۱۳۹۰/۰۳/۰۹

خاطره اي از اكبر رادي به روايت مجيد دانش آراسته

نفت
مجید دانش آراسته

زمستان سال 47 یا 48 بود.من ساکن تهران بودم  و یک اتاق در خیابان خرمشهر اجاره کرده بودم.تنها زندگی می کردم و در کارخانه ریخته گری «آمیزا» بودم.
زنگ زدند،رادی بود با دوستان قدیمی . از ولایت ، از گذشته ها حرف می زدیم که حرف از ادبیات در صدر بود.
من باید دنبال نفت می گشتم و به قول طیاری کار را به لب و دهان می کشاندم. من اسم آب آتشین را نفت گذاشته بودم. مثل حالا آب آتشین اسامی متعددی داشت، البته نه به قراوانی امروز،بگذریم.
لباس پوشیدم ، رادی گفت : کجا؟
گفتم : می روم نفت بگیرم.رادی گفت : مگر نفت نداری؟ گفتم : اگر داشتم که دنبالش نمی رفتم. رادی گفت : کاش به من می گفتی ، برایت می آوردم. بعد وقتی منظورم را فهمید ، بلند بلند خندید.

هیچ نظری موجود نیست: