۱۳۹۳/۰۲/۳۰

زیباترین غریق جهان - گابریل گارسیا مارکز - ترجمه احمد گلشیری


زیباترین غریق جهان
 گابریل گارسیا مارکز
گابریل گارسیا مارکز
 برگردان: احمد گلشيری


اولین بچه‌هایی که برآمدگی تیره و امواج را دیدند که از وسط دریا نزدیک می‌شود، فکر کردند کشتی دشمن است. سپس دیدند که پرچم و دکلی در کار نیست و فکر کردند نهنگ است. اما وقتی آب، آن را روی ساحل شنی آورد و آن‌ها علف‌ها، شرابه‌های عروس دریایی و بقایای ماهی و تخم صدف را از رویش پاک کردند دانستند که مرد غریقی را یافته‌اند.
از ظهر تا غروب سرگرم بازی با او بودند. توی شن‌ها دفنش می‌کردند و باز بیرونش می‌آوردند. تا این که به تصادف مردی آن‌ها را دید و مردم روستا را از خطر آگاه کرد.
مردهایی که او را به نزدیک ترین خانه بردند دانستند که او از همۀ مرده‌هایی که دیده بودند سنگین تر است. تقریباً به وزن یک اسب بود و آن‌ها به هم گفتند که شاید مدتی دراز شناور بوده و آب به استخوان‌هایش نشست کرده است. وقتی او را روی زمین گذاشتند و تن و اندام‌هایش همه جای خانه را گرفت، گفتند که از همۀ مردها بلند بالاتر است، اما پیش خود گفتند که شاید یکی از ویژگی‌های غریق‌ها این باشد که پس از مرگ هم رشد می‌کنند. همه جایش بوی دریا می‌داد و تنها شکل ظاهرش نشان می‌داد که جسد یک آدم است؛  چون قشری از گل و فلس پوست تنش را پوشانده بود.
حتی نیازی نبود چهره‌اش را پاک کنند تا روشن شود که مرده آدمی غریبه است.
روستا تنها از بیست و دو خانۀ چوبی تشکیل می‌شد که حیاط خانه‌هایشان سنگی و بدون گل و گیاه بود و در انتهای دماغه‌یی بیابان مانند بنا شده بود. زمین به اندازه‌یی کم بود که مادرها یپوسته نگران بودند مبادا باد بچه‌هایشان را ببرد و ناگزیر شده بودند چندتایی از آن‌ها را که مرده بودند از صخره‌ها پایین بیندازند. اما دریا آرام و بخشنده بود و مردها همه توی هفت قایق جا می‌گرفتند؛ بنابراین وقتی مرد غریق را یافتند کافی بود همدیگر را نگاه کنند تا دریابند کسی ناپدید نشده است.
آن شب برای کار راهی دریا نشدند. مردها به روستاهای مجاور رفتند تا ببینند کسی گم نشده باشد و زن‌ها اطراف مرد غریق را گرفتند تا از او  مراقبت کنند. گل‌های تنش را به جارو پاک کردند؛ سنگ‌های زیرآبی را، که لابه لای موهایش مانده بود، بیرون آوردند و با ابزار ماهی پوست کنی جرم ها را از پوستش پاک کردند. سرگرم این کارها که بودند متوجه شدند گیاه‌هایی که بر تنش نشسته از اقیانوس‌های دوردست و آبهای ژرفند و لباسش ریش ریش شده است، گویی از لابه لای هزارتوهای مرجانها گذشته بود. نیز متوجه شدند که مرگ را با غرور پذیرا شده است؛ زیرا چهره‌اش آن حالت افسرده غریق‌های دیگر را که دریا پس می‌داد نداشت یا آن حالت تکیده و درماندۀ  کسانی را که توی رودخانه‌ها غرق می‌شدند.
اما تنها وقتی کار تمیز کردن او را به آخر رساندند دریافتند که او چگونه مردی بوده است و نفس در سینه‌هاشان حبس شد. او نه تنها از همۀ مردهایی که در عمر خود دیده بودند بلند بالاتر، نیرومندتر، تواناتر و چارشانه تر بود بلکه هر چند جلو رویشان بود اما وجود او در تخیل‌شان نمی‌گنجید.
در روستا تختی پیدا نکردند که او را رویش بخوابانند و میزی نیز پیدا نشد که در مراسم شب زنده داری تاب سنگینی او را داشته باشد. نه شلوار مهمانی قد بلندترین مرد اندازه‌اش بود، نه پیراهن‌های روز تعطیل چاق‌ترین مرد و نه کفش‌های مردی که پایش از همه بزرگ‌تر بود. زن‌ها که مسحور بزرگی و زیبایی او شده بودند تصمیم گرفتند از پارچۀ یک بادبان بزرگ برایش شلوار بدوزند و با پیراهن کتان عروسی یکی از زن‌ها پیراهن درست کنند تا هنگام مرگ نیز وقارش حفظ شود. زنها که حلقه وار پیرامون مرده نشسته بودند و سرگرم خیاطی بودند و وسایل دوخت و دوزشان را در دوسوی مرده ریخته بودند حس کردند که هیچ شبی مثل آن شب، یاد آن طور پیاپی نوزیده و دریا آنقدر نا آرام نبوده است و پیش خود نتیجه گرفتند که تغییر ایجاد شده ارتباطی با مرده دارد.
فکر کردند که اگر آن مرد باشکوه توی روستایشان زندگی کرده بود، خانه‌اش بزرگترین و بلندترین سقف و محکم ترین کفپوش را داشت.
تختخوابش از چارچوب دهانۀ کشتی و مهره‌های آهنی درست شده بود و همسرش از همۀ زنها خوشبخت تر بود.
فکر کردند که مرد چنان نفوذی داشته که کافی بوده ماهی‌های دریا را صدا بزند تا هر چه ماهی می‌خواسته است به چنگ بیاورد. و روی زمین خود چنان کار می‌کرده که از دل سنگ‌ها چشمه ها می‌جوشیده و روی صخره‌ها گل می‌روییده.
پیش خود او را با مردهایشان مقایسه کردند و فکر کردند که کارهایی که آنها در سراسر عمر کرده‌اند به پای کار یک شب او نمی رسد و دست آخر آنها را که در نظرشان از همه مردها ضعیف‌تر، حقیرتر، و بیکاره تر بودند از دل بیرون راندند.
غرق این خیال‌ها که بودند پیرترین زن، که چون پیرترین زن بود مرد غریق را بیشتر از سر دلسوزی نگاه کرده بود تا از سر احساسات، آه کشید و گفت: «صورتش به کسی به اسم استبان رفته است»
راست بود. کافی بود بیشترشان یک بار دیگر چهره‌اش را نگاه کنند تا ببینند که نام دیگری نداشته است.
در میانشان جوانترین زنها که از همه لجوج‌تر بودند، چند ساعتی را با این خیال گذراندند که وقتی لباسش را پوشاندند و با کفش‌های چرمی براق میان گل‌ها خواباندند شاید بشود گفت نامش لائوتارو ست. اما خیالی بیهوده بود. پارچه کم آمد و شلوار، که برش بدی داشت و دوختی بسیار بدتر، بسیار تنگ شد و نیروی پنهانی قلبش دکمه‌های پیراهن را از جا کند. صفیر باد پس از نیمه شب فرو نشست و دریا به خواب روز چهارشنبه فرو رفت.
سکوت به آخرین شک‌ها پایان داد؛ او استبان بود. زنهایی که لباسش را پوشانده بودند، موهایش را شانه کرده بودند، ناخن‌هایش را گرفته بودند و ریشش را تراشیده بودند، وقتی ناگزیر شدند تن سنگین او را روی زمین بکشند، نتوانستند جلو لرزش خود را بگیرند که در نتیجۀ احساس دلسوزی به آنها دست داده بود.
آنوقت بود که پی بردند مرد با آن تن سنگین، که حتی پس از مرگ اسباب زحمتش بود، چقدر بدبخت بوده است. او را هنگام زنده بودن مجسم کردند که ناگزیر بود از پهلو از درها بگذرد، سرش به چارچوب درها بخورد، توی مهمانی‌ها سرپا بایستد، با دست‌های نرم و سرخ رنگ خود که به خوک دریایی می‌ماندند نداند چه کند و بانوی خانه دنبال محکم ترین صندلی خود بگردد و ترسان از او خواهش کند که اینجا بنشینید، استبان، بفرمایید و او تکیه داده به دیوار، با لبخند بگوید، مزاحم نمی‌شوم، خانم، همینجا که هستم خوب است، و با پاشنۀ پاهای کرخت شده و کمر درد گرفته از تکرار کارهایی که توی هر مهمانی انجام داده بود، مزاحم نمی‌شوم، خانم همین جا که هستم خوب است، تا مبادا صندلی را بشکند و شرمنده شود و شاید هیچ وقت بو نبرد که همان کسانی که می‌گفتند، تشریف نبرید، استبان، دست کم یک فنجان قهوه بخورید و بروید، همان کسانی بودند که بعداً در گوشی می‌گفتند، بالاخره خیک گنده زحمت را کم کرد، چه خوب شد، بالاخره احمق خوشگل گورش را گم کرد.
این چیزهایی بود که زنها اندکی پیش از طلوع آفتاب کنار جسد فکر کردند.
اندکی بعد که چهره‌اش را با دستمالی پوشاندند تا نور آزارش ندهد، آنچنان حالت همیشگی مرده‌ها را داشت، آن چنان بی دفاع بود و آن چنان به مردهای خودشان می‌ماند  که کم کم بغض گلویشان را گرفت. ابتدا یکی از زن‌های جوانتر بود که زیر گریه زد.
دیگران هم او را همراهی کردند بیشتر دلشان می‌خواست اشک بریزند. زیرا مرد غریق هر چه بیشتر استبان آنها می شد و بنابراین تا می‌توانستند اشک ریختند؛ چون استبان بیچاره از همه مردهای روی زمین بینواتر، بی آزارتر و مهربان تر بود. بدین ترتیب وقتی مردها برگشتند و خبر آوردند که مرد غریق اهل روستاهای اطراف هم نبوده است، زن ها در میان گریه زاری شاد شدند.
آه کشیدند و گفتند:«خدا را شکر، او از ماست»
مردها خیال کردند که هیاهو از سبکسری زنها مایه می‌گیرد. آنها که پس از پرس و جوهای دشوار شبانه خسته شده بودند تنها چیزی که دلشان می‌خواست این بود که در آن روز خشک و بدون باد، پیش از آنکه گرمای آفتاب شدت پیدا کند، برای همیشه از شر این تازه وارد آسوده شوند.
با بقایای دکل‌ها و دیرک‌های کشتی تخت روانی درست کردند و آن را با طناب‌های کشی محکم کردند تا سنگینی جسد را تحمل کند و به صخره ها برساند.
می‌خواستند لنگر یک کشتی یاری را به او ببندند تا خیلی راحت میان ژرف‌ترین موجها فرو رود، جایی که ماهی‌ها کورند و غواص‌ها از غربت می‌میرند و جریان‌های نامساعد او را مثل جسدهای دیگر به ساحل بر نمی‌گردانند.
اما هر چه بیشتر عجله می‌کردند، زنها بیشتر کارهایی می‌کردند تا وقت تلف شود.
انها مثل مرغهای وحشت زده نوک در هرجا فرو می‌کردند، اشیای با ارزش دریایی را در بغل می‌گرفتند، این جا دنبال بادسنج می‌گشتند و آنجا دنبال قطب نمای مچی، تا روی مرده بگذارند.
پس از آنکه بارها تکرار کردند، از آنجا کنار برو، زن، از سر راه کنار برو، مواظب باش، نزدیک بود مرا روی مرده بیندازی، کم کم بدگمان شدند و بنای غرغر کردن را گذاشتند که این همه تزیین برای دفن یک غریبه چه معنی می‌دهد؟
زیرا با وجود آن همه میخ و تنگ آب مقدس، کوسه ها او را می‌خوردند. اما زنها همچنان اشیای عتیق بنجل را روی هم تلنبار می‌کردند، این طرف و آن طرف می‌دویدند، سکندری می‌خوردند و در آن حال آنچه را نتوانسته بودند با اشک نشان بدهند با آه‌های خود بروز می‌دادند. به طوری که دست آخر مردها از کوره در رفتند که چه کسی تا حالا این همه هیاهو بر سر مرده‌ای دیده که دریا پس داده، بر سر یک غریق بی‌نام و نشان، بر سر یک تکه گوشت سرد روز چهارشنبه؟
یکی از زنها، که از این همه بی‌اعتنایی آزرده شده بود، دستمال را از روی چهرۀ مرد پس زد و در این وقت بود که مردها هم، نفس در سینه‌هایشان حبس شد.
او استبان بود. نیازی نبود اسمش را در حضور آنها ببرند تا او را بشناسند. اگر نام سروالتر رالی را هم پیش آنها می‌بردند و او را با آن لهجۀ بیگانه و طوطی دم شمشیری نوک برگشتۀ روی شانه و تفنگ لوله کوتاه و قطور آدمخوارکش می‌دیدند تا این اندازه یقین پیدا نمی‌کردند.
چون تنها یک استبان در همه دنیا وجود داشت که جلو چشمان آنها دراز به دراز افتاده بود، مثل نهنگی دراز سر، بدون کفش، شلوار بچه‌ای کوچک تر از معمول به پا و ناخن‌هایی به سختی سنگ که تنها با چاقو می‌شد کوتاه‌شان کرد. 
تنها می‌باید دستمال را از روی چهره‌اش پس می‌زدند تا ببینند که او شرمنده است، که گناه او نیست که آنقدر بزرگ یا آنقدر سنگین یا آنقدر زیباست، و اگر خبر داشت که این اتفاقها روی می‌دهد، برای غرق شدن دنبال جایی دنج تر گشته بود، راستش را بگویم، اگر دست خودم بود لنگر یک کشتی بادبانی را به گردنم می‌بستم و مثل آدمی که از جانش سیر شده باشد خود را از روی صخره‌ای پرتاب می‌کردم و حال این مردم را که به گفتۀ شما گرفتار جسد روز چهارشنبه شده‌اند، به هم نمی‌زدم، و با این تکه گوشت سرد پلید که هیچ ارتباطی با من ندارد مزاحم کسی نمی‌شدم.
رفتارش چنان صادقانه بود که بدگمان‌ترین مردها، یعنی کسانی که تلخی شبهای تمام نشدنی را در کنار دریا احساس کرده بودند تا مبادا زنهایشان از دست آنها خسته شوند و کم کم خواب مرد غریق را ببینند، حتی انها و نیز مردهای سرسخت تر، از دیدن صمیمیت استبان خشکشان زد.
این چنین بود که باشکوه ترین تشییع جنازه‌ای که برای مردی غریق و رها شده به فکرشان می‌رسید ترتیب دادند.
چند زنی که برای آوردن گل به روستاهای اطراف رفته بودند، همراه زنهایی که حرفها را باور نکرده بودند برگشتند و آن زنها نیز پس از دیدن مرده، رفتند و گل آورند و آنها نیز رفتند و زنهای دیگر را آوردند تا اینکه آنقدر گل و آنقدر آدم جمع شد که دیگر جای سوزن انداز نبود.
در لحظه آخر دریغ‌شان آمد که او را مثل آدمی یتیم به آبها پس بدهند و از میان بهترین آدمها، پدر و مادری برایش انتخاب کردند و نیز عمه و خاله و عمو و دایی و عمه زاده و خاله زاده و عموزاده و دایی زاده، به طوری که به واسطۀ او ساکنان روستا همه با هم نسبت پیدا کردند. 
بعضی از دریانوردها که صدای گریه را از راه دور شنیدند راهشان را گم کردند و مردم شنیدند که یکی از آنها به یاد قصه‌های قدیمی پریان دریایی خودش را به دکل اصلی بسته است.
مردها و زنها بر سر حمل او بر دوش خود در طول پرتگاه سراشیب کنار صخره‌ها، به کشمکش پرداختند و در این وقت بود که با دیدن شکوه و زیبایی مرد غریق خود، برای اولین بار، به صرافت افتادند که کوچه های‌شان دورافتاده، حیاط خانه‌های‌شان خشک و رویاهای‌شان حقیر است.
او را بدون لنگر روانه دریا کردند تا اگر خواست و هر وقت دلش خواست، برگردد و آنها همه برای کسری از قرنها سال نفس در سینه نگه داشتندتا جسد در دریا فرو رفت.
نیازی نبود همدیگر را نگاه کنند تا دریابند که همه آنها دیگر حضور ندارند، که هرگز حضور نخواهند داشت.
اما همچنین دریافتند که از آن لحظه به بعد همه چیز فرق خواهد کرد، ردهای خانه‌هایشان بزرگتر خواهد بود، سقف‌هایشان بلندتر و کف اتاق‌هایشان محکم تر، تا خاطره استبان بدون آنکه به چارچوب درها بخورد از هر جا سر در بیاورد و در آینده کسی هیچگاه جرئت نکند در گوشی بگوید، بالاخره خیک گنده مرد، حیف شد، بالاخره احمق خوشگل مرد. چون می‌خواستند جلو خانه‌هایشان را با رنگ‌های شاد رنگ بزنند تا خاطرۀ استبان ماندگار شود و می‌خواستند آن قدر چشمه از دل سنگ ها بیرون بیاورند و روی صخره‌ها گل برویانند تا دیگر کمرشان راست نشود، تا آنجا که در سال‌های آینده در طلوع صبح، مسافران کشتی‌های بزرگ بخاری، مست از بوی باغچه‌های دریاهای آزاد، از خواب بیدار شوند و ناخدا با لباس ناخدایی به ناگزیر از سکوی عرشه پایین بیاید و اسطرلاب به دست و ردیف مدالهای جنگی بر سینه، به راهنمایی ستارۀ قطبی، در دور دست افق به دماغۀ بلند گل‌های سرخ اشاره کند و به چهارده زبان بگوید، آنجا را نگاه کنید، آنجا، آنجا که آفتاب آنقدر درخشان است که گل‌های آفتابگردان نمی‌دانند به کدام سمت روبگردانند، آری، آن جا روستای اسبتان است.

۱۳۹۳/۰۲/۲۷

گفت‌وگو با «حورا یاوری» درباره روانکاوی در آثار ادبی ایران

 پاییز ۸۹ بودومادست به کارتدارک مطالب ویژه‌نامه‌ا‌ی برای هوشنگ گلشیری؛که درحین کاربه صرافت گشودن زاویه‌ای افتادم ناظربر «نسبت روانکاوی وشخصیت‌های آثار گلشیری».زاویه‌ای که پس ازبررسی مواردی چند،سرآخردرگفت‌وگوبادکترحورایاوری گشوده شد.کسی که درفهرست تالیفاتش هم«گفتار‮هایی درنقدادبی»دیده می‌شود،هم«روانکاوی و ادبیات»و هم دیگر سوابق‌اش نشان می‌دادکه برای گفت‌وگودرباره موضوع موردنظرم گزینه‌ نامناسبی نیست.به هرحال گفت‌وگوی من با«پژوهشگر ارشدمرکز مطالعات ایران دردانشگاه کلمبیا»گویا تقدیرش این بودکه حالا درقانون منتشرشود؛همزمان با ۵۲ اسفندوبه بهانه‌ ۷۴ سالگی گلشیری.
  در طول یکی دو دهه گذشته، پیرامون آثارگلشیری بااو و دیگران،کم گفت‌وگو نشده اماکمتربه یادداریم گفت‌وگویانقدی راکه به طورمشخص برموضوع روانکاوی شخصیت‌های آثارش متمرکز شده باشد. شما میان آثار گلشیری و مسئله روانکاوی، چه نسبتی قائل هستید؟
نویسندگان خوب روانکاوان خوبی هم هستند.گلشیری هم نویسنده بزرگی است  باآن چه درون آدم‌ها را برمی‌آشوبد آشناست.اومی‌داندکه ذره‌بین راازچه زاویه‌ای برحرکات رفتارآدم‌هایی که می‌بیندو می‌شناسد- ودرسال‌های بعدداستان زندگی‌شان رامی‌نویسد -میزان کندو از همه مهم‌تر این‌که به جای یک ذره‌بین دوذره‌بین دردست می‌گیردو بااین ذره‌بین دوم پستوهاوزاویه‌های تاریک درون خودش راهم زیرورو می‌کند. گلشیری درشمار آن گروه ا نویسندگانی است که میان زندگی خودش و زندگی دیگران خطی نمی‌کشد.[او]هم دیگران راا چشم خودش می‌بیندوهم خودش راازچشم دیگران.به همین جهت هم در فضای داستان‌هایش دوربین‌هاوآینه‌های متعددکارمی‌گذارد.می‌دانیم که آینه در نوشته‌های گلشیری یک ایمای مرکزی است. آینه‌های تودرتو، آینه‌های دردار، آینه‌هایی که تصویرها را مکرر می‌کنند و تصویرهایی که هر کدام به گوشه‌ای از ذهن و روان شخصیت‌های داستانی -و خود نویسنده-  اشاره می‌کنند. به کارگیری آینه‌های رودررو یا قصه‌های تودرتو به ‌خصوص در آن گروه از داستان‌های گلشیری که وجهه اتوبیوگرافیک آشکارتری دارند، بیشتر از هر چیز دیگر کلنجارهای گلشیری با خودش و راه پرافت و خیزی را که او برای شناختن  احیانأ کنار آمدن با خودش پشت سر می‌گذارددربرابرماقرار می‌دهد.نگاه کردن در آینه،سرآغازوسرانجام راه خودشناسی است وخودشناسی راهی است که شاعران وعارفان درآن گام زده‌اند و روان‌شناسان هم طی کردن آن را به همه آدم‌ها توصیه می‌کنند.
  و این،گویا مصداق همان جمله‌ معروف است که «هرکس خودراشناخت،خدای خود را شناخته است».
بله؛گلشیری شناختن زندگی وجهان راازشناختن وکاویدن درون خودش آغاز می‌کندولبه تیزشمشیررابه جای دیگران به طرف خودش برمی‌گرداند.همین نگاه انتقادی به خود است که به نوشتن داستان‌هایی مثل «جن‌نامه»و«آینه‌های دردار»می‌انجامدودر«شازده احتجاب»درامی می‌آفریند که نه در جهان بیرون، بلکه در ذهن و روان شازده  می‌گذرد.گلشیری درآخرین شب زندگی شازده احتجاب شلاق به دست در کنار او می‌ایستدووادارش می‌کند که به صدای مراد که دردالان‌های تاریخ ایران واعماق روان شازده طنین‌انداز است،گوش بسپاردوپایان زندگی خودش راکه باپایان فرارسنده دیرپاترین دوره تاریخ ایران همزمان است،باور کندامادرنگاه ریشه‌ای گلشیری به تاریخ و فرهنگ ایران و ذهن و روان ایرانیان،پایان  غمبارزندگی شازده احتجاب -به جای آن که مثل خیلی ازداستان‌های ایدئولوژی‌زده،پیک رهایی ومبشر فرارسیدن بامدادی دل انگیز، آسمانی آبی و بهاری عبیرآمیز باشد-سرآغازراه درازوپرافت وخیزی است که مردم ایران برای رهاشدن ازرسوبات ساختارهای استبدادی -که به جای جهان بیرون دردرون تک تک آنها ریشه دوانیده است‌ـ از پیمودن آن ناگزیرند.رسوباتی که زندگی آنها رابه همه رنج‌ها وسردرگمی‌هایی پیوندمی‌زندکه «مراد» اسیربرصندلی چرخدار داستان باآن دست به گریبان است.دستیابی به این نگاه متأمل انتقادی و برخورد با ریشه‌ها و بنیان‌های مشکلات اجتماعی و آسیب‌های فرهنگی، جز از راه شناختن ساختار روان انسانی و مکانیزم‌های دفاعی و جبرانی آن ممکن نیست. به ویژه از نظر نقد روانشناختی فرهنگی که در پی یافتن و به گفت‌وگو گذاشتن وجوه همسانی میان ساختارهای روایی و ساختارهای فرهنگی است، اهمیت فراوان پیدا می‌کند.
  غور کردن درمجموعه آثارگلشیری، دریافتی به دست می‌دهدمبنی براینکه گرایش نویسنده درحوزه روانشناسی،بیشتر به سمت نوعی روانشناسی قومی است تاروانکاوی فردی که شاید از یک جنبه مربوط به دغدغه‌های رایج روشنفکران ایرانی درسال‌هایی باشد که قصه‌های مورد بحث مانوشته شده‌.
خُب بله.به عنوان نمونه می‌توان به خود«جن‌نامه»که زندگینامه گلشیری هم هست اشاره کرد.«جن‌نامه»بیش ازآن که سرگذشت شخصیت اصلی داستان باشد،قصه پرآب چشم سرزمینی است که هنوزدرتسخیرخرافات ومعجزه‌هاست وهنوز تاریخ وشعروادبیات آن بوی سحروجادو می‌دهد.به سخن دیگر،گلشیری می‌داندکه دراعماق روان مردمی که قرن‌ها،فرورفته درغبارافسون وجادو واسیردرچنگال زورگویان،به قول زیبای بیهقی،پروای «چخیدن» نداشته‌اند،چه می‌گذرد.اومی‌داند که همه آنها،درست مثل مرادداستان«شازده احتجاب» بایدسال‌هاودهه‌هاباخودشان ودیگران کلنجار بروندتاغبارخرافه راازسرو روی‌شان بزدایند.بایدباآزادی،نه به عنوان یک دستاوردبیرونی بلکه به عنوان یک تجربه درونی آشنا شوندو حقوق برابر آدمیان رادرعمق وبنیان بپذیرند.برخوردهوشمندانه وبه طنزآغشته گلشیری باگفت‌وگوهای پایان ناپذیروچه بسابیهوده ایرانیان مقیم کشورهای خارجی در«آینه‌های دردار»وکلنجاررفتن‌های آن‌هابرای ترسیم نقشه راهی که بایدسرازآزادی ودموکراسی دربیاورد،نمونه درخشانی ازبرخورداورابابنیان‌هاو ریشه‌های گرفتاری‌های سیاسی وفرهنگی -که همه مشتقی ازساختارهای روان ماست-دربرابرمان می‌گذارد.
  به نظر می‌رسدشما بیش ازاینکه قائل به وامدار بودن ادبیات ازروانکاوی باشید،معتقدید که روانکاوی مدیون ادبیات است.این‌طور نیست؟
همین طوراست.من براین باورم که به جای آنکه ازدِین نویسندگان به فرضیه‌های روانکاوی سخن بگوییم، به دینی اشاره کنیم که ادبیات به گردن روانشناسی به طور اعم وروانکاوی به طور اخص دارد.دینی که فروید،یونگ،لاکان  بسیاری ازروانکاوان دیگربه صورت‌های گوناگون ادا کرده اند. فروید که بسیاری ازمفاهیم دانش روانکاوی را از ادبیات به وام گرفته، نویسندگان را برگزیده‌ترین روانکاوان جهان می‌داندویونگ معتقد است که معنای سخنانش برشاعران ا زهمه آشکارتر است روزی که سوفوکل،اودیپ رامی‌نوشت،ازدانش روانکاوی نامی درمیان نبوداما چشمان سوفوکل نویسنده میان رویدادهای گیج‌کننده زندگی اودیپ ودرام‌های کودکی‌اش پیوندی می‌دید.مااززندگی خودسوفوکل چیززیادی نمی‌دانیم اماازدوران کودکی فروید -به برکت نوشته‌های خودش- باخبریم ومی‌دانیم که فروید که قرن‌ها بعد ازسوفوکل کتاب او رامی‌خواند. بین رویدادهای زندگی اودیپ  سال‌های کودکی خودش رگه‌هایی ازشباهت  پیوند می‌بیندوباتعمق وتأمل در همین پیوندها و شباهت‌ها میل به مادر و از میان برداشتن پدر را به عنوان یک ویژگی مشترک انسانی دربرابرچشم جهانیان می‌گذاردوباپرده برداشتن ازتاریکی‌های قلمروی ناخودآگاه روان خواب جهان رادر سپیده‌دم قرن بیستم آشفته می‌کند.گلشیری به دلیل همین آگاهی‌ها وآشنایی‌اش باساختارروان انسانی است که -درست برخلاف بسیاری ازساده‌اندیشان داستان نویس ما- به جای نسخه پیچیدن و راه حل نشان دادن،مشکلات وتنگناهارا به نمایش می‌گذاردوازاین جهت درکنارنویسندگانی مثل هدایت قرار می‌گیردکه باساختارپیچیده روان انسانی آشنایندوعوامل بیرون ازشمارودرهم پیچیده ای راکه در پیدایش نژندی‌هاوبیماری‌های اجتماعی نقش وسهمی دارندمی‌شناسندودرست به همین دلیل بیشتر از آن که با طبقی ازپاسخ‌های لعاب‌زده به سراغ خوانندگانشان بروند،آنهاراباپرسش‌هایی روبه‌رو می‌کنند که ازپاسخ به آن‌هاناگزیرند.
  آیا می‌توان به طور مشخص ردی از آموزه‌های علم روانشناسی در سده اخیر را به عنوان تمهیدی مستقیم  در آثار گلشیری یافت؟
گلشیری باجهانی که نیچه وفروید و برگسن وپروست درآن زیسته اندبیگانه نیست ونشانه‌های آشنایی با فرضیه‌های روانشناسی،نقش وکارکردهای حافظه،همچنین ساختارروان وتوانایی ذهن درزیستن همزمان درفضاهاوزمان‌های ناهمزمان درنوشته‌هایش به طور آشکاربه چشم می‌خورد.درداستان‌های گلشیری آنچه اهمیت داردخودرویدادهاوحادثه‌ها نیست،بلکه به یادآوردن رویدادهاوحادثه‌هاست که مهم است.روایت‌های گلشیری معمولأبرمحورخاطره‌هاوبازتاب رویدادهادرروان شخصیت‌های داستانی پیش می‌رود. آن هم بدون این که میان رویدادهاویادهارابطه سربه‌سربرقرار کند.به سخن دیگرگلشیری می‌داند که کار حافظه در یک فرآیندپیچیده غربال کننده، بازآفرینی گذشته است براساس نیازهای خودآگاه و ناخودآگاه امروز و نه یادآوری رویدادهابه گونه‌ای که دردیروزرخ داده است.همان‌طورکه خودش در«آینه‌های دردار»می‌نویسد«گاهی آدم نمی‌داندبعضی چیزهابه کجایاکی تعلق دارد –می‌نویسیم تا یادمان بیاید،وگاهی تاآن پاره به یادآمده رامحقق کنیم برایش زمان ومکان می‌تراشیم.گاهی هم چیزی رامثل وصله‌ای برپارچه‌ای می‌دوزیم تاآن تکه عریان شده رابپوشانیم-امابعدمی‌فهمیم آن عریانی همچنان هست».
  به نظر شمامفهوم زمان که درروایت داستانی اهمیت ویژه‌ای داردو ازمفاهیم کلیدی روان‌شناسی هم هست،چه مختصاتی درآثار گلشیری دارد؟
در بیشترداستان‌های گشیری بازمان خطی سروکارنداریم بلکه دیروزوامروز دردایره‌های متداخل زمانی همزمان می‌شوند.قرارگرفتن همزمان درفضاهای ناهمزمان ازمهم‌ترین کارکردهای حافظه است.در«شازده احتجاب» می‌بینیم که به دیوارهای اتاقی که شازده آخرین روزهای عمرش رادرآن می‌گذراند،ساعت‌های متعددی آویزان است که عقربه‌های آن‌ها به زمان‌های متفاوت اشاره می‌کنندوامواج متلاطمی رانشان می‌دهند که از اعماق و از رویدادهای ناهمزمان زندگی شازده وگذشتگانش پاگرفته‌اند.ساختارقصه‌ای که درآن چند داستان به موازات هم حرکت می‌کنندومیان رویدادهای اصلی و فرعی فرق آشکاری نیست،به ساختار حافظه شبیه است.بیشتر داستان‌های گلشیری داستان دیروز است.دیروز یک شهر، یک خانواده و یک انسان؛ و همه درجست‌وجوی زمان‌های رفته و همه آنچه سال‌‌هاست بربادرفته است. حتی روزهای خوش عاشقی هم همه فرورفته درزنگاری ازهجران وغباری ازیادرفتگی،ازنوبه یادمی‌آیند.در آینه های دردار سه روایت، که به ترتیب درگذشته دور،گذشته نزدیک و امروز می گذرند، به موازات هم پیش می روند و تصویرهای متفاوتی از واقعیت‌هاورویدادهابه دست می‌دهند.تفاوت و گاه تضاد این تصویرها فضیلت شک راجانشین هرگونه یقین می‌کند.جسم راوی داستان درزمان تقویمی زندگی می‌کند و ذهن او درتلاش پایان ناپذیرش،رشته‌های ازهم پاشیده یادهاوخاطره‌هاراکنارهم می‌چیندودیروزو امروزرابه هم می‌آمیزدوچیزی راآرزو می‌کندکه هرگزبازنخواهد آمد.ساختارچندصدایی و مرکزگریز «آینه‌های دردار»،«جن‌نامه»و«شازده احتجاب»،نشان‌دهنده آگاهی گلشیری ازگسستگی‌ها وچندپارگی‌هایی است که بازتاب رویدادهای بیرونی رادرذهن ازآن چه دربیرون ازذهن می گذردجدا می‌کند.دربیشتر داستان‌های گلشیری،گره‌ها دردرون آدم‌هاست نه دررویدادهای سیاسی واجتماعی.گره‌های درهم پیچیده‌ای که سرنوشت شخصیت‌های داستانی را رقم می زنندواگرچه به قلم توانای گلشیری دربرابر چشم خواننده قرار می‌گیرند،اما برگشودنی و بازکردنی نیستند.گلشیری باشناساندن منطق و پیوندی که در پس ظاهر پراکنده و بی‌پیوندتک‌گویی‌های درونی پنهان است،بیشتر ازآن چه داستانی بیافریند، آینه‌ای دربرابرچشمان ما قرار می‌دهدکه اگرچه به گفته زیبای عین القضات «آن راصورتی نیست»اماهرکه درآن نگرد«صورت خودتوانددیدن که نقدحال وروزگاراو»هم هست.
  گلشیری به مسئله جنسیت چه نگاهی دارد؟آیا می‌توان به طورحتم،نگرش اوبه مناسبات میان دو جنس فیزیولوژیکی رامبتنی بردریافتی از فرویدیسم دانست؟
آن چه شمابه عنوان مسئله جنسیت درداستان‌های گلشیری به آن اشاره می‌کنید،ازیک سو مشتقی است ازنگاه گلشیری به کلیت زندگی و سرنوشت انسانی و ازدیگرسو فصلی است ازسرگذشت خواندنی وپر از سایه روشن تصویر زن درادبیات فارسی که با نو شدن شعروداستان درایران ازسال‌های پیش ازانقلاب مشروطه به بعد،رنگ‌های تازه‌ای هم برآن پاشیده شده است.شایدبتوان ادبیات معاصر فارسی رابرپایه همین بازتاب چهره زن درشعروداستان دوره بندی کرد.درادبیات دوران مشروطیت زن خیالین غزل‌ فارسی کم‌کم پابه زمین می‌گذاردوسرگذشتی پیدامی‌کندبازیروبم‌هاوبالاوپایین‌شدن‌هایی که از ویژگی جوامعی است که ازسکون وثبات سنت فاصله می‌گیرندوباپریشانی‌هاودرهم فروریختگی‌های جهان مدرن کلنجار می‌روند.چهره زن درشعرهای عشقی،که یادآورصفای روستاوپاکیزگی‌های کوهستان است درداستان‌های محمدمسعود،مشفق کاظمی وعباس خلیلی به سیاهی‌های شهری آلوده می‌شود ودربسیاری ازداستان‌هایی که در یک تعریف کلی رئالیست اجتماعی هستند،مثل همه طبقات محروم اجتماعی دیگر،قربانی نظام‌های استبدادی تصویر می‌شودواین به چهره‌ای از زن که درداستان‌های هدایت و گلشیری وخیلی ازنویسندگان امروزی،می‌بینیم شباهت آشکاری ندارد.شاید به صورت دیگری هم بتوان به بازتاب چهره زن درآثارنویسندگان شناخته‌شده‌تر نگاه کرد.مثلازنان داستان‌های دشتی وبزرگ علوی بیشترشهرنشین‌اندوبارمزورازهای عاشقانه مدرن دم‌خوروآشنا.بیشترزنان داستان‌های ساعدی پیرند، بیشترزنان قصه‌های کوتاه بهرام صادقی چهره‌ای مادرانه وغمگسار دارندوبیشترزنان داستان‌های شهرنوش پارسی‌پورازطبقه متوسط‌اندودرجست‌وجوی معنایی برای زندگی؛ اما زنان داستان‌های گلشیری،مثل زنان داستان‌های هدایت درتعریف خاصی نمی‌گنجند.بیشترخاطره‌اندتاواقعیت ودرست مثل خاطره‌هایی که ازگذشته‌های دوربه یادمی‌آیند،تکه‌تکه‌های وجودشان رابه امروزوبه همه صورت‌های زنانه‌ای که درداستان‌های این دو نویسنده می‌بینیم،قرض می‌دهند.سروکله«صنم بانو»ی فریبای«آینه‌های دردار» که یادبه جامانده‌ای ازعشقی نخستین است،تقریبأدرتمام داستان‌های گلشیری پیدا می‌شودوپای داستان رابه گذشته‌های دور می‌کشاند.تصویرصنم بانو درگذرگلشیری ازسال‌هاو دهه‌های زندگی‌اش،هزاربارترک خورده،تکه‌تکه‌های تصویرش درآینه داستان‌هایی که گلشیری درطول این سال‌ها نوشته به صورت‌های گوناگون مجموع شده ویابه قول خودگلشیری در«آینه‌های دردار»تکه‌پاره‌های وجودش رابه شخصیت‌های داستانی وام داده است:«دستهات را شاید…خال رابه خیلی‌ها داده‌ام.البته هربارجایی است که اینجا نیست که تو داری».گزینش اسم‌هادرهمه داستان‌های گلشیری به خصوص در «آینه‌های دردار»،برخوردپیچیده اوراباهمه زندگی‌اش وهمه زنان زندگی‌اش نشان می‌دهد.نام شخصیت اصلی «آینه‌های دردار»، «ابراهیم» است ونام زن آرزوهایش«صنم»که معنای بت داردکه شایدکاراصلی ابراهیم شکستن اوست تاازدوباره سوار کردن تکه‌های درهم شکسته وجودش زن تازه ای یا خدای تازه‌ای بیافریندوشایدهم همان‌طور تکه‌تکه به امان خدا رهایش کند:«کودکی زن‌هایم همیشه همان نیست که کودکی تو بوده،برای همین همیشه چیزهاتکه تکه یادم می‌آید.شایدبرای همین می‌نویسم تاجمع‌شان کنم،درعالم خیال درجایی کنارهم».
  این تکه‌تکه بودن واین چند پارگی، آیابه‌طور کلی ویژگی جهان قصه‌های گلشیری نیست که زن به مثابه مشتی نمونه خروارازاین جهان است؟
بله،زن داستان‌های گلشیری،مثل خود گلشیری،مثل جهانی که درآن زندگی می‌کندومثل داستان‌هایی که برای این جهان می‌نویسد،تکه‌تکه و هزارپاره است.نه آسمانی است ونه زمین زیرپایش سفت ومحکم است؛امااین بخت بلندراداردکه به برکت آشنایی گلشیری باافسون واژه وجادوی قصه،درذهن خوانندگان داستان‌های نویسنده برای همیشه زندگی کند.
منبع :رادیو زمانه