۱۳۹۱/۰۹/۲۷

دست چپم خواب موهای تو را می بیند -کوروش رنجبر


گاهی
فقط گاهی
به دست های من فکر کن
وقتی از گردش شبانه موهای تو بر می گردند

و شعری دیگر از این مجموعه:

 دست مرا گرفت و برد،خیال تو
به آن اتاق های کوچک کم نور
که دست های ما به سلام کردند
و با اشتیاق یکی شدند
من به عاشقانه های نفس های تو گوش می دادم
تو به نفس های دست های من
خیال تو از پوستم نمی رود بیرون
میان رگانم که می گردد.
«از مجموعه دست چپم خواب موهای تو را می بیند- کوروش رنجبر-1390 »


۱۳۹۱/۰۹/۰۲

فقدان روایت برابر با مرگ است!

فقدان روایت برابر با مرگ است!
اینکه اشخاص هزار و یکشب اینقدر (زیاد) داستان تعریف می کنند به خاطر این است که این کار دارای ارزش والایی است ؛ زیرا داستان گفتن معادل زنده ماندن است. نمونه بارزش خود شهرزاد اما این وضعیت منحصر به شهرزاد نیست و بارها تکرار شده است.
درویش شعله خشم جن (عفریت) را بر انگیخته است اما با تعریف کردن داستان "مرد حسود" دل جن ر به دست می اورد و او را می بخشد.
غلامی مرتکب جنایتی شده است.......خلیفه یک راه باقی می گذارد :«اگر حکایتی عجیب تر از این حکایت برام تعریف کنی غلامت را می بخشم. و .....
صفحه سفید آغشته به زهر بود . کتابی که داستان نگوید هلاک می کند.فقدان روایت برابر با مرگ است.
س-ع

۱۳۹۱/۰۸/۲۳

برای معلمی که با یوزپلنگان دوید
«من به شکل غمگینی بیژن نجدی هستم »
سروش علیزاده*

شاید در اولین نگاه به زندگی بیژن نجدی با این اطلاعات مواجه شویم متولد 24 آبان 1320 در خاش و وفات در 3 شهریور 1376 در لاهیجان؛ شاعر و نویسنده معاصر ایرانی؛ کارشناس ارشد رشته ریاضیات و دبیر دبیرستان‌های لاهیجان؛ برنده جایزه «گردون» و جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی...
اما نجدی را نمی‌توان در همین چند جمله خلاصه کرد. شاعری که فرصت نیافت بسیار کمتر از میزان خوانش آثارش به او پرداخته شود. آن‌هایی که از نزدیک می شناسندش می‌گویند از معدود شاعران و نویسندگانی است که زیست هنری و واقعی یکسانی داشت.  واقعیتش در هنر و هنرش در واقعیتش گره خورده بود. هستی را شاعرانه می‌دید و شاعرانه زندگی می‌کرد. خودش اما

می‌گفت: «من به شکل غمگینی بیژن نجدی هستم.»

بیژن نجدی تا پنجاه سالگی مجموعه شعر یا داستانی منتشر نکرد. شاید خودش دوست داشت و یا فضای زندگی و جامعه این طور به او اجبارش کرده بود به انزوا و تنهایی. خیلی دیر اشعار و داستان‌هایش را با مخاطبان و خوانندگانش به اشتراک گذاشت. شاید می‌خواست در تنهایی به نوشته‌هایش صیقل بزند به مانند نقاشانی که در شعر مولانا دیوار را صیقل می‌زدند. شاید می‌خواست روح شاعرانه‌اش را بهتر در آثارش ببینند.
بیژن نجدی شاید همپای نصرت رحمانی از معروف‌ترین شاعران و نویسندگانی باشد که در فضای گیلان زیست کرد و به قولی از همین آب نوشید. شاعری که داستان‌هایش را با شعر آمیخت و این قلم در یکی از جلسات داستان‌خوانی، خانمی را دیدم که داستان‌های او  را چون شعر حفظ بود و از بر می‌خواند و البته این نشان از قدرت شاعرانگی کلمات نجدی و قدرت برانگیختن احساس و خیال در مخاطبش داشت؛ «چهارشنبه خیس بود.»
مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» شاید مشهورترین مجموعه داستان از این نویسنده باشد و بر عکس خیلی‌ها که مخالف و یا علاقه‌مند به زبان شاعرانه داستان‌هایش بودند و در درست‌بودن این زبان برای داستان و نبودنش به بحث نشستند، اما من کیفور رگه‌هایی از رئالیسم جادویی در آثار نجدی هستم و معتقدم شاید باید این زبان را مختص داستان‌های نجدی دانست و به هیچ‌کس دیگر تقلید از این زبان را توصیه نکرد.
استفاده از فرم‌هایی که کمتر در داستان‌نویسی ایران، در دوران همسالان نجدی به کار رفته مانند «روز اسب‌ریزی» و یا استفاده بینامتنی از متون کهن در «شب سهراب کشان» و تبلور یک داستان رئالیسم جادویی با «گیاهی در قرنطینه» پسری که بیماری عجیبی می‌گیرد و به کتف او قفل وصل می‌کنند .در این داستان نجدی به خوبی با استفاده از باورهای بومی و ساخت فضایی باورپذیر به نویسندگان و مخاطبان ایرانی می‌آموزد. داستان‌های نجدی پتانسیل جهانی‌شدن را دارند بدون پرداختن به جنگولک‌های روزمره و اداهای بعضی از داستان‌نویسان معاصر، نجدی تابلویی از کلمات را برای مخاطب گسترانید که در آن تنهایی و زندگی ، مرگ و حسرت و عشق را به خوبی متبلور کرد.
نجدی یک مولفه را به خوبی در داستان‌هایش رعایت کرد؛ که با پرداختن به زیست‌بوم خودش راهی را برای جاودان‌شدن و جهانی‌شدن داستان‌هایش باز کند. باید به نجدی بیشتر پرداخت...
«روي رف / يک سهم به مثنوي مولانا/  دو سهم به «ني» دهید / و مي بخشم به پرندگان/ رنگ‌ها، کاشي‌ها، گنبدها/ به يوزپلنگاني که با من دويده اند...»

۱۳۹۱/۰۴/۱۵

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

1.اين دختر مانند من و تو انسان است. اين يك دختر افغان است.
2. سال ها پيش در كلاس جرم شناسي دكتر داوود اسلامي كه هيچ جزوه و يا كتابي نداشتيم و مسايل را فقط با بحث و كنفرانس و مقاله و بررسي ... فرا مي گرفتيم روزي صحبت از افغان ها شد و كل كلاس يك موضع بسيار خصمانه نسبت به افغان ها داشتند اتفاقا بحث هم بر سر جرم هاي اتباع بيگانه در كشور ها بود. فقط من و استاد هيچ ديدگاه بدي نسبت به افغان ها نداشتيم . من از محمد حسين محمدي و آصف سلطانزاده مثال زدم و همكلاسي ها از قتل و تجاوز و ... و اگر پا درمياني استاد نبود احتمالن همان جا به من هم يك نيمچه تجاوزي مي كردند . من كه مي دانستم خودم هيچ گاه هيچ گويي نمي شوم اما در دلم گفتم اين همكلاس ها كه در آينده وكيل يا قاضي خواهند شد كه بسياري هم شدند اما چطور با اين ديدگاه مي خواهند با يك افغاني رو به رو شوند.
3. مسوولي كه در شيراز دستور مي دهد به افغان ها مواد غذايي نفروشيد (در صورت صحت اين خبر) و يا در اصفهان افغان ها را به فلان پارك راه ندهيد از آسمان و يا از عمق زمين كه نيامده از همين مردم دور بر خودمان است كه حالا مسووليتي گرفته و اين طور دستور هاي شنيع صادر مي كند.
4. فكر مي كنيد چند نفر براي اين جور دستور ها هورا مي كشند و كف مي زنند و توجيح مي كنند؟ به اعتقاد من خيلي زياد هستند.
5. زماني به همراه چند دوست ديگر چند روزي بازداشت موقت بوديم و در اتاق هاي بغلي كه در همه اتاق ها هم باز بود برادران قاتل و دزد و سارق مسلح و قاچاقچي بودند و در اتاق ديگر هم تعدادي افغاني كه به طور غير قانوني وارد كشور شده دستگير شده بودند و قرار بود به كشورشان ديپورت شوند. به برادران قاچاقچي و دزد و ... خيلي توپ غذا مي دادند . براي افغاني ها داخل يك تشت غذا مي اوردند و ما هم كه گندم خورده بوديم و از بهشت بيرون شده بوديم كوفت هم نمي آوردند. بگذريم ... در ان روز ها بچه هاي افغان بودند كه تشت غذايشان را با ما قسمت مي كردند و ايراني ها شانس اورديم جيب مان را نزدند. خوشمزه ترين غذايي كه در تمام طول عمرم خوردم.
6. هميشه فكر مي كنيم برترين مردم روي كره زمين هستيم در صورتي كه اين طور نيست و همه مردمان در پيشگاه افريدگار يكسان هستند و خوب و بد در همه جا هست. بياييد دسته جمعي از رفتار هاي بد و افكار زشت نژاد پرستي دست برداريم و كمي خجالت بكشيم .
معرفی مجموعه‌داستان «یادداشت‌های یک پزشک جوان» به ترجمه آبتین گلکار
نازنین اعتمادی
نازنین اعتمادی - در داستان‌های کوتاه میخائیل بولگاکف که از سویه‌های اتوبیوگرافیک هم برخوردار است، نویسنده خاطراتش به عنوان یک پزشک را به شیوه‌ای کاملاً واقع‌گرابانه و به‌روشنی ارائه داده. دیالوگ‌های خنده‌داری که بین پزشک با بیمارانش شکل می‌گیرد، از نویسنده‌ای نشان دارد که بعدها قرار است به یک نمایشنامه‌نویس موفق بدل گردد. این کتاب با عنوان «یادداشت‌های یک پزشک جوان» به ترجمه آبتین گلکار به‌تازگی توسط نشر ماهی در ایران منتشر شده است.
میخائیل بولگاکف را ما در ایران بیشتر با رمان «مرشد و مارگاریتا» به ترجمه درخشان عباس میلانی می‌شناسیم. اما بولگاکف آثار دیگری هم دارد که هر چند در سایه «مرشد و مارگاریتا» چندان نمودی پیدا نکردند، اما هم از نظر ادبی دارای ارزش هستند و هم اینکه به درک دنیای بولگاکف کمک می‌کنند. یکی از مهم‌ترین این آثار مجموعه داستان‌های «یادداشت‌های یک پزشک جوان» است.

میخائیل بولگاکف هم مانند چخوف، پزشک بود. او نخستین بار این داستان‌ها را در سال ۱۹۲۶ تا ۱۹۲۷ میلادی به ترتیب در چند شماره از نشریه‌ «Medizinski Rabotnik» منتشر کرد و سپس چند دهه پس از درگذشت نویسنده به شکل یک کتاب مستقل منتشر شد.

میخائیل بولگاکف
در این کتاب طبعاً ما بیش از آنکه با بولگاکف به عنوان یک نویسنده آشنا شویم، با یک پزشک و خاطرات او از رویارویی با بیمارانش و از زندگی در شهرستان‌های دورافتاده روسیه مواجه می‌شویم. بهرام صادقی، نویسنده نام‌آشنای معاصر ما در «ملکوت» از ادبیات روس و از جمله از چخوف و بولگاکف تأثیر گرفته است. او هم زندگی در شهرستان‌های دورافتاده را در فضایی تیره و تار و پر از عقاید خرافی روایت می‌کند.

بولگاکف در سال ۱۹۱۶ تحصیلش در رشته پزشکی را در دانشگاه کیف به پایان رساند. در آن سال روسیه در حال جنگ بود و بولگاکف جوان به یک بیمارستان صحرایی در منطقه «اسمولنسک» اعزام شد. او تنها پزشک این بیمارستان صحرایی بود و جز چند ماما و چند پرستار که می‌بایست به او در درمان بیماران و مجروحان کمک کنند، دستیاری نداشت. شرایط کاری دشوار در این بیمارستان، همچنین وصف‌هایی که بولگاکف از این منطقه دورافتاده به دست می‌دهد و نیز نوع بیماری‌هایی که او درمان می‌کند تنها سند موجود از این مقطع از زندگی نویسنده است.

یکی از مهم‌ترین و بلندترین داستان‌های این مجموعه «مورفین» نام دارد. راوی داستان که به مورفین اعتیاد دارد، با حفظ فاصله، روایتی از ماجراهایی که اتفاق می‌افتد به‌دست می‌دهد. بولگاکف در آن زمان به مورفین اعتیاد داشت و این داستان در واقع خاطرات او از آن ایام است.

«یادداشت‌های یک پزشک جوان» همچنین نمایانگر تأثیرپذیری میخائیل بولگاکف از آنتوان چخوف است. چخوف هم طبیب بود و بسیاری از داستان‌های کوتاهش را در فاصله ویزیت بین دو بیمار می‌نوشت. تفاوت «یادداشت‌های یک پزشک جوان» با داستان‌های چخوف در این است که در این کتاب راوی تغییر نمی‌کند و به این جهت داستان‌ها حالت به‌هم‌پیوسته و رمان‌گونه‌ای پیدا می‌کنند و در مجموع بیانگر خاطرات یک طبیب معتاد، اما تیزبین و حساس در یک شهرستان دورافتاده و سوت و کور هستند.

پزشک جوانی که داستان‌های این کتاب را روایت می‌کند، بدون هیچگونه تجربه بالینی می‌بایست در شرایط دشوار جوی و کولاک و برف و سرما مسئولیت درمان انواع بیماری‌های حاد و خطرناک را بپذیرد. دهقانی که هنگام درو محصول در اثر یک سانحه زخم برداشته و حال می‌بایست پای او را قطع کنند یا دختربچه‌ای که به دیفتری مبتلا شده و در حال خفگی‌ست یا زن زائویی که جنین در شکمش پیچ خورده و حال پزشک جوان و بی‌تجربه می‌بایست او را از پا به‌دنیا بیاورد، از موقعیت‌های دشوار و چالش‌برانگیزی هستند که بولگاکف به عنوان یک پزشک جوان روایت می‌کند. با این‌حال او در کارش در مجموع موفق است و به‌زودی شهرتی به هم می‌زند و بیماران هم به مطب او هجوم می‌آورند. یکی از مهم‌ترین دلایل موفقیت او در کارش همراهی دو ماما و چند پرستار باتجربه است که همواره در موقعیت‌های دشوار با دانش تجربی‌شان به او کمک می‌کنند.

یادداشت‌های یک «پزشک جوان» به ترجمه آبتین گلکار، نشر ماهی
یکی از دشوارهای کار این طبیب، مبارزه با عقاید خرافی روستائیان است. بولگاکف در داستانی از این مجموعه، خرافه و جهل روستائیان را مضمون قرار می‌دهد. پیش می‌آید که رعیتی مرهم خردل را به جای آنکه روی زخمش بگذارد، روی بالاپوشش می‌چسباند و یا اینکه بیماری که به مالاریا مبتلاست، چند بسته قرص «شنین» را در یک نوبت می‌خورد و یا با پاشاندن شکر به کانان واژینال یک زن زائو می‌خواهند زایمان او را سهل کنند.

یکی از مهم‌ترین درونمایه‌های این کتاب رویارویی یک روشنفکر شهری با عقاید خرافی و ناآگاهی روستائیان است. برای مثال در روستا بیماری سفلیس بی‌داد می‌کند، اما به این دلیل که روستائیان به آن اهمیت نمی‌دهند، از درمان آن هم سرباز می‌زنند یا درمان را نیمه‌کاره رها می‌کنند.

نکته قابل تأمل این است که خاطرات بولگاکف از کار در این بیمارستان صحرایی مصادف است با انقلاب روسیه در سال ۱۹۱۷. با این‌حال هیچگونه اشاره‌ای به این رویداد مهم تاریخی نمی‌شود. مثل این است که بولگاکف در یک جنگ و جدال شخصی با بیماری و ناآگاهی و خرافه شرکت دارد و دیگر نه وقت آن را دارد که به یکی از مهم‌ترین رویدادهای تاریخی سرزمینش بپردازد و نه توش و توانی برایش باقی مانده است. البته یک احتمال دیگر هم این است که پزشک جوان چنان از مرکز تحولات تاریخی دور افتاده که از چنین واقعه مهمی بی‌خبر است یا اگر هم از آن اطلاع دارد، نقش مهمی در زندگی و جدال روزانه او با بیماران و انواع بیماری‌هایشان ایفا نمی‌کند.

بولگاکف در زمان استالین خانه‌نشین و منزوی شد و به افسردگی عمیقی مبتلا گشت. شادابی و نشاط نویسنده در «یادداشت‌های یک پزشک جوان» و مقایسه آن با آثار متأخر بولگاکف نشان می‌دهد که یک نویسنده بااستعداد، شوخ‌طبع و انسان‌دوست چگونه به تدریج از پای می‌افتد. چنین نویسندگانی در ایران هم کم نبودند.
 منبع: رادیو زمانه

۱۳۹۱/۰۱/۱۶

گفتگو با شهلا شهابیان - به یک چیز خوب فکر کن

سروش علیزاده
اين گفتگو من سروش عليزاده است با شهلا شهابيان كه مثل خیلی‌ها یادش نمی‌آید اولین داستانش را کی نوشته است اما چاپ اولین داستانش را در سال 68 به یاد دارد. داستان خورشید خُله که در سروش نوجوان كه با نام مستعار چاپ شد و تا چند سال آخرین داستان چاپ شده‌ی او بود! پس از وقفه‌ای طولانی و در سال هشتاد وپنج، پس از شرکت در کارگاه داستان نویسی چند داستان کوتاه از او در نشریات مختلف چاپ شد. در سال 87 داستان درد از او در هفتمین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی هدایت جزء چهار داستان برگزیده اعلام شد و در آخرین روزهای اسفند سال 88 مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه او به نام " به یک چیز خوب فکر کن" منتشر شد.


علیزاده: اگر موافق باشید اول در مورد کل مجموعه داستان صحبت کنیم. این کتاب ماحصل چند سال نوشتن است؟
شهابیان: تاریخی که پای داستان‌ها آمده سال هشتاد و سه را نشان می‌دهد. اما واقعیت این است که من هم مثل دیگران چند سالی پیش از این تارخ شروع کرده‌ام.
علیزاده: در پشت جلد نوشته شده از کتاب‌های عصر چهارشنبه ‌ی ما، آیا این کتاب یک کار کارگاهی است یا یک کتاب مستقل است؟ منظورم این است که این نوشته ممکن است به ذهن خواننده اینطور القا کند که عده‌ای در یک کارگاه داستان‌نویسی نشسته‌اند و براساس سوژه‌های مشترک داستان نوشته‌اند.
شهابیان: هر چند نمی‌توان منکر تاثیر کارگاه بر داستان نویس بود اما با توجه به تاریخ، بیشتر داستان‌های این مجموعه، حداقل در نسخه‌های اولیه‌اشان، پیش از سال هشتاد و پنج، هشتاد و شش نوشته‌شده‌اند، یعنی پیش از آمدن من به کارگاه. بنا بر این نوشتن بر اساس سوژه‌ی مشترک منتفی است. اما اینکه چرا پشت کتاب موضوع مورد اشاره شما آمده. من معتقدم نِفس این کار می‌تواند ادای دین متقابل بین کلیت کارگاه، استاد و تک تک دوستان داستان نویسی باشد که کتاب‌شان تحت این عنوان چاپ می‌شود. البته بناست روی جلد این سری کتاب‌ها، که حداقل ده جلد خواهند بود،از نظر فرم کلی طرح یکسان زده‌شود که در این صورت کتاب‌ها در عین حال که از نظر محتوای داستانی مستقل هستند دارای شناسنامه و هویت شاخص خواهند شد. یعنی بیننده در نگاه اول و بر اساس ذهنیتی که از ناشری خاص دارد روی کتاب قضاوت خواهد کرد. البته باید اضافه کنم که به این ترتیب ناشر هم در بده و بستان کارگاه و داستان‌نویس وارد شده‌است.
علیزاده: یکی از چیزهایی که در این مجموعه جلب توجه می‌کند انتخاب سوژه‌های مختلف برای داستان‌های مختلف است. یعنی فکر اولیه‌ متفاوت است. مثل خیلی از مجموعه‌ها سوژه‌ها تکرار نمی‌شوند. شما سوژه‌ها را از کجا انتخاب می‌کنید؟ چه سیری را برای نوشتن می‌گذرانید؟
شهابیان: در مورد انتخاب سوژه‌، جواب این سوال کمی تکراری است. دور و بر ما، حتی درون خودِ ما پر از سوژه است اما آنچه که به سوژه عینیت می‌بخشد جنس نگاه ما به آن و نیز مقوله‌ی داستان‌نویسی است. جنس نگاه یک داستان‌نویس با نگاه یک ناظرِ صرف متفاوت است. اگر نگاه ما به داستان‌نویسی حرفه‌ای باشد مدام در حال گرته برداری و خلق کردن خواهیم بود. اما به گمان من بخش مهم‌تر کار، جسمیت بخشیدن به مخلوقات ذهنی است. اینکه بنویسیم، بنویسیم و باز هم بنویسیم.
اما در مورد سیر نوشتن، معمولا روال خاصی ندارم. غیر از اینکه اگر تنبلی ذاتی‌ام اجازه داد و نوشتم آنقدر بازنویسی‌اش می‌کنم تا راضی‌ام کند.
علیزاده: سوژه را چطور می‌پرورانید؟ یعنی عادت خاصی برای این کار دارید؟ مثلا نویسنده‌ای عادت دارد پاهایش را در تشت آب بگذارد یا نویسنده‌ای قبل از نوشتن حتما باید دوش بگیرد.
شهابیان: نه، از این عادت‌های عجیب و غریب خبری نیست. هر چند اگرهم بود نمی‌گفتم! معمولا از ساعت هفت، هفت و نیم صبح تا ساعت ده می‌نویسم. ولی در طول روز اگر مورد خاصی مثلا تکیه کلامی برای یک شخصیت، آرایش مویی برای کسی و یا ترتیب چینش اشیا در مکانی که دارم تصویر می‌کنم به ذهنم بیاید حتما یادداشت می‌کنم. البته همیشه طوری می‌نویسم که حرف ناتمامی باقی بماند، چون شب‌ها قبل از خواب و صبح‌ها همینکه بیدار می‌شوم بهترین وقت‌ها برای فکر کردن به داستان است آخر من ذاتا در نوشتن تنبلم. بیشتر داستان‌ها تا پیش از این که روی کاغذ بیاید یا تایپ شود مدت‌ها‌ در پس و پشت ذهنم زندگی می‌کند. هرچند بنا نداشتم از عادتهایم بگویم اما اگر بخشی از داستانی که دارم می‌نویسم مرا راضی کند آنقدر هیجانزده می‌شوم که دیگر نمی توانم ادامه بدهم! آنوقت است که می‌روم سراغ هرزه علف‌های باغچه! خوشبختانه هوای مرطوب شمال، هیچوقت ناامیدم نمی‌کند! همیشه باغچه هرزه علف دارد و من تا آنها را یکی یکی از ریشه دربیاورم دوباره برگشته‌ام به حال و هوای داستان و دارم به ادامه‌ی آن فکر می‌کنم.
علیزاده: اسم داستان‌ها را چطور انتخاب می‌کنید؟ ملاکتان چیست؟ آیا پیشنهاد دیگران است؟
شهابیان: معمولا اسم‌ داستانها را خودم می‌گذارم و فکر می‌کنم برای این کار معیار خاصی وجود نداشته‌باشد مگر همان حس اولیه‌ای که سوژه و خودِ داستان به من می‌دهد. البته به استثنای اسم داستان شانه کمتر زن... که از نوشته‌ یا داستانی از آقای حسین یعقوبی وام گرفتم. این را هم اضافه کنم که سعی کردم از ایشان کسب اجازه کنم اما به میلی که فرستادم پاسخ داده نشد! بعضی وقت‌ها واقعا انتخاب اسم سخت‌ترین بخش کار است. اسمی که می‌خواهی در عین حال که داستان را لو نمی‌دهد جذاب هم باشد. مثلا در همین مجموعه، داستانی دارم به نام بچه. هنوز هم ناخودآگاه برایش دنبال اسم می‌گردم!
علیزاده: وقتی که داستان درد را خواندم ارتباط بین انسان‌ها به نظرم جالب آمد. سوژه‌ی این داستان را شما چقدر در زندگی واقعی تجربه کرده‌اید؟ چیزی که در این داستن مشخص نیست این است که این داستان در چه برهه‌ای از زمان اتفاق افتاده‌است. شاید بشود به نوعی مکانیتی برای این کار در ذهن تصور کرد ولی زمانش مشخص نیست. یعنی اینکه اخگر و سیاوش مربوط به چه دوره‌ای هستند در این داستان مشخص نیست. آیا این کار به عمد بوده‌است‌؟
شهابیان: من فکر می‌کنم مسئله اصلا به عمد و سهو ربطی ندارد بلکه مسئله‌ی اصلی این است که داستان درد نه زندگینامه است نه روایت تاریخی. وظیفه‌ی داستان‌نویس تاریخ نگاری نیست که با خواندن داستانی بشود برهه‌ای از تاریخ را عینا بازسازی کرد. داستان‌نویس از واقعیت وام می‌گیرد، گرته‌برداری می‌کند ولی تاریخ را ثبت نمی‌کند زیرا در آن صورت نه شخصیتی خلق شده و نه داستانی نوشته شده. به گمان من سهم واقعیتِ موجود در جامعه باید در داستان خیلی کمتر از بخش داستانی آن باشد تا خواننده را به چالش بکشاند وگرنه داستان نوشته شده واقعیتی خواهد بود که توسط نویسندگان مختلف تکرار خواهد شد. نویسندگانی که همگی سعی کرده‌اند به واقعیت وفادار بمانند!
علیزاده: برگردیم به داستان درد.
داستان درد هم تابع این قانون کلی من است! سوژه‌ی اولیه‌اش وقوع قتلی بود برخلاف تمایل و خواست قاتل. ملیحه بی آنکه بخواهد پسر عمویش حبیب را می‌کشد. حالا بستری که من برای روایت این داستان انتخاب کردم زندگی سیاوش و اخگر است. زن و مردی مبارز. خواننده‌ای در میلی که برایم زده‌ نوشته که داستان درد درباره‌ی زندگی کسانی است که از مبارزه دلسرد شده‌اند. خُب این هم برداشتی است. مرگ مولف و تاویل متن و این تئوری‌ها یعنی همین دیگر. ولی اساس نوشتن این داستان برای من یک تصویر بود. اینکه ناگهان دریچه‌ی مخفی کف اتاق به وسیله‌ی زنی بسته می‌شود و مردی بر اثر این ضربه‌ی ناگهانی می‌میرد و زن که از همان لحظه‌ی اول برایم ملیحه بود بعدها دچار روان‌پریشی شده و بارها این لحظه را به یاد می‌آورد و در انتظار تکرار آن است تا این بار پسر عمویش را بدون ماموران ببیند و مجبور نشود دریچه را آنطور ناگهانی ببندد. البته این را قبول دارم که داستان درد در کنار سویه‌ی روانشناختی، نظری هم به جامعه شناسی دارد پس می‌تواند ذهن خواننده را به سوی واقعیت‌های جامعه بکشاند.
علیزاده: در روایت این داستان شما از راوی دانای کل نامحدود استفاده کرده‌اید. من فکر می‌کنم شما نخواسته‌اید ریسک بکنید. مثلا در همین داستان درد راوی وقتی در مورد ملیحه صحبت می‌کند ما وارد ذهن ملیحه می‌شویم. یعنی برای خودش محدودیت قائل نمی‌شود. فکر نمی‌کنید این شیوه قدیمی شده‌است؟

شهابیان: هر چند منظورتان از ریسک کردن را متوجه ‌نشدم ولی در اولین برخورد با این پرسش، به نظرم آمد که شاید آنچه که به آن تنبلی ذاتی می‌گویم باعث انتخاب این شیوه در روایت شده‌باشد.
واقعیت این است که وقتی من به کارگاه آمدم نسخه‌ی اولیه‌ی این داستان که تا بازنویسی آخر چندان فرقی هم نکرد، نوشته‌شده‌بود. در کارگاه نظرها تقریبا در تایید فرم و محتوا بود و من به نظری برنخوردم که به این شیوه‌ی روایت اشکال وارد کند. بعد هم که در جشنواره‌ی ادبی هدایت یکی از چهار داستان برگزیده شد به نوعی برایم تایید مکرر بود. این بود که دیگر برای چاپ کردن درگیرش نشدم. اما حالا که شما پرسیدید می‌بینم علت چیز دیگری است. ببینید، من برای روایت داستان درد احتیاج به راوی دانای کل داشتم. راوی که توانایی داشته‌باشد در عین حال که ناظر بیرونی است به درون ذهن شخصیت‌هایی مثل ملیحه و زیبا هم برود و قادر باشد بعدها که ملیحه روان‌پریش می‌شود روایت را ادامه بدهد. یعنی در واقع داستان را پیش ببرد. اگر منِ راوی داشتم دستم بسته بود. یعنی اگر راوی اول شخص مثلا ملیحه‌ بود فقط از نگاه یک روان پریش می‌توانست داستان را روایت کند که منظور من آن نوع روایت نبود. فکر می‌کنم سوژه استفاده از این فرم را توجیه می‌کند.
علیزاده: نظرتان در مورد وجود کارگاه‌های داستان‌نویسی چیست؟ چه تاثیری در روند حضور یک نویسنده دارد؟ آیا لازم است یک نویسنده حتما استاد داشته‌باشد؟
شهابیان: به نظر من غریزی نویسی تا یک حد خاصی کشش دارد و جواب می‌دهد، این حس، غریزه یا استعداد ذاتی یا هر چیزی که بنامیم آن را، در تنهایی و خلا به نوعی تکرار خود خواهد رسید. این ماده‌ی خام باید تربیت شود، با نظرات و نگاه‌های دیگر برخورد و به چالش کشیده شود تا ورز داده و تربیت شود. البته باید اضافه کنم که در شهرستان‌‌ها به علت نبودِ مکانی برای دورهم جمع شدن و تبادل نظر پیرامون داستان و مقوله‌ی داستان نویسی بخصوص برای خانم‌ها، ممکن است به مرور زمان کارگاه کارکردی بیشتر از آموزشگاه پیدا کرده و نقش کانون و انجمن ادبی را هم به عهده بگیرد.
علیزاده: یک خصوصیت دیگر در داستان‌های شما این است که معمولا ابتدا و انتهای کارتان به هم پیوسته است.آیا شما قصد داشته‌اید که در روایت یک سیر دایره وار را طی کنید؟
شهابیان: این برمی گردد به سوژه. وقتی روایت طوری است که حرکت در زمان حال نداریم یعنی سیر روایت در زمان حال نیست یا تا پیش از چند سطر نهایی حرکت در زمان حال نداریم و داستان به نوعی مرور آنچه است که واقع شده و گذشته است مثل داستان شانه کمتر زن ...، به ناچار داستان در این فرم و قالب روایت شده است.البته هر وقت که روایت حرکت در زمان حال پیدا می‌کند از این قاعده تخطئی می‌شود، درست مثل همین داستان مورد اشاره. به نظرم در سوژه‌های اینچنینی، استفاده از این فرم جواب می‌دهد شاید هم ناگزیر باشد!
علیزاده: باز هم می‌خواهم در مورد داستان درد صحبت کنم. من از این داستان خیلی خوشم آمده. ببینید کاری که این جا ما می‌بینیم یعنی رابطه‌ی بین انسان‌ها، رابطه‌ی ملیحه و حبیب، رابطه‌ی اخگر و سیاوش، این ارتباط‌ها بیشتر ارتباط‌های زنانه است. یعنی حتی اگر نگاه به یک مسئله‌ی سیاسی باشد هم، حبیب و سیاوش به آن صورت نقش ندارند.بیشتر ارتباطی است که بین اخگر و ملیحه، عزیز خانم و جمیله که بیشتر در موردش صحبت خواهیم کرد است. این دیدگاهی است که شما خواسته‌اید ارائه بدهید؟ می‌خواستید بگویید زن‌ها به چه شکل به این مسئله نگاه می‌کنند؟
*********شهابیان: من نخواستم بگویم زن‌ها چطور به این قضیه نگاه می‌کنند. من به عنوان یک زن داستان نویس داستانی را روایت کردم و از آن جا که فکر می‌کنم فعلا تسلطم در نوشتن از نگاه زن بیشتر است تا نوشتن از نگاه مرد انگار در داستان‌ها بیشتر به نگاه زن نزدیک می‌شوم. البته اینجاست که داستان نویس از تجربه‌ی زیست شده‌ی خود استفاده می‌کند. حال می‌خوهد آگاهانه باشد یا ناخودآگاه، چندان فرقی در اصل موضوع ندارد و محصول نهایی در نوشته بروز می‌کند.
علیزاده: ببینید بیشتر زاویه دیدها زنانه است. مثلا یک زن به اسم جمیله می‌آورید که می‌خواهد یکسری چیزها را اثبات کند، بفهماند، اطلاعات بدهد،بحث خاله زنک بازی راه بیندازد.
شهابیان: در مورد نگاه زنانه و زاویه دید زنانه همانطور که گفتم برمی‌گردد به اینکه من یک زن هستم و فعلا در خود توانایی نوشتن از نگاه مرد را در داستانی که چاپ بشود نمی‌بینم. تا بعد چه پیش بیاید. اما در مورد جمیله، البته این آدم محملی است که سوژه و داستان برای اطلاعات دادن به او نیاز دارند. من چه کسی را می‌توانستم وارد داستان کنم که این اطلاعات ریز زنانه را در اختیار خواننده قرار بدهد؟ اینکه رفتار اخگر مثل زنهای شوهر کرده نیست، اینکه رابطه‌ی اخگر و سیاوش مثل زن و شوهرهای دیگر نیست. این آدم به واسطه‌ی شغلش به خانه‌های بسیاری رفت و آمد داشت و احتمالا به همین دلیل هم حراف و به اصطلاح شما خاله زنک بود نه به دلیل اینکه زن بود!ببینید اگر عزیز جان زن نبود درآنصورت جمیله مشاطه وارد داستان نمی‌شد، آن وقت مردی، کسی که به واسطه‌ی حرفه‌اش یا ویژه‌گی خاصی که حتما در داستان بیان می‌شد پیش عزیز آقا می‌آمد و البته حرافی او دیگر در مورد رابطه‌ی اخگر و سیاوش وارد این محدوده‌ای که الان داریم نمی‌شد!
علیزاده: پس شما اینجا یک تیپ ارائه داده‌اید؟
شهابیان: بله. فقط یک تیپ مد نظرم بود. جمیله یک تیپ، یک محمل برای بیان اطلاعات است.
علیزاده: نقش حبیب در این داستان چیست؟ برای من گنگ است. یعنی حبیبی که توی رویای ملیحه است، حبیبی که می‌ترسد، حبیبی که می‌خواهد مامور بیاورد. این سه بخش را شما چطوری برای من باز می‌کنید؟
شهابیان: من با نشانه‌هایی که شما گفتید خواستم شخصیت حبیب را بسازم. او در کودکی ترسو است، می‌ترسد تنها به زیر زمین خانه برود، بعدها عاشق دختر عمویش می‌شود و سرانجام ترس از دست دادن دختر عمویش ملیحه او را به آوردن مامور به مخفیگاه اخگر و سیاوش می‌کشاند که آن حادثه پیش می‌آید. حال اینکه درآمده یا نه با مخاطب است.
علیزاده: این را به مخاطب واگذار می‌کنیم.
علیزاده: در مورد داستان جمعه اولین سوال من این است که شما از روز یک شنبه شروع می‌کنید و می‌رویید به سه شنبه، بعد دوشنبه و بعد چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه، چرا روزهای هفته را به ترتیب نداریم؟
شهابیان: فرمی که برای این داستان انتخاب شده خاطره نویسی است. در واقع برگ‌هایی از دفتر خاطرات این زن خوانده‌می‌شود.خب من نخواستم تمام روزها را بازخوانی کنم زیرا در آن صورت باید توالی زمانی و طول زمان را در داستان به شکل دقیق نشان می‌دادم و داستان حتما دچار اطناب و تنبلی متن می‌شد.
علیزاده: بحث دیگری که در مورد داستان هایتان به نظرم جالب آمد این است که شما هر چند به اروتیک در داستان اشاره می‌کنید و آن را میشناسید اما از حدش خارج نمی شوید، یعنی در عین حال که حرفتان را می‌زنید بخش اروتیک را در لایه‌ی زیرین داستان نگه می دارید. شما چقدر با طرح اروتیک در داستان موافقید؟ به نظر شما آیا طرح اروتیک در داستان این توانایی را دارد که به پیشبرد آن کمک کند؟
شهابیان: در واقع نمی توان این بخش از زندگی را نادیده گرفت و آن را حذف کرد، اما اینکه در داستان تا چه حد میتوان به آن پرداخت در درجه ی اول به نیاز داستان بستگی دارد و در مراحل بعدی به عوامل دیگر مانند شیوه‌ای که هر داستان نویس برای طرح مسایل این چنینی در نوشته هایش اتخاذ میکند و یا عرف جامعه. و اینکه می پرسید من چقدر با طرح این مسئله در داستان موافقم، باید بگویم در حال حاضر به همین اندازه که در داستانهای این مجموعه آورده‌ام، به همین پنهان و آشکارگی! اگر آنطور که شما می‌گویید جنبه ی اروتیک در زیر لایه ی داستانهایم خود را نشان میدهد فقط به خاطر عرف و اخلاق گرایی نیست من کلا مخالف هر نوع پر حرفی، هرزه گویی و پرده دری هستم تا جایی که گاهی متهم به خست در دادن اطلاعات در داستان می‌شوم!
حالا که صحبت به اینجا کشید بگذارید اضافه کنم که من فکر می‌کنم اروتیک نویسی نا به جا امروزه یکی از آفت های ادبیات داستانی در دنیای مجازی شده است. اینکه می‌گویم نا به جا به این دلیل است که در این نوع داستانها داستان نویس با استفاده از برخی از کلمات و یا با تشریح حالاتی که کمکی به پیشبرد داستان نمی‌کند، یعنی در پردازش عناصر داستان مثل شخصیت پردازی، فضا سازی و... هیچ تاثیری ندارد خود را از شر خلق کردن و در واقع داستان نوشتن می رهاند. البته شاید عامل اصلی در ایجاد این مسئله محیط ایزوله و پاستوریزه ایی است که بر هنر به شکل عام تحمیل شده و حالا دارد در محیط مجازی به این شکل بازخورد نشان میدهد. پس باید با این موضوع کنار آمد تا سیر طبیعی خود را بگذراند. افراط در مقابل تفریط!
علیزاده: پس در واقع شما خودتان را سانسور می‌کنید!
شهابیان: خب من گفتم که شیوه ی من در نوشتن این است پنهان و آشکار، شاید زندگی در شرایط اینچنینی مرا اینطور بار آورده باشد. من معتقدم بیان مطلب، حالا چه اروتیک چه غیر اروتیک باید طوری باشد که در عین حال که گفته میشود آشکار نباشد و این گونه بیان کردن را نوعی هنر میدانم. البته ادعایی در مورد خودم ندارم منظور من این نوع نگاه است. من فکر می‌کنم اینطور بهتر از پسِ کار برمی‌آیم.
علیزاده: نگاه تان بیشتر به چه نوع مخاطبی است؟ برای کس خاصی مینویسید؟ یا برای گروهی خاص؟
شهابیان: نمیدانم این کار درست است یا نه که من اصلا وقت نوشتن به مخاطب فکر نمیکنم. شاید اگر فکر میکردم با دست بازتری اطلاعات میدادم و متهم به خست نمی شدم!
علیزاده: مثلا نویسنده ای میگوید من برای دخترم می نویسم.
شهابیان: واقعیت این است که موقع نوشتن اصلا به مخاطب فکر نمی‌کنم.
علیزاده: صد در صد دل نویس که نمی نویسید.
شهابیان: منظورتان از دل نویس نوشتن برای دل خودم است؟ میدانم که شعر را برای دل خودم مینویسم ولی در مورد داستان نه، حتی به دل خودم هم فکر نمی‌کنم. در تمام مدتی که دارم یک داستان را مینویسم فقط به او فکر میکنم. به شخصیتی که مرا به دنبال خودش میکشاند فکر میکنم. با او حرف میزنم. به حرفهایی که میخواهد بزند، به عمل و عکس‌العملش به عنوان یک موجود زنده فکر می‌کنم. شاید زمانی طولانی با او، با آنها کشمکش داشته باشم تا ببینم حرف چه کسی به کرسی می نشیند من یا او یا آنها تا قدم بعدی را در نوشتن بردارم. آخر من فقط یک داستان را در یک نشست نوشته‌ام! نمیتوانم.
علیزاده: حتما شما گروهی را در ذهن تان انتخاب می کنید و با خود میگویید من برای این گروه با این درجه از فرهیختگی مینویسم.
شهابیان: خب شاید این ضعف من باشد که موقع نوشتن اصلا به این موضوع فکر نمیکنم.
علیزاده: برگردیم به داستانها. به نظر میرسد در داستان جمعه شما خواسته اید خواننده را غافلگیر کنید، یعنی با پرداختن به شخصیتی که تا نیمی از داستان مشخص نمیشود زن است یا مرد انگار دوست داشتید که خواننده را در پایان غافلگیر کنید. این فرم مد نظرتان بود؟
شهابیان: شاید چون من در مرحله ی نوشتن به خواننده فکر نمیکنم در به کارگیری فرم داستان هم نقشه ی خاصی برای او طرح نمیکنم! اما در مورد این داستان باید بگویم چیزی که شما به عنوان غافلگیری از آن یاد میکنید در ذات این داستان است، نمیشود حذفش کرد اگر نباشد عمل داستانی اتفاق نمی‌افتد. شاید اگر کس دیگری این سوژه را بنویسد سر راست تر برود سراغ موضوع اما به اعتقاد من داستان همانقدر که معما نیست راحت‌الحلقوم هم نیست. داستان باید ذهن خواننده را به چالش بکشاند.
علیزاده: اگر بگویم شما ضد مرد هستید چه می‌گویید؟
شهابیان: میگویم من قبول ندارم. این برداشت شماست!
علیزاده: من دلیل می‌آورم. شما در داستان مرشد و مارگریتا مردی دارید که برای زنش که در حالت کماست بخش مورد علاقه ی او از کتاب مرشد و مارگریتا را می‌خواند شاید از زن عکس‌العمل بگیرد اما در انتها می بینیم مرد هرچند به نجات زن فکر می‌کند اما نگران این است که شاید زن مرشدی داشته باشد.
شهابیان: اگر دقت کنید پایان این داستان باز است. در نسخه ی اولیه داستان مرد کتاب را می‌بست اما در بازنویسی‌ها به این نتیجه رسیدم که تصمیم نهایی را، به عهده ی مرد و در واقع خواننده بگذارم.
علیزاده: درست است که مرد کتاب را نبست اما این شک به ذهنش آمد.
شهابیان: فکر نمیکنم نشان دادن شک و تردیدی که نتیجه ی نهایی اش را خواننده معلوم میکند دلیل بر مرد ستیزی نویسنده باشد.
علیزاده: یا در داستان شانه کمتر زن.... می بینیم مردی که زنش به سرطان مبتلا شده انگار هیچ علاقه ای به زن ندارد و از روی اجبار دارد با او زندگی می‌کند. رفتار خیلی خشنی دارد.
شهابیان: کدام بخش از داستان این اجبار و خشونت را نشان می‌دهد؟
علیزاده: ببینید وقتی مادر که در واقع حلقه ی رابط بین این زن و مرد است می‌رود حرفها و حرکات مصنوعی می‌شود، مثل خداحافظی ها، اشاره‌ی زن به ترس از تنهایی. اینها یعنی اینکه مرد نگاه خوبی به زن ندارد و در کنارش نیست.
شهابیان: در این داستان چند فلاش بک‌ به گذشته و نیز تداعی‌هایی داریم که به نوعی در جهت تاکید بر وجود این سردی در رابطه این دو است. یعنی عمدا بر این حالت که ناشی از شرایط جدید زن است تاکید شده. به نظر من برجسته کردن این بخش در خدمت تصمیمی است که مرد در پایان داستان می‌گیرد. دقیقا برخلاف نظر شما در پایان این مرد است که مثل هر شب خداحافظی کلیشه‌ای را انجام نمی‌دهد و وقتی که از در اتاق بیرون می‌رود آن را پشت سر خودش نمی‌بندد. زن هم پذیرای این تغییر می‌شود. نگاهش در چهارچوب در منتطظر می‌ماند.
علیزاده: در داستان بیا اول دسرمونو... می‌بینیم مرد که کور است رنج‌های زن را درک نمی‌کند. یا در داستان جمعه نگاه زن به مرد خشن است. یا این ناشی از نگاه فمنیستی شما است یا خواسته‌اید اینطور شخصیت پردازی کنید؟
شهابیان: خب من امیدوار بودم که در جایگاه داستان نویس در مورد آدم‌ها داوری و قضاوت نکنم. اما اینکه می‌گویید نگاهم فمینیستی است جای صحبت دارد. من فکر می‌کنم این کلمه در جامعه ما بیشتر برای تخطئه و منکوب کردن نگاه به مقوله‌ی زن به کار می‌رود. طبق این تعریف انگار فمینیسم یعنی همه‌ی مردها در صف آدم بدها و زن‌ها در صف آدم خوب‌ها! مسئله خیلی بنیادی‌تر از این حرف‌هاست که البته بحث در باره‌ی آن را باید به مجالی دیگر موکول کرد. اما در مورد داستان بیا اول ... باید بگویم داستان بر اساس واگویه‌های زن شکل می‌گیرد، از مرد هیچ حرفی نمی‌شنویم. زن رفتار مرد را با نگاهی به گذشته‌ی مشترک‌شان در واقع تفسیر می‌کند و در پایان به مرد که همچنان مخاطب ذهنی اوست می‌گوید‌ نمی‌دانم اگر من به جای تو نابینا می‌شدم تو برای برقراری ارتباط مثل من به این حرف‌های دمِ دستی متوسل می‌شدی؟ به چیزهایی مثل بوی برنج و طعم شکلات! شاید آنوقت من دهن باز کنم و به تو بفهمانم حالا که اینقدر سرخوشی شاید از دیدار کسی که هر دو می‌شناسیم برمی‌گردی. شما به من بگویید زندگی که از روال عادی خارج شده چرا هنوز آدم‌‌هایش باید قربان صدقه‌ی هم بروند، به‌به و چه‌چه بگویند و حتی در فکرشان به هم شک نکنند؟
در مورد داستان جمعه که روایت یک ناهنجاری بسیار آشکار است هم نظرم این است. یا نباید به سراغ این سوژه‌ها رفت یا اگر می‌رویم باید منطق این روابط ناهنجار را بپذیریم. وقتی که این زن در دفتر خاطرات از همسر سابقش می‌نویسد منطق داستان می‌‌طلبد که خاطرات، بخش‌هایی که به روابط خصوصی مربوط می‌شود خوش نباشد.
علیزاده: در همین داستان شما برای رئیس اداره از صفت قوزمیت استفاده کرده‌اید!
شهابیان: بله ولی این به دلیل مرد بودنش نیست به این دلیل است که رئیس است و با انتقال زن از آن شعبه مخالفت می‌کند.
علیزاده:یک حرکت خوب در داستان‌های شما جزء پردازی است. چقدر این موضوع دغدغه‌ی شماست؟
شهابیان: به نظر من جزئیات در خدمت بسط و تعمیق داستان است. به عناصر داستان کمک می‌کند. وقتی که از جزئیاتی مثل رنگ لباس، اصرار شخصیت بر انجام کاری، یک تیک عصبی، تکیه کلام، علاقه به یک شی مثلا گلابپاشی با تصویری خاص بر روی آن حرف می‌زنیم در واقع به روان و جنبه‌ی درونی شخصیت داستانی اشاره می‌کنیم، او را می‌پرورانیم، او را از تیپ شدن دور می‌کنیم و به او هویت فردی می‌دهیم. البته عده‌ای اعتقاد دارند جزء پردازی بخشی از نگاه زنانه به جهان است.
علیزاده: موافق هستید که ممکن است گاهی جزء پردازی در داستانی خواننده را گیج کند؟
شهابیان: بله! افراط در هر کاری نتیجه‌ی عکس می‌دهد.
علیزاده: چقدر کارور می‌خوانید؟
شهابیان: مجموعه‌اش را دو سال پیش خواندم.
علیزاده:فکر می‌کنید چقدر از کارور تاثیر گرفته‌اید؟ مثلا همین داستان بیا اول دسرمونو... کلیسای جامع کارور را در ذهن تداعی می‌کند. یا خست شما در دادن اطلاعات، فضای آپارتمانی که شما در داستان‌هایتان شکل می‌دهید. آیا موافق هستید که داستان امروز ایران از داستان های امریکایی بخصوص کارور تاثیر گرفته‌اند؟
شهابیان:در مورد داستان‌های ایرانی آنقدر به موضوع اشراف ندارم که حکم کلی بدهم اما در مورد داستان‌های خودم این نتیجه‌ای است که شمای مخاطب به آن رسیده‌اید. خب من فکر می‌کنم داستان‌ها بی توجه به تئوری‌ها، افراد و جریان‌های موثر نوشته‌می‌شود و بعد مخاطب آن را تئوریزه می‌کند، با مباحث روانشناختی و جامعه شناختی انطباق می‌دهد، دنبال رد پای افراد جریانساز در آن می‌گردد. این روندی منطقی است.
اما در مورد تاثیر کارور بر من، حتما از کارور هم تاثیر گرفته‌ام! ببینید من از وقتی که کلاس سوم، چهارم دبستان بودم از نُه ده سالگی دارم می‌خوانم حتما کمی از هر مطلب مثل لایه‌های آبرفتی که بعد از باران و سیلاب تشکیل می‌شود در ذهن من رسوب کرده، مانده و وقت نوشتن خودآگاه و ناخودآگاه بروز می‌کند. البته امیدوارم این لایه‌های آبرفتی به این زودی‌ها تبدیل به تخته سنگ نشوند!
حالا می‌رسیم به داستان کلیسای جامع. من فکر می‌کنم اینکه در هر دو داستان مرد کوری وجود دارد وجه تشابه دو داستان نیست. در داستان کارور نقطه‌ی عدم تعادل که موجب شکل گیری داستان می‌شود درونی است، در ذهن مرد میزبان ایجاد می‌شود وقتی که به دنبال وجه اشتراک بین خود و مرد میهمان ( مرد کور ) می‌گردد. اما در داستان بیا اول دسرمونو... این عدم تعادل در زندگی زناشویی زن و مرد ایجاد می‌شود آن هم وقتی که مرد بر اثر حادثه‌ای کور می‌شود.
علیزاده: چقدر از متون دیگر تاثیر می‌گیرید؟ با وجود اینکه یک حسن مجموعه این است که داستانهای آن همه یک سوژه را تعقیب نمی‌کنند، اما داستان مرشد و مارگریتا به نوعی در فیلم شیدا آمده یا داستان ملو که مرا به یاد سبک داستانهای غلامحسین ساعدی می‌اندازد. البته من این داستان را دوست دارم. دوباره برمی‌گردم به سوال اول، سوژه‌ها را چطور انتخاب می‌کنید، می‌پرورانید و می‌نویسید؟
شهابیان: خب اینکه داستان من سبک داستان‌های غلامحسین ساعدی را به یاد شما می‌آورد برای من بسیار خوشحال کننده است. هرچند انگار شما به عنوان یک اشکال مطرح کردید که من با شما هم عقیده نیستم. اما باید اضافه کنم چون داستان ملو از نظر فضا با داستانهای دیگر مجموعه همخوانی نداشت تصمیم داشتم پس از گرفتن مجوز خودم حذفش کنم اما نشد، چون به یک داستان ده، یازده صفحه‌ای اجازه چاپ ندادند برای جبران کمبود صفحه‌های کتاب، ملو ماند. در مورد داستان مرشد و مارگریتا و تاثیرپذیری از متون دیگر باید برگردم به جواب سوال پیشین. مگر می‌شود منکر تاثیر ساعدی و بولگاکف و بزرگانی دیگر بر خوانندگان آثارشان شد؟ البته این داستان فقط ادای دین به رمان شگفت‌انگیز مرشد و مارگریتا است، ادعای بیشتری ندارد.
علیزاده: چقدر فیلم می‌بینید؟
شهابیان: کم، متاسفانه خیلی کم!
علیزاده: چقدر به تصویر پردازی در داستان اعتقاد دارید؟
شهابیان: زیاد!
علیزاده: می‌توانم بپرسم خورشید کیست؟
شهابیان: خورشید؟ خب خورشید است دیگر! یک زن. آیا شما دنبال ما به ازای آن در بیرون از دنیای داستانی می‌گردید؟
علیزاده: آخر شما کتاب را به او تقدیم کرده‌اید.
شهابیان: بله. شاید این اوج همان فمینیسمی باشد که شما معتقدید در من است! هدیه دادن به شخصیت زن داستان خورشید. شخصیتی که به دنیا اضافه‌اش کرده‌ام و شاید حالا برای اینکه دلش خوش باشد به او می‌گویم به خاطر آوازهایی که مجال پیدا نکردی بخوانی کتابم مال تو!
علیزاده: به نظر شما چرا خانم‌ها بیشتر می‌نویسند؟
شهابیان: نمی‌دانم این آمار تا چه حد قطعی است، اگر واقعا اینطور باشد حتما دلایل روان‌شناختی و جامعه شناختی دارد که باید متخصصان به آن بپردازند اما من فکر می‌کنم نیاز به احراز هویت فردی و اثبات هویت در کنار خصلت شهرزادی در زنان به گسترش این پدیده کم کرده‌باشد.
علیزاده: یعنی می‌خواهند دیده‌ بشوند؟
شهابیان: نیاز به دیده شدن یک نیاز طبیعی در همه ما آدمهاست. اما من این موضوع را در زیاد شدن زنان داستان نویس چندان دخیل نمی‌بینم. دلایلی که پیشتر گفتم به نظرم اساسی‌تر هستند.
علیزاده: زبان شما خیلی شسته و رفته است. زبان معیار را رعایت کرده‌اید. چقدر زبان دغدغه‌ی شماست؟
شهابیان: خیلی! مگر بدون زبان داستان وجود دارد؟ من به زبان به عنوان یک شخصیت در داستان نگاه می‌کنم. حالا اینکه در عمل، در داستانهایم درآمده‌باشد قضاوت با مخاطب است.
علیزاده: درباره استفاده از واژه‌های بومی در داستان نظرتان چیست؟
شهابیان: نمی‌شود به طور کلی رد یا قبول کرد. این برمی‌گردد به نیاز داستان و اشراف نویسنده به دو زبان معیار و بومی. می‌تواند به غنای لحن در داستان، به شخصیت پردازی و پروراندن سایر عناصر داستان کمک کند اما اینکه از روی سهو و یا عدم دانش کلمه‌ یا اصطلاحی را وارد عرصه‌ی زبان معیار کنیم به نظر من بومی نویسی نیست.
علیزاده: شما الان دهه‌ی چهارم زندگی را پشت سر گذاشته‌اید آیا با این کتاب توانسته‌اید با مخاطب جوان ارتباط برقرار کنید؟
شهابیان: وقتی که داستانهایم شکل و شمایل یک کتاب را پیدا کرد ناگهان دغدغه‌ی مخاطب برایم مطرح شد. آنوقت بود که نگران شدم. با خودم گفتم آیا اینها بیرون از کارگاه، بیرون از جمع ما چند نفر برای کسی جذابیت دارد؟ برای جوانها چطور؟ رک و راست بگویم اینکه آدرس اینترنتی‌ام را در کتاب نوشتم به نوعی ایجاد پل ارتباطی با این گروه از مخاطبین است .

علیزاده: آیا شما احساس می‌کنید این گسست وجود دارد؟
شهابیان: گسست اگر به مفهوم این باشد که دیگر امکان برقراری ارتباط نیست نه، ولی قبول دارم که جذب این گروه کمی دشوار است. باید نگاه، زبان و نیاز این نسل را شناخت.
علیزاده: اگر شهلا بیست ساله بود باز همینطور می‌نوشت؟
شهابیان: نه. مطمئنا نه. من به تاثیر پختگی و تجربه در هنر اعتقاد دارم. ممکن است کافی نباشد ولی لازم است. متاسفانه در نگاه بعضی‌ها بالا رفتن سن مساوی است با پایان عمر هنری در حالی که یکی از ابزارهای تجربه چشمی است که یاد گرفته خوب ببیند، گوشی است که یاد گرفته خوب بشنود و اینها در گذر زمان حادث می‌شود.
علیزاده: نویسنده محبوبتان کیست؟ در ایران و جهان.
شهابیان: خب اینطور کلی نمی‌توانم بگویم. من معمولا روی کتاب یا داستانی خاص نظر می‌دهم نه یک نویسنده. مثلا از بولگاکف مرشد و مارگریتایش را دوست دارم و از میلان کوندرا داستان کوتاه اتواستاپ را. اما از نویسنده‌های ایرانی‌ به این وضوح نمی‌توانم نام ببرم چون داستان‌های محبوبم به سرعت به روز می‌شوند! همیشه داستانهایی هستند که وقتی می‌خوانمشان به نویسنده حسودیم میشود. میگویم کاش این را من نوشته‌بودم و تا داستان بعدی از راه برسد و حسودیم گل کند آن نویسنده و آن داستان محبوب من هستند!
علیزاده: کتاب بعدیتان را کی می‌بینیم؟ باز هم مجموعه داستان کوتاه است ؟
شهابیان: یک مجموعه داستان کوتاه و یک داستان بلند در دست دارم اما اینکه کی آماده چاپ می‌شوند زمانش را نمی‌دانم.
علیزاده: از پخش کتابتان راضی هستید؟
شهابیان: البته یک شرکت پخش کتاب را تقبل کرده اما چندان رضایت بخش نیست.
علیزاده: آیا حاضرید باز هم با ناشر شهرستانی کار کنید؟
شهابیان: بگذارید محافظه‌کاری کنم و به این یکی جواب ندهم شاید در پایتخت کسی تحویلمان نگرفت آنوقت کار روی دستمان می‌ماند!
علیزاده: و حرف آخر
شهابیان: خسته نباشید.