۱۳۸۹/۰۳/۲۷

گفتمانی با نایل گیمان- نویسنده داستان های علمی تخیلی


«نايل گيمان» يکي از معروف‌ترين نويسنده‌هاي «علمي - تخيلي» است که با مجموعه داستان مصور «سَند من» و فيلم کارتوني «کارولاين» به شهرت جهاني رسيد. در کنار ده‌ها داستان کوتاه و رمان و مجموعه‌ي وسيعي از نقد ادبي، نايل گيمان از پيشگامان وبلاگ نويسي ادبي نيز به شمار مي‌آيد.
نايل گيمان از سال ٢٠٠١ يادداشت‌هايي را در حين چاپ رمان «خدايان آمريکايي» در وب سايت خود به رشته تحرير در آورد و در طي ٩ سال گذشته توانست بيش از يک و نيم ميليون بازديدکننده‌ي ثابت براي تويتر و بلاگ خود تدارک ببيند. اين نويسنده‌ي پنجاه ساله‌ي انگليسي که مدتهاست در آمريکا سکونت دارد به طور ضمني به ستاره‌ي راک ادبيات شهرت يافته است. مجله‌ي «پروسپکت» به بهانه‌ي چاپ مجموعه‌اي از داستان‌هاي کوتاه که با انتخاب او و اَل سارانتونيو به بازار آمده ، مصاحبه‌اي با او ترتيب داده که در آن مسائلي مانند آينده‌ي نويسندگي و وبلاگ نويسي را به بحث کشيده‌ است.
نايل گيمان
ماجراي «خوش‌ساخت»نويسي که بعدها مترادف شد با صحيح‌نويسي از کجا آمده است؟
از دهه‌ي هشتاد ميلادي کم کم احساس کردم که داستان‌هاي نوشته شده بعد از اواسط قرن بيستم ديگر آنقدر سرگشته‌ام نمي‌سازند که همه فکر و ذکرم اين باشد که کتاب را زودتر ورق بزنم تا بفهمم چه ماجراي جالبي در صفحه‌ي بعد مرا مجذوب خود خواهد کرد. به عنوان يک منتقد، کتاب‌هايي به دستم مي‌رسيد که بيشتر شبيه يک بشقاب غذاي بسيار زيبايي بود که همه چيز داشت جز يک مزه‌ي لذت‌بخش... داستان‌هايي که هر جمله‌اش به خودي خود بسيار زيبا بود ولي... .
من آدم بدگمان و غرغرويي نيستم و اصلاً اگر هم بخواهم بدگمان يا غرغرو باشم از نوع خوبش نخواهم بود، ولي به نظر مي‌رسيد اين ماجرا از دانشگاه‌ها شروع شده بود. اين سليقه‌ي جديد البته در ادبيات کودکان از قبل ريشه دوانده بود، خريداران کتاب‌ها، معلم‌ها و کارمندان کتابخانه‌ها بودند و براي آنها اصل جذاب بودن داستان به اندازه‌ي درست و معقول بودن پيام داستان اهميت نداشت.
بايد اذعان کنم که در آن مجموعه زائد ادبيات کودکان در دهه ٨٠ ميلادي، اگر براي نمونه عزم مي‌کردم که يک داستان به انتشاراتي‌ها بفرستم که درباره‌ي نوجواني بود که درسش را خوب نمي خواند و در آپارتمان زندگي مي‌کرد و مثلاً برادر بزرگترش معتاد به هروئين بود، مطمئن هستم که طبق يک قرار کليشه‌اي مطلوب تشخيص داده نمي‌شد. اگر چنين داستاني مي‌فرستادم، به دلايل مختلف نمره منفي مي‌گرفت، چون قهرمان داستان از طبقه متوسط نبود، پشت داستان يک نوع ايدئولوژي خوابيده بود يا زيادي تلخ و سياه بود و ليست از پيش تعيين شده آن‌قدر ادامه مي‌يافت که کسي جرئت نمي‌کرد حتي پيشنهاد چاپ را مطرح کند.

باور عمومي بر اين است که زندگي ما در دوره‌ي ديجيتال، از داستان‌ها هم عجيب‌تر شده است و به همين دليل اين روزها براي داستان نويسي لازم نيست چيز خاصي خلق کنيم ، براي خالق بودن تنها کافي است به دنبال ماجراي واقعي بگرديم و بعد از يافتن آن از صافي عبورش دهيم و...
هميشه زندگي عجيب‌تر از داستان بوده است چون تخيل داستاني بايد به هر صورت پذيرفتني و قابل باور باشد ولي اين امر الزاماً در مورد زندگي صدق نمي‌کند. واقعيت‌هاي درون زندگي سهمگين‌تر از تخيلات داستاني است، بگذار مثالي بزنم، همين چند روز پيش به عيادت دوست در حال مرگي رفتم که سرطان ريه داشت و در حظور من پاکت سيگارش را درآورد و مشغول کشيدن شد. من به وضوح مي‌توانستم تبليغ روي پاکت سيگار را ببينم که مي‌گفت «سيگار کشنده است.» فکر مي‌کردم امکان ندارد از اين ماجراي تلخ و غمگين بتوانم داستان يا فيلمي بسازم چون اثر هنري بدي خواهد شد، ولي زندگي اصراري ندارد که هنر خوب يا بدي باشد، زندگي فقط وجود دارد.
مي‌دانم که در جواني مجذوب نويسندگان مورد علاقه‌ات بودي. براي همين چه احساسي داري راجع به دنياي اينترنت و ميليون‌ها خواننده‌اي که در تماس مستقيم با تو هستند؟
به خاطر مي‌آورم وقتي که نوجوان بودم و در روزهايي که به دلائلي، کمي غمگين بودم به مرکز زنگ مي‌زدم و از تلفنچي درخواست مي‌کردم که شماره تلفن يک نويسنده را به من بدهد و او هم البته معمولا شماره تلفن نويسنده‌اي را به من نمي‌داد و اگر موفق مي‌شدم که به نويسنده‌اي زنگ بزنم، تصورم اين بود که فقط مي‌توانستم بپرسم در حال حاضر موضوع نوشته‌اش چيست؟ و بي‌شک او جواب ساده‌اي مي‌داد و چيزي بيشتر از اين اتفاق نمي‌افتاد. در آن دوران اصلاً رابطه‌ي بين نويسنده و مخاطبانش مفهومي نداشت، در خوشبينانه‌ترين حالت هر دو طرف به اين بسنده مي‌کردند که مطمئن شوند طرف ديگر هم وجود دارد.
نويسندگان جوان‌تر که دوست دارند مطرح بشوند، ناظر واکنش‌هاي قابل رويت مخاطبان‌شان هستند. واکنش‌هايي مانند اينکه چند نفر از وبلاگ‌شان بازديد کرده است يا چند دفعه در تويتر تعقيب شده‌اند يا مثلاً درجه‌ي محبوبيت‌شان در «آمازون» چقدر است. اين واکنش‌ها به آنها اين امکان را مي‌دهد که بلافاصله متوجه تشويق و دست زدن مخاطبان و يا برعکس شاهد هو کردن‌شان باشند.
اين کمي نگران‌کننده است. گاهي نويسندگان جوان به من مراجعه مي‌کنند و مي‌گويند به تازگي کتابي منتشر کرده ام و ناشرم از من مي‌خواهد يک وب سايت باز کنم. جوابم معمولاً به آنها اين است که اگر نمي‌خواهي در اينترنت بنويسي قرار و ضرورتي وجود ندارد که حتماً چون نويسنده هستي بايد اين کار را بکني. يا اينکه از من مي‌پرسند چطور مي‌توانم ١.٥ ميليون نفر را جذب وبلاگم کنم؟ به آنها مي‌گويم بايد از سال ٢٠٠١ وبلاگ نويسي‌ را شروع مي کردي و در ٨ سال اول حتي يک روز را بدون نوشتن بلاگ نمي‌گذراندي... .
Tom Chatfield, Neil Gaiman: the Prospect interview, 14th June 2010http://www.prospectmagazine.co.uk/http://journal.neilgaiman.com/http://twitter.com/neilhimself

۱ نظر:

مسعود مهدوی گفت...

شادزی دوست من!
برمی‌گردم می‌خوانم.

به‌روزم.