‏نمایش پست‌ها با برچسب عباس معروفي/داستان رمي/ سروش عليزاده/ روايت پارسي/. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عباس معروفي/داستان رمي/ سروش عليزاده/ روايت پارسي/. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۸/۰۶/۰۸

رمي - داستاني از عباس معروفي


درود بر مهربان ياران

براي اين پست داستاني از عباس معروفي نويسنده آزاد انديش را برايتان مي گذارم.

اميد دارم در هر كجا كه هست سالم و شاد باشد.

سروش عليزاده


رمي

تا مي‌آمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، يا ميان آن جمعيت چفت‌شده خود را به چپ بكشاند، در انبوه آن خيل عظيم رفته بود در منتهي‌اليه سمت راست كه خلاف ميلش بود. هيچ اختياري نداشت، مي‌بردندش. و اگر نمي‌رفت حتما" زير پاي ميليون‌ها آدم سپيدپوش خشمگين كه نگاه‌شان به ستون‌هاي سيماني جَمَره بود، له مي‌شد. سعي كرد متناسب با فشار ديگران محتاط پا بردارد و بگذارد عرق از صورتش سر بخورد و گرماي تند آفتاب بر مغزش بتابد، چون نيروي ديگري او را بي‌اراده مي‌كشاند؛ بازوي زني سياه‌ پوست كه از زير حوله‌ي سفيد بيرون مانده بود، درست شبيه مجسمه‌ي سنگي سياه‌رنگي كه صيقل خورده باشد، كشيده و صاف، با طراوتي كه فقط در بعضي از گلبرگ‌ها ديده بود، آن‌هايي كه انگار مخملي‌اند و پرز ندارند.


چقدر دلش مي‌خواست خود را به آن سو بكشاند، در كنار زن قرار بگيرد و با شوهرش قرينه بسازد، مثل دو بال كبوتر كه هر دو پرپر بزنند تا آن زني كه چهره‌اش ديده نمي‌شد در گرماي ويرانگر نمانَد. اما جمعيت چنان در هم فشرده بود كه امكان نداشت.


صبح زود از بيابان‌هاي اطراف بيست و يك سنگ كوچك پيدا كرده بود، در هميان سفيد چرمي‌اش ريخته بود و حالا مي‌رفت كه از بيرون محوطه‌ي جمرات به هر ستون هفت بار سنگ بكوبد. خوانده بود و با دقت به ذهن سپرده بود كه: «شيطان را علاوه بر درون، در نماد هم بايد سنگباران كرد و راند.»نه، اگر اين بازوي كشيده و قشنگ را، كه به طور ناگهاني از زير حوله بيرون افتاده بود، نمي‌ديد – او خودش را بهتر از همه مي‌شناخت، جوان سربراهي كه افتخار حج يك ماه پيش به طور ناگهاني نصيبش شده بود – نمي‌توانست در برابر ستون جمره از خشم خود چشم بپوشد، محكم مي‌كوبيد، با جان و دل. همه‌ي دردهاش را در سنگ تمركز مي‌داد و پرتاب مي‌كرد. و اگر مي‌توانست صورت زن را آن هم فقط يك بار ببيند آرام مي‌شد، حال خوشي مي‌يافت و خود را مي‌سپرد به جمعيت كه او را برانند. اما حالا دچار حالتي شده بود كه خوابيدن در سايه‌ي برگ‌هاي خيس را هوس مي‌كرد.


بار اول كه اين چنين دچار خلسه‌ي ابدي شده بود، ده سال بيش‌تر نداشت. آن روزها خواهرش او را با خود به خانه‌ي همسايه مي‌برد كه وقتي با دختر همسايه گل‌هاي پارچه‌اي مي‌سازند، او گوشه‌اي بنشيند و نگاه‌شان كند. هميشه هشت اتوي گل‌سازي روي اجاقي سه فتيله‌اي بود كه با شعله‌ي آبي و زرد مي‌سوخت. ساچمه‌ي سر اتو را كه سرخ مي‌شد در گلبرگ‌هاي بريده‌شده مي‌گذاشتند تا قالب بيفتد و پيچ بخورد. حالا نيز به ياد مي‌آورد كه هميشه آن اتاق كوچك كنار آشپزخانه گرم بود، به خصوص در آخرين روزي كه او به آن خانه پا گذاشته بود، گرما آدم را كلافه مي‌كرد و او چنان دلش سر آمده بود كه بعدها هر وقت انتظار كسي را مي‌كشيد ياد آن روز و بيش‌تر ياد حادثه‌ي آن روز مي‌افتاد. اين كلافگي زماني به اوج رسيد كه كار ساختن گل‌ها يكنواخت به نظر مي‌آمد، و حتا گفتگوي دخترها ديگر تازگي روزهاي قبل را نداشت. گربه‌اي هم بر درگاه اتاق نشسته بود و چنان آرام پلك مي‌زد كه آدم خوابش مي‌گرفت.


همان وقت دختر همسايه از خواهرش پرسيد: «چرا لب‌هاي داداشت اين‌جوريه؟»«براي اين‌كه تا چهارسالگي پستونك ميكيده.»و حالا هنوز هم هركس او را مي‌ديد مي‌توانست اين‌جور تصور كند كه او تا چند روز پيش پستانك مي‌مكيده. به خصوص وقتي مي‌خواست دود سيگارش را بيرون بدهد بيش‌تر توي ذوق مي‌زد، دندان‌هاش هم پيدا مي‌شد.خواهرش گفت: «آدم خودخوريه، اما من خيلي دوستش دارم.»دختر همسايه گفت: «پسر ماهيه، كله كوچولو!» و بهش لبخند زد و دسته‌ي موي بورش را با يك حركت داد پشت سر. همان وقت او چشمش به بازوي سفيد و نرم دختر افتاد، ناگاه لذت عجيبي در خود حس كرد كه تا آن وقت به وجود آن پي نبرده بود، رخوتي شيرين روي پوست و پرشي در پلك‌ها. حس كرد لاله‌ي گوشش به حركت درآمده و پوست سرش به عقب كشيده مي‌شود. آن وقت پنجه‌اش - يادش نمي‌آمد كدام دست – از هم باز شد، يكي از اتوها را برداشت و روي بازوي آن دختر گذاشت و بعد همه چيز تمام شد. بوي گوشت سوخته آمد، دختر جيغ كشيد و گريه كرد و همه چيز واقعا" تمام شد، چون ديگر هيچ‌گاه نتوانست به آن لذت دست پيدا كند.

خواهرش گفت: «چرا اين كارو كردي، جونور؟» و يك كشيده خواباند بيخ گوشش و به چشم‌هاش زل زد: «چرا اين كارو كردي؟»«جاي آبله‌ش ناصاف بود.»در همان لحظه ياد داستان بلدرچين و برزگر افتاد و به اين فكر كرد كه چرا برزگر به زندگي بلدرچين توجهي ندارد، و نمي‌دانست چرا ياد اين داستان افتاده است، بعدها هم نفهميد.حالا با گذشت آن همه سال، باز آن حالت را يافته بود، رخوت تمامي بدنش را گرفته بود.

علاوه بر آن حالتي ديگر در وجودش تاب مي‌خورد كه مي‌دانست از هوش و دانايي بالاتر است. به يك جذبه‌ي عميق روحاني رسيده بود كه به خاطر آن محيط دلش مي‌خواست فرياد بزند، مثل بخار در تن خيس از عرق خود مي‌رقصيد و باز منجمد مي‌شد، و همه‌ي اين كيف به شكل بازوي زني عريان در مي‌آمد كه حالا دو سه قدم جلوتر از او، با فاصله‌ي پيرمردي سياه و چاق در سمت چپ، دوش به دوش شوهرش اريب مي‌گذشت. اما با هر قدم انگار شاخه‌ي درختي را مي‌تكاند.كاش لحظه‌اي سر برمي‌گرداند يا لمحه‌اي صورتش را به طرف راست مي‌گرفت، و يا دست‌كم متوجه بازوي خود مي‌شد كه ببيند چه كرده است، اما او هم مانند ديگران چنان خيره‌ي آن ستون‌ها بود كه انگار اگر سر برمي‌گرداند زندگي‌اش را مي‌باخت.خواست به ستون‌ها نگاه كند و آن پوست قهوه‌اي براق را از ياد ببرد، اما مگر مي‌شد؟ اختيار از كف‌اش درآمده بود. يكي غريو مي‌كشيد، يكي مي‌گريست، يكي ناله مي‌كرد و يكي مي‌خواند: «ما را به غمزه كشت و قضا را بهانه ساخت.» تكرار هم مي‌كرد. و او مي‌دانست و حتم داشت كه امروز كشته خواهد شد، و از او خواهند پرسيد كجا كشته شدي؟ او جواب خواهد داد زير دست و پا. نه، زير دست و پا هم اگر مي‌مرد دلش مي‌خواست لااقل يك نظر صورت زن را ببيند.با حركتي تند شانه كشيد و به سوي زن خيز برداشت، سعي كرد خود را به او برساند و هرچه تقلا كرد، دانست كه باز – همان‌طور كه بوده – عقب مي‌ماند. عرق از سر و صورتش مي‌ريخت و آفتاب مستقيم مي‌تابيد.

صداها به صورت يك كُر عظيم غيرقابل فهم درآمده بود كه فقط ممكن است جمعيتي در راه پايان گرفتن عمر دنيا، از خود به جا گذارد، يا نه، همه‌ي آدم‌هاي صحراي محشر بودند، بي آن‌كه كسي كسي را بشناسد، هر كه براي دل خودش مي‌خواند و همه به سوي يك ستون برنزه پيش مي‌رفتند.تا آن وقت راهي به اين دوري نرفته بود و آن همه آدم كه همه حالي غريب داشته باشند نديده بود. جمعيت دور خودش مي‌چرخيد، در جا مي‌زد و مثل موج كش و قوس مي‌آمد، بي‌آن‌كه از هم جدا شود. شنيده بود كه بايد ششدانگ حواسش را جمع كند كه همان‌طور سرپا بماند. شنيده بود روز قبل مردي كه مي‌خواسته نعلينش را بردارد يا خواسته كه مسيرش را عوض كند و يا شايد حواسش پرت بوده، زير دست و پا مانده است.ناگاه ياد دختر همسايه افتاد كه گفته بود: «الهي با خاك‌انداز جمعت كنن.»

و حالا اگر بود، با همان بازوي سفيد و همان اتو، او قبول مي‌كرد كه اول به آرامش دلخواهش دست يابد بعد با خاك‌انداز جمعش كنند. به خود نهيب زد و احساس شرم كرد، دست به هميان برد و سنگ‌ها را لمس كرد و سر برگرداند كه نگاهش به ستون‌ها باشد، اما فقط آن ستون گل‌بهي‌رنگ را مي‌ديد كه مدام از او دور مي‌شد. بي‌اختيار تقلا كرد كه يك قدم جلوتر برود. اگر مي‌توانست خود را به زن برساند، سنگ‌ها را دور مي‌ريخت، بازوي زن را مي‌گرفت و اتوي داغ را چنان به آن مي‌چسباند كه زن جيغ بكشد و سر برگرداند، آن‌وقت حتما" گريه هم مي‌كرد. بعد همه‌چيز تمام مي‌شد.ياد ميوه‌ي ممنوع و آدم ازلي او را به خود آورد، سر برگرداند؛ غريو شادي، نهر آفتاب، سيل به هم آميخته‌ي انسان و همه سرازير به تنگه‌ي منا. ناليد: «مِن شَر الوسواسِ الخناس.» و فكر كرد: «آنچه مي‌زني حساب نيست، آنچه مي‌خورد حساب است. هفت سنگ به اندازه، هر شيطان هفت سنگ كه هفت، عدد كثرت است. يعني بي‌شمار. نشان كن و بزن. آن‌گاه سه بت، سه مظهر شيطاني در زير پاي تو به زانو درمي‌آيند، فاتح تويي.» اين‌ها را جايي خوانده بود، فرياد زد: «لبيك، لبيك.»يك لحظه براي آخرين نگاه به چپ برگشت؛ و حالا ديگر خيلي دير شده بود، چون هر چه نگاه كرد آن زن را نديد. انگار آب شده و به زمين فرو رفته بود. كدام طرف؟ و مگر مي‌شد؟ نه طرف چپ، نه جلو، نه زير دست و پا، اصلا" نبود. درست همان‌طور كه او تصور مي‌كرد بازي را باخته بود. مي‌خواست از آدم‌هاي دور و بر بپرسد: «شما او را نديديد؟ نفهميديد از كدام طرف رفت؟»

با هجومي اعتراض برانگيز خود را از وسط جمعيت بالا كشيد و قيقاج رفت، با فشار، با زور و با دست‌هايي كه دو نفر را به دو سو پرت مي‌كردند، اما هر چه رفت بيهوده. لحظه‌اي را در نظر آورد كه پديده ناپديد مي‌شود و آدم درمانده و عاصي تا آخر عمر به اين فكر مي‌كند كه يك خلأ بزرگ در زندگي‌اش هست. اين لحظه را شايد پيش از اين هم ديده بود، پيش از آن‌كه دخترها بساط گل‌سازي را جمع كنند و پيش از سرد شدن اتوها مي‌بايست كاري مي‌كرد. يكي را برمي‌داشت و درست مي‌گذاشت به صاف‌ترين نقطه‌ي آن بازوي سفيد، و گذاشته بود.اما حالا ديگر چطور مي‌توانست با آن خستگي پاها، درد ستون فقرات و ناتواني تن، حتا يك قدم بردارد. و به كجا مي‌رفت؟ گفت: «لبيك.» نمي‌خواست مديون خود باشد، و شده بود. كاش همان‌وقت با يك جهش به او مي‌رسيد و ستون گل‌بهي‌رنگ را چنان مي‌فشرد كه از زير انگشت‌هاش خون بزند بيرون. آن‌قدر خشمگين بود كه كسي نمي‌توانست او را با ديگران همآواز نداند. از دور به نظر مي‌رسيد كه با آن لب‌هاش انگار غريو مي‌كشد. و جمعيت او را به پيش مي‌برد.گرما و نگاه ديگران، هميشه بي‌دليل او را ياد بچگي‌هاش مي‌انداخت، آن‌وقت‌هايي كه هنوز اجازه داشت با دخترها و پسرهاي كوچه، در حياط خانه‌شان «مجسمانه» بازي كند.يك نفر مي‌گفت: «ماماما، چه چه چه، مجسمانه!» و بين بچه‌ها قدم مي‌زد، نگاهشان مي‌كرد و بعد مي‌گفت: «در حالت ميوه چيدن.»همه‌ي بچه‌ها مجسمه مي‌شدند در حالت ميوه چيدن، و بعد بهترين مجسمه فرمانروا مي‌شد.«ماماما، چه چه چه، مجسمانه.» و دختر سيزده چهارده ساله‌اي را زير نظر داشت كه بر اثر دويدن صورتش گل انداخته بود، گفت: «در حالت نگاه كردن به خورشيد.»كوچك‌ترها سر بلند كرده بودند و واقعا" خورشيد را نگاه مي‌كردند و نور تند آفتاب چشمشان را حتا اگر بسته بود، مي‌زد. اما تنها آن دختر بي‌آن‌كه به خورشيد نگاه كند، جايي بين شاخه‌ها را نگاه مي‌كرد، و حالت آدمي را گرفته بود كه محو تماشاي ماه باشد؛ يك دست به كمر، دست ديگر به موازات گوش چپ، شكل يك گل بازشده، با چشماني بسته، و چند تار موي سياه كه بر پيشاني‌اش با باد مي‌رقصيد.

او وقت گذراند و بيش از همه‌ي دورها، بچه‌ها را به همان شكل نگه داشت. بعد با دقت به آن دختر نگاه كرد كه پلك‌هاش مي‌لرزيد و دندان‌هاي سفيدش بين لبخند برق مي‌زد.وقت زيادي گذشته بود. مي‌بايست يك نفر را انتخاب مي‌كرد و نمي‌توانست دل بكند. بعد بي‌اختيار، بي‌آن‌كه دليلش را بداند، جلو رفت، با احترام و تقدس و نه از روي غريزه، جلو دختر ايستاد كه درست سرخي صورتش را ببوسد و بگويد: «تو.» اما دختر در همان لحظه از حالت مجسمه درآمد و به او خنديد. خنده‌ي زنانه‌اي كه او را خجالت‌زده كرد.ديگر چطور مي‌توانست خود را ببخشد؟ كوتاهي از خودش بود. مثل هميشه پيش از آن‌كه فكر كند، در حالت بهت و ترديد، چيزي را كه مي‌خواست از كف داده بود. با گريه خواند: «سرانگشت‌هاي دستم پينه بسته ...»ناگهان مثل آدمي كه از لاي خزه‌هاي ته دريا نجات پيدا كرده باشد، خود را رها يافت. زمين زير پاهاش ناهموار مي‌آمد، و ديگر از همه طرف لاي آدم‌ها نبود، نسيم را روي گردنش احساس كرد. موح سيل‌آسا مي‌رفت و او تنها مانده بود، بر تلي از سنگريزه. آن‌وقت در ميان ناباوري زن را ديد كه اريب مي‌رفت و هنوز فكري به حال آن حوله‌اش نكرده بود. و بازوي طلايي‌اش امتداد مي‌يافت، در آرنج شكن برمي‌داشت و در حوله‌ي حريرمانند سفيدي پنهان مي‌شد. در كنار عضله‌ي بازو، جاي آبله هم بود، ولي از دور به چشم نمي‌آمد.براي كشف آن لذت ابدي چشم به زن دوخت، قلبش تندتر زد، رخوتي شيرين روي گونه‌هاش دويد، پلك چشم‌هاش پريد و حس كرد لاله‌ي گوشش به حركت درآمده و پوست سرش به عقب كشيده مي‌شود. آن‌وقت بي‌آن‌كه بداند كجاست به يك ستون سخت تكيه داد و بر توده‌اي از سنگريزه نشست، از خستگي نشست، و منتظر ماند تا زن سربرگرداند. مي‌دانست كه برمي‌گردد. دست‌هاش را جلو برد و گفت: «خواهر جان، من جانور نيستم، من گرمم شده، من تشنه‌ام، من مي‌خواهم زير برگ‌هاي خيس بخوابم.»زن اخم‌هاش را توي هم كرد و مقابلش ايستاد، مي‌خواست سنگ‌ها را بزند، اما مردد بود. نمي‌خواست يا نمي‌توانست بزند. با جمعيت رفت، نيم‌دور چرخيد و عاقبت درست روبروي او ايستاد، مثل ديگران هفت سنگ را هفت بار به او كوبيد و رفت.