۱۳۸۸/۰۳/۱۸

داستاني از سروش عليزاده براي نقد

لينك داستان در سايت ماه مگ

لينك داستان در سايت ماندگار

پسرک ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می زنند
و
قورباغه ها جدی جدی می میرنند.
(اریش فرید)
ماشيح
آن شب ، وقتی منوچهر از آن مردک مافنگی جدا شد؛ آمد و نشست توی ماشین. زل زدم به چشم هایش. نگاهش را از من دزدید و سرش را خاراند. بعد حرف هایش را جوید و زیر لب فحش داد :
- دیگه چیکار کنم با این پفیوز ِ بی ناموس.
- پیش پرداخت که بهش ندادی؟
توی جیب هایش دنبال فندک گشت تا سیگاری آتش بزند وگفت:
- فعلا استارت بزن، یه کم پول دادم دلش خوش باشه جا نزنه.
پری هم دانشگاهی مان بود و تا همین چند سال پیش با هم توی یک کلاس می نشستیم. ما که حالش را نداشتیم جزوه بنویسیم .جورمان را دختر های همکلاسی می کشیدند. پری هم از همان همکلاس هایی بود که خیلی هواخواه داشت. هم برای جزوه هایش و هم برای دندان های سفید خرگوشی اش که توی آن صورت گونه دار و سبزه ، خیلی جذابش می کرد.
می گویند آدم با ید خودش و یا عزیزش به مصیبتی گرفتار شود تا در لحظه های بیچارگی و ناچاری یک گوشه بنشیند و فکر کند تا بد و خوب کارهای گذشته ، جانش را بالا بیاورد بس که یک صحنه را توی ذهنش مرور می کند و باز مرور می کند و مرور می کند.
هنوز هم خواب می بینم که در کلاس حقوق جزا نشسته ام. ادموند و پری رو به روی پنجره کلاس ، لب باغ پشتی دانشگاه ، سیگار دود می کنند و لاس خشکه می زنند . من هم دارم در مورد مواد قانونی زنا کنفرانس می دهم.
ناگهان همه جا غبار آلود می شود و من به حالت خفگی سعی می کنم داد بزنم و کمک بخواهم. اما صدایم بیرون نمی آید و تشنه و تنها ، وسط یک صحرا ی بی آب و علف گیر می کنم . هرچقدر می خواهم راه بروم پاهایم حرکت نمی کنند. می ایستم ؛ می بینم که شبح سفیدی کوزه به دست به سمتم می آید . کف دست هایم را که کاسه می کنم و جلوی دهانم می گیرم . جای آب، از کوزه سنگ داغ به سر و صورتم می ریزد. سر بالا می کنم و می بینم که منوچهر بالای سرم ایستاده است. از خواب بیدار می شوم. این کابوس بعضی شب ها چند بار هم به سراغم می آید. اما حالا که خودم کار آموز قضاوت شده ام ، دلم از شغلی که دارم به هم می خورد.
از ادموند شنیده بودم داستان اگر خوب باشد اول از همه روح نویسنده اش را برش می دهد. کاش من هم بلد بودم همه آن اتفاق ها را به صورت داستان بنویسم تا همه این ها از وجودم پاک شود و بریزد. نه برای این خواب ها و یا بد بودن این شغل، از فکر هایی که توی بیداری هم رهایم نمی کنند ذله شده ام.
من و منوچهر از بچگی همسایه بودیم ، پدرم را منتقل کرده بودند شیراز ، بعد هفده سال که بازنشسته شد و ما برگشتیم رشت ، باز هم هر به چندی خانواده هایمان رفت و آمد داشتند. بچه که بودم فکر می کردم نوک زبانی حرف می زنند که سلام را می گویند شالوم. آدم های مهمان نوازی بودند؛ نه اینکه با هرکسی گرم بگیرند. تا یاد دارم همیشه گوشه گیر بودند و غیر از هم کیشانشان زیاد با کسی جوش نمی خوردند.ولی ما غریب بودیم و خوش مشرب. بعد ها منوچهر هم بر حسب اتفاق دانشگاه قبول شد رشت و منزل یکی از اقوامش ساکن شد.
ادموند را که با پری توی یک خانه گرفتند واویلایی شد. می دانستیم هفت جد ادموند را به آتش می کشند که زن مسلمان را دستمالی کرده است.
ولی من و منوچهر با هم شوخی می کردیم و می زدیم زیر خنده و من می گفتم :
- حالا مسلمون می شه و یک جوری آخر قضیه رو ختم به خیر می کنه.
منوچهر هم که ریسه می رفت گفته بود:
- اگه تو بچه گی سر شومبول شو مثل من و تو قیچی می زدن که اینجور کار ها نمی کرد.
اما دیگر نمی دانستیم که پری پنج سال پیش از آن جریان شوهر کرده بود و سه سالی بود که در گیر و ویر طلاق از شوهرش ، مثل خر توی گل گیر کرده و برای دور شدن از او، توی رشت دانشجو شده بود.
پری را که گرفتند از بین حرف هایی که پدرش می زد این دو جمله یادم است :
- تا توبه نکنه حرفش رو پیش من نزنید. ویا وقتی یکی دو تا خبرنگار دورش را گرفتند گفت:
- - اصلا من چنین دختری ندارم!
شوهرش می گفت:
- بیفته به پاهام! شاید طلاق و رضایت را یک جا دادم رفت پی کارش.
اما پری فقط سکوت کرده بود هیچ چیز نگفته بود. توی دادگاه اولش هم وکیلش نیامده بود! پری هم گفته بود از کاری که کرده پشیمان نیست. پدرش افتاده بود به پاهایش که توبه کن از شو هرت بخواه ببخشدت.
پری هم با دست پدرش را نشان قاضی داده و جیغ زده بود :
- این آقا را از این جا ببرین بیرون.
پدرش هم رفت و تا آخر هم هیچ وقت نشنیدم که پیگیر کار های دخترش باشد.
بر عکس منوچهر که خودش و خانواده اش آب شدند و رفتند توی زمین؛ هنوز هم گاهی در خیابان سعدی ادموند را می بینم که خیلی زود موهایش فلفل نمکی شده و هر روز صبح دختربچه ای را پیاده می رساند به مدرسه . بعد هم قدم زنان می رود شهرداری و کمی توی قنادی شرق گیر می کند .از دکه ی رو به روی قنادی , روزنامه ورزشی می خرد و می رود.آمارش را دارم که توی پاساژ تختی بوتیک دارد. نمی دانم چه جنونی باعث شده که بار ها تعقیبش کنم اما چرا واهمه دارم با او رو در رو شوم؛ خودم هم نمی دانم.
فکر نجات را اول بار منوچهر توی ذهنم فرو کرد.همان طور که با انگشت شست به خال روی گردنش ور می رفت گفت:
- ما هزار و پونصد سالی می شه که دیگه حکم سنگسار اجرا نمی کنیم. اما خودت بهتر می دونی اگه یکی از چهار شهود از شهادتش بر گرده!
حرفش را بریدم و گفتم:
- نمی خوای که با ماشین بزنیمش!
از حرفم جا خورد و پوزخند زد. احساس شجاعت کردم و گفتم:
- نظرت چیه؟!
گفت:
- یعنی تو پاش بیافته واسه رفاقت حاضری دست به قتل بزنی؟
و بعد نگذاشت مِن و مِن هایم تبدیل به جمله شود و گفت:
- از بچگی به من یاد دادند قتل نکن.
دوست نداشتم جلوی یک جهود کم بیاورم. به عادت همیشه ، دست بر کمر گذاشته و سر تا پایش را ور انداز کردم و گفتم:
- آره ،ارواح عمه ات، وقتی اون معبد تون رو بسازید ،جهود های زناکار رو دراز به دراز چال می کنید و با سنگ پیر شون رو در می آرید.
و او هم تندی گفته بود:
- از بچگی هم یادمون دادند زنا نکن.
و بعد با چهار انگشت دست راستش زد به گردنش . بد جوری خورده بودم اما خنده ام گرفت. منوچهر هم خندیده بود. من هم از دیدن خنده او بیشتر خندیدم. آن قدر خندیدیم که بغضمان شکست و زدیم زیر گریه. دیگر خودمان هم نمی دانستیم داریم چه کار می کنیم.
چند روز بعد ، جلوی درب زایشگاه منتظر ایستادم تا منوچهر بیاید. همین که رسید پرسیدم :
- باید چکار کنیم ؟
منوچهر ته ریشش را خاراند و گفت:
- صبر کن بریم یک جای خلوت تر.
سیگاری آتش زدم و با دست مسیر پارک محتشم را نشان دادم. پک آخر را محکمتر به کونه سیگار زدم و همان طور که خم شده بودم و با ته کفش خاموشش می کردم پرسیدم:
- نگفتی باس چکار کنیم؟!
آرام و شمرده گفت :
- تا برسیم پارک می خوام اول یه چیز رو مشخص کنیم .
یادم می آید منوچهر توی هوای خیلی خنک اول بهار هم همیشه عرق می کرد.شاید به خاطر مسکن هایی بود که وقت و بی وقت برای درد کلیه اش می خورد. آن روز هم دستمالی از جیب کت سرمه ای اش بیرون کشید و عرقش را پاک کرد . وارد پارک که شدیم تا دستشویی رادید گفت :
- من کار واجب دارم.
گفتم :
- اول بنال شرطت چیه، بعد برو قد هیکلت خراب کاری کن.
با دست شلوارش را به سمت بالا کشیده بود که گفت :
- همون قضیه آشپز که دو تا باشه!
بعد تندی دوید سمت توالت مردانه.
هنوز هم گاه گداری فکر می کنم که منوچهر از بچگی همیشه می خواست ادای رییس ها را در بیاورد. شاید هم به من که شهریور ماه آن سال، جواب تحقیقات و مصاحبه هایم برای قبولی دوره کار آموزی می آمد اعتماد نداشت.
وقتی بر گشت دیگر حرفی در مورد موضوع نزدم .فقط سیگار پشت سیگار روشن کردم. و او به سه نیمکتی که هنوز هم کنار حوض بزرگ پارک محتشم است اشاره کرد . قبل از نشستن ، طاقت نیاوردم و دست پیش گرفتم وگفتم:
-اصلا من به تو اعتماد ندارم.
چشم هایش گرد شد و پرسید:
- چرا؟ چون من یهودیم؟!
گفتم:
- حالا هر کوفتی هستی، جوری زر می زنی که انگار تا حالا هزار نفر رو نجات دادی.
حرف بدی زده بودم اما می دانستم هر وقت زیاد در مورد دینش و یا هم کیشانش بد و بیراه بگویم جوش می آورد و تا چند ماه با من حرف نمی زند . می خواستم مثل همان روزی که گفتم:
راستی تو اینترنت خوندم شما با خون بچه های مردم، نان فطیر عید پسح تون رو درست می کنید!
دعوایی را با او شروع کنم و پایم را از این ماجرا بیرون بکشم. اما خوب دو روز نمی شد که باز با هم آشتی می کردیم. می دانست از قصد حرف مفت می زنم. خودم دیده بودم مادرش با چاقو ،ساعت ها جوری با رگ و ریشه گوشت ور می رفت که مبادا یک قطره خون یا ذره ای پیه داشته باشد.
راستیتش زمانی خودم هم خیلی خاطر پری را می خواستم. همان دختری که همیشه به من روی خوش نشان می داد ؛اما یک هو از من برید و چسبید به ادموند.
ادموند از بچه های ترم پایین بود و یک انجمن داستان را توی دانشگاه می چرخاند. هر چند دقیقه هم عادت داشت پنجه در موهای لختش فرو کند. شاید همین کارها یش سبب می شد که توی چشم بیاید. با هیچ کس هم دم خور نمی شد. شاید تنها کسی بود که دور و بر پری موس موس نمی کرد.
اول بار منوچهر گفت بیاریمش توی دارو دسته خودمان؛ خودم هم به بهانه گرفتن فندک، سر صحبت را با او باز کردم . اما بعد وقتی به هم اعتماد کردیم بدجوری قاطی شدیم. دیگر همه جا با هم بودیم که پری جدایمان کرد.
با منوچهر نشستیم روی نیمکت وسطی. توی آب و کنار حوض پر از قورباغه بود. منوچهر سنگی از زمین برداشت و پرت کرد توی آب. سیگاری برایش آتش زدم و گذاشتم روی لب هایش و گفتم:
- بنال!
پک محکمی به کونه سیگار زد ،بعد دودش را قلاجی داد توی صورتم. یادم است چون می دانم که می خواست حرصم را در بیاورد.
گفت :
- من آمار هر چهار تا شاهد رو در آوردم ، می دونم چطوری باس خفتشون کرد و چطور می شه تحت فشار قرار داد و کلاسشون رو تعطیل کرد.
گفتم :
- باشه، رییس تویی آقای هیتلر(!)
آرام خاک روی پشت کاپشن ام را تکاند و گفت:
- سه تاشون مامورند و سیم خاردار! اما یکی شون معتاده و لانتوری،همون همسایه ای که زنش به مامورها زنگ زده بود.
از روی زمین سنگی برداشتم و نشانه گرفتم تا قورباغه ای را بزنم.اما گرفت به لبه حوض و افتاد وسط آب ،همان موقع هم فواره ها باز شدند و نور قرمز خوشرنگی از پایین توی آب پخش شد. بلند شدیم تا خیس نشویم. منوچهر گفت :
- پس همه چی با من؟
با سر تاییدش کردم و محکمتر به سیگار پک زدم.
اصلا من آدم ترسویی نیستم، چثه ام کوچک است اما ترسو نیستم. حاضرم ثابت کنم که ترسو نیستم. همین امروز که رییس شعبه نبود و من پشت میزش نشسته بودم ؛ پریدم و گوش یک متهم سه برابرهیکل خودم را گاز گرفتم! وکیل مادر مرده اش ترسیده بود. نمی دانست گریه کند یا بخندد. کاری کردم وکیلش هم سه روز بازداشت شود که فلان جایش را پیش پیش کشیده باشم. بچه های شعبه هم که جرئت ندارند به کسی چیزی بگویند.
اما روز سنگسار پری اوضاع دیگری بود. تا صبحش نمی توانستم بخوابم. مدام یک صحنه را هزار مرتبه توی ذهنم نشخوار می کردم. می دیدم که درگیری شده است و قاضی و سه شهود به سمت ماشین فرار می کنند. مافنگی هم از آن ها جدا شده و ملتمسانه میان جمعیت، با چشم هایش منوچهر را جستجو می کند. و من می روم و دست هایش را می گیرم و می گویم:
- با من بدو ، منوچهر توی ماشین منتظرته.
نباید به من شک می کردند.آینده در گرو همین کاری بود که با منوچهر شروع کرده بودم. تازه چشم هایم گرم شده بود که منوچهر به موبایلم تک زنگ زد. سریع لباس پوشیدم و بیرون زدم. باد سردی توی یقه ام پیچید و پشتم یخ زد. پراید سفیدی از دور برایم چراغ زد. جلوتر که رفتم دیدم منوچهر با دو جوان هیکل درشت، توی ماشین منتظرم است. سلامی گفتم و نشستم عقب ماشین. آن دو جوان فقط نگاهم کردند.
می خواستم بگویم این بوفالو ها رو معرفی نمی کنی؟ اما به چثه خودم و آن ها نگاه کردم و ساکت نشستم.
منوچهر با لحنی تحکم آمیز گفت:
- شر رو این دوستان شروع می کنند. تو هم دست مافنگی رو می گیری و تندی می رسونیش پیش من که جلوی در اول تازه آباد با ماشین منتظرم.
خواستم بپرسم بعدش باید چکار کنم که گفت:
- بعدش هم سرت رو می اندازی پایین و می ری. شتر چی؟!
جوابش را نداده بودم تا پیش رفیق هایش کنف شود.
نزدیک در اول قبرستان تازه آباد! پیاده شدم و آرام رفتم به محلی که می خواستند در آنجا سنگسار کنند. آفتاب صبح ، پوست صورتم را سوزن سوزن می زد. قلبم تند تند توی دلم می تپید و شر شر عرق می ریختم. بیکاره ها هم انگاری فهمیده بودند خبری است و همان جا جمع شده بودند. یک عده هم که بیشترشان زن بودند پلاکارد در دست گوشه ای ایستاده بودند و به خیالشان
می خواستند سنگسار را متوقف کنند.
یک سرباز با آن استوارقد بلندی هم که همیشه وقت فوتبال توی ورزشگاه قسمت سپیدرودی ها می ایستد هم بودند که با زن ها یکی به دو می کردند و می خواستند به بیرون قبرستان تازه آباد هدایتشان کنند. رسیدم به جمعیت. هنوز پری و شهود را نیاورده بودند. دیدم دو جوانی که توی ماشین با ما بودند زود تر رسیده اند و بین جمعیت هستند.
رفتم و روی یک قبر ایستادم. دست چپ را جلوی چشم سایبان کردم. از دور مینی بوس زندان به همراه یک پرشیا مشکی و دو پاترول نیروی انتظامی ، خیلی کند و با تر مز زدن های زیاد؛ از در دوم آمدند داخل. به تقاطع قطعه بیست و پنج که رسیدند پیچیدند سمت ما.
ناگهان بین جمعیت ولوله شد و همه از یک نقطه فاصله گرفتند.صدای داد و فریاد می آمد.فکر کردم دوستان منوچهر زود تر از موعد شروع کرده اند. جلوتر رفتم و نگاه کردم. مامور های لباس شخصی بد جوری آن دو را روی زمین خفت کرده بودند و داشتند دستبند به دست هایشان می زدند. صدای زنگ اس ام اس ام بلند شد.نوشته بود:
- رو به رویت هستم.
دیدمش! ، آرام آرام بدون آن که توجه کسی را جلب کنم به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام علیکم حاجی جان! ،اون یهودیه هم توی یه پراید سفید ، جلوی درب اوله.
و حرکت کردم تا از آن جا دور شوم. دستم را گرفت و گفت:
- گرفتیمِش، بمون و نگاه کن، باید عادت کنی ،دو- سه - سال دیگه تو هم یه قاضی می شی!»

اولین تحریر
سه شنبه 1/2/1388


سروش عليزاده


رشت


۱۳۸۸/۰۳/۱۶

يك داستان براي نقد


درود بر مهربان ياران

براي اين پست داستاني از خانم آزيتا موسوي را براي شما مي گذارم و اميد وارم با نقد هاي خود چراغ هاي بيشتري در باب نوشتن براي او روشن كنيد.

آزيتا موسوي كار اصلي اش مترجمي است اما مدتي است كه به داستان نويسي هم روي آورده است.

پشتكار خوبي دارد و مي خواهد كه بنويسد.

دست مزد عجیب

این کار نشد نداره، تو خودت هم میدونی ، من بهت قول دادم جانِ من! تو هنوز بدنیا نیامده بودی این شغلم بود

خاطر ندارم تا حالا، تا این تاریخ شکست بخورم مگر وقتی حساب کنم ببینم ستاره هاشون تک بیاد ،جوابشون

می کنم ،دیگه رد کارشان نمی گیرم من بیخودی که حرف نمی زنم.قبول داری یا نه؟ من که هرچه قسم میخورم

تو باز حرف خودت رو میزنی. یک سویی یک سو،تا حالا برای هزار نفر کار انجام دادم تو فقط شک داری میدونم به دل ات شک افتاده نگاه کن دختر جان، تو تا سرت درد نگیره میری پیش طبیب یا نه؟ پس قضا و قدر هم کاری

نکرده تو آمدی پیش من؟اینطوری نیست؟ همین یک ساعت پیش مشتری داشتم یه مرد بازاری زنی رو

صیغه کرده ،خودش 57سال داره، میخواد زنش طلاق بگیره، پونصد تومن هم ازش پیش گرفتم .چیه؟ به گاوصندوقم نظرکردی، بعد اینکه کار تمام شد باقیش رو هم میگیرم براش دعا نوشتم زنش سرد بشه .آره، تا شصت روز دعا محل

داره ، حتما جواب میگیره. اگه غیر این باشه که من باید در منو تخته کنم مگه نشنیدی ؟ملا شعبان، ملا شعبانِ

معروف .من به خاطره تو دارم میرم اردبیل هم موم خوب بیارم هم پوست آهو بگیرم اونجا اصلش هست

بعد روش این دعا را مینویسم زیر آتش بذاری تا گرم شه اونم دلش گرم بشه به تو.با این آب زعفران هم روی

این کاغذ مینویسم دعای محبت.محبت تو دلش بشینه.به اون دست نزن مال کفتار مال منه آره همیشه با منه

اگه نداشتم اینهمه مشتری نمیومد که.اگه مزد منو بدی ،حتماَ به تو هم میدم، برای گشایش کار خیلی خوبه.

نه پول چی چیه ،من اگه بنا به پول بود کارِت رو زودتر انجام میدادم حداقل یک میلیون میگرفتم.

کی؟،زنکه آره بابا همیشه ناخوش احوالِ،بیست سالِ که دوا درمان میکنم.دیگه پیرِ آخه، فایده نداره،من چند سال دارم؟

گفته بودم هفتاد سال،زیادِ؟ برای اینکه هیچوقت غصه نخوردم،برای هر مشکلی راه حلی پیدا میکنم.

خودت هم میدونی که مامانت بهت گفته ،از زن اولم شانس نیاوردم،زن خوبی نبود دله شده بود ،مردم پشت سرش

حرف میزدن .خیلی راحت طلاق دادم،بعد از طلاق هم یه مدت نگه اش داشتم بعد رفت.الان نه تا بچه دارم ،آره بابا

زن خوبیه،شکر.

د بیا د،حالآا مگه راضی بشی چی میشه؟ها ؟هم تو به آرزوت میرسی هم من به مرادم . بخدا دارم می میرم،آخه

چی از تو کم میشه ها؟مگه بکارت تو رو می خوام بگیرم،نه قربان پس خدا توبه رو واسه چی گذاشته،من خودم

میدونم چی باید بکنم،اینجوری هم نیست که هر کاری بکنی بعد هم توبه کنی،من اگه از کسی خوشم بیاد تا به مرادم
نرسم دست بکش نیستم.آخرش خودشون با رضایت میان .یادت هست گفتم باید رو بدنت بنویسم ،اون مال خودم بود

می خواستم تو روتسخیر کنم،چرا چپ چپ نگاه می کنی ،قبول دارم پیر شدم اما دلم جوونِ.بیا اینو بگیر دعای

جوشن کبیرِ شب ها بذار زیر سرت ،اون گرفتار تو میشه،این هم دعای هفت حصار که روی کاغذ مینویسم باید

به سگ سیاه نر بخورانی،باشه خودم این کارو میکنم، تو هم باید حرف منو گوش بدی دیگه،

هزاران راه است ،یکی یکی دیگه، اول باید نتیجه بگیری بعد باقی رو انجام بدم،باید صبر داشته باشی،تو باید

عجله نکنی،یادت نیست اون دوستت اسمش چی بود؟آها ندا .چند بار مادرش اومد ،میگفت خسته شدم دیگه ،اما بعد

نتیجه دید بالاخره با پسر داییش ازدواج کرد، خب حالا دیگه به من چی مربوط که اختلاف دارن ،می خواست

درست زندگی کنه،ما قصد مون ازدواج اونا بود .میخوای یه کاری کنم زن خودم بشی ؟شوخی کردم بابا

اخم نکن حالا.تو رو به مراد خودت میرسونم.نه ،یک مرتبه دیگه شروع کردی ،من پول نمی خوام ،بیا مزدم رو

بده خیال خودت رو راحت کن دیگه ،تو هم همش ناز می کنی،سخت میگیری سخت، نه ، حالا زنگ نزن،خیلی

عصبانیش کردی واستا یه مدت بگذره بعد بزن .این هفت تا بلا رو ببر بریز توی یه شیشه با روغن کنجد و

روغن سیاه قاطی کن بعد بذار کنار آتش گرم بشه ،قلب اون نرم میشه.منم نیت می کنم این فلفل سیاه رو با دعاش میسوزونم،

به امید خدا تا شصت روز نتیجه میگیریم ،تو حرف منو گوش کن زنگ نزن ،خودم میگم بهت باید حساب کنم،

اسم تو ،خب اسم اون ،آره با حروف ابجد حساب میکنم ،جمع می کنم بعد از هفت کم می کنم ،دختر جان از اول گفتم



شما که حلال هم نیستین طرف زن داره ،تو هم که شوهر داری،کار به این سختی میخوای بعد بی مزد

حقیقت، خودم عاشق تو شدم ، نه ،قول دادم کار تو رو هم انجام میدم،به شرطی که.........

رشت/87پاییز

.

۱۳۸۸/۰۳/۱۴

گروتسك در ادبيات داستاني نوشته فتح الله بي نياز


درود بر مهربان ياران.

مقاله اي از فتح الله بي نياز در باب گروتسك در ادبيات داستاني مدرن برايتان مي گذارم كه اميد وارم برايتان چيز باشد .يعني همان چيز باشد چيز ديگه مفيد باشد.

خوش باشيد با جفنگيات انتخابات

فرهاد که از سه ساعت پیش روى تختش دراز کشیده بود، با کرختى بلند شد، چرخى زد، سیگارى روشن کرد و دود را به درون فرستاد. قیافه دوستش منصور که چند روز پیش با پول‏هاى شرکت از کشور رفته بود، به‏ذهنش خطور کرد. با خود گفت: «آخرش ناجوان‌مردى کرد؛ اون هم توى این شرایط!» سعى کرد به منصور فکر نکند. یاد دخترخاله‏اش زهره افتاد که شب گذشته همراه شوهر و دخترش به دیدنش آمده بودند تا بفهمند فرهاد به‏دلیل بحران مالى، آپارتمان را از آن‌ها مى‏گیرد که با اجاره بیشترى به غریبه‏ها بدهد یا نه. زهره خیلى نگران بود. دوبار گفت: «اگه…اگه از اون‏جا بزنیم بیرون، باید بریم جایى که…» فرهاد سعى کرد به مشکل زهره هم فکر نکند. تلفن زنگ زد. گوشى را برنداشت: «لابد یکی از طلبکارهاس. کاش همه‏شون سر به‏نیست مى‏شدن!» بى‏اختیار بلند شد. با خود گفت: «اگه کارم به زندان کشید چه؟ کاش همه‏ چیز خود به‏خود تموم مى‏شد!» تصمیم گرفت لباس بپوشد و به خیابان برود. رفت به اتاق خواب دیگر، کنار میز ایستاد و پیراهنش را برداشت: بچه‏اى که زبانش از حلقومش بیرون آمده بود، و چشم راستش زده بود بیرون و جایش با خون پرشده بود و بینى‏اش سوخته و چندتا از دندان‏هایش زیر لبش آویزان بود، در مقابلش ظاهر شد. اما طولى نکشید که چشم عروسک رفت توى چشم‏خانه، لبخند شیطنت‏آمیزى روى لبش نشست و با چشم چپ چشمک مى‏زد. فرهاد با وحشت عقب رفت، چندشش شد، اما چیزى نگذشت که لبخندى بر لبانش نشست. «عروسک وحشت» دختر ِ چهارساله زهره بود که چینى‏ها روانه بازار کرده بودند و با دکمه و تماس‏هاى مختلف حالت‏هایى از وحشت و خنده را به‏نمایش مى‏گذاشت. با خود فکر کرد: «یادشون رفته… نکنه، زهره بوده که تلفن زده.»ظاهر شدن یک بچه لت و پارشده و شیطان، روى یک میز، که وجودش خارج از متن داستان است و در چنین موقعیت تلخ و غمناکى «ترس»، سپس لبخند توأم با چندش ایجاد مى‏کنند؛ این آرایه‏اى است که در ادبیات، «گروتسک» خوانده مى‏شود. گروتسک در ادبیات سابقه‏اى دیرین دارد (از قرن 16 میلادى)، اما این‏روزها به‏شکلى افراطى در شمار کثیرى از داستان‏ها، فیلم‏ها و نمایش‌نامه‏ها و سریال‏هاى تلویزیونى به کار مى‏رود و دوست‌داران زیادى هم دارد. حال ببینیم مفهوم «گروتسک» (Grotesqe) چیست. این کلمه از واژه ایتالیایى Grotte یعنى «غار» و «غارهاى تزیینى» مشتق شده است، اما معناى شاخص آن در ادبیات و اثرهاى نمایشى، آرایش و آراستن با شاخ و برگ و نشان و نگین است، و ارتباط چندانى با ریشه‏اش ندارد. در ادبیات، گروتسک گونه‏اى هنجارگریزى و تحریف (Distortion) ساختمند و هدفمند است. از نظر ولفگانگ کایزر وجه عمده گروتسک هراس‏انگیزى غیرمتعارف آن است، حال آن‏که از نظر میخائیل باختین جنبه غالب گروتسک به خنده‏اى مربوط مى‏شود که خصلت هنجارگریزانه دارد. اما هر دو نفر اذعان دارند که گروتسک هر آن چیز تحریف‏شده، غیرعادى و غریب و زشت را شامل مى‏شود که از بستر معمول روایت انحراف یافته است. براى دقت بیشتر به مثال خودمان برگردیم. آن «اتفاق» یعنى دیدن بچه‏اى غیرعادى، که انحرافى از معیارهاى ادبیت و ساختار (یا پاره‏ساختار) متوازى و متناسب است، گروتسک خوانده مى‏شود. حضور امر گروتسک، یعنى وجود آن بچه آسیب‏دیده، معلول عدم اعتقاد به نظم و انتظام و هماهنگى کل هستى - از جمله زمان و مکان و کیهان - و عدم رضایت از «هستى حال و آینده» انسان است. گروتسک از این منظر، آمیزش دو عنصر متضاد است: تراژدى، یعنى پرداخت مضامین پایدار، بنیادین و مشترک بشریت همراه با پایانى فاجعه‏آمیز، و کمدى به‏معناى پرداخت مضامین گذرا، نه‏چندان مشترک و مسائل عادى به‏طرزى شوخ و سرزنده با پایانى که اگر خوش نباشد، فاجعه‏آمیز هم نیست. در پاره‏داستان مزبور، از یک‏طرف با تراژدى و آینده احتمالاً فاجعه‏آمیز موقعیت فرهاد روبه‏رو هستیم و از سوى دیگر با وضعیتى گذرا و شوخ. این تلاقى از دید خواننده، با واژه‏هایى هم‌چون مضحک و طنزآمیز، غیرطبیعى و غریب توصیف مى‏شود. اما از دیدگاه شخصیت داستانى یا به‏اعتبارى خود متن داستان چه؟ موقعیت کنونى فرهاد با واژه‏هایى هم‌چون تلخ، دردناک و با توجه به خودگویى‏اش درباره «تمام‏شدن همه‏چیز» - یعنى گرایش به نیستى و خودکشى - تا حدى رعب‏انگیز است. چه‏بسا در یک لحظه دست‌خوش احساسات آنى شود و دست به خودکشى بزند یا هماهنگ با خودگویى‏اش (کاش سر به نیست مى‏شدن!) در یک لحظه بحرانى یکى از طلبکارها را بکشد. به ‏هر حال فرهاد در کلافى از تضادها به دام افتاده است و اگر کل متن نوشته مى‏شد، میزان پریشان‏حالى او بیشتر جلوه مى‏کرد. در چنین وضعیتى، «نمود» و «تظاهر» چیزى که از قبل وجود داشته است، و ایجاد ترس و چندش توأم با خنده در فضاى غمناک و آشفته خانه فرهاد، قابلیت دوگانه یعنی«خنده‏آور و ترسناک» (Comic and Terrifying) عنصر گروتسک را را به رخ ما مى‏کشد. یعنى این‏جا، شخصیت فرهاد و متن ادبى، شاهد برخورد دو حس و دو نیروى کاملاً متضاد است: ترس و چندش و خنده تهى از شوق. گروتسک فقط در پى تصویر این تضاد و دوگانگى نیست، بلکه مى‏خواهد مفهوم سومى را هم افاده کند: این مفهوم که در خودِ متن «حضور» دارد، معمولاً در ذهن بیشتر خواننده‏ها دچار «غیاب» مى‏شود. این مفهوم همان‏طور که به‏شکل ضمنى و پوشیده اشاره شد(تا خواننده بتواند پیش از طرح مسأله به آن برسد)، خصلت ناهماهنگى (Disharmony) است. منظور از «خصلت ناهماهنگى»، تقابل، تعارض، آمیخته شدن و بالاخره تلفیق و یک‌پارچگى عناصر ناهمگون و ناجور است که خود این امر گونه‏اى نابهنجارى (Abnormality) است. البته در این‏جا افراط و اغراق (Hyperbole) هم دخالت داده شده‏اند، اما نه از نوعى که در کاریکاتور مى‏شناسیم. تفاوت گروتسک با کاریکاتور(Caricature) در این است که کاریکاتور خصوصیات مشخص و معینى را به‏شکلى مسخره و اغراق‏آمیز جلوه مى‏دهد. در کاریکاتور عناصر متضاد و ناهمگون با هم ترکیب نمى‏شوند و عناصر ناجور در قلمرو یک‌دیگر حضور نمى‏یابند، حال آن‏که گروتسک آکنده از چنین خصوصیتى است. به‏همین دلیل مى‏بینیم که درنهایت، ترس و لبخند همراه با چندش در شخص فرهاد و خودِ متن یکى مى‏شوند، صرف‏نظر از این‏که نسبت آن‌ها چیست؟ همان‏طور که متوجه شده‏اید، گروتسک از محدوده واقع‏گرایى خارج نمى‏شود. طنز و ترس توأمانى که گروتسک مى‏آفریند، به این دلیل نیست که داستان به حوزه خیال‏پردازى (Fantesy) نفوذ کرده است. البته اگر فانتزى، انحراف آشکار از قوانبن طبیعى باشد، گروتسک هم به‏خودى خود خصلت فانتزى پیدا مى‏کند، با این تفاوت که گروتسک به‏رغم ماهیت افراط و اغراق‏آمیزش، به هر حال در چهارچوب واقع‏گرایى قرار موجودیت مى‏یابد، هر چند آن‌چه «واقعى» و «انسانى» است، به‏سرعت و به‏دقت براى شخصیت‏هاى داستانى و خواننده‏ها، تعیین هویت نمى‏شود و معنا پیدا نمى‏کند. چشم بیرون‏جهیده، «شى‏ء» واقعى است ولى شکل پدیدار شدن و نحوه بیان حضورش در داستان، با پاکتى که فرهاد یک سیگار از آن بیرون مى‏کشد، فرق دارد. به‏بیان دیگر در این‏جا نویسنده براى استفاده از گروتسک، از الگو (Pattern) خاصى - در فرم داستان - استفاده مى‏کند؛ یعنى در یک «بافت»، شخصیت فرهاد (با توجه به حالت روحى او)، میز، عروسک وحشت و پیراهن را به‏نحوى به یکدیگر ارتباط مى‏دهد تا امورى را (دیدن عروسک را) که در داستان اتفاق مى‏افتد، پذیرفتنى، راست‏نما و منطقى جلوه دهد. خانم سارا کوفمن حرف خوبى در این مورد مى‏زند که: «چیز آشنا، مثلاً گوشه‏هاى آشناى خانه ما، چیزهایى هستند که خیال را آرام مى‏کنند، رام و صمیمى‏اند، اما آن‏چه ناآشناست، به گونه‏اى دلهره‏آور بیگانه و حتى ترسناک است.» یک بچه له‏شده، که در واقع عروسکى بیش نیست، شى‏ء آشنایى است، اما از چشم شخصیت داستان عجیب مى‏نماید و به‏همین دلیل ترسناک و مضحک مى‏شود- یا هم‌زمان هر دو حالت بر شخصیت (و خواننده) عارض مى‏گردد. یا نگاه کنید به جایى از داستان مسخ که پدر سیبى به‏طرف سوسک (گرگوار سامسا) مى‏اندازد و به لاک ِ پشت او مى‏چسبد، یا این توصیف جان کلیولند از دست برهنه یک بانو به‏صورت «لطیف چونان ژله‏اى در یک دستکش» که تصویرى چندش‏آور و تا حدى غریب (Bizzare) ، پدید مى‏آورد. در هر دو حالت، گروتسک خواننده را به ریشخند وامى‏دارد، اما هدفش خنداندن او نیست، بلکه ایجاد انزجار و چندش است. از این لحاظ، با طنز (Sarire) تفاوت دارد. طنز طیف وسیعى، از طعنه و کنایه تمسخرآمیز تا خنداندن را در بر مى‏گیرد. طنز وانمود مى‏کند که در پى خنداندن خواننده است - حتى اگر او را به گریه بیندازد - اما در واقع خنده، وسیله‏اى براى بیان ضعف‏ها، کمبودها، ناهماهنگى‏ها و در نتیجه آگاه‏کردن خواننده به پستى‏ها، شرارت‏ها و تبه‏کارى‏هاست. طنز چخوف و گوگول شما را مى‏خنداند، ولى خنده‏اى که گروتسک بر لب‏هاى شما مى‏نشاند، تلخ و شیطان‏صفتانه‏اى است بر نابودى بشر. این طنز با نظیره‏سازى طنزآمیز یا مضحکه (Burlesque) نیز تفاوت دارد. در برلسک نویسنده شخصیت‏ها، آداب و رسوم، عادت‏ها و باورها از طریق تقلید مورد تمسخر قرار مى‏گیرند. خصلت اساسى برلسک عدم هماهنگى و تناسب بین موضوع مطرح‏شده و سبک بیان آن است؛ به‏این شکل که موضوعى عوامانه به‏صورت جدى یا موضوعى تمسخرآمیز به‏شکل جدى ارائه مى‏شود. براى مثال موضوع روزمره «سلام از کوچکترهاست» در متنى جدى به اداره‏اى کشیده شود که دربان و آبدارچى مسن‏تر از رئیس‏اند و این دو فرد مسن‏تر به‏شکلى خیلى جدى چنین تقاضایى از رئیس خود داشته باشند (و لات‏هاى داستان داش‏آکل به زبان فخیم حرف بزنند(High Burlesque)) یا برعکس، موضوع جدى گرسنه بودن یک فقیر به دزدى علنى و حق به‏جانب غذا از طرف یک شخص نیکوکار اما بى‏پول منجر شود یا شخصیت‏هاى حماسه‏هاى یونان به زبان عشق‏لاتى حرف بزنند.(low Burlesque) به‏همین سیاق، «ترسِ» عنصر گروتسک با امر «وحشت» (Horror)تراژدى تفاوت دارد. ترس ِ ناشى از دیدن یک بچه لت و پار، با ترس ناشى از ظاهر شدن چشم‏خانه‏هاى بى‏چشم «امیر گلاستر» در نمایش‌نامه شاه‏لیر یا دست‏هاى خونین مکبث و لیدى مکبث در نمایش‌نامه «مکبث» تفاوت دارد. ترس اول، در سطح، در فرم و جلوه رخدادها تظاهر پیدا مى‏کند و گرچه منکر تأثیر روانى آن و تنش و گشایش‏ناپذیرى (Tesnsion and Unresolvability) ناشى از آن نیستم، اما به هر حال با ترس دوم که از ژرفاى شخصیت‏ها و واقعه‏هاى بنیادین مرتبط با آنها سرچشمه مى‏گیرد، تفاوت دارد. اما ترس و وحشت گروتسک با «جنایت توأم با چندش» مثلاً درآوردن چشم گربه در داستان «گربه سیاه» اثر ادگار آلن‏پو تفاوت دارد. با جنایت معمولى ادبیات مانند جنایت‏هاى کُنت دراکولا در داستانى به‏همین نام نوشته برام استوکر و نیز «موقعیت کنایى ترسناک»(Horror type irony of situation) نیز فرق دارد؛ مثلاً در داستان «فقط اصلاح، همین و بس» اثر هرناندو تلى‏نث چنین مى‏آید: سروان تورس ِ چشم‏بسته و غیرمسلح، که به او گفته‏اند سلمانى قصد کشتنش را دارد، آرام زیر دست او مى‏نشیند ولى سلمانى تیغ در دست مثل بید مى‏لرزد. نکته مهم دیگر این‏که تأثیر گروتسک که از طریق ضربه‏اى ناگهانى شکل مى‏گیرد، نتیجه‏اى در حد پرخاشگرى و از خودبیگانگى (Aggressiveeness and Alienation) دارد، اما این تأثیر از نوع «پوچ‏گرایى» و «نیست‏انگارى» نیست. خواننده، بعد از پوچ‏بودن «غرابتِ» یک بچه له‏شده، ممکن است، بقیه محتوى اثر را نیز «پوچ»(Absurd) بداند و چه‏بسا آن را معناى دومى تلقى کند که در ناخودآگاه نویسنده شکل گرفته بود، اما چنین نیست. گرچه در آثار پوچ‏گرایانه و نیست‏انگارانه ارنست هوفمان، ادگار آلن‏پو، بکت و دیگران، گروتسک در مقیاس وسیعى به‏کار گرفته مى‏شود، اما گروتسک همواره در حد یک احساس یا حالت گذراى ذهنى رخ مى‏دهد؛ درحالى‏که پوچ‏گرایى و نیست‏انگارى، امرى است که در «مضمون» اتفاق مى‏افتد و از دل ِ ماهیت داستان و شخصیت‏هایش زاییده مى‏شود. دانستن وجوه اشتراک و افتراق گروتسک و مرگینگى (Macabre) یا مرگ‏محورى نیز در این‏جا ضرورى است. مرگینگى که مرگ‏مدارى هم گفته مى‏شود و از رقص مردگان گرفته شده است و در اساس خاستگاهى عربى دارد، وحشت توأم با مضحکه را به‏نمایش مى‏گذارد. امرى است خوفناک و در عین‏حال مسخره؛ اما جنبه هراسناکى‏اش بر هزل و مسخرگى‏اش غالب است. مسخرگى و مضحکه‏گرى در مرگینگى فقط خصوصیت گیج‏کنندگى ندارد، بلکه اساساً براى تعمیق و تشدید ترس و چندش است؛ چون ناگفته پیداست که ته‏رنگى از مضحکه نامأنوس و غیرعادى حساسیت انسان را نسبت به هراس و انزجار شدت مى‏بخشد. مثلاً اگر درجایى بخوانیم که خلافکارها آن‏قدر به قربانى خود (که انسان همیشه گرسنه‏اى بود) استیک و بستنى و نوشابه خوراندند که مُرد، احساس قوى‏تر، ماندگارتر، و تفکربرانگیزترى داریم تا این‏که بشنویم او رابا یک گلوله کشتند. در این مقایسه به‏همین حد بسنده مى‏کنیم. گروتسک را مى‏توان با استفاده از نقیضه‏پردازى (Parody) نیز سامان داد، اما گروتسک پارودى نیست. براى مثال در همین ایران خودمان درویش‏هایى در حکایت‏ها داریم که مستجاب‏الدعوه بودند. حال فرض کنیم در رمانى که دوره قاجاریه را بازنمایى مى‏کند، در یکى از صحنه‏ها پادشاه وقت براى مداواى بیمارى لاعلاج خود، به‏جاى سفر به اروپا، جسد یکى از این درویش‏ها را از خاک بیرون مى‏آورد تا دعاى او که در طول داستان واژه‏هایش جا به‏جا مى‏شود، با صداى پیرمردى که تنگى‏نفس دارد، خوانده شود و درهمان حال جمجمه اسکلت به‏دست پیرزنى مبتلا به پارکینسون، به‏حرکت درآید؛ شبیه کارى که برشت در شعر «قصه سرباز مرده» کرد. در این صورت ممکن نویسنده به توفیقى شاخص در «گروتسک» رسیده باشد. اما این گروتسک وامدار رویکرد پارودى شده است. ناگفته پیداست که گروتسک صرف‏نظر از این‏که از ناخودآگاه نویسنده به متن راه یابد یا از خودآگاه او و به‏مثابه شیوه‏اى جهت واردآوردن ضربه ذهنى - عاطفى به خواننده، به هر حال مى‏تواند به بعضى از آثار، جذابیت و پویایى بیشترى دهد. اما بعضى از متن‏ها، عنصر گروتسک را نمى‏پذیرند و تحمیل چنین عنصرى به آنها به معنا و ساختار متن آسیب مى‏زند. براى نمونه چنین عنصرى در داستان رئالیستى «خوشه‏هاى خشم» یا داستان مدرنیستى «مرگ خوش» نوشته کامو که به‏طرزى جدى به درد «جمع» و «فرد» مى‏پردازند، چندان جذابیت ندارد و حتى به اصطلاح توى ذوق مى‏زند، درحالى‏که در رمان‏هایى که عنصر وهم و دنیاى فراتخیلى به نوعى در حاشیه متن رئالیستى (یا به موازات آن) حضور دارد، مانند «کوه جادو» نوشته توماس مان یا در داستان‏هاى مدرنیستى «محراب» اثر فاکنر و «مطرود جزایر» نوشته کنراد، ساختار و فرم داستان نه تنها گروتسک را برمى‏تابند بلکه با چنین عنصرى، جذاب‏تر و بالنده‏تر مى‏شوند. حتى باید یک گام پیش رفت و گفت: در داستانى که کلیت آن اجازه حضور گروتسک را مى‏دهد، در بخش‏هایى که امر تسلسل و یکنواختى چیره است. مثلاً رویدادى که از زبان راوى یا یک شخصیت نقل مى‏شود و امکان دارد خواننده به حال خود رها شود و متن را به‏صورت سرسرى بخواند. طبعاً چنین روایتى به گسست نیاز دارد و براى از خواب بیدار کردن خواننده چه شگردى بهتر از گروتسک؟ مانند دیگر عرصه‏هاى هنر، کاربرد گروتسک در ادبیات نیز با پیشرفت زمان تغییر کرده است. امروزه نویسندگان با استفاده از موقعیت انسان، غیر از انواع گروتسک اصیل، نوع‏هاى دیگر، کاذب، بیمارگونه، شوم و در عین حال سرگرم‏کننده موسوم به گروتسک طنزى و تفریحى (The Satiric and Playful Grotesque) را به کار مى‏گیرند. ارزش چنین رویکردى از جانب نویسنده درنهایت به تأثیرى بر مى‏گردد که روى خواننده مى‏گذارد. در آثار مدرنیستى فاکنر، کافکا، هارولد پینتر، اوژن یونسکو، گونتز گراس، فردریش دورنمات حتماً متوجه عناصر اتفاقى گروتسک شده‏اید. به‏همان سیاق نیز در داستان‏هاى پست‏مدرنیستى گروتسک در مقیاس وسیعى کاربرد دارد. در رمان‏هاى «تریسترام شندى» اثر لارنس استرن، «نام گل سرخ» اثر امبرتو اکو، «تعطیلات یک رمانس» به قلم جان بارث، «مهمانى راجرز» اثر رابرت کوور مى‏توان نمونه‏هایى از گروتسک دید. ضمن این‏که امروزه منتقدین و نظریه‏پردازان ادبى پست‏مدرنیست آمیزه و تلفیقى از آراء کایزر و باختین و نیز نظرات کسانى هم‌چون جان راسکین، هانریش شینگان را به‏مثابه ابزار نقد خود به‏کار مى‏برند. در پایان خاطرنشان مى‏سازد که اگر مؤلفه‏هاى گروتسک را که در این مقاله به آن‌ها اشاره شد، درنظر بگیریم، چنین رویکردى را با نوع‏هایى در داستان‏نویسى موسوم به داستان‏هاى تخیلى (Fantasy) مانند «آلیس در سرزمین عجایب» اثر لوئیس کارول و «شازده کوچولو» نوشته آنتوان دوسنت اگزوپرى، و نیز زیرمجموعه‏هاى این ژانر از جمله داستان ارواح و اشباح (Ghost Story) مانند «چرخش پیچ» نوشته هنرى جیمز، «ونوس ایل» اثر پروسپر مریمه و تمام داستان‏هایى که به‏نوعى به ارواح و اشباح و جن‏ها مربوط مى‏شوند، داستان اغراق‏آمیز ((Hyperbolic Story هم‌چون «یک گل سرخ براى امیلى» اثر فاکنر، داستان خیالى (Conte) هم‌چون «ساده‏دل» و «کاندید» نوشته ولتر و «سفرهاى گالیور» اثر جاناتان سویفت، داستان شگرف (Fabulation) یا «تو در تو» مانند «پاک‏کن‏ها» و «جن» نوشته آلن روب گرى‏یه، داستان شگفت‏آور (Marvellous Story) مثل «ماه گرفتگى» و «دختر راپاچینى» نوشته ناتانیل هاثورن، «عدسى‏هاى الماسى» اثر فیتز جیمز اوبریان، «فرانکنشتین» از مرى شلى، «مرده عاشق» نوشته تئوفیل گوتیه و «ارباب حلقه‏ها» اثر تالکین، داستان ماوراءطبیعى Supernatural) (Fiction مانند «دکتر جکیل و مستر هاید» اثر رابرت لویى استیونسون، داستان پریان (Fairy Tale) هم‌چون قصه‏هاى روایت‏شده در «جهان افسانه» از برادران گریم، «قصه‏هاى پریان» نوشته هانس کریستین آندرسن و «قصه‏هاى خیالى پریان» نوشته شارل پرو، داستان وهمناک (Ucany Story) هم‌چون «قلب رازگو» اثر ادگار آلن‏پو، داستان غریب (Exotic Fiction) یا «داستان مبتنى بر حوادث شبه‏واقعى» مانند «سقوط خاندان آشر» نوشته آلن‏پو و «محاکمه» نوشته کافکا و داستان گوتیک یا سیاه (Gothic Story) مانند «اسرار یودولفو» اثر خانم آن رادکلیف، «قصر اورتانتو» نوشته هوراس والپول، داستان‏هاى «برنیس»، «لیجیا» و «نقاب مرگ سرخ» از ادگار آلن‏پو، «گرومنگاست» نوشته مروین پیک و «ابسالم ابسالم» از فاکنر بالاخره «درخشش» اثر استیون کینگ اشتباه نمى‏شود. هر چند که در اکثر روایت‏هایى از این »انواع‏» معمولاً در مقیاس وسیعى با عنصر گروتسک هم روبه‏رو مى‏شویم.

۱۳۸۸/۰۳/۱۳


درود بر مهربان ياران

براي اين پست داستان كريسمس اوگي رن را برايتان مي گذارم به زودي البته



زندگینامه پل آستر [1]
پل آستر در سوم فوریه 1947 در خانواده ای از طبقه متوسط در نیوجرسی نیویورک به دنیا آمد. پس از فارق التحصیلی از دانشگاه کلمبیا (1970 ) به فرانسه رفت ،آن جا شروع به ترجمه آثار نویسندگان فرانسوی کرد و در عین حال آثار خودش را در مجله های آمریکایی منتشر ساخت.
چهار سال بعد به نیویورک بر گشت و چهار مجموعه شعر ،از جمله حفاری (1974 ) و دیوار نوشته (1976 ) منتشر شد.
در 1980 اولین مجموعه ی مقالاتش را با عنوان فضاهای سفید به صورت کتابی منتشر کرد و سر انجام در 1982 ،اولین رمانش ،نمایش فشرده را نوشت.
با انتشار سه رمان کوتاه در مجموعه ی سه گانه ی نیویورک – شهر شیشه ای (1985) ،ارواح(1986 ) ،اتاق دربسته( 1986 )- به شهرت رسید. این سه رمان ،روایت هایی فراواقعی پرتنشی هستند در قالب داستان کارآگاهی .
آثار بعدی اش در عین سر راست بودن ،مایه هایی نیز از نماد گرایی ، دلمشغولی های متافیزیکی و معرفت شناسانه، و حساسیت های تند و تیز معاصر دارند. می گویند رمان های پیچیده ی معمایی (یا به تعبیری دیگر ،غیر معمایی) اش ،غالبا معطوف به جستجو در پی هویت و معنای شخصی است.
آستر تا به حال پنج زندگینامه هم نوشته است: هنر گرسنگی (1982 ) ، مجموعه مقالاتی در باره کافکا ،بکت ، و دیگر شخصیت های ادبی برجسته قرن بیستم، و بازتاب های آثار آن ها و آثار خود آستر بر روی خودش ، دفتر چه قرمز؛ مجموعه مصاحبه ها و مقالاتی که در آن ها آستر در باره ی نیاز به شکستن مرز های زندگی کردن و نوشتن، و در باره ی استفاده ی خود از قواعد مشخص ژانر برای رسوخ خاطره و هویت بحث می کند، اختراع تنهایی (1983)؛ که هم خاطره نویسی درباره مرگ پدرش است و هم تاملی درباره عمل نوشتن.
دست به دهان:گاه شمار شکست های اولیه(1997 ) که چنان چه ازنامش بر می آید ، خاطرات آستر از اوایل کارش به عنوان نویسنده است، و فکر می کردم پدرم خداست(2002) ،که شامل 180 شرح کوتاه درباره زندگی های شخصی مردان و زنانی با سنین و پسزمینه ها و زندگی های متفاوت است.
از آثار دیگر آستر می توان به این ها اشاره کرد: دو مجموعه شعر زیر بنا، و ناپدید شدن؛ داستان های در کشور آخرین ها، مون پالاس، موسیقی بخت، دود، کبودی و لولو روی پل.
آستر موسیقی بخت را به همراه بلیندا هاس از روی رمان خودش ، برای فیلمی به کارگردانی فلیپ هاس اقتباس کرد . لولو روی پل را خودش کارگردانی کرد ؛ کبودی را همراه با وین ونگ نوشت و ساخت. و دود را فقط نوشت؛ به توصیه وین ونگ و بر اساس داستان کوتاهی از خودش , یعنی همین داستان کریسمس اوگی رن.

[1] Paul Auster

الب