۱۳۸۸/۰۹/۰۹

پستچي - قاسم شكري









درود بر مهربان ياران

داستاني از دوست عزيزم قاسم شكري را برايتان در اين پست مي گذارم.

قاسم خونگرمي و افتادگي شيرازي ها را دارد .البته چيز عجيبي هم نيست چون خودش اهل شيراز است.

از قاسم شكري چند رمان و مجموعه داستان كوتاه منتشر شده است.
براي آشنايي بيشتر با او مي تونانيد به وبلاگش مراجعه كنيد
http://www.arsalansh.blogfa.com/




پستچی(قاسم شکری)

هان! خواننده­ داستان: بدان و آگاه باش که در انتها کشته خواهی شد. البته در مطالعه­ این داستان هیچ گونه اجباری نیست. در هر صورت مختاری یکی از گزینه­های زیر را انتخاب کنی.

الف: داستان را تا نیمه بخوانی، تا آن جایی که پوتین ِ سربازی ِ کهنه­ای، در پیش چشمت گربه­ چشم زاغی در نظر آید. به هر حال... در صورت احساس هر گونه خطری، می­توانی داستان را در همان جا، نیمه کاره رها کنی.

ب: از همان ابتدا، و به جای خواندن این داستان، شماره­ تلفن دوستی را بگیری و ساعتی با او گپ بزنی و حالش را بپرسی. این که: «چه می­کند، اوضاعش چگونه است، مبلغی پول دارد به تو قرض بدهد، و از این قماش حرف­ها و درد دل­ها و خواسته­ها.» راستی، بپرس: «چیزی از خرندِ بهمنی می­داند یا خیر؟ اگر می­داند، بگوید کجا واقع شده؟ نپرسیدی هم خیالی نیست، هیچ مکانی از پای جستجوگر آدمی در امان نمی­ماند.»

ج: ترانه­ای زیر لب زمزمه کنی، لباس بپوشی، و معمولاً در این گونه موارد می­گویند: «به چاک جاده بزنی» ترانه پیشنهادی: «برادر جان دلم تنگه، برادر جان، برادر جان...»

د: بدون حتا اندکی ترس و واهمه، شروع به خواندن داستان کنی و دست در دست راوی که من حقیر باشم، و چیزی جز این نیست، کوچه پس کوچه­هایی تنگ و به لجن نشسته را با پای پیاده گز کنی.

در صورت انتخاب گزینه­ «د»، با کمال پر رویی باید عرض کنم، که مجبوری تعهدنامه­ زیر را با دقت بخوانی و چنانچه تصمیمت برای همراه شدن با من ِ راوی قطعی بود، آن را امضاء کنی.

تعهد نامه
این جانب ......... فرزند......... به شماره­ شناسنامه­......صادره از ......... متعهد می­شوم که در عین سلامت مزاج، و به اختیار خود، شروع به خواندن این داستان کرده­ام، پس در صورت به قتل رسیدن من در انتهای آن، هیچ گونه مسئولیتی بر عهده­ راوی نیست و نامبرده از هر گونه جرم و اتهامی مبراست.
محل امضاء و ضرب انگشت خواننده
تاریخ:
ساعت:
تعریف فرضیه: به طور کلی فرضیه عبارت است از پرسشی جهت یافته، که انسان در برابر یک امر واقعی مطرح می­سازد و به عبارت علمی­تر می­توان گفت فرضیه حدس مدبرانه­ای است که محقق در ابتدا از نتیجه­ تحقیق به عمل می­آورد.
برای شروع داستان، بهتر است فرض کنیم که تو برادرم هستی. زن یا مرد فرقی نمی­کند. یعنی تو که خواننده­ داستانی، و من که راوی آن، از یک پدر و مادریم. فرضیه­ غریبی است. ما این گونه­ایم. به قول شاعر: «یا مکن با فیلبانان دوستی یا بنا کن خانه­ای در خورِ فیل»
سیزده سال است که یکدیگر را ندیده­ایم. ـ سیزده معمولاً در قاموس هر ملت و فرهنگی عدد نحسی است. شاید این جا هم نشانه­ای باشد برای وقایع محیرالعقولی که قرار است اتفاق بیفتد.ـ این دوری ما از هم، دلیل خاص و قابل توجه­ای ندارد. سیزده سال پیش یک باره دلم کشید؛ زن و فرزند و زار و زندگی را رها کنم و در شهری غریب که نمی­دانی کجاست، ول و ویلان برای خودم پرسه بزنم. طی این همه سال، خود تو، پدر و مادرمان و تک و توک دوست و آشنا، هر چه قدر به دنبال من یا حداقل یافتن کوچک­ترین نشانه و ردپایی که بتواند شما را به طرف من رهنمون شود، این سو و آن سو سرک کشیده­اید، راه به جایی که نبرده­اید، هیچ، از زندگی معمول خودتان هم بازمانده­اید. پس طبیعی است و اصلاً تعجبی ندارد که تو اکنون پس از گذشت این همه سال، مرا فراموش کنی و دقایقی بعد به قیافه­ کسی که همین الآن پشت در خانه­ پدریمان ایستاده و دق­الباب می­کند با حیرت نگاه کنی. باور نداری برو، و در را باز کن.
در این خانه، ما هر دو نفر خاطرات مشترک زیادی داریم. خاطراتی که بیش­تر مربوط به زمان کودکی است. بادکنک هوا کردن، جوجه گنجشک­های تازه پر و بال گرفته را میان دست فشردن و زردی کنار نوکشان را نوازش کردن، ماشین بازی درون خاک و خل­های کوچه، ـ نمی­دانم هنوز هم کوچه­مان خاکی است یا نه؟ـ کوپه کردن خاک­ها و بعد هم گود کردن و در آخر شاشیدن در میان آن و تراش دادن دیواره­اش، لاستیک سواری، دویدن و چرخاندن رینگ­های از کار افتاده دوچرخه­ بیست و هشت بابا، پریدن درون حوض آب، دزدیدن نخودچی کشمش­های مادر بزرگ، نشانه­گیری مرغ و خروس­ همسایه­ها با تیرکمان سیمی، لاس زدن با دختر همسایه ـ البته این یکی متعلق به خاطرات نوجوانی است ـ و خیلی کارهای دیگر. بگذریم، پستچی منتظر است.
«بله، بفرمایید.»
«سلام! این جا منزل فلانی است؟»
«بله»
«یک نامه دارید»
«نامه؟»
پستچی سرش را به علامت تایید تکان می­دهد و دفتری از کیسه­ ترک موتورش بیرون می­آورد.
«لطفاً این جا را امضاء کنید.»
و تو گیج شده­ای. دستت را به چانه می­کشی، خودکار را از او می­گیری و یک بیضی و چند خط کج و معوج جلو اسم تحویل گیرنده نقاشی می­کنی. امضاء مسخره­ای است. همیشه تو را به خاطر داشتن چنین امضایی مسخره می­کردم. می­بینی! هنوز امضاء تو را به خاطر دارم. البته نمی­دانم به چه علت پای تعهدنامه امضاء همیشگی­ات را قید نکرده­ای. دوباره به آن امضاء نگاه کن. هیچ اثری از بیضی و خطوط کج و معوج فرو رفته در شکم آن می­بینی؟ معلوم است که نمی­بینی. چون تو یک ترسویی. یک ترسوی بزرگ. آدم­های ترسو همیشه کلاه­شان پس معرکه است. این معرکه خیلی چیزها می­تواند باشد. مثلاً می­تواند روابط ریز و درشت زناشویی باشد. مردی که از زنش می­ترسد و به همین خاطر هیچ گاه به آن مرحله­ای که باید برسد، نمی­رسد ـ چون این زن اوست که باید به آن مرحله برسد ـ حاضر است به خاطر ترس، از لذت خدادادی هم چشم پوشی کند. یا حتا رابطه­ ساده با یک همکار زن. همیشه این ترس در وجودشان است که مبادا فلان همکار زن، فلان رفتار او را عملی دال بر علاقه­ عاطفی او بداند. حاضر است پا بر تمام خصایص نهادینه انسانی بگذارد، اما به این علاقه متهم نشود، که بیش­تر مواقع چنین چیزی هم هست. یکی دو ماه قبل از این که خودم را از چشم همه مخفی کنم، در اداره­ با زنی آشنا شدم که از زندگی زناشویی­اش رضایت نداشت. همکار جدیدمان بود. او را یکی دو بار در اداره دیده­ای. ولی به حتم پس از گذشت این همه سال حتا اگر بخواهم نامش را برایت فاش کنم و تمام خصوصیات ظاهریش را نیز برشمارم، محال است که او را به خاطر بیاوری. رگ خوابش را پیدا کردم و ...
یک هفته نگذشته کارمان به جاهای باریک کشید. مطمئنم که اگر تو جای من بودی، هیچ گاه نمی­توانستی کاری از پیش ببری. چون یک ترسوی تمام عیاری. نه، نگو اهل این جور کارها نیستی. خاطرات مشترکمان را که فراموش نکرده­ای؟ خاطراتی که اگر من نبودم، برای تو هیچ گاه خاطره نمی­شد. چون بدون من اصلاً اتفاق نمی­افتادند. پستچی را پشت در معطل نگذاریم.
«زحمت کشیدید، دست شما درد نکند.»
و پستچی تنها به سر تکان دادنی بسنده می­کند و پس از آن هم یک خداحافظی سرد که معمولاً چاشنی چنین ملاقات­های سرد و بی­روح است. بیش­تر پستچی­ها تنها به سر تکان دادنی بسنده می­کنند. پستچی­ها هم آدم­های ترسویی هستند، به خصوص اگر تحویل گیرنده، زن یا دختر جوانی باشد. شغل پستچی­ها به گونه­ای است که اگر ترسو نباشند، روابط­شان با تحویل گیرنده خیلی زود می­تواند به جاهای باریک بکشد. چون بیش­تر تحویل گیرنده­ها ـ زن یا مرد فرقی نمی­کند ـ پستچی را از خودشان می­دانند و خیلی با او راحتند، و درست به همین خاطر است که معمولا با لباس خانه ـ که خیلی چیزهای نهان از چشم عابران کوچه و خیابان در آن پیداست ـ به پیشواز پستچی می­روند. این موضوع در مورد مأموران آب و برق و گاز هم صدق می­کند.
و حالا تو مانده­ای و یک نامه. یک سوی پاکت را پاره می­کنی. دستت کمی می­لرزد. تای اول و دوم نامه را که باز می­کنی من بالای صفحه نوشته­ام: «سلام»
البته شاید نامه خط خودم نباشد. هیچ تقصیری متوجه من نیست، شاید دوست تازه­ای آن را برایم نوشته باشد. این دوست جدید می­تواند یک راننده­ اتوبوس باشد، یا حتا شاگرد اتوبوس. یا زنی که تازگی­ها با او کارم به جاهای باریک کشیده و یکی دو صفحه­ بعد، سرش را از چاک در خانه­ای بیرون می­آورد و سرک می­کشد میان کوچه­ای. هزار و یک دلیل می­توانم بیاورم که چرا نامه به خط خودم نیست. اولین دلیل آن که من مانند تو ترسو نیستم، و آخرین دلیل این که در یک رابطه، این من هستم که تصمیم گیرنده­ام نه طرف مقابل، و چنین خصیصه و رفتاری به مذاق خیلی­ها خوش نمی­آید و دلسردشان می­کند از رابطه­ای که داشته­اند، و همین باعث نامه­نگاری­شان می­شود.

توجه:
چنانچه علاقه­ای به مطالعه و ادامه داستان در خود احساس نمی­کنید، و یا احتیاج به سرگرمی دیگری دارید، می­توانید به انتهای داستان مراجعه کنید و شروع به حل جدولی که در آن صفحه به همین منظور رسم شده، بنمایید.
داخل نامه، سطر سوم یا چهارم، پس از احوالپرسی­های مرسوم، ذکر شده که من، در فلان شهر، فلان محله، و فلان کوچه و فلان خانه زندگی می­کنم. این فلان شهر؛ هزاران شهر می­تواند باشد، و فلان محله؛ هزاران محله، و فلان کوچه و خانه؛ هزاران کوچه و خانه! کم نیستند شهرها و محله­ها و کوچه­ها و خانه­هایی که همچون منی در آن­ها روزگار بگذرانند. آدم­هایی که ترسو نیستند و در روابط، این خودشان هستند که تصمیم گیرنده­اند.
اگر خیلی خوشبین باشم، همان ساعت، و اگر اندکی بدبین باشم، یک یا دو روز بعد از دریافت نامه حوالی عصر می­نشینی در اتوبوس و به طرف شهری که من در آن سکنی دارم حرکت می­کنم. «سکنی... سکنی... سکنی... سکنی...» عجب عبارت مسخره­ای. اگر فقط یک مرتبه آن را ادا کنی، هیچ اتفاق خاصی نمی­افتد، اما اگر چندین بار بدون فاصله و پشت سر هم تکرارش کنی، می­بینی که هیچ معنا و مفهومی ندارد. حتا پس از چندین مرتبه تکرار، بدون آن که خودت بخواهی، تمام اجزایش به هم می­ریزد. کاف می­آید اول، سین می­رود به جای آن. و اگر همین طور تکرار کنی می­بینی که آدم مسخره­ای شده­ای. یک بیمار، یک روانی که عادت دارد کلمات نامعقول را چندین بار پشت سر هم ادا کند، و تو این عادت را داشتی. فراموش که نکرده­ای؟ شاید هنوز هم این عادت را ترک نکرده­ باشی. اگر غیر از این است ثابت کن. مثلاً تمام تلاشت را به کار ببر تا «گورخر» را تکرار نکنی. نمی­توانی. کرمی در تو هست که وادارت می­کند آن را تکرار کنی. «گور خر... گور خر... گورخر... گورخر...گورخر... خرگور... خرگور...خرگور...» نگفتم کرم تکرار کلمات را داری. دیدی چه ساده بدون آن که خودت بخواهی خر به جای گور نشست و گور هم رفت به جای او. و حالا یک بیت شعر تکراری: «بهرام که گور می­گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت.»
دقیقاً این بیت شعر در پایان داستان مصداق پیدا خواهد کرد.
داخل اتوبوس بوی عرق تن می­آید، و این بیش­تر به خاطر شرجی بودن هواست. راننده­ اتوبوس هم بر فرض از آن جاهل­های کلاه مخملی است. از دست کلاه مخملی­ها معمولاً کارهای زیادی بر می­آید. بعضی وقت­ها آن­ها را دستکم می­گیرند. یک کلاه مخملی می­تواند سرنوشت ملتی را تغییر دهد. از این کلاه مخملی­ها در همه جای دنیا پیدا می­شود. بعضی­هایشان ممکن است کلاه­شان هم مخملی نباشد، یا حتا اصلاً کلاهی بر سر نداشته باشند. لزومی ندارد که هر کس کلاه مخملی است، کلاهی از این جنس بر سرش باشد. این رفتار خاص آنهاست که نشان می­دهد کلاه مخملی­اند یا نه. بر فرض یک معلم هم می­تواند کلاه مخملی باشد، یا حتا یک پزشک، یا یک استاد دانشگاه.

چند کلام و تکه کلام راننده­ اتوبوس:
: کرتم به مولا...«به هنگام خروج از ترمینال، خطاب به پیرمرد دکه­داری که همیشه و همه حال بساط چایی­اش به راه است.»
: آهای اصغر جوجه، بپر یه قالب یخ بگیر، بنداز تو یخدون «خطاب به شاگردش هنگام رسیدن به دکه­ یخ فروشی»
پس، نتیجه می­گیریم نام شاگرد راننده اصغر جوجه است.
: هی آقا، غلاف کن. بوی گندش ملت رو خفه کرد. «خطاب به خود تو که کفشهایت را از پا در آورده­ای و شاید به من فکر می­کنی» و به دنبال آن: «خجالت هم خوب چیزیه به مولا»
و یک انگشتش را روی شاسی ضبط ماشین فشار می­دهد. ترانه­ای کوچه باغی درون اتوبوس طنین انداز می­شود. «هر جا که اسم من می­آد، سایه­مو با تیر می­زنی»
نمی­دانم وقتی راننده اتوبوس گفت کفش­ات را بپوشی، به چه فکر می­کردی. شاید به همان روزی که تو را ختنه کرده بودند. یادت هست چه قدر خوردنی و اسباب بازی برایت آورده بودند. بابا برایت واکی تاکی خریده بود. البته اسباب بازی بود. فقط یک دکمه داشت که وقتی آن را فشار می­دادی، یک لامپ قرمز روی آنتنش روشن می­شد. قیمت چندانی نداشت. عمه صفیه هم برایت ماشین کوکی آورده بود. یک اتوبوس بزرگ که روی شیشه­ دریچه­هایش کله­ آدم­ها نقاشی شده بود. خیلی آن را دوست داشتی، به هیچ کس هم آن را نمی­دادی. اگر یادت باشد همیشه بر سر آن دعوا داشتیم. یک بار حتا حاضر شدم دوچرخه­ام را برای چند روز در اختیارت بگذارم و تو در عوض اتوبوس را به من بدهی، اما قبول نکردی. همیشه آدم­ها چوب کله شقی­شان را می­خورند. اگر پیشنهاد مرا قبول کرده بودی هیچ گاه اتوبوس خوشگل­ات گم نمی­شد. حالا پس از گذشت این همه سال می­خواهم اقراری کنم. گر چه ممکن است این اقرار به مذاق تو خوش نیاید و حتا باعث شود از تصمیمت منصرف شوی و راهی را که تا این جا طی کرده­ای نیمه کاره رها کنی. اما با این وجود آن را می­گویم و هیچ ترس و ابایی از این کار ندارم. اتوبوس تو گم نشد، بلکه من آن را دزدیدم. یادت می­آید بعد از گم شدن آن چه گریه­ها که نکردی. هر کس دیگری به جای من بود، شاید دلش به رحم می­آمد، اما گریه­های تو هیچ تاثیری بر دل سنگ من نداشت. می­دانم که دچار تردید شده­ای. می­دانم که می­خواهی باز گردی. میل خودت است. اصلاً بیا یک کار دیگر بکن. مثلاً چشمانت را ببند و بعد انگشت سبابه­ات را از دور به بینی­ات نزدیک کن. اگر با بینی­ات برخورد کرد، به دنبال من بیا، و اگر برخورد نکرد راه خودت را بگیر و برو، انگار نه انگار که برادری داشته­ای. می­دانم که تو آن قدر درستکاری که حاضر نشوی به عمد انگشتت را از بینی­ات دور کنی. این بازی، بازی کودکی­مان است، یادت که می­آید. همیشه چوب درستکاری­ات را خورده­ای. نمی­توانم تضمین کنم که این بار نیز قصد بدی ندارم. ممکن است در پایان کار آن چنان ضرری متوجه تو شود که جبران آن به هیچ وجه ممکن امکان پذیر نباشد. یک موضوع دیگر: اگر از این سفر به سلامت بازگشتی قبل از انجام هر کاری به سر وقت باغچه برو ـ البته اگر هنوز باغچه­ای باشد ـ و خاک پای درخت پرتقال را ـ همانی که از همه به دیوار نزدیک­تر است ـ به بلندی دست کودکی ده ساله حفر کن. اتوبوس تو، همان جا برای خودش خوابیده است. به تو اطمینان می­دهم که هیچ گزندی به آن وارد نشده است الا زنگ زده­گیِ محورهای فلزی آن و البته پنس­های زرد رنگ زیبایی که بر چرخ­هایش فرو کرده بودی.
و اما شکل و قیافه­ راننده­ اتوبوس:
1ـ سبیلی از بناگوش در رفته که آبخورش به زردی می­زند.
2ـ خالی بر گونه­ چپ
3ـ یک جفت ابروی پر پشت به هم پیوسته
4ـ دو کاسه­ درشت چشم «خونی باشد بهتر است»
5ـ کلاه رنگ و رو رفته­ مخملی
و در آخر عرقچین قرمز رنگی که با بی­حوصله­گی بر شانه­اش رها شده است.
راننده، هر از چند گاه نگاهی به عقب می­اندازد و پشت چشمی برای زن جوان خوش بر و رویی که چند صندلی عقب­تر نشسته، نازک می­کند. در این جا به یک شاگرد راننده نیاز داریم که هر از چند گاه با یک پارچ پلاستیکی چرک ماسیده، به مسافران آب بدهد. این شاگرد می­تواند نقشی حیاتی در داستان داشته باشد، می­تواند هم نداشته باشد و تنها به سیراب کردن مسافران بسنده کند. البته علاوه بر کارهایی که بر عهده­ اوست. کارهایی از قبیل: تعویض زاپاس «در صورت پنچری» ـ دم کردن چایی برای راننده ـ حرف زدن با راننده تا او خوابش نگیرد ـ باز و بسته کردن پرده­ها ـ چرت زدن در لژ انتهای اتوبوس و البته زیر نظر داشتن تو.
تذکر اول:
ذکر این نکته ضروری است که یکی از دندان­های انیاب راننده، سال­ها پیش از این، به خاطر شرکت در یک دعوای ناموسی شکسته شده و شاگرد راننده نیز از داشتن یک چشم محروم می­باشد که البته دلیل آن بر کسی معلوم نیست.
تذکر دوم:
اما با تمام این حرف­ها، هراسی از این دو نفر نداشته باش، چرا که هیچ کدام از این دو نفر قاتل تو نیستند، حتا شاید بتوان گفت چندان نقش تایین کننده­ای هم در داستان نداشته باشند. برای این که خیالت راحت باشد، می­توانی داستان را رها کنی و چند سطر آخر آن را بخوانی. آن جا به جز جدولی متقاطع چیز دیگری نخواهی یافت. البته این خود تو هستی که تصمیم گیرنده­ای، پس حواس­ات جمع باشد تا چاقویی در پهلویت فرو نرود.
به هر صورت، تو اصلاً تمایلی به نوشیدن آب نداری و تنها به فکر من هستی که سیزده سال پیش گم شده­ام. حتا دیگر به اتوبوس دفن شده­ات هم فکر نمی­کنی. همیشه گفته­اند: «خاک گور سرد است.»
برای خوردن شام یا دست به آب مسافران، یکی دو بار ممکن است اتوبوس در راه توقف کند، که این البته امری معمول است. با این همه، حوالی صبح، شاید دقایقی مانده به گرگ و میش هوا به شهر مورد نظر که در نامه نام و مشخصاتش ذکر شده می­رسی.
دیالوگی که معمولاً بین یک مسافر به هنگام پیاده شدن و راننده­ اتوبوس رد و بدل می­شود:
«خسته نباشید»
«درمانده نباشی، پیاده می­شوی جناب؟»
«بله، پیاده می­شوم. زحمت کشیدید.»
«قابلی نداشت عزیز، ساک داشتید؟»
«بله، سپردم به شاگردتان»
خواب­آلود و خسته، پایش را روی پدال ترمز می­گذارد.
«مواظب باش نیفتی زمین»
و خطاب به شاگردش: «ساک آقا را بده به او»
مسافری که تک و تنها روی صندلی جلو نشسته است، چرتش پاره می­شود و خمیازه­ای می­کشد.
دیالوگ مسافر تنها با راننده­ اتوبوس:
«......»
«......»
«......»
«......»
لزومی به نوشتن دیالوگ­های رد و بدل شده نبود، چون هیچ ارتباطی با داستان نداشت. فقط باید از نظر فیزیکی جایش محفوظ می­ماند، که ماند. در این گیومه­ها هر جمله­ای می­تواند قرار بگیرد. فحش و ناسزا، اظهار مودت و دوستی، صحبت­های صد من یک غاز، و حتا فلاش بک به گذشته­ای نه چندان دور.
فلاش بک به گذشته­ای نه چندان دور: ........................................................................................................................
پریدن راننده در میان فلاش بک نه چندان دور مسافر تنها و ادای این جمله خطاب به تو:
«خوش اومدی داداش! فقط یادت باشه که دیگه کفشت رو چی؟»
و تو شانه می­اندازی و گردنت را کج می­کنی.
و او ادامه می­دهد: «کفش­ات رو چی؟ بیرون نیاری»
و شاید نگاهی به پشت سرش، روی سر و صورت زن خوش بر و رو بیندازد و پایش، همزمان، ترمز را تا بیخ بگیرد.
خواب آلود و گیج، پیاده می­شوی، با دلهره­ای کم و بیش گم و نامفهوم در ذره ذره وجودت، در شهری غریب، گرگ و میش هوا و خیابانی که انتهایش پیدا نیست. شاگرد راننده به عنوان خداحافظی دستش را بر روی شانه­ات می­گذارد و می­گوید: «یک وقت به دل نگرفته باشی آقا. اوسام هر چی که به زبونش می­آد می­گه، ولی الله وکیلی چیزی توی دلش نیست.»
این جمله لزومی ندارد که حتماً توسط شاگرد اتوبوس ادا شود. او نیز می­تواند مانند راننده چیزی بگوید که تا ساعتی تو را به فکر فرو ببرد. اما بهتر است چیزی نگوید. گاهی اوقات تاثیر سکوت بیش­تر از هر عمل دیگری است.
یک جوک بی­مزه در مورد سکوت:
از مردی پرسیدند: «تا به حال سکوت کرده­ای؟» و مرد گفت: «قبل از ازدواجم هزاران بار، ولی بعد از ازدواج این امر هرگز تحقق نیافته است.» دوباره پرسیدند: «دلیلش چیست؟» و مرد اشاره به همسرش کرد که کمی دورتر از او ایستاده بود. «به خاطر آن خاله خامباجی. از آن روز تا به حال مجالی برای سکوت کردن به من نداده است.»
می­دانم که خندیدی. نگو که بی­مزه بود. من عادت به تعریف کردن جوک­های بی­مزه ندارم. این خصیصه­ای است که از پدرم به ارث برده­ام و تو از داشتن آن همیشه محروم بوده­ای. یادت هست پدر همیشه می­گفت: «آدمی به زبان و خلق و خو و رفتار خوشش زنده است.»
می­دانم که هیچ گاه زنده نبوده­ای. البته دلیل دارد. چه دلیلی محکم­تر از این که همیشه سایه­ خاطراتی شوم بر سر آدمی باشد. این گونه خاطرات هیچ گاه برای من مصداق نداشته، چون برادری بزرگتر از خودم نداشته­ام. اما تو داشته­ای. نگو که من برادرت نبوده­ام. نگو که رسم برادری این نیست. مگر هابیل و قابیل برادر نبودند؟ دشمنی گاه به قتل می­انجامد و در موردی مثل من و تو به آن چیزی که گفتنش جایز نیست.
به هر حال...
تو مانده­ای و شهری غریب و هرم هوایی که بدجور کلافه­ات کرده است. ساک دستی­ات را بر دوش می­اندازی و به راه می­افتی. جاده هم انگاری به راه افتاده باشد، هر لحظه خودش و سوسوی ماشین­های در حال عبور از روی آن دورتر و دورتر و دورتر می­شود. باید بیست دقیقه پیاده­روی کافی باشد تا تو به همان محله­ای که من یا دوستم یا دوستانم در نامه ذکر کرده­ایم برسی و هوا هنوز گرگ و میش است که به آن جا می­رسی.
محله­ فلان:
این محله تشکیل شده از کوچه­هایی پیچ در پیچ، تنگ، و به لجن نشسته که در قسمت فوقانی اکثر دیوارها، بوته­های سبز خار روییده است.
کم پیدا می­شوند چنین شهرهایی، چنین محله­هایی، چنین دیوارهایی. اما در داستان احتمال هر امر محیر العقولی حادث است. و این، از محاسن داستان است. بزرگی در ستایش داستان چنین گفته است: «داستان متشکل است از تجمع و هم آوایی مشتی حروف، کلمات و جمله­ها که چون بر سپیدی کاغذ نقش گیرند، با مردمان و اشیاء موجود در میانشان، آن کنند که خود خواهند. مردمان و اشیاء گرفتار آمده در محبس کلمات از خود اختیاری ندارند و هر آن چه خواهند، عبث است و لاجرم آن خواسته میسر نشود الا به ید توانای آن کسی که نویسنده­اش گویند و آن کلمات چونان دری درخشان، از خامه­اش چک چکان است. و دیگر این که داستان را سه کس به حد کمال رسانده­اند: اول کس خداوند است که داستان هستی و کاینات و هر آن چه در آن است از اوست. و همانا که آن کاملترین و بهترین است. دوم کس شیطان است که داستان شر همه از ذات تاریک و ظلمانی او سرچشمه گرفته است. و سوم کس انسان؛ که خود سراینده­ داستان خویشتن است. گر چه در این میان، گاه، نیم نگاهی به این دارد، و گاه، نیم نگاهی به آن. داستان خداوند، همه روشنایی است، داستان شیطان، همه تاریکی و داستان انسان، بلغوری از این هر دو.»
و حال داستان انسانی که منم:
از کوچه­ اول که بگذری خرابه­ای روبرویت دهان باز می­کند که بر دیواره­ بیرونیش ـ اگر دیواره­ای مانده باشد ـ شاید این جمله نقش بسته باشد: «لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد.»
معمولاً در میان هر خرابه­ای، سه چهار سگ ولگرد، میان زبیل و خاشاک می­لولند و پوزه بر زمین می­کشند و گاه بر سر دل و روده­های گندیده­ای نزاع می­کنند. اگر چنین است و تو آنها را مشاهده می­کنی، بهتر است یکی دو تا از آنها کیسه­ زباله­ای بیش نباشند که در اثر هراسی که بر تمام بدنت مستولی است به شکل سگ یا هر حیوان دیگری در نظرت جلوه­گر شده­اند و کمی آن سوتر از آنها باز هم سگی اما این بار رنجور و پا شکسته که تهیگاهش در هم فرو رفته و فاق لمبرش چروکیدگی دردناکی پیدا کرده، و در حال خوردن مدفوع عابران دیر هنگام محله است که البته شاید او هم کیسه­ زباله­ای بیش نباشد.
در کف کوچه، درست لابلای گل و لای لجنزار، گربه­ گوش بریده­ چشم زاغی، مشغول لیسیدن مایع مجهولی است که می­تواند:
الف: قی­های ترش کرده مرد مستی باشد که ساعتی پیش بر اثر بد مستی درون گنداب سرازیر شده و دقایقی به همان حال بوده، قی کرده، و سپس راه خودش را گرفته و رفته باشد.

ب: محتویات کاسه­ آش رشته­ای باشد که سر شب، بر فرض، از دست دخترکی بر زمین افتاده است. و اگر کاسه چینی بوده باشد شکسته است و اگر این چنین نبوده باشد، تغییری در آن حاصل نشده است.

ج: چند لکه­ قرمز رنگ باشد که در لجنزار پخش شده و بی شباهت به قطرات خون نیست. خونی که مربوط به انسان است یا گوسفندی قربانی که پیش پای عروس و دامادی یا زایر تازه از زیارت بازگشته­ای، سر بریده­اند. که البته شق اول منتفی است. هیچ گاه، هیچ کوچه­ای، در هیچ محله­ و هیچ شهری یافت نمی­شود که این چنین در لجن و رسوباتش خون انسانی ریخته باشد. قابل باور بودن شق دوم با دیر باوری ما انسانها انطباق بیشتری دارد.

د: آن مایع مجهول، چیز خاصی نباشد و حتا گربه­ای هم در کار نباشد و بیش­تر، باز هم به خاطر ترس است که در تاریکی، پوتین سربازی پاره­ای، تبدیل به گربه­ چشم زاغی شده است.

توجه:
اگر برای خواندن ادامه­ داستان دچار تردید شده­اید، این امتیاز برای شما باقی است که به ابتدای آن بازگردید و گزینه­ «الف» را انتخاب کنید.
در این جا داستان تمام می­شود برای کسانی که در دنبال کردن آن مردد هستند.
پایان
و داستان ادامه می­یابد برای کسانی که ...
البته این لکه­ها با این که شباهت زیادی به خون دارند، خون نیستند. در واقع ماهیت آنها برای شخص راوی نیز مجهول است. به چنین داستانهایی که نه خواننده بر اجزاء آن و سرنوشت شخصیت­ها آگاهی دارد و نه حتا خود راوی، داستان­های فراگرا می­گویند. مثال: «یک بابایی که راوی داستان زندگی خودش است، در فرودگاه کشوری دور، یک باره نسیان به سراغش می­آید. هر چه فکر می­کند به یادش نمی­آید زن است یا مرد؟ برای تایین جنسیتش به یک دستشویی می­رود، اما از بخت در آن جا فراموش می­کند که اصلاً برای انجام چه کاری وارد شده. هم خودش گیج و منگ می­شود و هم خواننده­ای که مشغول دنبال کردن داستان از زبان اوست.» به هر حال...
چشم که می­گردانی، درون تاریکی نیمه غلیظی که که از افتادن سایه­ دیوار بر کف کوچه به وجود آمده ـ با این فرض که زمان؛ چهاردهم است و قرص ماه کامل. تشکیل سایه هم به خاطر وجود مهتابی است که فضا را تاریک و روشن کرده است ـ مردی می­بینی که چیزی شبیه کلاه بر سر دارد و چهره­اش مشخص نیست. لخ لخ کنان به سویت می­آید و بی آن که توجه­ای به تو داشته باشد، زمزمه کنان راهش را به طرف ویرانه کج می­کند و لحظاتی دیگر، اثری از او باقی نیست به جز رد به گود نشسته­ کفش­هایش در حاشیه­ لجن­ها.
آن مرد را هم که به حال خودش واگذاری، به خانه­ای با دری نیمه باز می­رسی که درست سر پیچ منتهی به کوچه­ سوم است و بیشتر از در نیمه باز آن، گربه­ زردنبوی دزدی توجه­ات را جلب می­کند که چنگ در برمه­های سر دیوار فرو برده و جیک جیک چند جوجه گنجشک را ...
هنوز به قدر کافی دلت برای جوجه گنجشک­ها نسوخته، که با بیرون آمدن زنی جوان از در نیمه باز آن خانه، توجه­ات به کلی معطوف به او می­شود. زن جوان بدون آن که تو را ببیند راهش را به طرف ویرانه کج می­کند و دقایقی بعد در سیاهی آن ناپدید می­شود.
و شاید آن گربه­ سر دیوار بادبادک نیمه پاره­ای باشد که در برمه­های سر دیوار گیر کرده و با وزش ملایم باد، بالا و پایین می­رود.
به هر حال...
کنجکاوی عجیبی گریبانگیرت شده است. دوست داری از راز آن زن و مرد سر در بیاوری. میان رفتن و نرفتن به میان ویرانه مردد هستی که ناگهان آواز آمیخته با ناله­ مرد دیوانه­ای رشته­ افکارت را پاره می­کند.
«اتل متل توت متل
پنجه به شاخون شکر
تو تیشه بردار مو تبر
...»
از قضا آن دیوانه هم توجه­ای به تو نمی­کند و لختی بعد، در حالی که ناله­اش تبدیل به زمزمه­ گوش نوازی شده است، راهش را به طرف ویرانه کج می­کند.
بدون تردید ورود یک جاهل تمام عیار، یک زن جوان و یک دیوانه به درون ویرانه­ای که داخل کوچه­ای با آن مشخصات واقع شده شک برانگیز است و همین موجب رفتن تو به درون ویرانه است، گر چه از ترس بدنت به مور مور افتاده باشد.
و ویرانه بهتر است از گودالی بزرگ تشکیل شده باشد که بر اثر مرور زمان پوشیده از خار و خاشاک شده و در میانش تک درخت انجیر پیری سر بیرون آورده و صد البته برگهایش پوشیده از گرد و خاک باشد. و چندین و چند راهرو پیچ در پیچ منتهی به اتاقک­های متعدد با دیوارهای بلند و پوشیده از بوته­های خار و گنجشکی که در گلوی مار مرده­ای گرفتار آمده و مار که لابلای بوته­های خار در هم پیچیده و مورچه­هایی که در جای خالی چشمانش در جنب و جوش­اند و تعداد آنها شاید به سیزده برسد و سکوتی که بر همه جا حکمفرماست و هوایی که دیگر گرگ و میش نیست و جسد در خون غلتیده­ مردی لاغراندام که بر زمین افتاده و در آخر وجود چند بچه گربه­ چندک زده بر دست و پایش و مگس­هایی درشت که شکمهایشان از خوردن خون به سرخی گراید. آن جسد بدون تردید متعلق به کسی نیست جز خود تو که فریب نامه­ای جعلی را خوردی و با پای خودت به قتلگاه آمدی. قاتلین تو عبارتند از:
1ـ مرد ناشناسی که چیزی شبیه کلاه بر سر گذاشته بود.
2ـ زن جوانی که از در نیمه باز خانه­ای بیرون پرید و وارد ویرانه شد.
3ـ دیوانه­ای که نزدیک ویرانه، ناله­اش تبدیل به زمزمه­ گوش نوازی شده بود.
حال اگر فرضیات ارائه شده را قبول نداری، داستان جور دیگری است.
.... یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمان­های بسیار بسیار قدیم پادشاهی زندگی می­کرد که ...

داستان تمام شد.
توجه:
مرد ناشناس = راننده­ اتوبوس = جاعل نامه.
زن جوان = زن خوش بر و روی داخل اتوبوس = همسر جاعل نامه.
مرد دیوانه = شاگرد اتوبوس = برادرِ زنِ خوش بر و رو.
برادر گم شده = یک طرف دعوایی ناموسی که در آن دندان انیاب جاعل نامه شکست.
خواننده داستان = یک بیگناه که پستچی، نامه کس دیگری را به او داد.
پستچی = راوی داستان = یک مردم آزار
جدول: «نگرد، نیست. گشتیم، نبود.»
با عرض معذرت باید گفت که در این جا هیچ گونه جدولی یافت نشد.

۱۳۸۸/۰۸/۲۶

گام هاي موزون فرهنگ شهبازي



گامهاي موزون
نوشته فرهنگ شهبازي

اولين بار كه ديدمش، پشت ميز كوچك و قهوه اي رنگش، نشسته بود.تمام هيكلش پشت مانيتور بزرگ ، پنهان بود و صداي انگشتانش روي صفخه كليد به گوش مي رسيد.
براي تايپ گزارش كارآموزيم به آنجا رفتم. مغازه اي كوچك،صد متر پايين تر از چهارراه، بر روي خيابان اصلي. هيچ تابلو و نشان خاصي نداشت ، فقط روي شيشه كاغذي چسبيده بود كه تايپ متنهاي دانشگاهي پذيرفته مي شود. وارد كه شدم، در پشت سرم بسته شد ، هياهوي خيابان به يكباره خفه شد.اتاق كوچكي بود، با يك ميز تحرير و چند صندلي. روي ميز مانيتور و چاپگري قرار داشت و انبوهي از كاغذهايي كه روي هم چيده شده بودند.پشت سرش عكسي از ساحل دريا چسبانده بود و گلداني پر از گلهاي مصنوعي، گوشه ميزش بود.
- سلام. يه گزارش واسه تايپ داشتم.
سرش را بالا گرفت و با چشمان رنگي اش نگاهم كرد.يكباره لرزشي محسوس تنم را لرزاند و شقيقه ام مور مور شد.سرا پايم را برانداز كرد و گفت:
- چند صفحه ست؟ لاتين هم داره؟ عكس و نمودار چي؟
صدايش آهنگ خاصي داشت و در كنج نگاهش اندوهي دوست داشتني موج مي زد :
- پنجاه و شش صفحه ست.همه اش فارسيه.. فقط متنه.
پوشه اي را كه در دست داشتم، به سمتش دراز كردم. پوشه در ميان انگشتان بلند و كشيده اش جا گرفت. من مات تماشاي انگشتان بودم كه برگه ها را تند تند ورق زد.
- باشه.. چهارشنبه آماده ست...
داشتم فكر مي كردم كه چند شنبه است و چند روز ديگر مانده كه پرسيد:- فونت و صفحه بنديش مهمه يا خودم هرچي خواستم بزنم؟
- واسه عنوانش ، تيتر بيست و متنش، ميترا چهارده خوبه. كادرشم ساده باشه.
پوشه را روي بقيه كاغذها گذاشت وجوري نگاهم كرد كه فكر كردم نكند اسمش ميترا باشد.
شنبه بود و تا چهارشنبه چند روزي وقت بود : - چهارشنبه يه كم ديره..مي شه زودتر..
با دست روسري آبي رنگش را مرتب كردو دسته اي از موهاي خرمايي رنگش را زير آن برد ، صورت سفيد رنگش، گردتر شد:- كارهام زياده.. اگه عجله داريد بريد جاي ديگه..
- نه .. گفتم اگه ممكنه..
- حالا سر بزنيد، شايد زودتر آماده شده باشه.
اين را كه گفت چشمهاي درشتش را از من گرفت و به مانيتور نگاه كرد.چشمهايش در تلالوي نور مانيتور مي درخشيد و هاله روشني دور صورتش را گرفته بود.
از آنجا كه خارج شدم، نور آفتاب مستقيم به چشمهايم فرو رفت. پياده رو شلوغ بود و خيابان پر از ماشين.
*
شب توي خوابگاه، مسعود با دوستانش معركه گرفته بود.طبق معمول بساط چاي و تخمه برقرار بود.بحث در مورد يكي از استادهايشان بود كه با دوچرخه قراضه اي به دانشگاه مي آمد.مسعود مي گفت كه يك روز استاد با دوچرخه، با سرعت از كنارش گذشته و برگه هاي امتحاني روي تركبند دوچرخه توي خيابان ، پخش شده بود . دوستانش غش غش ريسه مي رفتند.به پشتي رنگ و رفته تكيه داده بودم و سقف را نگاه مي كردم. زياد حوصله نداشتم، چون هم داستانهايش تكراري بود و هم چيزهاي ديگري توي سرم مي چرخيد. چند جمله شاعرانه توي مخم دور مي زد.قلم و كاغذي برداشتم و مشغول نوشتن شدم. مسعود با خنده و ته لهجه شيرازيش، گفت:- نمي خوا نت ورداري...جزوه شو بهت مي دم.
و دوستانش دوباره زدند زير خنده. زير چشمي نگاهش كردم و دوباره مشغول نوشتن شدم.
- عمو دارم حرف مي زنماا... كاهگل كه لقد نمي كنم.
نگاه غضبناكي انداختم وبا حرص، كاغذ را خط خطي كردم.
نيمه شب بود كه دوستان مسعود با بدرقه اش، از اتاق خارج شدند.در حالي كه لبخند آخرين مكالمه روي لبش بود كنارم نشست.: - چته امشب؟ تو لكي كاكو...
زير لب گفتم : - چيزي نيست.
- نه يه چيزيت هست. امشو خيلي ضدحال بودي.. باز چت شده الهه احساس.
با بي حوصلگي گفتم :- چيزي نيست بابا، يه كم خسته ام.
بلند شد و به سمت دستشويي رفت. صدايش را شنيدم كه گفت: - بعد سه سال اگه نشناسمت ... گوشهام درازه ،پشتشم مخمليه...
صداي مسواك زدنش، شنيده مي شد و من فقط چندتا جمله كوتاه نوشته بودم.چشمهايم را بستم و سعي كردم دوباره، چشمها و دستهايش را مجسم كنم :- دست در دست هم ... چشم در چشم...پاي در ره مي نهيم...
دوباره تكرار كردم :- پاي در ره مي نهيم.. با گامهاي موزون...و گم مي شويم در افق.
مسعود توي رختخوابش كه هميشه گوشه اتاق پهن بود، دمر افتاد و چند دقيقه بعد صداي خرخرش بلند شد.دهنش روي متكا كج شده بود و نفسش به زور در مي آمد.خودش هميشه مي گفت سرش به متكا نرسيده خوابيده.
چيزهايي را كه نوشته بودم ، روي كاغذي پاكنويس كردم و زيرش با روان نويس قرمز نوشتم : - تقديم به تويي كه نمي دانمت به نام... مي شناسمت به دل.
يك بار ديگر متن را خواندم ،لبخندي زدم وكاغذ را تا كرده ، توي جيب پيراهنم گذاشتم.
فردا صبح سري به دانشكده زدم. توي محوطه پلاس بودم كه نسرين سعادتي، يكي از همكلاسي هايم ، جلويم سبز شد.حتما دوباره جزوه مي خواست و سئوالات اجق وجق داشت. ده روزي بود كه نديده بودمش ، رنگ و رويش بازتر شده بود. مغنعه قهوه اي رنگي سرش بود و چشمهاي درشتش از پشت عينك رنگي اش ديده مي شد.سلام و عليكي كرديم ، جزوه اي خواست كه قرار شد در اولين فرصت برايش بياورم. تنها دختري از همكلاسي هايم بود كه گاهي با من حرف مي زد و جزوه مي گرفت.هميشه برايم عجيب بود، با اينكه دخترها جزوه نويسان قهاري بودند ، ولي نسرين سعادتي هميشه جزوه هايش را از من مي گرفت.
بعداز ظهر ، دوباره به مركز تايپ رفتم. وقتي وارد شدم ، مشتري ديگري در حال خارج شدن بود.روبروي ميز ايستادم. با همان چشمهاي رنگي و مژه هاي بلندش نگاهم كرد.انگار منتظر بود چيزي بگويم.
- سلام.. آماده شد خانم..؟
با تعجب و در حالي كه سعي مي كرد لبخندش را پنهان كند، گفت: - آقا شما ديروز اينو آورديد .. منم گفتم چهارشنبه.
خيلي احمقانه گفتم :- گفتيد سر بزنم... قرار بود زودتر..
خنده اش را جمع كرد و وسط حرفم گفت: - گفتم سر بزنيد .. نه اينكه فرداش بياييد..
كمي خجالت كشيدم. وقتي خنديد ، رديف سفيد دندانهايش ، منظم و زيبا از لاي لبهايش ديده شد. اين پا و اون پا شدم.: - راستي مي خواستم يه جاييشو اصلاح كنم.
از زير كاغذها، پوشه قرمز رنگ را بيرون كشيد و در حالي كه به دستم مي داد گفت:
- البته بعد تايپ براي غلط گيري و اصلاح بهتون مي دم..
- مي دونم... الان مي خوام، چيزي رو اصلاح كنم.
پوشه را گرفتم و روي صندلي گوشه اتاق نشستم.زير چشمي پاييدمش .سرش توي مانيتور بود و صداي تايپ كردنش شنيده مي شد. كاغذي را كه ديشب نوشته بودم، از توي جيبم ، لاي كاغذها گذاشتم و پس از مختصري برگ زدن و ور رفتن با كاغذها ، آنرا پس دادم.
هنوز لبخند ملايمي روي لبهايش بود كه از دفتر كارش بيرون زدم.تا وقتي كه از در خارج شدم، سنگيني نگاهش را پشت سرم احساس مي كردم. دل توي دلم نبود.از زير درختي رد شدم ، بالا پريدم و برگي از شاخه اش جدا كردم. باد خنكي مي وزيد و مردم در هم وول مي خوردند.
*
شب از نيمه گذشته بود ، هنوز خواب به چشمانم نيامده بود. صداي مبهم جيرجيركي از پشت پنجره شنيده مي شد و روشنايي رنگ پريده اي از لاي پرده ها به داخل سرك مي كشيد. از اول شب هرچه پهلو به پهلو شدم ، لحظه اي چهره اش از مقابل چشمهايم دور نشد. در جاي جاي اتاق لبخندش را مي ديدم و برق چشمهايش كه با اندوهي دوست داشتني ، نگاهم مي كرد.مسعود مثل هميشه خرخر كنان ، دمر خوابيده بود.هميشه به راحت خوابيدنش حسودي مي كردم.زندگي اش شب نشيني با دوستانش بود.به پشت خوابيدم و به سقف ترك خورده چشم دوختم.
*
فردا دوباره در محوطه دانشكده ، نسرين سعادتي را ديدم.مدل مانتو و لباسش عوض شده بود و چند تار از موهايش ، از زير مقنعه اش پيدا بود.او هم مثل من ترم آخر بود و درگير درسهاي پاياني. جزوه ام را كه در كيف گذاشته بودم بيرون آورده و به دستش دادم. او هم كتابي از اوشو براي من آورده بود تا بخوانم. درباره پروژه پاياني پرسيد و گفت كه مايل است پروژه مشترك بگيريم.
سر راهم به خوابگاه ، مسيرم را تغيير دادم و از جلوي مركز تايپ گذشتم. از پشت شيشه ديدم كه چندنفر جلوي ميز و روي صندلي ها نشسته بودند و دختر چشم رنگي مشغول تايپ كردن بود.
شب در خوابگاه تنها بودم. مسعود به اتاق دوستانش رفته بود. از بي خوابي شب قبل خسته و كسل بودم. توي رختخواب دراز كشيده بودم و كتاب اوشو را ورق مي زدم.متنهاي كوتاه عرفاني بود. در لابلاي صفحات مياني ،گلبرگهاي قرمز رنگي گذاشته شده بود.بو كردم، بوي تازگي مي داد، بوي گل رز.در صفحات بعد ، كاغذ تا شده اي ديدم كه با روان نويس قرمز چيزهايي روي آن نوشته شده بود: - چشمها را بايد شست... جور ديگر بايد ديد... بين من و تو پرده اي از اشك حائل است.. چشمها را بايد شست...
كتاب را بستم و چهره نسرين سعادتي با عينك قاب رنگي اش از جلوي چشمهايم گذشت.چهره دختر چشم رنگي هم از گوشه ديگر ذهنم گذشت.تا صبح بين محوطه دانشكده و مركز تايپ در پرواز بودم.
فردا بعد از ظهر ، دوباره به مركز تايپ رفتم.دختر تا نگاهش به من افتاد، لبخند مليحي زد : - سلام ... خوب شد اومديد.. چون عجله داشتيد.. كارتون رو زودتر انجام دادم.
طرز نگاهش عوض شده بود.ولي هنوز آن اندوه پنهان در عمق چشمهايش حس مي شد.
با لبخند دسته كاغذها را بسويم دراز كرد و گفت:- غلط گيري كنيد تا اصلاح كنم..
چشمهايمان در هم گره خورده بود كه كاغذها را از دستش گرفتم.سوزشي گوشه قلبم وول مي خورد وخون داغ زير پوستم تلنبه مي شد . حالتي بين خواب و بيداري داشتم.
روي صندلي نشستم و مشغول خواندن كاغذها شدم.نگاهم روي كلمات مي لغزيد و گاهي كه از گوشه چشم نگاهش مي كردم، چشمهايش را از من مي دزديد.
بعضي قسمتها را اصلاح كردم، از جمله اينكه خواستم فونت عنوان گزارش و اسم خودم را بزرگتر كند. قرار شد يكساعت ديگر براي تحويل پايان نامه بيايم.
مدتي همان اطراف چرخ زدم ، نيم ساعت نشد كه برگشتم.پايان نامه آماده بود.وقتي پول را به دستش دادم ، گفت : - شما شعر مي گيد؟
اين جمله را با شرم خاصي گفت . قند توي دلم آب شد : - شعر كه چي بگم.. گاهي چيزهايي مي نويسم.
- ولي قشنگ بود...شعرتون لاي گزارش.. من شعر دوست دارم.
لبخندها و نگاهها رد و بدل مي شد كه با آمدن يك مشتري به ناچار خداحافظي كردم و بيرون آمدم.
بين راه كاغذها را ورق زدم، خيلي تميز و زيبا ، با صفحه بندي مناسب تايپ شده بود.در وسط كاغذها، برگه تا شده ي كوچكي ديدم كه با خودكار سبز رنگي نوشته بود: دست در دست هم... چشم در چشم..پرواز مي كنيم تا ابرها..
تقديم به تو كه مي دانمت به نام ... نمي شناسمت به دل.... شيما.
گرمايي زير پوستم دويدو زق زد توي تمام تنم ، حس عجيبي داشتم ، يك جور شناوري لذت بخش. لحظه اي به تير چراغ برق كنار پياده رو تكيه دادم و دوباره كاغذ را خواندم.صداي تپش قلبم را مي شنيدم ، به آسمان نگاه كردم و با لبخند كاغذ را توي جيبم گذاشتم.
احساس سبكي داشتم.تند تند قدم بر مي داشتم ،از شلوغي خيابانها گذشتم و نفهميدم مسيررا تا خوابگاه ، چطور طي كردم.
روز بعد هم به بهانه اي دوباره به ديدنش رفتم. براي صحافي فنري گزارشم . گفت كه آنجا صحافي نمي كند و آدرس جاي ديگري را داد.روسري سفيد گلداري سرش بود و پوستش روشن تر شده بود.كتاب شعري برايش برده بودم كه روي ميزش گذاشتم.با لبخند كتاب را ورق مي زد كه صداي زنگ تلفن وبه دنبال آن، آمدن يك مشتري باعث شد تا خداحافظي كنم.
*
جمعه مثل هميشه دلگير بود. تا ده صبح خواب بودم. آفتاب تا وسط اتاق آمده بود كه بيدار شدم.مسعود صبح زود رفته بود و من تنها تا ظهر در و ديوار را نگاه مي كردم. اين ترم به جز يك درس كارگاهي چيزي نداشتم. كارهاي پروژه و كار آموزي پاياني، در هم گره خورده بود.
از در و ديوار خوابگاه كسالت و خستگي مي باريد.روزهاي آخر دانشگاه هم مثل روزهاي پاياني سربازي، دلگير و كشدار بود.كتاب اوشو را برداشتم و چند صفحه اي خواندم.در برگ برگ كتاب چهره نسرين سعادتي را مي ديدم.تقريبا همه ترمها با هم كلاس داشتيم و هميشه جزوه هاي بد خط من ، بهانه اي براي حرفهايمان بود.اهل يكي از شهرستانهاي جنوبي بود ، با ته لهجه اي محسوس.اولين برخوردمان زماني بود كه يكي از شعرهايم، در مجله داخلي دانشكده چاپ شد. چنان هيجان زده از شعر بي در و پيكرم تعريف كرد كه خودم هم باورم شد كه شاهكاري بزرگ خلق كرده ام.در تمام اين سالها در دانشگاه ، فرصتي نداشتم كه اينطور واضح در موردش فكر كنم. هميشه كوله باري از كتابهاي سنگين را از خوابگاه به دانشكده و برعكس حمل مي كردم ونسرين سعادتي هيچ وقت برايم بيشتر از يك دختر سبزه رو، با عينكي رنگي نبود.دختري كه در به در به دنبال جزوههاي درسي بود و هميشه چندتا سئوال اجق وجق توي آستينش داشت.حرفهاي اوشو هم ديگر برايم معني خاصي نداشتند. سالها از اين كتابها خوانده بودم. هزاران بار جملات تاكيدي مثبت نشخوار كرده بودم. ولي هميشه غروب كه مي شد دلم مي گرفت. هميشه غمي ناشناخته دلم را چنگ مي زد.
ديوارهاي خوابگاه مثل گوري ، از هر طرف روح و جسمم را له مي كرد. يادگاري هاي بدخط روي ديوارها دور سرم مي چرخيد و چهره دختر چشم رنگي ، با آن بيني باريك و ظريف ، مقابل چشمهايم محو و ظاهر مي شد. در عمق چشمهايش ، چيز غريبي بود ، يك حس آشنا كه سالها مي شناختمش.
*
شنبه صبح براي ديدنش رفتم.سر راهم شاخه گل سرخي از دكه گل فروشي خريدم.بين راه دنبال كلمات مناسبي مي گشتم تا وقتي گل را به دستش مي دهم ، بگويم. ساعت نه بود كه رسيدم ، هنوز مغازه اش بسته بود.مغازههاي كناريش باز بودند و رفتگر پير با جاروي بلندش پياده رو را مي روفت.در اطراف كمي قدم زدم. آبميوه و كيكي گرفتم و در فاصله صد متري محل كارش مشغول خوردن شدم.
خيابان همچنان شلوغ و پر ترافيك بود. لقمه اي از كيك را با دندان كندم و جرعه اي از آبميوه را هورت كشيدم.تا انتهاي پياده رو را مي پاييدم تا آمدنش را ببينم.سايه خنكي بود و نسيم ملايمي مي وزيد.
كيك زير دندانم بود كه نگاهم در انتهاي پياده رو قفل شد. چشمهايم را جمع كردم تا بهتر ببينم .در جا ، وسط پياده رو، خشكم زده بود.دلم هري پايين ريخت و كيك در دهانم ماسيد.خودش بود، شيما، با همان چشماي رنگي درشت. لنگ لنگان به سمت محل كارش مي آمد.كل هيكلش به سنگيني، به يك طرف كج مي شد وبه سختي راه مي رفت.يك پايش كاملا كج و كوتاه تر از پاي ديگرش بود .نزديك در مغازه كه رسيد ،مرا ديد كه وسط پياده رو ، مات و مبهوت نگاهش مي كنم. شاخه گل توي دستم آويزان شده بود . در چشمهايش شرم و ناراحتي داد مي زد.اندوه هميشگي چشمهايش بيشتر به نظر مي رسيد.غمي سنگين تا عمق قلبم را سوزاند.نگاهم را دزديدم و به پايين خيره شدم.كمي جلوي مغازه مكث كرد، چشمهايش را از من ورچيد و وارد شد.
احساس درماندگي و سردرد داشتم. خودم را كنار ديوار كشيدم و همانجا تكيه دادم و نشستم.توان هيچ كاري را نداشتم.نگاهي به شاخه گل انداختم و نگاهي به پياده رو و خيابان شلوغ. مردم بي اعتنا به هم و به من مي گذشتند.
بعد از مدتي بلند شدم، در ترديد ماندن و رفتن بودم.شاخه گل و پاكت مچاله شده آبميوه هنوز توي دستم و كيك مثل خميري سفت به دندانهايم چسبيده بود. پاكت آبميوه و شاخه گل را در سطل گوشه پياده رو انداختم و به سمت خوابگاه به راه افتادم.چنان مي رفتم كه گويي هيچ كس در اين شهر بزرگ به جز من نيست.هياهوي ماشينها و آدمها و بوقهاي كشدارشان مثل پتكي به سرم كوبيده مي شد. به خوابگاه كه رسيدم توي رختخواب هميشه برقراره مسعود ولو شدم و پتويش را كه بوي ماندگي مي داد، به سرم كشيدم.
*
تاساعاتي پس از نيمه شب بيدار بودم.چهره شيما و نسرين سعادتي لحظه اي رهايم نمي كرد. توي رختخواب نشستم و كتاب اوشو را برداشتم و ورقي زدم.گلبرگها ،خشكتر شده بود و بويشان پريده بود. يادداشت نسرين سعادتي را دوباره خواندم ، جوهر روان نويس روي كاغذ رنگ داده بود.سرم را بين دستهايم گرفتم و به موكت نخ نما شده كف خوابگاه چشم دوختم.برخاستم و ليوان آبي پر كردم و سركشيدم.ليوان را گوشه اتاق گذاشتم وكاغذ يادداشتي برداشتم ،با روان نويس قرمز رنگ، روي آن نوشتم:
- دست در دست هم .. چشم در چشم...پاي در ره... با گامهايي موزون... گم مي شويم در افق..
تقديم به تو...
كاغذ را تا كردم و لاي كتاب اوشو گذاشتم. فردا بايد به دانشكده مي رفتم.

فرهنگ شهبازي
20/06/88
ساعت 3 بامداد. 21 رمضان.

۱۳۸۸/۰۸/۱۹

تاج ریزی ها - شعری از حسین طوافی برای نقد و نظر


درود بر مهربان یاران
حسین (مانی) طوافی از دوستان شاعر و فرهیخته من است.
حسنی که در دوستی من با حسین وجود دارد این است که خیلی راحت با نظرات همدیگر مخالفت می کنیم و
به نتیجه می رسیم که این به نتیجه رسیدن در بحث این روز ها خیلی کمیاب شده است.
حسین طوافی گیلانی است اما چند سالی می شود به همراه همسر و فرزندش مقیم شهری دیگر شده است.
اين شعر از مجموعه ي در دست انتشار هم پاي قاصدك هاي متلاشي است كه توسط نشر داستانسرا منتشر خواهد شد .
تاج ريزي ها



براي شاعر
نازنيني چون محسن آرياپاد











وقتي تاج ريزي ها
رو به پهنه اي غريب بال مي كشند
سايه ها در ذهن مي خوابند
شريان
بند مي آيد

بين دو رنگ مي ماند شهر
عابران ِ زردي
از پشت پلك ها
تصاوير ناتمام
خانه مي برند
و سرخي ها
تاج ريزي هاي مرده را
لاي سنگ ها پنهان مي كنند

آخرين تاج ريزي
فصلي پيش از اين بود
با بادي كه مدرنيته مي آورد
عابران ِ سبز
عابران ِ سرخ
عابران روشن
عابران تيره


از جگن ها مرداب مي آيد و
از قايق موتوري ها
قاه قاه ِ درخشش دندان هايي
كه كمي از صلح كند تر اند

مسافران سرخ !
مسافران سبز!
مسافران تيره !
مسافران روشن !
زردي را در جيب هايتان پنهان كرديد
با شب پره رقصيديد
و چشم هايتان
تن پوشه ي خوابي عميق انتظار مي كشيد

من اما
با اليوت
لب ِ خَمي آرام مي نشينم
قلاب بيانداز رفيق !
با حسين طوافي قزل آلا بگير
و پس از آن
از راهي كه آمده اي باز گرد
رقص تاج ريزي ها
بر تب خال زدگي ِ مرداب
چيز عجيبي است
كه هرساله اتفاق مي افتد
آنها گاه
با سايه هاي بلند شان
به صورت خورشيد ترك مي اندازند



سايه ها
پاي دكه ي روزنامه فروشي اند
لاف ِ‌روز
لحاف ِ شب مي شود و كفاف ِ فكر
هشدار داده اند
مرداب ماندگار نيست
از تخيل كمك مي گيرم
مي توانم ببينم
پدربزرگ هايمان
از كنار مرداب مي گذشتند و پابلوس دود مي كردند
آنها به فكر هيچ سايه اي نبودند
تنها به تاج ريزي ِ فصل فكر مي كردند
كه دست هاي بلند نحيف اش را
در سرخي مرداب
خواهد شست
و سوار بر اسبي پير
از تپه هاي روشن ِ تعريف
بالا خواهد رفت



آرامم
و به تاريخ فكر مي كنم
با او ماهي مي گيرم
مي دانم آنها
سايه ي بلند شان را
از صورتم
بر نمي دارند

مرداب براي فردا مي خوابد
و تاج ريزي ها
براي مرگ فردا
آماده مي شوند






غازيان – اسفتد 1387

۱۳۸۸/۰۸/۱۶

شعري از حميد نظر خواه - براي نقد و نظر

درود بر مهربان ياران
خوشحالم كه دوباره تونستم آي دي خودم رو باز كنم. جي ميلم رو چك كنم و مي تونم يك پست توي وبلاگم بزارم.
بچه كه بوديم مي گفتند شيطوني كني لولو مي اد خوردني هات رو مي خوره.
حالا بزرگ كه شديم مي گند شيطوني كني لو لو مي آد اينترنت تو رو قطع مي كنه.
به هر حال زمان گذشته . چه اون موقع و چه اين حالا هنوز شيطوني همون شيطوني و لو لو همون لو لو ،
با اين فرق كه همه چي واقعي تر شده ؛ بچه كه بوديم مي گفتيم اگه لو لو بياد خونه مون مي گيم آقا پليسه بياد دستگيرش كنه ،
اي دل غافل نمي دونستيم لو لو همون آقا ....
عكس بالا براي دوست عزيز من حميد نظر خواه است . خيلي وقته ازش خبري ندارم.
شعرش رو هم بي اجازه گذاشتم تو وبلاگ. خودش خبر نداره. البته من از بچه هاي رشت هيچ وقت اجازه نمي گيرم.
حميد نظر خواه از گيلكي سرايان خوب شعررشت هست و در هسا شعر هم بسيار فعاله .
هر كي نمي دونه هسا شعر چيه به من ارتباطي نداره مي تونه بره بفهمه! شعر هاي سپيدش رو هم خيلي دوست دارم.
حالا اين نوشته چرا لحنش اين طوري شده خودم هم نمي دونم.
1.
گره مي خورد زني
در اندوه عقيم شدن شعر هايم
و من
دنبال جايي براي خوابيدن
مي گردم.
2.
كودك
اندام لاغر شعرم نيست
مچاله اش نكنيد.
3.
تقويم را ورق مي زنم
به هيچ تولدي نمي رسم
زنم مي گويد:
احمق ها هيچ وقت مرگ را تجربه نمي كنند.
4.
شعر مي رويد
كنار ديسي پر از نارنگي هاي سبز و زرد
و زنم در آشپزخانه ،
در تدارك رفتن از خانه ام.
سپاس بسيار از شهرام بيطار
بابت دست كشيدن به سر روي وبلاگ روايت پارسي
رشت
سروش عليزاده