آشناييام با شهرت ادبي ژوزه ساراماگو، بويژه رمان مشهورش «کوري» در ايران، بيشتر از همه بهواسطه موج جديد مهاجران ايراني بود.
بدون پردهپوشي بايد اذعان کنم به سه دليل مشخص، تاکنون به سراغ کارهايش نرفتهام؛ اول آنکه از سليقه آدمهايي که از او تعريف ميکردند کاملاً به دور بودم. به نظرم ميرسيد طرفداران رمانهاي ساراماگو از آن دسته آدمهاي رماننخواني هستند که در پي شهرت نويسنده، براي خواندن آثار او انگيزه پيدا ميکنند.
آدمهايي که نظرشان درباره يک کتاب، شبيه همان چيزي است که در پشت جلد آن تبليغ شده است. دومين بهانه براي نخواندن آثار نويسندهاي که جايزه نوبل را به خود اختصاص داده بود در اين پيشداوري احساسي نهفته بود که رمان«کوري» و ماجراي کور شدن نمادين بشر، موضوع کاملاً آشکاري است و من تمايلي براي تکرار دانستههاي بديهي! نداشتم. کمونيست بودن اين نويسنده پير پرتغالي و شبح ترسناک تفکر بسته «چپ ايراني» که سالهاي متمادي بر ادبيات ايران نيز سايه انداخته بود آخرين دليلي بود که باعث شد عطاي اين نويسنده را به لقايش ببخشم و به سراغ آثارش نروم.
همين چند روز پيش در حين جهانگرديهاي مجازي، مصاحبهاي با ساراماگو در «ال. اِي. ويکلي» نظرم را جلب کرد. انتشار انعکاس ذهنيت ساراماگو را نميتوانستم بهراحتي از دست بدهم بهويژه وقتي که چشمم به سئوال اسکات فوندس، مصاحبهکننده اين هفتهنامه امريکايي افتاد که علاقه شديدِ ساراماگو به موضوع مرگ را هدف قرار داده بود. طبيعتاً کنجکاو شدم پاسخِ نويسنده را بخوانم:
«در رمانِ راهنماي نقاشي و خطاطي که بيش از چهل سال پيش نوشتم، قهرمان داستانم جمجمهاي را در دستانش ميگيرد که در حقيقت تکرار واقعيتي بود که براي خودم اتفاق افتاده بود. تجربه به دست گرفتن جمجمه پدرم که در جنگ جهاني اول جانش را از دست داده بود. عمل من تکرار رفتار فيلسوفانه «هملت» بر سر قبر آشناي دورهً بچگياش نبود. مرگ پدر من فقط واقعيتي بود که وجود داشت و گريزي از آن نداشتم.»
ژوزه ساراماگو
ظاهراً مرگ همچنان يکي از مشغلههاي ذهني نويسنده است چون در يکي از آخرين آثارش به نام «هجوم دوباره مرگ»، قهرمان اصلي داستان که يک نوازنده ويولنسِل است، با زني زيبا آشنا ميشود که در حقيقت همان «مرگ» است. در اين داستان، مردم براي مدت کوتاهي از مرگ در امان ميمانند ولي مثل هميشه، واقعيت مسير ماجرا را عوض ميکند و دوباره مرگ، امري طبيعي و پذيرفتني ميشود.
ساراماگو در نشريات غربي به عنوان يک «بيخداي» سرسخت تصوير شده که گناه عظيمتر او وفاداري به اعتقادات کمونيستياش است. تنفر او از اقتصاد جهاني در چند دهه گذشته شهره عام و خاص شده است. نويسنده پرتغالي در حين دريافت جايزه نوبل نيز فرصت را از دست نداده و با صراحت تمام، به سياستهاي سرمايهداري در جهان حمله کرده بود.
وقتي همراه با روشنفکران چپ غربي نظير هارولد پينتر، نوامي کلاين، طارق علي، نوام چامسکي، هوارد زين، آرانداتي روي و جان برگر، با انتشار نامهاي گروهي، حمله اسرائيل به لبنان در سال ۲۰۰۶ و سياستهاي جنايتکارانهاش در قبال ملت فلسطين را محکوم کردند، مخالفت او بيشتر آشکار شد. ساراماگو بر اين باور بود که آنچه در فلسطين رخ داده، کمتر از «هولوکاست» نيست.
اسکات فوندس درباره اظهار نظر هارولد بلوم ميپرسد که مدافع فعاليتهاي ادبي اوست ولي گفته که استالينيست بودنش نشان ميدهد که در دنياي واقعي زندگي نميکند، و ساراماگو در پاسخ ميگويد:
«شايد، شايد. همه چيز ممکن است. قرار نيست کسي را زير سئوال ببريم بهويژه آدمي همچون هارولد بلوم را. بله، مثل اينکه در اين دوره و زمانه، دنياي واقعي يعني دنياي نو محافظهکاران امريکا... و هرچه بر وفق مراد آنها باشد لقب واقعي را به خود ميگيرد. ولي اگر به وضعيت موجود نگاه کنيم متوجه ميشويم که امريکاي ابرقدرت دچار بحران شديد اقتصادي است و واقعيتِ آنهاست که تطبيقي با جهان ندارد.»
ساراماگو ميافزايد: «از سوي ديگر، من فقط کمونيست نيستم و انديشههايم تلفيقي است از نگاهها و ديدگاههاي گوناگون. اول از همه اينکه من مسئول جناياتي که بلوک شرق تحت عنوان «سوسياليزم واقعي» مرتکب شد نيستم. دوم اينکه من استالينيست نبودهام و ديدگاههايم را از خواندن نظرات مارکس کسب کردهام و بايد تاکيد کنم که عقايد مارکس بيشتر از هر زماني با واقعيتهاي جهان ما همخواني دارد.»
در سال ۱۹۷۵، کودتاي نظامي، جنبش سوسياليستي پرتغال را غافلگير ميکند و ساراماگو بلافاصله کار دستيار سردبيري در يکي از روزنامه هاي ليسبون را از دست ميدهد و به گفته خودش، اخراج از کار، شروع نويسندگياش را رقم ميزند. پس از سالها داستاننويسي، انتشار رمان«بالتيزار و بليموندا» در سال ۱۹۸۷ برايش شهرت جهاني آورد.
دو سال پيش جيمز وُود، منتقد معتبر، به درخواست «نيويورک تايمز»، مقاله جامعي درباره دستاوردهاي ساراماگو نوشت و در آن به اين نکته اساسي اشاره کرد که فقر پدر و مادر ساراماگو که وادارشان کرده بود او را نزد خانواده مسن خود بگذارند و براي يافتن کار به ليسبون بروند، باعث شد تا تماس نزديک با واقعيت و زندگي با پدربزرگ و مادربزرگ ساده روستايي که شبها در کنار خوکچهها ميخوابيدند و براي او از افسانههاي فولکلور ميگفتند، زمينه ترفندهاي ادبي ساراماگو را شکل بخشد.
«ژوزه ساراماگو هم نويسندهاي آوانگارد است و هم پايبند به شيوه روايت کلاسيک. از طرفي، شاهد جملات و عبارتهايي طولاني هستيم فاقد نشانههاي سجاوندي متعارف نظير علامت سئوال، نقطهگذاري در پايان جملات و گيومه، که براي آثارش ميدان مدرنتري از ابراز را تدارک ميبيند و از طرف ديگر ميبينيم که راوي سنتي قصههايش، آدمهاي معمولي و سادهاند.»
«ترکيبِ متضادي که توانسته است با شکستنِ سنتهاي نوشتاري و به پيش راندن قصه به کمک راويان بيسواد، قابليت انعطاف و تخيل گستردهتري را برايش ايجاد کند. شگرد بکارگيري قهرماناني ساده و معمولي با روايتهايي گيج و نامفهوم، سمت و سوي افکار نويسنده را به خود ميگيرد که با افسانهها و اسطورههاي کشورش در هم ميآميزد. ساراماگو با اين ترفند انرژي قصهنويسي را از بند محدوديتهاي سنتي رها ميکند و همزمان، با رندي تمام، همه واقعيت و حقيقت ابرازشده توسط راوي ساده و غيرقابل اعتماد را زير سئوال ميبرد.»
ساراماگو در يکي ديگر از مصاحبههايش گفته است: «من رماننويس نيستم. بيشتر يک مقالهنويسام که مقالاتم را در رمان ميگنجانم». تاکيد بيشازحد ساراماگو بر تفکر منطقي و ارائه انتقادات و راهحلهاي فرهنگي و اجتماعي از طريق داستاننويسي، به او اين احساس ضدجاهطلبانه را ميدهد که رمانهايش مقالاتي بيش نيستند. از ديد جيمز وُود، شگرد فوق به يک تمهيد فرهنگي تبديل شده است که ساراماگو با تمام وجود ميخواهد به کمک آن، ارزشهاي مذهبي را مورد مواخذه قرار دهد.
در کتاب جنجالبرانگيزش به نام «انجيل به روايت عيسي مسيح»، پيغمبر خدا در لحظه مصلوب شدن، از مردم براي گناهاني که خدا مرتکب شده است عذرخواهي ميکند. ساراماگو در مصاحبهاش با اسکات فوندس نيز به صراحت، مذهب را طاعوني ميداند که «بعد از مهار شدن، دوباره از جايي ديگر شيوع خواهد يافت». به اعتقاد او، داستانهاي انجيل با ساير داستانها، افسانهها و اسطورهها فرقي ندارند. ساراماگو ميگويد «ادعاهاي مذهبي حکايت از بيمار بودن بشر دارد، يک نوع بيماري رواني.»
نويسنده پرتغالي در جواب خبرنگار امريکايي که ناباورانه به حضور قدرتمند مذهب در جوامع بشري اشاره ميکند و ميپرسد چرا ما هنوز به خرافات قرون وسطي دلبستگي داريم ميگويد: «گناه من نيست. من هميشه با اين پديده مخالفت کردهام. در کتابهايم هم اين نگاه انتقادي را گنجاندهام. به نظر من، مهمترين راهحل براي اين پديده اجتماعي، وسعت بخشيدن به تفکر انتقادي است.»
ساراماگو هنگام دريافت جايزه نوبل ادبيات سال ۱۹۹۸، جمله معروف فرناندو پزوا، شاعر بزرگ کشورش را دوباره سر داد که «زبان پرتغالي، کشور من است» و جايزه نوبل را به همه مردم پرتغاليزبان هديه کرد.
اميدوارم کنجکاوي شما را براي خواندن آثار ساراماگو برانگيخته باشم. به سهم خودم، همه پيشداوريهاي ناشي از نادانيام نسبت به اين نويسنده عاشقِ زبان را پس ميگيرم و در اولين فرصت، به سراغ آثارش ميروم. در پايان، شما را به اين جمله ضدجاهطلبانه ساراماگو ارجاع ميدهم: «بايد اين را هم اضافه کنم که معمولاً در نوشتههايم، از خودِ واقعيام در زندگي معمولي آدم درستتري هستم.»
منابع:
Richard A. Preto-Rodas , José Saramago: Art for Reason's Sake World Literature Today, Vol. 73, No. 1 (Winter, 1999), pp. 11-18 , Published by: University of Oklahoma
http://www.nytimes.com/2010/06/19/books/19saramago.html?pagewanted=2&_r=1Scott Foundas
Jose Saramago: Death Interrupted, An interview with the late Nobel laureate