به عادت هرسال در نهم آبان كه روز تولدم هست يادداشتي مي نويسم.
اولن تشكر مي كنم از تمام دوستاني كه به فكرم بودند و تبريك گفتند . در يه جمع بندي كلي سال گذشته سال بدي نبود
با تمام خوبي ها و بدي هاش گذشت  ...
به اميد روز هاي خوب براي خودم و ملت ايران 
        تو هیچ گپ نزن، مجموعه داستان، محمد حسین محمدی، نشر چشمه. داستانهایی که از مشکلات اجتماعی در افغانستان نشان دارند. خشونت توأم با حرمانهای جنسی و درماندگی انسانهای بیپناه اما بیرحم.
محمد حسین محمدی، نویسندهی افغان. مجموعه داستان «انجیرهای سرخ مزار او» از کتابهای خوشاقبال و پرفروش بود.
        ترجمهی آلمانی «سودت و پسرانش». این رمان یک رمان خانواده و یک رمان اجتماعی و نخستین رمانیست که اورهان پاموک، نویسنده ترک و برنده نوبل ادبی نوشته و تا مدتها با ترجمهی آن به زبانهای دیگر مخالفت میکرد.فصل اول و بلند رمان تنها شرح گشت و گذار سوت با درشکه در آن روز سال ۱۹۰۵ در استانبول است. بیش از ۳۰ سال بعد او را در همان خانهای میبینیم که آن روزها میخواست بخرد و عملاً هم خریده بود. زندگی زناشوییاش با نیگان خوب و خوش است و دو پسر و یک دختر دارد. تجارتش توسعه یافته و در یک کلام نقشههایش به عمل درآمدهاند. اما حالا دارد به هفتاد سالگی نزدیک میشود و گاهی حافظهاش او را جا میگذارد. تجارتخانه را به دست پسرانش میسپارد.
اورهان پاموک در نخستین اثرش هنوز بهطور کامل به بالاترین حد هنرنوشتن دست نیافته. گاهی شخصیتهایش به سبک مقاله فکر میکنند، اینجا و آنجا یک شخصیت اندکی دچار تصنع میشود اما در مجموع «سودت و پسرانش» بسیار هیجانانگیز است.زندگی رفیک، برادرِ کوچکتر او دستخوش ناآرامیهای بیشتری است. به عبارت دقیقتر مسئله رفیک و دوستانش موهیتین و عمر است. این سه از زمان دانشجویی یکدیگر را میشناسند. در زمانی دانشجویی در رشتهی علوم مهندسی در دانشگاه یک گروه سه نفرهی بدنام تشکیل داده بودند. پاموک با داستان این دوستی مرزهای رمان خانواده را میشکند و میدان بازی را به شهرها و مناطق دیگر ترکیه گسترش میدهد؛ و البته موضوع، آن اروپایی تخیلی است که همهی این سه از طرق مختلف در آن گرفتار آمدهاند.
        مجتبا صولتپور: بولانو عموماً به نویسندگان و شاعران درجه دو وشکستخوردهای که با وجود تلاشِ بسیار چیزی عایدشان نمیشود و روزبهروز بیشتر در جلد یک فرد شکستخورده فرو میروند، علاقمند است. در «آخرین غروبهای زمین» هم شخصیتهای داستان رابطهی دردناکی با ادبیات دارند. ادبیات گاهی دار و ندارشان را به خطر انداخته، اما با اینحال به خاطر عشقِ دیوانهوارشان نمیتوانند خود را از موقعیت دشواری که در آن بهسر میبرند برهانند.
نویسندهی کتاب بینهایت به شخصیتهایش نزدیک شده است آنقدر که نمیتوانیم نپذیریم که آدمهای کتاب «آخرین غروبهای زمین» بیش از هر وقت زندهاند و تأثیرگذار. لحن گزارشگر و راویِ گزارشدهنده، که عین دوربینی خستگیناپذیر و بیروح، ماجراها را دنبال میکند، توانسته زندگی واقعی چند شیلیایی مانده در تبعید، مانده در مکزیک و اسپانیا و جاهای دیگر را نشان بدهد و در نهایت همهی ماجراهای کتاب، جوری با حقیقت زندگی نویسندهاش پیوند خورده که خواننده نمیتواند مرز بین داستان و خودزندگینوشت (اتوبیوگرافی) را تشخیص دهد. بعضی از نویسندهها، مینویسند تا کمتر کابوس ببینند، آنها بزرگترین کابوسهایشان را به داستان تبدیل میکنند، و احتمالاً روبرتو بولانو هم به این گروه از نویسندگان تعلق دارد.آخرین غروبهای زمین، روبرتو بولانو، چشمه، چاپ اول: ۱۳۸۹، ۱۵۰۰ نسخه، ۲۱۱ صفحه، ۴۴۰۰ تومان.
        سروش علیزاده: عدنان غریفی در مجموعه داستان «مادر نخل» به زیبایی
و ظرافت به خرافات و اعتقاداتی اشاره میکند که در اقلیم جنوب وجود دارد و دردهایی را بیان میکند که به یک معنا درد مشترک انسانها در سراسر جهان است. این نشانههای ظریف و این دردهای مشترک و پرهیز از گندهگویی و فلسفهبافی از یک داستان بومی، داستانی با ظرفیتهای جهانی میسازد.
        
که  چگونه تصور ایرانیها از زیبایی یک زن در طول تاریخ چند هزار سالهی ما  تغییر کرده و دگرگون شده است. کتابی به نام «زنان زیبا در هنر» به همین  موضوع، یعنی به زیبایی زنان در طول تاریخ تمدن در غرب و جلوهی آن در آثار  هنری میپردازد. این کتاب که در واقع مجموعهایست از زیباترین آثار نقاشی  با موضوع زیبایی زنان در تاریخ هنر یک کتاب تصویری نفیس و البته بسیار  گرانقیمت است که به تازگی در آلمان انتشار یافته و در مطبوعات هم بازتاب  خوبی داشته است. گردآورندهی این مجموعه و مؤلف کتاب خانمی است به نام  کارین زاگنر و انتشارات الیزابت زندمن که تخصصش در زمینهی ادبیات فمینیستی  است، این کتاب را در مونیخ منتشر کرده است.با دیدن عکسهای زنان زیبا و آرایش موهای آنان در این کتاب خوانندهی ایرانی تازه متوجه میشود که با پوشش اجباری اسلامی به مدت سه دهه است که نه فقط زنان، بلکه کل جامعه از بخش مهمی از فرهنگ بشری، غافل و بیبهره مانده است. فرهنگ فقط در کتابخوانی، سرودن شعر و داستان و ساختن فیلم و روی آوردن به هنرهای دیگر خلاصه نمیشود. بخش عمدهای از فرهنگ در زندگی روزانهی انسانها، در آداب پوشاک و نشست و برخاست آنها با هم، در نحوهی آشپزی و حتی طرز نوشیدن چای و قهوه و شراب اتفاق میافتاد. عطر، آرایش موها، لباسهای زیبا و متنوع، کفش و مدلهای گوناگون آن، همه جزو فرهنگ یک جامعه بهشمار میآیند. حجابِ یکشکل و خستهکننده ما را از این فرهنگ محروم کرده است.فصلهای کتاب مصور «زنان زیبا در تاریخ هنر بهحسب دورههای گوناگون طبقهبندی شده است. در هر دوره و در هر فصل انعصافپذیری شگفتانگیز جسم زنان در تقابل با خواستهها و انتظارات آن مقطع تاریخی مشخص قرار دارد. زنان با کمک ترفندهایی مثل آرایش موها، زیورآلات و بزک چهره تلاش کردهاند از یک سو خواستهها و انتظارات آن دوره از زیبایی زنانه را ارضا کنند و از طرف دیگر به خواست دلشان رفتار کردهاند. یعنی خیلی ساده میخواستند زیبا جلوه کنند و در همان حال خودشان هم احساس زیبایی کنند و از این احساس سرمست باشند.
در  دوران روکوکو که مصادف بود با آغاز قرن هجدهم و پایان دوران باروک وظیفهی  زنانی که میخواستند زیبا باشند این بود که هر روز صبح زود، بعد از آنکه  از خواب بیدار میشدند، ساعتی مقابل آینه بنشینند و با دستمالهای ابریشمی  با دقت پوست صورتشان را تمیز کنند . بعد از شستوشوی تن که آن هم ساعتی وقت  میبرد، لباسهای زیر را که میبایست همیشه تمیز باشد، با متانت و وقار  خاصی به تن میکردند. نویسنده دربارهی هر تصویر شرح کوتاهی هم آورده که  خالی از طنز نیست. برای مثال ادعا میکند که در دوران روکوکو تمیزی لباس  زیر زنان نشانگر تمیزی جسم آنان بود. حتی اگر زنان در آن دوران به خاطر  کمبود امکانات روزها حمام نمیکردند، رخت زیرشان در هر حال حتماً تمیز بود.  به عبارت دیگر زیبایی و لطافت یک زن را از تمیزی او تشخیص میدادند و  تمیزی یک زن از رختهای زیرش معلوم میشد. 
نقاش  نسبتاً گمنامی به نام «دانته گابریل روستی» زنی را بر بوم نقش کرده است که  در یک آینهی دستی به دقت دندانهایش را نگاه میکند. نقاش دیگری در  تصویری که از خودش نقاشی کرده، یک زن جوان روس را نشان میدهد که در فرانسه  در تبعید بهسر میبرد و با سرخوشی تلاش میکند انبوه موهایش را از پشت  ببنند. 
        «یک روز بارانی» یکی از دو داستانی است که در این مجموعه توسط شخصیت اول مرد روایت میشود. راوی داستان راننده تاکسی است. او زنی را سوار میکند و نویسنده تا رسیدن به مقصد از تمام صداهای موجود در محیط، از شر شر باران و قیژ قیژ برفپاکن تاکسی تا صدای گویندههای رادیو برای ساختن فضای بستهی داخل تاکسی استفاده میکند و داستان را به پیش میبرد. فضاسازی از طریق «صدا» در این داستان آنقدر اهمیت دارد که اگر هر کدام از صداهای محیط را حذف کنیم، ساختار داستان فرومیریزد. با اینحال در همین داستان بیدقتیهایی وجود دارد: راننده ظاهراً در اوقات فراغت از کار اولش مسافرکشی میکند. او وقتی به خانه برمیگردد، برای جلب توجه همسرش دربارهی زنی که سوار کرده، دروغهایی سر هم میکند. نویسنده خیلی دیر راننده را به خانهاش برمیگرداند و علاوه بر این هیچگونه سابقهای از زندگی زناشویی راننده ذبهدست نمیدهد. برای همین وقتی فضا تغییر میکند، داستان هم دچاری گسست میشود و در مجموع دو صحنهی این داستان در پیوند درونی با هم قرار نمیگیرند و مثل این است که دو داستان با یک شخصیت را کنار هم قرار گرفته باشد.سروش علیزاده: مردهایی که در داستانهای گلستانی با آنها آشنا میشویم، خیانتپیشه و بیوفا هستند. زنهایشان هر کدام به دلیلی مجبورند در برابر خیانتکاری آنها سکوت کنند. پزشک در «زن پهلوان» یک مرد زنباره و هرزه است. او از هر نظر نمونهی کاملیست از تصور نویسنده از شخصیت هیولاوار یک مرد. درک ناقص و مچالهشده از فمینیسم را در شخصیتهای سیاه و هیولاصفتی که نویسنده از مرد ارائه میدهد، میتوان دید.
        
یکی  از شخصیتهای رمان پدری است به نام «سیروس» که مانند تمام پدرهای  اینگونه داستانها شخصیتی منفعل و تکراری دارد. او نیز مانند دیگر  شخصیتها در یک قالب نسبتاً مناسب جای گرفته و جا افتاده است. هر کدام از  بخشهای رمان به یک شخصیت تعلق دارد و رویدادها از منظر دانای کل محدود به  ذهن از دریچهی چشم همان شخصیت روایت میگردد. البته خوب بود که در این  فرم، هر یک از شخصیتها زاویهی دید مخصوص به خود را داشت؛ شبیه فرمی که  یوسا در «سور بز» به کار گرفته است. اگر چنین بود دستکم داستان کلیشهای  رمان «لب بر تیغ» در قالب یک فرم کلاسیک - مدرن تا حدی نجات مییافت و  باورپذیرتر میشد. سروش علیزاده: دیالوگها در این رمان [لب بر تیغ] که زبان نسبتاً خوب و سرراستی دارد از لحاظ لحن با روایت تفاوت ندارند. مثل این است که همهی تیپهای این رمان با یک لحن و به یک شکل صحبت میکنند. در این میان دیالوگهای سیروس بسیار کلیشهای و تا حد زیادی حتی شعاری است.این رمان بیانگر ماجرای عشق و عاشقی جوانی است که از تمام ویژگیهای قهرمان فیلم سینمایی «رضا موتوری» ساختهی مسعود کیمیایی برخوردار است. رضا موتوری در این رمان به داوود موتوری تبدیل شده و شباهت بین این دو آنقدر زیاد است که در جایی از رمان فرنگیس، نامادری سمانه به داوود میگوید: «رضاموتوری بازی در نیار! بدو زودتر یک آژانس بگیر» هر چند سناپور با تمهیداتی مانند چسباندن پوستر بازیگرهای قدیمی به دیوار اتاق داوود و چیدن نسخههای ویدیویی فیلمفارسی در اتاق او تلاش میکند شخصیت داوود را توجیه کند، اما در اینکار بسیار ناموفق است. چون او نمیداند در زمانهای که شخصیتهای داستان در دههی ۸۰ زندگی میکنند و برای مثال موبایل دارند، حتی اگر عاشق «رضا موتوری» باشند، قطعاً کنششان با شخصیتهایی اینچنین در سالهای دههی ۶۰ و ۷۰ تفاوت دارد. یک مخاطب ایرانی میداند که موبایل از سال ۱۳۷۷ به این شکل که سناپور در رمانش به کار برده در ایران باب شده بود و فضای رمان او هم قاعدتاً در همین سالها، یعنی بین ۱۳۷۷ تا ۱۳۸۴ که ذائقهی جوانهای ایرانی و بهخصوص تهرانی عوض شده، شکل گرفته است. اگر اینگونه جوانها ماهواره و اینترنت نداشته باشند، قطعاً فیلم ویدیویی وی اچ اس هم نگاه نمیکنند. پس سناپور باید روایت تازهتر و متأخرتری از رضا موتوری ارائه میداد تا داستانش را باورپذیر کند، اما این کار را نکرده است و در حد همان تصاویری که کیمایی در «رضا موتوری» یا مثلاً تهمینه میلانی در فیلم دوزن با بازی «محمد رضا فروتن» ارائه میدهد باقی میماند. اگر رضا موتوری شخصیتی ماندگار در سینمای ایران شد، داوود موتوری یک تیپ باسمهای در در داستاننویسی ایران باقی خواهد ماند.
دو  مادر در این رمان نقش دارند: «بتول» مادر داوود و فرنگیس نامادری او.  سناپور هر چند که در از کار درآوردن شخصیت داوود ناکام مانده، اما از تمام  امکانات موجود در رمان برای ساختن شخصیت این دو زن استفاده میکند. مادر  داوود در این میان باورپذیرتر از کار درآمده و در مجموع همان زنی است که  در این نوع تیپ زنها میتوان سراغ گرفت. اما فرنگیس که سر و سری با «ثقفی»  دارد، خودش یک پا لات است. در این میان ثقفی هم کسی است که دارو دسته رضا و  سایر اوباش را برای به دست آوردن مدارکی از سیروس ترغیب میکند سمانه را  بدزدند. در هر حال وقتی نویسنده میخواهد فرنگیس را به خوانندهاش معرفی  کند، این کلمات را در دهان او میگذارد:سروش علیزاده: از دیگر مشکلات این رمان [لب بر تیغ] قابل پیشبینی بودن تمام فصلهاست که تعلیق را کشته و هنوز به اواسط داستان نرسیده، خواننده میتواند پایان داستان را حدس بزند.گفتههای فرنگیس میبایست از گذشتهاش، در سالهایی که با سیروس ازدواج نکرده بود نشان داشته باشد. وقتی هم که گوشی تلفن را برمیدارد و با ثقفی دربارهی چگونگی دزدیدن سمانه قرار و مدارهایش را میگذارد بیشتر به نقش او در این ماجراها پی میبریم. در هر حال سناپور او را به نامادری سیندرلا تبدیل نمیکند. بلکه فرنگیس در مجموع از زندگیاش با سیروس و سمانه راضی است. گاهی سعی میکند کارها را درست کند و یا مانند یک مادر از سمانه حمایت کند و همینهاست که کمی شخصیت او را خاکستری میکند و در رمانی که همه شخصیتهایش سفید و سیاه هستند این شخصیت خاکستری، در واقع از تیپ بودن و باسمهی دیگر شخصیتها فرار میکند.
        
یکی  از ویژگیهای رمان «چه کسی از دیوانهها نمیترسد؟» ساخت فضای شهری در  تمامی ساختار و کلیت متن است، از آغاز تا انتها که مدرنیته را به خوبی با  روایت داستانی پیوند میزند. نویسنده اگر با کلمه پارک میسازد و یا مترو  خلق میکند، یا از آپارتمان و نوع رابطهی انسانها بحث میکند، در هر حال  گرایش به زندگی بومی دارد؛ اما بومی ، نه در آن مفهوم که روایت فقط در یک  منطقه شکل بگیرد بلکه در داستان فضایی از زندگی شهری ساخته میشود که  میتواند در تهران باشد یا اصفهان و یا رشت؛ تاشکند و یا حتی دمشق؛ در هر  شهری که در یک کشور جهان سومی قرار داشته باشد، با همهی روابطی که در چنین  شهری بین انسانها میتواند شکل بگیرد. 
        
داستان  بلند (نوول) «دیزی میلر» (Daisy Miller ) در حقیقت، بیانگر رویارویی  آشکارِ دو روبنای اصلی فرهنگی غرب در پایان قرن نوزدهم میلادی است. هنری  جیمز در این داستان توانست وحدت ارگانیکی را تصویر کند که در آنِ واحد هم  به پیچیدهترین شکل ممکن به آفرینش یک راوی مردد دست یابد و هم قهرمان  دورویی را در داستانش بیافریند که نماینده و بیانگر دوگانگیهای عصر اوست.ونداد زمانی: هنری جیمز توانست در آینهی آثارش از یک سو ولعِ سیریناپذیرِ تغییر در دلِ مدرنیسم و از سوی دیگر تلاش لجوجانهی سنتِ اشرافی برای حفظ ارزشهایش را بازتاب دهد.
«گل وحشی»  داستان، «دیزی»، دخترِ بیشیله و پیلهای است که بدون ریا و تظاهر نشان  میدهد از همصحبتی و ملاقات با نجیبزادهی «دماغ بالا» که البته باسواد و  خوش سلیقه هم هست، خرسند شده است. او با کنجکاوی بیحد و سماجتی گستاخانه  از مرد جوان میخواهد تا به بهانهی دیدن قصر معروف «شیلون» در سوئیس (Chillon)، یک روز تمام را با هم بگذراند. «وینتربورن» سردمزاج از دعوتی که خودش نیز در شکلگیری آن نقش داشته، استقبال میکند. 
راوی  مرددِ داستان با یک چرخش ناگهانی به یکباره به وصف «دیزی» میپردازد و از  شور و حرارت و شخصیت جذاب او سخن میگوید. دختر امریکایی به «فرشتهی  سبکبالی» تشبیه میشود که «روح آزادی دارد». راوی دودل پا را فراتر  میگذارد و از بیغل و غش بودن دختر جوان حرف به میان میآورد و به این  نکته اشاره میکند که با وجود آنکه زیبایی افسونگر «دیزی» همهی نگاهها را  به سمت او کشانده است ولی دختر امریکایی «اهمیتی به نگاههای ستایشآمیز  دیگران نمیدهد.»
رد  و بدل شدن احساسات متناقضی که که در ذهن نجیبزاده، از همان لحظات اول  ورود «دیزی» به سالن اصلی هتل شکل میگیرد، با تردستی تمام نه تنها بار  دیگر قضاوت راوی را زیر سئوال میبرد، بلکه بهگونهای غیر مستقیم شخصیت  دورو و داوری محدود «وینتربورن» جوان را نیز به رخ میکشد. 
        
نویسنده  زبان را میشناسد و با دایرهی واژگانی گستردهای که دارد بهراحتی کشش را  در خوانش متن برای مخاطب امروز داستان ایرانی ایجاد میکند. و با  جابهجایی آگاهانهی قواعد نحوی زبان، قدرت خود را به رخ میکشد، بیآنکه  این جابهجایی نحوی با عدم تناسب توی ذوق مخاطب بزند. 
اپیزود  سوم راوی دوم شخص یا «دانای کل تخاطبی» است. راوی مردی است که خواب دیده  در بیمارستان از دوستش پرستاری میکند و داستان مرد چاهکنی را میخواند و  خود نیز هم اکنون تحت فشار شدید بازجوها قرار دارد. با اینکه هر سه اپیزود  ناتمام است، با در کنار هم قرار گرفتن سه اپیزود به داستانی کامل میرسیم.


شهریار مندنیپور، متولد ۱۳۳۵ در شیراز از نویسندگان مطرح ایران است. هر اثری که تاکنون از مندنیپور منتشر شده، از برخی لحاظ، در زمان خودش یک حادثهی ادبی بوده است. نخستین مجموعه داستانش، «سایههای غار» را که در سال ۱۳۶۸ منتشر کرد، زنده یاد گلشیری با شوق و ذوق این کتاب را در آن سال که کمتر کتاب قابل تأملی منتشر میشد به دوست و آشنا توصیه میکرد. «دل دلدادگی» رمانی در دو جلد پیرامون جنگ از مهمترین رمانهایی است که پس از انقلاب در ایران منتشر شده است.