۱۳۸۹/۰۴/۰۲

دلم می خواست بمیرم - مریم اسحاقی

درود
مریم اسحاقی را البته بیشتر با شعر هایش می شناسند. اما بسیار پر مطالعه است و با جدیت دارد داستان نویسی را هم دنبال می کند.
برای این پست داستانی از او را می گذارم که البته نقد شما هم می تواند بسیار مفید باشد البته اگر حال و حوصله کامنت گذاشتن داشته باشید می توانید در این جا یا در سایت ماه مگ نقد بنویسید.
با مهر
سروش علیزاده
رشت

لینک داستان در سایت چهار زبانه ماه مگ



«خانه دود گرفته است و من آن را ترک می کنم»
ماکورس آئورلیوس
« دلم می خواست بمیرم »

لباس­های سیاه هروله می­کنند. در باز و بسته می­شود. باد سردی می­آید. دیشب در خواب چه می­دیدم؟ ایستاده بودم جمجمه­ام در دستم بود و حرف می­زدم با او. مامان نشسته بود و شوهرش هم کنارش. دیگر از شوهرش بدم نمی آمد. می توانستم صدایش کنم پدر. همه را دوست داشتم. به جمجمه­ام گفتم : دلم برای بابای خودم، بیژن تنگ شده. نمی دانم کجاست... بعد صدایم تند شد، انگار داشتم تمام خاطراتم را به جمجمه­ام می­گفتم. مثل نواری با دور تند حرف می­زدم. سوراخ­های چشم جمجمه سیاه و سیاه­تر می­شد و روی استخوان پیشانی­اش چین می­افتاد. انگار می­خواست گریه کند. دود سیاهی همه جا را فراگرفته بود. جمجمه می­گفت: « در همیشه باز است... در همیشه باز است. خوب مردن، نجات یافتن از خطر بد زندگی کردن است.»جمجمه به سرفه افتاده بود از زور درد پیشانی­اش ترک خورد و شکست: « اگر دود اندک باشد، من برجای می­مانم، اما چنانچه بیش از حد باشد از در خارج خواهم شد...»می­دانم چشم که باز کنم، اتاق ریخته است به هم؛ ته سیگارها، لیوان­ها، تکه­های خشکیده­ی نان پیتزا و جعبه­اش ولواند روی زمین و سیاه مشقی از مرد جمجمه به دست را سنجاق کرده­ام روی تختم. فردا صبح که مامان کلید را بچرخاند، لابد می­گوید:« بازم دوستات اینجا بودن، سهراب؟»ومن از این پهلو به آن پهلو غلت و­واغلت خواهم زد و خواهم گفت:« دست بردار از سرم مامان.»باد سردی می­آید. ملافه­ی سفیدی می­کشند رویم و صداها هیاهو­کنان می­ریزند توی اتاق.« کی تو وان این همه سدر ریخته؟ بوی کافور می­ده اتاق. شامپو بدنم کجاست؟»از لای در نگاه می­کنم. چرا همه می­دوند؟! چه قدر آدم جمع شده اینجا! من که همیشه تنها بودم. چه اتفاقی افتاد دیشب؟ پژواک صداهاست. دستی می­آید جلو. تروفرز می­شویندم. آب از روی خال رو دستم شُره می­کند پایین. بوی کافور می­زند زیر دماغم. حوله­ای سفید می­آید جلو. سرِدست می­برندم. گیج می­شوم. خواب مرگ می­بینم یا مرده­ام؟ زنی می­گوید: « بذارین یه نگاه بهش بندازه. مادره، دلش آروم بگیره شاید.»پارچه­ی سفید از رو صورتم می­رود کنار. چشم­های پُف کرده­ی مامان را می­بینم و صدایش تو گوشم زنگ می­زند:« صورتت چرا خونیه سهراب؟ چی کار کردی با خودت پسرم؟»
مردم نماز می­خوانند. یکی آب می­پاشد به صورت مامان. قفل شده دهانش؛ رنگ پریده نشسته روی نیمکت، لبه­های شال مشکی­اش می­خورد به صندلی، موهای سیاهش ریخته تو صورتش و سرش را به دو طرف تکان می­دهد. خاله پریشان می­دود و دهانش را با تمام توان باز می­کند و نام مرا صدا می­زند: « سهراب! سهراب !»من از تنهایی می­ترسم. کاش این کابوس زودتر تمام شود. فکر می­کنم: « ما آدم­ها فقط دو روز تنها نیستیم. اولین روز که گریه می­کنیم و همه با خنده می­آیند جلو و آخرین روز که همه می­آیند و برایمان گریه می­کنند. اونوقت تو این راه پر کابوس، همه داریم تنها راه می­ریم و یه نگاه به بغل دستی­مون هم نمی­اندازیم.»می­گویم: « منیژه، شامپو بدنم تموم شده، برام بگیر.»مامان دو دستش را در هوا می­چرخاند، سر تکان می­دهد و صدایش می­پیچد: « خواب می­بینم، نه؟... بگین اینا همه­ش خوابه. الان بیدار می­شم... سهراب می­آد خونه. پسرم می­آد ناهار بخوره.»نیمکت­های دور سالن سردخانه پر از جمعیت است. از پنجره­های تمام قد، درخت­های بی برگ زمستان دیده می­شود. دورتا دور سالن سنگ­های توسی تا پای پنجره آمده­اند. مرده­ی قبلی نمازش تمام شده و همراهانش گریه کنان، تنداتند می­روند به طرف در. صدای پاهاست و صدای همهمه و صلوات. عده­ای خوش­حالند، انگار می­خواهند هر چه زودتر خاکش کنند و بروند سر زندگی­شان.مامان می­گوید: « تمیز بود پسرم. بوی گُل می­داد. همین دیشب زنگ زد بهم گفت:شامپو بدنم تموم شده. برام بخر... وای وای حمید سالاری جان با شما بود دیشب؟... شب همه که رفتین، پسرم تنها بود. شام خورد؟» سرش را تکان می­دهد و می­گوید: « خوب، الهی شکر.»همهمه­ها را می­شنوم:« مگه مرغه براش آب و دون بذاری، بندازیش تو لونه؟ دلت اومد واسه بچه خونه سَوا بگیری؟ »
« مگه می­شه بچه هم پدر داشته باشه هم مادر، اون وقت تنها زندگی کنه؟»« والا ما چارچشمی بچه­هامونو می­پاییم، هزار راه خلاف می­رن، پسرُ ول کنی به امون خدا؟» «پدرش کجاست؟ زنده­س؟ »« بیژن ؟ اونو وِلِش. معتاده افتاده یه گوشه.»« حق داشت بچه. قرص برنج خورده بود؟ »« نه. پزشک قانونی گفته: هیچ چی نخورده. معتادم نبوده. غذاهاش رو هم آزمایش کردن.»« پشت سرشو دیدی شکافتن؟ کالبد شکافی هم که کردن دکترا هیچی نفهمیدن.»« خدا الهی اون پارکُ ذلیل کنه. هر چی بود تو اون پارک رد و­بدل می­شد.»« دلش ترکید تنهایی تو خونه. پوسید.»« دس دسی پرپر کرد بچه رو.»« خودش که تقصیر کار نیس. امون از دست شوهره. بچه رو راه نداد تو خونه. نگاه! راس راس راه می­ره.»« می­خوام سر به تنِ اون شوهر نباشه. دوباره شوهر کرد که چی؟ از اولی چه خیری دید که دوباره؟»« باباش کجاست؟ بیژن چرا بچه رو نیگر نداشت؟ زنده س؟»« آره بابا. پلاسه اینور اونور. مفت مفت خودشو انداخت تو چاهِ مواد. یکی باید اونو جمعش کنه.»
نگاهشان می­کنم. خسته­ام. از لای شکستگی­های جمجمه­ام خون می­آید. دلم می­خواهد بیدار شوم. مامان ایستاده و شوهرش هم کنارش. موهای شقیقه­اش سفید است و چشم­هایش خیره به دورها. مثل روزی که عقد کرده بود مامان را. خاله کشیده بود و گفته بود باهاش دست بدهم و او سرم را نوازش کرده بود و من در را کوبیده بودم و از اتاق زده بودم بیرون. صدای بادابادا مبارک بود و صدای کِل کشیدن.صدای ضجه می­آید. خاله به ستون سنگی وسط سالن تکیه داده و سُر می­خورد پایین و نگاهش به شوهر منیژه است:« خدا! خدا! کجایی؟ چرا اینو از رو زمین برنداشتی؟ اگه یه ذره عاطفه داشت بچه رو می­برد خونه­ش.»صدای شوهرش در گوشم می­پیچد: « پاتو تو خونه­م نمی ذاری با اون دوستای الدنگت.»صدای قارقار کلاغ می­پیچد. یک فوج کلاغ حمله می­کنند به پنجره. بابام کز کرده بیرون سردخانه. زن­ها سرک می­کشند:« ببینم کیه؟ اینه بیژن؟ شوهر اولی­یه؟ »« آره همون که کاپشن قهوه­ای پوشیده وموهاش روشنه.»« وضعش خرابه حسابی.»« می­گن درمان شده یکی دوبار نتونسته ترک کنه.»نگاهش می­کنم. صورتش زرد است و استخوان­های گونه­اش زده­اند بیرون. سیگاری روی لب­های کبودش هست و سرش لق می­خورد پایین. یقه­ی کاپشنش را کشیده بالا و آهسته گریه می­کند. می دانستم تنهاست. مثل من، مثل همه­ی آدم­ها که تنهاییم و هی حرف می­زنیم تا تنهایی­مان یادمان برود. مثل مامان که دوباره شوهر کرد و تنهایی­اش روز به روز گُنده و گُنده­تر می شود.می­روم جلو. حریر سیاهی فضا را پر کرده است. بیژن ایستاده آن گوشه. هر چه می­روم بهش نمی­رسم. کلاغ­ها دورش کرده­اند و بال بال می­زنند. صدای پر زدن کلاغ­ها، همهمه­ی جمعیت می­پیچد توی سرم. دو خانم سرشان را چسبانده­اند به شیشه. یکی با انگشت نشانش می­دهد. نگاهشان کلافه­ام می­کند. چه قدر دلم می­خواست دست بکشد به موهایم. دستم را بگیرد و از این جا برویم. در سالن همه ایستاده­اند به نماز. صدای تکبیرشنیده می­شود. مامان روی نیمکتی از حال رفته، شوهرش لیوان آب به دست ایستاده کنارش، زیر بغلش را می­گیرد و بلندش می­کند.میان جیغ و فریاد زن­ها صدای لااله الاالله شنیده می­شود. حالا دارند بلندم می­کنند. سنگ­های توسی رنگ دور سالن دور سرم می­چرخند و پنجره­های قدی. سقف هی بلند و بلندتر می­شود. بیرون باران نم نم می­بارد. حمید سالاری و بروبچه­ها عکسم را اسکن کرده­اند، زده­اند روی لباس­هاشان.« سهراب! سهراب! منزل نو مبارک.» عکس بزرگی از من در دستشان است. مامان گلایل­های سفید را پرپر می­کند ومی­زند به صورت عکسم: « نگاش کنین.دسته­ی گُل بود. مظلوم. بی­حرف. دماغشو ببینین. ابروهاشو فکر می کردن برداشته. دخترا همه ازش شماره می­خواستن.» و دوباره جیغ می­زند: « باید دومادت می­کردم سهراب. لیاقت نداشتم. بزرگت که نکردم... فقط تو شکمم نیگرت داشتم. خاک برسرمن!»گریه­ام می­گیرد. صورتم خیس می­شود. گلاب پاشیده­اند به صورت عکسم. مثل مجسمه­ای شده­ام که گریه می­کند. انگار آب بپاشی به صورت مجسمه­ای و قطره قطره سُربخورد و بیاید پایین. این کابوس چرا تمام نمی­شود؟صدای هق­هق و ضجه فضا را پر کرده است. همه می­روند به طرف در خروجی. مامان دست­هایش را در هوا تکان می­دهد. بلند می­شود و می­نشیند و ناگهان می­افتد. چهره­های مردم می­رود و می­آید. دهانشان می­جنبد. جمعیت دور سالن ایستاده­اند و گل می­پاشند.منیژه می­چرخد. رُز قرمز را از دست بیژن می­گیرد. کنار در مدرسه ایستاده است. موهای مشکی­اش از مقنعه ریخته بیرون. زیرچشمی به بیژن نگاه می­کند؛ بیژن کیف سه تار روی دوش، تکیه داده به دیوار و سیگار روی لب، زل می­زند به مامان.
مامان نشسته روی پله­های سردخانه، داد می­زند:« ثمره­ی عشقم بودی سهراب!» شوهرش چپ چپ نگاه می­کند.دوباره می­زند روی پایش و هوار می­کشد: « می­گفت منیژه مامان لباس می­خوام. دو دست. یکی اسپرت با دوست دخترم برم بیرون. یه دست رسمی . گرفتم واسه­ش. دیدی چه خوشگل شده بود؟ چرا این طوری شد؟» دست­هایش را می­زند روی پایش و سرش را می­کوبد به دیوار. اشک­هایش خشک شده­اند: « چرا کسی دلداری­م نمی­ده؟ چرا هیچ کس نمی­دونه چی بگه؟»صدای زمزمه­ای می­آید: « به تو هم می­گن مادر آخه؟ جوون دسته­ی گُل رو پرپر کردی.» دستی پشت مامان را می­مالد و می­گوید:« سرنوشتش بود عزیزم.»مامان ناله می­کند: « تقدیرش بود؟ تقصیر من نبود؟ چرا. ای خاک برسرِمن.خاک برسرِمن.»
سوار ماشینم می­کنند. بلند می­شوم. از پشت شیشه­ی دودی ماشین نگاه می­کنم. دست مامان را گرفته­اند و کشان کشان می­برند. بیژن ایستاده آن گوشه، سرش را فرو کرده تو کاپشنش و دماغش را می­کشد بالا. از خیلی دور نگاهم می­کند. اطراف ماشین که خلوت می­شود، آهسته دزدکی می­آید جلو. دستی به سبد گل می­کشد. هق هق می­کند. ماشین روشن می­شود و بیژن روی پله­های سردخانه تنها می­ماند.


۴ نظر:

سایه سپید گفت...

دلم گرفت با خوندنش...ولی زیبا بود...قشنگ حسا رو منتقل می کرد...دستشون درد نکنه...مشخصا کسی که با لطافت شعر آشناس اینجور داستانی رو با ظرافت می نویسه...
و واقعا چقدر ما انسان ها تنهاییم...

علی محمد عامری گفت...

سلام.داستان زیبا و تاثیرگذاری بود.با مرثیه ی ندا به روزم سروش عزیز.خوشحالم میشم بیای

مسعود مهدوی گفت...

سلام
«تقصیر من نبود؟ چرا. ای خاک بر سر من، خاک بر سر من.»
می‌خوام با اجازه‌ی نویسنده جمله‌ی بالا رو ـ واسه دل خودم ـ یه ذره دست‌کاری کنم:
تقصیر ما نبود؟ چرا. ای خاک بر سر ما. خاک بر سر ما.»
یه چیزی قبلنا نوشته بودم. بیا به من سر بزن. نظرت رو بگو. ممنون می‌شم

مریم اسحاقی گفت...

سلام سروش علیزاده عزیز
سپاس از انتشار داستان. منتظر نظرتان هستم.