي علتش ميگشتم. دلم ميخواست بنشينمزار زار گريه كنم اما هيچي از چشمهام بيرون نميآمد. مثل آدمهايي كه بهشانميگويند «غصهخورك» قنبرك ساخته بودم. حال و روز آدمي را داشتم كهرسيده باشد ته خط. مطمئنم كه شما اين احوال را ميشناسيد. اين احوال راميشناسند، گيرم من به خودم ميگفتم يك خُرده بيشتر از ديگران ميشناسم.بعله.
زندگي مايامن سينگ مرا به ياد يكي از قلعههاي قرون وسطي ميانداخت.يك دروازة نكره دور پاشنهاش چرخيد تا من بروم تو. جاي تعجب بود كه چرااز روي يك پل متحرك رد نشديم.
آجدانها مرا انداختند تنگ آدم خپلهاي كه كلهاش ميتوانست كدوتنبلوزير دارايي باشد.
درآمد كه: «من كورتني تايلور هسم. دشمن نمرة يك اجتماع. تو جرمتچيه؟»
البته من حالا ديگر جرمِ خودم را ميدانستم، چون ميان راه پرسيده بودم.گفتم: تمرّد.
ـ دو چيز هس كه اينجا اصلاً اسمشم نميشه برد: يكي تمرّده، يكيحشريبودن.
ـ اين درس اخلاق اون اراذل پدرسوختهس، درسته؟ مملكتو سالم نيگرميدارن تا بهتر بچاپنش.
ـ ممكنه. گيرم با متمردين هيچجور نميشه گرم گرفت.
ـ اما من راسيراسي بيگناهم. قضيه اينه كه خونهمو عوض كردم، اما يادمرفت نشوني تازهمو به ادارة نظاموظيفه خبر بدم. فقط به پُستخونه خبر دادم.اونوقت يه كاغذ از سَنت لوييز برام رسيد كه به محكمة تجديد نظر احضارمكردن. ورداشتم براشون نوشتم كه بابا، سنت لوييز اونور دنياس، اونجانميتونم بيام اما واسة رفتن به محكمة همين ولايت حاضرم... اونوقت يههوريختن تو خونهم گرفتنم انداختنم تو هلفدوني.. ميبيني كه جرم تمرّد اصلاًبهام نميچسبه. اگر ميخواستم خودمو بدنوم كنم خُب ميزدم يه آدمميكشتم، مگه نه؟
ـ شما آقازادهها همهتون بيگناهين. شما پرمدعاهاي عوضي...
روي كف چوبي تخت دراز ميكشم.
يك نگهبان، مثل اينكه مويش را آتش زده باشند، كنارم سبز ميشود.
ـ زود اون ماتحت گندهتو از اونجا بلند كُن. فهميدي؟
مثل برق ماتحت گندة متمردم را بلند كردم.
تايلور از من پرسيد: دلت ميخواد فوري از اينجا خلاص بشي؟
ـ آره كه ميخوام.
ـ چراغ برقو بكش پايين، لگنو آب كن پاتو بذار توش، بعد لامپو ازسرپيچش درآر، انگشتتو بچپون تو سرپيچ. فوري از اينجا خلاص ميشي.
ـ ممنونم تايلور، تو رفيق بينظيري هستي.
با خاموشي چراغها كپهام را ميگذارم و تازه اول مصيبت است: شپش!
ـ آخه اين صاحبمردهها از كجا ميان؟
ـ شپشا؟ اينجا غرق شپشه.
ـ شرط ميبندم كه من بيشتر از تو شپيش بگيرم.
ـ قبول.
ـ سَرِ دهسنت. قبوله؟
ـ باشه. سر ده سنت.
حالا افتادهام به شكار شپش. لهشان ميكنم، به رديف ميچينمشان رويطبقهام. سوتِ پايان مسابقه كه به صدا درآمد، هركدام شپشهامان را آورديمجلو در كه روشنتر بود، و شمرديم. من سيزده تا داشتم تايلور هيجده تا. دهسنت دادم به تايلور. فقط خيليوقت بعد بود كه فهميدم او شپشهايش رانصف كرده و هر يكدانهاش را دو تا بهام جا زده بود. اين ولدالزنا از آنناتوهاي حرفهاي روزگار بود.
افتادم تو كار تاسبازي. موقع هواخوري بازي ميكرديم. و از آنجا كهخوب تاس ميآوردم پولدار شدم. البته پولدارِ هلفدوني. روزي پانزدهبيست دلار كاسب بودم. تاسبازي غدغن بود. پاسدارها از بالاي برجكشانمسلسل را طرف ما ميگرفتند و هوار ميكشيدند: «بسه ديگه!» ـ اما كجاحريف ما ميشدند؟ مرتب ترتيب يكدست بازي ديگر را ميداديم. ياروييكه تاس كرايه ميداد حرف معموليش فحش خواهر و مادر بود. هيچ ازشخوشم نميآمد. وانگهي من اصولاً آدمهاي حشري را خوش ندارم. از دك وپوز همهشان حقهبازي ميبارد، چشمهاشان مثل وزغ است، پايينتنهشان،لاغر، و به خودشان هم شك دارند. يك مشت نَرِ قلابي. اين بدبختها مالينيستند اما منظرة آدم را خراب ميكنند.
باري، بعد از هر بازي ميآمد سرم را به مقدمهچيني گرم ميكرد كه: خوبتاس ميريزيها. بيا يهدست بزنيم.
سه تا تاسها را ول ميكردم تو دست خپلة مأبونش، و آن خوكِ نكبتيدمش را ميگذاشت روي كولش و دِفرار. هنوز تو همانوضع سابقش بود كهصاحبمردهاش را به دختربچههاي چهار ساله نشان ميداد و خودش را ارضاميكرد. دلخور بودم كه چرا نزدمش. اما در مايامان سينگ دعواييها راميانداختند تو سياهچال. آن سوراخي، خيلي بيشتر از سلول از بابت نان و آبدر مضيقه بود. آدمهايي را ديدم كه وقتي از آنجا درآمده بودند يك ماه تماممعالجه ميكردند. البته آنها همهشان دردسر درستكُن بودند. من خودم هماهل دردسر بودم چون كه با حشريها بد تا ميكردم. اما وقتي صاحب تاسهامزاحم حضورم نبود ميتوانستم عاقلانه فكر كنم.
من پولدار بودم. خاموشي را كه ميزدند آشپز برايمان غذاهاي خوب وقابل خوردن ميآورد: بستني، شيريني، نانِ مربايي و قهوه. تايلور به من سپردكه هيچوقت بيشتر از پانزده سِنت به آشپز نسُلفم. يعني نرخش اين بود. خودآشپز زير لفظي تشكر ميكرد و به من ميگفت شايد بتواند فردا شب هم بساطِنان را جور كند، و من در جوابش ميگفتم: تا ببينيم چي پيش بياد!
اين غذاها تهماندة غذاي مدير زندان بود، و مدير زندان البته خوبميلُمباند. حبسيهاي ديگر شكمشان از گرسنگي قار و قور ميكرد، اما تايلورو من مثل دو تا بچة شيرخوردهاي كه تا حلقشان چپانده باشند تلوتلوميخورديم.
تايلور ميگفت: خيلي آشپز خوبييه. دو تا رو سِنِدردي كرده. اولي روكشته زده به چاك، دومي رم از ميون تعقيبكنندهها نفله كرده. اگر ديرميجنبيد دخل خودش آمده بود.. يه شب ديگه خِر يه ملوان رو ميچسبهعشقشو ميرسه. چنان ترتيبي از يارو داده بود كه يه هفته تموم نميتونستهراه بره.
ـ من از اين سگپَزِ لعنتي خوشم مياد. خيلي زُحَله.
تايلور ميگفت: ـ آره، از اون زُحَلاس!
سرنگهدار را صدا زديم كه از وضع شپشها شكايت كنيم. مردك شروعكرد به داد و بيداد كه: اينجا هتل نيست. تازه خودتون اين شيپيشا رو مياريناينجا...
جوابي كه، مسلم، دَريوَري بود.
نگهبانها ريغو بودند. نگهبانها پفيوز بودند. نگهبانها ترسو بودند. منحسابي از دستشان شكار بودم.
بالاخره براي ختمِ گرفتاري، من و تايلور را به سلولهاي جداگانهايمنتقل كردند و سلول ما را دوا زدند.
ـ افتادهام با يك جوونكِ لال. هرّو از بر تشخيص نميده. افتضاحه.
خودِ من با يك پيرمرد هافهافويي افتاده بودم كه انگليسي هم بلد نبود.تمام وقتش را سر يك گلدان نشسته بود و ميناليد كه: «تا را بوبا، بخور! تارابوبا بجيش.» ـ ولكُن هم نبود. عين زندگي خودش كه فقط خوردن و جيشيدنبود. شايد دربارة پهلوانهاي داستاني كشور خودش خيالات ميكرد. شايدهم مقصودش تاراس بولبا بود. نميدانم. اولين دفعهاي كه من براي هواخوريرفتم پيرمرد ناكس ملافهمو پاره كرد باهاش بند رخت ترتيب داد و جوراب وزير شلواريش را روي اين اختراع آويزان كرد، و موقعي كه برگشتم به سلولحسابي خيس شدم. پيرمرد حتي براي شستوشو هم از سلولش نميرفتبيرون. آنجور كه ميگفتند تقصيري نكرده بود، خودش دلش ميخواستمدتي راحت آنجا زندگي كند. سايرين هم راحتش گذاشته بودند. يعني مثلاًاز روي جوانمردي؟
ـ من يكي كه دلم ميخواست هرچه زودتر نفس آخر را بكشد، چون كهپشم پتوي بيملافه بدجور ناراحتم ميكرد. پوست من خيلي حساس است.
بهش توپيده بودم كه: پيرهسگ پُفيوز، من دخلِ يه نفرو قبلاً آوردهام، اگهدست ورنداري ميشه دوتاها!...
اما او همينجور رو گلدانش نشسته بود و به ريش من ميخنديد، و زِرميزد كه: تارا بوبا بخور، تارا بوبا بجيش!
آخر ولش كردم به حال خودش. حُسنش اين بود كه اينجا ديگر كار رُفتو روب نداشتم. مجنون پير تمامِ كفِ سلول را چنان تميز ميكرد كه هميشهتميزترين سلول تمام ايالات متحد و شايد هم سراسر دنيا بود.
اف. بي. آي مرا در مورد اتهام تمردِ عمدي بيگناه شناخت. بردندم به مركزنظاموظيفه كه كلي از همبندها را آنجا ديدم. از من آزمون جسمي گرفتند،بعدش روانشناس آمد. يارو روانشناسه پرسيد: شما به جنگ معتقدين؟
ـ نه.
ـ علاقه دارين جنگ كنين؟
ـ بله!
و نقشهام اين بود كه از سنگر بزنم بيرون و بدوم وسط معركه، كشته بشم.
روانشناسه يكدقيقهاي هيچي نگفت و همينجوري روي يك تكه كاغذنقاشي كرد. بعدش مرا نگاه كرد و گفت: راستي، چهارشنبه شب يه مهمونيبرپاس، پزشكها، نقاشها، نويسندهها، همه هستند. ميخوام شما رَم دعوتكنم، ميآيين.
ـ نه!
ـ عالي است... البته شما هيچ مجبور نيستيد كه برين.
ـ كجا برم؟
ـ به جنگ.
من بياينكه چيزي بگويم نگاهش كردم.
ـ فكر نميكرديد كه ما متوجه ميشيم، درسته؟
ـ نه!
ـ اين كاغذو به اون آقا تو اتاق بغلي بدين.
آنجا آخرِ خط بود. كاغذ دوتا شده بود و با يك گيره به كارت شناسايي منوصل بود. گوشهاش را بالا زدم و نگاهي انداختم: «زير يك نقاب خوددار،روحي حساس نهفته است...» واقعاً كه! قاهقاه خنديدم ـ من و حساس؟ بله،مايامن سينگ اينجوري بود، و اينجوري بود كه بنده عازم جنگ شدم.
جان بوكوفسكي - برگردان: محمدعلي سپانلو
داشتم برامس گوش ميكردم. در فلادلفيا. سال 1942 بود. يك گرامافونكوچولو داشتم. موومان دوم برامس بود. آنوقتها عزباوغلي بودم همچيننَمنمك داشتم ته يك بُطري پورتو را بالا ميآوردم و سيگاري، نميدانم چي،ميكشيدم. آلونكم نُقلي و تر و تميز بود. آنوقت، همانجوري كه تو قصههامينويسند، تقتقتق. در ميزنند. تو دلم گفتم: «خودشه. آمدهاند جايزة نوبل ياپوليتزر بهام بدهند.»
دو تا هيكل دهاتيوار آمدند تو:
ـ بوكوفسكي؟
ـ بعله!
علامتي را نشانم دادند: اِف. بي. آي.
ـ ما اينيم. پالتوتو بپوش، يه دقّه كارت داريم.
چهكاري ميتوانستم بكنم؟ چيزي به عقلم نرسيد، چيزي هم نپرسيدم.اينجور وقتها بيفايده است آدم بپرسد چي شده. يكي از آجدانها رفتبرامس را خفه كرد، آنوقت رفتيم پايين و زديم به كوچه. چند تا كلّه از پنجرهآمد بيرون. انگار جماعت در جريان بودند.
اينجور وقتها، هميشه لكّاتة بيپدر و مادري پيدا ميشود كه پاشنةدهنش را بكشد بنا كند به هواركشيدن كه: ايناهاش. خودشه. بالاخره ايننسناسو گرفتن!
خوب، من راستي راستي عادت ندارم با خانمها تو جوال بروم.
همينجور تو اين فكر بودم كه چه دستهگلي آب دادهام. بالاخره با خودمتوافق كردم كه لابد تو عوالم قرهمستي زدهام دخل يك بابايي را آوردهام ـ اماآخر اف. بي. آي تو اين ماجرا چه غلطي ميكرد؟
ـ دستاتو بذار رو سرت، تكونم نخور!
دو تا جلو ماشين نشسته بودند دو تا رو دشك عقب. ديگر گفت و گوندارد، حتماً زدهام يكي را ناكار كردهام. آنهم يك آدم كلهگنده را كه لولهنگشخيلي آب برميداشته.
يكخُرده كه رفتيم، فكرم رفت جاي ديگر، خواستم دماغم را بخارانم كهيكي داد زد: دستاتو تكون نده!
بعد، تو كلانتري، يك بازجو يك خروار عكس را كه به ديوارها چسباندهبودند نشانم داد و با لحن مزخرفي گفت: اين عكسها رو ميبيني؟
از رو شكمسيري عكسها را سياحت كردم. بدك نبود. اما به ابليس قسماگر من هيچكدام از اين لعنتيها را ميشناختم.
ـ اينا همهشون در راه خدمت به اف. بي. آي مردهاند.
نميدانستم يارو چه جنس جوابي از من توقع دارد، اين بود كه ترجيح دادملالموني بگيرم و جيكم در نيايد.
يارو دهن گاله را وا كرد كه: «عمو «جان» كجاس؟»
ـ ها؟
ـ پرسيدم عمو «جان» كجاس؟
انگار به زبان ياجوج و مأجوج حرف ميزد. يكدفعه وهم برم داشت.خودم را تو بخش سلاحهاي سرّي ديدم، با آن يارويي كه تو قرهمستي زدهبودم نفلهاش كرده بودم. يواش يواش داشتم از جا درميرفتم، كه البته اينكارباختن قافيه بود.
ـ «جان بوكوفسكي» رو ميگم... حاليته؟
ـ آه... اون مُرده.
ـ خواهرتو! پس تعجبي نداره كه نتونستهايم پيداش كنيم.
انداختندم توي سلولي كه همهچيزش زردرنگ بود. عصر شنبهاي بود. ازسوراخ هلفدوني ميتوانستم مردم را، خوشبختها را، كه توي خيابان پرسهميزدند سياحت كنم. تو پيادهرو آنطرف، يك دكة صفحهفروشي موزيكپخش ميكرد. آن بيرون همهچيز آزاد و بيشيلهپيله بود. اما من افتاده بودم اينتو و همينجور يكريز تو مُخم پي علتش ميگشتم. دلم ميخواست بنشينمزار زار گريه كنم اما هيچي از چشمهام بيرون نميآمد. مثل آدمهايي كه بهشانميگويند «غصهخورك» قنبرك ساخته بودم. حال و روز آدمي را داشتم كهرسيده باشد ته خط. مطمئنم كه شما اين احوال را ميشناسيد. اين احوال راميشناسند، گيرم من به خودم ميگفتم يك خُرده بيشتر از ديگران ميشناسم.بعله.
زندگي مايامن سينگ مرا به ياد يكي از قلعههاي قرون وسطي ميانداخت.يك دروازة نكره دور پاشنهاش چرخيد تا من بروم تو. جاي تعجب بود كه چرااز روي يك پل متحرك رد نشديم.
آجدانها مرا انداختند تنگ آدم خپلهاي كه كلهاش ميتوانست كدوتنبلوزير دارايي باشد.
درآمد كه: «من كورتني تايلور هسم. دشمن نمرة يك اجتماع. تو جرمتچيه؟»
البته من حالا ديگر جرمِ خودم را ميدانستم، چون ميان راه پرسيده بودم.گفتم: تمرّد.
ـ دو چيز هس كه اينجا اصلاً اسمشم نميشه برد: يكي تمرّده، يكيحشريبودن.
ـ اين درس اخلاق اون اراذل پدرسوختهس، درسته؟ مملكتو سالم نيگرميدارن تا بهتر بچاپنش.
ـ ممكنه. گيرم با متمردين هيچجور نميشه گرم گرفت.
ـ اما من راسيراسي بيگناهم. قضيه اينه كه خونهمو عوض كردم، اما يادمرفت نشوني تازهمو به ادارة نظاموظيفه خبر بدم. فقط به پُستخونه خبر دادم.اونوقت يه كاغذ از سَنت لوييز برام رسيد كه به محكمة تجديد نظر احضارمكردن. ورداشتم براشون نوشتم كه بابا، سنت لوييز اونور دنياس، اونجانميتونم بيام اما واسة رفتن به محكمة همين ولايت حاضرم... اونوقت يههوريختن تو خونهم گرفتنم انداختنم تو هلفدوني.. ميبيني كه جرم تمرّد اصلاًبهام نميچسبه. اگر ميخواستم خودمو بدنوم كنم خُب ميزدم يه آدمميكشتم، مگه نه؟
ـ شما آقازادهها همهتون بيگناهين. شما پرمدعاهاي عوضي...
روي كف چوبي تخت دراز ميكشم.
يك نگهبان، مثل اينكه مويش را آتش زده باشند، كنارم سبز ميشود.
ـ زود اون ماتحت گندهتو از اونجا بلند كُن. فهميدي؟
مثل برق ماتحت گندة متمردم را بلند كردم.
تايلور از من پرسيد: دلت ميخواد فوري از اينجا خلاص بشي؟
ـ آره كه ميخوام.
ـ چراغ برقو بكش پايين، لگنو آب كن پاتو بذار توش، بعد لامپو ازسرپيچش درآر، انگشتتو بچپون تو سرپيچ. فوري از اينجا خلاص ميشي.
ـ ممنونم تايلور، تو رفيق بينظيري هستي.
با خاموشي چراغها كپهام را ميگذارم و تازه اول مصيبت است: شپش!
ـ آخه اين صاحبمردهها از كجا ميان؟
ـ شپشا؟ اينجا غرق شپشه.
ـ شرط ميبندم كه من بيشتر از تو شپيش بگيرم.
ـ قبول.
ـ سَرِ دهسنت. قبوله؟
ـ باشه. سر ده سنت.
حالا افتادهام به شكار شپش. لهشان ميكنم، به رديف ميچينمشان رويطبقهام. سوتِ پايان مسابقه كه به صدا درآمد، هركدام شپشهامان را آورديمجلو در كه روشنتر بود، و شمرديم. من سيزده تا داشتم تايلور هيجده تا. دهسنت دادم به تايلور. فقط خيليوقت بعد بود كه فهميدم او شپشهايش رانصف كرده و هر يكدانهاش را دو تا بهام جا زده بود. اين ولدالزنا از آنناتوهاي حرفهاي روزگار بود.
افتادم تو كار تاسبازي. موقع هواخوري بازي ميكرديم. و از آنجا كهخوب تاس ميآوردم پولدار شدم. البته پولدارِ هلفدوني. روزي پانزدهبيست دلار كاسب بودم. تاسبازي غدغن بود. پاسدارها از بالاي برجكشانمسلسل را طرف ما ميگرفتند و هوار ميكشيدند: «بسه ديگه!» ـ اما كجاحريف ما ميشدند؟ مرتب ترتيب يكدست بازي ديگر را ميداديم. ياروييكه تاس كرايه ميداد حرف معموليش فحش خواهر و مادر بود. هيچ ازشخوشم نميآمد. وانگهي من اصولاً آدمهاي حشري را خوش ندارم. از دك وپوز همهشان حقهبازي ميبارد، چشمهاشان مثل وزغ است، پايينتنهشان،لاغر، و به خودشان هم شك دارند. يك مشت نَرِ قلابي. اين بدبختها مالينيستند اما منظرة آدم را خراب ميكنند.
باري، بعد از هر بازي ميآمد سرم را به مقدمهچيني گرم ميكرد كه: خوبتاس ميريزيها. بيا يهدست بزنيم.
سه تا تاسها را ول ميكردم تو دست خپلة مأبونش، و آن خوكِ نكبتيدمش را ميگذاشت روي كولش و دِفرار. هنوز تو همانوضع سابقش بود كهصاحبمردهاش را به دختربچههاي چهار ساله نشان ميداد و خودش را ارضاميكرد. دلخور بودم كه چرا نزدمش. اما در مايامان سينگ دعواييها راميانداختند تو سياهچال. آن سوراخي، خيلي بيشتر از سلول از بابت نان و آبدر مضيقه بود. آدمهايي را ديدم كه وقتي از آنجا درآمده بودند يك ماه تماممعالجه ميكردند. البته آنها همهشان دردسر درستكُن بودند. من خودم هماهل دردسر بودم چون كه با حشريها بد تا ميكردم. اما وقتي صاحب تاسهامزاحم حضورم نبود ميتوانستم عاقلانه فكر كنم.
من پولدار بودم. خاموشي را كه ميزدند آشپز برايمان غذاهاي خوب وقابل خوردن ميآورد: بستني، شيريني، نانِ مربايي و قهوه. تايلور به من سپردكه هيچوقت بيشتر از پانزده سِنت به آشپز نسُلفم. يعني نرخش اين بود. خودآشپز زير لفظي تشكر ميكرد و به من ميگفت شايد بتواند فردا شب هم بساطِنان را جور كند، و من در جوابش ميگفتم: تا ببينيم چي پيش بياد!
اين غذاها تهماندة غذاي مدير زندان بود، و مدير زندان البته خوبميلُمباند. حبسيهاي ديگر شكمشان از گرسنگي قار و قور ميكرد، اما تايلورو من مثل دو تا بچة شيرخوردهاي كه تا حلقشان چپانده باشند تلوتلوميخورديم.
تايلور ميگفت: خيلي آشپز خوبييه. دو تا رو سِنِدردي كرده. اولي روكشته زده به چاك، دومي رم از ميون تعقيبكنندهها نفله كرده. اگر ديرميجنبيد دخل خودش آمده بود.. يه شب ديگه خِر يه ملوان رو ميچسبهعشقشو ميرسه. چنان ترتيبي از يارو داده بود كه يه هفته تموم نميتونستهراه بره.
ـ من از اين سگپَزِ لعنتي خوشم مياد. خيلي زُحَله.
تايلور ميگفت: ـ آره، از اون زُحَلاس!
سرنگهدار را صدا زديم كه از وضع شپشها شكايت كنيم. مردك شروعكرد به داد و بيداد كه: اينجا هتل نيست. تازه خودتون اين شيپيشا رو مياريناينجا...
جوابي كه، مسلم، دَريوَري بود.
نگهبانها ريغو بودند. نگهبانها پفيوز بودند. نگهبانها ترسو بودند. منحسابي از دستشان شكار بودم.
بالاخره براي ختمِ گرفتاري، من و تايلور را به سلولهاي جداگانهايمنتقل كردند و سلول ما را دوا زدند.
ـ افتادهام با يك جوونكِ لال. هرّو از بر تشخيص نميده. افتضاحه.
خودِ من با يك پيرمرد هافهافويي افتاده بودم كه انگليسي هم بلد نبود.تمام وقتش را سر يك گلدان نشسته بود و ميناليد كه: «تا را بوبا، بخور! تارابوبا بجيش.» ـ ولكُن هم نبود. عين زندگي خودش كه فقط خوردن و جيشيدنبود. شايد دربارة پهلوانهاي داستاني كشور خودش خيالات ميكرد. شايدهم مقصودش تاراس بولبا بود. نميدانم. اولين دفعهاي كه من براي هواخوريرفتم پيرمرد ناكس ملافهمو پاره كرد باهاش بند رخت ترتيب داد و جوراب وزير شلواريش را روي اين اختراع آويزان كرد، و موقعي كه برگشتم به سلولحسابي خيس شدم. پيرمرد حتي براي شستوشو هم از سلولش نميرفتبيرون. آنجور كه ميگفتند تقصيري نكرده بود، خودش دلش ميخواستمدتي راحت آنجا زندگي كند. سايرين هم راحتش گذاشته بودند. يعني مثلاًاز روي جوانمردي؟
ـ من يكي كه دلم ميخواست هرچه زودتر نفس آخر را بكشد، چون كهپشم پتوي بيملافه بدجور ناراحتم ميكرد. پوست من خيلي حساس است.
بهش توپيده بودم كه: پيرهسگ پُفيوز، من دخلِ يه نفرو قبلاً آوردهام، اگهدست ورنداري ميشه دوتاها!...
اما او همينجور رو گلدانش نشسته بود و به ريش من ميخنديد، و زِرميزد كه: تارا بوبا بخور، تارا بوبا بجيش!
آخر ولش كردم به حال خودش. حُسنش اين بود كه اينجا ديگر كار رُفتو روب نداشتم. مجنون پير تمامِ كفِ سلول را چنان تميز ميكرد كه هميشهتميزترين سلول تمام ايالات متحد و شايد هم سراسر دنيا بود.
اف. بي. آي مرا در مورد اتهام تمردِ عمدي بيگناه شناخت. بردندم به مركزنظاموظيفه كه كلي از همبندها را آنجا ديدم. از من آزمون جسمي گرفتند،بعدش روانشناس آمد. يارو روانشناسه پرسيد: شما به جنگ معتقدين؟
ـ نه.
ـ علاقه دارين جنگ كنين؟
ـ بله!
و نقشهام اين بود كه از سنگر بزنم بيرون و بدوم وسط معركه، كشته بشم.
روانشناسه يكدقيقهاي هيچي نگفت و همينجوري روي يك تكه كاغذنقاشي كرد. بعدش مرا نگاه كرد و گفت: راستي، چهارشنبه شب يه مهمونيبرپاس، پزشكها، نقاشها، نويسندهها، همه هستند. ميخوام شما رَم دعوتكنم، ميآيين.
ـ نه!
ـ عالي است... البته شما هيچ مجبور نيستيد كه برين.
ـ كجا برم؟
ـ به جنگ.
من بياينكه چيزي بگويم نگاهش كردم.
ـ فكر نميكرديد كه ما متوجه ميشيم، درسته؟
ـ نه!
ـ اين كاغذو به اون آقا تو اتاق بغلي بدين.
آنجا آخرِ خط بود. كاغذ دوتا شده بود و با يك گيره به كارت شناسايي منوصل بود. گوشهاش را بالا زدم و نگاهي انداختم: «زير يك نقاب خوددار،روحي حساس نهفته است...» واقعاً كه! قاهقاه خنديدم ـ من و حساس؟ بله،مايامن سينگ اينجوري بود، و اينجوري بود كه بنده عازم جنگ شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر