برای معلمی که با یوزپلنگان دوید
«من به شکل غمگینی بیژن نجدی هستم »
سروش علیزاده*
شاید در اولین نگاه به زندگی بیژن نجدی با این اطلاعات مواجه شویم متولد
24 آبان 1320 در خاش و وفات در 3 شهریور 1376 در لاهیجان؛ شاعر و نویسنده
معاصر ایرانی؛ کارشناس ارشد رشته ریاضیات و دبیر دبیرستانهای لاهیجان؛
برنده جایزه «گردون» و جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی...
اما نجدی را نمیتوان در همین چند جمله خلاصه کرد. شاعری که فرصت نیافت بسیار کمتر از میزان خوانش آثارش به او پرداخته شود. آنهایی که از نزدیک می شناسندش میگویند از معدود شاعران و نویسندگانی است که زیست هنری و واقعی یکسانی داشت. واقعیتش در هنر و هنرش در واقعیتش گره خورده بود. هستی را شاعرانه میدید و شاعرانه زندگی میکرد. خودش اما
میگفت: «من به شکل غمگینی بیژن نجدی هستم.»
بیژن نجدی تا پنجاه سالگی مجموعه شعر یا داستانی منتشر نکرد. شاید خودش دوست داشت و یا فضای زندگی و جامعه این طور به او اجبارش کرده بود به انزوا و تنهایی. خیلی دیر اشعار و داستانهایش را با مخاطبان و خوانندگانش به اشتراک گذاشت. شاید میخواست در تنهایی به نوشتههایش صیقل بزند به مانند نقاشانی که در شعر مولانا دیوار را صیقل میزدند. شاید میخواست روح شاعرانهاش را بهتر در آثارش ببینند.
بیژن نجدی شاید همپای نصرت رحمانی از معروفترین شاعران و نویسندگانی باشد که در فضای گیلان زیست کرد و به قولی از همین آب نوشید. شاعری که داستانهایش را با شعر آمیخت و این قلم در یکی از جلسات داستانخوانی، خانمی را دیدم که داستانهای او را چون شعر حفظ بود و از بر میخواند و البته این نشان از قدرت شاعرانگی کلمات نجدی و قدرت برانگیختن احساس و خیال در مخاطبش داشت؛ «چهارشنبه خیس بود.»
مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» شاید مشهورترین مجموعه داستان از این نویسنده باشد و بر عکس خیلیها که مخالف و یا علاقهمند به زبان شاعرانه داستانهایش بودند و در درستبودن این زبان برای داستان و نبودنش به بحث نشستند، اما من کیفور رگههایی از رئالیسم جادویی در آثار نجدی هستم و معتقدم شاید باید این زبان را مختص داستانهای نجدی دانست و به هیچکس دیگر تقلید از این زبان را توصیه نکرد.
استفاده از فرمهایی که کمتر در داستاننویسی ایران، در دوران همسالان نجدی به کار رفته مانند «روز اسبریزی» و یا استفاده بینامتنی از متون کهن در «شب سهراب کشان» و تبلور یک داستان رئالیسم جادویی با «گیاهی در قرنطینه» پسری که بیماری عجیبی میگیرد و به کتف او قفل وصل میکنند .در این داستان نجدی به خوبی با استفاده از باورهای بومی و ساخت فضایی باورپذیر به نویسندگان و مخاطبان ایرانی میآموزد. داستانهای نجدی پتانسیل جهانیشدن را دارند بدون پرداختن به جنگولکهای روزمره و اداهای بعضی از داستاننویسان معاصر، نجدی تابلویی از کلمات را برای مخاطب گسترانید که در آن تنهایی و زندگی ، مرگ و حسرت و عشق را به خوبی متبلور کرد.
نجدی یک مولفه را به خوبی در داستانهایش رعایت کرد؛ که با پرداختن به زیستبوم خودش راهی را برای جاودانشدن و جهانیشدن داستانهایش باز کند. باید به نجدی بیشتر پرداخت...
«روي رف / يک سهم به مثنوي مولانا/ دو سهم به «ني» دهید / و مي بخشم به پرندگان/ رنگها، کاشيها، گنبدها/ به يوزپلنگاني که با من دويده اند...»
اما نجدی را نمیتوان در همین چند جمله خلاصه کرد. شاعری که فرصت نیافت بسیار کمتر از میزان خوانش آثارش به او پرداخته شود. آنهایی که از نزدیک می شناسندش میگویند از معدود شاعران و نویسندگانی است که زیست هنری و واقعی یکسانی داشت. واقعیتش در هنر و هنرش در واقعیتش گره خورده بود. هستی را شاعرانه میدید و شاعرانه زندگی میکرد. خودش اما
میگفت: «من به شکل غمگینی بیژن نجدی هستم.»
بیژن نجدی تا پنجاه سالگی مجموعه شعر یا داستانی منتشر نکرد. شاید خودش دوست داشت و یا فضای زندگی و جامعه این طور به او اجبارش کرده بود به انزوا و تنهایی. خیلی دیر اشعار و داستانهایش را با مخاطبان و خوانندگانش به اشتراک گذاشت. شاید میخواست در تنهایی به نوشتههایش صیقل بزند به مانند نقاشانی که در شعر مولانا دیوار را صیقل میزدند. شاید میخواست روح شاعرانهاش را بهتر در آثارش ببینند.
بیژن نجدی شاید همپای نصرت رحمانی از معروفترین شاعران و نویسندگانی باشد که در فضای گیلان زیست کرد و به قولی از همین آب نوشید. شاعری که داستانهایش را با شعر آمیخت و این قلم در یکی از جلسات داستانخوانی، خانمی را دیدم که داستانهای او را چون شعر حفظ بود و از بر میخواند و البته این نشان از قدرت شاعرانگی کلمات نجدی و قدرت برانگیختن احساس و خیال در مخاطبش داشت؛ «چهارشنبه خیس بود.»
مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» شاید مشهورترین مجموعه داستان از این نویسنده باشد و بر عکس خیلیها که مخالف و یا علاقهمند به زبان شاعرانه داستانهایش بودند و در درستبودن این زبان برای داستان و نبودنش به بحث نشستند، اما من کیفور رگههایی از رئالیسم جادویی در آثار نجدی هستم و معتقدم شاید باید این زبان را مختص داستانهای نجدی دانست و به هیچکس دیگر تقلید از این زبان را توصیه نکرد.
استفاده از فرمهایی که کمتر در داستاننویسی ایران، در دوران همسالان نجدی به کار رفته مانند «روز اسبریزی» و یا استفاده بینامتنی از متون کهن در «شب سهراب کشان» و تبلور یک داستان رئالیسم جادویی با «گیاهی در قرنطینه» پسری که بیماری عجیبی میگیرد و به کتف او قفل وصل میکنند .در این داستان نجدی به خوبی با استفاده از باورهای بومی و ساخت فضایی باورپذیر به نویسندگان و مخاطبان ایرانی میآموزد. داستانهای نجدی پتانسیل جهانیشدن را دارند بدون پرداختن به جنگولکهای روزمره و اداهای بعضی از داستاننویسان معاصر، نجدی تابلویی از کلمات را برای مخاطب گسترانید که در آن تنهایی و زندگی ، مرگ و حسرت و عشق را به خوبی متبلور کرد.
نجدی یک مولفه را به خوبی در داستانهایش رعایت کرد؛ که با پرداختن به زیستبوم خودش راهی را برای جاودانشدن و جهانیشدن داستانهایش باز کند. باید به نجدی بیشتر پرداخت...
«روي رف / يک سهم به مثنوي مولانا/ دو سهم به «ني» دهید / و مي بخشم به پرندگان/ رنگها، کاشيها، گنبدها/ به يوزپلنگاني که با من دويده اند...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر