درود بر مهربان ياران
داستاني از دوست عزيزم قاسم شكري را برايتان در اين پست مي گذارم.
قاسم خونگرمي و افتادگي شيرازي ها را دارد .البته چيز عجيبي هم نيست چون خودش اهل شيراز است.
از قاسم شكري چند رمان و مجموعه داستان كوتاه منتشر شده است.
براي آشنايي بيشتر با او مي تونانيد به وبلاگش مراجعه كنيد
http://www.arsalansh.blogfa.com/
پستچی(قاسم شکری)
هان! خواننده داستان: بدان و آگاه باش که در انتها کشته خواهی شد. البته در مطالعه این داستان هیچ گونه اجباری نیست. در هر صورت مختاری یکی از گزینههای زیر را انتخاب کنی.
الف: داستان را تا نیمه بخوانی، تا آن جایی که پوتین ِ سربازی ِ کهنهای، در پیش چشمت گربه چشم زاغی در نظر آید. به هر حال... در صورت احساس هر گونه خطری، میتوانی داستان را در همان جا، نیمه کاره رها کنی.
ب: از همان ابتدا، و به جای خواندن این داستان، شماره تلفن دوستی را بگیری و ساعتی با او گپ بزنی و حالش را بپرسی. این که: «چه میکند، اوضاعش چگونه است، مبلغی پول دارد به تو قرض بدهد، و از این قماش حرفها و درد دلها و خواستهها.» راستی، بپرس: «چیزی از خرندِ بهمنی میداند یا خیر؟ اگر میداند، بگوید کجا واقع شده؟ نپرسیدی هم خیالی نیست، هیچ مکانی از پای جستجوگر آدمی در امان نمیماند.»
ج: ترانهای زیر لب زمزمه کنی، لباس بپوشی، و معمولاً در این گونه موارد میگویند: «به چاک جاده بزنی» ترانه پیشنهادی: «برادر جان دلم تنگه، برادر جان، برادر جان...»
د: بدون حتا اندکی ترس و واهمه، شروع به خواندن داستان کنی و دست در دست راوی که من حقیر باشم، و چیزی جز این نیست، کوچه پس کوچههایی تنگ و به لجن نشسته را با پای پیاده گز کنی.
در صورت انتخاب گزینه «د»، با کمال پر رویی باید عرض کنم، که مجبوری تعهدنامه زیر را با دقت بخوانی و چنانچه تصمیمت برای همراه شدن با من ِ راوی قطعی بود، آن را امضاء کنی.
تعهد نامه
این جانب ......... فرزند......... به شماره شناسنامه......صادره از ......... متعهد میشوم که در عین سلامت مزاج، و به اختیار خود، شروع به خواندن این داستان کردهام، پس در صورت به قتل رسیدن من در انتهای آن، هیچ گونه مسئولیتی بر عهده راوی نیست و نامبرده از هر گونه جرم و اتهامی مبراست.
محل امضاء و ضرب انگشت خواننده
تاریخ:
ساعت:
تعریف فرضیه: به طور کلی فرضیه عبارت است از پرسشی جهت یافته، که انسان در برابر یک امر واقعی مطرح میسازد و به عبارت علمیتر میتوان گفت فرضیه حدس مدبرانهای است که محقق در ابتدا از نتیجه تحقیق به عمل میآورد.
برای شروع داستان، بهتر است فرض کنیم که تو برادرم هستی. زن یا مرد فرقی نمیکند. یعنی تو که خواننده داستانی، و من که راوی آن، از یک پدر و مادریم. فرضیه غریبی است. ما این گونهایم. به قول شاعر: «یا مکن با فیلبانان دوستی یا بنا کن خانهای در خورِ فیل»
سیزده سال است که یکدیگر را ندیدهایم. ـ سیزده معمولاً در قاموس هر ملت و فرهنگی عدد نحسی است. شاید این جا هم نشانهای باشد برای وقایع محیرالعقولی که قرار است اتفاق بیفتد.ـ این دوری ما از هم، دلیل خاص و قابل توجهای ندارد. سیزده سال پیش یک باره دلم کشید؛ زن و فرزند و زار و زندگی را رها کنم و در شهری غریب که نمیدانی کجاست، ول و ویلان برای خودم پرسه بزنم. طی این همه سال، خود تو، پدر و مادرمان و تک و توک دوست و آشنا، هر چه قدر به دنبال من یا حداقل یافتن کوچکترین نشانه و ردپایی که بتواند شما را به طرف من رهنمون شود، این سو و آن سو سرک کشیدهاید، راه به جایی که نبردهاید، هیچ، از زندگی معمول خودتان هم بازماندهاید. پس طبیعی است و اصلاً تعجبی ندارد که تو اکنون پس از گذشت این همه سال، مرا فراموش کنی و دقایقی بعد به قیافه کسی که همین الآن پشت در خانه پدریمان ایستاده و دقالباب میکند با حیرت نگاه کنی. باور نداری برو، و در را باز کن.
در این خانه، ما هر دو نفر خاطرات مشترک زیادی داریم. خاطراتی که بیشتر مربوط به زمان کودکی است. بادکنک هوا کردن، جوجه گنجشکهای تازه پر و بال گرفته را میان دست فشردن و زردی کنار نوکشان را نوازش کردن، ماشین بازی درون خاک و خلهای کوچه، ـ نمیدانم هنوز هم کوچهمان خاکی است یا نه؟ـ کوپه کردن خاکها و بعد هم گود کردن و در آخر شاشیدن در میان آن و تراش دادن دیوارهاش، لاستیک سواری، دویدن و چرخاندن رینگهای از کار افتاده دوچرخه بیست و هشت بابا، پریدن درون حوض آب، دزدیدن نخودچی کشمشهای مادر بزرگ، نشانهگیری مرغ و خروس همسایهها با تیرکمان سیمی، لاس زدن با دختر همسایه ـ البته این یکی متعلق به خاطرات نوجوانی است ـ و خیلی کارهای دیگر. بگذریم، پستچی منتظر است.
«بله، بفرمایید.»
«سلام! این جا منزل فلانی است؟»
«بله»
«یک نامه دارید»
«نامه؟»
پستچی سرش را به علامت تایید تکان میدهد و دفتری از کیسه ترک موتورش بیرون میآورد.
«لطفاً این جا را امضاء کنید.»
و تو گیج شدهای. دستت را به چانه میکشی، خودکار را از او میگیری و یک بیضی و چند خط کج و معوج جلو اسم تحویل گیرنده نقاشی میکنی. امضاء مسخرهای است. همیشه تو را به خاطر داشتن چنین امضایی مسخره میکردم. میبینی! هنوز امضاء تو را به خاطر دارم. البته نمیدانم به چه علت پای تعهدنامه امضاء همیشگیات را قید نکردهای. دوباره به آن امضاء نگاه کن. هیچ اثری از بیضی و خطوط کج و معوج فرو رفته در شکم آن میبینی؟ معلوم است که نمیبینی. چون تو یک ترسویی. یک ترسوی بزرگ. آدمهای ترسو همیشه کلاهشان پس معرکه است. این معرکه خیلی چیزها میتواند باشد. مثلاً میتواند روابط ریز و درشت زناشویی باشد. مردی که از زنش میترسد و به همین خاطر هیچ گاه به آن مرحلهای که باید برسد، نمیرسد ـ چون این زن اوست که باید به آن مرحله برسد ـ حاضر است به خاطر ترس، از لذت خدادادی هم چشم پوشی کند. یا حتا رابطه ساده با یک همکار زن. همیشه این ترس در وجودشان است که مبادا فلان همکار زن، فلان رفتار او را عملی دال بر علاقه عاطفی او بداند. حاضر است پا بر تمام خصایص نهادینه انسانی بگذارد، اما به این علاقه متهم نشود، که بیشتر مواقع چنین چیزی هم هست. یکی دو ماه قبل از این که خودم را از چشم همه مخفی کنم، در اداره با زنی آشنا شدم که از زندگی زناشوییاش رضایت نداشت. همکار جدیدمان بود. او را یکی دو بار در اداره دیدهای. ولی به حتم پس از گذشت این همه سال حتا اگر بخواهم نامش را برایت فاش کنم و تمام خصوصیات ظاهریش را نیز برشمارم، محال است که او را به خاطر بیاوری. رگ خوابش را پیدا کردم و ...
یک هفته نگذشته کارمان به جاهای باریک کشید. مطمئنم که اگر تو جای من بودی، هیچ گاه نمیتوانستی کاری از پیش ببری. چون یک ترسوی تمام عیاری. نه، نگو اهل این جور کارها نیستی. خاطرات مشترکمان را که فراموش نکردهای؟ خاطراتی که اگر من نبودم، برای تو هیچ گاه خاطره نمیشد. چون بدون من اصلاً اتفاق نمیافتادند. پستچی را پشت در معطل نگذاریم.
«زحمت کشیدید، دست شما درد نکند.»
و پستچی تنها به سر تکان دادنی بسنده میکند و پس از آن هم یک خداحافظی سرد که معمولاً چاشنی چنین ملاقاتهای سرد و بیروح است. بیشتر پستچیها تنها به سر تکان دادنی بسنده میکنند. پستچیها هم آدمهای ترسویی هستند، به خصوص اگر تحویل گیرنده، زن یا دختر جوانی باشد. شغل پستچیها به گونهای است که اگر ترسو نباشند، روابطشان با تحویل گیرنده خیلی زود میتواند به جاهای باریک بکشد. چون بیشتر تحویل گیرندهها ـ زن یا مرد فرقی نمیکند ـ پستچی را از خودشان میدانند و خیلی با او راحتند، و درست به همین خاطر است که معمولا با لباس خانه ـ که خیلی چیزهای نهان از چشم عابران کوچه و خیابان در آن پیداست ـ به پیشواز پستچی میروند. این موضوع در مورد مأموران آب و برق و گاز هم صدق میکند.
و حالا تو ماندهای و یک نامه. یک سوی پاکت را پاره میکنی. دستت کمی میلرزد. تای اول و دوم نامه را که باز میکنی من بالای صفحه نوشتهام: «سلام»
البته شاید نامه خط خودم نباشد. هیچ تقصیری متوجه من نیست، شاید دوست تازهای آن را برایم نوشته باشد. این دوست جدید میتواند یک راننده اتوبوس باشد، یا حتا شاگرد اتوبوس. یا زنی که تازگیها با او کارم به جاهای باریک کشیده و یکی دو صفحه بعد، سرش را از چاک در خانهای بیرون میآورد و سرک میکشد میان کوچهای. هزار و یک دلیل میتوانم بیاورم که چرا نامه به خط خودم نیست. اولین دلیل آن که من مانند تو ترسو نیستم، و آخرین دلیل این که در یک رابطه، این من هستم که تصمیم گیرندهام نه طرف مقابل، و چنین خصیصه و رفتاری به مذاق خیلیها خوش نمیآید و دلسردشان میکند از رابطهای که داشتهاند، و همین باعث نامهنگاریشان میشود.
توجه:
چنانچه علاقهای به مطالعه و ادامه داستان در خود احساس نمیکنید، و یا احتیاج به سرگرمی دیگری دارید، میتوانید به انتهای داستان مراجعه کنید و شروع به حل جدولی که در آن صفحه به همین منظور رسم شده، بنمایید.
داخل نامه، سطر سوم یا چهارم، پس از احوالپرسیهای مرسوم، ذکر شده که من، در فلان شهر، فلان محله، و فلان کوچه و فلان خانه زندگی میکنم. این فلان شهر؛ هزاران شهر میتواند باشد، و فلان محله؛ هزاران محله، و فلان کوچه و خانه؛ هزاران کوچه و خانه! کم نیستند شهرها و محلهها و کوچهها و خانههایی که همچون منی در آنها روزگار بگذرانند. آدمهایی که ترسو نیستند و در روابط، این خودشان هستند که تصمیم گیرندهاند.
اگر خیلی خوشبین باشم، همان ساعت، و اگر اندکی بدبین باشم، یک یا دو روز بعد از دریافت نامه حوالی عصر مینشینی در اتوبوس و به طرف شهری که من در آن سکنی دارم حرکت میکنم. «سکنی... سکنی... سکنی... سکنی...» عجب عبارت مسخرهای. اگر فقط یک مرتبه آن را ادا کنی، هیچ اتفاق خاصی نمیافتد، اما اگر چندین بار بدون فاصله و پشت سر هم تکرارش کنی، میبینی که هیچ معنا و مفهومی ندارد. حتا پس از چندین مرتبه تکرار، بدون آن که خودت بخواهی، تمام اجزایش به هم میریزد. کاف میآید اول، سین میرود به جای آن. و اگر همین طور تکرار کنی میبینی که آدم مسخرهای شدهای. یک بیمار، یک روانی که عادت دارد کلمات نامعقول را چندین بار پشت سر هم ادا کند، و تو این عادت را داشتی. فراموش که نکردهای؟ شاید هنوز هم این عادت را ترک نکرده باشی. اگر غیر از این است ثابت کن. مثلاً تمام تلاشت را به کار ببر تا «گورخر» را تکرار نکنی. نمیتوانی. کرمی در تو هست که وادارت میکند آن را تکرار کنی. «گور خر... گور خر... گورخر... گورخر...گورخر... خرگور... خرگور...خرگور...» نگفتم کرم تکرار کلمات را داری. دیدی چه ساده بدون آن که خودت بخواهی خر به جای گور نشست و گور هم رفت به جای او. و حالا یک بیت شعر تکراری: «بهرام که گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت.»
دقیقاً این بیت شعر در پایان داستان مصداق پیدا خواهد کرد.
داخل اتوبوس بوی عرق تن میآید، و این بیشتر به خاطر شرجی بودن هواست. راننده اتوبوس هم بر فرض از آن جاهلهای کلاه مخملی است. از دست کلاه مخملیها معمولاً کارهای زیادی بر میآید. بعضی وقتها آنها را دستکم میگیرند. یک کلاه مخملی میتواند سرنوشت ملتی را تغییر دهد. از این کلاه مخملیها در همه جای دنیا پیدا میشود. بعضیهایشان ممکن است کلاهشان هم مخملی نباشد، یا حتا اصلاً کلاهی بر سر نداشته باشند. لزومی ندارد که هر کس کلاه مخملی است، کلاهی از این جنس بر سرش باشد. این رفتار خاص آنهاست که نشان میدهد کلاه مخملیاند یا نه. بر فرض یک معلم هم میتواند کلاه مخملی باشد، یا حتا یک پزشک، یا یک استاد دانشگاه.
چند کلام و تکه کلام راننده اتوبوس:
: کرتم به مولا...«به هنگام خروج از ترمینال، خطاب به پیرمرد دکهداری که همیشه و همه حال بساط چاییاش به راه است.»
: آهای اصغر جوجه، بپر یه قالب یخ بگیر، بنداز تو یخدون «خطاب به شاگردش هنگام رسیدن به دکه یخ فروشی»
پس، نتیجه میگیریم نام شاگرد راننده اصغر جوجه است.
: هی آقا، غلاف کن. بوی گندش ملت رو خفه کرد. «خطاب به خود تو که کفشهایت را از پا در آوردهای و شاید به من فکر میکنی» و به دنبال آن: «خجالت هم خوب چیزیه به مولا»
و یک انگشتش را روی شاسی ضبط ماشین فشار میدهد. ترانهای کوچه باغی درون اتوبوس طنین انداز میشود. «هر جا که اسم من میآد، سایهمو با تیر میزنی»
نمیدانم وقتی راننده اتوبوس گفت کفشات را بپوشی، به چه فکر میکردی. شاید به همان روزی که تو را ختنه کرده بودند. یادت هست چه قدر خوردنی و اسباب بازی برایت آورده بودند. بابا برایت واکی تاکی خریده بود. البته اسباب بازی بود. فقط یک دکمه داشت که وقتی آن را فشار میدادی، یک لامپ قرمز روی آنتنش روشن میشد. قیمت چندانی نداشت. عمه صفیه هم برایت ماشین کوکی آورده بود. یک اتوبوس بزرگ که روی شیشه دریچههایش کله آدمها نقاشی شده بود. خیلی آن را دوست داشتی، به هیچ کس هم آن را نمیدادی. اگر یادت باشد همیشه بر سر آن دعوا داشتیم. یک بار حتا حاضر شدم دوچرخهام را برای چند روز در اختیارت بگذارم و تو در عوض اتوبوس را به من بدهی، اما قبول نکردی. همیشه آدمها چوب کله شقیشان را میخورند. اگر پیشنهاد مرا قبول کرده بودی هیچ گاه اتوبوس خوشگلات گم نمیشد. حالا پس از گذشت این همه سال میخواهم اقراری کنم. گر چه ممکن است این اقرار به مذاق تو خوش نیاید و حتا باعث شود از تصمیمت منصرف شوی و راهی را که تا این جا طی کردهای نیمه کاره رها کنی. اما با این وجود آن را میگویم و هیچ ترس و ابایی از این کار ندارم. اتوبوس تو گم نشد، بلکه من آن را دزدیدم. یادت میآید بعد از گم شدن آن چه گریهها که نکردی. هر کس دیگری به جای من بود، شاید دلش به رحم میآمد، اما گریههای تو هیچ تاثیری بر دل سنگ من نداشت. میدانم که دچار تردید شدهای. میدانم که میخواهی باز گردی. میل خودت است. اصلاً بیا یک کار دیگر بکن. مثلاً چشمانت را ببند و بعد انگشت سبابهات را از دور به بینیات نزدیک کن. اگر با بینیات برخورد کرد، به دنبال من بیا، و اگر برخورد نکرد راه خودت را بگیر و برو، انگار نه انگار که برادری داشتهای. میدانم که تو آن قدر درستکاری که حاضر نشوی به عمد انگشتت را از بینیات دور کنی. این بازی، بازی کودکیمان است، یادت که میآید. همیشه چوب درستکاریات را خوردهای. نمیتوانم تضمین کنم که این بار نیز قصد بدی ندارم. ممکن است در پایان کار آن چنان ضرری متوجه تو شود که جبران آن به هیچ وجه ممکن امکان پذیر نباشد. یک موضوع دیگر: اگر از این سفر به سلامت بازگشتی قبل از انجام هر کاری به سر وقت باغچه برو ـ البته اگر هنوز باغچهای باشد ـ و خاک پای درخت پرتقال را ـ همانی که از همه به دیوار نزدیکتر است ـ به بلندی دست کودکی ده ساله حفر کن. اتوبوس تو، همان جا برای خودش خوابیده است. به تو اطمینان میدهم که هیچ گزندی به آن وارد نشده است الا زنگ زدهگیِ محورهای فلزی آن و البته پنسهای زرد رنگ زیبایی که بر چرخهایش فرو کرده بودی.
و اما شکل و قیافه راننده اتوبوس:
1ـ سبیلی از بناگوش در رفته که آبخورش به زردی میزند.
2ـ خالی بر گونه چپ
3ـ یک جفت ابروی پر پشت به هم پیوسته
4ـ دو کاسه درشت چشم «خونی باشد بهتر است»
5ـ کلاه رنگ و رو رفته مخملی
و در آخر عرقچین قرمز رنگی که با بیحوصلهگی بر شانهاش رها شده است.
راننده، هر از چند گاه نگاهی به عقب میاندازد و پشت چشمی برای زن جوان خوش بر و رویی که چند صندلی عقبتر نشسته، نازک میکند. در این جا به یک شاگرد راننده نیاز داریم که هر از چند گاه با یک پارچ پلاستیکی چرک ماسیده، به مسافران آب بدهد. این شاگرد میتواند نقشی حیاتی در داستان داشته باشد، میتواند هم نداشته باشد و تنها به سیراب کردن مسافران بسنده کند. البته علاوه بر کارهایی که بر عهده اوست. کارهایی از قبیل: تعویض زاپاس «در صورت پنچری» ـ دم کردن چایی برای راننده ـ حرف زدن با راننده تا او خوابش نگیرد ـ باز و بسته کردن پردهها ـ چرت زدن در لژ انتهای اتوبوس و البته زیر نظر داشتن تو.
تذکر اول:
ذکر این نکته ضروری است که یکی از دندانهای انیاب راننده، سالها پیش از این، به خاطر شرکت در یک دعوای ناموسی شکسته شده و شاگرد راننده نیز از داشتن یک چشم محروم میباشد که البته دلیل آن بر کسی معلوم نیست.
تذکر دوم:
اما با تمام این حرفها، هراسی از این دو نفر نداشته باش، چرا که هیچ کدام از این دو نفر قاتل تو نیستند، حتا شاید بتوان گفت چندان نقش تایین کنندهای هم در داستان نداشته باشند. برای این که خیالت راحت باشد، میتوانی داستان را رها کنی و چند سطر آخر آن را بخوانی. آن جا به جز جدولی متقاطع چیز دیگری نخواهی یافت. البته این خود تو هستی که تصمیم گیرندهای، پس حواسات جمع باشد تا چاقویی در پهلویت فرو نرود.
به هر صورت، تو اصلاً تمایلی به نوشیدن آب نداری و تنها به فکر من هستی که سیزده سال پیش گم شدهام. حتا دیگر به اتوبوس دفن شدهات هم فکر نمیکنی. همیشه گفتهاند: «خاک گور سرد است.»
برای خوردن شام یا دست به آب مسافران، یکی دو بار ممکن است اتوبوس در راه توقف کند، که این البته امری معمول است. با این همه، حوالی صبح، شاید دقایقی مانده به گرگ و میش هوا به شهر مورد نظر که در نامه نام و مشخصاتش ذکر شده میرسی.
دیالوگی که معمولاً بین یک مسافر به هنگام پیاده شدن و راننده اتوبوس رد و بدل میشود:
«خسته نباشید»
«درمانده نباشی، پیاده میشوی جناب؟»
«بله، پیاده میشوم. زحمت کشیدید.»
«قابلی نداشت عزیز، ساک داشتید؟»
«بله، سپردم به شاگردتان»
خوابآلود و خسته، پایش را روی پدال ترمز میگذارد.
«مواظب باش نیفتی زمین»
و خطاب به شاگردش: «ساک آقا را بده به او»
مسافری که تک و تنها روی صندلی جلو نشسته است، چرتش پاره میشود و خمیازهای میکشد.
دیالوگ مسافر تنها با راننده اتوبوس:
«......»
«......»
«......»
«......»
لزومی به نوشتن دیالوگهای رد و بدل شده نبود، چون هیچ ارتباطی با داستان نداشت. فقط باید از نظر فیزیکی جایش محفوظ میماند، که ماند. در این گیومهها هر جملهای میتواند قرار بگیرد. فحش و ناسزا، اظهار مودت و دوستی، صحبتهای صد من یک غاز، و حتا فلاش بک به گذشتهای نه چندان دور.
فلاش بک به گذشتهای نه چندان دور: ........................................................................................................................
پریدن راننده در میان فلاش بک نه چندان دور مسافر تنها و ادای این جمله خطاب به تو:
«خوش اومدی داداش! فقط یادت باشه که دیگه کفشت رو چی؟»
و تو شانه میاندازی و گردنت را کج میکنی.
و او ادامه میدهد: «کفشات رو چی؟ بیرون نیاری»
و شاید نگاهی به پشت سرش، روی سر و صورت زن خوش بر و رو بیندازد و پایش، همزمان، ترمز را تا بیخ بگیرد.
خواب آلود و گیج، پیاده میشوی، با دلهرهای کم و بیش گم و نامفهوم در ذره ذره وجودت، در شهری غریب، گرگ و میش هوا و خیابانی که انتهایش پیدا نیست. شاگرد راننده به عنوان خداحافظی دستش را بر روی شانهات میگذارد و میگوید: «یک وقت به دل نگرفته باشی آقا. اوسام هر چی که به زبونش میآد میگه، ولی الله وکیلی چیزی توی دلش نیست.»
این جمله لزومی ندارد که حتماً توسط شاگرد اتوبوس ادا شود. او نیز میتواند مانند راننده چیزی بگوید که تا ساعتی تو را به فکر فرو ببرد. اما بهتر است چیزی نگوید. گاهی اوقات تاثیر سکوت بیشتر از هر عمل دیگری است.
یک جوک بیمزه در مورد سکوت:
از مردی پرسیدند: «تا به حال سکوت کردهای؟» و مرد گفت: «قبل از ازدواجم هزاران بار، ولی بعد از ازدواج این امر هرگز تحقق نیافته است.» دوباره پرسیدند: «دلیلش چیست؟» و مرد اشاره به همسرش کرد که کمی دورتر از او ایستاده بود. «به خاطر آن خاله خامباجی. از آن روز تا به حال مجالی برای سکوت کردن به من نداده است.»
میدانم که خندیدی. نگو که بیمزه بود. من عادت به تعریف کردن جوکهای بیمزه ندارم. این خصیصهای است که از پدرم به ارث بردهام و تو از داشتن آن همیشه محروم بودهای. یادت هست پدر همیشه میگفت: «آدمی به زبان و خلق و خو و رفتار خوشش زنده است.»
میدانم که هیچ گاه زنده نبودهای. البته دلیل دارد. چه دلیلی محکمتر از این که همیشه سایه خاطراتی شوم بر سر آدمی باشد. این گونه خاطرات هیچ گاه برای من مصداق نداشته، چون برادری بزرگتر از خودم نداشتهام. اما تو داشتهای. نگو که من برادرت نبودهام. نگو که رسم برادری این نیست. مگر هابیل و قابیل برادر نبودند؟ دشمنی گاه به قتل میانجامد و در موردی مثل من و تو به آن چیزی که گفتنش جایز نیست.
به هر حال...
تو ماندهای و شهری غریب و هرم هوایی که بدجور کلافهات کرده است. ساک دستیات را بر دوش میاندازی و به راه میافتی. جاده هم انگاری به راه افتاده باشد، هر لحظه خودش و سوسوی ماشینهای در حال عبور از روی آن دورتر و دورتر و دورتر میشود. باید بیست دقیقه پیادهروی کافی باشد تا تو به همان محلهای که من یا دوستم یا دوستانم در نامه ذکر کردهایم برسی و هوا هنوز گرگ و میش است که به آن جا میرسی.
محله فلان:
این محله تشکیل شده از کوچههایی پیچ در پیچ، تنگ، و به لجن نشسته که در قسمت فوقانی اکثر دیوارها، بوتههای سبز خار روییده است.
کم پیدا میشوند چنین شهرهایی، چنین محلههایی، چنین دیوارهایی. اما در داستان احتمال هر امر محیر العقولی حادث است. و این، از محاسن داستان است. بزرگی در ستایش داستان چنین گفته است: «داستان متشکل است از تجمع و هم آوایی مشتی حروف، کلمات و جملهها که چون بر سپیدی کاغذ نقش گیرند، با مردمان و اشیاء موجود در میانشان، آن کنند که خود خواهند. مردمان و اشیاء گرفتار آمده در محبس کلمات از خود اختیاری ندارند و هر آن چه خواهند، عبث است و لاجرم آن خواسته میسر نشود الا به ید توانای آن کسی که نویسندهاش گویند و آن کلمات چونان دری درخشان، از خامهاش چک چکان است. و دیگر این که داستان را سه کس به حد کمال رساندهاند: اول کس خداوند است که داستان هستی و کاینات و هر آن چه در آن است از اوست. و همانا که آن کاملترین و بهترین است. دوم کس شیطان است که داستان شر همه از ذات تاریک و ظلمانی او سرچشمه گرفته است. و سوم کس انسان؛ که خود سراینده داستان خویشتن است. گر چه در این میان، گاه، نیم نگاهی به این دارد، و گاه، نیم نگاهی به آن. داستان خداوند، همه روشنایی است، داستان شیطان، همه تاریکی و داستان انسان، بلغوری از این هر دو.»
و حال داستان انسانی که منم:
از کوچه اول که بگذری خرابهای روبرویت دهان باز میکند که بر دیواره بیرونیش ـ اگر دیوارهای مانده باشد ـ شاید این جمله نقش بسته باشد: «لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد.»
معمولاً در میان هر خرابهای، سه چهار سگ ولگرد، میان زبیل و خاشاک میلولند و پوزه بر زمین میکشند و گاه بر سر دل و رودههای گندیدهای نزاع میکنند. اگر چنین است و تو آنها را مشاهده میکنی، بهتر است یکی دو تا از آنها کیسه زبالهای بیش نباشند که در اثر هراسی که بر تمام بدنت مستولی است به شکل سگ یا هر حیوان دیگری در نظرت جلوهگر شدهاند و کمی آن سوتر از آنها باز هم سگی اما این بار رنجور و پا شکسته که تهیگاهش در هم فرو رفته و فاق لمبرش چروکیدگی دردناکی پیدا کرده، و در حال خوردن مدفوع عابران دیر هنگام محله است که البته شاید او هم کیسه زبالهای بیش نباشد.
در کف کوچه، درست لابلای گل و لای لجنزار، گربه گوش بریده چشم زاغی، مشغول لیسیدن مایع مجهولی است که میتواند:
الف: قیهای ترش کرده مرد مستی باشد که ساعتی پیش بر اثر بد مستی درون گنداب سرازیر شده و دقایقی به همان حال بوده، قی کرده، و سپس راه خودش را گرفته و رفته باشد.
ب: محتویات کاسه آش رشتهای باشد که سر شب، بر فرض، از دست دخترکی بر زمین افتاده است. و اگر کاسه چینی بوده باشد شکسته است و اگر این چنین نبوده باشد، تغییری در آن حاصل نشده است.
ج: چند لکه قرمز رنگ باشد که در لجنزار پخش شده و بی شباهت به قطرات خون نیست. خونی که مربوط به انسان است یا گوسفندی قربانی که پیش پای عروس و دامادی یا زایر تازه از زیارت بازگشتهای، سر بریدهاند. که البته شق اول منتفی است. هیچ گاه، هیچ کوچهای، در هیچ محله و هیچ شهری یافت نمیشود که این چنین در لجن و رسوباتش خون انسانی ریخته باشد. قابل باور بودن شق دوم با دیر باوری ما انسانها انطباق بیشتری دارد.
د: آن مایع مجهول، چیز خاصی نباشد و حتا گربهای هم در کار نباشد و بیشتر، باز هم به خاطر ترس است که در تاریکی، پوتین سربازی پارهای، تبدیل به گربه چشم زاغی شده است.
توجه:
اگر برای خواندن ادامه داستان دچار تردید شدهاید، این امتیاز برای شما باقی است که به ابتدای آن بازگردید و گزینه «الف» را انتخاب کنید.
در این جا داستان تمام میشود برای کسانی که در دنبال کردن آن مردد هستند.
پایان
و داستان ادامه مییابد برای کسانی که ...
البته این لکهها با این که شباهت زیادی به خون دارند، خون نیستند. در واقع ماهیت آنها برای شخص راوی نیز مجهول است. به چنین داستانهایی که نه خواننده بر اجزاء آن و سرنوشت شخصیتها آگاهی دارد و نه حتا خود راوی، داستانهای فراگرا میگویند. مثال: «یک بابایی که راوی داستان زندگی خودش است، در فرودگاه کشوری دور، یک باره نسیان به سراغش میآید. هر چه فکر میکند به یادش نمیآید زن است یا مرد؟ برای تایین جنسیتش به یک دستشویی میرود، اما از بخت در آن جا فراموش میکند که اصلاً برای انجام چه کاری وارد شده. هم خودش گیج و منگ میشود و هم خوانندهای که مشغول دنبال کردن داستان از زبان اوست.» به هر حال...
چشم که میگردانی، درون تاریکی نیمه غلیظی که که از افتادن سایه دیوار بر کف کوچه به وجود آمده ـ با این فرض که زمان؛ چهاردهم است و قرص ماه کامل. تشکیل سایه هم به خاطر وجود مهتابی است که فضا را تاریک و روشن کرده است ـ مردی میبینی که چیزی شبیه کلاه بر سر دارد و چهرهاش مشخص نیست. لخ لخ کنان به سویت میآید و بی آن که توجهای به تو داشته باشد، زمزمه کنان راهش را به طرف ویرانه کج میکند و لحظاتی دیگر، اثری از او باقی نیست به جز رد به گود نشسته کفشهایش در حاشیه لجنها.
آن مرد را هم که به حال خودش واگذاری، به خانهای با دری نیمه باز میرسی که درست سر پیچ منتهی به کوچه سوم است و بیشتر از در نیمه باز آن، گربه زردنبوی دزدی توجهات را جلب میکند که چنگ در برمههای سر دیوار فرو برده و جیک جیک چند جوجه گنجشک را ...
هنوز به قدر کافی دلت برای جوجه گنجشکها نسوخته، که با بیرون آمدن زنی جوان از در نیمه باز آن خانه، توجهات به کلی معطوف به او میشود. زن جوان بدون آن که تو را ببیند راهش را به طرف ویرانه کج میکند و دقایقی بعد در سیاهی آن ناپدید میشود.
و شاید آن گربه سر دیوار بادبادک نیمه پارهای باشد که در برمههای سر دیوار گیر کرده و با وزش ملایم باد، بالا و پایین میرود.
به هر حال...
کنجکاوی عجیبی گریبانگیرت شده است. دوست داری از راز آن زن و مرد سر در بیاوری. میان رفتن و نرفتن به میان ویرانه مردد هستی که ناگهان آواز آمیخته با ناله مرد دیوانهای رشته افکارت را پاره میکند.
«اتل متل توت متل
پنجه به شاخون شکر
تو تیشه بردار مو تبر
...»
از قضا آن دیوانه هم توجهای به تو نمیکند و لختی بعد، در حالی که نالهاش تبدیل به زمزمه گوش نوازی شده است، راهش را به طرف ویرانه کج میکند.
بدون تردید ورود یک جاهل تمام عیار، یک زن جوان و یک دیوانه به درون ویرانهای که داخل کوچهای با آن مشخصات واقع شده شک برانگیز است و همین موجب رفتن تو به درون ویرانه است، گر چه از ترس بدنت به مور مور افتاده باشد.
و ویرانه بهتر است از گودالی بزرگ تشکیل شده باشد که بر اثر مرور زمان پوشیده از خار و خاشاک شده و در میانش تک درخت انجیر پیری سر بیرون آورده و صد البته برگهایش پوشیده از گرد و خاک باشد. و چندین و چند راهرو پیچ در پیچ منتهی به اتاقکهای متعدد با دیوارهای بلند و پوشیده از بوتههای خار و گنجشکی که در گلوی مار مردهای گرفتار آمده و مار که لابلای بوتههای خار در هم پیچیده و مورچههایی که در جای خالی چشمانش در جنب و جوشاند و تعداد آنها شاید به سیزده برسد و سکوتی که بر همه جا حکمفرماست و هوایی که دیگر گرگ و میش نیست و جسد در خون غلتیده مردی لاغراندام که بر زمین افتاده و در آخر وجود چند بچه گربه چندک زده بر دست و پایش و مگسهایی درشت که شکمهایشان از خوردن خون به سرخی گراید. آن جسد بدون تردید متعلق به کسی نیست جز خود تو که فریب نامهای جعلی را خوردی و با پای خودت به قتلگاه آمدی. قاتلین تو عبارتند از:
1ـ مرد ناشناسی که چیزی شبیه کلاه بر سر گذاشته بود.
2ـ زن جوانی که از در نیمه باز خانهای بیرون پرید و وارد ویرانه شد.
3ـ دیوانهای که نزدیک ویرانه، نالهاش تبدیل به زمزمه گوش نوازی شده بود.
حال اگر فرضیات ارائه شده را قبول نداری، داستان جور دیگری است.
.... یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمانهای بسیار بسیار قدیم پادشاهی زندگی میکرد که ...
داستان تمام شد.
توجه:
مرد ناشناس = راننده اتوبوس = جاعل نامه.
زن جوان = زن خوش بر و روی داخل اتوبوس = همسر جاعل نامه.
مرد دیوانه = شاگرد اتوبوس = برادرِ زنِ خوش بر و رو.
برادر گم شده = یک طرف دعوایی ناموسی که در آن دندان انیاب جاعل نامه شکست.
خواننده داستان = یک بیگناه که پستچی، نامه کس دیگری را به او داد.
پستچی = راوی داستان = یک مردم آزار
جدول: «نگرد، نیست. گشتیم، نبود.»
با عرض معذرت باید گفت که در این جا هیچ گونه جدولی یافت نشد.
هان! خواننده داستان: بدان و آگاه باش که در انتها کشته خواهی شد. البته در مطالعه این داستان هیچ گونه اجباری نیست. در هر صورت مختاری یکی از گزینههای زیر را انتخاب کنی.
الف: داستان را تا نیمه بخوانی، تا آن جایی که پوتین ِ سربازی ِ کهنهای، در پیش چشمت گربه چشم زاغی در نظر آید. به هر حال... در صورت احساس هر گونه خطری، میتوانی داستان را در همان جا، نیمه کاره رها کنی.
ب: از همان ابتدا، و به جای خواندن این داستان، شماره تلفن دوستی را بگیری و ساعتی با او گپ بزنی و حالش را بپرسی. این که: «چه میکند، اوضاعش چگونه است، مبلغی پول دارد به تو قرض بدهد، و از این قماش حرفها و درد دلها و خواستهها.» راستی، بپرس: «چیزی از خرندِ بهمنی میداند یا خیر؟ اگر میداند، بگوید کجا واقع شده؟ نپرسیدی هم خیالی نیست، هیچ مکانی از پای جستجوگر آدمی در امان نمیماند.»
ج: ترانهای زیر لب زمزمه کنی، لباس بپوشی، و معمولاً در این گونه موارد میگویند: «به چاک جاده بزنی» ترانه پیشنهادی: «برادر جان دلم تنگه، برادر جان، برادر جان...»
د: بدون حتا اندکی ترس و واهمه، شروع به خواندن داستان کنی و دست در دست راوی که من حقیر باشم، و چیزی جز این نیست، کوچه پس کوچههایی تنگ و به لجن نشسته را با پای پیاده گز کنی.
در صورت انتخاب گزینه «د»، با کمال پر رویی باید عرض کنم، که مجبوری تعهدنامه زیر را با دقت بخوانی و چنانچه تصمیمت برای همراه شدن با من ِ راوی قطعی بود، آن را امضاء کنی.
تعهد نامه
این جانب ......... فرزند......... به شماره شناسنامه......صادره از ......... متعهد میشوم که در عین سلامت مزاج، و به اختیار خود، شروع به خواندن این داستان کردهام، پس در صورت به قتل رسیدن من در انتهای آن، هیچ گونه مسئولیتی بر عهده راوی نیست و نامبرده از هر گونه جرم و اتهامی مبراست.
محل امضاء و ضرب انگشت خواننده
تاریخ:
ساعت:
تعریف فرضیه: به طور کلی فرضیه عبارت است از پرسشی جهت یافته، که انسان در برابر یک امر واقعی مطرح میسازد و به عبارت علمیتر میتوان گفت فرضیه حدس مدبرانهای است که محقق در ابتدا از نتیجه تحقیق به عمل میآورد.
برای شروع داستان، بهتر است فرض کنیم که تو برادرم هستی. زن یا مرد فرقی نمیکند. یعنی تو که خواننده داستانی، و من که راوی آن، از یک پدر و مادریم. فرضیه غریبی است. ما این گونهایم. به قول شاعر: «یا مکن با فیلبانان دوستی یا بنا کن خانهای در خورِ فیل»
سیزده سال است که یکدیگر را ندیدهایم. ـ سیزده معمولاً در قاموس هر ملت و فرهنگی عدد نحسی است. شاید این جا هم نشانهای باشد برای وقایع محیرالعقولی که قرار است اتفاق بیفتد.ـ این دوری ما از هم، دلیل خاص و قابل توجهای ندارد. سیزده سال پیش یک باره دلم کشید؛ زن و فرزند و زار و زندگی را رها کنم و در شهری غریب که نمیدانی کجاست، ول و ویلان برای خودم پرسه بزنم. طی این همه سال، خود تو، پدر و مادرمان و تک و توک دوست و آشنا، هر چه قدر به دنبال من یا حداقل یافتن کوچکترین نشانه و ردپایی که بتواند شما را به طرف من رهنمون شود، این سو و آن سو سرک کشیدهاید، راه به جایی که نبردهاید، هیچ، از زندگی معمول خودتان هم بازماندهاید. پس طبیعی است و اصلاً تعجبی ندارد که تو اکنون پس از گذشت این همه سال، مرا فراموش کنی و دقایقی بعد به قیافه کسی که همین الآن پشت در خانه پدریمان ایستاده و دقالباب میکند با حیرت نگاه کنی. باور نداری برو، و در را باز کن.
در این خانه، ما هر دو نفر خاطرات مشترک زیادی داریم. خاطراتی که بیشتر مربوط به زمان کودکی است. بادکنک هوا کردن، جوجه گنجشکهای تازه پر و بال گرفته را میان دست فشردن و زردی کنار نوکشان را نوازش کردن، ماشین بازی درون خاک و خلهای کوچه، ـ نمیدانم هنوز هم کوچهمان خاکی است یا نه؟ـ کوپه کردن خاکها و بعد هم گود کردن و در آخر شاشیدن در میان آن و تراش دادن دیوارهاش، لاستیک سواری، دویدن و چرخاندن رینگهای از کار افتاده دوچرخه بیست و هشت بابا، پریدن درون حوض آب، دزدیدن نخودچی کشمشهای مادر بزرگ، نشانهگیری مرغ و خروس همسایهها با تیرکمان سیمی، لاس زدن با دختر همسایه ـ البته این یکی متعلق به خاطرات نوجوانی است ـ و خیلی کارهای دیگر. بگذریم، پستچی منتظر است.
«بله، بفرمایید.»
«سلام! این جا منزل فلانی است؟»
«بله»
«یک نامه دارید»
«نامه؟»
پستچی سرش را به علامت تایید تکان میدهد و دفتری از کیسه ترک موتورش بیرون میآورد.
«لطفاً این جا را امضاء کنید.»
و تو گیج شدهای. دستت را به چانه میکشی، خودکار را از او میگیری و یک بیضی و چند خط کج و معوج جلو اسم تحویل گیرنده نقاشی میکنی. امضاء مسخرهای است. همیشه تو را به خاطر داشتن چنین امضایی مسخره میکردم. میبینی! هنوز امضاء تو را به خاطر دارم. البته نمیدانم به چه علت پای تعهدنامه امضاء همیشگیات را قید نکردهای. دوباره به آن امضاء نگاه کن. هیچ اثری از بیضی و خطوط کج و معوج فرو رفته در شکم آن میبینی؟ معلوم است که نمیبینی. چون تو یک ترسویی. یک ترسوی بزرگ. آدمهای ترسو همیشه کلاهشان پس معرکه است. این معرکه خیلی چیزها میتواند باشد. مثلاً میتواند روابط ریز و درشت زناشویی باشد. مردی که از زنش میترسد و به همین خاطر هیچ گاه به آن مرحلهای که باید برسد، نمیرسد ـ چون این زن اوست که باید به آن مرحله برسد ـ حاضر است به خاطر ترس، از لذت خدادادی هم چشم پوشی کند. یا حتا رابطه ساده با یک همکار زن. همیشه این ترس در وجودشان است که مبادا فلان همکار زن، فلان رفتار او را عملی دال بر علاقه عاطفی او بداند. حاضر است پا بر تمام خصایص نهادینه انسانی بگذارد، اما به این علاقه متهم نشود، که بیشتر مواقع چنین چیزی هم هست. یکی دو ماه قبل از این که خودم را از چشم همه مخفی کنم، در اداره با زنی آشنا شدم که از زندگی زناشوییاش رضایت نداشت. همکار جدیدمان بود. او را یکی دو بار در اداره دیدهای. ولی به حتم پس از گذشت این همه سال حتا اگر بخواهم نامش را برایت فاش کنم و تمام خصوصیات ظاهریش را نیز برشمارم، محال است که او را به خاطر بیاوری. رگ خوابش را پیدا کردم و ...
یک هفته نگذشته کارمان به جاهای باریک کشید. مطمئنم که اگر تو جای من بودی، هیچ گاه نمیتوانستی کاری از پیش ببری. چون یک ترسوی تمام عیاری. نه، نگو اهل این جور کارها نیستی. خاطرات مشترکمان را که فراموش نکردهای؟ خاطراتی که اگر من نبودم، برای تو هیچ گاه خاطره نمیشد. چون بدون من اصلاً اتفاق نمیافتادند. پستچی را پشت در معطل نگذاریم.
«زحمت کشیدید، دست شما درد نکند.»
و پستچی تنها به سر تکان دادنی بسنده میکند و پس از آن هم یک خداحافظی سرد که معمولاً چاشنی چنین ملاقاتهای سرد و بیروح است. بیشتر پستچیها تنها به سر تکان دادنی بسنده میکنند. پستچیها هم آدمهای ترسویی هستند، به خصوص اگر تحویل گیرنده، زن یا دختر جوانی باشد. شغل پستچیها به گونهای است که اگر ترسو نباشند، روابطشان با تحویل گیرنده خیلی زود میتواند به جاهای باریک بکشد. چون بیشتر تحویل گیرندهها ـ زن یا مرد فرقی نمیکند ـ پستچی را از خودشان میدانند و خیلی با او راحتند، و درست به همین خاطر است که معمولا با لباس خانه ـ که خیلی چیزهای نهان از چشم عابران کوچه و خیابان در آن پیداست ـ به پیشواز پستچی میروند. این موضوع در مورد مأموران آب و برق و گاز هم صدق میکند.
و حالا تو ماندهای و یک نامه. یک سوی پاکت را پاره میکنی. دستت کمی میلرزد. تای اول و دوم نامه را که باز میکنی من بالای صفحه نوشتهام: «سلام»
البته شاید نامه خط خودم نباشد. هیچ تقصیری متوجه من نیست، شاید دوست تازهای آن را برایم نوشته باشد. این دوست جدید میتواند یک راننده اتوبوس باشد، یا حتا شاگرد اتوبوس. یا زنی که تازگیها با او کارم به جاهای باریک کشیده و یکی دو صفحه بعد، سرش را از چاک در خانهای بیرون میآورد و سرک میکشد میان کوچهای. هزار و یک دلیل میتوانم بیاورم که چرا نامه به خط خودم نیست. اولین دلیل آن که من مانند تو ترسو نیستم، و آخرین دلیل این که در یک رابطه، این من هستم که تصمیم گیرندهام نه طرف مقابل، و چنین خصیصه و رفتاری به مذاق خیلیها خوش نمیآید و دلسردشان میکند از رابطهای که داشتهاند، و همین باعث نامهنگاریشان میشود.
توجه:
چنانچه علاقهای به مطالعه و ادامه داستان در خود احساس نمیکنید، و یا احتیاج به سرگرمی دیگری دارید، میتوانید به انتهای داستان مراجعه کنید و شروع به حل جدولی که در آن صفحه به همین منظور رسم شده، بنمایید.
داخل نامه، سطر سوم یا چهارم، پس از احوالپرسیهای مرسوم، ذکر شده که من، در فلان شهر، فلان محله، و فلان کوچه و فلان خانه زندگی میکنم. این فلان شهر؛ هزاران شهر میتواند باشد، و فلان محله؛ هزاران محله، و فلان کوچه و خانه؛ هزاران کوچه و خانه! کم نیستند شهرها و محلهها و کوچهها و خانههایی که همچون منی در آنها روزگار بگذرانند. آدمهایی که ترسو نیستند و در روابط، این خودشان هستند که تصمیم گیرندهاند.
اگر خیلی خوشبین باشم، همان ساعت، و اگر اندکی بدبین باشم، یک یا دو روز بعد از دریافت نامه حوالی عصر مینشینی در اتوبوس و به طرف شهری که من در آن سکنی دارم حرکت میکنم. «سکنی... سکنی... سکنی... سکنی...» عجب عبارت مسخرهای. اگر فقط یک مرتبه آن را ادا کنی، هیچ اتفاق خاصی نمیافتد، اما اگر چندین بار بدون فاصله و پشت سر هم تکرارش کنی، میبینی که هیچ معنا و مفهومی ندارد. حتا پس از چندین مرتبه تکرار، بدون آن که خودت بخواهی، تمام اجزایش به هم میریزد. کاف میآید اول، سین میرود به جای آن. و اگر همین طور تکرار کنی میبینی که آدم مسخرهای شدهای. یک بیمار، یک روانی که عادت دارد کلمات نامعقول را چندین بار پشت سر هم ادا کند، و تو این عادت را داشتی. فراموش که نکردهای؟ شاید هنوز هم این عادت را ترک نکرده باشی. اگر غیر از این است ثابت کن. مثلاً تمام تلاشت را به کار ببر تا «گورخر» را تکرار نکنی. نمیتوانی. کرمی در تو هست که وادارت میکند آن را تکرار کنی. «گور خر... گور خر... گورخر... گورخر...گورخر... خرگور... خرگور...خرگور...» نگفتم کرم تکرار کلمات را داری. دیدی چه ساده بدون آن که خودت بخواهی خر به جای گور نشست و گور هم رفت به جای او. و حالا یک بیت شعر تکراری: «بهرام که گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت.»
دقیقاً این بیت شعر در پایان داستان مصداق پیدا خواهد کرد.
داخل اتوبوس بوی عرق تن میآید، و این بیشتر به خاطر شرجی بودن هواست. راننده اتوبوس هم بر فرض از آن جاهلهای کلاه مخملی است. از دست کلاه مخملیها معمولاً کارهای زیادی بر میآید. بعضی وقتها آنها را دستکم میگیرند. یک کلاه مخملی میتواند سرنوشت ملتی را تغییر دهد. از این کلاه مخملیها در همه جای دنیا پیدا میشود. بعضیهایشان ممکن است کلاهشان هم مخملی نباشد، یا حتا اصلاً کلاهی بر سر نداشته باشند. لزومی ندارد که هر کس کلاه مخملی است، کلاهی از این جنس بر سرش باشد. این رفتار خاص آنهاست که نشان میدهد کلاه مخملیاند یا نه. بر فرض یک معلم هم میتواند کلاه مخملی باشد، یا حتا یک پزشک، یا یک استاد دانشگاه.
چند کلام و تکه کلام راننده اتوبوس:
: کرتم به مولا...«به هنگام خروج از ترمینال، خطاب به پیرمرد دکهداری که همیشه و همه حال بساط چاییاش به راه است.»
: آهای اصغر جوجه، بپر یه قالب یخ بگیر، بنداز تو یخدون «خطاب به شاگردش هنگام رسیدن به دکه یخ فروشی»
پس، نتیجه میگیریم نام شاگرد راننده اصغر جوجه است.
: هی آقا، غلاف کن. بوی گندش ملت رو خفه کرد. «خطاب به خود تو که کفشهایت را از پا در آوردهای و شاید به من فکر میکنی» و به دنبال آن: «خجالت هم خوب چیزیه به مولا»
و یک انگشتش را روی شاسی ضبط ماشین فشار میدهد. ترانهای کوچه باغی درون اتوبوس طنین انداز میشود. «هر جا که اسم من میآد، سایهمو با تیر میزنی»
نمیدانم وقتی راننده اتوبوس گفت کفشات را بپوشی، به چه فکر میکردی. شاید به همان روزی که تو را ختنه کرده بودند. یادت هست چه قدر خوردنی و اسباب بازی برایت آورده بودند. بابا برایت واکی تاکی خریده بود. البته اسباب بازی بود. فقط یک دکمه داشت که وقتی آن را فشار میدادی، یک لامپ قرمز روی آنتنش روشن میشد. قیمت چندانی نداشت. عمه صفیه هم برایت ماشین کوکی آورده بود. یک اتوبوس بزرگ که روی شیشه دریچههایش کله آدمها نقاشی شده بود. خیلی آن را دوست داشتی، به هیچ کس هم آن را نمیدادی. اگر یادت باشد همیشه بر سر آن دعوا داشتیم. یک بار حتا حاضر شدم دوچرخهام را برای چند روز در اختیارت بگذارم و تو در عوض اتوبوس را به من بدهی، اما قبول نکردی. همیشه آدمها چوب کله شقیشان را میخورند. اگر پیشنهاد مرا قبول کرده بودی هیچ گاه اتوبوس خوشگلات گم نمیشد. حالا پس از گذشت این همه سال میخواهم اقراری کنم. گر چه ممکن است این اقرار به مذاق تو خوش نیاید و حتا باعث شود از تصمیمت منصرف شوی و راهی را که تا این جا طی کردهای نیمه کاره رها کنی. اما با این وجود آن را میگویم و هیچ ترس و ابایی از این کار ندارم. اتوبوس تو گم نشد، بلکه من آن را دزدیدم. یادت میآید بعد از گم شدن آن چه گریهها که نکردی. هر کس دیگری به جای من بود، شاید دلش به رحم میآمد، اما گریههای تو هیچ تاثیری بر دل سنگ من نداشت. میدانم که دچار تردید شدهای. میدانم که میخواهی باز گردی. میل خودت است. اصلاً بیا یک کار دیگر بکن. مثلاً چشمانت را ببند و بعد انگشت سبابهات را از دور به بینیات نزدیک کن. اگر با بینیات برخورد کرد، به دنبال من بیا، و اگر برخورد نکرد راه خودت را بگیر و برو، انگار نه انگار که برادری داشتهای. میدانم که تو آن قدر درستکاری که حاضر نشوی به عمد انگشتت را از بینیات دور کنی. این بازی، بازی کودکیمان است، یادت که میآید. همیشه چوب درستکاریات را خوردهای. نمیتوانم تضمین کنم که این بار نیز قصد بدی ندارم. ممکن است در پایان کار آن چنان ضرری متوجه تو شود که جبران آن به هیچ وجه ممکن امکان پذیر نباشد. یک موضوع دیگر: اگر از این سفر به سلامت بازگشتی قبل از انجام هر کاری به سر وقت باغچه برو ـ البته اگر هنوز باغچهای باشد ـ و خاک پای درخت پرتقال را ـ همانی که از همه به دیوار نزدیکتر است ـ به بلندی دست کودکی ده ساله حفر کن. اتوبوس تو، همان جا برای خودش خوابیده است. به تو اطمینان میدهم که هیچ گزندی به آن وارد نشده است الا زنگ زدهگیِ محورهای فلزی آن و البته پنسهای زرد رنگ زیبایی که بر چرخهایش فرو کرده بودی.
و اما شکل و قیافه راننده اتوبوس:
1ـ سبیلی از بناگوش در رفته که آبخورش به زردی میزند.
2ـ خالی بر گونه چپ
3ـ یک جفت ابروی پر پشت به هم پیوسته
4ـ دو کاسه درشت چشم «خونی باشد بهتر است»
5ـ کلاه رنگ و رو رفته مخملی
و در آخر عرقچین قرمز رنگی که با بیحوصلهگی بر شانهاش رها شده است.
راننده، هر از چند گاه نگاهی به عقب میاندازد و پشت چشمی برای زن جوان خوش بر و رویی که چند صندلی عقبتر نشسته، نازک میکند. در این جا به یک شاگرد راننده نیاز داریم که هر از چند گاه با یک پارچ پلاستیکی چرک ماسیده، به مسافران آب بدهد. این شاگرد میتواند نقشی حیاتی در داستان داشته باشد، میتواند هم نداشته باشد و تنها به سیراب کردن مسافران بسنده کند. البته علاوه بر کارهایی که بر عهده اوست. کارهایی از قبیل: تعویض زاپاس «در صورت پنچری» ـ دم کردن چایی برای راننده ـ حرف زدن با راننده تا او خوابش نگیرد ـ باز و بسته کردن پردهها ـ چرت زدن در لژ انتهای اتوبوس و البته زیر نظر داشتن تو.
تذکر اول:
ذکر این نکته ضروری است که یکی از دندانهای انیاب راننده، سالها پیش از این، به خاطر شرکت در یک دعوای ناموسی شکسته شده و شاگرد راننده نیز از داشتن یک چشم محروم میباشد که البته دلیل آن بر کسی معلوم نیست.
تذکر دوم:
اما با تمام این حرفها، هراسی از این دو نفر نداشته باش، چرا که هیچ کدام از این دو نفر قاتل تو نیستند، حتا شاید بتوان گفت چندان نقش تایین کنندهای هم در داستان نداشته باشند. برای این که خیالت راحت باشد، میتوانی داستان را رها کنی و چند سطر آخر آن را بخوانی. آن جا به جز جدولی متقاطع چیز دیگری نخواهی یافت. البته این خود تو هستی که تصمیم گیرندهای، پس حواسات جمع باشد تا چاقویی در پهلویت فرو نرود.
به هر صورت، تو اصلاً تمایلی به نوشیدن آب نداری و تنها به فکر من هستی که سیزده سال پیش گم شدهام. حتا دیگر به اتوبوس دفن شدهات هم فکر نمیکنی. همیشه گفتهاند: «خاک گور سرد است.»
برای خوردن شام یا دست به آب مسافران، یکی دو بار ممکن است اتوبوس در راه توقف کند، که این البته امری معمول است. با این همه، حوالی صبح، شاید دقایقی مانده به گرگ و میش هوا به شهر مورد نظر که در نامه نام و مشخصاتش ذکر شده میرسی.
دیالوگی که معمولاً بین یک مسافر به هنگام پیاده شدن و راننده اتوبوس رد و بدل میشود:
«خسته نباشید»
«درمانده نباشی، پیاده میشوی جناب؟»
«بله، پیاده میشوم. زحمت کشیدید.»
«قابلی نداشت عزیز، ساک داشتید؟»
«بله، سپردم به شاگردتان»
خوابآلود و خسته، پایش را روی پدال ترمز میگذارد.
«مواظب باش نیفتی زمین»
و خطاب به شاگردش: «ساک آقا را بده به او»
مسافری که تک و تنها روی صندلی جلو نشسته است، چرتش پاره میشود و خمیازهای میکشد.
دیالوگ مسافر تنها با راننده اتوبوس:
«......»
«......»
«......»
«......»
لزومی به نوشتن دیالوگهای رد و بدل شده نبود، چون هیچ ارتباطی با داستان نداشت. فقط باید از نظر فیزیکی جایش محفوظ میماند، که ماند. در این گیومهها هر جملهای میتواند قرار بگیرد. فحش و ناسزا، اظهار مودت و دوستی، صحبتهای صد من یک غاز، و حتا فلاش بک به گذشتهای نه چندان دور.
فلاش بک به گذشتهای نه چندان دور: ........................................................................................................................
پریدن راننده در میان فلاش بک نه چندان دور مسافر تنها و ادای این جمله خطاب به تو:
«خوش اومدی داداش! فقط یادت باشه که دیگه کفشت رو چی؟»
و تو شانه میاندازی و گردنت را کج میکنی.
و او ادامه میدهد: «کفشات رو چی؟ بیرون نیاری»
و شاید نگاهی به پشت سرش، روی سر و صورت زن خوش بر و رو بیندازد و پایش، همزمان، ترمز را تا بیخ بگیرد.
خواب آلود و گیج، پیاده میشوی، با دلهرهای کم و بیش گم و نامفهوم در ذره ذره وجودت، در شهری غریب، گرگ و میش هوا و خیابانی که انتهایش پیدا نیست. شاگرد راننده به عنوان خداحافظی دستش را بر روی شانهات میگذارد و میگوید: «یک وقت به دل نگرفته باشی آقا. اوسام هر چی که به زبونش میآد میگه، ولی الله وکیلی چیزی توی دلش نیست.»
این جمله لزومی ندارد که حتماً توسط شاگرد اتوبوس ادا شود. او نیز میتواند مانند راننده چیزی بگوید که تا ساعتی تو را به فکر فرو ببرد. اما بهتر است چیزی نگوید. گاهی اوقات تاثیر سکوت بیشتر از هر عمل دیگری است.
یک جوک بیمزه در مورد سکوت:
از مردی پرسیدند: «تا به حال سکوت کردهای؟» و مرد گفت: «قبل از ازدواجم هزاران بار، ولی بعد از ازدواج این امر هرگز تحقق نیافته است.» دوباره پرسیدند: «دلیلش چیست؟» و مرد اشاره به همسرش کرد که کمی دورتر از او ایستاده بود. «به خاطر آن خاله خامباجی. از آن روز تا به حال مجالی برای سکوت کردن به من نداده است.»
میدانم که خندیدی. نگو که بیمزه بود. من عادت به تعریف کردن جوکهای بیمزه ندارم. این خصیصهای است که از پدرم به ارث بردهام و تو از داشتن آن همیشه محروم بودهای. یادت هست پدر همیشه میگفت: «آدمی به زبان و خلق و خو و رفتار خوشش زنده است.»
میدانم که هیچ گاه زنده نبودهای. البته دلیل دارد. چه دلیلی محکمتر از این که همیشه سایه خاطراتی شوم بر سر آدمی باشد. این گونه خاطرات هیچ گاه برای من مصداق نداشته، چون برادری بزرگتر از خودم نداشتهام. اما تو داشتهای. نگو که من برادرت نبودهام. نگو که رسم برادری این نیست. مگر هابیل و قابیل برادر نبودند؟ دشمنی گاه به قتل میانجامد و در موردی مثل من و تو به آن چیزی که گفتنش جایز نیست.
به هر حال...
تو ماندهای و شهری غریب و هرم هوایی که بدجور کلافهات کرده است. ساک دستیات را بر دوش میاندازی و به راه میافتی. جاده هم انگاری به راه افتاده باشد، هر لحظه خودش و سوسوی ماشینهای در حال عبور از روی آن دورتر و دورتر و دورتر میشود. باید بیست دقیقه پیادهروی کافی باشد تا تو به همان محلهای که من یا دوستم یا دوستانم در نامه ذکر کردهایم برسی و هوا هنوز گرگ و میش است که به آن جا میرسی.
محله فلان:
این محله تشکیل شده از کوچههایی پیچ در پیچ، تنگ، و به لجن نشسته که در قسمت فوقانی اکثر دیوارها، بوتههای سبز خار روییده است.
کم پیدا میشوند چنین شهرهایی، چنین محلههایی، چنین دیوارهایی. اما در داستان احتمال هر امر محیر العقولی حادث است. و این، از محاسن داستان است. بزرگی در ستایش داستان چنین گفته است: «داستان متشکل است از تجمع و هم آوایی مشتی حروف، کلمات و جملهها که چون بر سپیدی کاغذ نقش گیرند، با مردمان و اشیاء موجود در میانشان، آن کنند که خود خواهند. مردمان و اشیاء گرفتار آمده در محبس کلمات از خود اختیاری ندارند و هر آن چه خواهند، عبث است و لاجرم آن خواسته میسر نشود الا به ید توانای آن کسی که نویسندهاش گویند و آن کلمات چونان دری درخشان، از خامهاش چک چکان است. و دیگر این که داستان را سه کس به حد کمال رساندهاند: اول کس خداوند است که داستان هستی و کاینات و هر آن چه در آن است از اوست. و همانا که آن کاملترین و بهترین است. دوم کس شیطان است که داستان شر همه از ذات تاریک و ظلمانی او سرچشمه گرفته است. و سوم کس انسان؛ که خود سراینده داستان خویشتن است. گر چه در این میان، گاه، نیم نگاهی به این دارد، و گاه، نیم نگاهی به آن. داستان خداوند، همه روشنایی است، داستان شیطان، همه تاریکی و داستان انسان، بلغوری از این هر دو.»
و حال داستان انسانی که منم:
از کوچه اول که بگذری خرابهای روبرویت دهان باز میکند که بر دیواره بیرونیش ـ اگر دیوارهای مانده باشد ـ شاید این جمله نقش بسته باشد: «لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد.»
معمولاً در میان هر خرابهای، سه چهار سگ ولگرد، میان زبیل و خاشاک میلولند و پوزه بر زمین میکشند و گاه بر سر دل و رودههای گندیدهای نزاع میکنند. اگر چنین است و تو آنها را مشاهده میکنی، بهتر است یکی دو تا از آنها کیسه زبالهای بیش نباشند که در اثر هراسی که بر تمام بدنت مستولی است به شکل سگ یا هر حیوان دیگری در نظرت جلوهگر شدهاند و کمی آن سوتر از آنها باز هم سگی اما این بار رنجور و پا شکسته که تهیگاهش در هم فرو رفته و فاق لمبرش چروکیدگی دردناکی پیدا کرده، و در حال خوردن مدفوع عابران دیر هنگام محله است که البته شاید او هم کیسه زبالهای بیش نباشد.
در کف کوچه، درست لابلای گل و لای لجنزار، گربه گوش بریده چشم زاغی، مشغول لیسیدن مایع مجهولی است که میتواند:
الف: قیهای ترش کرده مرد مستی باشد که ساعتی پیش بر اثر بد مستی درون گنداب سرازیر شده و دقایقی به همان حال بوده، قی کرده، و سپس راه خودش را گرفته و رفته باشد.
ب: محتویات کاسه آش رشتهای باشد که سر شب، بر فرض، از دست دخترکی بر زمین افتاده است. و اگر کاسه چینی بوده باشد شکسته است و اگر این چنین نبوده باشد، تغییری در آن حاصل نشده است.
ج: چند لکه قرمز رنگ باشد که در لجنزار پخش شده و بی شباهت به قطرات خون نیست. خونی که مربوط به انسان است یا گوسفندی قربانی که پیش پای عروس و دامادی یا زایر تازه از زیارت بازگشتهای، سر بریدهاند. که البته شق اول منتفی است. هیچ گاه، هیچ کوچهای، در هیچ محله و هیچ شهری یافت نمیشود که این چنین در لجن و رسوباتش خون انسانی ریخته باشد. قابل باور بودن شق دوم با دیر باوری ما انسانها انطباق بیشتری دارد.
د: آن مایع مجهول، چیز خاصی نباشد و حتا گربهای هم در کار نباشد و بیشتر، باز هم به خاطر ترس است که در تاریکی، پوتین سربازی پارهای، تبدیل به گربه چشم زاغی شده است.
توجه:
اگر برای خواندن ادامه داستان دچار تردید شدهاید، این امتیاز برای شما باقی است که به ابتدای آن بازگردید و گزینه «الف» را انتخاب کنید.
در این جا داستان تمام میشود برای کسانی که در دنبال کردن آن مردد هستند.
پایان
و داستان ادامه مییابد برای کسانی که ...
البته این لکهها با این که شباهت زیادی به خون دارند، خون نیستند. در واقع ماهیت آنها برای شخص راوی نیز مجهول است. به چنین داستانهایی که نه خواننده بر اجزاء آن و سرنوشت شخصیتها آگاهی دارد و نه حتا خود راوی، داستانهای فراگرا میگویند. مثال: «یک بابایی که راوی داستان زندگی خودش است، در فرودگاه کشوری دور، یک باره نسیان به سراغش میآید. هر چه فکر میکند به یادش نمیآید زن است یا مرد؟ برای تایین جنسیتش به یک دستشویی میرود، اما از بخت در آن جا فراموش میکند که اصلاً برای انجام چه کاری وارد شده. هم خودش گیج و منگ میشود و هم خوانندهای که مشغول دنبال کردن داستان از زبان اوست.» به هر حال...
چشم که میگردانی، درون تاریکی نیمه غلیظی که که از افتادن سایه دیوار بر کف کوچه به وجود آمده ـ با این فرض که زمان؛ چهاردهم است و قرص ماه کامل. تشکیل سایه هم به خاطر وجود مهتابی است که فضا را تاریک و روشن کرده است ـ مردی میبینی که چیزی شبیه کلاه بر سر دارد و چهرهاش مشخص نیست. لخ لخ کنان به سویت میآید و بی آن که توجهای به تو داشته باشد، زمزمه کنان راهش را به طرف ویرانه کج میکند و لحظاتی دیگر، اثری از او باقی نیست به جز رد به گود نشسته کفشهایش در حاشیه لجنها.
آن مرد را هم که به حال خودش واگذاری، به خانهای با دری نیمه باز میرسی که درست سر پیچ منتهی به کوچه سوم است و بیشتر از در نیمه باز آن، گربه زردنبوی دزدی توجهات را جلب میکند که چنگ در برمههای سر دیوار فرو برده و جیک جیک چند جوجه گنجشک را ...
هنوز به قدر کافی دلت برای جوجه گنجشکها نسوخته، که با بیرون آمدن زنی جوان از در نیمه باز آن خانه، توجهات به کلی معطوف به او میشود. زن جوان بدون آن که تو را ببیند راهش را به طرف ویرانه کج میکند و دقایقی بعد در سیاهی آن ناپدید میشود.
و شاید آن گربه سر دیوار بادبادک نیمه پارهای باشد که در برمههای سر دیوار گیر کرده و با وزش ملایم باد، بالا و پایین میرود.
به هر حال...
کنجکاوی عجیبی گریبانگیرت شده است. دوست داری از راز آن زن و مرد سر در بیاوری. میان رفتن و نرفتن به میان ویرانه مردد هستی که ناگهان آواز آمیخته با ناله مرد دیوانهای رشته افکارت را پاره میکند.
«اتل متل توت متل
پنجه به شاخون شکر
تو تیشه بردار مو تبر
...»
از قضا آن دیوانه هم توجهای به تو نمیکند و لختی بعد، در حالی که نالهاش تبدیل به زمزمه گوش نوازی شده است، راهش را به طرف ویرانه کج میکند.
بدون تردید ورود یک جاهل تمام عیار، یک زن جوان و یک دیوانه به درون ویرانهای که داخل کوچهای با آن مشخصات واقع شده شک برانگیز است و همین موجب رفتن تو به درون ویرانه است، گر چه از ترس بدنت به مور مور افتاده باشد.
و ویرانه بهتر است از گودالی بزرگ تشکیل شده باشد که بر اثر مرور زمان پوشیده از خار و خاشاک شده و در میانش تک درخت انجیر پیری سر بیرون آورده و صد البته برگهایش پوشیده از گرد و خاک باشد. و چندین و چند راهرو پیچ در پیچ منتهی به اتاقکهای متعدد با دیوارهای بلند و پوشیده از بوتههای خار و گنجشکی که در گلوی مار مردهای گرفتار آمده و مار که لابلای بوتههای خار در هم پیچیده و مورچههایی که در جای خالی چشمانش در جنب و جوشاند و تعداد آنها شاید به سیزده برسد و سکوتی که بر همه جا حکمفرماست و هوایی که دیگر گرگ و میش نیست و جسد در خون غلتیده مردی لاغراندام که بر زمین افتاده و در آخر وجود چند بچه گربه چندک زده بر دست و پایش و مگسهایی درشت که شکمهایشان از خوردن خون به سرخی گراید. آن جسد بدون تردید متعلق به کسی نیست جز خود تو که فریب نامهای جعلی را خوردی و با پای خودت به قتلگاه آمدی. قاتلین تو عبارتند از:
1ـ مرد ناشناسی که چیزی شبیه کلاه بر سر گذاشته بود.
2ـ زن جوانی که از در نیمه باز خانهای بیرون پرید و وارد ویرانه شد.
3ـ دیوانهای که نزدیک ویرانه، نالهاش تبدیل به زمزمه گوش نوازی شده بود.
حال اگر فرضیات ارائه شده را قبول نداری، داستان جور دیگری است.
.... یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمانهای بسیار بسیار قدیم پادشاهی زندگی میکرد که ...
داستان تمام شد.
توجه:
مرد ناشناس = راننده اتوبوس = جاعل نامه.
زن جوان = زن خوش بر و روی داخل اتوبوس = همسر جاعل نامه.
مرد دیوانه = شاگرد اتوبوس = برادرِ زنِ خوش بر و رو.
برادر گم شده = یک طرف دعوایی ناموسی که در آن دندان انیاب جاعل نامه شکست.
خواننده داستان = یک بیگناه که پستچی، نامه کس دیگری را به او داد.
پستچی = راوی داستان = یک مردم آزار
جدول: «نگرد، نیست. گشتیم، نبود.»
با عرض معذرت باید گفت که در این جا هیچ گونه جدولی یافت نشد.