۱۳۹۳/۰۲/۳۰

زیباترین غریق جهان - گابریل گارسیا مارکز - ترجمه احمد گلشیری


زیباترین غریق جهان
 گابریل گارسیا مارکز
گابریل گارسیا مارکز
 برگردان: احمد گلشيری


اولین بچه‌هایی که برآمدگی تیره و امواج را دیدند که از وسط دریا نزدیک می‌شود، فکر کردند کشتی دشمن است. سپس دیدند که پرچم و دکلی در کار نیست و فکر کردند نهنگ است. اما وقتی آب، آن را روی ساحل شنی آورد و آن‌ها علف‌ها، شرابه‌های عروس دریایی و بقایای ماهی و تخم صدف را از رویش پاک کردند دانستند که مرد غریقی را یافته‌اند.
از ظهر تا غروب سرگرم بازی با او بودند. توی شن‌ها دفنش می‌کردند و باز بیرونش می‌آوردند. تا این که به تصادف مردی آن‌ها را دید و مردم روستا را از خطر آگاه کرد.
مردهایی که او را به نزدیک ترین خانه بردند دانستند که او از همۀ مرده‌هایی که دیده بودند سنگین تر است. تقریباً به وزن یک اسب بود و آن‌ها به هم گفتند که شاید مدتی دراز شناور بوده و آب به استخوان‌هایش نشست کرده است. وقتی او را روی زمین گذاشتند و تن و اندام‌هایش همه جای خانه را گرفت، گفتند که از همۀ مردها بلند بالاتر است، اما پیش خود گفتند که شاید یکی از ویژگی‌های غریق‌ها این باشد که پس از مرگ هم رشد می‌کنند. همه جایش بوی دریا می‌داد و تنها شکل ظاهرش نشان می‌داد که جسد یک آدم است؛  چون قشری از گل و فلس پوست تنش را پوشانده بود.
حتی نیازی نبود چهره‌اش را پاک کنند تا روشن شود که مرده آدمی غریبه است.
روستا تنها از بیست و دو خانۀ چوبی تشکیل می‌شد که حیاط خانه‌هایشان سنگی و بدون گل و گیاه بود و در انتهای دماغه‌یی بیابان مانند بنا شده بود. زمین به اندازه‌یی کم بود که مادرها یپوسته نگران بودند مبادا باد بچه‌هایشان را ببرد و ناگزیر شده بودند چندتایی از آن‌ها را که مرده بودند از صخره‌ها پایین بیندازند. اما دریا آرام و بخشنده بود و مردها همه توی هفت قایق جا می‌گرفتند؛ بنابراین وقتی مرد غریق را یافتند کافی بود همدیگر را نگاه کنند تا دریابند کسی ناپدید نشده است.
آن شب برای کار راهی دریا نشدند. مردها به روستاهای مجاور رفتند تا ببینند کسی گم نشده باشد و زن‌ها اطراف مرد غریق را گرفتند تا از او  مراقبت کنند. گل‌های تنش را به جارو پاک کردند؛ سنگ‌های زیرآبی را، که لابه لای موهایش مانده بود، بیرون آوردند و با ابزار ماهی پوست کنی جرم ها را از پوستش پاک کردند. سرگرم این کارها که بودند متوجه شدند گیاه‌هایی که بر تنش نشسته از اقیانوس‌های دوردست و آبهای ژرفند و لباسش ریش ریش شده است، گویی از لابه لای هزارتوهای مرجانها گذشته بود. نیز متوجه شدند که مرگ را با غرور پذیرا شده است؛ زیرا چهره‌اش آن حالت افسرده غریق‌های دیگر را که دریا پس می‌داد نداشت یا آن حالت تکیده و درماندۀ  کسانی را که توی رودخانه‌ها غرق می‌شدند.
اما تنها وقتی کار تمیز کردن او را به آخر رساندند دریافتند که او چگونه مردی بوده است و نفس در سینه‌هاشان حبس شد. او نه تنها از همۀ مردهایی که در عمر خود دیده بودند بلند بالاتر، نیرومندتر، تواناتر و چارشانه تر بود بلکه هر چند جلو رویشان بود اما وجود او در تخیل‌شان نمی‌گنجید.
در روستا تختی پیدا نکردند که او را رویش بخوابانند و میزی نیز پیدا نشد که در مراسم شب زنده داری تاب سنگینی او را داشته باشد. نه شلوار مهمانی قد بلندترین مرد اندازه‌اش بود، نه پیراهن‌های روز تعطیل چاق‌ترین مرد و نه کفش‌های مردی که پایش از همه بزرگ‌تر بود. زن‌ها که مسحور بزرگی و زیبایی او شده بودند تصمیم گرفتند از پارچۀ یک بادبان بزرگ برایش شلوار بدوزند و با پیراهن کتان عروسی یکی از زن‌ها پیراهن درست کنند تا هنگام مرگ نیز وقارش حفظ شود. زنها که حلقه وار پیرامون مرده نشسته بودند و سرگرم خیاطی بودند و وسایل دوخت و دوزشان را در دوسوی مرده ریخته بودند حس کردند که هیچ شبی مثل آن شب، یاد آن طور پیاپی نوزیده و دریا آنقدر نا آرام نبوده است و پیش خود نتیجه گرفتند که تغییر ایجاد شده ارتباطی با مرده دارد.
فکر کردند که اگر آن مرد باشکوه توی روستایشان زندگی کرده بود، خانه‌اش بزرگترین و بلندترین سقف و محکم ترین کفپوش را داشت.
تختخوابش از چارچوب دهانۀ کشتی و مهره‌های آهنی درست شده بود و همسرش از همۀ زنها خوشبخت تر بود.
فکر کردند که مرد چنان نفوذی داشته که کافی بوده ماهی‌های دریا را صدا بزند تا هر چه ماهی می‌خواسته است به چنگ بیاورد. و روی زمین خود چنان کار می‌کرده که از دل سنگ‌ها چشمه ها می‌جوشیده و روی صخره‌ها گل می‌روییده.
پیش خود او را با مردهایشان مقایسه کردند و فکر کردند که کارهایی که آنها در سراسر عمر کرده‌اند به پای کار یک شب او نمی رسد و دست آخر آنها را که در نظرشان از همه مردها ضعیف‌تر، حقیرتر، و بیکاره تر بودند از دل بیرون راندند.
غرق این خیال‌ها که بودند پیرترین زن، که چون پیرترین زن بود مرد غریق را بیشتر از سر دلسوزی نگاه کرده بود تا از سر احساسات، آه کشید و گفت: «صورتش به کسی به اسم استبان رفته است»
راست بود. کافی بود بیشترشان یک بار دیگر چهره‌اش را نگاه کنند تا ببینند که نام دیگری نداشته است.
در میانشان جوانترین زنها که از همه لجوج‌تر بودند، چند ساعتی را با این خیال گذراندند که وقتی لباسش را پوشاندند و با کفش‌های چرمی براق میان گل‌ها خواباندند شاید بشود گفت نامش لائوتارو ست. اما خیالی بیهوده بود. پارچه کم آمد و شلوار، که برش بدی داشت و دوختی بسیار بدتر، بسیار تنگ شد و نیروی پنهانی قلبش دکمه‌های پیراهن را از جا کند. صفیر باد پس از نیمه شب فرو نشست و دریا به خواب روز چهارشنبه فرو رفت.
سکوت به آخرین شک‌ها پایان داد؛ او استبان بود. زنهایی که لباسش را پوشانده بودند، موهایش را شانه کرده بودند، ناخن‌هایش را گرفته بودند و ریشش را تراشیده بودند، وقتی ناگزیر شدند تن سنگین او را روی زمین بکشند، نتوانستند جلو لرزش خود را بگیرند که در نتیجۀ احساس دلسوزی به آنها دست داده بود.
آنوقت بود که پی بردند مرد با آن تن سنگین، که حتی پس از مرگ اسباب زحمتش بود، چقدر بدبخت بوده است. او را هنگام زنده بودن مجسم کردند که ناگزیر بود از پهلو از درها بگذرد، سرش به چارچوب درها بخورد، توی مهمانی‌ها سرپا بایستد، با دست‌های نرم و سرخ رنگ خود که به خوک دریایی می‌ماندند نداند چه کند و بانوی خانه دنبال محکم ترین صندلی خود بگردد و ترسان از او خواهش کند که اینجا بنشینید، استبان، بفرمایید و او تکیه داده به دیوار، با لبخند بگوید، مزاحم نمی‌شوم، خانم، همینجا که هستم خوب است، و با پاشنۀ پاهای کرخت شده و کمر درد گرفته از تکرار کارهایی که توی هر مهمانی انجام داده بود، مزاحم نمی‌شوم، خانم همین جا که هستم خوب است، تا مبادا صندلی را بشکند و شرمنده شود و شاید هیچ وقت بو نبرد که همان کسانی که می‌گفتند، تشریف نبرید، استبان، دست کم یک فنجان قهوه بخورید و بروید، همان کسانی بودند که بعداً در گوشی می‌گفتند، بالاخره خیک گنده زحمت را کم کرد، چه خوب شد، بالاخره احمق خوشگل گورش را گم کرد.
این چیزهایی بود که زنها اندکی پیش از طلوع آفتاب کنار جسد فکر کردند.
اندکی بعد که چهره‌اش را با دستمالی پوشاندند تا نور آزارش ندهد، آنچنان حالت همیشگی مرده‌ها را داشت، آن چنان بی دفاع بود و آن چنان به مردهای خودشان می‌ماند  که کم کم بغض گلویشان را گرفت. ابتدا یکی از زن‌های جوانتر بود که زیر گریه زد.
دیگران هم او را همراهی کردند بیشتر دلشان می‌خواست اشک بریزند. زیرا مرد غریق هر چه بیشتر استبان آنها می شد و بنابراین تا می‌توانستند اشک ریختند؛ چون استبان بیچاره از همه مردهای روی زمین بینواتر، بی آزارتر و مهربان تر بود. بدین ترتیب وقتی مردها برگشتند و خبر آوردند که مرد غریق اهل روستاهای اطراف هم نبوده است، زن ها در میان گریه زاری شاد شدند.
آه کشیدند و گفتند:«خدا را شکر، او از ماست»
مردها خیال کردند که هیاهو از سبکسری زنها مایه می‌گیرد. آنها که پس از پرس و جوهای دشوار شبانه خسته شده بودند تنها چیزی که دلشان می‌خواست این بود که در آن روز خشک و بدون باد، پیش از آنکه گرمای آفتاب شدت پیدا کند، برای همیشه از شر این تازه وارد آسوده شوند.
با بقایای دکل‌ها و دیرک‌های کشتی تخت روانی درست کردند و آن را با طناب‌های کشی محکم کردند تا سنگینی جسد را تحمل کند و به صخره ها برساند.
می‌خواستند لنگر یک کشتی یاری را به او ببندند تا خیلی راحت میان ژرف‌ترین موجها فرو رود، جایی که ماهی‌ها کورند و غواص‌ها از غربت می‌میرند و جریان‌های نامساعد او را مثل جسدهای دیگر به ساحل بر نمی‌گردانند.
اما هر چه بیشتر عجله می‌کردند، زنها بیشتر کارهایی می‌کردند تا وقت تلف شود.
انها مثل مرغهای وحشت زده نوک در هرجا فرو می‌کردند، اشیای با ارزش دریایی را در بغل می‌گرفتند، این جا دنبال بادسنج می‌گشتند و آنجا دنبال قطب نمای مچی، تا روی مرده بگذارند.
پس از آنکه بارها تکرار کردند، از آنجا کنار برو، زن، از سر راه کنار برو، مواظب باش، نزدیک بود مرا روی مرده بیندازی، کم کم بدگمان شدند و بنای غرغر کردن را گذاشتند که این همه تزیین برای دفن یک غریبه چه معنی می‌دهد؟
زیرا با وجود آن همه میخ و تنگ آب مقدس، کوسه ها او را می‌خوردند. اما زنها همچنان اشیای عتیق بنجل را روی هم تلنبار می‌کردند، این طرف و آن طرف می‌دویدند، سکندری می‌خوردند و در آن حال آنچه را نتوانسته بودند با اشک نشان بدهند با آه‌های خود بروز می‌دادند. به طوری که دست آخر مردها از کوره در رفتند که چه کسی تا حالا این همه هیاهو بر سر مرده‌ای دیده که دریا پس داده، بر سر یک غریق بی‌نام و نشان، بر سر یک تکه گوشت سرد روز چهارشنبه؟
یکی از زنها، که از این همه بی‌اعتنایی آزرده شده بود، دستمال را از روی چهرۀ مرد پس زد و در این وقت بود که مردها هم، نفس در سینه‌هایشان حبس شد.
او استبان بود. نیازی نبود اسمش را در حضور آنها ببرند تا او را بشناسند. اگر نام سروالتر رالی را هم پیش آنها می‌بردند و او را با آن لهجۀ بیگانه و طوطی دم شمشیری نوک برگشتۀ روی شانه و تفنگ لوله کوتاه و قطور آدمخوارکش می‌دیدند تا این اندازه یقین پیدا نمی‌کردند.
چون تنها یک استبان در همه دنیا وجود داشت که جلو چشمان آنها دراز به دراز افتاده بود، مثل نهنگی دراز سر، بدون کفش، شلوار بچه‌ای کوچک تر از معمول به پا و ناخن‌هایی به سختی سنگ که تنها با چاقو می‌شد کوتاه‌شان کرد. 
تنها می‌باید دستمال را از روی چهره‌اش پس می‌زدند تا ببینند که او شرمنده است، که گناه او نیست که آنقدر بزرگ یا آنقدر سنگین یا آنقدر زیباست، و اگر خبر داشت که این اتفاقها روی می‌دهد، برای غرق شدن دنبال جایی دنج تر گشته بود، راستش را بگویم، اگر دست خودم بود لنگر یک کشتی بادبانی را به گردنم می‌بستم و مثل آدمی که از جانش سیر شده باشد خود را از روی صخره‌ای پرتاب می‌کردم و حال این مردم را که به گفتۀ شما گرفتار جسد روز چهارشنبه شده‌اند، به هم نمی‌زدم، و با این تکه گوشت سرد پلید که هیچ ارتباطی با من ندارد مزاحم کسی نمی‌شدم.
رفتارش چنان صادقانه بود که بدگمان‌ترین مردها، یعنی کسانی که تلخی شبهای تمام نشدنی را در کنار دریا احساس کرده بودند تا مبادا زنهایشان از دست آنها خسته شوند و کم کم خواب مرد غریق را ببینند، حتی انها و نیز مردهای سرسخت تر، از دیدن صمیمیت استبان خشکشان زد.
این چنین بود که باشکوه ترین تشییع جنازه‌ای که برای مردی غریق و رها شده به فکرشان می‌رسید ترتیب دادند.
چند زنی که برای آوردن گل به روستاهای اطراف رفته بودند، همراه زنهایی که حرفها را باور نکرده بودند برگشتند و آن زنها نیز پس از دیدن مرده، رفتند و گل آورند و آنها نیز رفتند و زنهای دیگر را آوردند تا اینکه آنقدر گل و آنقدر آدم جمع شد که دیگر جای سوزن انداز نبود.
در لحظه آخر دریغ‌شان آمد که او را مثل آدمی یتیم به آبها پس بدهند و از میان بهترین آدمها، پدر و مادری برایش انتخاب کردند و نیز عمه و خاله و عمو و دایی و عمه زاده و خاله زاده و عموزاده و دایی زاده، به طوری که به واسطۀ او ساکنان روستا همه با هم نسبت پیدا کردند. 
بعضی از دریانوردها که صدای گریه را از راه دور شنیدند راهشان را گم کردند و مردم شنیدند که یکی از آنها به یاد قصه‌های قدیمی پریان دریایی خودش را به دکل اصلی بسته است.
مردها و زنها بر سر حمل او بر دوش خود در طول پرتگاه سراشیب کنار صخره‌ها، به کشمکش پرداختند و در این وقت بود که با دیدن شکوه و زیبایی مرد غریق خود، برای اولین بار، به صرافت افتادند که کوچه های‌شان دورافتاده، حیاط خانه‌های‌شان خشک و رویاهای‌شان حقیر است.
او را بدون لنگر روانه دریا کردند تا اگر خواست و هر وقت دلش خواست، برگردد و آنها همه برای کسری از قرنها سال نفس در سینه نگه داشتندتا جسد در دریا فرو رفت.
نیازی نبود همدیگر را نگاه کنند تا دریابند که همه آنها دیگر حضور ندارند، که هرگز حضور نخواهند داشت.
اما همچنین دریافتند که از آن لحظه به بعد همه چیز فرق خواهد کرد، ردهای خانه‌هایشان بزرگتر خواهد بود، سقف‌هایشان بلندتر و کف اتاق‌هایشان محکم تر، تا خاطره استبان بدون آنکه به چارچوب درها بخورد از هر جا سر در بیاورد و در آینده کسی هیچگاه جرئت نکند در گوشی بگوید، بالاخره خیک گنده مرد، حیف شد، بالاخره احمق خوشگل مرد. چون می‌خواستند جلو خانه‌هایشان را با رنگ‌های شاد رنگ بزنند تا خاطرۀ استبان ماندگار شود و می‌خواستند آن قدر چشمه از دل سنگ ها بیرون بیاورند و روی صخره‌ها گل برویانند تا دیگر کمرشان راست نشود، تا آنجا که در سال‌های آینده در طلوع صبح، مسافران کشتی‌های بزرگ بخاری، مست از بوی باغچه‌های دریاهای آزاد، از خواب بیدار شوند و ناخدا با لباس ناخدایی به ناگزیر از سکوی عرشه پایین بیاید و اسطرلاب به دست و ردیف مدالهای جنگی بر سینه، به راهنمایی ستارۀ قطبی، در دور دست افق به دماغۀ بلند گل‌های سرخ اشاره کند و به چهارده زبان بگوید، آنجا را نگاه کنید، آنجا، آنجا که آفتاب آنقدر درخشان است که گل‌های آفتابگردان نمی‌دانند به کدام سمت روبگردانند، آری، آن جا روستای اسبتان است.

هیچ نظری موجود نیست: